eitaa logo
جان و جهان
517 دنبال‌کننده
741 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از نماز، از گوشه‌ی مسجد بلند شد و با دوست و آشناهایش سلام علیک گرم می‌کرد. چروک‌های دور چشم و پشت لبش، گذراندن روزهای جوانی‌اش را نشان می‌داد. از بین جمعیت، گلچین می‌کرد و حتما با آن‌هایی که ارتباط بیشتری داشت، سر بحث را باز می‌کرد. در فاصله ۲-۳ متری هر فردی که مخاطبش بود، بلند و پر انرژی سلام می‌داد. از صف آخر که من نشسته بودم، جمله‌ی اول هم شنیده می‌شد: - به کی رای میدی؟؟ با رویِ خوش و اقتدارِ خانوم مدیرهای محبوب، این سوال را می‌پرسید. بعد ازین سوال، در یک قدمی فرد قرار می‌گرفت. دست لاغر و چروکیده با رگ‌های برجسته‌اش را از روی محبت، از لای چادر طرح‌دارش بیرون می‌آورد و پشت فرد قرار می‌داد. برای بعضی‌ها لازم بود دو سه جمله‌ای بیشتر توضیح بدهد. دستش را از پشت او برمی‌داشت و برای تأکید بیشتر در هوا تکان می‌داد. و بعد خداحافظی گرمی می‌کرد که شنیده می‌شد. از مسجد که خارج شد، تا محو شدن از قاب درب ورودی دنبالش کردم. تن نحیف و قد خمیده‌اش هم باعث نشده بود دست از ارزش‌ها و وظیفه‌اش بردارد. نگاهی به عملکرد خودم انداختم و توی دلم گفتم «بازم به جوون‌های دوران انقلاب...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
امیرحسین گفت: «من بچه شیشه هستم!» گفتم: «چرا؟!» و توی ذهنم با خودم می‌گفتم «آره پسرم، جنست که خرده شیشه داره...» و البته داشتم کلی فکر و تحلیل می‌کردم که چرا به چنین کشفی رسیده؟ تا اینکه کاشف به عمل اومد شعر من بچه شیعه هستم رو توی کلاس شنیده. حتی بخش کوچکی از شعر را هم حفظ شده بود🥰 قبلا تلاش کرده بودم که اینطور چیزها را توی خانه پخش کنم تا به گوششان بخورد و کم کم ملکه‌ی ذهنشان شود ولی اقبالی نشان نداده بود و معمولا خودش قطع می کرد. حالا تأثیرات اولین تجربه‌ی کلاس با حاج‌آقاها در مسجد رو می‌دیدم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دو روز بود مغزم خواهش و تمنا می‌کرد که برای جگر گوشه‌‌های شهیدمان حلوا بپزم. اما خدای شهیدان، شاهد است که دل و دماغ و باقیِ تَنم تعطیل بود. عروسکِ دخترک‌های دوساله‌‌ بودم که دست و چشم‌ و لِنگ‌شان کنده شده و علیل و عاجز، گوشه‌ای افتاده‌اند. جانی که جمع می‌کرد و وصل می‌کرد و حرکت می‌داد، گم شده بود. حلوایش مهم نبود. توی چشم در و همسایه، نمایش دلبستگی‌‌اش به رئیس‌جمهور مظلوم و جمهوری اسلامی و شهدا مهم بود. بالاخره برای منِ بی‌تریبونِ بی‌عرضه، برنامه‌ی تجدید میثاقی بود. معلومات من در حوزه ارتباطات، صفر است. اما به مرحمت عصر رسانه، خود معلومات، قایِم یقه‌ی ملت را چسبیده‌اند. گُله به گُله، توی عطاری و زیر پَرِ قالی و پشت ماشین باری نوشته‌اند «رسانه همان پیام است». من، از وسط کار، این چهار کلامش را حفظ شده‌ام. الان نمی‌فهمم با خط‌کش مک‌لوهان خدابیامرز، حلوای خالی کفایت است یا حلوایی که مطلب و کلیشه دارد یا هر دو مدل را به پیام‌رسانی قبول‌ داریم و چشم مایند؟ من که حیفم می‌آید لوح نانوشته‌ی حلوا را مفت ببازم و مردم نازنین را بدون شرح و پند رها کنم. تازه، ملت از کجا باید بدانند که مثلا این یکی ربطی به فک و فامیل خدابیامرزم ندارد؟! بعدازظهر، خبرش را به پسر کوچکم دادم تا مجبورم کند. خبر دل‌انگیزی به او بدهی، غلامش می‌شود و روزگارت را سیاه می‌کند. دور از جان مثل مرگ، می‌چسبد تهِ سَرَت. عمراً مَفرّ و چاره‌ای نداری. همه‌ی ظرفیت‌های وجودی‌اش را بسیج می‌کند تا به مرادش برسد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ «شروع کن»، «پاشو دیگه»، «گشنه‌مه»، «دیر شد»، «قابلمه آوُردم»، «گازو روشن کردم»، «قابلمه‌ رو آب کردم»، «یالا دیگه»، «پس بریم حلوا بخریم» و ... وِلَم نکرد. آمد و رفت و نالید و شورید تا جاکَن شدم. شهد خاموش را مشتاق و مصمم به هم می‌زد؛ مثل حلیم. دماغش پشت لبه‌ی قابلمه در کمین بود. عطر هل و گلاب و زعفران را همان دَمِ پرواز، شکار می‌کرد و نَشئه‌ می‌شد. در حِیث و بِیثِ تفت دادن آرد و مدیریت فاصله‌ی شهد و شکارچی، فکرهایم را زیر و رو می‌کردم تا جمله‌‌ی وصف‌الحالی برای روی حلوا پیدا کنم. اول، «نثار روح مطهر شهدای خدمت» جرقه زد. راضی بودم. دو دقیقه بعد دیدم ناقص است. معقولش این بود که یک «فاتحةَ مع الصّلوات» بچسبانم تَنگش. اما آخر، روی حلوا؟! این‌بار، هم نچسب می‌شد، هم شعور همسایه‌ها در مَظانّ توهین بود. گنجشک‌ها و گربه‌ها هم می‌دانند که حلوا را برای فاتحه، درِ خانه می‌آورند. شعر و غزل هم که خیلی فانتزی و شکم‌سیرانه بود. آردها خردلی شده بودند. جلوی دل خرابم از این صغری کبری‌های پرت و پلا خجالت کشیدم. پسرم عین گماشته‌ها یک‌بند می‌پرسید «آماده شد؟». داشتم فکر می‌کردم این‌بار جوابش را ندهم که خود «شهدای خدمتِ» خالی، به چشمم آمد. پسندیدم. ترکیب گویای بی‌هیاهویی بود. روغن را اضافه کردم. صحنه، تیره و براق شد. کاش آردهای غوطه‌ور در روغن، منظره‌ی پایانی حلواها بود. بکر و بدیع است. وقت و حوصله‌ی کلیشه‌سازی با کاغذ را نداشتم. تصمیم گرفتم این دو کلمه‌ی نجیب را با خلال‌دندان روی حلوا حکاکی کنم. دو نفری شهد را روی آرد ریختیم. نفهمیدم کدامشان خبر را به آن یکی داد. قیامت کردند. آرد و شهد به سر و سینه می‌کوفتند. وسط شیون و لابه‌شان، صدایم را بلند کردم: - پسرا موقع پخش حلوا باید بیاین کمَکم. پسر بزرگترم چسب و کاغذش را رها کرد و خودش را رساند: - مگه مال خودمون نیست؟! - خیراته مادر. خیراتِ شهیدای هلی‌کوپتره. وا رفت. بغض ریزی هم آمد که ردّش کرد. یعنی با خشم، تعویضش کرد. فهمیدم. - بعد از چند وقت حلوا پختی، حالا میخوای بِدیش همسایه‌ها؟ دیگه چیزی گیر ما نمیاد. گماشته هم شوکّه شد. درجا زد زیر گریه. برعکسِ برادرش اصلاً از گریه برای شکم اِبایی نداشت. خط و نشان هم کشید و بنا کرد به هوچی‌گَری. هنگامه‌ای شد. سرِ ماهیتابه را گذاشتم. دو‌دَستی بَرَش داشتم و به راست و چپ تکان‌های پُرزور دادم. فریاد تاپ و توپِ مشت و لگدها بلند شد. ملاط زبان‌بسته‌! بُهتَم زد. یعنی نمی‌دانستند؟! یعنی منِ بی‌هوش، خبرِ به این لازمی را به این عالی‌جنابان نداده بودم؟! فیلم را عقب بردم. بله. انگار نگفته بودم. اولش که خودم را کِشان کِشان پای ماهیتابه رسانده بودم. بعد هم که دل و دینم رفته بود پیِ تیتر. - من که نگفتم شما نباید بخورین. اصلاً اولِش به شما میدم. کوچکتره با چشمان معترضِ کسی که مِلک اُکازیونی را از چنگش در آورده‌ باشند، غرّید: - نه! نه! ما می‌خوایم همّه‌ی همّشو بُخوریم. می‌خوایم مال هیچ‌کس نباشه. و بعد از چند ثانیه که اشک‌هایش غلتید، تاکید کرد: - مامان! به همسایه‌ها خوراکی بده خب. کیک بده. حلوا نده. خودشون برن حلوا درُس کنن. تو موبایل نوشته که! این‌ها چکیده‌ی قابل پخش آبرومندانه‌ای از نطق جنجالی و فرمایشات منشوریِ وِی بود. - مامان! به جون آقای رئیسی بذار ما زیاد بخوریم! هر قدر دلمون خواست بخوریم. حقا که بزرگی به عقل است. نوکر آقای رئیسی هم بودم. شمشیر و سپر انداختم. نقطه‌زن بود. پسر بزرگم همیشه ساده‌تر از این حرف‌ها بود. حلوا، هلاک و کوفته، گوشه‌ی رینگ ماهیتابه افتاده بود. دو تا پیش‌دستی برداشتم که برایشان ظرف کنم. کوچکه مثل برق از دستم قاپید و هر دو را به کابینت برگرداند. عوضش دو تا کاسه آورد. ماست‌خوری و سوپ‌خوری نه‌ها. آبگوشت‌خوری! فاتح و پراُبُهت کف‌گیر را زد زیر حلوا و قُلنبه قلنبه کاسه‌ها را پر کرد. در تاریخِ تمام مللِ حلواپَز، صاحب‌عزایی پیدا می‌شود که حلوا توی کاسه ریخته باشد؟! البته به استثنای قَلَندَران و مجانین. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ پسرها در برابر چشم‌های مأیوس و متأسف من مثل قحطی‌زده‌ها تا خِرتلاق خوردند و رستگار شدند. با حرص و غیظ، تذکر دادم که فاتحه یادشان نرود. با کامی چرب و شیرین و با قلبی مطمئن، بلندبلند و از عمق رضا و رغبت، حمد و قل‌هوالله خواندند. قاعدتاً باید از همسایهْ بغلی شروع می‌کردم و همین‌طور به ترتیب، بعد از درِ سوم، بی‌هیجان و بی‌اتفاق برمی‌‌گشتم. یا سراغ سه تایِ محتاج‌تر می‌رفتم. اما من سه تایِ مبهمی را نشان کردم. حال و احوال دست به سینه و صورت خندان، نهایتِ ارتباطمان با همسایه‌ها بود. همین سندرم بی‌همه‌چیزِ همسایه‌گریزی، همسایه‌نشناسی. صمیمیتی بین‌مان نیست. به وجَنات آن سه‌تایی که گزینش کردم، می‌خورْد که انقلابی نباشند. فقط می‌خورد. یا اقلّاً صنمی با جمهوری اسلامی نداشته باشند. از قضا دست هرسه‌شان هم به دهن‌شان می‌رسید. اما امان از رسالَتَم. چشم‌هایشان را تصور کردم که بعد از تشکر، نگاه معناداری به من یا دست‌کم به بشقاب می‌کنند. در را که بستند تنهایی یا با اهالی خانه، کَمِ کمَش چند ثانیه به جمهوری اسلامی و منزلتش فکر می‌کنند. اما واقعیت‌ِ عالَم این است که خلق‌الله، بالاتفاق، سخن‌دان و صاحب‌نظرند و محال است فقط فکر کنند. اولین دندانه‌ی شینی که با خلال‌دندان نوشتم، مهلت نداد و یک‌تنه کل بند و بساط رؤیای حکاکی‌ام را به رگبار بست. تراشه‌های حلوا مثل قطارِ جوجه اردک‌های سربه‌هوا، دنبال خلال‌دندان به خط می‌شدند. خروجیِ کار، حلوای سینه‌سوخته‌ی آبله‌رویِ بی‌واژه‌ای بود. به عقل جنّ هم نمی‌رسید که یک وقتی، بَشَرِ اَبلهِ نکرده‌کاری، وسط کویرِ حلوا، زیر سنگ و کلوخ‌ها، چیزی نوشته باشد. حلوا را صاف کردم. خلال‌دندان با قاطعیت، برکنار شد. آخرین شانسم، پودر پسته بود. رفتم سروقتش. اما نه به مهارت خودم ایمان داشتم، نه به مروّت پودر پسته. همان شد. نتیجه، افتضاح بود. ساعت داشت هفت می‌شد. باید به قراری می‌رسیدم. در آن اوضاع جبری، فقط یک اختیار آبکی برایم مانده بود: بقیه‌ی گِردیِ حلوا را هم پسته‌ای کنم. کردم و خلاص. حتی مجالی برای چیتان پیتانِ دورش نبود. روزگارِ غدّار، منِ هپروتی را مجبور کرد حلوا را به پیوست پیام صوتی، تحویلِ گیرنده بدهم و آب شوم. سینیِ بشقاب‌های سرافکنده را برداشتم و بیرون زدیم. پای دومم هنوز به زمین کوچه نرسیده بود که با کارگر بنّای خانه‌ی تقریبا روبه‌رویی چشم تو چشم شدم. خیلی اغراق‌آمیز. عین فیلم‌های هندی. بنده‌ی خدا چمباتمه زده بود و مشغول احداث سراشیبی جلوی پارکینگ بود. اصلا پشتش به ما بود. با تردید و تأنّی جلو رفتم و تعارف کردم. کامل‌مَردِ آفتاب‌سوخته‌ی محجوبی بود. او هم با دستکش سیمانی و مردّد برداشت و تشکر یواشی کرد. - لطفاً فاتحه‌شو هدیه کنین به ... روح... شهدای هلی‌کوپتر. - تو چشمم. تو چشمم. کف دست سیمانی‌اش را نزدیک چشمش گرفت و دقیقا همین را گفت. موقع طلب فاتحه، حلق و حنجره‌ام منقبض شد. یاد کنفرانس‌های کلاسی دانشگاه افتادم. پسر کوچکم منّت را بر من تمام کرد‌. از روی سیمان‌های تازه دوید و حکاکّی حرفه‌ای، توی چشمم فرو رفت. معلوم است که مزدش را دادم و از مرد، معذرت خواستم. چادر و سینی و دست و پایم را مرتب کردم تا عازم منزل مقصود شویم. دَم زمینْ‌خالیِ کناری، خدا هم‌زمان دو نفر را برایم نازل کرد. یک مرد معتاد خاکستریِ خانه‌خراب و آن‌ورترش یک خانم روسریْ مشکی با مانتوی آبیِ کاربنی. مرد، چرخ‌دستی‌ِ کَلَنچی داشت و خِنزر پنزر بُنجُل‌ و چرک و چندش‌ناکی را لابه‌لای پاکت‌های حسرت و خماری جابه‌جا می‌کرد. زن، میانسال و قدکوتاه بود. نگاهی به سر تا ته کوچه انداخت. کسی جز ما را ندید. نزدیک‌تر آمد و آدرس خیاطی‌ای را پرسید که بلد نبودم. بوی ادویه می‌داد. دندان‌های نامیزان پیش و نیش بالایی‌اش، زیبایی لب‌های موزونش را از سکه انداخت. یکی از حلواها را تعارف کردم. روسریِ بور‌شده‌اش را روی فرق کج موهایش جلو کشید: - قبول باشه ... من مال این محله نیستم. و اشاره به ماشینی کرد که توی کوچه‌ی بغل، آن طرف همین زمین‌خالی پارک کرده بود. ماشین، فرتوت و رنجور بود و رنگ‌پریدگی‌های نامنظم و قُرشدگی‌های مزمن داشت. ✍ادامه در بخش چهارم؛
بخش چهارم؛ - خیرات ناقابل که این حرفارو نداره. لطفا فاتحه‌شو هدیه کنین به روح رئیس‌جمهور و همراهاش. زن، دو، سه ثانیه نگاهم کرد. انگار انتظارش را نداشت. - چشم. خدا رحمتشون کنه. و رفت طرف ماشین. موقع گفتگوی ما، مرد معتاد، چند متری جلوتر رفته بود و حالا مشغول تمیزکاری یک مقوای کَت‌وکلفت بود. با نوکِ تیز تکه‌سنگی فضله‌های مرغ یا کفتر را می‌تراشید‌. نزدیکش که شدیم، ملازمان، خوف کردند و نعره کشیدند و به حیاط خانه گریختند. راستش دل خودم هم لرزید. پشتم به همان کارگر بنّای ته کوچه گرم بود. کل بالاتنه‌ی جثه‌ی جِزغاله‌‌ی مومیایی‌اش، چند مَن موی سر و صورت بود. آن‌هم موی قیچی‌ و حمام‌ندیده! نه چهره‌اش درست پیدا بود نه می‌شد سن و سالش را حدس زد. من در کانون دیدش بودم اما سرش را بالا نگرفت و محلّم نداد‌. بشقاب آخر را با احتیاط و بسم‌الله‌گویان جلویش گرفتم. - بفرمایین. خیرات رئیس‌جمهور شهید و همراهاشونه. سرش و چشمش را ذره‌ای تکان نداد. انگار استعمال چشم‌ها قدغن شده باشد. ظرف را گرفت. کناره‌ی انگشت اشاره‌اش را موازی ابرو، اول روی لب‌ و بعد روی چشم‌‌ها و پل بینی‌اش گذاشت. نکبت و کثافت دست بینوایش در برابر زخم‌های هولناک و متعفنش شوخی بود. میتینگ، تمام شد. سینی را بغل کردم و زدم به چاک. آقای رئیسی! کار خودتان را کردید؟! بالاسر ما بودید؟! خوب مدیر برنامه‌ای هستید. خوب فاتحه‌‌ی تبلیغ مبلیغ را خواندید! عزت سرِمان گذاشتید. خوش به اقبال‌مان که این‌قدر به شما نزدیک‌تر شده‌ایم. سایه‌تان مستدام. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! ده روزِ تمام با سمانه، توی روضه قند و پولکی چرخانده‌بودیم و استکان جمع کرده‌بودیم و کلی از دست احترام‌خانم حرص خورده بودیم که زیادی قند برمی‌دارد، تا اقاجان دستمزدمان را داد و «راز جنگل» خریدیم. «راز جنگل» خیلی برایمان عزیز بود. روزی صدبار بازی‌اش می‌کردیم و شب ها هم طبق قرار، می‌گذاشتیم بالای تلویزیون خانوم‌جان. البته من درِ جعبه را با خودم می‌آوردم و با بغل گرفتنش خواب‌های خوب می‌دیدم! فاجعه، زمانی اتفاق افتاد که خانواده‌ی عمو اکبر آمدند اصفهان. رسیده نرسیده، سمانه راز جنگل را گذاشت وسط و همان‌جا توی ایوان مشغول بازی شدیم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ زد و امتیاز هادی از همه کم‌تر شد. دعوا راه انداخت که سمانه تقلب کرده! دوباره کارت‌ها را شمردیم، نتیجه تغییری نکرد. بالا رفتیم و پایین آمدیم ولی هادی شکست را نمی‌پذیرفت. یک آن عصبی شد؛ زمین بازی و متعلقاتش را گذاشت کف دستش و مثل نانی که شاطر، می‌اندازد سمت دیواره‌ی تنور، همه را پرتاب کرد سمت حیاط! مهره‌های رنگی و درختان کاج بین حوض آب و باغچه تقسیم شدند. کارت‌ها، نامتوازن توی حیاط پخش شدند و زمین بازی، با برخورد محکمی به در آهنی، از وسط نصف شد. سمانه لشکر گریه و جیغ را انداخت جلو و یک چنگ محکم به صورت هادی انداخت: «وحشی!». هادی هم سمانه را هُل داد و موهایش را کشید: «متقلّب جیغ‌جیغو». زن‌عمو خودش را انداخت وسط و دست‌های هادی را از پشت گرفت. کشاندش سمت اتاق تا غائله ختم شود. ولی سمانه هنوز بلند گریه می‌کرد و با اینکه زن‌عمو تمام وسایل بازی را پیدا کرده بود و به کمک عمو زمین بازی را چسبانده بودند، و حتی مامان، گوش هادی را پیچاند که «نبینم دیگه دور دخترا بتابی»، آرام نمی‌شد. من اما از اولش گریه نکردم. جیغ هم نزدم. اعتراض هم نکردم. فقط مبهوت نگاه کردم و دیدم که جانم می‌رود! نه از هادی ناراحت بودم، نه از سمانه. من از خودم ناراحت بودم؛ از «انفعال»! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
مشتم را جلوش باز کردم و گفتم: «بفرمایید شکلات.» خندید و گفت: «به چه مناسبت؟» گفتم: «عیده دیگه» گفت: «عید چی؟ عیدا که تموم شد.» گفتم: «عید انتخابات» شکلات را گذاشت توی دهانش و گفت: «چه جالب. نشنیده بودم. عید انتخابات!» 🗳🗳🗳🗳🗳 گفت: «مطمئنی می‌خوای منم از شکلاتت بردارم؟ فک نکنم رای‌مون مثل هم باشه‌ها!» گفتم: «این صندوق‌ها دقیقا برا همینه که ما خودمون برا خودمون تصمیم بگیریم، نه یکی رو برامون انتخاب کنن.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
میوه‌های مختصر حیاط را چیدیم. به رنگ‌های قشنگ و تازه نگاه کردم. به برق روی آلبالوها و آلوچه‌ها. دهانم آب نیفتاد! ذهنم مشوش بود. دل‌نگران بودم. انگار یک بند به دورم انداخته بودند و می‌کشیدند... دیگر نمی‌توانستم طاقت بیاورم. باید می‌رفتم دنبال رنگ‌ها و همه را توی یک پالت می‌ریختم و کنار هم جمعشان می‌کردم. میوه‌ها، جز آن چند دانه قیسی آب‌دار که سهم بچه‌ها بود را برداشتم و رفتم سراغ آرایشگاه دو کوچه بالاتر. آرایشگاهی که همیشه شلوغ بود. آن‌قدر شلوغ که نبش خیابان پر بود از پارک‌های دوبل و بساط نق‌زدن‌های راننده‌ی تازه‌کار‌ خانه‌مان را فراهم می‌کرد. آرایشگاهی با انواع خدمات؛ کاشت ناخن و فیبروز و اکستنشن و رنگ و مش و اصلاح و خیلی چیزهای دیگری که من حتی اسمشان را هم بلد نیستم و تلفظ کردنشان برایم سخت است. قلبم عین بمب ساعتی کار می‌کرد. ارتعاش تپش‌های قلبم، پرده‌های گوشم را می‌لرزاند. وسط ظهر بود و سایه‌ای پیدا نمی‌شد تا از گزند خورشید سوزان در پناهش راه بروم. امتداد جدول‌ها را گرفتم تا به در آرایشگاه رسیدم! پرده را کنار زدم و داخل شدم. ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ چه جمعیتی!چه قیافه هایی! اعتماد به نفسم عین بستنیِ چوبیِ آب‌شده در دستِ پسربچه‌ی لجبازی پایین ریخت. گوش‌هایم از وور وورِ سشوار و خرت‌خرتِ سوهانی که بر ناخن‌های دخترکی موبلوند کشیده می‌شد، سوت می‌کشید. شامه‌ام از بوی تیزِ رنگ و لاک به سوزش آمد و آب در چشمانم جمع شد. بمب ساعتی داشت منفجر می‌شد. ناخوداگاه گفتم: «سلام!» هیچ‌کس جواب نداد. رفتم وسط سالن. ظرف پلاستیکی میوه را کمی محکم‌تر از همیشه روی میز کوبیدم تا صدای کوبشِ ظرف، توجه‌ها را سمتم جلب کند. گفتم؛ «بفرمایید میوه‌ی تازه!» اول یک‌جوری نگاهم کردند که به درستیِ کلمات ادا شده شک کردم. گفتم: «عیدی تولده. بیاید از حیاط چیدم...» یکی یکی جمع شدند. رنگ‌ها کنار هم نشستند. کم کم سر حرف‌ها باز شد. یکی دندانش درد می‌کرد و نمی‌توانست میوه‌ی یخ بخورد. یکی بچه‌اش بهانه می‌گرفت. گفت: «خیر ببینی دیوانه‌م کرده بود.» یکی گرمش بود. یکی قندش افتاده بود... حالا قلم‌مو را برداشتم تا رویِ بوم پیش رو، رنگ‌ها را با هنرمندی ثبت کنم. دلم خلقِ تصویرِ جدیدی با این رنگ‌ها را می‌خواست. از گرانی‌ها و دردها عبور کردیم و رسیدیم به فردا. به انگشت‌هایی که اگر رنگی شود مشکل‌ها کمرنگ می‌شود. از دندانی که با بیمه‌ی خوب درست می‌شود! از کودکی که با اوقات فراغت مناسب سرگرم می‌شود! بمب ساعتی خنثی شد! از پله‌ها پایین آمدم. پرده‌ی ورودی پیش رویم بود. حالا دیگر پاهایم لرزشِ وقتِ ورود را نداشت. رنگ‌ها حرف‌ها برای گفتن دارند... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
اینجا سبزه‌میدان است. درست مثل مسیر سبزه‌میدان تا مسجد امام پر از صدا شده است خانه‌مان. هم صداهایی آنی مثل خوردن زنگ درِ خانه و صدای آیفون، یا فریاد «خاله! خاله!»ی پسرم -که در نهایت هم بجای خاله با دخترخاله‌ی مادرش مواجه می‌شود- هم صدای ممتد ملیحه‌ خانم که دارد یخچال را دستمال می‌کشد و همی‌نطور که یخچال مرتبا با بوق‌های کشدارش اعلام‌ می‌دارد درِ من را ببندید، او هم قطاری برایم تکرار می‌کند: «چقدر حیف شد! چه مردی بود! چه جواهری بود! چی از دست دادیم! چی بود!». دخترش در یک جای دولتی کار می‌کند. همین چند هفته پیش بود داشتم سینک را برق می‌انداختم و با دستمالی سفت فشارش می‌دادم و خشکش می‌کردم که صدایش از پشت سرم آمد. می‌گفت دخترش گفته دولت خوب نیست و رئیسش به فکر محرومان نیست… برگشتم دیدم مشغول گرفتن خاک تلویزیون است. توی تلویزیون تصویر رئیس‌جمهور دیده می‌شد که اطرافش را مردم روستا‌های مازندران گرفته‌اند. دستمال را محکم‌تر به سینک فشار دادم: «من که جز خوبی ازشان ندیده‌ام ملیحه‌خانم جان.» - حالا شماها اینجوری فکر می‌کنید. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ کارم با سینک تمام شده برمی‌گردم سمتش اما سکوت می‌کنم. - اما اون که توی دولت هست از کثیفی‌های آدم‌های اونجا می‌گه. دستمال را انداختم توی لباسشویی، درش را بستم: «همین‌که دو سه ساله هر روز که می‌خوای تلویزیون رو روشن بکنی نگران نیستی که امروز رئیس جمهور چه آش جدیدی برای آشوب توی رسانه‌ها ریخته و آرامش برگشته به جامعه، من راضی‌ام.» آن روز جمله را خطابه‌گونه و طولانی انتخاب کردم که بحث تمام شود. ولی فکرش را نمی‌کردم در سه‌شنبه‌ای نه‌چندان دور با حضور ملیحه خانم و دخترخاله‌ی طرف‌دار زن‌زندگی‌آزادی‌ام، در حالی که یک هفته از شهادت رئیس‌جمهورمان گذشته، در جلسه‌ی جمع‌خوانی کتاب شرکت کنم و ابتدای جلسه آزاده این ضایعه را به همه‌مان تسلیت بگوید. از آن بیشتر فکرش را نمی‌کردم که با شنیدن این حرفِ رئیس جلسه، ملیحه خانم شروع به گریه کند و قربان‌صدقه‌ی آقای رئیسی برود. در نهایت هم چون آزاده موفق به پخش صوت نمی‌شود من مسئول پخش صوت سوره‌ی مُلک برای دوستانم‌ بشوم. صوفی که مانتوی مدرسه به تن خودش را روی مبل انداخته، تا اسم شهید را می‌شنود و می‌فهمد میکروفن من برای پخش قرآن باز می‌شود، محمدباقر‌ را که مشغول کشک‌مال کردن میز تلویزیون است به بغل می‌گیرد و به اتاق می‌رود. ملیحه خانم و یخچال اما همچنان مشغول تولید صدا هستند، هرچند احتمالا به میکروفن نرسد صدایشان. از بس توی سرم صداست، توان خواندن سوره را ندارم. از پشت میز بلند می‌شوم. می‌خواهم با دادن کمی کشش به دست‌ها و پاها خستگی جلسه‌ی مجازی ساعت ۸ تا ۱۰ صبح دبیران را از بدن بیرون کنم. با بلند شدن صدای استاد پرهیزگار، ملیحه خانم که بالاخره دست از سر رئیس‌جمهور برداشته برایم یک استکان چای می‌آورد. می‌گوید: «خانم دکتر جان اگه می‌شه صدای قرآنو بیشتر کنید.» - دستتون درد نکنه، خانم دکتر نیستم من بخدا، چشم صداش تا آخر بلنده. عادت دارد جلوی بقیه مرا دکتر خطاب کند و بودن صوفی باعث شده من دوباره ارتقای درجه پیدا کنم! کنار دستم را نگاه می‌کنم، چای ایرانی با رنگ سرخ آلبالویی مایل به قهوه‌ای که عطرش دلم را می‌برد. صدای خنده‌های بلند محمدباقر و شوخی‌های صوفی از اتاق و بوق پیاپی یخچال قطع نمی‌شود. دوباره پشت کامپیوترم می‌نشینم. نمی‌دانم به آیه‌ی چند رسیده‌اند اما دلم خواست خودم هم سوره را بخوانم. تند تند از اول سوره می‌خوانم و سر آیه‌ی ۲۰ به صوت استاد می‌رسم. همان‌جا اولین سوال، اولین قلاب ذهنم می‌شود؛ «کیست که شما را در‌ مقابله با خداوند یاری رساند؟» سوال‌های بعدی کوبنده‌تر تمام صداها را قطع می‌کنند. «کیست روزی‌رسان‌تان اگر روزی‌تان را قطع کند؟ بغیر از آنان که راه راست را یافته‌ و می‌پیمایند، از چه کسی می‌توان راهنمایی دریافت کرد؟» چای به دست ماتم می‌بَرد. روزیِ من چیست؟ فکر می‌کنم رزق امروزم آمدن صوفی از آزمون‌نهایی بود به منزلمان که محمد را بگیرد و من به جلسه گروه مداد برسم. یا شاید روزیِ من همین سوره‌ی ملک است که آزاده خواست پخشش کنم. قلاب ذهنم را سفت می‌کنم. روزیِ من می‌تواند همین غم از دنیا رفتن مردان خدا باشد که هشت روز است در دل دارم. یا حتی عشق من به انقلاب ۵۷ که نگرانی حفظش را دارم. چه کسی روزی‌ام کرده این‌ها را؟ چه کسی راه را رفته و‌ مرا با خود همراه کرده‌؟ اصلا چه کسی ملیحه خانم را مرید شهیدان هفته‌ی پیش کرد که امروز تنها چیزی که به زبانش می‌آید ذکر خیر کسی‌است که کمتر از یک‌ ماه پیش تصویرش را تمیز می‌کرد و اعمالش را کثیف می‌خواند؟ چه کسی به این سمت کشیدش؟ «بگو پدیدآورنده‌تان است که ابزار فهم و درک به‌تان داده. بگو خودش شما را آورده و به سوی او دوباره جمع می‌شوید.» آیات یکی یکی از جلوی چشمم می‌گذرند و جواب‌ها خیلی زود در ذهنم زنجیر می‌شوند. آخرین آیه اما چنان بر دلم می‌نشیند که آتش از دست دادن سه درگذشته‌ی بی‌بدیل را سرد می‌کند؛ همان‌ها که یک‌هفته است دارم فکر می‌کنم چه کسی جایشان را ممکن است بگیرد؟ خدا خیرت بدهد آزاده که گفتی سوره‌ی ملک را پخش کنم تا امروز روزی‌ام بشود شنیدن یکی از قشنگ‌ترین و امیدبخش‌ترین آیه‌های قرآن؛ «قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مَاؤُكُمْ غَوْرًا فَمَنْ يَأْتِيكُمْ بِمَاءٍ مَعِينٍ؟» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون دختر ۶ساله‌ام: «مامان بیا ببین کاردستی درست کردم.» من (با ذوق): «اینا کی‌اند؟ منو باباییم؟» - نه بابا. این منم، اینم همسرم. تازه دستامونو دادیم به هم، قلبم بالای سرمونه. + الهی من قربون خودتو اون همسر خپلت..😅 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! «گفتی ما بچه‌هایمان را صدا می‌کنیم، شما بچه‌هایتان را صدا کنید... ما زن‌هایمان را می‌آوریم، شما هم زن‌هایتان را بیاورید... ما می‌آییم شما هم بیایید... ما می‌ایستیم این‌طرف، شما آن‌طرف. ما می‌گوییم خدا، شما بگویید خدا... ما می‌گوییم هرکی راست است، بماند... شما می‌گویید هرکی ناراست است، عذاب او را بگیرد. یادت هست این حرف‌ها را؟ خب اگر یادت هست پس کجایند؟ کجایند بچه‌هایتان؟ کجایند زن‌هایتان؟! شما همین‌قدر هستید؟! ملتتان پنج نفره است؟!» طرف ما رانگاه کن! تا چشم کار می‌کند آدم ایستاده. هرچه نصرانی بوده آوردیم. فقط چند تا صف پیرمرد داریم، دیگر چه رسد به زن و بچه. حالا بگو این مردمت بیایند جلوتر! بگو بیایند زیر آن درخت روبرویی تا همدیگر را ببینیم. اُسقُف ما می‌گوید: «ترا به روح عیسی مسیح، بگو آن دوتا بچه دست‌هایشان را بیاورند پایین. بگو آن خانم از زمین بلند شود. بگو آن بلند‌بالا که شانه به شانه‌ات ایستاده، نگاهش را از آسمان بگیرد.» اُسقُف ما می‌گوید: «این‌هایی که من صورت‌هایشان را می‌بینم، اگر نفرین کنند، نسل ما از زمین بر می‌افتد.» می‌گوید: «بگو ما تسلیمیم.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
موقع بستن زیپ چمدان نگاهم بهش افتاد؛ از فاطمه پرسیدم: «بنظرت بازی تند و تیز رو هم بیارم براتون؟ تو سفر حوصله‌شو داری که با مریم بازی کنی؟» اولش گفت: «نه نمیخواد!»، اما بعد پشیمان شد. - بیار مامان! خوبه، شاید باهاش بازی کردیم. و این‌گونه «تند و تیز» با ما همسفر شد. شبی که قصد رفتن به حرم امام حسین(علیه‌السلام) را داشتیم، جعبه بازی را داخل ساک خوراکی‌ها و تنقلات خوشمزه گذاشتم و راهی شدیم. بچه‌ها بعد از زیارت و پله‌برقی‌بازی و چرخیدن‌ها آرام کنارم نشستند. خوردنی‌ها را خوردند و باکِ انرژی‌شان پر شد برای ادامه‌ی خوش‌گذشتن‌ها... جعبه بازی را درآوردم و گفتم: «خب یکم بشینید، هم خستگی در کنید هم بازی رو ادامه بدید.» کارت‌های بازی را چیدیم کف زمین که نگاه‌هایی توجهم را جلب کرد. دو دختر‌ عرب کناری‌مان دقیق شده بودند و زیر زیری می‌خواستند از بازی سر دربیاورند. به بچه‌ها گفتم: «نظرتون چیه چهار نفره با این دخترای کناری بازی کنیم؟» گفتند: «چطوری؟ آخه ما که زبون هم رو نمی‌فهمیم!» گفتم: «زبان خیلی لازم نیست، بازی تند و تیز با تصاویرش میشه زبان مشترکمون.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ فاطمه به دختربچه‌ها سلام کرد و با اشاره انگشت به کارت‌ها و ما چند نفر، به آن‌ها فهماند که: «بیاین بازی...» چشم‌هاشان برق زد و خوشحال زود پذیرفتند و نشستند دور کارت‌ها. اسم‌هاشان را به هم گفتند. من هم شدم کارت‌چین. دخترها با همان زبان اشاره و کودکانه قانون بازی را به هم فهماندند. زمان زود گذشت و بچه‌ها حسابی اُخت شده بودند باهم. آخر سر انگشت روی تصاویر می‌گذاشتند و هر کدام به زبان خودشان اسمش را به هم می‌گفتند و ذوق می‌کردند. ساعت قرار با پدر نزدیک شده بود. بلند شدیم و از هم خداحافظی کردیم. و این‌گونه بود که آن شب، دخترهای دو سرزمین، مدتی خوشحال، با زبان مشترکِ بازی کنار هم نشستند و گفت‌وگو کردند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! دو دل، ایستاده‌ام آن طرف خیابان، کنار ستاد انتخاباتی و دقیقا روبروی سوپری محله. دقیقترش می‌شود «ارزان‌سرای بزرگ گلستان با مدیریت خانم حیدری»؛ یک فروشگاه بزرگ و لاکچری که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن پیدا می‌شود. بومی‌های محل از او خرید نمی‌کنند. خوششان نمی‌آید پول تو جیب ضد انقلاب بگذارند. من ولی از او خرید می‌کردم و دروغ چرا؟! کمی هم با او دوست شده بودم. بنظرم می‌آمد حرف‌هایش از سر جهل و دلش مثل گنجشک است. البته تا قبل از آن اتفاق؛ دو سه تا چیپس و پفک از قفسه‌ی سمت چپش برداشت و با شتاب به سمتم پرتاب کرد: «گمشو بیرون! فاطْمه کماندوی نفهم! رأی و کوفت، مجلس و درد! همین شماها رأی دادین که گوشت شده خدا تومن. اصلا بهت نمی‌اومد خرفت باشی...» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ حالا بچه‌های ستاد دست به دامنم شدند که: «پدرمونو درآورده، شبا میاد اینجا کلی فحشمون میده، سر تا تهمون را به فنا داده. خیلی باهاش حرف زدیم، یه کم نرم شده ولی لازمه یکی غیر ماها بره سراغش. این اگه راضی بشه صد نفر پشتش رأی می‌دن.» دلم را که تویش رخت می‌شستند، به دریا زدم و رفتم سمت فروشگاهش. توی مانیتور من را دید. از پشت میزش بلند شد و آمد سمت درِ ورودی. یک‌آن ماسیدم. همه‌ی اعضای بدنم کر شده بودند و ندای «سریع برگرد برو پی کارت تا دوباره دعوا نشده!» را بی‌پاسخ رها کرده بودند. دوتا دستش را به کمرش زد، کمی نگاهم کرد و چندبار دهانش را باز کرد اما حرفی نزد. عینکش را برداشت، چشم‌غرّه‌ای به بچه‌های ستاد، که آن‌ سوی خیابان نظاره‌مان می‌کردند، رفت و یک پله پایین آمد: «باشه بابا! باشه، رأی می‌دم! دیشب به خدا گفتم اگه یه بار دیگه بیان سراغم، می‌فهمم حقّند، می‌رم رأی میدم. شصت و چند سال از خدا عمر گرفتم، اینطور پشتکار و از خود گذشتگی‌ای ندیده‌ بودم. کاش کاندیداتونم مثل خودتون آدم باشه...» عینکش را زد. برگشت توی فروشگاه و فقط صدای هق هقش را شنیدم: «خدایا حتما باید این جوجه بسیجیا منو بیدار می‌کردن؟!!!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! به صبح شنبه فکر می‌کنم؛ به لحظه اعلام نتایج انتخابات، به چهل روز پیش؛ به شبی که به اندازه یک سال طول کشید... رفتن تو ما را دوباره با سیاست آشتی داد. ما را به دل مردم کشاند، به شنیدن درد دل‌هایشان وادار کرد. ما دور خود پیله تنیده بودیم، غیر از همفکرهای خودمان کسی را نمی‌دیدیم. اما برای تو، مردم، همه‌ی مردم بودند، همه هم‌وطنان ما در این سرزمین، که اگر جز این بود، توهین‌ها و تهمت‌ها بی‌جواب نمی‌ماند. ما تلاشمان را کردیم، شاید نهایت تلاشمان را نه ولی از رکود درآمدیم، از خانه بیرون رفتیم، به تکاپو افتادیم، زبان مردم را تمرین کردیم و مثل تو تلاش کردیم همه را به چشم مردم ببینیم، نه مخالف و موافق ما. حالا در این ساعات پایانی اتمام تبلیغات، دوباره شب تا صبح کش می‌آید تا برای همسایه‌ها نامه بنویسیم و ناسپاسِ آنچه انجام دادی و آنچه داریم و یادش نداریم، نباشیم... گفتم ای مسند جم، جام جهان‌بینت کو گفت افسوس که آن دولت بیدار بخُفت... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
وانت‌ها پشت هم، سرِ زمین می‌ایستادند و کارگرانی که عمدتا زن بودند پیاده می‌شدند. سر هر گلستان دو، سه وانت ایستاده بود. دامنه‌ی کوه را که نگاه کردم پر بود از ردیف‌های بوته‌ی محمدی! نفس که می‌کشیدم بوی گل و چمن بود که مدهوشم می‌کرد. چه‌چهِ بلبل و جیرجیرِ جیرجیرک‌ها و نجوای نرم نسیم بر قامت سپیدارها آرامش‌بخش‌ترین سمفونی دنیا را می‌نواخت. هنوز خورشید از پشت کوه‌ها خودش را بالا نکشیده‌ بود. گنجشک‌ها، هم‌صدا، مثل گروه کُری که از قبل تمرین کرده‌اند از این درخت به آن درخت می‌پریدند. کم‌کم صدای زن‌های گل‌چین، فضای گلستان را پر کرد. کمی صبر کردم. هنوز اول صبح بود و با انرژی، تمام گل‌های چیده‌شده از سر بوته را می‌ریختند داخل کیسه‌هایی که مثل دامن بر کمر گره زده بودند. قبلا هم اینجا آمده بودم. می‌دانستم کمی که بگذرد و خورشید به بالای قله صعود کند، آفتابِ تیز کوهستان، نفسشان را می‌برد. به کلمن داخل صندوق عقب ماشین فکر کردم و به لقمه‌های نان و حلوای کنارش. با پایم لیوان‌های کنار فلاکس را کمی عقب دادم. منتظر بودم خسته شوند و به سایه‌های سپیدار و آلبالو پناه ببرند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نصفِ گلستان چیده شده بود. می‌دانستم باقی را برای خنکای هوا می‌گذارند. از ماشین پیاده شدم. قدم اول را با دلهره گذاشتم. کلوخ‌هایِ شخم‌خورده‌ی زمینِ زیر پایم، با صدای ناله‌ای خُرد شدند. رسیدم و سلام کردم. روستایی و مهربان بودند. میانشان چند زن و دختر بلوچی دیده می‌شد که برای کار آمده بودند. شروع کردم به گلچینی و گفتم: «می‌شه کمکتون بدم؟» گل چیدن رو دوست دارم. زنی که به نظر می‌رسید سنش از بقیه بیشتر است گفت: «دستت پر از خار می‌شه خاله. بیا بهت گل بدم ببر!» با خنده گفتم: «چیدنش رو دوست دارم!» خودشان دستکش و کلاه و تمام امکاناتشان جور بود. همین‌طور که گل‌ها را می‌چیدم پرسیدند: «اهل کجایی؟» گفتم: «بافتی‌ام اما کرمان زندگی می‌کنم.» از اینکه ازدواج کردم یا نه پرسیدند، از تعداد فرزندانم، تحصیلاتم، شغلم و... حالا نوبت من بود! ازشان پرسیدم: «لاله‌زار مدرسه داره؟» هرکدامشان جوابی دادند. یکی گفت بچه‌ها را باید بفرستند شهر؛ یکی از نگرانی‌هایش گفت و دیگری پرسید: «نکنه میخوای بیای اینجا زندگی کنی؟» بحث رسید به پزشک، به سردی زمستان و نبود امکانات... درددل‌ها را که کردند پرسیدم: «صبحانه خوردین؟» گفتند: «صاحبکار صبحانه نمیده!» دعوتشان کردم به نشستن. همسرم حصیر را پای ردیفِ سپیدار، پهن کرده بود. فلاکس و کلمن‌ها را بیرون آورده بود و سبد لقمه‌ها، پای درختِ کوچک آلبالو چشمک می‌زد. زن‌ها را مهمان سفره‌مان کردم. دو سه مرد کارگر هم آن سوی حصیر کنار همسرم نشستند. چای ریختیم و صبحانه خوردیم! صبحانه که تمام شد گفتند: «برای چی اومدین؟ گردشگرا به سایت و کنار سد میرن اینجا نمیان!» نمی‌دانستم چه بگویم. چطور شروع کنم اصلا! کلی وقت هدر داده بودم و فقط درددل کرده بودم و درددل شنیده بودم. صادقانه جواب دادم: «نگران انتخابات بودیم باهمسرم اومدیم اینجا تا شاید بتونیم مردم رو قانع کنیم رأی بدن!» سکوت شد! رختشور خانه‌ی دلم به کار افتاد! زن گفت: «انقدر گرفتار گل‌چینی هستیم که اصلا به رأی دادن نمی‌رسیم. از گل‌چینی و حقوق کم و ارزان خریدن گل و گران فروختن گلاب شروع کردیم تا رسیدیم به سیستم حذف واسطه و راه‌اندازی کارگاه‌های خانگی و صنعتیِ گل و گلاب. به بیمه کارگر‌ها. خلاصه که میزگرد اقتصادی راه انداخته بودیم. رسیدیم به ضرورت رأی دادن، به این‌که انتخاب نکنیم کسی می‌آید که دردمان را نمی‌فهمد، که کار بلد نیست، که دلش نمی‌سوزد. رسیدیم به کار درست! بعداز صحبت‌ها، وقتی که داشتیم فرش‌ها را جمع می‌کردیم، از پای بوته‌های گل، صدایشان می‌آمد که رقیه را مأمور نوشتن رأیشان کردند. سواد نداشتند و دنبال امینی برای نوشتن رأی می‌گشتند. غنچه‌های گلستان دلم یکی‌یکی باز می‌شدند، خنده‌ی رضایت بر لب‌هایم بود. دلم می‌خواست فاصله‌ی ردیف سپیدار‌ها تا ماشین را به یاد بچگی‌ها و ذوق‌هایش بپر بپر کنم... باصدای رقیه از خیال شیرین بپر بپر بیرون آمدم! تا برگشتم دست‌هایم پر از گل محمدی شد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
باصدای خروس همسایه چشم‌هایم را باز کردم. اگر کمی تعلل می‌کردم نماز آفتاب طلایی نصیبم می‌شد. به سختی بلند شدم و وضو گرفتم و بعد قامت بستم. آخرین قطره‌های انرژی‌ام صرف نماز شد و دیگر بعد از سلام نماز روبه قبله درازکش شدم. دستی روی کتفم نشست و نوازشم کرد؛ عطر مادر بود و بس. لیوانِ شربتِ عسلی مهمانم کرد و با نگاهش انگار برایم داستان می‌گفت... از شب‌هایی که من بیقراری می‌کردم و مادر بی‌خوابی و اشک را به جان می‌خرید، از دل‌دردها و واکسن‌هایم، از آن آخرین امتحانی که باید می‌داد تا مدرکش را کادوپیچ تحویلش دهند و به‌خاطر آسایشم قید امتحان را زد. از آن بهانه‌گیری‌های سرسام آورم... ✍ادامه در بخش دوم؛