eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
شماره داداش گرفتم -سلام داداش داداش: سلام عروس خانم خوبی؟ تعجب یادت افتاد داداشم داری ؟ -وووووییی چه بداخلاق داداش:‌هه بداخلاق توقع داری ذوووق کنم بعداز یک هفته سراغم گرفتی -ببخشید میشه مهربون باشی داداش:از دست تو دق میکنم -خخخ نترس ۳-۴تحمل کنی حله داداش :بسههههه 😡😡😡 -بله چشم زنگ زدم شماره آقای داماد بدم تا باهش حرف بزنی داداش:بله اس مس کن به حسود خان هم سلام برسون -راستی بابا شدنت مبارک داداش:مرسی خواهری مواظب خودت باش یاعلی -یاعلی مامان :سادات بدو آقاسید اومده سوار ماشین شدم سید:تقدیم خانم گل -سلام آقا کجا میریم به ساعتش نگاه کرد وگفت :یک ساعتی صبرکنی میرسیم بعداز یک ساعت دیدم رسیدیم اون روستای طرح هجرت تا ماشینمون ایستاد بچه ها داد زدن عموووووحسین حسین پیاده شد و صندوق عقب ماشین باز کرد پر بود از لوازم التحریر علی :عمو با خاله ازدواج کردی ؟ حسین :علی بیا بریم فوتبال بازی کنیم گوشیش دست من بود که داداش زنگ زد -آقاسید گوشی یه نگاه ب من کرد یه نگاه ب شماره ازم فاصله گرفت یه نیم ساعتی حرف زدن وقتی اومدن رو به بچه ها گفت :بچه ها برای هفته بعد میریم شمال بچه ها یک صدا:هوووووورا وقتی سوار ماشین در حالیکه باضبط سر کله میزد گفت :خیلی آقامهدی دوست داری ؟ -آقامهدی برادرمه توی این دو سال همیشه همه جا پشتم بود برادرمه برادرتوهم هست نشناختیش هنوز خیلی مرده سید:چی بگم -فرصت شناختش بده به خودت سید:چشم یه قرار بذار بریم خونشون نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
مامان بابا زودتر رفتن منم حاضر منتظر سید بودم تیپم متشکل از یه شلوارلی روشن مانتوی سرمه ای دو تیکه با روسری نقره ای نیم ساعتی گذشت صدای زنگ موبایلم بلند شد الو سید:خانم بدو بیا پایین سوار ماشین شدم -سلام سید:سلام خانم جان بفرمایید اینم شیرینی برای اخویتون -تنکس همسری حسود خودم سرراه یه دسته گل هم بخریم سید:وای وای خدایا یه امشب رو به من صبر ایوب بده -حسودی نکن تو تاج سری سید:بعد آقا مهدی تون چی هستن؟ -قلبمی آقامهدی مون مغزم هر کدومتون نباشید سادات میمره سید:😡😡😡😡خدا نکنه دیونه بفرمایید رسیدیم خونه اخویتون -وای حسین دیدی یادم رفت خاک برسرم حسین :چی یادت رفت ؟ -دو مَن عسل بخرم بریزم سرت تو ملت ازت نترس 😄😄 انگشتم کشیدم وسط ابروهاش تا بازشد همزمان با باز شدن در دستم گرفت تو دستش -بخدا منو دزد نمیبره درب واحد باز شد داداش و لیلا تو چارجوب درب نمایان شد مجبور شد دستم ول کنه سید :سلام آقامهدی داداش:سلام اخوی بفرمایید خوبی آجی ؟ -مرسی بیایم داخل عایا ؟ داداش:بله بفرمایید با ورودمون سید مامان بابا که دید آرومتر شد داداش و حسین زود باهم رفیق شدن رفقاتی ماندگار و جاودان روزها از پی میگذشت و رابطه داداش و سید صمیمی تر شده 👬 بهار و لیلا ماههای بارداری طی میکردن بچه لیلاهم پسره اسمش میخان محمدحسین به یاد شهید میردوستی اما پسر بهار .... نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
داداش و سید رفته بودن ماموریت همه خونه بهار بودیم -بالاخره اسم بچه تو مشخص شد یانه ؟ بهار:آقا محمدهادی مون ۱۵روز دیگه دنیامیاد -وای چه اسم قشنگی چه جوری شد؟ بهار:خواب دیدم تو کانال کمیل هستیم یه صدایی صداش کرد محمدهادی پسرم برو پیش مامانت -وای چه اسم قشنگی دخترمن کدوم انتخاب کنه خخخ وای یاد اون آهنگه افتادم میگه کدوم انتخاب کنم ؟ کدوم جواب کنم ؟ لیلا:مسخره عروسی تو کیه ؟ نمیخاد حالا کسی جواب کنی -خخخخ ۵۵روز ولادت بی بی زینب لیلا:بترکی من بااین شکمم بیام عروسی -چی میشه داماد تو عروسی مادر زنش باشه لیلا:پروووو -۶۰روز دیگه هم میریم کربلا بهار :ای جانم فردا ظهر نام نویسنده :بانوی مینودری کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال @zoje_beheshti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐💐💐💐
❤️💙شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق روزها از پس همه میگذشتن محمدهادی به جمع خانوادگی موسوی ها اضافه شد خخخ وای حسین ببینش چه کوچلوه وای خدا دستاش ببین وای حسین ببین چال داره بهار:سادات بده ببنمش بچم ببینم -خخخ نه نمیدمش عروسک منه بچه دادم بغل بهار خودم کنار حسین ایستادم حسین آروم تو گوشم گفت : بچه دوست داری ؟ سرم بردم بالا پایین حسین :پس زود باید سه نفره بشیم وای دو قدم اونطرفتر داداش و لیلا بودن زینب آب میشود ساعت ملاقات تموم شد رفتم جلو لپ بهار بوسیدم مراقب خودت و سید کوچلوت باش بهار چشم بهم زدنی مرخص شد ماهم دنبال خونه و جهاز از شانسمون زد بهمون خونه سازمانی دادن از شانس عالی مون طبقه دوم بلوک داداش اینا هرروز یه تکیه جهاز تو خونه چیده میشد یه روز وای سوتی دادم شیک مجلسی یخچال آوردن دورش از نایلون بادکنکی ها بود سید رفت بالا پیش داداش آب بگیره من نشستم ترکوندن اونا یهو با صدای داداش و سید پریدم بالا داداش:آجی کوچلومن -‌واااای ترسیدم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق کارتای عروسیمون داداش پخش کرد مداح هم دوستش دعوت کرد بالاخره عروسی ماهم رسید و تموم شد دوروز دیگه هم قراره راهی کربلا بشیم امشب خونه بهار پاگشا هستیم محمدهادی بغلم بود با لیلا حرف میزدیم -چرا نمیاید با ما بریم کربلا؟ لیلا :خجالت بکش ماه عسل میریا بعد من بااین شکمم چه جوری سفر بیایم ان شاالله سفر بعدی -راستی رفتی سلامتی فنقل عمه چک کنی؟ لیلا‌:بله صحیح و سالمه سه ماه و ده روز دیگه دنیا میاد تو کی میخای مامان بشی ؟ -خجالت بکش لیلا داداش و سید هم کنار هم نشسته بودن داداش :پس من برای ۱۷روز دیگه هماهنگ کنم ؟ سید:آره داداش قبل سوریه باید انجامش بدیم لیلا :میبنی تورخدا انگار نه انگار یکدونشون زنش پا به ماهه اونیکه تازه عروس داره داداش:خانمم ما نریم به حرم بی بی اهانت بشه خدایی نکرده شرمنده خانم حضرت زهرا نمیشی ؟ لیلا:تمام زندگیم فدای بی بی حضرت زینب داداش:آفرین خانم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق این سفر کربلا کجا اون سفر کربلا کجا خواستیم وارد حرم حضرت علی بشیم که سید گفت :سادات -بله سید:حرم رفتی برام شهادت بخواه 🙈 -قسمت مربوط به من راضیم ولی دعای شهادت باید مادرت بکنه از هم جدا شدیم زیارت کردیم حسین چندتا عکس گرفت -عکسا رو برای کی میگری ؟ حسین :برای داداش -ای جانم حسین :زینب بریم اون گوشه بشینیم زیارت عاشورا بخونیم ؟😍 -نه برام زیارت حضرت زهرا بخون 🙈 حسین :چشم خانم -بفرمایید چفیه حسین :أه کپی همن ایووووول خانم -اینارو دفعه پیش خریدم 🙈 یه سوپرایز هم دارم برات تو هتل بهت میدم سید:شگفتانه -بله بله اشکام جاری زیرلب گفتم مادرجان ماروهم بخر از حرم خارج شدیم رسیدیم رسیدیم هتل مانتوم درآوردم روسری باز کردم میخاستم موهام شونه کنم که سید گفت :من شونه کنم عایا ؟ -بله بفرمایید اینم شگفتانه شما آقایی سید:وای مرسی خانم گل انگشتر شرف الشمس خیلی دوست داشتم بخرم ولی نشد هیچ وقت نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق راهی کربلا شدیم تو بین الحرمین نشسته بودیم سید:بذار یه تماس تصویری بزنیم به داداش چند ثانیه طول تا تماس برقرار بشه سید:سلام حاج مهدی داداش:سلام اخوی زیارت قبول سید:داداش اون کار اوکی شد؟ داداش:آره داداش هم برای اون بنده خدا مثل قاشق نشسته پریدم وسط -سلام داداش داداش:سلام خواهر ورجکم خوبی؟ -بله گوشی میدید ب لیلا لیلا:سلام ورجک -سلام خوبی ؟ عشق عمه خوبه ؟ لیلا‌:اونم خوبه از اینور ب اونور تو شکم من میره دو دقیقه آروم نمیگره -عمه فداش بشه داماد من دیگه ببوسش لیلا:ان شاالله امام حسین شفات بده 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر @zoje_beheshti
بسم رب العشق &راوی سیدحسین حسینی& دو،سه روزی بود از کربلا اومده بودیم با مهدی بهشت زهرا کنار بچه های مدافع حرم قرار گذاشتم به این چند وقت فکر میکردم تو اردوهای جهادی فکر میکردم زینب و مهدی خواهر_برادر واقعی هستن اما تو کربلا فهمیدم خواهر برادر واقعی نیستن تو مراسم بله برون فهمیدم خواهر و برادر واقعی نیستن حالم خیلی گرفته شده بود اما بار اول که برای پاگشا دعوت شدیم پاکی نگاه مهدی و سادات رو برو شدم صدای مهدی مانع از ادامه فکرم شد اخوی کجایی؟ -إه اومدی ؟ مهدی:بله -بلیطای بچه ها اوکی شد؟ مهدی:بله فردا صبح راهی میشن ما فردا عصر با هواپیما میریم نمیخای به آجی بگی ؟ -نه بذار سوپرایز بشه جدا جدا برگشتیم خونه سرراهم یه گل برای خانم کوچلوی نازم خریدم -سلام خانم سادات ‌:این گل خوشگل مال منه عایا -نخیر مال خانم خوشگل منه سادات:حســـــــــــیـــــــــــــــــن 😡😡 -جاااااانم سادات:جیغ منو درنیار -زینب چمدونم بستی ؟ سادات:کجا میخای بری ؟ -مشهد سادات :برای چی ؟ -‌میخام برم زن بگیرم کار دارم دیگه خانمم خخخخ گلوله نمک تو فرودگاه بودیم که پروازخونده شد، مسافرین محترم پرواز تهران مشهد سوار هواپیما شدیم تا برسیم مشهد یک ساعتی طول کشید رفتیم هتل هم مهدی هم من غسل زیارت کردیم و راهی حرم شدیم قبلا وقت گرفته بودیم برای یه نیم ساعتی طول کشید یه عکس کنار هم گرفتیم گذاشتم تو اینستا زیرش نوشتم همین الان عقداخوت با برادرخانمم تو حرم رضوی ....عصر ❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق &راوی زینب سادات & داشتم تو تلگرامم چک میکردم که از اینستا پیام اومده تا چکش کردم فکم خورد روی سرامیکای زمین عقد اخوت سیدحسین و داداش زیرش جواب داد خیلی نامردید . . . . . . . . . . . . . روزهااز پس هم میگذشت و تنها اتفاق جدید زندگی ما به دنیا اومدن محمدحسین بود همزمان با دنیا اومدن محمدحسین منم حس زیبایی مادر بودن را تجربه میکردم امروز پنج ماه از مادر بودنم میگذره و قراره بریم سونو سید: زینب حاضر شدی ؟ -بله سید:زینب مراقب باش پله هارو -مراقبم بالاخره به مطب رسیدم خانم دکتر:دختر خوشگلم بخواب رو تخت سید:خانم دکتر مراقب باشید به خانمم استرس وارد نشه دکتر:بله ممنون که وظیفه ام بهم یادواری کردید -خانم دکتر بچم سالمه ؟ خانم دکتر:اینجا رو نگاه کن داره میچرخه برای خودش یه دختر خوشگل و ناز اینم جواب سونوت از مطب که خارج شدیم باید بریم پیش دکترت سونو نشون بدیم یاد ماه اول بارداریم افتادم کهـ چقدر پیش دکتر ریه رفتم تا تاییدبشه بچه برام ضرر نداره نام نویسنده :بانوی مینودری، 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال @zoje_beheshti
&پنج ماه قبل& سید رفته ماموریت جنوب ایران چندروزی بود حالت تهو داشتم بهار و لیلا اصرار داشتن بگن حامله ای اما من نمیخاستم باور کنم چون از ریه هام میترسیدم چندروز بعد سید برگشت از ماموریت سید:خانم گلم چرا رنگ رخت زرده ؟ -هیچی نیست فکر کنم مسموم شدم چند روز حالت تهوه دارم نزدیکم شد نگران قشنگ تو چهره اش مشخص بود چرا سادات نرفتی دکتر 😔😔 من باید تا قیامت شرمندت باشم برای همینه ک شهید نمیشم 😭😭 -حسین چرا گریه میکنی ؟ سید:بزرگترین حق الناس من برای شهادت تویی به مادرمون قسم -نخیر نیستم من عاشق تو و زندگیمم برم حاضربشم عایا بریم دکتر سید:برو فدات بشم یه مانتو زرشکی پوشیدم شلوار مشکی و روسری مشکی تا برسیم دکتر یک ساعتی طول کشید تا دکتر معاینه ام کرد گفت برات یه آزمایش خون مینویسم انجام بده جوابش برام بیار بعد آزمایش خونت این سرم تزریق کن یه ساعتی طول کشید، تا جواب آزمایش دید تبریک میگم مامان شدی دخترم -خانم دکتر من شیمیایی جنگم دکتر:آدرس یکی از همکارای ریه ام مینویسم برو پیشش خداشکر ۵ماه گذشت و الان منو دخترم هردو سالمیم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال @zoje_beheshti
بسم رب العشق روزها از پس هم میگذشت و حسین بیشتر اینو اونور ماموریت بود تمام سعیش میکرد فعلا سوریه نره آرزوش این بود که یه اعزام با داداش بره هرموقعه میرفتیم مزار میگفت به وقتش منم میخرن قاطی این بچه ها میشم امروز تو ماه هفتم قراره سیسمونی فندوقم بیارن هنوز هیچ تصمیمی سر اسمش نگرفتیم وای خدا لباسش ببین 👚👗👒 ای خدا آدم دلش ضعف میرفت مهمونا ساعت ۵:۳۰بود که مهمونا رفتن و یه شش بود سید اومد سید:خانمم حاضر میشی بریم کهف ؟ -بله تیپم متشکل از مانتو سفید شلوار کرم روسری صورتی بود وارد کهف شدیم کانال شهدای گمنام نشستم شهدا خودتون اسم دخترم انتخاب کنید -آقای 🙈🙈 سید: جانم خانمم -من دلم پیتزا میخاد سید:چشم شب که برگشتیم خونه خیلی خسته بودم یه حرم بود دور برش خیلی شلوغ بود محمدحسین و محمدهادی باز میکردن باهم فاطمه حلما مامان دستت بده به خاله بهاره به ثانیه ای نرسید تیری تو ...... از خواب پریدم 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال @zoje_beheshti
بسم رب العشق روزها از پس هم میگذشت دلم گرفته بود حادثه سخت را نوید میاد حادثه ای زندگی من و دخترم تحت شعاع قرار میداد سید بازم نبود بازم مامویت روزهای پایانی بارداریم بود داشتم مداحی گوش میدادم منم باید برم باید برم سرم نذارم هیچ حرومی سمت حرم بره بچه تو شکمم نا آروم بود نفسم در نیومد رفتم سمت گوشیم شماره بهار گرفتم بهار.....حالم .....بده به دقیقه نرسید که بهار و لیلا اومدن لیلا تا رسید شماره داداش گرفت منو بردن خیابان تمام طول راه ذکر میگفتم تا رسیدیم بیمارستان دکتر فکر کرد مهدی همسرمه با لحن فوق جدی گفت :به جای نگاه کردن برو فرم رضایت پر کن ببریم اتاق عمل مهدی:من برادرشم نه همسرش دکتر:پس همسرش کجاست ؟ مهدی:شما اتاق عمل اماده کنید من زنگ میزنم پدرم بیاد برای رضایت . . . . . . . . . . وقتی چشمام باز کردم بهار گفت :خواهری چشمات باز کن دخترت ببین جای خالی سید قشنگ به چشم میخورد آه 😭😭😭آرزوم بود سید بچه بده بغلم بهم تبریک بگه اما الان لب مرزبود الهی بمیرم برای همسر شهید بلباسی که موقعه تولد فرزندش نمیدونست پیکر همسرش کجاست 😭😭😭 سه روز بعد از بیمارستان مرخص شدم محمدحسین با تمام بچگیش فاطمه حلما دوست داشت نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال @zoje_beheshti
یک هفته بود ثمره زندگیمون دنیا اومده بود ولی هنوز نتونسته بودم با حسین حرف بزنم ولی داداش بهش از طریق سپاه خبر داده بود که دخترش دنیا اومده روز هشتم تولد فاطمه حلما بالاخره سید زنگ زد سید:سلام خانمم قدم نو رسیده مبارک -سلام آقا زود بود زنگ زدی عزیزم سید:زخم زبون میزنی بانو ما که شرمندتیم شرمنده ترمون نکن اشکام جاری شد و گفتم :حسین بهم حق نمیدی ؟ منم مثل تمام زنای باردار آرزوم بود شوهرم منو ببره بیمارستان نه برادرم حسرتش به دلم موند 😭😭 نمیایی بچت ببینی ؟ حسین :تو گریه نکن میام من فدات بشم من شرمندتم ولی همیشه باید یک سری فدای امنیت دیگران بشن سادات دیگه کم کم باید دل بکنیم اشکم سرعت بیشتری گرفت و پرسیدم کی میایی ؟😭😭 سید:یک هفته دیگه ان شاالله برای دخترمون شناسنامه گرفتی ؟ -بله داداش رفت زحتمش کشید سید:سیدفاطمه حلما حسینی -منتظر خودت باش سید:توام عزیزدلم یاعلی لیلا:دلت قرص شد صداش شنیدی ؟ -آره ولی میگفت کم کم دیگه باید دل بکنیم لیلا:دیشبم مهدی میگفت شش ماه دیگه اعزام به سوریه است ... فردا ظهر 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق یک هفته بود ثمره زندگیمون دنیا اومده بود ولی هنوز نتونسته بودم با حسین حرف بزنم ولی داداش بهش از طریق سپاه خبر داده بود که دخترش دنیا اومده روز هشتم تولد فاطمه حلما بالاخره سید زنگ زد سید:سلام خانمم قدم نو رسیده مبارک -سلام آقا زود بود زنگ زدی عزیزم سید:زخم زبون میزنی بانو ما که شرمندتیم شرمنده ترمون نکن اشکام جاری شد و گفتم :حسین بهم حق نمیدی ؟ منم مثل تمام زنای باردار آرزوم بود شوهرم منو ببره بیمارستان نه برادرم حسرتش به دلم موند 😭😭 نمیایی بچت ببینی ؟ حسین :تو گریه نکن میام من فدات بشم من شرمندتم ولی همیشه باید یک سری فدای امنیت دیگران بشن سادات دیگه کم کم باید دل بکنیم اشکم سرعت بیشتری گرفت و پرسیدم کی میایی ؟😭😭 سید:یک هفته دیگه ان شاالله برای دخترمون شناسنامه گرفتی ؟ -بله داداش رفت زحتمش کشید سید:سیدفاطمه حلما حسینی -منتظر خودت باش سید:توام عزیزدلم یاعلی لیلا:دلت قرص شد صداش شنیدی ؟ -آره ولی میگفت کم کم دیگه باید دل بکنیم لیلا:دیشبم مهدی میگفت شش ماه دیگه اعزام به سوریه است 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti