eitaa logo
جان و جهان
513 دنبال‌کننده
740 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ متصدّی باجه با چشمانی گرد شده و انگار پیش از ما کشف بزرگی کرده باشد، می‌گوید: - مطمئنید بلیط‌هاتون رو درست گرفتید؟! اختلاف ساعت بلیط رفت و برگشت‌تون فقط سه ساعته‌ها.. تازه اگر قطار رفت تاخیر نداشته باشه. با لبخند ملیحی که یه «خودمون می‌دونیم و مشکلی پیش نمیاد» خاصی کنجش پنهان شده، می‌گویم: - إن شاءالله قطار رفت تاخیر نداره و بجاش قطار برگشت تاخیر داشته باشه. از پله‌ها که به دالان قطارهای منتظر سُر می‌خوریم، وارد نزدیک‌ترین واگن سکّو می‌شویم و پشت سرمان درب بسته‌ می‌شود. بیچاره صدای سوت حرکت قطار که در ایستگاه می‌ماند و ما می‌رویم... این، سناریوی نانوشته‌ای بود که‌ در طول حدود دوسال، بارها و بارها، هربار با اندکی تغییر اجرا می‌شد. اولین جشن تولدمان در زندگی مشترک بود، پیشنهادش را داد که با بخشی از هدیه‌ها راهی زیارتش شویم و اگر پایه باشم، هر چهل روز تجدید دیدار کنیم‌، کم‌هزینه و سبک‌بار. آن‌روزها دست‌مان حسابی تنگ بود و بیشتر حقوقش برای قسط‌ وام‌هایی می‌رفت که خرج خرید خانه‌ی کوچک‌مان شده بود. پیشنهاد جذاب و دل‌فریبی بود ولی در آن شرایط سخت اقتصادی، بنظر نشدنی می‌آمد. بار اول که رفتیم محضرشان، از خودشان خواستیم به چهل روز نکشیده، دوباره دعوت‌مان کنند. اینطور شد که ابتدای هرماه، اولین چیزی که بعد از کسر اقساط رنگارنگ، از حقوق همسر کنار گذاشته می‌شد، هزینه‌ی سفر بود، آن هم در کم‌ترین حالت ممکن؛ ارزان‌ترین بلیط قطار موجود در محدوده زمانی موردنظرمان، فارغ از دغدغه خوراک و اقامت و خرید سوغات... همه‌ی تلاش‌مان این بود که فقط به دیدار آقاجانمان برویم و چندساعتی را بتوانیم در آن هوا نفس بزنیم. گاهی فرصت تنفسمان ده، دوازده ساعت می‌شد و گاه یکی دو ساعت. قطار که به نزدیکی شهر می‌رسید، ما جلوتر از همه بی‌ساک و چمدان دست‌‌وپاگیر، جلوی درگاهی واگن می‌ایستادیم. از روی تجربه می‌دانستیم از پنجره‌های کدام سمت قطار و از روی چندمین پل، گنبد و گلدسته طلایی توی چشمان پنجره قاب می‌شود؛ همان‌جا باران می‌شدیم و شکر و سلام، و «آمدم ای شاه پناهم بده» که زمزمه‌‌وار روی لب‌هامان جاری می‌شد. سوت قطار هنوز به انتها نرسیده، ما پرواز می‌شدیم از روی پله‌ها به سمت حرمش. چند سفر طول کشید تا با تفاوت‌های‌مان در آداب زیارت آشنا شویم و بهشان احترام بگذاریم؛ همسر هربار موقع ورود، با روضه‌ای نمکی به قول خودش، فقط می‌گفت: «اذن دخول حرم تو، یا اباالفضله»، و من که باید اذن دخول را آرام و دلنشین می‌خواندم و با «یَرَونَ مَقامی و یَسمَعونَ کلامی و یَرُدّونَ سَلامی..» اشک و آه و اجازه می‌شدم. من در همه سفرهای دوران تجرّد، شیفته‌ی پایین پا نشینی بودم و کفتر کنج صحن آزادی، و همسر، مقیم صحن مسجد گوهرشاد. همسر دل نمی‌کرد به سمت ضریح برود و می‌گفت آقا باید خودش بطلبد که نزدیک‌تر شوم و من که بعد از تورّق زیارتنامه حس می‌کردم حالا وقتش رسیده که بروم زیر قبّه و محو تماشا بشوم. هربار ورودمان از درب شیخ طوسی بود و خروج‌مان. او اذن دخول مختصرش را می‌خواند و گوشه‌ای منتظر می‌ایستاد تا من هم به مراد دلم برسم. از درب شیخ طوسی دور می‌گرفتیم دور حرم، تا برسیم به صحن آزادی. آن‌جا بود که بعد از کربلا و بین‌الحرمین، با همه‌ی وجودم نقض قانون جاذبه نیوتن را احساس می‌کردم. نیروی جاذبه تغییر جهت می‌داد و مضجع شریف می‌شد مرکز ثقل زمین، و ما گردش به طواف می‌رفتیم.  مثل ماهی‌های تُنگ، به دریا رسیده بودیم و مثل غریق دریا از دست‌وپا زدن‌های بیهوده در این شلوغی دنیا، به ساحل آرامش. هوای حرم را به جان می‌کشیدیم و ذخیره می‌کردیم برای روزهای سخت بی‌هوایی چلّه‌ی فراق... باهم در کنج دنجی از صحن آزادی، امین‌الله می‌خواندیم. بعد او راهی گوهرشاد می‌شد و زیارت به سبک و سیاق خودش، و من همان‌جا خلوت‌گزین، و سفره‌ی دردِدل‌هایم را پایین پای امام رئوفم پهن می‌کردم. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ موقع برگشت، وقتی از روی صندلی‌های قطار اتوبوسی، آخرین سلام را از روی آخرین پل، و از قاب پنجره به دست باد می‌سپردیم؛ او زیر لب می‌خواند: «می‌رم از شهر تو با یه کوله‌بار از خاطره... دل من مونده پیشت، گرچه پاهام مسافره» و زمزمه‌ی من می‌شد: «به دیار عشق تو مانده‌ام، ز کسی ندیده عنایتی... به غریبی‌ام نظری فکن، که تو پادشاه ولایتی» و بعد چشمان‌ بارانی‌مان از خستگی، به مهمانی خوابی شیرین می‌رفت. آخرین زیارت چهل‌روزه، در ایامی بود که مهمان بسیار کوچکی به جمع دونفره‌مان اضافه شده بود. سایه‌‌نشین یکی از حجره‌های صحن آزادی بودم که عطر غذای حضرتی پیچیده در صحن، دلم را با خودش برد. دقایقی نگذشت که خادمی روبرویم ایستاده بود و از زائر یا مجاور بودنم می‌پرسید. دوتا فیش غذا به دستم داد و رفت. میزبان‌، همچون مونسی دلسوز و پدری مهربان و برادری همراه و خوب‌تر از مادر، آخرین زیارت را به چنین ضیافتی ختم کرد. حالا که یاد آن روزهای طلایی برایم زنده می‌شود، دلم پر می‌کشد برای همان زیارت‌های چهل‌روزه‌ی چندساعته‌ی سبکبارانه... «ولی با بچه‌های کوچکم آیا شدنی‌ست؟!! » خودم جواب سوالم را می‌دهم: «نخواسته‌ای که نشده! تو از عمق جان طالب باش و همّت بلند دار، وگرنه که او امام محالات است...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🔻آدرس کانال ایتا: http://eitaa.com/janojahanmadarane 🔻آدرس کانال بله: https://ble.ir/janojahan 🔻آدرس کانال روبیکا: https://rubika.ir/janojahaan با ما همراه باشید.
پدربزرگم ارتشی بود. هنوز عکس‌های آن‌وقت‌هایش را دارد. عکس دست دادنش با شاه را که نشانم می‌دهد، شیطنت می‌کنم و می‌پرسم: «دوست داشتی انقلاب نمی‌شد؟ هنوز پهلوی بود؟» دلخور ولی جدی می‌گوید: «پهلوی می‌خواست هم نمی‌تونست بمونه! یعنی این مامان‌بزرگت نمیذاشت.» بعد انگار باید چهل، پنجاه سالی در زمان سفر کند، به کنج سقف خیره می‌شود و می‌گوید: «یه بار یه سربازی که کارش بهم گیر کرده بود، یه زیرسیگاری نقره بهم داد. اون‌موقع‌ها سیگار برگ اصل می‌کشیدم.» از وقفه‌ی سرفه‌اش استفاده می‌کنم و می‌گویم: «خوب شد ترکش کردی آقاجون. وگرنه این سرفه‌ها به این راحتی از کنار ریه‌ات نمی‌گذشتن.» با نگاهی که احتمالا به سربازهای خاطی‌اش می‌انداخته، نگاهم می‌کند که چرا حرفش را بریده‌ام. سرکیف است‌. ادامه می‌دهد: «هیچی! این مامان بزرگت تا زیرسیگاری رو دید جفت‌پاشو کرد تو یه کفش که پسش بده. از کجا می‌دونی حلاله یا حرومه؟! یه سرباز آس و پاس از کجا داره پول نقره بده؟ بعدم یه چیزایی راجع به فتوای امام گفت که یادم نیست‌.» جای مناسبش برای پیاده شدن از ماشین زمان را پیدا کرده، لبخند به لب اضافه می‌کند: «همونم شد! معلوم شد زیر سیگاری رو از هتل ارتش کِش رفته‌.» ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ می‌گویم: «به مامان بزرگ نمیومد اینقدر مذهبی باشه.» خوابش گرفته است. می‌خواهد دراز بکشد. دست دست می‌کند از کنارش روی تخت بلند شوم. روتختی‌اش را صاف می‌کنم و چند ضربه به متکایش می‌زنم و کله‌اش را محکم می‌بوسم. می‌خواهم بروم که مزدم را با جمله‌ی آخرش می‌دهد: «اندازه‌ی مذهبی بودن این زن‌ها رو فقط امام دونست. اون موقع که گفت سربازای من الان تو گهواره‌ها خوابیدن، افسرهاش داشتن اون گهواره‌ها رو تکون میدادن.» این را گفت و سمت قاب عکس پسرهایش چرخید. و مثل هر شب، آنقدر به عکس دو شهیدش نگاه کرد تا خوابش برد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🔻آدرس کانال ایتا: http://eitaa.com/janojahanmadarane 🔻آدرس کانال بله: https://ble.ir/janojahan 🔻آدرس کانال روبیکا: https://rubika.ir/janojahaan
نشسته‌ام در صف انتظار سونوگرافی، خیره مانده‌ام به تابلوی پذیرش که کی ۱۰۴ جایش را می‌دهد به ۱۱۵، تا نوبتم شود. اضطراب مثل شانه‌ی قالیبافی بعد از پایان یک رج به دارِ دلم چنگ می‌اندازد. فکریِ دار و ندارِ دلم می‌شوم؛ «نکنه این بار هم بگن پوچ!!» دستم را می‌گذارم روی شکمم و آهسته زیر لب می‌گویم: «نه مامان، با تو نبودم... نگران نباش! من می‌دونم هستی.» روی تخت دراز می‌کشم. از کابین بغل صدای دکتر را می‌شنوم که قد و وزن و تاریخ تقریبی زایمان باردار شماره‌ی ۱۱۴ را مشخص می‌کند. با سر انگشت، یواشکی کمی مانیتور را به سمت خودم کج می‌کنم تا موقع معاینه، از گوشه‌ی چشم خوب بتوانم ببینمش. موقعیت مانیتور بالای سرم طوری تنظیم شده که تصویرش درست و واضح در زاویه‌ی دیدم قرار نمی‌گیرد. دکتر می‌آید و با یک سلام کوتاه، روی صندلی چرخدارش، رو در روی دستگاه سونو می‌نشیند. سردی ژل سونوگرافی و باد کولر، لرز درونی‌ام را دوچندان می‌کنند. «یعنی می‌بینمش؟ اصلا کسی درونم هست؟ نکنه همه‌ی این مدت با خودم حرف می‌زدم؟!!» واگویه‌های ذهن پریشانم بی‌محابا به سمتم هجوم می‌آورند. درحالی‌که خانم دکتر پروب را روی شکمم تکان می‌دهد، بی‌خیالِ از گوشه‌ی چشم نگاه کردن می‌شوم، سرم را برمی‌گردانم و با همه‌ی وجود به مانیتورش خیره می‌شوم؛ هیچ چیزی نیست، سفیدِ سفید... چیزی نمانده غم عالم سرازیر شود توی دلم، که یکهو بین همه سفیدی‌ها، یک چیز سیاه می‌بینم؛ «یعنی خودشه؟!» ✍ادامه در بخش دوم ؛
بخش دوم؛ دکتر اولین عکاس زندگی‌اش می‌شود و توی قاب مانیتور، اولین عکس را ثبت و ذخیره می‌کند. «یعنی قلب داره؟! قلبش می‌زنه؟!!» قلبم هزار بار در دقیقه این سوال را می‌پرسد. - نفس نکش! نفسم را سفت و محکم نگه می‌دارم، طوری‌که حتی یک مولکول هم اجازه‌ی ورود و خروج از دهان یا بینی‌ام را پیدا نکند. حالا یک نقطه‌ی سفید در دل سیاهی چشمک می‌زند و هی خاموش و روشن می‌شود... دکتر می‌گوید و دستیارش تند و تند تایپ می‌کند: «ضربان قلب، ۱۲۱» قطرات اشک از گوشه‌ی چشمم سقوط آزاد می‌کنند روی ملحفه‌ی یک‌بارمصرف تخت؛ «مامان جان! من با چشمای خودم قلب سفید چشمک‌زنت رو دیدم؛ مثل یه ستاره توی آسمون قلبم روشن و خاموش می‌شد. هر دقیقه، ۱۲۱ بار می‌گفت: من هستم مامان! دوستت دارم مامان!...» ❤️ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 ارتباط با ادمین: @zahra_msh @azadehrahimi 🔻آدرس کانال ایتا: http://eitaa.com/janojahanmadarane 🔻آدرس کانال بله: https://ble.ir/janojahan 🔻آدرس کانال روبیکا: https://rubika.ir/janojahaan
پیرمرد با دشداشه‌‌ی سفیدش نشسته بود زیر زلّ آفتاب. با بی‌خیالی و فراغت مخصوص عرب‌ها، لمیده روی صندلی پلاستیکی کهنه‌ای، تکاپوی پسربچه‌ها برای تقسیم لیوان‌های آب بین زوار تازه از راه رسیده را تماشا می‌کرد. وقتی همسرم با صدای بلندی از من پرسید «آب بیشتر بردارم؟» شنیدن کلمات فارسی، انگار خون مهمان‌نوازی‌ ارثی‌ پیرمرد را به جوش آورده باشد، به سمت همسرم آمد تا مجبورمان کند بمانیم. بعد از آنکه حسابی با «تشرّف! دوش...وای‌فای... طعام... موجود» اصرار کرد، و با «مشکور...مشکور» گفتنِ دست به سینه‌ی همسرم، حسابی «نه» شنید، سمت جمع سه چهارنفره ما خانم‌ها آمد؛ با هیجانی شبیه یک شعبده‌باز، که می‌خواهد تردستی آخرش را رو کند. با فارسی دست و پا شکسته‌ای به ما گفت: «زن‌های ایرانی توانا. قوی. حرف حرف اونا. حتی می‌تونن مرداشون، مجبور کنن انقلاب کنن!» از حرفش به خنده افتادیم. با کمی دستپاچگی ادامه داد: « نه، والله راست میگم. خمینی زن‌های ایران دید، انقلاب کرد. مرد شجاع همه جا پیدا میشه... زن شجاع، نه هرجا! من میگم... یعنی... آمریکا رو دست زن‌های ایرانی بدن با دندون می‌جَوَنش. اینقدر غیظ دارن به ظلم». پیرمرد درباره‌ی کشف جامعه شناسانه‌اش، با حرارتی بیشتر از آفتاب عراق در حال سخنرانی بود. و من در نهان‌خانه‌ی ذهنم، این حس عزت شیرین را مزه مزه می‌کردم که امام به دنیا نشان داد، می‌شود قدرت زنانگی در تنانگی خلاصه نشود. ای جان جهان! جان و جهان بنده تو ...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
تصور کنید بانوی سی و سه، چهار ساله‌ای را که به ستون خانه‌ی کوچکش تکیه داده و پای راستش روی پای چپ آرمیده. پسر ارشد پای کامپیوتر نشسته و پسر و دختر کوچک‌تر پای دفتر و کتاب دراز کشیده و مشق‌هایشان را می‌نویسند. بانو همان‌طور که از قوری برای همسرش چای می‌ریزد از روی کتابی، بلند بلند ولی برای خود می‌خواند: «خواست شیطان بد کند با من، ولی احسان نمود از بهشتم برد بیرون، بسته‌ی جانان نمود خواست از فردوس بیرونم کند، خارم کند عشق پیدا گشت و از مُلک و مَلَک پران نمود ...» بانو آن‌قدر زیبا می‌خوانْد که جرعه جرعه عشق روح‌الله را از شنیدن اشعارش در کام ما می‌ریخت. بانو ما را با عشق روح‌الله پروراند؛ آن‌قدر شب‌های دهه‌ی فجر از امام و انقلاب و مردمش گفته بود که هر سال ندیده، چهاردهم خرداد عزادار روح‌الله می‌شدیم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ رسم هرساله‌ی خانه ما در خرداد، گفتن از امام و تشییع باشکوه و علاقه به ایشان و تعریف خاطرات بود، این‌که دسته دسته مردم از زیادی جمعیت غش می‌کردند، این‌که کل کشور چهل روز عزادار بودند و عروسی‌هایشان را عقب انداخته بودند، این‌که حاج احمد آقا از مردم درخواست کردند که دیگر بعد از چهل روز مردم جشن‌هایشان را بگیرند، این‌که امام فرموده بود «با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص، و به سوی جایگاه ابدی سفر می‌کنم. و به دعای خیر شما احتیاج مبرم دارم»، اینکه امام، جان مردم بود و مردم، جان امام... بانوی خانه ما سایه‌ات همراه با پدر بر سر ما مستدام باد، که عشق به روح خدا را در دل ما کاشتید و این‌قدر از وقایع انقلاب برای ما گفتید که انگار لحظه به لحظه با شما زندگی کردیم آن دوران طلایی را... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 ارتباط با ادمین: @zahra_msh @azadehrahimi 🔻آدرس کانال ایتا: http://eitaa.com/janojahanmadarane 🔻آدرس کانال بله: https://ble.ir/janojahan 🔻آدرس کانال روبیکا: https://rubika.ir/janojahaan
انگار همین دیروز بود... صدای سکه‌هایی که پدر روی زمین می‌چرخاند، هنوز در گوشم نجوا می‌کند، دیررررریییریرریرین، تق... سرم را می‌چسباندم به سنگ‌های خنک و نگاهم‌ را می‌دوختم‌ به سکه‌ها، هر کدام دیرتر می‌ایستاد بیشتر ذوق می‌کردم. پدر، چند بار که می‌چرخاند می‌گفت:«حالا برو خودت بچرخون.» من هم، که از این برو گفتن بابا، حس بزرگی و استقلال بهم دست می‌داد، می‌دویدم و ازشان دور می‌شدم و سنگ دیگری را برای بازی با سکه‌ها انتخاب می‌کردم. تا جایی که می‌توانستم با آخرین حد سرعتم می‌دویدم دنبال بچه‌ها، تا با هم لیز بخوریم. اما آنجا بزرگتر از آن بود که با قدم‌های کوچک کودکانه‌ی من تمام شود. انگار به همه بچه‌هایی که وارد آن‌جا می‌شدند، الهام می‌شد که در این مکان می‌توانند روی سنگ‌ها لیزبازی کنند، غلت بزنند، سرسره بازی کنند و سکه بچرخانند! صدای همهمه و دعا خواندن، صوت پس زمینه‌ی شیطنت‌های کودکی‌ام می‌شد و حس یک نوع ارتباط خونی و مادرزادی با آنجا را پررنگ‌تر می‌کرد. بعد از کلی بازی، وقتی که دیگر رمقی برای ورجه و وورجه نداشتم، دست در دست مادر به سمت سفره‌ی طویلی که دایی و خاله‌ها بیرون، در فضای باز پهن کرده بودند، می‌رفتیم و می‌نشستیم و شام می‌خوردیم. همه چیز، آنجا، در چشمانم صمیمی بود. انگار خانه خودمان بود، یا شاید خانه پدربزرگم. با حیاط بازیش و همبازی شدن با بچه‌های قد و نیم‌قد فامیل. کدام قانون نانوشته‌ای پدر و مادر‌ها را هر هفته آنجا می‌کشاند؟ کدام قدرت جاذبه‌ای به همه‌ی جاذبه‌ها غالب می‌شد و پیر و جوان و کودک را جذب خودش می‌کرد؟! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ رنگ آنجا در خاطرات دنیای کودکی‌ام یک هاله‌ی سبز رنگ است، سبز روشن. انتها ندارد، درست مثل روح جسمی که آن‌ را در خودش جای داده است. بزرگتر شدم، اما هنوز کوچک! رفتیم اردوی سعدآباد، کاخ سعدآباد. یک باغ بی انتها با کاخ‌های کوچک و بزرگ. کاخ مادر شاه، کاخ همسر شاه، کاخ پسر شاه و... وسایل پر زرق و برقی که شبیه آن‌ها را تنها در فیلم‌ها دیده بودم. فرش‌ها، پرده‌ها، مجسمه‌های نفیس و... نگاهم حیرت زده بود اما تکلف آنجا روح پاک کودکیم را آزار می‌داد. آنجا بزرگ بود و ما هم حسابی راه رفته بودیم، نزدیک بعدازظهر بود، که بی‌رمق سوار مینی‌بوس‌ها شدیم.‌ رفتیم جایی که به آنجا خیلی دور نبود، اما از آنجا دور بود! جماران. به سختی با کل بچه‌ها توی حیاط جا شدیم، یک اتاق از خانه‌مان کوچک‌تر با درهای سرتاسر شیشه‌ای، گفتند اینجا خانه‌ی امام خمینی (ره) است. امام! چقدر آشنا، چقدر صمیمی. پسرم دستانش را حلقه کرده در پنجره‌های ضریح و سعی دارد از بین گره‌های فلزی، داخل ضریح را ببیند و از آن بالا برود. تصویرهای کودکی‌ام همه تار شده‌اند، مثل فیلم‌های قدیمی. چقدر آرامشی که اینجا دارم آشناست...حتی هوایی که نفس می‌کشم خاطره‌انگیز است. صدای سکه‌ها و همهمه‌ی مناجات‌ها در گوشم می‌پیچد. اینجا مرقد امام مهربان است، مهربان با بچه‌ها، مهربان با همه ... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره‌ی چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 🔻آدرس کانال ایتا: http://eitaa.com/janojahanmadarane 🔻آدرس کانال بله: https://ble.ir/janojahan 🔻آدرس کانال روبیکا: https://rubika.ir/janojahaan
زن‌ها پیش از تو هم روضه می‌گرفتند و روضه می‌رفتند؛ البته به جز آن چند سالی که رضاخان روضه اباعبدالله(ع) را قدغن کرده بود. می‌رفتند روضه و همین‌طور که فنجان‌های کمرباریک چای را پیش پایشان می‌گذاشتند، صورت‌ها را زیر چادرهای رنگی و مشکی فرو می‌بردند و برای مصیبت‌های امام حسین(ع) و خواهرش زینب(س) اشک می‌ریختند. بعد هم سبک می‌شدند و راهی خانه‌ها اما... اما پس از بلند شدن نام تو و آوازه قیام مثنی و فُرادایت بود که این روضه‌ها و گریه‌ها، رنگ و بوی دیگری گرفت. یکّه و تنها قیام کردن تو تکثیر شد و منبرها پر شد از اشک برانگیزاننده و گریه‌هایی که دل را قوی می‌کرد برای قیام کردن، برای گره کردن مشت‌ها و مثل خانم زینب(س)، چشم در چشم یزید خطبه خواندن و شعار دادن علیه ظلم. زن‌های زمانه تو، بارها روضه‌ها را شنیده بودند و حالا وقتش بود مثل بازیگران تعزیه‌های محرم به میدان بیایند و جگرگوشه‌هایشان را به میدان بفرستند. این تو بودی که برایشان فرصتی مهیا کردی تا گوشه‌ای از نقش بانو زینب(س) را بازی کنند. قلب‌ها قوت گرفته بود و روح‌ها را روح‌الله زنده کرده بود. چه اسم بامسمایی داری امام جان! آن زمان که نام روح‌الله را برایت انتخاب کردند و لابد روی صفحه اول قرآن خانواده نوشتند، آیا خبر داشتند روح خدا را در یک ایران و یک جهان، بازخواهی دمید؟! ✍ادامه بخش دوم؛
بخش دوم؛ خبر داشتند دل‌های زنان زمانه‌ات را مثل آن عمه شیرزنت قوّت می‌بخشی برای تربیت سربازانِ در گهواره‌ات؟! برای پیوند زدن مهر مادری با آرزوی عاقبت بخیری آن‌جهانیِ فرزندان‌شان در ردای شهادت؟ برای بالا نگه‌داشتن علمت روی شانه‌های زنانی که حتی سال‌ها بعد وفات تو تولد یافتند و مادر شدند؟ من و امثال من، تصویر چشمان پرجذبه و پیشانی بلند و نورانی‌ات را فقط از قاب تلویزیون و صفحه اول کتاب‌های درسی‌مان دیده‌ایم، اما هنوز دم مسیحایی تو معجزه می‌کند و همین است که ما را پا به رکاب رهبرمان نگاه داشته است. در یک کلام، تو به ما زن‌ها جرأتِ افتخار به زن بودن دادی، جرأتِ بودن، برخاستن، وزیدن، تو به ما جرأتِ طوفان دادی! جانی و جهانی ...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
من و همسرم در حال صحبت برای انتخاب اسم دختر توراهی‌مان بودیم. پسر دو سال و نیمه‌ام: «می‌خواین اسمشو عوض کنین؟ اگه عارفه بذارین من می‌زنمش، باهاش دعوا می‌کنم! من فقط آبجی فاطمه دوست دارم، وقتی می‌خوابه صدای تلویزیون رو کم می‌کنم. ولی عارفه و زهرا رو فقط دعوا می‌کنم!» با جان و جهان باش! 🌱 http://eitaa.co/janojahanmadarane
تمام آن روزهایی که با وجود خستگی و گرما و سختی رفت و آمد، دستت را می‌گرفتم و می‌بردمت تمرین سلام فرمانده، همان‌جایی که اولین بار چادر گرفتی دور قامت کوچک دخترانه‌ات، همه‌ی آن روزهایی که می‌گفتی ترجمه‌ی دعاها و سوره‌های قرآن را برایت بخوانم و من با زبان کودکانه معنی‌شان را می‌گفتم و از مهربانی خدا برایت تعریف می‌کردم، در همه‌ی لحظه‌هایی که لباس محرّمی تنت می‌کردم و می‌رفتیم تا از نزدیک شور و عشق امام حسینی را لمس کنیم، اصلا آن روزهایی که معجزه‌وار مهمان کربلا و نجف بودیم و تو هنوز با خودت مرورشان می‌کنی، سرتاسر این لحظات برایت آرزوی نجابت و عاقبت بخیری و عفاف داشتم... خبر داری بعضی شب‌ها بعد از آن‌که به خواب ناز می‌روی، برای جسمت و موهای زیبایت آیةالکرسی می‌خوانم؟! نه فقط برای سلامتش، که برای این که بعدها از دید نامحرم پنهان بماند و تو قدر خودت را بدانی. بفهمی فقط تن نیستی و روحی، و عریان کردن تن، تو را از روحت غافل می‌کند. حالا این روزها، زن‌های سربرهنه یا فلان خانم فامیل و آشنا را که گیسوانش پیش همه نمایان است، می‌بینی و جمله‌ای را تکرار می‌کنی که شکی در آن نیست «قشنگه!». گاهی هم می‌گویی «منم می‌خوام موهام معلوم باشه. من می‌خوام مثل اون خانم‌ تو پارک قشنگ باشم و ...» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ و در همه این موقعیت‌ها، دلم لبریز از ترس می‌شود. با آن‌که می‌دانم هنوز تا خانم شدن و مکلّف شدنت، ۳ سال فرصت باقی‌ست، اما افکار نگران‌کننده ذهنم را پر می‌‌کنند؛ «اگر این آرزو همین‌جور توی دلش ماندگار شود و نتوانم قانعش کنم!! اگر چشمان نامحرم به گیسوان معصومش بیفتد چه؟!» اسمت را گذاشتم معصومه؛ تا نگاه کنی به صاحب اسمت که به‌خاطر دل پاک و علمش، این‌همه نامش عالم‌گیر شده و حتی یک کلام از وصف ظاهرش هم حرفی نیست، به جز نجابت و حجابش... حالا اگر بخاطر خودخواهی و هواپرستی عده‌ای و کم‌کاری من، تو از صاحب اسمت دور شوی، چه کنم؟! امشب که اتفاقی گذرمان افتاد به مسجد و تو داشتی با لب‌های رژ زده و روسری‌ای که کنار گذاشته بودی می‌دویدی، فقط توانستم برای آینده‌ات دعای خیر کنم، که در پناه خدا باشی و همان امامی که برایش سلام فرمانده خواندی، دعاگو و کمکت باشد... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! خب من فلسفه خوانده‌ام! به زندگی فلسفی نگاه می‌کنم! مثل کسی که فیزیک خوانده و چشم‌هایش دنیا را فیزیکی می‌بیند! صحنه اول، زهرای ۱ سال و ۴ ماهه: من: مامانی! حواست باشه لیوان شیر نریزه! شیر فوراً می‌ریزد! زهرا دست می‌کشد به خیسی ناشی از ریختن شیر و می‌گوید: «آب!!» من حسابی ذوق می‌کنم و سریع همسر را صدا می‌زنم. همسر: چی شده؟ من: ببین!!! قوه استنتاج زهرا داره شکل می‌گیره!!! داره از حیوان به حیوان ناطق میرسه!!! همسر درحالی که سعی می‌کند خودش را جدی نگه دارد و نخندد، می‌گوید: باز دوباره چیکار کرده؟؟! من: ببین! شیر ریخته، زهرا دست زده بهش، میگه آب!! فک کنم قیاس اقترانی نوع دوم باشه! استدلالش این میشه؛ مقدمه اول: آب اگر جایی بریزد خیس می‌شود. مقدمه دوم: اینجا خیس است. نتیجه: پس اینجا آب ریخته است!! بعد با ذوق زل می‌زنم به او و منتظرم که ذوق کند! می‌خندد. ولی ته نگاهش «اللهم اشف کل مریض» خاصی دیده می‌شود! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ صحنه دوم، زهرای ۲ ساله: من: زهرا دیگه غذا نمی‌خوای؟ زهرا: اوهوم! من: یعنی می‌خوای؟ زهرا: نه! با خودم گفتم: «چرا وقتی به زهرا می‌گم «دیگه غذا نمی‌خوای؟» نمی‌گه «نه»، می‌گه «آره»؟ مگه نباید بگه «نه، نمی‌خورم»؟ ذره ذره ذهنم باز شد و دوباره ذوق‌زده شدم! «فیلسوف کوچولوی من!!!! از کجا فهمیدی که جواب آره هست؟؟؟» ذوق من باعث شد همسر بیاید پیشم و جویای احوال شود که «چی شده؟» مکالمه‌ام با زهرا را گفتم و اضافه کردم: «میدونی چرا زهرا در جواب سوالم گفت آره؟» همسر سوالی نگاهم می‌کند. می‌گویم: «در واقع زهرا داره قضیه «من دیگر غذا نمی‌خورم» رو تصدیق می‌کنه! ما اشتباه می‌کنیم که در جواب «دیگه غذا نمی‌خوری؟» میگیم «نه!» این‌جوری که منفی در منفی میشه مثبت!» همین‌طور رگباری داشتم موضوع را توضیح می‌دادم که همسر پوفی کشید و گفت: «فهمیدم! فهمیدم!» چند ساعت بعد، داشتیم با همسر چای می‌خوردیم. همسر: دیگه چایی نمیخوری؟ من: آره. همسر: یعنی می‌خوری یا نه؟ من: نه! همسر: چرا میگی «آره» پس؟؟؟ من: دوساعت پیش توضیح دادما!! برای اینکه قضیه رو تصدیق کنم! نه اینکه نفیش کنم! همسر در حالی که دود از کله‌اش بلند شده: نمیشه حالا شما مث همه جواب بدی؟ من در حالی که لبخند عریضی می‌ز‌نم: نه!! آدم باید کار صحیحو انجام بده! نه غلط رایجو! و این فقط دو صحنه از زندگی ما بود!!! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
باز عمه خانمِ درونم گل می‌کند و با تصوّر مربا و شربت آلبالوی کف‌کرده‌ی در حال قُل‌قُل روی گاز، پاهایم جلوی فروشنده‌ی محلی سست می‌شود. ریز و گرد و زرشکی طیف‌دار بودند. در تردید بودم که «خیلی ریز نیستن؟ درآوردن هسته‌هاش اذیت نمی‌کنه؟ تا کی بشینم با این شکم، این همه رو دون کنم؟» با صدای جوانک به خودم آمدم: «فصلش تموم میشه، تا سال دیگه دلتنگ میشین‌ها» خنده‌ام گرفت، «دلتنگ آلبالو بشم؟!» آن‌قدر خریدم که دلتنگ نشوم، ولی از خستگی‌اش، پشیمان هم نشوم... صوت سهم جزءخوانی‌مان را روشن کردم، زیر لب کوثر خواندم که برکت این ریزه‌خاتون‌های قرمزپوش نور بشود و برود در رگ و پی خانواده‌ام. چشمم که به شبنم‌های روی دانه‌دانه‌شان افتاد، در دلم ذوقی شکفت: «خدایا می‌شود به خاطر این همه خوش‌سلیقگی‌ات ببوسمت؟» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
با داشتن یک پسر درخودمانده (اوتیستیک)، روزهایی که مادران حظ‌هایشان از فرزندپروری را در گروه مادرانه می‌گذارند، برای من روز مرور تمام حظ‌هایی است که نمی‌برم. تمام لحظه‌هایی که با پسرم ندارم. حسرت حتی آرامشی که در طی آن، روایت‌هایشان اتفاق می افتد را دارم. چون بیش‌فعالی پسرم نمی‌گذارد جایی بنشیند، تا تعاملی رخ دهد. اما دیروز، من هم حظ بردم. من هم یک روایت اختصاصی شیرین داشتم. بعد از ۱۳ ساعت رانندگی، چشم‌مان به جمال گنبد حضرت خورشید، امام علی بن موسی الرضا(ع) روشن شد. برادرم دست به سینه ایستاد و سلام داد. با بغض، دوقلوهای سه ساله‌اش را که خمیازه‌کشان از خواب بیدار شده بودند و چشم‌های‌شان را می‌مالیدند، نشان داد و به امام رضا گفت: «امام رضا! از راه دور، با سختی، با بچه اومدم. با بچه کوچیک اومدم. دست خالی ردم نکن». نگاهم را از برادرم برداشتم و به گنبد چشم دوختم. ادامه صحبتش را گرفتم. پسرم که کلافه بود و به زور دستش را نگه داشته بودم را نشان دادم و گفتم: «امام رضا! از راه دور و با مشقت، با بچه اومدم. با بچه‌ی کوچیک مریضی اومدم که تمام راه نخوابید. با قشقرق‌ها و گریه‌ها و بی‌قراری‌هاش مدارا کردم. دست‌هاش که به کف ماشین می‌کشید رو ده بار شستم. خوراکی‌هایی که همه جا می‌مالیدو تف می‌کرد رو با حوصله پاک کردم. سه بار لباسای خودم و اون رو عوض کردم، تا لحظه سلام، مطهر در محضرت باشیم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ دست‌درد و پادرد و خستگی سیزده ساعت روی پا نشوندنش رو به جون خریدم، تا فقط خودم رو به تو برسونم». برادرم آمد و پشت من ایستاد. چادرم را گرفت. گفتم «چی‌کار می‌کنی؟» گفت «خواستم کمی از نور نگاهی که امام رضا الان به تو کرد به منم برسه ... وقتی داری فوج فوج عنایت و کرامت دریافت می‌کنی، به تو اتصالی داشته باشم، تا مگر منم تو اون شریک کنن...» جان و جهان من تویی ... 🌱 🔻آدرس کانال ایتا: http://eitaa.com/janojahanmadarane 🔻آدرس کانال بله: https://ble.ir/janojahan 🔻آدرس کانال روبیکا: https://rubika.ir/janojahaan
تکه نان بربری کنجدی را گاز می‌زنم و سایت را بالا و پایین می‌کنم. میلم به چیز دیگری نمی‌رود، همه چیز بو و مزه‌شان متفاوت است. می‌خوانم: فرزند شما در این هفته به اندازه یک کنجد است، ضربان قلب از این هفته آغاز می‌شود. چشمانم به نان و کنجد‌های رویش می‌افتد!😍 همه‌ی دانه‌های روی نان برایم عزیزتر، خوشمزه‌تر و دوست داشتنی‌تر می‌‌شوند. چند دانه کنجد افتاده از نان را، با نوک انگشتانم، از روی سفره جمع می‌کنم و با ذوق در دهان می‌گذارم. دلم برای کنجد خودم غنج می‌رود. کنجدی که قرار است قبل از اینکه دست و پا در آورد، قلب داشته باشد. یک قلب مهربان❤ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره‌ی چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 ارتباط با ادمین؛ @zahra_msh @azadehrahimi 🔻آدرس کانال ایتا: http://eitaa.com/janojahanmadarane 🔻آدرس کانال بله: https://ble.ir/janojahan 🔻آدرس کانال روبیکا: https://rubika.ir/janojahaan
!... نخل سرافرازی بود. لهجه‌اش عطر کُنار داشت. دست‌هایش با صلابت عزاداری می‌کردند. همه چیزش را که توی قاب بود، روی دستش گرفته بود. همه‌ی سختی‌های بزرگ کردن پسرش توی گلویش لیز خوردند و گفت: برای امام خمینی شهید شد، برای رهبر، برای حاج قاسم ... جانی و جهانی ...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! آخرین امتحانم را که دادم، مثل هر سال حس رهایی داشتم، حس آزادی از زندان! با آنکه بچه درسخوان کلاس بودم و دلباخته‌ مدرسه! از همان کلاس اول، عاشق مدرسه بودم. آنقدر که روز اول مهر، هنوز خورشید طلوع نکرده بود که در تاریکی، مادرم را به مدرسه کشاندم و یک ساعتی در همان هوای گرگ و میش، پشت در مدرسه منتظر ماندیم تا سرایدار در را باز کرد! و آخر سال هم، چه خداحافظی‌ اشکباری از مدرسه و کادر و دوستانم داشتم. آن سال کلاس دوم یا سوم راهنمایی بودم. با مهدی، داداش کوچکترم که چند روز زودتر از من امتحاناتش تمام شده بود، توی اتاق رفتیم و در را بستیم. همه کتاب‌ها و دفترهایمان را آوردیم و بازشان کردیم. یکی یکی برگه‌هایشان را کندیم، مچاله کردیم و انداختیم کف اتاق؛ و همینطور دفتر بعدی، کتاب بعدی و ... . اتاق پر از کاغذهای مچاله شده بود. حالا وقتش بود که «با اینا خستگی‌مونو در بکنیم»! دوتایی کاغذها را به هوا پرت می‌کردیم و روی سر هم می‌ریختیم. غلت می‌زدیم و مستانه می‌خندیدیم، بی دغدغه، فارغ از غوغای عالم، فاتحانه و پیروزمندانه! آنقدر خندیدیم و کاغذها را بالا انداختیم که خسته شدیم! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ الان که خودم مادر شده‌ام، بیشتر می‌فهمم که چه مامان با حوصله و همراهی داشتم که اجازه داد آن روز این قدر به ما خوش بگذرد و خاطره‌اش برایمان ماندگار شود. ناگفته نماند که قبلش اجازه گرفته بودیم و بعدش همه کاغذها را جمع کردیم! پارسال در یک موسسه صاحب‌نام، یک کارگاه مادر و کودک شرکت کردیم و مبلغ قابل توجهی پول دادیم تا اجازه دهند یک ساعت با کاغذ باطله‌های‌شان بازی کنیم و روی سر و کله هم بریزیم! به من که به اندازه آن بزم خواهر و برادری‌مان کیف نداد، بچه‌هایم را نمی‌دانم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan