#فصل_دوازدهم
#خانوم_ماه
#پارت_هفتاد_وهفت
گفت چای دارین خانم ما با صدایش به خودم آمدم گفتم آره الان دویدم توی آشپزخانه و چایی و سینی استکانها را آوردم توی حال کنارش نشستم و گل سرم را برداشتم و موهایم را جمع کردم پشت سرم گفت چه خبر وقتی نبودم مشکلی نداشتین چه جوابی باید میدادم گفتم همین که شما نبودین مشکل ما بود که به لطف خدا رفع شد گفت بچهها اذیت نکردن گفتم نه مرضیه خیلی بهونه میگرفت که به قول سوغاتی و عروسک آرامش میکردم محمد آقا هم بچه آورد فهمیدی گفت آره خدا را شکر دیگه چه خبر گفتم گفتم خبرهای روزمره این زایید اون عروس شد اون رفت مسافرت کی اومد کی رفت اصل خبر پیش شماست که خدمت خانم فاطمه زهرا بودی استکان چای را جلوی دهانش برد یک قلب خورد دوباره نگاهی به من کرد و گفت انشالله خودت میری میبینی مدینه کجاست گفتم من بدون شما هیچ جا نمیرم حسینیم که کارش تموم شد آره البته خیلی کوچیکه مثل یه اتاق بزرگ ولی خب برای فعالیت برادرا جای خوبی مقرر شد داریوم داره جون میگیره اراذل و اوباش از یه طرف مشکلات دیگه از یه طرف ولی برادرا راه افتادن دیگه خدا را شکر مشکلی نیست این هفته خود آقا میاد حسینیه باید بریم همه رو جمع کنیم ببریم دوباره پرید وسط حرفهای سیاسی انقلابی به این حرفا که میرسید.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_دوازدهم
#خانوم_ماه
#پارت_هفتاد_وهشت
صدایش بالا میرفت رنگش سرخ میشد تحلیل میکرد توضیح میداد عصبانی میشد خوشحال میشد اوج میگرفت گاه اشک میریخت گاه میخندید مرغ دلش به در و دیوار میزد میغرید میتازید میگفت و میگفت و میگفت و به یک نقطه که میرسید دوباره فرود میآمد دوباره مرا میدید خانه را میدید و میپوشید خودت چی خودت خوبی؟
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_سیزدهم
#خانوم_ماه
#پارت_هفتاد_ونه
جان بیمار مرا نیست ز تو روی سوال
ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد
سر ظهر اینکه در رو اینجوری میزنی در حالی که دو دستش به دکمه پیراهنش بود و با پایش دمپایی را جلو میکشید گفت شایدم برادرا باشن شاید داری اون اتفاقی افتاده باشه من هم چادرم رو پوشیدم و پشت سرش پایین رفتم صدای گریه بچه میآمد حاجی در را باز کرد و زن و شوهری آمدند داخل حیاط زن صورتش خیس اشک بود و چادرش دور کمرش افتاده بود و بچه کوچکی را در بغل گرفته بود صدای بچه دل آدم را خراش میداد حاجی گفت چی شده خیره اصلاً همینطور که گریه میکرد گفت حاجی به دادم برس چند روزه افتاده رو گریه دهنش بسته نمیشه هر کاری میکنم هر دکتری میبرم بدتر میشه که بهتر نمیشه حاجی گفت چش شده حاجی نگاهی به شوهر زن کرد معلوم بود از سر کار برگشته از لباسهای ژنده و مندرس به تن داشت و از گوشه پیشانی عرق میریخت.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_سیزدهم
#خانوم_ماه
#پارت_هشتاد
دستش را به کمرش زد و گفت نمیدونم شب گریه میکنه روز گریه میکنه دکتر هم نتونست کاری بکنه زنم از اون روز که شما از مکه اومدین به شما اعتقاد کرده گفتیم بیاریمش پیشتون حاجی دستش رو دراز کرد و بچه را بغل کرد گفت دختر یا پسر مادر بچه گفت پسره به خاطر آقای خمینی اسمش رو گذاشتیم روح الله نگاهی به چهره بچه کردن از گریه سرخ و سیاه شده بود درد نامعلومی در چهرهاش بود دلم خیلی سوخت مادر بچه به بچه نگاه میکرد و مثل باران اشک میریخت حاجی به من اشاره کرد که دعوتشان کنم داخل من زن و مرد را داخل بردم و حاجی بچه را بغل کرد و در حیاط میگرداند و دعا میخواند ۱۰ ۱۵ دقیقه طول کشید زنی کریس حرف میزد یک پارچه شربت طارونه درست کردم آوردم توی حیاط داشتم شربتها رو توی لیوان میریختم که دیدم بچهها آرام شده است و مادرش بچه را از حاجی گرفت بچه به وضوح به مادر و پدرش میخندید مو به تنم سیخ شده بود مرد و زن یک روز دعای خیر قربان صدقه میگفتند زن میگفت تو نظر کردی امام حسینی حاجی به اجاقت قسم به دکتر نیست به خداست پدر بچه میگفت خدا بچههات رو روسفید کنه حاجی سه چهار روز این بچه یه دقیقه هم ساکت نشده جلو آمده دست حاجی را گرفت که ببوسد همون حاجی مانع شد و گفت الحمدلله نفهمیدم چه دعایی خواند یا قصه چه بود فقط نشنیدم از آن به بعد روح الله گریه و ناراحتی کند زن و شوهر هنوز از سر کوچه نرفته بودند که دوباره یکی در را کوبید حاجی نگاهی به من کرد و گفت شاید خودشون باشن رفتن را باز کرد حاجیه بود رنگش پریده بود و با ترس و لرز پرید توی حیاط تا مرا دید گفت خواهر بدو به داد مادر برس رنگ از صورتم پرید انگار بند دلم پاره شد نفهمیدم چطور از در بیرون زدم و خودم را به خانه مادر رساندم صادق و مرتضی جلوی در طویله گریه میکردند.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_سیزدهم
#خانوم_ماه
#پارت_هشتاد_ویک
از من پرسیدند ما در مورد وطنم داغ شده بود نمیدانستم چه میکنم چادرم را به گوشهای انداختم و دویدم توی طویله مادرم کوچه طویله افتاده بود دستم را روی قلبش گذاشتم هنوز میتپید آرام به صورتش زدم اما جواب نمیداد حاجیه با گریه گفت مادر گفت میرم یکم علف بریزم جلو گاوا دو سه دقیقه بعد صدای جیغش بلند شد با همان حال رو به موت چشماش رو نیمه باز کرد و گفت بچهام تلف شد اینم رفت چند ماه بعد که خواهرم مرده به دنیا آمد یک بار دیگر همین چشمهای نیمه باز و لبهای کبود را به خاطر آوردم.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهاردهم
#خانوم_ماه
#پارت_هشتاد_ودو
دلنشان شد سخنم تا تو قبولش کردی آریاری سخن عشق نشانی دارد صفتر روی دیوار نشسته بود و با لحن استادانهای میگفت شاگرد بنداز بالا مرضیه آجر را کج میگرفت و بالا میانداخت و مستقیم میرفت توی دست صفدر من و مادر شوهرم میخندیدیم و دوباره صفدر میگفت شاگرد ملات بده میگفت مرضیه میایی از فردا شاگردث خودم بشی مرضیه میگفت آره چرا ۴ تا مرضیه گفتی یکیش برا من یکیش فهیمه یکیش صادق یکیش مرتضی صفتر گفت مگه صادق و مرتضی هم عروسک بازی میکنن مرضیه گفت نه ولی وقتی ما عروسک بازی میکنیم میان عروسکهای ما رو برمیدارن و فرار میکنن.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهاردهم
#خانوم_ماه
#پارت_هشتاد_وسه
صفدر همینطور سر به سر مرضیه میگذاشت که صدای در خانه آمد مرضیه دوید در را باز کرد و گفت بابایی اومده حاجی متوجه شده بود که ما این طرفیم آمد این طرف پشت دوچرخه چند طاق پارچه بود تعجب کردم پرسیدم اینا چیه حاجی صفتر همینطور که روی دیوار ما رو نگاه میکرد گفت میخوای تنبون قری برامون بدوزی حاجی مرضیه خندید و گفت برای زن من مرضیه گفت ولی تو که زن نداری عمو نگاهی به مرضیه کردم و گفتم شوخی میکنه مامان بعد روی حاجی کردم و گفتم حاجی این پارچهها مال کیه برا چی میخوای گفت اینا رو آوردم مقنعه بدوزی اگه زحمتی نیست مادر پرسید این همه پارچه میدونی ۴۰۰ ۵۰۰ تا مقنعه میشه میخوای چیکار کنی حاجی گفت برا دخترا میخوام مادر پرسید کدوم دخترا حاجی دوچرخه را کنار زد و آمد روی زیلو نشست و همینطور که با موهای مرضیه بازی میکرد گفت مسجد آب حسینیههایی که من میرم دخترا بیحجاب میان توی همین قوامی هم همینطوره میخوام این مقنعهها رو خانم ماه بدوزه جایزه بدم بهشون سر کنن متعجب شدم این همه پارچه این همه مقنعه مرا حسابی از کار و زندگی میانداخت اما دیگر به این کارهای حاجی عادت کرده بودم روزها خیلی وقت نمیکردم شبها مینشستم به خیاطی حاجی هم پتویی میانداخت توی ایوان خانه و مینشست و نوشتن
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهاردهم
#خانوم_ماه
#پارت_هشتاد_وچهار
نمیدانم چه مینوشتم تقریباً کار ثابتش شده بود کم کم نزدیک عید شده بود و سرم حسابی شلوغ بود خیاطی برای لباس عید بچهها خودم مقنعهها سفارش مردم حسابی کارها زیاد بود صفدر هم که داشت خانه خودش را میساخت و برای کارگرها و عملههایش ناشتایی و ناهار آماده میکردم شبهای نزدیک عید عروسیها هم بیشتر بود عمو حاجی وقتی عروسی در کوشک به پا بود ما را از گوش بیرون میبرد و میگفت نمیخوام دخترام صدای ساز و آواز بشنود به خاطر همین بعضی شبها اصلاً خانه نبودیم مادرم هم حسابی سرگرم علی برادر تازه متولد شدهام بود و وقتی نمیکرد به من سر بزند همه چیز در دایرهای از روزمرگی بود بچه داری عروسی زایمان مرگ و میر خواستگاری اما این زندگی من بود که به شدت به سوی تب و تاب و تحول میرفت و هیچ خبری از روزمرگی در آن نبود دیگر مثل قبل حاجی را نمیدیدم و خبرهای من از هم کم بود دائم برنامه داشت اگر هم به خانه میآمد با مهمانهای زیادی بود که اصلاً فرصت نمیشد ببینمش با او حرف بزنم به خاطر همین سعی میکردم شبها بیدار باشم و خیاطی و کارهای مختلف کنارش بنشیند چرا نمیخوابی مگه خوابت نمیاد گفتم اما واقعاً خوابم میومد و خسته بودم حاجی هم مشغول نوشتن بود گفتم حاجی حاجی گفت جانم ظرف انار دانه شده را کنار دستش گذاشتم و همینطور که مقنعهها رو کوک میزدم پرسیدم شما چی چی مینویسی.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهاردهم
#خانوم_ماه
#پارت_هشتاد_وپنج
گفت مطلب گفتم این رو که میدونم گفت خب گفتم وقتی نصف شبا میشینی به نوشتن حالت چهره تو حرکاتو عوض میشه وسطش نماز میخونی دوباره میشینی به نوشتن ذکر میگی استغفرالله و استعاذه میگی تو مطلبی هستینا کاسه انار را برداشت و با اشتیاق شروع به خوردن کرد و گفت چه عطری داره چی روش ریختی گفتم نعنا چند قاشق پشت سر هم خورد و گفت شعر میگم با تعجب گفتم شعر قبلاً میدانستم طبع شعر دارد و بعضی نوحهها را خودش مینویسد اما اینطور جدی ندیده بودم گفتم حاجی هنوز که خیلی به محرم مونده گفت اینا نوحه نیست شعره دارم یه مجموعه شعر به اسم حق و باطل مینویسم که اگه خدا توفیق داد چاپش کنم گفتم واقعاً موضوعش چیه گفت همه اون چیزایی که شبانه روز ذهنم رو مشغول کرده تصمیم گرفتم تبدیل به شعرش کنم گفتم من فکر میکردم شعر گفتن کار راحتیه اما شما انگاری خیلی اذیت میشی تا شعر بگی گفت نه اما نمیخوام منیتی توی این شعرا باشه هرچی هست مولاست.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهاردهم
#خانوم_ماه
#پارت_هشتاد_وشش
گفتم میشه برام بخونی گفت به چشم کاسه انار را کنار گذاشت و با صدای قشنگ آرام زیر آواز زد سرم را روی شانهاش گذاشتم و به صدای دلنشینش گوش دادم حالا من بهتر از هر کسی میفهمیدم اینهایی که میگویند ما با صدای حاج شیرعلی به راه حسین آمدیم یعنی چه کافر را مسلمان میکرد انگار این صدا از وسط آسمان میآمد محال بود آواز و نوحهاش به بیت دوم و سوم برسد و هنوز کسی اشک نریخته باشد اشک از چشمم میریخت و حاجی شعرهای قشنگش را میخواند آنقدر دوستش داشتم که احساس میکردم دارم دیوانه میشوم احساس میکردم تمام خوشبختیهای دنیا مال من است همه عشقهای دنیا توی قلب من است اصلاً برای من خواب و بیداری و کار و خستگی معنی نداشت وقتی قرار بود او کنارم باشد عشقی را که به او داشتم حتی با بچهها و پدر و مادرم هم قیاس نمیکردم همه چیز او بود همه جا او بود همه کارها به خاطر او بود اما چقدر سخت بود که نمیتوانستم این کلمه ساده دوستت دارم را به زبان بیاورم هر بار به خودم میگفتم امروز یا امشب خیلی راحت احساساتم را با او در میان میگذارم باید بداند که ارتباط ما مثل همه زن و شوهرها نیست باید بداند تا کجا میتوانم به خاطرش از خودم و از همه چیزم بگذرم بداند چطور عاشقانه دوستش دارم و بعد از خدا او را میپرستم گاهی از سر شب در خانه را میبستم لباسام را عوض میکردم موهایم را شانه میزدم سرمه به چشمهایم میکشیدم خودم را حسابی آراسته و زیبا میکردم خانه را عطرآگین میکردم بچهها را میخوابدم و میگفتم امشب باید به شیرعلی بگم توی قلبم چی میگذره باید بدون دیوونش هستم اما تا میآمد در میزد و نگاه خریدارانهای به من میکرد از خجالت آب میشدم دیگر حتی نمیتوانستم جلویش بایستم.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهاردهم
#خانوم_ماه
#پارت_هشتاد_وهفت
چه برسد به اینکه حرف بزنم آن هم از عشق به بهونه کاری میرفتم توی آشپزخانه و در دلم میگفتم خاک به سرم حالا چه فکری درباره من میکنه و با خجالت سفره شام رو میانداختم و از جلوی چشمش فرار میکردم شیرعلی هم احساس فرار و معذب بودن مرا میفهمید و سعی میکرد به رویم نیاورد او هم اهل حرف زدن صریح نبود وقتی احساسات عاشقانهاش گل میکرد برای من هدیه میخرید به طلا خیلی علاقه داشت به سلیقه خودش یک النگو برای من میخرید و سر فرصت مرا صدا میزد دستم را میگرفت میبوسید و النگو را خودش میانداخت دستم یا گوشوارهای چیزی میخرید و خودش میکرد توی گوشم و کلی از این کار لذت میبرد نمیدانم شاید باهام دوست داشت خیلی حرفها را بزند اما رفتار من مانع میشد سعی میکرد با رفتارش عشقش را نشان بدهد کمتر اهل حرف زدن بود پاک ذهنم رفته بود جای دیگر و نفهمیدم کی چشمهایم گرم شد چشمم را که باز کردم دیدم توی رختخواب خودم خوابیدم.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهاردهم
#خانوم_ماه
#پارت_هشتاد_وهشت
حاجی از مسائل روز و بعضی اتفاقاتی که افتاده است میگفت و خانمها از ترشی بادمجان و ترشی گردو همه عروسها و خواهر شوهرها سرگرم بودند بالاخره بچه مچهای داشتیم و مشغول بودیم صفدر تکه چوبی برداشته بود و به بچهها میگفت هرکی نیاد قلقلکش بدم کتک میخوره بچهها میآمدن صفدر قلقلکشان میداد و غش میکردند به خنده، بقیه هم با این کارهای صفدر سرگرم بودند مادر یواشکی در گوشم از خواستگارهای حاجیه گفت اما من کلاً در این عوالم نبودم انگار نه انگار که حاجی شوهر من است هیچ وقت حرفهای عاشقانهاش برای من عادی و معمولی نمیشد مرا هیجان زده میکرد نزدیک شب شده بود و هرچه مردها میگفتن بریم خونه خانمها میگفتند حالا یه خورده دیگه بشینیم جواد میگفت آخه مگه پشت بوم رو ازتون گرفتن هر وقت دلتون خواست برید رو پشت بوم اما خانمها میگفتند به قول حاجی مهم دور هم بودنه حریف خانمها نشدند و تا آخر شب بالای پشت بام ماندیم همه خورد و خسته و خواب آلود بودند که پایین آمدیم مرضیه روی پای حاجی خوابش برده بود رفتم توی اتاق رختخوابش را پهن کردم حاجی مرضیه و فهیمه را خواباند من هم رفتم ظرفا رو شستم قبل از خواب حاجی گفت خانم فردا مهمون داریم اگه چیزی لازمه بگو صبح بخرم گفتم چند نفر هستند گفت با خودم میشیم ۲۵ نفر فهمیدم باز هم دوستان انقلابی حاجی قرار است در منزل ما جمع شوند گفتم پس من یکم لپه خیس میکنم فردا قیمه بپزم گفت باشه دستت درد نکنه گفت راستی...
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab