#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_پانزدهم
کنارِ تخت نشسته و خیره به دستگاه سفید بزرگی بودم که با شیلنگ، خونِ بدن لاله را جابهجا میکرد. کلیههای دخترکم بدنش را ترک کرده و یکماهی میشد که روی تخت بیمارستان جا خوش کرده بود.
همهی سی روز را با آن دستگاهِ بد قواره که برای لاله حکمِ زندگی داشت دیالیز شده بود، که اگر نبود تمام اعضای بدنِ چهارده سالهاش از کار میافتاد. اسید خون بالا رفته و سموم بدنش زیاد شده بود.
دکتر زارعی، با پنجاه و خردهای سن اما سرزنده و با دهان پرخنده وارد اتاق شد: «خب ،بالاخره رسیدم به لاله جانِ خودم. حالت چطوره دختر؟»
لاله سرش را سمتِ دستش که رو به سقف بود، کج کرد: «اگر این شلنگا رو دیگه به دستام فرو نکنید، خوب میشم.»
آقای دکتر جلوتر آمد و علامتها و عددهای روی دستگاه را نگاهی انداخت: «خانم، این دخترتون خودشو لوس میکنه، وگرنه حالش از منم بهتره. در جریان باشید.»
لبهای لاله کمی از هم باز شد: «کِی مرخصم میکنید؟»
دکتر روی برگههای معاینه چیزهایی نوشت: «فردا دیگه میری خونهتون، از دستِ ما هم راحت میشی. فقط چون دلم برات تنگ میشه یه روز درمیون بیا من ببینمت.»
دکتر برگهی دستش را به تخت آویزان کرد: «مامان، شما یه دقیقه بیا» و بیرون رفت.
دنبالش راه افتادم توی راهروی بیمارستان.
- فردا انشاالله دخترتون مرخص میشه. حالش فعلا نرمال شده. اما باید یک روز در میون برای دیالیز بیاد، تاانشاالله فاصلهش بیشتر شه. اما الان واجبه که همینطوری بیاریدش.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- خیلی ممنونم، زحمت کشیدید این چند وقت.
- وظیفم بوده خانم.
دوباره به اتاق برگشتم و حرفهای دکتر را برای لاله تکرار کردم.
- مامان به نظرت، من خوب میشم؟
با خودم عهد کرده بودم قطرهای از اشکهایم را نبیند. نِی را داخل ساندیس فرو کردم و به سمت دهانش بردم: «آره مامان جان، چرا خوب نشی؟! دیدی که آقای دکتر هم گفت: 'این چند وقتی که تو بیمارستان موندی. حالتو سر جاش آورده.' اگر تا چند وقت هم دیالیزاتو سرِ موقع بیای و بری که دیگه عالی میشی.»
با دو انگشت، به ملحفهی صورتی که رویش بود، وَر میرفت و همانطور که به دستش نگاه میکرد، نفسِ بلندی کشید: «مممم، مامان میگم. خدا که مامانِ به این خوبی بهم داده. چرا پس اَزم دورش کرد؟»
پای قول و قرارِ با خودم ماندم و لرزش دلم را توی صدایم نریختم: «دخترم، هرکس تو زندگیش یه جور امتحان میشه. امتحان من و تو هم دوری بوده لاله جان. تازه ما که خیلی دیگه همو میبینیم. ببین دیگه خونه آقا صادق میای. منم که خونه عمه میام میبینمت.»
صورتی ملحفه، از اشکهای لاله پررنگتر شد: «آخه مامان خدا چند تا امتحان از یه نفر میگیره؟ هم دوری، هم مریضی؟!»
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/989
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
خانمها توی خیابون در صفهای نماز نشستن. خدا رو شکر جمعیت زیاده. دو تا دختر بچه هشت، نه ساله تو پیادهرو دارن با هم دوست میشن. تو مرحله آشنایی و اطلاعات شناسنامهای هستن؛
- تو تنهایی؟ خواهر برادری، چیزی!! داری؟
+ ما سه تاییم. یه خواهر و یه برادر دارم. البته اگه خودم رو هم حساب کنیم، با آبجیم میشیم دو تا😶
- آهان! چهار تا خواهر هستید، پنج تا بچه؟😶
سیستم محاسباتشون خیلی پیچیدهست!😅
دمتون گرم که بچهها رو میارید راهپیمایی روز قدس💖🇵🇸🇮🇷 یه کوچولو روی ریاضیشون هم کار کنید دیگه عالی میشه...
#فاطمه_خسروی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خانه
#مینویسم،_بعدها_بخوان!
لگوی زرد را روی لگوی قرمز میگذارم و نگاهی به خانهی بیقاعدهی عروسکش میاندازم. دارم فکر میکنم خوب میشود یک لگوی قرمز دیگر کنار قبلی بگذارم، که میگوید: «مامان من میتلسم(میترسم) تو پیشم نباشی… قووووول بده همیشه پیشم باشی.»
میگویم: «من همیشه مراقبتم مامان. اگر هم لازم باشه جایی برم، پیش کسی که دوستش داری و جایی که بهت خوش بگذره میذارمت.»
- نه تو بری کسی میاد. یه آقایی میاد منو با تفتگ میتوشه(میکشه)!!
گفتوگوی این روزهای من و نورای ۳سال و یکماهه حتما به این موضوع میرسد. دخترک در این سن دوباره با اضطراب جدایی دست و پنجه نرم میکند، ولی اینبار خیالپردازی و داستانسرایی هم چاشنیاش شده؛ من هر لحظه باید به شکلی، امن بودن و امنینت داشتن را برایش ترسیم کنم.
در آغوش میگیرمش، محکم، گرم و آرام. میگویم: «من و بابا همیشه مراقب تو و خودمون هستیم. مراقب خونهمونم هستیم؛ هیچکس بدون اجازهی ما نمیتونه بیاد خونهمون مامان جان.» و به کشیدگی قول گفتن خودش، با اطمینان میگویم: «بهت قووووول میدم.»
بغض کوچکی در گلویم نبض میگیرد، میپرسم: «اصلا تو تا حالا آقایی رو دیدی که تفنگ داره؟ یهو بیاد خونهی کسی و بهش صدمه بزنه؟!»
- نه ندیدم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
حق به جانب ادامه میدهم: «پس هیچکس اینکار رو نمیکنه.»
بغض در گلویم به تپش افتاده. در آغوشم خودش را فشار میدهد و میگوید: «تو راست میگی مامان» و رهایم میکند و در دنیای بازی خودش غرق میشود.
میرود و من را با بغضی که با اشک از خفهکردنم دست برداشته تنها میگذارد. اشکهایم یواشکی روانه میشود و فکر میکنم؛ کاش میتوانستم صادقانه به تو بگویم ترسی که به دلت راه پیدا کرده کاملا بهجاست. واقعیست. میشود خانه جای امنی نباشد نورا. میشود پدر و مادری نتوانند از خودشان و کودکشان مراقبت کنند در برابر مردانی که آمدهاند به قصد جانشان، در خانه و وطنشان.
میشود هر روزِ کودکی همسن تو، نه با اضطرابی خیالی بَلْ با کابوسی حقیقی بگذرد.
میشود کیلومترها آن طرفتر، آغوش یک مادر مثل من، نه از روی آرامش و امنیت برای کودکش که از روی وحشتِ لحظهای بعد که نتواند فرزندش را «زنده» در آغوش بگیرد، محکم باشد.
تفنگ، نهایت ترس تو، برای کودکان فلسطینی دیگر معنا ندارد… قلبهای آنها با فکر بمب هر آنْ میلرزد.
نمیتوانم به تو بگویم اینها را حالا، اما مینویسم و مینویسند. بعدها بخوان نورا! بخوان که کودکان فلسطینی چه روزهایی را پشت سر گذاشتند و چه خونهایی بر ریشهی درختان زیتون جاری شد تا پیروز شوند، تا دوباره جوانه بزند درخت زیتون تنومندشان.
انشاءالله آن روز نزدیک باشد...🕊
#فاطمه_پاییزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
پادکست «خانه»_ جان و جهان.mp3
7.41M
#روایت_شنیدنی
#خانه
#مینویسم،_بعدها_بخوان!
نویسنده، گوینده و تنظیم: #فاطمه_پاییزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید.
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_شانزدهم
در ماهی که گذشته بود، جانِ من هم به نصف رسیده بود. بیتابی و بیقراری و اشک و آه جایش را به دعا و ثنا داده بود.
صبور شده بودم تا با روحیهام به لاله جان بدهم.
تا دو ماه، همانطور که دکتر گفته بود گاهی من و گاهی پدرش، لاله را تا ونک برای دیالیز میبردیم.
وضعیتش که بهتر شد، سه روز در هفته تنش را به دستگاه میسپردیم و بعدترش هفتهای دو روز.
دو سالی میشد که راه بیمارستان تا خانه، تمامِ خیابان گردیِ دخترکم شده بود.
به جای درس و مشق، هفتهای یکبار روزهای نوجوانیاش را دیالیز پر کرده بود.
خانمی شانزده ساله شده بود برای خودش، اما به قد و هیکلِ ریزهاش اصلا نمیخورد.
به تنهایی یک خط اتوبوس سوار میشد و برای دیالیز به بیمارستانِ جدیدی توی هفتِ تیر میرفت. کلی دوست پیدا کرده بود که ساعتهایِ بیمارستان را با آنها پر میکرد.
گاهی هم کتابهای مورد علاقهاش را با خودش میبرد و زیر دستگاه میخواند.
برای کار افتادن عضو حیاتی دخترکم، زیاد نذر و نیاز کرده بودم، اما زیارت رفتن به فکرم نرسیده بود. تاریخ مشهد رفتنِ آبجی فاطمه که معلوم شد، دلِ من هم هوایی امام هشتم شد. اگر میتوانستم لاله را هم با خودم ببرم، حتما با شفایش برمیگشتم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
«توی این دو سال خبری از بهبود نبوده، اگر آقا بطلبه حتما میخواد شفا بده.» با این فکرها چراغِ دلم چلچراغ شد.
آخرین عدد روی شمارهگیر، با انگشت اشارهام چرخید و تلفن را به گوشم چسباندم.
بوق دوم بود که عمه «بفرمایید» را گفت.
- سلام عمه! حالت چطوره؟ پات بهتر شده؟
عمه سلام و احوالِ بیحس و حالی کرد و از درد پایش شکایت داشت.
- عمه میخواستم لاله رو ببرم مشهد. از باباش اِجازهشو میگیری؟
صدای عمه از پشت تلفن، خندان به گوشم رسید: «فکر نکنم داوود حرفی داشته باشه. بازم بهش میگم. ببرش شفاشو...»
صدای هق هق عمه نگذاشت ادامهی جملهاش را بشنوم.
با آبجی و لاله و کاروانی که راهی مشهد بودند، عازم شدیم. زحمت نگهداری بچهها را به مامان داده بودم. از آقا صادق که اجازهی زیارت و شفا گرفتن دخترم را خواسته بودم، با نفس عمیقی جوابم را داده بود: «زهرا جان تو انقدر زحمت برای بچهها و مامانم میکشی که حالا یه هفته هم بری با لاله به جایی بر نمیخوره. تازه حاجخانوم هم که میاد بنده خدا.»
بغضم را قورت دادم: «دعا کن با شفای این بچه برگردم.»
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/994
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
شب قدر مادرهمسرم به علی ۵/۵ ساله گفتند: «امشب غسل داره.»
علی گفت: «غسل چیه؟»
مادرهمسرم گفت: «یه کار عبادی مثل نماز.»
از طرفی علی از من شنید که گفتم: «فاطمه رو بردم حموم، غسل هم دادم.»
از مجموع این دو حرف...
وقتی از حمام آمد بیرون گفت: «مامان! منم غسل کردم.»
گفتم: «آفرین پسرم! مگه بلدی؟ چطوری؟»
گفت:« آره دیگه، رفتم حموم دوش رو باز کردم،
رفتم زیر دوش سجده کردم!!!» 😄🥴
#مهدیه_بیدی
در جان و جهان مادران روایت میکنند ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#تجویز_خانم_دکتر
#روایت_شانزدهم_مجله
با دست راستم محکم جعبهٔ کیک را چسبیده بودم، دست چپم کیف مدرسه بود و سعی داشتم با گوشهٔ آرنج، دکمهٔ آسانسور را بزنم که خانم همسایه مرا دید. فوری جلو آمد و جعبهٔ کیک را گرفت، دکمه را برایم زد و حال و احوال کردیم. پرسید:
- پیشدانشگاهیها هم مگه برای خرید بیرون میرن؟
- امروز تولدمه. بعد از مدرسه با مادرم رفتیم کیک خریدیم حال و هوام عوض شه.
- عه؟ پس امشب مهمونی دارید!
لبخند زدم. گفتم که هفتهٔ دیگر ماه مبارک شروع میشود، شب اول ماه افطاری میگیریم و همانجا هم تولد را برگزار میکنیم!
خانم همسایه فوری گفت: «امسال به مهرناز گفتم روزه نگیره، تو هم امسال روزه نمیگیری دیگه، نه؟» لبخند روی لبم ماسیده بود، مانده بودم چه جوابی بدهم! آمدم توضیح بدهم که من از کلاس سوم دبستان به اینطرف هیچ سالی نتوانسته بودم روزه بگیرم اما با تفکرات خانم همسایه که روزهداری را با پیشدانشگاهی بودن من و مهرناز در تضاد میدید صحبتهای من شبیه بهانه به نظر میرسید.
خدا بیامرزد پدر آسانسور را که به موقع رسید. فوری جعبهٔ کیک را از دستش گرفتم. با پشتم، درِ آسانسور را هل دادم و خداحافظی کردم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
روی پلهها نشستم و تمامی قوانین و قواعد فقهی که در مورد روزه گرفتن و عوارض آسیبرسانی به خود، بلد بودم را دوره کردم. احکامی که یاد گرفته بودم را بالا و پایین میکردم ببینم حکم روزه در سال پیشدانشگاهی چگونه درمیآید که با صدای باز شدن دوبارهٔ درِ آسانسور و رسیدن مادرم، به خودم آمدم!
رفتیم داخل و مشغول درس شدم. عصر مهرناز پیامک تبریک تولدم را داد و گفت: «اگه میخوای بیا بالا با هم درس بخونیم.» تشکر کردم و گفتم حوصلهٔ درس را ندارم. رفتم توی اتاقم و در را بستم. ذهنم درگیر صحبتهای پزشکم بعد از آندوسکوپی سه سال پیش بود که روزهداری را برایم ممنوع کرده بود. شمارهٔ خانم تقوی را داشتم؛ معلم دینی سال پیشم که قبلاً معلم دینی مادرم و بعد از آن همکارش شده بود. خانم تقوی مرا در کلاس، نوهٔ خود صدا میزد و نسبت به من دلسوزی ویژهای داشت.
- الو، سلام
- سلام ثمینجان خوب هستی؟ مامان خوبن؟
- سلام میرسونن. خدا رو شکر. ممنون! ببخشید خانم تقوی یه سوالی دارم. اگه کسی بخواد روزه بگیره و دکترا بگن نباید بگیره، اون وقت چیکار باید بکنه؟
- اگه دکتر واقعا تشخیص بده که فردی نباید روزه بگیره که قطعا نباید بگیره و اگه بگیره گناه کرده، اما خب دکتر داریم تا دکتر! برای خودت میپرسی؟
«بله» را از ته چاه گفتم.
- چرا نمیری پیش عمهی دوستت؟
- کدوم دوستم؟
- فاطمه! عمهش یه دکتر خیلی مؤمن و متعهد و کاردرسته. چند تا مریض معدهدردی رو خوب کرده!
انگار بعد از مدتها سقوط، جایی پیدا کرده بودم دستم را به آن بگیرم. یعنی ممکن بود تشخیص عمهی فاطمه مجوز من برای روزه گرفتن شود؟
فردا بعد از مدرسه مستقیم به مطب دکتر اسعدی رفتیم. استرس زیادی داشتم. مطبِ کوچک و جمعوجوری بود. دکتر هنوز نیامده بود. کمی منتظر ماندم تا برسد. آقایی که نفر اول صف بود، از تجربهٔ مثبتش با دکتر برای درمان اضطراب و بیخوابیاش میگفت. خانم دکتر که آمد، متوجه شدم موقع راه رفتن نیاز به کمک دارد. وقتی از کنارم رد شد با من سلام علیک گرمی کرد و پرسید: «دوست فاطمه شما هستی؟» گفتم: «بله! تعریف شما رو ولی از خانم تقوی شنیدم.» با شنیدن اسم خانم تقوی گل از گلش شکفت. وقتی با اولین مریض به اتاق رفت، گفت در را کامل نبندد. فضا زنانه شد و خانم منشی برایم توضیح داد که خانم دکتر، همرزم شهید چمران بوده و در لبنان مجروح شده. توی دلم گفتم: «فاطمه گفت عمهی من پزشکی رو تو مصر خونده و خانم عجیبیه اما دیگه نه در این حد!» صدای دکتر بلند بود. توصیههای اخلاقی که به آقای مریض میکرد را میتوانستم بشنوم. با خودم تصور میکردم به من چه خواهد گفت! نفر دوم من بودم و لحظاتی بعد روبروی خانم دکتر میانسال نشسته بودم. اول تند تند از فاطمه برایم گفت و علاقهاش به او، بعد مشکلم را پرسید. گزارش آندوسکوپی سه سال پیش را نشانش دادم. گرفت و گفت باید معدهام را معاینه کند. بعد از معاینه خیلی راحت گفت: «این که مشکلی نیست، غصه نداره.» چند مدل قرص و چند دستور ذکر برای مداوای درد معدهام داد و گفت: «تمام درد تو اضطراب و استرسه. خودت ذهنتو کنترل کن! مدام این ذکرا رو بگو و با یاد همیشگی خدا به جنگ استرس برو. ترشی، بادمجون و تخممرغ هم اصلا نخور. فستفود و غذاهای چرب هم ممنوع! روزههاتو میتونی بگیری.» به همین راحتی، انگار که تمام دنیا در یک لحظه برای من شده بود.
من آن سال را به تمامی روزه گرفتم، با همان داروها و البته همان ذکرهای تجویز شده توسط عمهی فاطمه! البته که روزه گرفتنِ یک ماهه برای دختر ۱۷ سالهای که در بهترین حالت توانسته بود تنها ۱۴ روز پشت سرهم روزه بگیرد اصلا ساده نبود. ماه مبارک اواخر شهریور شروع شده بود و مهرماه خیلی زود از راه رسید، در مدرسه، معدهام همچون اژدهایی در درونم بود که سر هرکدام از زنگها یکی از اندامهای داخلی را میبلعید و من سر کلاسها سرم را روی میز میگذاشتم، ذکرم را میگفتم تا اضطراب نگیرم و به این فکر میکردم که این زنگ کدام عضوم را از دست خواهم داد! بعدازظهر که از مدرسه برمیگشتم میخوابیدم تا افطار و از افطار شروع به درس خواندن میکردم. البته که زمانم برکت گرفته بود و فکر اینکه «من میتونم به بقیه ثابت کنم با روزه هم میشه کنکور داد و قبول شد»، انگیزه بیشتری به من میبخشید.
رمضان ۸۶ برای من سرشار از شیرینی گذشت و هرگز آن تجربه برایم تکرار نشد. من بالأخره توانسته بودم یک ماه روزه بگیرم و به همه ثابت کنم میتوان معدهدرد داشت و روزه گرفت! مادر مهرناز هر بار مرا میدید و حالم را جویا میشد با افتخار میگفتم روزه هستم و درسم را هم میخوانم.
#ثمین_شاطری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_هفدهم
نیممتر تا پنجرهفولاد فاصله داشتم. یک شبانهروز دستِ لاله را به مُشبّکهایش بسته بودم.
از دور نگاه میکردم به دخترکِ هجدهسالهام که بیحرکت رویِ صحن غریبالغربا نشسته بود. پارچهی طوسی روشنی جلوی دیدم را گرفت و بین من و لاله فاصله انداخت.
سرم را بالاتر آوردم، تا صاحبِ لباس را ببینم. پلکهایم از فرط گریه برای شفا، روی چشمم سنگینی میکرد.
مردم از هرجای صحن به سمت روحانی با عبای طوسی میآمدند. انگار او برای آدمها شناس و شفابخش بود.
همه دور تا دورش را گرفته بودند و طلب حاجت میکردند. از التماس دعاهای مردم فهمیدم که آقای مجربّیست.
زن سبزهرویی با چادر رنگیرنگی از بین مردم خودش را جلو کشید و با دست، شانهی پسر چهار، پنج سالهاش را به سمت آقا هُل داد: «آقا، آقا دستت رو بکش روی سرِ بچهم.»
سیلابِ اشکهایش را با گوشهی چادرِ کودریاش پاک کرد: «شفای بچهمو از امامرضا بگیرین.»
مرد دستش را روی سرِ پسرک کشید و سینهایِ دعا از میانِ لبهایش بلندتر در فضا پخش میشد.
عقبتر ایستاده و منتظرِ جای خالی کنار روحانی بودم تا لاله را نشانش دهم. او بعد از دقایقی قدمی برداشت تا از میانِ جمعیت، صحن را ترک کند.
به زحمت خودم را به او رساندم و کنارِ گوشش گفتم: «حاجآقا میشه شفای بچهی منم از امام رضا بخواید؟»
کنار رفتم و دستم را به سمت لاله اشاره کردم: «اوناهاش همونیکه که پایینِ پنجرهفولاد نشسته. دخترمه.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
حاجآقا قبل از اینکه لاله را به او نشان بدهم، داشت او را نگاه میکرد. چهرهاش برق خاصی داشت. نگاهش را روی سنگهای صحن انداخت: «ایشونو باید فقط خدا شفا بده.»
انگار که رعد از بدنم رد شد و برقش را جا گذاشت.
مردِ روحانی راه افتاد و جمعیتِ مُلتمس دعا هم به دنبالش رفتند. من ماندم و ردِ ثابتِ نگاهم به صورتِ سبزهی بیمارم و برقِ مانده در جانم.
روزهای بعد، تا توانستم عطر حضور دخترم را به جان کشیدم. در کنارِ زیارت، رستوران و تفریح میبردمش.
روز چهارم، دست در دستِ لاله به تماشایِ بازار رضا رفتیم. از جلوی روسریفروشی گذشتیم. روسریها از سقف و در و ویترینِ مغازه آویزان بود.
دستِ لاله را دنبالم به داخل کشاندم و یک روسری مناسبِ رنگِ صورتش انتخاب و سرش کردم.
برقِ چشمهایش قلبم را آرام کرد و ذهنم را آشفته.
- مامان خیلی خوشگله، ممنونم.
تشکرش را با «مبارکت باشه دخترم» جواب دادم و به فروشنده سفارشِ سه روسری دیگر هم دادم.
لاله با تهماندهی ذوقش و صدایِ شُل و وِلی از خنده گفت: «مامان یه دونه بسه برام. دیگه نمیخوام.»
به سمت فروشنده چرخیدم: «این سه تا رو هم میبرم.»
- لالهجان این روسریا سوغاتیه. برای مامانبزرگ و خواهرت و خانمِ بابات.
«واقعا؟» را بلند گفت و بستهی روسریها را برداشت.
پشتِ سرش از مغازه بیرون رفتم. نیمقدمی که جلو رفت، برگشت و دستم را بوسید: «مامان، تو خیلی خوبی. فقط حیف که از من دوری.»
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1000
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#آنجا_که_نازشان_را_کسی_نمیکشد
روز چهارم روزهداری دختر نهسالهام بود.
خودش را روی مبل طوسی رها کرد. دستها را روی شکم فشار داد:
«مامان دیگه نمیکشم، دارم از گرسنگی میمیرم.»
تخم شربتیهای خیسخورده را توی پارچ خاکشیر ریختم.
دختر کوچکترم شبکهها را یکی یکی رد میکرد. نوبت به شبکهی خبر رسید.
شکر و گلاب از تخمشربتیهای صدرنشین عبور کردند. گلابها محو شدند. دانههای شکر کنار خاکشیرها، ته پارچ لم دادند.
صدای دختر بزرگم باز بلند شد: «وای دارم میمیرم از گرسنگی!»
موشکی میان تصویر شبکهی خبر فرود آمد. یخِ توی دستم، لیز خورد وسط پارچ. دود و آتش وسط غزه، به هم پیچید. خاکشیرها و تخمشربتی، توی پارچ به هم پیچیدند.
دخترم نالهی گرسنگی میزد. خون کودکان، کف غزه را پوشانده بود. اب از پارچ بیرون پاشید.
بغضم اشک شد و چکید. زیر لب به دخترم غر زدم:
«باشه، صبر کن دیگه، چیزی تا اذون نمونده، نترس از گرسنگی نمیمیری!»
دختر ششسالهام جلوی تلویزیون میخکوب شده بود.
تن لاغر بچههای غزه غرق خون افتاده بود. استخوانهایشان از روی پوست شمرده میشد.
دخترکم بغض کرد و با صدای لرزان پشت به خواهرش رو به صفحهی تلویزیون گفت:
«تو از گرسنگی نمیمیری، ولی بچههای غزه گرسنه میمیرن!»
اینبار تخم شربتیها هم زیر سنگینی غم کودکان غزه، ته نشین شدند.
#آرزو_نیایعباسی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سوراخهای_مرموز
#روایت_بیستوسوم_مجلهی_قلمزنان
کوچهپشتی باریک بود و تاریک! دراز و رمزآلود. از آن کوچههای قدیمی شهر که به اندازهی رودهی آدم پیچ میخورد. به قول سمانه؛ کوچهی پیچآبادی! سرکوچه با خط درشت و البته کج و معوجی نوشته بودند: «بنبست». اما خودمانیها میدانستند کوچه است، تهش میرسد به مغازهی إسمال ماستبند. ما هیچوقت از آن کوچه گذر نمیکردیم. بابا نمیخواست با دارودستهی «مجید علاف» چشم تو چشم شود و مامان معتقد بود اهالی کوچهپشتی «بی تو دهن» هستند. حالا سمانه میخواست من را از کوچهپشتی ببرد سوپری. که چی؟ «خیلی نزدیکتره!»
زنهای آن کوچه، انگار که از زنهای این کوچه طلبکار باشند، همیشهی خدا چپ چپ نگاهمان میکردند و حتی توی مسجد، کنار ما توی یک صف قامت نمیبستند. فقط خواهر دکتر ذنوبی، که خانهی بزرگی داشت وسط کوچه پشتی، گاهی میآمد خانهی ما که خانومجان برایش قرآن بخواند. همانجا دم در مینشست و تا خانومجان وضو بگیرد، مامان را التماس میکرد: «مشلول برام میخونی عروس حجی؟ عدیله میخونی؟»
سمانه را میگفتم؛ اصرار پشت اصرار که: «ازین وری نزدیکتره.» تا بیایم مِنمِن کنم، دستم را کشید و دوید سمت کوچهپشتی و من مثل بادبادکی بی اختیار، دنبال سمانه کشیده میشدم. چشم بر هم زدنی رسیدیم مغازه. آلاسکا را خریدیم و مست و خرامان سُر خوردیم سمت کوچهپشتی. سمانه دیگر عجله نداشت و من هم بدم نمیآمد یک بار هم که شده کوچهپشتی را سِیر کنم. همان اول کوچه صدای زنی آمد: «نیگا نیگا نوهها حاج خانومندا»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
هر طرف سر چرخاندم کسی را ندیدم! داخل کوچه از هیاهوی خیابان خبری نبود. نه رفتی، نه آمدی، نه صدایی و نه حتی نوری. توی کوچه به جز سمانه و چند کبوتر سرگردان هیچ جنبدهای نفس نمیکشید، حتی من! بین آن همه درِ به هم چسبیده که گاهی وسطش دیوار کج و کولهای هم ساخته بودند، به یک خانهی بزرگ رسیدیم. یک در چوبی بزرگ، دیوارهای کاهگلی چسبیده به آسمان و یک در چوبی کوچک داشت:
- خونهی خواهر دکتر ذنوبیهها، توش خیلی باحاله من یه بار رفتم.
- چطور؟
- رسول میگه توش روح زندگی میکنه، ولی فک کنم اینجا خونهی شیطونه. نیگا کن اون سوراخا رو، شیطون شبا از توش آتیش میفرسه بیرون!
و به سوراخهایی اشاره کرد که بالای درِ کوچک، روی سقفِ گنبد مانندش تعبیه شده بود. از آن روز دیگر دلم با خواهر دکتر ذنوبی صاف نشد. هر وقت میدیدمش، مثل یک آلاسکا که تازه از یخچال درآمده، خودم را میگرفتم و رد میشدم. هیچ جوابش را نمیدادم و شکلاتهایی که میداد را یواشکی میگذاشتم قاطی زبالهها. شعبان گذشت و رمضان آمد. زن اوستا، خواب دیده بود از خانههای محله، نور عجیبی به آسمان میرود و جلسات ابوحمزهی زنانه، آن سال رونق خاصی گرفت. همه میخواستند میزبان شوند و قرار بود روز اول ماه قرعهکشی کنند.
نشسته بودم بالای مجلس، کنار دست خانومجان. جزء اول را که خواندند و صلواتهایشان را فرستادند، خانومجان کاسهی مرغی جهیزیهاش را از زیر میز آورد و گذاشت جلوی من: «ننه وضو داری؟ بسم الله بوگو و یه اسم درآر.»
اولین قرعه به نام عفت خانم بود. همینکه اسمش را خواندند چشمههای چشمش جوشیدن گرفت و به سجده افتاد. جمعیت صلوات فرستاد. دومین قرعه، اسم خانم برهانی بود. دستهایش را بلند کرد و شکر گفت. جمعیت صلوات فرستاد. سومین قرعه... خانومجان چند بار عینکش را جابجا کرد و کاغذ را جلو عقب برد: «چقد ریز نوشتی شهناز خانم! یکی بیاد ببینه این چیه.» شهناز خانم عین عقاب از آشپزخانه نازل شد و قرعه را خواند: «خواهر دکتر ذنوبی.»
من... مثل یک آلاسکای آبشده وا رفتم! اینکه مامان چطور با اجبار مرا به خانهی ذنوبیها برد دقیق یادم نمیآید، حتی اینکه چطور اهل خانه بی هیچ نگرانی پا به کوچهپشتی گذاشتند. درِ بزرگ خانهی باستانی ذنوبیها باز بود و از آستانهاش بوی کاهگل آبدیده، روح را صفا میداد. حوض کمعمق خانهشان پر آب بود و فوارهاش فشفشکنان میرقصید. عفت خانم اُرُسی را باز کرد و با دیدن خانومجان صلوات بلندی چاق کرد. با عزت و احترام وارد پنجدری شدیم و یکراست رفتیم بالای مجلس.
دعا شروع شد و هر آن منتظر بودم شیطان بپرد وسط مجلس و آتش بیندازد طرف جمعیت، تا من با چاقوی پلاستیکی که در جیبم مخفی کرده بودم حسابش را برسم! خاله زهرا که متوجه اضطرابم شده بود، آرام نوازشم کرد: «چته خاله؟دسشویی داری؟»
- خاله... راستش... خاله اون سوراخا برا چیه؟
- چطور؟
- میترسم از تو سوراخا یکی یه چیزی بریزه سرمون...
- کی؟
- یکی!!!
خاله خندید: «این سوراخا مال معماری خونههای قدیمیه. اما اگه قرار باشه یکی یه چیزی بریزه سرمون، حتما فرشتههان که کرور کرور برکت میریزن سرمون. آخه اینجا خونهی شهیده. پسرشون تو عملیات «رمضان» شهید شده. با اینکه جسدش پیدا نشد ولی کل محل نذرش میکنن و حاجت میگیرن. خودتم کوچیک که بودی تشنج کردی، مامانت نذر شهیدِ اینا کرد تا خوب شدی...»
جلسه که تمام شد، هر کس چیزی با خودش میبرد. بعضی حلیمبادمجان به دست خارج میشدند و آنهایی که غذاشان را در مجلس خورده بودند، زولبیا و بامیه میبردند. شهناز خانم چندتا میوه هم اضافه برداشته بود. و من...
من مقداری حال با خودم آوردم! حال خوبی که هر رمضان از لابهلای عبارات ابوحمزه بیرون میآید و روزهام را میسازد.
#نرگس_قوهعود
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#او_یک_چراغ_روشن_ایل_و_قبیله_است
#روایت_چهاردهم_مجلهی_قلمزنان
نیمهشب مادرم با مهربانی و نوازش صدایم میزد. من هم که از آن نوازش مادرانه لذت میبردم گرمتر میخوابیدم! در آخر با یک تشر از جا میجستم و میدانستم دیگر خبری از ناز و نوازش نیست. بوی شوید پلوی تازه دم کشیده را با نفسی عمیق به ریه میفرستادم و معدهی خالی مرا میکشاند اتاق بغلی، سر سفرهی پهن شده. سحری اکثرا غذای برنجی بود، چون مادر اعتقاد داشت :«بیشتر گیر دارد.» گاهی هم آبگوشت و کوکو و کبابدیگی، غذاهای محبوب من و پدر.
پدر رادیو را روی دعای محبوبش کوک میکرد و با لذّت دعای سحر را گوش میداد. من هم خوابآلود، گوشم را به دعا میسپردم و لقمه لقمه غذا به معده میفرستادم. وسط دعا، هشدارِ «شنوندگان گرامی تا اذان صبح به افق مشهد فقط پنج دقیقه مانده است.» ، لقمهها را سریعتر پایان میداد و صف مسواک زدن و آخرین لحظات مجاز آب خوردن را شلوغ میکرد. هر چند فقط من و برادرم پای سینک بودیم، ولی به اندازهی ده نفر شلوغ میکردیم. آخرین نفری که همزمان با دینگ دینگ قبل اذان، دستش به شیر آب میرسید و آب میخورد خوشبختترین آدم روی زمین بود! انگار همان یک جرعه آب، رمز تشنه نشدن در تمام طول روز بود.
بعد از نماز صبح، کیف مدرسه را آماده میکردیم. با لباس مدرسه میخزیدیم زیر پتو، و مادرم باز زحمت بیدار کردن صبح برای مدرسه را هم میکشید. این بار سختتر هم بود چون دیگر بویی در خانه نمیپیچید تا ما را بیرون از پتو بکشاند، فقط وعدهی هوای سرد بیرون و درس و مشق بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
شکم پر بعد از سحری هم مزید بر علت بود و ما دو نوجوان، مثل کسی که چند روز بیدار بوده به معنی واقعی کلمه بیهوش بودیم. مادر به هزار ترفند دست به گریبان میشد تا ما را بلند کند. چند بار هم ساعت را جلو کشید تا وحشت دیر رسیدن کار خودش را بکند!
- مامان فقط پنج دقیقه دیگه بخوابم. قول میدم بیدار شم.
و آن پنج دقیقه شیرینترین خواب عمر بود! راستی مادرم کی می خوابید؟
از مدرسه که برمیگشتم، میگفت: «بخواب مادر، نزدیک افطار بیدارت میکنم.» بعد خودش با دهان روزه برای افطار غذا میپخت و خم به ابرو نمیآورد. مادر در خانهی ما مثل هوا بود، جریان داشت و هیچکس نمیفهمید که همهی تازگی برای جریان اوست. پدر به بوی سرخ کردنی حساسیت داشت. برای همین مادرم بساط پخت غذا را به حیاط میآورد. من هم می شدم آب بیار، آتش بیار. روغن و ماهیتابه و بشقاب و کفگیر و نمک و اسفند را به حیاط میآوردم. روی اجاق توی حیاط برایمان کتلت درست میکرد. ماهیتابهی روحی (رویی) را داغ داغ میکرد تا چیزی بهش نچسبد، آخر پدر میگفت ماهیتابه تفلون سرطانزاست. با دقت به دستهای ورزیدهاش نگاه میکردم که چطور مایهی کتلت را در دست ورز میدهد و با شجاعت به درون روغن داغ میگذارد. صدای جیزِّ روغن مرا چند قدم به عقب میبرد ولی مادر دلیرانه میایستاد و کتلت بعدی را به آرامی میگذاشت. هر چند لحظه هم اسفند دود میکردیم تا بوی سرخکردنی به اتاق پدر نرسد. پدر میگفت باید دودِ اسفند «سخاوتمندانه» باشد، یعنی حسابی بویش در اتاق بپیچد. من که اسفنددان را به اتاقش میبردم باید نفسم را نگه میداشتم تا دود غلیظِ سخاوتمندانه روزهام را باطل نکند.
کتلتهای مادر عجیب خواستنی بود، ترد و برشته. از آنها که زیر دندان صدای کرانچی میدهد و با هر گاز دلت خنک میشود. کنارش همیشه گوجه و سیب زمینی سرخشده میچید و سر سفره میآورد، نفری سه تا کتلت و یک مشت سیبزمینی. سیبزمینیهای سرخشده همیشه در مکانی نامعلوم تا وقت غذا پنهان بود، چون «گربههای دوپا» به آن دستبرد میزدند. بیشتر برای افطار کتلت درست میکرد. برای سحری اعتقاد داشت: «کتلت آب میکشه، تشنه میشید.»
الان که مادر شدهام، کمی بهتر خستگی مادر را درک میکنم. این که میگفت: «از خستگی، کمرم دهنک میزنه» را حالا میفهمم که ساعتها راه میروم ولی باز انگار هیچ کار انجام نشده است.
دلم میخواهد برگردم سر سفرهی سحری بیست سال پیش، دستش را، که از کار زیاد سیاه و زبر شده، ببوسم. کارش را سبک کنم و بیشتر کمکش کنم. این روزها سحری را تنها میخورم، بدون هیاهوی بیست سال پیش. مادرم را به تشخیص پزشک، وقت سحری بیدار نمیکنم. او هم توی هال کنار بچههایم میخوابد؛ به جبران تمام سالهایی که همهی بارها را تنها به دوش میکشید.
#سیده_حوراء_صداقت
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_هجدهم
قاشق و چنگالها را شِمردم و از هر کدام شش تا کنارِ وسایلِ دیگرِ ناهار توی سینی گذاشتم و سمت اتاق راه افتادم.
سفرهی پُر از طرح و نقشِ بشقابهای برنج و کباب را پهن کردم و بچهها را صدا زدم.
آقا صادق حوله را به دستهای خیسش کشید و به جالباسی آویزان کرد: «بچهها ببینید مامانتون چهکرده؟ بهبه عجب بویی!»
بچهها یکی یکی آمدند و دورتادور سفره را پر کردند.
بشقابِ عدس پلو را جلویِ سارا گذاشتم: «بلند شو این قابلمه غذا رو بذار توی آشپزخونه برای داداش علی از سر کار اومد بخوره.»
سارا همانطور که بلند میشد، با خنده و لحنی که رضایت داشت، گفت: «آخ، آخ بچهها غذای پسربزرگهی زهرا خانوم رو ببرم بذارم آشپزخونه، یه وقت ما نخوریم.»
سعیده، قاشقِ غذا را در دهانش برد و با لُپِ یکوری سرش را سمتِ سارا کشید: «نمیدونی مامان خانوم اول غذای پسر بزرگاشو برمیداره بعد اگه اضافه بیاد به ما چهار تا غذا میده؟»
همه با خنده حرفهای سعیده را تایید کردند.
تهدیگ را کَندم و سرم را سمت آشپزخانه گرفتم: «سارا قابلمه داداشو بیار تهدیگ براش نذاشتم.»
ایندفعه خودم هم با خنده گفتم: «خب چیکار کنم بچههام سرِ سفره نیستن غذا از گلوم پایین نمیره.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
دخترها و سعید وسایل ناهار را دست به دست جمع کردند. سمیه سینی را با دو لیوان چای و قندان کنار من و صادق گذاشت: «مامان عروسی داداش علی کِی میشه آخه؟»
- خوب شد گفتی. راستی آقا صادق، یه چیزی میخواستم بهت بگم.
- بگو خانوم.
- من اصلا دلم رضا نیست که برای علی و خانمش عروسی نگیریم. هر طور شده خودت یه کاری کن بچهم بیمراسم نباشه.
آقا صادق دستِ راستش را بالا آورد و از مُچ چرخاند: «با کدوم پول؟ مگه دیگه چیزی مونده؟ خودت که دیدی هر چی داشتم کمک کردم برا خونه خریدنش.»
فکری که چند روز توی سرم رژه میرفت و بالا و پایینش کرده بودم را به زبان آوردم: «من میتونم با آقام صحبت کنم عروسی علی رو بندازیم تو خونهش.»
اتاق از کِل کشیدن دخترها جان گرفت.
سمیه، «بابا تو رو خدا!» را کِشدار و لوس مانند گفت و پشتِ سرش بقیه شروع به التماس کردند: «بابا، ما دلمون عروسی میخواد، آخه ما خواهر برادرای دامادیم. بابا.....بابا...»
صادق لیوانِ چایی که خورده بود را در دستش نگه داشته و نگاهش میکرد: «نمیدونم باید فکر کنم، مامانتون النگوهاش رو هم داد برای خونهی داداش علی، هیچی دیگه نداریم.» رضایت نسبی صادق را که دیدم بیشتر اصرار کردم: «پس من با آقا و مامانم صحبت میکنم، خدا خودش جور میکنه، این دوتا جوون هم ذوق میکنن که با یه مراسم برن سرِ خونه و زندگیشون.»
«تا ببینیم خدا چی میخواد!» را از زیر زبانش بیرون کشیدم.
صدای سارا را از کنارم شنیدم: «مامان به آبجی لاله هم بگیم بیاد؟»
- آره، حتما.
و دوباره مراسم کِل کشیدن برادر خواهرهای داماد، خانه را سر شوق آورد.
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1005
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_نوزدهم
«ننه کجایی؟»
صدای مردانه و داداش مشتی طورش، اهالی خانه را به خنده اَنداخت.
علی با یک سرویس چینی بزرگ و با آن حالت بامزهاش روزِ مادر را برایم جشن گرفته بود.
از پایِ اُجاقگاز خودم را جلوی رویش رساندم.
هدیهاش را روی زمین گذاشت و من را در آغوش گرفت و روی موهایم را بوسید: «روزت مبارک مامان جان»
سرم را بالا گرفتم تا صورتش را ببینم. مثل همیشه اشکم از دوطرف صورت روی شانههایم ریخت: «شماها خودتون هدیهاید مادر، چرا خودتو تو زحمت اَنداختی؟»
_این حرفا رو نزن مامان، تو به اندازهی صد تا مامان برای ما زحمت کشیدی.
با علی وارد اُتاق شدیم و او نشست.
به آشپزخانه برگشتم و شربت سکنجبین را توی لیوان ریختم و کنارش برگشتم.
_خب مامان جان چه خبر از کارهای عروسی و خونت؟
_تعمیر خونه که دیگه آخراشه. خدا خیر بده بابا رو. اگه نبود، این خونه حالا حالاها خونه نمیشد.
_خب الحمدالله مادر، همین که تونستید بخرید، جای شکر داره. حالا خرد، خرد تعمیرش هم میکنید.
_راستی مامان، بابا گفت: شش تا النگوهاتو فروختی برای خونه. جبران میکنم برات.
_جبران کردی مادر، چه قابلی داره این چیزا.
همین که تو و خانمت مستاجری نکشید، برای من بسه.
_مامان کاری نیست برای مراسم برم خونهی آقاجون انجام بدم؟
_نه مادر تو فقط فکرت به آماده کردن خونت باشه. من حواسم به مراسم هست.راستی علی جان! یه روز بیا این وسایلی که برات آماده کردم رو ببر.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
علی شربتش را تا نصفه سَر کشید: «چی هست مامان؟»
- همون چیزایی که مامانا به پسراشون جهاز میدن. دو دست رختِخواب و دو تا بالش و یه تشک دو نفره دادم برات دوختن.
علی همان جایی که نشسته بود، جابه جا شد و نفس عمیقش را بیرون داد: مامان، توی این روزا که مریضی لاله زمینگیرت کرده، بازم حواست به رخت خوابِ من بوده؟ به خدا که تو فرشتهای مامان
چشمهایش را نگاه کردم و لبخندی از سر شوقِ شنیدنِ حرفهایش زدم: «کاری نکردم که، وظیفهی مادریم رو انجام میدم. علی جان یه جعبه سرویس چینی هم هست. اَمانتِ مادر خدا بیامرزت بوده. وقتی اومدم خونهی بابات، اینجا بود. من نگهش داشتم تا موقع عروسیت، یادگاری مادرتو بهت بدم. یه پارچه گیپور هم از مادرت بود که گذاشتم به موقعش بدم به اُمید.»
علی سرش را بالا گرفت تا آن قطره اَشکی که نمیخواست از چشمش بیرون بیاید را نبینم.
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1012
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#عطر_زعفران،_طعم_نبات،_هوای_حرم
#روایت_پنجم_مجلهی_قلمزنان
آرام و مداوم هم میزدم تا مبادا گلوله بشود یا ته بگیرد. عطر گلاب و آرد برنج ایرانی تمام ریههایم را پر کرده بود. زیر گاز را خاموش کردم و توی هر پیالهی گلدار دو ملاقه از فرنیها ریختم. ردیف فرنیها که روی پیشخوان کابینت را پر کرد، صدای سید کاظم احمدزاده از تلویزیون بلند شد که در صحن امام حسنمجتبی(ع) بین سفرههای نواری که پهن شده بودند و آمدن زائرین روزهدار را لحظهشماری میکردند، شانه به شانه خادمین حرم ایستاده بود و با آب و تاب حرف میزد و رسالتش که هواییکردن دل مخاطبین بود را به خوبی انجام میداد. دلتنگی، اشک شد و از چشمهایم افتاد. آنروزها تازهعروسی بودم که روزهای رمضان سال ۹۵ را لابهلای امتحانات پایانترم و فرمولهای بیوشیمی و سطرهای سلولیمولکولی داشتم میگذراندم.
در همین احوالات بودم که دکتر حبشی توی سرم آرام و آهسته میگفت: «زن اگه مثلاً میخواد بره زیارت نبایست مستقیم بره به شوهرش بگه. فقط بشینه جلوی عکس حرم گریه کنه! بگه کاش منم جای اون زائرا بودم. مَرد دیگه عشق میکنه حاجت خانواده رو رفع کنه. میگه زنم خواسته ولی به من نگفته. هر جور شده باید به خواستهش برسونمش.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
همین هم شد. همان شب پیش از رفتن به مناجاتخوانی حاجمهدی سماواتی همسرم گفت: «برای شبهای قدر بریم مشهد.»
چند روز بعد، مسلم، یکی از دوستان همدانشگاهیاش، گفته بود در مشهد خالهای دارد که یکی از واحدهای منزلشان را وقف زائر کردهاند، اصرار کرده بود به جای هتل به خانه آنها برویم. راستش آنروزها هم وضعیتمان طوری بود که بدمان نمیآمد پول هتل را نگه داریم برای خرجهای دیگر. با این وجود، استخاره کردیم و استخاره هم خیلی خوب آمد و تصمیم قطعیمان، رفتن به خانهی خالهی مسلم شد.
به مشهد رسیدیم. سررشته آدرس را گرفتیم تا رسیدیم به منزلشان. یک خانه قدیمی درست در انتهای یک کوچه باریک بود. زنگ کنار درب سفید را زدیم و منتظر ماندیم. مرد روحانی و همسرش در را به رویمان باز کردند، لهجهشان عطر زعفران داشت و لبخندشان شیرین بود، مثل نبات. انگار آشنایی باشیم که مدتها بوده به انتظار دیدنمان نشسته باشند از ما استقبال کردند. راهنماییمان کردند به اتاقی که در منتهاالیه حیاط، دست چپ، چند پله پایینتر از سطح حیاط بود که بعدها فهمیدیم توفیق اصلیاش میزبانی از سینهزنانیست که هر شب جمعه اینجا جمع میشوند. دور تا دورش را پارچهی سیاه کشیده بودند و پر بود از کتیبههایی که هر کدام به یاد یکی از خامس آلعبا بودند.
محو کتیبهها شده بودم که متوجه شدم در آن نورِ نیمه، نقطههایی در حال حرکتاند. نزدیکتر که رفتم متوجه خیل عظیمی از سوسکها شدم و جیغکشان رفتم بالای منبر ایستادم، همسرم هم بدون سلاح مانده بود که چطور باید پیروز این کارزار شود!!...
حساب مسافر بودنمان را کرده بودند و رفتند آب یخ برایمان بیاورند که حاجآقا سینی به دست آمد و با دیدن آن وضع دیدنی خندهاش ماسید. به همدیگر نگاه کردیم و به هم فهماندیم که اینجا، جای ماندن نیست برای ما. نه از بد بودن آن خانهی نورانی و صاحبانشان، بلکه از ترس زیاد من از سوسک! اما دلیل میخواستیم برای رفتن و اینطور نمیشد که یکدفعه راهمان را بگیریم و برویم. سر زدن به یکی از اقوام نه چندان نزدیکمان در مشهد را بهانه کردیم، هدیهای که برای خالهی مسلم خریده بودیم را به آنها دادیم و از خانهشان بیرون آمدیم.
رفتیم به سمت خیابان امام رضا به دنبال پیدا کردن هتل. چمدان به دست طول خیابان را میگشتیم. هتلها یا جا نداشتند یا خیلی گران بودند. بعد از چند ساعت که یک هتل مناسب پیدا کردیم متوجه شدیم که شناسنامهمان، آن هویت کاغذی که لازمهی اصلی اقامتمان بود را جا گذاشتهایم! خستگی همچون دَوالپایی دستش را از دور گردنمان باز نمیکرد.
خودمان را به حرم رساندیم. دلِ شکستهام، بیتابِ بندهای جوشنکبیر بود. لابهلای مناجاتها چندباری به خدا یادآوری کردم که ما از خودتان مشورت گرفتیم و این رسمش نبود! یادمان آمد یکی از اقوام نه چندان نزدیکمان در مشهد یک آپارتمان چندواحدی دارند و در شرایط ما، رفتن به منزل آنها بهترین گزینه بهحساب میآمد. مادرم با آنها تماس گرفت و قرار شد بعد از مراسم شب قدر به خانهشان برویم.
حوالی سحر وقتی به خانهشان رسیدیم، خجسته خانم و همسرشان با چای و شکرپنیر هلدار از ما پذیرایی کردند. چای مرهم شد بر سینهام. بر پشتیهایِ لاکی خانهشان تکیه زدم. سبک شده بودم، درست مثل زن تازه فارغ شده، مثل شاخههای قاصدک توی هوا.
فردای آن روز خجستهخانم درِ واحدمان را زد با چشمهایی که برق میزدند گفت: «من خادم حرمام، با مسئولمون حرف زدم، گفتم مهمون عزیزی دارم میشه یه روز خادم افتخاری بشه، قبول کردن. اگه دوست داری میتونی فردا بیای با من.» خودم را غرق در محبت سلطان مشهد میدیدم. مثل لحظههایی که روی آب معلق ماندهاید و همهی صداها و حرکات در اطرافتان کشدار و مبهم پیش میروند؛ آن لحظه من دیگر چیز درستی نمیشنیدم. فقط خجسته خانم را محکم بغل کردم و بوسیدمش و به خاطر اینکه واسطهی این لطف شده بود، از او تشکر کردم.
و غروب روز بعد، حوالی اذانِ مغرب، کنار سفرههای نواری که پهن شده بودند و آمدن زائرین روزهدار را لحظهشماری میکردند، با لباس خادمی ایستاده بودم...
#زینب_فرهمند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#وضعیت_سفید
#روایت_دهم_مجلهی_قلمزنان
با صدای هواپیمایی که از سقف آسمان در حال عبور بود بیدار شدم. چشمانم را که باز کردم، بالای سرم شیشهی پاسیو بود. از زیرزمین تا آن سقف شیشهای مسافت زیادی بود؛ اما برای دیدهشدن گرگ و میش هوا مسافت معنا نداشت. به خودم آمدم: «مگه الان ساعت چنده؟ سحری؟ روزه؟» ناگهان از جا پریدم و همانجا در رختخواب چهارزانو نشستم. نگاهی به دور و برم کردم. چقدر زود بساط سحری چیده و برچیده شده بود و حالا همه، بعد از نماز به رختخوابها خزیده بودند؛ لای کرسی، زیر لحافهای سنگین پنبهای. شستم خبردار شد که به خاطر دلدردهای چند روز پیشم، مادر مرا برای سحری بیدار نکرده است.
آن سال از ترس حملههای هوایی صدامیان، به زیرزمین نسبتاً بزرگ خانهی پدربزرگ پناه برده بودیم و مهمانی خدا را در خانهی پدر بزرگ میگذراندیم. حملهها که شروع میشد صدای «توجه توجه! علامتی که هم اکنون میشنوید اعلام وضعیت قرمز است....»، ما را در گوشهی اتاقی در زیرزمین که حکم پناهگاه داشت، جا میداد. همه به هم میچسبیدیم. لبهایمان آرام به هم میخورد و «و جعلنا» میخواند. بین چشمهایمان، ترس رد و بدل میشد. خالهزهرا آخرین فرزند پدربزرگ، رادیوبهدست، در خانه میچرخید تا خبر وضعیت قرمز را به همه برساند. شاید بچهای رفته باشد در حیاط یا همسایهای رادیو و تلویزیون در دسترسش نباشد؛ پس از حیاط به زیرزمین، از زیرزمین به صحن شاهنشین، از شاهنشین تا یکیک اتاقها، همهجا را سریع میپیمود و درآخر به ما که زیر سقف پاسیو، در گوشهی زیرزمین پناه گرفته بودیم، میرسید.
✍ادامه در بخش دوم؛