eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق &راوی زینب سادات & داشتم تو تلگرامم چک میکردم که از اینستا پیام اومده تا چکش کردم فکم خورد روی سرامیکای زمین عقد اخوت سیدحسین و داداش زیرش جواب داد خیلی نامردید . . . . . . . . . . . . . روزهااز پس هم میگذشت و تنها اتفاق جدید زندگی ما به دنیا اومدن محمدحسین بود همزمان با دنیا اومدن محمدحسین منم حس زیبایی مادر بودن را تجربه میکردم امروز پنج ماه از مادر بودنم میگذره و قراره بریم سونو سید: زینب حاضر شدی ؟ -بله سید:زینب مراقب باش پله هارو -مراقبم بالاخره به مطب رسیدم خانم دکتر:دختر خوشگلم بخواب رو تخت سید:خانم دکتر مراقب باشید به خانمم استرس وارد نشه دکتر:بله ممنون که وظیفه ام بهم یادواری کردید -خانم دکتر بچم سالمه ؟ خانم دکتر:اینجا رو نگاه کن داره میچرخه برای خودش یه دختر خوشگل و ناز اینم جواب سونوت از مطب که خارج شدیم باید بریم پیش دکترت سونو نشون بدیم یاد ماه اول بارداریم افتادم کهـ چقدر پیش دکتر ریه رفتم تا تاییدبشه بچه برام ضرر نداره نام نویسنده :بانوی مینودری، 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال @zoje_beheshti
&پنج ماه قبل& سید رفته ماموریت جنوب ایران چندروزی بود حالت تهو داشتم بهار و لیلا اصرار داشتن بگن حامله ای اما من نمیخاستم باور کنم چون از ریه هام میترسیدم چندروز بعد سید برگشت از ماموریت سید:خانم گلم چرا رنگ رخت زرده ؟ -هیچی نیست فکر کنم مسموم شدم چند روز حالت تهوه دارم نزدیکم شد نگران قشنگ تو چهره اش مشخص بود چرا سادات نرفتی دکتر 😔😔 من باید تا قیامت شرمندت باشم برای همینه ک شهید نمیشم 😭😭 -حسین چرا گریه میکنی ؟ سید:بزرگترین حق الناس من برای شهادت تویی به مادرمون قسم -نخیر نیستم من عاشق تو و زندگیمم برم حاضربشم عایا بریم دکتر سید:برو فدات بشم یه مانتو زرشکی پوشیدم شلوار مشکی و روسری مشکی تا برسیم دکتر یک ساعتی طول کشید تا دکتر معاینه ام کرد گفت برات یه آزمایش خون مینویسم انجام بده جوابش برام بیار بعد آزمایش خونت این سرم تزریق کن یه ساعتی طول کشید، تا جواب آزمایش دید تبریک میگم مامان شدی دخترم -خانم دکتر من شیمیایی جنگم دکتر:آدرس یکی از همکارای ریه ام مینویسم برو پیشش خداشکر ۵ماه گذشت و الان منو دخترم هردو سالمیم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال @zoje_beheshti
بسم رب العشق روزها از پس هم میگذشت و حسین بیشتر اینو اونور ماموریت بود تمام سعیش میکرد فعلا سوریه نره آرزوش این بود که یه اعزام با داداش بره هرموقعه میرفتیم مزار میگفت به وقتش منم میخرن قاطی این بچه ها میشم امروز تو ماه هفتم قراره سیسمونی فندوقم بیارن هنوز هیچ تصمیمی سر اسمش نگرفتیم وای خدا لباسش ببین 👚👗👒 ای خدا آدم دلش ضعف میرفت مهمونا ساعت ۵:۳۰بود که مهمونا رفتن و یه شش بود سید اومد سید:خانمم حاضر میشی بریم کهف ؟ -بله تیپم متشکل از مانتو سفید شلوار کرم روسری صورتی بود وارد کهف شدیم کانال شهدای گمنام نشستم شهدا خودتون اسم دخترم انتخاب کنید -آقای 🙈🙈 سید: جانم خانمم -من دلم پیتزا میخاد سید:چشم شب که برگشتیم خونه خیلی خسته بودم یه حرم بود دور برش خیلی شلوغ بود محمدحسین و محمدهادی باز میکردن باهم فاطمه حلما مامان دستت بده به خاله بهاره به ثانیه ای نرسید تیری تو ...... از خواب پریدم 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال @zoje_beheshti
بسم رب العشق روزها از پس هم میگذشت دلم گرفته بود حادثه سخت را نوید میاد حادثه ای زندگی من و دخترم تحت شعاع قرار میداد سید بازم نبود بازم مامویت روزهای پایانی بارداریم بود داشتم مداحی گوش میدادم منم باید برم باید برم سرم نذارم هیچ حرومی سمت حرم بره بچه تو شکمم نا آروم بود نفسم در نیومد رفتم سمت گوشیم شماره بهار گرفتم بهار.....حالم .....بده به دقیقه نرسید که بهار و لیلا اومدن لیلا تا رسید شماره داداش گرفت منو بردن خیابان تمام طول راه ذکر میگفتم تا رسیدیم بیمارستان دکتر فکر کرد مهدی همسرمه با لحن فوق جدی گفت :به جای نگاه کردن برو فرم رضایت پر کن ببریم اتاق عمل مهدی:من برادرشم نه همسرش دکتر:پس همسرش کجاست ؟ مهدی:شما اتاق عمل اماده کنید من زنگ میزنم پدرم بیاد برای رضایت . . . . . . . . . . وقتی چشمام باز کردم بهار گفت :خواهری چشمات باز کن دخترت ببین جای خالی سید قشنگ به چشم میخورد آه 😭😭😭آرزوم بود سید بچه بده بغلم بهم تبریک بگه اما الان لب مرزبود الهی بمیرم برای همسر شهید بلباسی که موقعه تولد فرزندش نمیدونست پیکر همسرش کجاست 😭😭😭 سه روز بعد از بیمارستان مرخص شدم محمدحسین با تمام بچگیش فاطمه حلما دوست داشت نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال @zoje_beheshti
یک هفته بود ثمره زندگیمون دنیا اومده بود ولی هنوز نتونسته بودم با حسین حرف بزنم ولی داداش بهش از طریق سپاه خبر داده بود که دخترش دنیا اومده روز هشتم تولد فاطمه حلما بالاخره سید زنگ زد سید:سلام خانمم قدم نو رسیده مبارک -سلام آقا زود بود زنگ زدی عزیزم سید:زخم زبون میزنی بانو ما که شرمندتیم شرمنده ترمون نکن اشکام جاری شد و گفتم :حسین بهم حق نمیدی ؟ منم مثل تمام زنای باردار آرزوم بود شوهرم منو ببره بیمارستان نه برادرم حسرتش به دلم موند 😭😭 نمیایی بچت ببینی ؟ حسین :تو گریه نکن میام من فدات بشم من شرمندتم ولی همیشه باید یک سری فدای امنیت دیگران بشن سادات دیگه کم کم باید دل بکنیم اشکم سرعت بیشتری گرفت و پرسیدم کی میایی ؟😭😭 سید:یک هفته دیگه ان شاالله برای دخترمون شناسنامه گرفتی ؟ -بله داداش رفت زحتمش کشید سید:سیدفاطمه حلما حسینی -منتظر خودت باش سید:توام عزیزدلم یاعلی لیلا:دلت قرص شد صداش شنیدی ؟ -آره ولی میگفت کم کم دیگه باید دل بکنیم لیلا:دیشبم مهدی میگفت شش ماه دیگه اعزام به سوریه است ... فردا ظهر 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق یک هفته بود ثمره زندگیمون دنیا اومده بود ولی هنوز نتونسته بودم با حسین حرف بزنم ولی داداش بهش از طریق سپاه خبر داده بود که دخترش دنیا اومده روز هشتم تولد فاطمه حلما بالاخره سید زنگ زد سید:سلام خانمم قدم نو رسیده مبارک -سلام آقا زود بود زنگ زدی عزیزم سید:زخم زبون میزنی بانو ما که شرمندتیم شرمنده ترمون نکن اشکام جاری شد و گفتم :حسین بهم حق نمیدی ؟ منم مثل تمام زنای باردار آرزوم بود شوهرم منو ببره بیمارستان نه برادرم حسرتش به دلم موند 😭😭 نمیایی بچت ببینی ؟ حسین :تو گریه نکن میام من فدات بشم من شرمندتم ولی همیشه باید یک سری فدای امنیت دیگران بشن سادات دیگه کم کم باید دل بکنیم اشکم سرعت بیشتری گرفت و پرسیدم کی میایی ؟😭😭 سید:یک هفته دیگه ان شاالله برای دخترمون شناسنامه گرفتی ؟ -بله داداش رفت زحتمش کشید سید:سیدفاطمه حلما حسینی -منتظر خودت باش سید:توام عزیزدلم یاعلی لیلا:دلت قرص شد صداش شنیدی ؟ -آره ولی میگفت کم کم دیگه باید دل بکنیم لیلا:دیشبم مهدی میگفت شش ماه دیگه اعزام به سوریه است 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق بالاخره وقتی فاطمه حلما سیزده روزه بود حسین از ماموریت مرزی برگشت داداش اینا همه میدونستن کی میاد ولی هیچکس بهم نگفتم لباسای فاطمه حلما عوض کردم قرآن گذشتم بالای سرش خودم پاشدم خونه تمیز کردن صدای زنگ در اومد از سوراخی که نگاه کردم محمدحسین و لیلا دیدم درب باز کردم لیلا:سلام آبجی -سلام جوجه بیا لیلا‌:فاطمه حلما خوابیده ؟ -آره بردمش حموم الانم خوابدمش داداش کجاست ؟ لیلا:سرکار بهش گفتم شام بیاد اینجا -خوب کردی زنگ بزنیم بهارم بیاد لیلا:اوهوم شماره بهار هم گرفتم بهش گفتم شام بیاید اینجا بهار فاطمه حلما گرفته بود بغلش قربون صدقش میرفت ساعت ۹شب بود زنگ در زدن -لیلا درب بازکن آقاتون اومد لیلا:وا تو صابخونه ای من دربازکنم ؟ -خخخخخخ بله بله باز کردن در همانا دیدن حسین همانا دستم به دهنم گرفته بود اشکام میباریدن -حسین 😭😭😭 بهار و لیلا میخندیدن بذار بیاد تو بنده خدا دم در نگه داشتی شب که همه رفتن من بودم حسین 😭😭 حسین :شکایت کن گریه کن حرف بزن -من میدونم ماندگار نیستی برای من ولی من آرزوم بود لحظه تولد دخترمون کنارم باشی پیشونیم بوسید گفت من شرمنده اتم حلال کن خانمم نام نویسنده :بانوی مینودری @zoje_beheshti
بسم رب العشق گویا روزها باهم مسابقه داشتن تا این شش ماه زودتر بگذره سید سپاه بود دخملم بخورم بزرگ شد عشق مامانش فاطمه حلما هم ریسه میرفت از خنده گوشی خونه زنگ خورد شماره خونه پدرشوهرم بود فاطمه حلما انداختم رو دستم گوشی برداشتم -الو سلام بابا:سلام باباجان خوبی دخترم ؟ -ممنون بابا مادرجون خوب هستن ؟ بابا:ممنون دخترم مادر هم خوبه بعدازظهر چیکاری باباجان ؟ -بیکارم باباجان چطور بابا: فاطمه حلمابذار پیش زنداداشت بعدازظهر ساعت ۴میام دنبالت بریم جایی باباجان -چشم ولی چیزی شده پدر ؟ بابا:نه دخترم خیره مواظب خودتون باشید ب حسینم سلام برسون -چشم بابا:خداحافظ باباجان -خداحافظ ناهار خوردم لباس های صورتی خرگوشی دخملم تنش کردم پستونکش هم دادم دستش زنگ خونه لیلا اینا زدم لیلا درب باز کرد -سلام عشقم این دخمل ما پیش شما یه چندساعتی امانت من با پدر بزرگش برم جایی لیلا:ای جانم خرگوشم باشه برو ب سلامت از ساختمان خارج شدم -پدر تشریف میاوردید بالا بابا:ممنون دخترم بشین بریم یک ساعتی طول کشید تا برسیم چشمم به ساختمان افتاد -پدر اینجا برای چی اومدیم پدر:صبر کن دخترم وارد دفتر شدیم پدر:سلام حاج آقا عروسم آوردم برای امضا سند -پدر چه سندی ؟ پدر:حالا شما امضاش کن بعدا برات توضیح میدم -آخه پدر پدر:آخه نداره وقتی از دفتر خارج شدیم پدر:قرار بود این سند ب اسم حسین بشه ولی حالا ک حسین میره سوریه این زمین ب اسم تو زدیم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق &راوی حسین کمتر از دو ماه به اعزاممون مونده بود تصمیم داشتم هر چی دارم بزنم به نام زینب چندروز پیش خونه مامانم بودم بحث یه زمین زارعی -تجاری تو دماوند بود -بابا بابا:جانم -ی چیزی میخام در مورد این زمین بگم ؟ بابا:جانم بگو -اگه میشه این سند به اسم زینب بزنید من دارم میرم سوریه میخام خیالم از سمت زن بچه ام راحت باشه خودمم میخام خونه و ماشین به اسمش بزنم فقط یه موضوعی مامان بابا پرسشی نگاه ام کردن اگه برای من و زینب اتفاقی افتاد سرپرستی فاطمه حلما با مهدی هست چندروز دیگه هم میخام برم مزار بهش وکالت نامه تام اختیار بدم بابا: مهدی پسر خوبیه و قابل اعتماد هرکاری صلاح میدونی انجام بده منم فردا پس فردا این زمین به اسم زینب میزنم وقتی از خونه خارج شدم به مهدی اس مس زدم داداش کی تایم داری باهم یه سر بریم محضر مهدی:محضر برای چی ؟ -خیره مهدی :ان شاالله سه شنبه بعداز کار خوبه ؟ -عالی سه شنبه وقتی مهدی برای چی میریم محضر قاطی کرد بزور راضیش کردم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق &راوی زینب یک هفته تا اعزاممون مونده امروز قرار گذاشته ایم با داداش اینا بریم بهشت زهرا تن دخمل خوشگلم یه تاپ شلوار توپ توپی کردم گذاشتمش تو سبد بچه خودم یه روسری فیروزه ای سر کردم با چادر عربی -حسین حسین:جانم -بیا دخملت ببر من حاضر بشم حسین :حاضری ک بیا از منو دخترم یه عکس خوشگل بگیر حسین فاطمه حلما چسبوند به سینه اش با دیدن صحنه روبروم اشک از چشمم جاری شد صدای زنگ در بلند شد حسین در باز کردو گفت : بریم بچه ها ؟ سوار ماشین شد حسین یه مداحی از آقا نریمانی گذاشت وارد قعطه ۵۰شدیم به سمت مزار شهید میردوستی رفتیم بعد زیارت به سمت مزار شهید ترک رفتیم 😭😭 هرکی باهش عکس بگیره شهید میشه عصر❤️ @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق &راوی زینب سادات بالاخره روز اعزام رسید از اول صبح فاطمه حلما خیلی بی تابی میکرد بغل هیچکس به جز حسین آرام نمیشد حتی با محمد حسینم بازی نمیکرد -حسین تو بری من چطوری این بچه آروم کنم ؟ فاطمه حلما داد بغل من خم شد زیر گوشش چیزی گفت که فاطمه حلما شروع کرد به خندین بعدم گفت خانم اجازه میدید بریم برای خداحافظی ؟ -اجازه ماهم دست شماست 😭😭 حسین :پس این اشکا چی میگه ؟ -میگه مردمن مواظب خودت باش حسین :من از تو فاطمه حلما دل کندم توهم از من دل بکن شاید برگشتی تو کار نباشه -برو از بقیه خداحافظی کن از مامان بابای خودش من خداحافظی کرد آغوشش ک باز کرد بدون خجالت توش فرو رفتم اشکام لباسش خیس میکرد سرم از روی چادر بوسید گفت .... -مراقب خودت باش تموم زندگی من رفتم سمت داداش بهش گفتم اول خدا بعدم تو داداش خیلی مراقبش باش سپردمش دست تو حسین:ززززینب 😳😳 مگه میریم اردوی مدرسه ک منو مسپری دست داداش جنگه دیگه منو بسپر به بی بی زینب طوری که برگشت نباشه -😭😭😭 چندروزست اعزامتون داداش:۶۰روز نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال @zoje_beheshti
&راوی دانای کل حسین و مهدی بالاخره به سوریه رسیدن اول تو اردوگاه ساکن شدن برای اذان مغرب راهی حرم بی بی جان شدن همه لباس سبز پاسداری مدافعین که اومده بودن تا با خونشون از حرم زینب علی دفاع کنند مکالماتشون با خانوادشون خیلی کم بود دوهفته ای بود که در جوار عقیلة العرب بودن و حالا زمان آن بود راهی منطقه مدنظر بشن برای مقابله با کسانی که از نسل حرامی های کربلا بودن و این بچه ها به علی اکبر ،قاسم ،عباس و عون اقتدا کرده بودن از تمام دنیا دل کنده بودن تا راهی بهشت برین بشن و کنار اربابشون حسین ساکن بشن تو دو هفته ای اقامتشون در اردوگاه همه ای بچه ها فهمیده بودن حسین و مهدی عقد اخوت بستن و خانم حسین مثل خواهر مهدی هست و تمام زندگیش سپرده دست برادرش و حالا منطقه منطقه جنگی بود و صبح فردا بچه ها وارد خط میشدن بچه های که حسین و مهدی هم عضوش هستن فقط خدا خبر داره فردا امام حسین کیارو برای پاسداری از حرم جدا میکنه و کیا پسوند اسمشون میشه نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق فرمانده:بچه ها اول سید وارد خط میشه بعدش مهدی بعدش عباس ۳۰نفرتون پشت هم وارد خط میشید یاعلی همه وارد خط شدن مهدی :حسین درگیری شد پشت خط بمون حسین :مهدی میفهمی چی میگی ؟ مهدی:تو بچه ات کوچکه زینب تو رو سپرده دست من حسین :درگیری که شروع شد همه باهم وارد خط میشیم اگه چیزی شد طبق همون وکالت نامه همه کاره زینب و فاطمه حلما هستی فرمانده :حسین وارد خط شو درگیری ۱۵-۱۶ساعت ادامه داشت و مهدی ته دلش خوشحال بود که سید صحیح سالم کنارشه ولی دقایقی نشد که موشک به خط جلوی خورد سید ،عباس ، جواد هرسه شهید شدن با اصابت موشک هیچ چیزی از جسم سه تاشون نبود نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق مهدی مات مهبوت به اون نقطه خیره شده بود محسن نزدیکش شد مهدی 😔😔 همه برای شهادت اومدیم بریم جلو باید اون خط پس بگیریم مهدی : جواب خواهرم چی بدم 😭😭😭 محسن:خدا بزرگه بریم بچه ها به سمت خط راه افتادن از خط دشمن تیراندازی میشد به سمت بچه ها تیرها به جاهای مختلف بچه ها اصابت میکرد تیر به پلو و پا و دست مهدی خورد مهدی لبخند زیبایی زد و گفت خداشکر چشماش بسته شد مهدی تو ذهن خودش خیال میکرد شهید شده ولی چندساعت بعد برادر مهدی جانباز شده و سختریتن تصورش اون چیزی بود که چندروز دیگه باید تو بیمارستان تهران انجام بده دکتر وارد اتاق شد -آقای کریمی این برادرمون باید با اولین پرواز منتقل بشه بیمارستان بقیة الله اشک از چشمای مهدی جاری شد دکتر:برادر درد داری ؟ مهدی:نه 😔😔😔 برادرم شهید شده دکتر:وای خدا صبرت بده 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال @zoje_beheshti
بسم رب العشق مهدی با اولین پرواز منتقل شد تهران بیمارستان بقیة الله پراز جانبازای مدافع حرم ولی تنها کسی آرام به شیشه اتاقش نگاه میکرد مهدی بود به چندساعت بعد فکر میکرد که زینب سادات همراه لیلا و بهار برای ملاقاتش میومد و صددرصد اولین سوالش درمورد حسین بود محمد مجدی از همکاران مهدی و سید که سوریه هم باهم اعزام شده بود وارد اتاق مهدی شد محمد:مهدی😔😔 مهدی سرش به سمت محمد چرخوند با چشمای اشک آلود نگاهش کرد محمد:میرم یگان به خانمت خبر بدم مهدی :به ....سادات ....هم میگی ؟ محمد:نه نمیدونم وای چی بگم بگم ما صحیح سالم برگشتیم شوهرت مفقودالاثر شده 😭😭 مهدی:😭😭 محمد به یگان برگشت با چشمای قرمز شماره خونه مهدی گرفت محمد:الو سلام منزل احمدی ؟ زینب :بله بفرمایید محمد:ببخشید شما همسرشون هستید؟ زینب:خیر من زنداداشون هستم محمد:سلام خانم موسوی خوب هستید؟مجدی هستم زینب:آقای مجدی برای مهدی اتفاقی افتاده ؟ محمد:نه نه مهدی فقط یه مجروحیت کوچک پیدا کرده زینب :حسین چی ؟ محمد،:شما ساعت ۳تشریف بیارن بیمارستان صحبت میکنیم زینب :آقای مجدی توروخدا حسین خوبه ؟ محمد:ببخشید صدام میکنن یاعلی بعداز قطع تماس محمد نشست پشت میز سرش بین دستاش گرفت علی وارد اتاق شد علی:محمد به خانم حسینی گفتی شهادت حسین ؟ محمد:نه میخام به پدر و پسرعمه اش بگم علی:محمد سریعتر فقط محمد به پدر و محسن خبر شهادت داد، به آنی نکشید بهار و لیلا هم خبر شهادت متوجه شدن ساعت ۳به سرعت رسید بهار داروهای زینب سادات داخل کیف خودش گذشت از اون طرف فرمانده یگان و چند نفر دیگه با پرچم حرم بی بی زینب و یه قرآن راهی حرم شدن بچه های یگان صابرین زودتر رسیدن ... فردا ظهر نام نویسنده ‌:بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق مهدی با اولین پرواز منتقل شد تهران بیمارستان بقیة الله پراز جانبازای مدافع حرم ولی تنها کسی آرام به شیشه اتاقش نگاه میکرد مهدی بود به چندساعت بعد فکر میکرد که زینب سادات همراه لیلا و بهار برای ملاقاتش میومد و صددرصد اولین سوالش درمورد حسین بود محمد مجدی از همکاران مهدی و سید که سوریه هم باهم اعزام شده بود وارد اتاق مهدی شد محمد:مهدی😔😔 مهدی سرش به سمت محمد چرخوند با چشمای اشک آلود نگاهش کرد محمد:میرم یگان به خانمت خبر بدم مهدی :به ....سادات ....هم میگی ؟ محمد:نه نمیدونم وای چی بگم بگم ما صحیح سالم برگشتیم شوهرت مفقودالاثر شده 😭😭 مهدی:😭😭 محمد به یگان برگشت با چشمای قرمز شماره خونه مهدی گرفت محمد:الو سلام منزل احمدی ؟ زینب :بله بفرمایید محمد:ببخشید شما همسرشون هستید؟ زینب:خیر من زنداداشون هستم محمد:سلام خانم موسوی خوب هستید؟مجدی هستم زینب:آقای مجدی برای مهدی اتفاقی افتاده ؟ محمد:نه نه مهدی فقط یه مجروحیت کوچک پیدا کرده زینب :حسین چی ؟ محمد،:شما ساعت ۳تشریف بیارن بیمارستان صحبت میکنیم زینب :آقای مجدی توروخدا حسین خوبه ؟ محمد:ببخشید صدام میکنن یاعلی بعداز قطع تماس محمد نشست پشت میز سرش بین دستاش گرفت علی وارد اتاق شد علی:محمد به خانم حسینی گفتی شهادت حسین ؟ محمد:نه میخام به پدر و پسرعمه اش بگم علی:محمد سریعتر فقط محمد به پدر و محسن خبر شهادت داد، به آنی نکشید بهار و لیلا هم خبر شهادت متوجه شدن ساعت ۳به سرعت رسید بهار داروهای زینب سادات داخل کیف خودش گذشت از اون طرف فرمانده یگان و چند نفر دیگه با پرچم حرم بی بی زینب و یه قرآن راهی حرم شدن بچه های یگان صابرین زودتر رسیدن ... فردا ظهر نام نویسنده ‌:بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti