eitaa logo
جان و جهان
512 دنبال‌کننده
741 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
زیرچشمی به شعله‌ی زیر آرام‌پز نگاه می‌کردم. حواسم از حرف‌های دوروبرم پرت شده بود. آخر سر طاقت نیاوردم و گفتم: ـ خیلی زیرش زیاده. می‌ترکه‌ها. مادرشوهرم خنده‌ی ریزی کرد. ـ نه بابا هیچی نمیشه. باز هم بحث به ترس‌های من کشیده شد. یکی از مردها با صدای بلند و عصبانیتی که مختص خودش است، گفت: - یه سری آدم‌ها کلا ترسو به دنیا میان. نیم‌نگاهی به او انداختم تا شاید از تندی حرفش کم کند. ولی نه او دیگر ادامه داد و نه من. بار اول که فهمیدند از هر چیزی که احتمال ترکیدن دارد، می‌ترسم، فقط تعجب کردند. اما حالا هر وقت بحثش پیش بیاید، مسخره می‌کنند. گاهی هم همان‌طور که زیرچشمی نگاه می‌کنند، بادکنک را تا آخرین حد باد می‌کنند و مثل یک بمب ثانیه‌ای، دست یک بچه با ناخن‌ها و دندان‌های تیز می‌دهند. گاهی هم گویی با یک بچه‌ طرفند؛ برایم توضیح می‌دهند که این پیک‌نیک یا کپسول فلان است و احتمال ترکیدنش کم است. شاید فکر می‌کنند ادا درمی‌آورم. برای همین همیشه سعی می‌کنم کمتر از آن‌چه که می‌ترسم بروز بدهم. گاهی حتی ادای شجاع بودن را درمی‌آورم ولی درست وقتی که احتمال خطر بدهم خودم را لو می‌دهم. خیلی وقت است که شجاع بودن برایم حسرت شده است. ضعف می‌کنم وقتی جایی، ذره‌ای شجاعت می‌بینم. شجاعتی که هیچ‌کس در واقعی بودنش شک ندارد. دلم غنج می‌رود برای مردی که روز جمعه، عبا و ردایش را می‌پوشد، قدم برمی‌دارد، محکم! و جلوتر از همه‌ی مردم به نماز می‌ایستد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
مثل فرفره می‌چرخیدم و خانه را سر و سامان می‌دادم، اگر زنده برنگردم باید برای میهمان‌داری آماده‌ باشد. گل‌ها را آب دادم، طفلک‌ها در شلوغی رفت و آمدها تشنه نمانند. لباس‌های شسته را روی بند رخت پهن کردم. ظرف‌های داخل ماشین‌ظرفشویی را توی کابینت گذاشتم و خیالم راحت شد. دیروز تولد پسرم را گرفتم و عکس خانوادگی‌مان را برای مادربزرگ‌ها فرستادم. در همین رفت و آمدها پسرکم را بغل می‌کردم و تمام تنش را می‌بوسیدم؛ هر بار به خدا می‌سپردمش. هیچ‌وقت این‌قدر برای رفتن مطمئن نبودم. وصیتم را هم به حکم عقل نوشتم اما دلم نیامد برای مادرم بفرستم، گذاشتمش کنار شناسنامه‌هایمان. وحید پرچم فلسطین را روی دوش پسر سه ساله‌مان انداخت و سوار ماشین شدیم. در مسیر حواسم به بقیه‌ی ماشین‌ها بود. دیدن شوق توی چشم سرنشینان، جانی به جانم اضافه می‌کرد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ ماشین‌هایی که آراسته شده‌ بود به پرچم ایران، فلسطین و مقاومت. پرچم‌هایی که در هوای ایران و در دست کودکان همین سرزمین می‌چرخید و معنی جدیدی از غرور و امنیت را برایم می‌ساخت. شیشه را پایین کشیدم، با پسرکم برای بچه‌های داخل ماشین‌ها دست تکان دادیم. دلم قرص‌تر از قبل شد. شیرینی شعر مهدی رسولی که کارزار را حواله می‌داد به تل‌آویو و نه تهران، مثل نبات تا ته وجودم را شیرین کرد، جای خنده‌ روی صورتم چال انداخت و محکم به پشتی صندلی‌ام تکیه دادم. ماشین را پارک کردیم. پلاستیک‌های خوراکی و زیرانداز را برداشتم. وسط جمعیت رفتیم، خیابان پر بود از زن و مرد و بچه، لشکریانی از سن و سالهای مختلف. قدم‌های تند و بلند برمی‌داشتیم و پسرم کنار ما می‌دوید. به اولین ورودی خانم‌ها رسیدیم، باید از وحید جدا می‌شدیم، از قبل به این لحظه فکر کرده بودم، برایم شبیه وداع بود، توی خیالم به چشمانش زل زده بودم، تمام سال‌های زندگی را مرور کرده بودم و قربان صدقه‌ی قد و بالایش رفته بودم، برای تمام بدی‌هایم حلالیت خواسته بودم. نگاهش وقتی با تردید پرسید نماز جمعه می‌آیی را به یاد آوردم، نگذاشتم از دلهره‌اش بگوید و محکم گفتم: «آرررههه قطعا!» دلم می‌خواست در آغوش بگیرمش و برای بودنمان در این راه تشکر کنم، دلم می‌خواست هزار حرف نگفته‌ام را برایش بگویم اما ترسیدم دلش پیشم بماند، خواستم پر و بالش باز باشد، دستش را محکم فشردم. وسایلمان را گرفتم و با لبخندی پر از حرف نگفته به خدا سپردمش. زودتر رفتم تا رفتنش را نبینم. انگار امروز را برای فهمیدن حال تمام زنان تاریخ که جنگ را تجربه کرده‌ بودند زندگی‌کردم. خودم را میان جمعیت زنان غریبه جا کردم؛ اما چنان آشنای هم بودیم که دوری از همسر را فراموش کردم. انگار لشکری از زنان و کودکانی بودیم که دوشادوش مردهایمان تا خط مقدم آمده‌ باشیم. همه حال هم را درک می‌کردیم. همین‌جا معنای وطن برایم تداعی شد و بهتر درکش کردم. همین‌جا معنای برادران دینی را عمیق فهمیدم. دست پسرم را محکم‌تر توی دستم گرفتم و با افتخار تا رسیدن به صف نماز قدم برداشتم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پارسال چهارم مهرماه پدرم را از دست دادم. همه فکر می‌کنند وقتی کسی سن و سالی از او گذشته یا مدتی بیمار است، نزدیکان برای رفتنش آماده‌اند؛ ولی برای ما این‌طور نبود. اصلا این‌طور نبود. صبحی که بعد از چهل روز می‌خواستم بروم دانشگاه و درِ کمد را باز کردم تا یک مانتوی غیر مشکی بردارم چشمم درست نمی‌دید، چون پر از اشک بود. توی راه دانشگاه گریه می‌کردم، بی‌خیال تاکیدهای مکرّر پدرم که می‌گفت: «برای من سیاه نپوشید و گریه نکنید! دلم نمیخواد چشماتون اذیت بشه.» فکر می‌کردم لباس سیاه، من را به او متصل کرده. انگار غیر از قرآن و صدقات، این لباس سیاه نشان می‌داد چه شده و در دل من چه می‌گذرد. با خودم می‌گفتم اگر مثل همیشه مانتو و روسری رنگی بپوشم چه فرقی دارم با قبل؟ در حالی‌که من فرق دارم؛ حالا پدر ندارم‌. از آن ظهری که غرق در امواج خبرهای مردّد در مورد سید حسن نصرالله رفتم کلینیک و تا شب آن‌جا بودم و آخرين مُراجع به من گفت چه شده، یک هفته گذشته است. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ همه‌ی مراحل سوگ را هنوز طی نکرده‌ام؛ هنوز خبر فلان کانال که شاید سید حسن زنده است، چون تدفین نشده، خون تازه در بدنم می‌دواند و امیدوارم می‌کند. در حالی‌که بهمان پیج این خوش‌خیالی‌ها را به باد تمسخر می‌گیرد و راست هم می‌گوید. دیروز دیگر مشکی نپوشیدم. هفت روز از تولد آن خبر تلخ و سنگین گذشته و عزای عمومی تمام شده بود. وقتی مانتوی سورمه‌ای را به تن کردم دوباره همان حال روز چهل‌ویکم پدر به سراغم آمد؛ چگونه دوباره به زندگی عادی بازگردیم؟ درحالی‌که فرقی کرده‌ایم و آن این‌که دیگر سیّدحسن در این کُره‌ی خاکی نیست. چطور به دانشجوهایم و آدم‌های دیگر بگویم که من هنوز ناراحتم؟ لباس مشکی، پرچم کرامت مرد مقاومت برای ما بود و عزاداری برای او، وظیفه ما. این غم ما را منزوی نمی‌کند. این غم باعث می‌شود که اگر لحظه‌ای هم بیشتر از نیازمان استراحت می‌کردیم، دیگر نکنیم. ّفردایش با توجه به پیام فرض جهاد نگاه کردم تا ببینم کی وقت خالی دارم. وقت خالی ندیدم. زمان خوابم را دوباره حساب کردم و فکر کردم نیم‌ساعت کم‌تر خوابیدن شدنی است؛ کوک موبایلم تغییر کرد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
؟! علی روی صندلی عقب ماشین نشسته و از تکنولوژی و سوخت منحصر بفردش برایم می‌گوید. موشک زردرنگی را که در مدرسه درست کرده، توی هوا پرواز می‌دهد، در حالی‌که سعی می‌کند آن را از دست مهدی در امان نگه دارد. حواسم جمع حرف‌هایش نیست. درباره موشک و پرتاب‌هایش می‌گوید و حرف‌های کودکانه‌اش مرا می‌برد تا غزه. می‌روم و دیگر برنمی‌گردم؛ صدای موشک‌های واقعی، ویرانه‌هایی که ویران‌تر می‌شوند، صدای مادران و کودکان بی‌پناهی که به گوش کسی نمی‌رسد، صدای ... با اینکه علی بزرگ شده و دوست دارم گاهی خانه بماند، تا می‌شنود روضه‌ی مادرانه است، جلو جلو آماده می‌شود. امروز هم حاضر نشد خانه بماند و همراهم شد. تمام بحث‌های‌ امروزمان در روضه حول بیانیه آقا بود. از امکاناتی که داریم، توان‌هامان، از کار تشکیلاتی، جمع کردن امضاء، از گرفتن روضه و تبیین شرایط. این‌که هر آن‌چه از مال و جان و آبرو داریم وسط بیاوریم. گاهی متوجه می‌شوم در اتاق هم که مشغول بازی با بچه‌هاست، حواسش به صدای بلندگو و صحبت‌های ماست. وسط روضه فکرم می‌رود سمت موشکش، سوارش می‌شوم و می‌روم. بعد با خودم فکر می‌کنم بچه‌های غزه هم موشک کاغذی می‌سازند؟ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ از روضه می‌رویم خانه مادرم. مهدی را آرام روی مبل می‌گذارم به امید این‌که خوابش ادامه‌دار باشد. تلویزیون را روشن می‌کنم، علی خواب‌آلود و خسته روی زمین نشسته است. تصاویر را می‌بینم اما انگار مغزم فرمان نمی‌دهد. علی می‌دود جلوی تلویزیون: «مامان! کی موشک زده؟! مامان، ما موشک زدیم...» مدام بالا و پایین می‌پرد و با شور و هیجان «مامان، ما به اسرائیل موشک زدیم! ما جواب‌شونو دادیم. الله اکبر، الله اکبر... مرگ بر اسرائیل...» مهدی بیدار می‌شود و با چشمهای نیمه‌باز کنارمان می‌ایستد. همین‌طور که سعی دارم علی را آرام کنم تا بفهمم چه شده، او مرا دعوت به تکبیر می‌کند. مادرم هم به جمع‌مان اضافه می‌شود. شوقی غرورآمیز و حماسی زیر پوستم می‌دود. علی با هیجان می‌گوید: «مامان‌جون، باید تکبیر بگیم!» من که هنوز انگار خشکم زده، در حال دو دوتا چهارتا کردن موقعیت و شرایط همسایه‌های مادرم هستم که صدای الله‌اکبر علی را می‌شنوم. رفته توی بالکن و فریاد می‌زند. مادرم هم با او همراه می‌شود. نگاهم به موشک زرد رنگش می‌افتد که در دستش بالا و پایین می‌رود. اشکم بی‌صدا جاری می‌شود. صدای دیگری نیست؛ در این لحظه فقط بانگ الله اکبر او به‌ گوشم می‌رسد و به یادم می‌آورد امروز در روضه می‌گفتیم: «باید صدای بی‌صدای مظلوم باشیم.»‌ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون مهدی(۶ساله): شب بخیر. من: شب شما هم بخیر. مهدی: شب همه بخیر (با کمی مکث) به جز کسانیکه اذیتم می کنن!! من: مثلا کی؟ مهدی: اسرائیل، ترامپ، بایودنت! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سر طاقه چلوار سفید را باز کردم و آویزانش کردم روی طناب. زل زدم به سفیدی‌اش. یک روز چنین پارچه‌ای کفنم می‌شود. بی‌آنکه بدانم چرا، رفتم سمت پارچه باریک و بلند آویزان و چسباندمش به صورتم. انگار یک پرچم تبرکی را در آغوش بگیرم، سر و صورت و سینه‌ام را با آن متبرک کردم. قرار بود این پارچه محل امضای مومنین شود. مریم تمام مسیر سربالاییِ مصلّی، طاقه پارچه را روی دست گرفته بود. به ما که رسید رنگ صورتش به سفیدی می‌رفت و نفس‌نفس می‌زد. نشاندمش روی جدولِ کنار بزرگراه تا حالش جا بیاید. زیرانداز را پهن کردم و باقی طاقه را روی آن گذاشتم. توی این ۳۶ سالی که از خدا عمر گرفتم، فکرش را هم نمی‌کردم که یک ظهرِ جمعه‌ی گرمِ مهرماهی، با دوستانم وسط بزرگراه شهید سلیمانی پاتوق راه بیندازیم. دو، سه نفری کنار طومار پارچه‌ای‌مان ایستادیم. پیش‌بینی‌مان این بود که کار تا ساعت سه عصر طول بکشد اما در کم‌تر از یک‌ساعت، چهل متر پارچه از خط و خطوط هندسی و شماره‌ تلفن و دل‌نوشته پُر شد. از چند ماه پیش، بارش‌های فکری در مورد سالگرد طوفان‌الاقصی از همه‌جایِ «تشکیلات مردمی مادرانه» سرریز کرده بود به گرو‌ه‌های مجازی‌مان. آن‌موقع نمی‌دانستم که خودم هم یکی از حامیان این طرح می‌شوم. مُدام با بچه‌ها چانه می‌زدم: «باید یه کاری کنیم که درخورِ مقاومت باشه، نباید مثل بقیه تکراری باشه.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ دل همگی‌مان می‌خواست برای انجام فریضه قدمی برداریم که اثرِ خوبی روی منطق و احساس آدم‌ها بگذارد. این‌که جنگ به مسلمانان و مظلومان تحمیل می‌شود، مسائلی بود که می‌خواستیم به بهانه‌ی طومار و امضا به هم‌وطنانمان یادآوری کنیم. می‌خواستیم هم‌وطن‌های بیشتری را با مقاومت و شورِ جهاد و حمایت از مظلومان غزه همراه کنیم. مردم زیادی کنار طاقه پارچه جمع شده بودند. دستِ بعضی صاحبان امضا، چین و چُروکِ سال‌ها زندگی با عزت به تَن کرده بود. ماژیک‌ها را روی ادامه پارچه گذاشتم و کمی جلوتر رفتم تا مردم را دعوت کنم به حمایت‌ از تمام آدم‌هایی که بی‌گناه کشته می‌شدند. خانم و آقایی که هم‌سن مادر و پدرم بودند را تعارف کردم‌ تا روی پارچه، امضا کنند. موهای سفید آقا زیر آفتاب ظهر برق می‌زد. مَحلم نداد و به راهش ادامه داد: «نه دخترجان! ما کار داریم.» همسرش اما ایستاد و چشم‌هایش را از زیر عینک، بین خط‌ها فرستاد. گوشه‌ی آستین مَردش را گرفت: «بیا بریم ببینم دخترمون چی میگه. این جوونا یه وقتایی کارای خوبی می‌کنن.» هر دو را کنار درخت و طاقه پارچه‌ی سفید آوردم. خانم امضا زد و شماره تلفنش را به آن اضافه کرد. آقای میانسال اما به همان سرعت ماژیک به دست نگرفت. نگاه کرد و کمی چشم‌هایش را به زمین دوخت و نوشت: «ما سرباز تو هستیم.» با آرنج به پهلوی مریم زدم: «از دامن زن مرد به معراج می‌ره، اینه‌ها. اول شوهرش نمی‌خواست بیاد.» مریم خندید و الحمدالله گفت. هفت، هشت تا پسر نوجوان سمت پارچه آمدند‌. از کنار مریم جدا شدم و سمتشان رفتم. ماژیک‌ها را جلویشان گرفتم: «سلام آقایون، خوش اومدید.» نگاهشان را بین امضاهای روی پارچه و نوشته‌ها و مردم می‌چرخاندند. برایشان توضیح دادم: «این جا امضا می‌کنیم تا به رهبرمون بگیم ما از جبهه مقاومت حمایت می‌کنیم. ما می‌خوایم به رهبر ثابت کنیم که وقتی حکم جهاد می‌دید ما همه‌جوره پاش می‌ایستیم.» نیمی از پسرها نشستند و امضاهای خود را با نوشتن اسم و دلنوشته‌ زیباتر کردند. یکی‌از آن‌ها ماژیک را تحویلم داد و با لهجه‌ی مشهدی که آدم را هوایی صحن و سرای آقا می‌کند گفت: «خانم ما از شهرستان تا اینجا اومدیم فقط به عشق این‌که پشت سر رهبر نماز بخونیم. یه امضا که دیگه چیزی نیست! ما حاضریم از همین‌جا بریم قدسو آزاد کنیم و اون لعنتیا رو بریزیم بیرون.» از لحن دادا‌ش‌مشتی‌اش خوشم آمد و خندیدم. هدف‌مان از اینکه توی برق آفتاب بیاییم و کنار اتوبان مردم را دعوت به امضا کنیم‌ همین بود. می‌‌خواستیم رگِ غیرت استکبارستیزی خودمان و بچه‌هامان باد کند و بزند بساط ظلم را جمع کند. یادِ بچه‌ها افتادم که از یک ساعت پیش، همسرم آن‌ها را توی ماشین نگه داشته بود. از دور نگاهشان کردم. پسر سه‌ساله‌ام پشت فرمان روی پای پدرش بالا و پایین می‌پرید و دخترها و پسر کلاس چهارمی پشت ماشین خوابشان برده بود. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ از کنار پسرهای نوجوانِ امضاکننده رَد شدم و چند متر آن‌طرف‌‌تر برای دعوت مردم به طومارنویسی رفتم. پرِ چادرم را چند بار تکان دادم تا عرق‌های صورتم خشک شوند. توی دلم دعا کردم: «ای‌کاش به چشم امام زمان بیاییم. آقا خودش به توان ما نگاه کنه، نه نتیجه‌ی عملمون.» پنج دقیقه بعد، چشمم به جمال چند جوان خارجی روشن شد. خانم‌هایی با پوست‌ تیره که به اندازه سیاهی شب زیبا بودند. پیراهن‌هایی مثل عبا و مقنعه‌ی بلند تا نیمه‌ی بدنشان پوشیده بودند. به صورتشان زل زدم و لبخندم‌ را نشاندم‌ بین نگاهشان. ماژیک و طاقه را با انگشت نشان دادم و چند بار گفتم: «فلسطین، غزه، لبنان.» پشت سرم راه افتادند و چیزی نگفتند. انگار که آمده بودند وظیفه‌‌شان را انجام بدهند و برگردند. پایین امضاهایشان که نوشتند «فِرُم پاکستان» فهمیدم شهروند کشور همسایه‌اند. چیزی که من و دوستانم را متعجب کرد، جمله‌ی بعدی آن‌ها بود: «لبیک یا خامنئی» خانم‌ها که رفتند، نیم دیگر پسرهای نوجوان مشهدی که دوست‌هایشان را تنها گذاشته بودند، پایینِ سند حمایت نشستند و امضایش کردند‌. روزی که خانه‌ی مریم جمع شده بودیم تا برنامه‌ی امروز را نهایی کنیم، به نوجوان‌ها و اثراتی که این طومار می‌تواند روی تصمیمات آینده‌شان بگذارد هم فکر کردیم. قبل‌ترش سارا طرح‌ها و ایده‌های همه‌ی مادرها را جمع کرده بود. حتی از شهرهای دیگر مثل مادرانه مشهد. در نهایت به این نظریه رسیدیم که در فارسِ‌من یک صفحه باز کنیم و امضای مردم را در حمایت از جبهه مقاومت بگیریم. کار خوبی هم از آب در آمد. کلی امضای مجازی جمع شد. اما طومار و حمایت کتبی خودمان را تقدیم رهبر کردن و رودر رو با مردمِ همیشه در صحنه مواجه شدن خیلی بهتر بود. صدای چند بچه که با مادرشان کنار ماژیک‌های رنگی آمده بودند، فکرم را از جلسه‌ی گذشته به حال برگرداند. بچه‌ها دور مادر می‌چرخیدند و سوال می‌کردند: «مامان چی کار می‌کنی؟ مامان برای چی داری امضا می‌کنی‌؟ مامان به منم میدی خط بکشم؟» مادر جوان پایین طومار نشست و برای بچه‌هایش از کودکان غزه و مهم بودن حمایت ما از آن‌ها گفت: «امضای من یعنی اینکه من هستم و از بچه‌های بی‌گناه حمایت می‌کنم، اگه یه روزی هم نبودم امضام تو این دنیا می‌مونه که می‌خواستم اسرائیل از بین بره.» از تشکرها و قدردانی‌های مردم فهمیدیم که طرح، به دلِ همه‌شان نشسته‌. دستم را بالا بردم و اَدای آب خوردن را برای نگین درآوردم و با ایماء و اشاره لب زدم: «از بس حرف زدم، گلوم خشک شده.» ده دقیقه بعد که نگین را با بطری آب معدنی دیدم تازه یادم‌ افتاد که چقدر تشنه‌ام. نگین درِ بطری آب را باز کرد و دستم داد. سیراب که شدم‌ صورت خیسش را دیدم: «چرا گریه کردی؟!» با گوشه‌ی روسری‌ اشک‌هایش را خشک کردم: «رفتم برای تو آب بیارم. یه آقای مُسن این تربت رو بهم دادم و رفت.» چشم‌هایم گشاد شده بود: «فقط به تو داد یا به همه؟» - توی اون همه جمعیت فقط به من داد! شیشه‌ی کوچکِ تربت امام حسین را به سینه چسباندم: «صلّی الله علیک یا اباعبدالله» چشم‌هایم بین تربت و طومار در رفت‌وآمد بود. چه رویای قشنگی‌ست؛ موقع جان‌ دادن، کفنم پارچه‌ی پر امضا برای حمایت از مظلوم باشد و توی دهانم این خاک مقدس. پرچم سه رنگ ایران روی تابوتم کشیده شده باشد و تشییع‌کنندگان، فریادِ «شهیدِ مقاومت» سر بدهند. به روایت: به قلم: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
ما در کنار دختر موسی نشسته‌ایم عمریست محو او به تماشا نشسته‌ایم اینجا کویر داغ و نمک‌زار شور نیست ما روبروی پهنه‌ی دریا نشسته‌ایم جانِ جهان راه نشانم بده🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
از خیابان که پیچید داخل پارک، برق زنجیرِ گردنبندش توجهم را جلب کرد. قوطی نوشابه پپسی را سر می‌کشید و هرچه به پوسترهایی که در پارک نصب کرده بودیم نزدیک‌تر می‌شد، قدم‌هایش هم آهسته‌تر می‌شد. جلوی پوستر تحریم کالاهای صهیونیستی ایستاد، انگشت اشاره اش را روی خون‌هایی که در پوستر کشیده شده بود گذاشت، صدایش را صاف کرد و گفت: «ببخشید معنی این چیه؟» گفتم: «سلام، یعنی این شرکت‌ها حامی اسرائیل هستن و هر سال درصدی از سودشون رو به صهیونیست‌ها میدن، اونا هم بچه‌های بی‌گناه فلسطینی رو می‌کُشن.» نگاهی به قوطی پپسی که در دست داشت کرد، کمی از آن نوشید. با دست دیگرش پشت لبش که هنوز سبز نشده بود را پاک کرد و گفت: «البته خاله این نوشابه قیمتی نداره‌ها، فقط ۱۵ تومنه!» با لبخند گفتم: «قطره قطره جمع گردد، وانگهی؟» با لپ‌های قرمز شده گفت: «دریا شود!» نوشابه‌اش را تند و تند خورد، عجله داشت که زودتر تمامش کند، چشم‌هایش برکه‌ی آب شد! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ توی دلم گفتم: «ببین چقدر تاثیرگذار حرف زدی، داره با لذت نوشابه‌ی لعنتی رو تموم هم می‌کنه!» کم کم جمعیت بیشتری برای برداشتن حلوای نذری به سمت غرفه‌ی ما می‌آمدند. صدای سرود «لشکریان حزب الله، ماشاءالله» در فضا پیچیده بود گوشم را به صورت پسرک نزدیک کردم، داشت با خودش واگویه می‌کرد: «اِاِاِ کوکاکولا، فانتا، نسکافه! خیلی از اینا رو ما تو خونه استفاده می‌کنیم، فکر کنم مامانمم خبر نداره!» گفتم: «خب می‌تونی همین امروز براش توضیح بدی.» درحالی که خم می‌شد، سرش را به نشانه پذیرفتن، تکان داد. قوطی پپسی را روی زمین گذاشت، با دستش بند کوله سیاه رنگش که نشان «نایک» داشت، نگه داشت و با پا، طوری پرید روی قوطی که انگار می‌خواست اسرائیل را با یک ضربه‌ی کاری، زیر پایش له کند!!! بعد اشاره کرد به طومار مطالبه‌ی تحریم کالاهای حامی صهیونیست و گفت: «می‌خوام اینو امضا کنم، خاله یه کاغذ داری اول تمرین کنم؟» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
،_پسته_خندون به دلیل درس‌ و کلاس پسرم، چهار ماه بود به دیدار خانواده نرفته بودیم. به بهانه گردو‌ تکانی چمدان بستیم و به همدان رفتیم. از باغ که به خانه مادرم برگشتیم، هرچه دنبال کنترل تلویزیون گشتیم، نبود. زیر میز‌ها، زیر صندلی‌ها، کتابخانه، داخل یخچال را هم نگاه کردیم، نبود! دو روز بعد از بازگشت، چمدان را باز کردم تا هر وسیله را سر جای خودش بگذارم. پسر هشت‌ساله‌ام آمد و کنترل را که در چمدان جاساز کرده بود جلوی چشمان گرد شده من برداشت، سمت تلویزیون خودمان گرفت. با مادرم تماس گرفت و گفت: «مادرجون الان تلویزیون روشنه؟» مادر: «بله.» - مادرجون الان شبکه چنده؟ مادر: «دو.» - الان عوض شد؟ مادر: «نه!» - اِ پس دفعه بعد کنترل‌تون رو میارم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
ظهر جمعه، غرفه‌ی ورودی حسینیه‌ی امامِ همدان، تماشاچیِ آیه‌های نصر بود. همه چیز، به شکلی غیرطبیعی، میزان بود. مرتب بود. مردمک‌ها و پلک‌ها و لب‌های ملت، قدم‌ها و شانه‌های ملت، جار می‌زد که پیروزند؛ یکدل و مصمم‌اند. انرژیِ سیّالِ فضا آن‌قدر پُرزور بود که جناب خورشید و سامانه‌ی جوّی را هم سربه‌راه کرده بود. هوا دل‌پذیر بود. وسط فرم‌ها و امضاء‌ها دویست بار از اعماق سیتوپلاسمِ سلول‌هایم ذوق کردم که آنجایم. شکر کردم که حیِّ لایَموت، اوضاع را ردیف کرد و آمدم؛ که روی مسئول «مادرانه‌»مان را زمین نینداختم؛ که بی‌خیالِ خواب‌های نصفه نیمه و منقطع و چشم‌های خسته و بدن کوبیده، از صبح زود کارهای اسباب‌کشی را سر و سامان دادم؛ که بچه‌ها را به مادرم سپردم و کَندم و آمدم. مردم، فوج فوج وارد می‌شدند. دلشان پیِ نمازجمعه بود. بیشترشان بی‌توجه به بند و بساط و دفتر و دستَک ما به سرعت عازم حسینیه بودند. ولی ما مثل برق، جلویشان را می‌گرفتیم: - لطفاً تشریف بیارین این فرمو امضا کنین. بَرا حمایت از جبهه‌ی مقاومته. فقط یه امضا! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ می‌آمدند. تقریباً همه آمدند. برگه‌هایی که چاپ کرده بودیم تمام شد. حتی کم آمد. بعضی‌ها بی‌معطلی پُرش می‌کردند. بعضی‌ها اول، با حوصله متنش را می‌خواندند، بعد مشخصاتشان را وارد می‌کردند. بعضی‌ها اجازه می‌خواستند که برای بچه‌هایشان هم بگیرند. بعضی‌ها هم از پشت حریر اشک و با صدای لرزان می‌گفتند: - امضا چه قابل؟! مال و جونمونو می‌دیم! بچه‌هامونو می‌دیم! من خاطره‌ی واضحی از جنگ خودمان ندارم. اما با جادوی این کلمه‌ها، تخته‌گاز رفتم تا روزهای فتح خرمشهر. اصلاً حالِ غرفه، حال آدم‌ها، حال همان روزها بود. «مَمّد نبودی» دست انداخته بود در گردن «القُدسُ لَنا». مستانه، قهقهه می‌زدند و چفیه‌هایشان را توی هوا تکان می‌دادند. از پشت میز سری توی جمعیت چرخاندنم. چشمم روی پیرزنی قفل شد. جور غریبی بود. شماره شماره و با طمأنینه راه می‌رفت. مانتوی بلندی داشت. با دستم اشاره کردم که بیاید سمت ما. بالاخره نزدیک شد و گوشه‌ی میز، پشت خانم مسنّی ایستاد. صورتش ریزنقش و نُقلی بود. فرقش را از وسط باز کرده بود و نوک موهای بور و سفیدش از لبه‌ی روسری پیدا بود. توی آن سن، هنوز بیشتر موهایش طلایی بود، سفید نشده بود. ترکیب بدیعی که تا آن روز ندیده بودم. لَخت و خاموش نگاهم می‌کرد. حتی کلامی نپرسید که اینجا چه خبر است؟! - حاج‌خانم داریم امضا جمع می‌کنیم که بگیم پشت مردم فلسطین و لبنانیم. شمام می‌خواین امضا کنین؟ پیرزن، همان‌طور خیره مانده بود. سکوتش آنقدر سنگین بود که فکر کردم توان حرف زدن ندارد. - حاج‌خانم سواد دارین؟ سرش را بالا برد. یعنی که نه. - می‌خواین براتون بنویسم؟ اشک دوید توی چشم‌های رنگیِ فارغ از دنیایش. فضا جان می‌داد برای انقلاب احساسات. فکر کردم چشم او هم خیسِ تب و تاب آنجاست. خانمی رفت و او جایش را گرفت. - حاج‌خانم، اسمتونو بنویسم؟ ... اسمتونو می‌گین؟ اشک‌هایش غلتید و عاقبت لب‌ از لب برداشت: - اسم ندارم! نگاهش کردم. مات، نگاهش کردم. - بنویسین مادر شهید صمدی! همه میگن مادر شهید صمدی! پیرزن، با شهیدش آمده بود. اُبهتشان من را گرفت و لال شدم. بغض، سر و صورت و گلویم را محکم چسبیده بود. نوشتم مادر شهید صمدی. نتوانستم بقیه‌ی اطلاعات را بپرسم. انگشتم را روی محل امضاء گذاشتم و خودکار را تعارفش کردم. امضاء کردند و خرامان رفتند. به روایت: به قلم: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
داور سوت زد. دوندگان تخته گاز شروع به دویدن کردند. شبکه تلویزیون را عوض کردم تا شاید اخبار جدیدی از لبنان نصیبم شود. هم‌زمان از مغزم گذشت که من کجای این میدان مسابقه ایستاده‌ام؟ انگار هنوز صدای سوت داور داخل گوشم فرو نرفته! توی تلویزیون جز اخبار تکراری خبری نبود. پیام‌های صوتی گوشی را روی دور تند گوش کردم. زهرا گفته بود باید با طلاهایی که جمع می‌کنیم یک کار رسانه‌ای بکنیم و خبرش را برای دلگرمی جبهه مقاومت وایرال کنیم. فاطمه فرم‌ها را از محدثه تحویل گرفته بود، می‌خواست ببرد توی مساجد برای جلب مشارکت. نرگس با بچه‌های محله‌شان یک کانال زده‌اند برای فروش لوازم غیرضروری‌شان. کارها هم مثل صوت‌ها بدجوری روی دور تند بود. سرم گیج رفت و خودم را در هیئت یک تماشاچی دور گود کُشتی تصور کردم. درازکش روی مبل بودم و داشتم دور و اطراف خانه را می‌پاییدم تا شاید طعمه‌ی ارزنده‌ای توی نگاهم تور شود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ من شاهد بودم نرگس با چه وسواسی لوازم خانه‌اش را دانه دانه با بالا و پایین کردن ده‌ها مغازه‌ جور کرد. چطور می‌تواند این‌قدر راحت از چیزهایی که دوستشان دارد بگذرد؟ با خودم می‌گویم: «تو این خونه چی برای من از همه‌چی باارزش تره؟» نگاهم قفل می‌شود روی کتابخانه. بلند می‌شوم و زانو می‌زنم جلویش. با تک‌تک‌شان هزار و یک خاطره دارم. برای به‌دست آوردن بعضی‌شان کلی کتاب‌فروشی زیر پا گذاشته‌ام. چندتایشان هم هدیه است. هدیه روزهای مخصوصی از زندگی. عزیزترینِ من هم کم‌کم از پشت ابر می‌آید بیرون؛ کتاب‌هایم! یاد آدم‌هایی می‌افتم که هر بار جلوی کتابخانه‌ام ایستاده‌اند با کلی التماس، که حداقل هدیه نمی‌دهی بفروش. گوشی را برمی‌دارم. شماره‌ها را می‌آورم. دست و دلم می‌لرزد. گوشی را می‌گذارم زمین و دوباره تک‌تک کتاب‌ها را نگاه می‌کنم. یکی یکی از قفسه می‌آورمشان بیرون. نگاه عمیقی توأم با خداحافظی به‌شان می‌اندازم. بعضی را ورق می‌زنم و تکه‌هایی را برای بار چندم می‌خوانم و ذهنم شرق و غرب عالم را سیر می‌کند. درددل‌هایم که تمام می‌شود، زنگ می‌زنم به بچه‌ها. اولش خیال می‌کنند چیزی خورده توی سرم. وقتی می‌گویم می‌روند جایی بهتر از قفسه‌های خانه ما، تازه دوزاری‌شان می‌افتد. بعضی‌ چند برابر قیمت پشت جلد، کتاب‌ها را برمی‌دارند. بعضی‌ هم فقط پولش را می‌ریزند به حساب جبهه مقاومت و می‌گویند بفروش به یک نفر دیگر. چند روز است که بیش‌تر کتاب‌ها در عین این که دارند خرید و فروش می‌شوند، هنوز سرجایشان هستند! یاد قرآن می‌افتم، وقتی دو دو تا چهارتای دنیا را به هم می‌زند. «...که هفت خوشه برویاند، که در هر خوشه یک‌صد دانه باشد...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
یک مُشت گِل سرشور را با کُپه‌ی کُنار و حنای توی کاسه قاطی کنم، می‌شود همان ملاتی که بی‌بی گفت. خمیر سبز را روی سر بچه گذاشتم. گاهی آب قهوه‌ای شره می‌کرد. تا جلویش را می‌گرفتم‌، تالاپ یک تیکه خمیر شل پخش سرامیک سفید کف حمام می‌شد. موقع آب‌کشی، انگار خاک‌اره داخل موهای بچه قاطی کرده بودم. با هر‌بار شانه کشیدن صدای قیژ رو اعصابی همراه با کش آمدن موها، تمام تنم را سیخ سیخی می‌کرد. با کمک نرم‌کننده و شانه دندانه درشت چوبی بالاخره زبری کنار و گل سرشور، جایش را به لیزی مایع نرم‌کننده داد. ترکیب بوی سنتی کنار و صنعتی لطیفه در حمام پیچیده بود. دختر شش‌ساله را حوله پیچ کردم. کف دست و پایش چروک شده بود و صورتش سفیدک بسته بود. باد داغ سشوار را روی سرش گرفتم و هر‌بار که می‌خواست از دستم در برود با پاها قفلش می‌کردم و با گول و ملنگ و وعده تنقلات راضی نگهش می‌داشتم. بی‌صبرانه منتظر دیدن معجزه تجویز بی‌بی و رفع شوره سر بچه بودم. مو‌ها که خشک شد و پف کرد وقت بررسی بود. با انگشت اشاره خطی بین موهای پر و مشکی‌اش باز کردم. «قیومت بیگیری. اِی سرته بخوره. چه شوره‌ی لِچِنه درازی» تلفن را برداشتم و به بی‌بی زنگ زدم. - سلام بی‌بی. میگما همو دارو دواها بود که گفتید زدم سر بچو ولی شوره‌هاش نرفت که نرفت. - ننه یه چیت میگم بوگو خب! بچت ایجوری نیس که دائم سرش دست پِلکو کنه و هی بگه میخاره؟! - چرو بعضی وقتا. - هول نکنیا. ای دخترت شپش گرفته‌. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ - شپش؟ دختر من؟ عامو ای بچو عین مرغابی دائم تو آبه. عین دسته گل نگهش می‌دارم. - ننه دسّه‌ی گل یا دسّه‌ی بیل چِمیدونم.‌ ای مُرد ما و زندِ شما. برو از هر‌کی میخوی بپرس. حالُ بودم مَی چیطو شده. تیر ناحق که نیس ننه. درد بی درمونم نیس. عین سرمو خوردگی که از بچا وا می‌گیرن ایَم از یکی وا گرفته. یه سمی میسونی میزنی خوب میشه. گوشی تلفن توی دست‌هایم به وضوح می‌لرزید. با قول دوباره زنگ می‌زنم، تلفن را قطع کردم. بچه داشت جلو تلویزیون وعده وعیدهای نقد شده‌اش را می‌خورد که شیرجه زدم روی کله‌اش. با تیزی ناخن جاده‌ای وسط سرش باز و قدرت زوم چشم‌ها را چند برابر کردم. هم‌زمان‌ عکس‌های گوگل را با واقعیت جلوی چشمم تطبیق دادم. خودش بود. اشک‌های سر‌سوزنی سفیدی چسبیده به ریشه موها که با فوت و بای‌بای کردن توی سر تکان نمی‌خورد. سوغاتی که بچه از مدرسه برایم آورده بود. به خودم که آمدم دیدم روی بازو‌ها و مچ دستم قرمز شده وخط‌های سفید سه‌تا سه‌تا موازی از رد ناخن‌هایم روی قرمزی نشسته. «مگه نه که شپش مال آدموی چرک و چلُم بود.» فین عمیقی بالا کشیدم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم. راهکارهای خانگی را در اینترنت خواندم. سرکه و سس مایونز و اسپند. دلم به این چِکنه بازی‌ها راضی نبود. از داروخانه اسنپ، شامپو شپش سفارش دادم. نوشته بود شانه دندانه ریز زدن بعد شامپو، اصل ماجراست. دندانه‌های شانه پلاستیکی آبی که توی بسته بود با همان بار اول استفاده توی موهای بچه گیر کرد و ارتودنسی لازم شد. با برس به جان سر بچه افتادم. کارم شده بود باج دادن. جز در حالت گوشی به دست راهی برای مهارش نداشتم. پارچه سفید پهن می‌کردم و تند‌تند برس می‌کشیدم. جنازه شپش‌ها یکی‌یکی روی کفن سفیدشان می‌افتاد و من مثل شکارچیِ پیروزی تعدادشان را می‌شمردم. هر دفعه کمتر و کمتر می‌شد تا رسید به مرحله‌ای که دیگر شپش زنده و مرده‌ای در کار نبود. خوش و خرم از پیروزی بساطم را جمع می‌کردم. و اما کمی بعد دوباره بچه دست در کله فرو می‌برد. تخم و ترکه‌های بجا مانده‌شان با سرعتی کمتر از چند ساعت نسل جدید را تولید و روانه کله بچه کرده بود. این راهش نبود. پاک‌سازی اصلی باید از نسل‌کشی آن‌ها شروع می‌شد. باید در نطفه خفه‌شان می‌کردم. دیگر باج‌دادن هم جواب نمی‌داد. شب‌ها که همه به خواب می‌رفتند، چراغ‌قوه به دست مثل کارآگاهی به دنبال اثر‌انگشت مجرم، سراغ سر بچه می‌رفتم. یک دستمال سفید کنارم‌ می‌گذاشتم و یکی‌یکی تخم‌ها را چک و خنثی می‌کردم. پایان کار وقتی بود که بچه قِل می‌خورد و سر و صدای نا‌مفهومی می‌داد که خبر از بیدار شدن عنقریبش داشت. دستمال سفید مزین شده به نقطه‌های ریز سیاه را جمع می‌کردم و برای اطمینان خاطر می‌سوزاندم. دیگر اراده دست‌هایم در اختیار خودم نبود. بچه می‌دیدم به بهانه سلام و احوال‌پرسی اول سرش را با دقت بالا اِسکن می‌کردم. پیش‌فرضم این شده بود که همه شپش دارند مگر این‌که کچل باشند. این شپشِ جان‌سخت مسری، شده بود فوبیای زندگی‌ام و تمامی نداشت. ترسم از زمانی کم‌کم فروکش کرد که دیدم دختر دکتر فلانی هم توی سرش شپش دارد و حتی توی سر پسر آن یکی استاد دانشگاه هم شپش دیدم. تصور اینکه وقتی این استاد با آن دبدبه و کبکبه دارد توی اتاق عمل، پیوند قلب انجام می‌دهد در حالی‌که چند تا شپش از کله بچه‌اش وول خورده و رفته توی سرش، به خنده‌ام می‌انداخت. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ پایان‌ مسئولیت سرشماری نفوس و مسکن حشرات در خانه را زمانی اعلام کردم که به وضوح دیدم کف خانه دارد از درهم برهمی می‌ترکد و من نشسته‌ام کله بچه وارسی می‌کنم. کدام یکی از زن‌های دور و برم انقدر وقت برای ریز جزئیات می‌گذاشت. بیشترشان خانه‌هایی تمیز داشتند با بچه‌هایی که شپش در کله‌شان مَلّق می‌زد. مسیر را طبق عادتم اشتباه رفته بودم. همان عادتی که می‌گفت برای تمیزکردن خانه از تا کردن لباس‌های داخل کشو شروع کن و وقتی همسر به خانه می‌آمد یک خانه شلوغ با کشوهای آراسته می‌دید که اصلا به چشمش نمی‌آمد. دست از وسواس روی شپش برداشتم. شپشی که با اول پاییز و شروع مدرسه‌‌ها سرو کله‌اش پیدا شده بود و حالا داشتیم به عید نزدیک می‌شدیم. سرم را به خانه تکانی گرم کردم و مشغول شستن و تمیزکاری خانه شدم. فرش‌ها که شسته شد، ملحفه‌ها که عوض شد، خانه که تکانده شد، کم‌کم سرو کله شپش‌ها هم‌ نا‌پیدا شد. فهمیدم که تک بعدی کار‌کردن راه به جایی نمی‌برد. پکیج پاک‌سازی لازم بود برای ریشه‌کَن کردن شپش‌ها. حالا عید شده بود و خواهرم مهمان‌مان بود. جلوی تلویزیون نشسته بودیم و تخمه می‌خوردیم. خواهرم گفت: «وُی نیگا سر بچو شوره زوده. مُرد بَسکه خارُند.» با تیزی ناخن‌هایم جاده‌ای وسط سرش باز کردم. شکار شپش از کله‌ای که مادرش مدت‌ها نمی‌داند فرزندش گرفتار شده به راحتیِ برداشتن یک آلو زرد تک افتاده وسط کاسه‌‌ی آلو سیاه‌ها بود. صدای تق شکستن تخمه با تق ترکیدن شپش بین ناخن‌هایم یکی شد. به خواهرم گفتم: «نیگا هول نکنیا دده. ای بچت شپش گرفته‌. تیر ناحق نیس. درد بی‌درمونم نیس. عین سرمو‌خوردگی که از بچا وا می‌گیرن، ایَم از یکی وا گرفته. یه شامپویی میسونی می‌زنی خوب میشه.» استکان‌ چای در دست‌هایش به وضوح می‌لرزید. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زهرا خوابیده بود و من مثل اغلب وقت‌ها که او می‌خوابد هول شده بودم که «حالا چه کار کنم؟» نه‌اینکه بی‌کاری زیر دلم بزند و نگران شوم که حالا اوقات فراغتم را چگونه سپری کنم. استرس می‌گیرم، چون حجم انبوهی از کارها روی دستم است و من باید با بهترین الگوریتم‌های بهینه‌سازی و برنامه‌ریزی، از این زمانی که معلوم نیست پنج دقیقه باشد یا یک ساعت، استفاده کنم. فوریت و اهمیت را ضرب کردم و اولویت را در این پیدا کردم که سیب‌زمینی نگینی کنم. ایستادم پای سینک و سیب‌زمینی‌ها را پوست گرفتم. بچه‌ها نبودند و خانه ساکت بود. «حیفه! یه چیزی گوش بده!» حرف حقی بود که از ذهنم گذشت. نه بچه‌ها بودند و نه پدرشان، پس مسابقه «اول حرف منو گوش کن» هیچ شرکت‌کننده‌ای نداشت و انصاف این بود که همراه با نگینی کردن سیب‌زمینی‌ها، پادکستی، سخنرانی‌ای، چیزی گوش کنم. کاسه پلاستیکی سبز را گذاشتم لبه سینک، چاقوی دسته زرد را هم برداشتم و شروع کردم ایستاده سیب‌زمینی‌های پوست گرفته را ورق ورق کردم. ایستاده بودم چون فکر می‌کنم وقتی ایستاده کار کنم، زودتر انجام می‌شود. باز هول شده بودم که در این فرصت کم‌نظیر برای شنیدن، «حالا چی گوش بدم؟» صوت آن کلاس که بچه‌ها نگذاشتند درست صدای استادش را بشنوم، یا آن وبیناری که خیلی به محتوایش نیازمندم، یا پادکستی که چند نفر تعریفش را کرده‌اند؟ دو روز بود که سیدحسن نصرالله شهید شده بود و من فقط حوصله چیزهایی را داشتم که یک سرشان به سید می‌رسید. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ یک ورق سیب‌زمینی را برداشتم و خلالی‌اش کردم. «هان! امروز دو سه تا کلیپ مربوط به سید توی فضای شخصی بله گذاشتم، همان‌ها را گوش کنم.» با انگشت کوچکم قفل صفحه را باز کردم. کلیپ اول را آوردم و پخش کردم. صدای مخملی سید بود که عربی حرف می‌زد و زیرنویس ترجمه داشت. دلم با صدایش می‌رود توی دشت، کنار رود، زیر آفتاب ملایم اردیبهشت، در سایه برگ‌های سبز زنده‌ای که با نسیم تاب می‌خورند. سخت بود که ورق‌های سیب‌زمینی را خلال و نگینی کنم و چشمم به خواندن زیرنویس باشد، اما دلم رفته بود لب رودخانه، نمی‌شد که تشنه برش گردانم. به خودم اطمینان دادم که نگین‌های سیب‌زمینی کمی هم چندضلعی‌ نامنظم شوند، ایرادی ندارد. دستم را بالای کاسه و چشمم را روی صفحه موبایل نگه داشتم. سید حسن از دورانی می‌گفت که محاسنش سیاه بوده و بار مسئولیت حزب‌الله، روی شانه‌اش سنگینی می‌کرده. گفت که حالش را به آقای خامنه‌ای گفته و آقا در جوابش گفته‌اند هر وقت احساس تنگنا کردی، برو توی اتاقی و تنهایی با همین زبان عامیانه با خدا حرف بزن. بعد سید گفت این دیگر شده رویه ما و در هر مشکلی همین کار را می‌کنیم و گره باز می‌شود. کلیپ تمام شد، صفحه گوشی سیاه شد و رد سفید نشاسته سیب‌زمینی روی صفحه، به چشمم آمد. بعد از آن جمعه شب سخت و عصر تلخ شنبه و حال پریشانی که آن شب و عصر تجربه کرده بودم، حالا عطر ناب کلام سید و توصیه‌ای که از آقا نقل می‌کرد، حلول کرده بود در سلول‌های مغزم و مرا به عملی کردن این توصیه در همان لحظه دعوت می‌کرد. برای چندمین بار وزنم را از روی این پا انداختم روی آن یکی پا تا خستگی سرپا ایستادن را بین هر دو پا تقسیم کنم. برعکس همیشه که وقتی چنین توصیه‌هایی می‌شنوم، به ندرت و با گذر زمان تصمیم به تجربه کردن‌شان می‌گیرم، این بار می‌خواستم همین حالا این دستورالعمل را انجام دهم. فکر کردم آشپزخانه هم اتاق است دیگر، تنها هم که هستم، چیز دیگری لازم است؟ بنظرم لازم نبود. حتی لازم نبود دست از خرد کردن سیب‌زمینی‌ها بکشم. همان‌جا سرپا، چاقو به دست، گفتگو را شروع کردم. نه اینکه هیچ وقت خودمانی با خدا حرف نزده باشم، نه‌. خیلی وقت‌ها بوده که آداب و ترتیبی نجسته‌ام و مستقیم و رک با او حرف زده‌ام، اما این بار فرق می‌کرد. من ساعاتی را پشت سر گذاشته بودم که فوران انواع احساسات منفی را در خود داشت. من احساس اضطرار را چشیده بودم. تا آستانه احساس تنهایی یک غریق رفته بودم. و بعد از ۴۸ ساعت پر از فراز و فرود، حالا می‌خواستم زمین قلبم را به تجربه سید حسن بسپارم تا در آن «نخل و انگور و ماه» بکارد. یادم هست که خیلی معمولی با خدا حرف زدم. حتی گریه هم نکردم. از شرایط و احوالاتم گفتم. از نگرانی و اندوهم. التیام و آرامش برای ایستادن در جبهه حق خواستم. چندان طول نکشید. طوری که وقتی حرف‌هایم را تا آخر زدم، حتی هنوز خرد کردن سیب‌زمینی‌ها تمام نشده بود. من آرام بودم. کلمات سیدحسن «دروازه روزهای روشن» را به رویم گشوده بود. دوشنبه آرام بودم. سه شنبه هم. چهار و پنج‌شنبه هم. و حتی جمعه که دست بچه‌ها را گرفتیم و رفتیم نمازجمعه. خدای سید حسن و سید علی سکینه را به قلبم فرستاده بود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan