eitaa logo
اشعار اهل‌بیت علیهم‌السلام
200 دنبال‌کننده
11 عکس
2 ویدیو
0 فایل
ا ﷽ ا اگر شعر خوبی روزیتون شد و ازش خوشتون اومد به این شناسه بفرستید: @abes80
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه نهان ز من ز چه رو، رویِ نیلفام کنی؟ ز چیست روز مرا، تیره‌تر ز شام کنی؟ درِ بهشت کنی باز و، زود می‌بندی چه می‌شود نگه نیمه را تمام کنی؟ از آن لبی که ز من خواهشی نکرده، بخند بخند، ورنه به من خنده را حرام کنی شنیده‌ای که جواب سلام من ندهند چه کار با دو جهان؟ گر تو یک سلام کنی! نماز نافله خواندی، ولی قیام نداشت چرا به حُرمت من، این‌همه قیام کنی رخ تو آینه‌ی صبح و آفتابِ علی‌ست چو آفتاب چرا میل روی بام کنی؟ به شوق دیدن تو دیده خواستم، زین پس نصیب دیده‌ی من گریه‌ی مُدام کنی @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها چو آفتاب رُخت را غبار ابر گرفت شکوه نام علی غربتی ستبر گرفت جهان و کُن فیکونش در اختیار تو بود عدو چگونه فدک را ز تو به جبر گرفت؟ خمید قامت او زیر بار اندوهت اگرچه دست علی را عصای صبر گرفت پدر به دیدن تو تا بهشت صبر نکرد تو را ز دست علی در میان قبر گرفت تمام غربت خود را گریست در دل چاه که تا همیشه دل چاه مثل ابر گرفت @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها بي گمان آه از نهاد شهر در مي آورد دود وقتي كه خبر از پشت در مي آورد نه، علي را نه، كه صديقه كمك از فضه خواست فضه دارد روضه ي داغ پسر مي آورد از امامت يك تنه زهرا حمايت ميكند در عوض نامرد با خود چهل نفر مي آورد عصمت الله است اين كه بر زمين افتاده است پس عبا را مرتضي با چشم تر مي آورد يك نفر اي كاش با اين نامسلمان گفته بود وقت گل چيدن كسي با خود تبر مي آورد؟ فاطمه در بستر افتاده براي مرتضي دختر از حال وخيم او خبر مي آورد از سلام بي جوابش ميتوان فهميد كه هر چه بيرون ميرود خون جگر مي آورد واي بر حال دل فرزند او كه صبح و شام يك به يك اين روضه ها را در نظر مي آورد @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها دل غریب من از گردش زمانه گرفت به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت شبانه بغض گلو گیر من کنار بقیع شکست و دیده ز دل اشک دانه دانه گرفت کنار پنجره‌ها دیدگان پر اشکم سراغ مدفن پنهان و بی نشانه گرفت نشان شعله و درد و نوای زهرا را توان هنوز ز دیوار و بام خانه گرفت مصیبتی است علی را که پیش چشمانش عدو امید دلش را به تازیانه گرفت چه گفت فاطمه کانگونه با تأثر و غم علی مراسم تدفین او شبانه گرفت فراق فاطمه را بوتراب باور کرد شبی که چوبه تابوت را به شانه گرفت @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه ساعت سخت فراق آغاز شد مخفی و آهسته درها باز شد شد برون آرام با رنج و ملال هفت مرد و چار طفل خردسال چار تن دارند تابوتی به دوش دیده گریان، سینه سوزان، لب خموش در دل تابوت جان حیدر است هستی و تاب و توان حیدر است گوئی آنشب مخفی از چشم همه هم علی تشییع شد، هم فاطمه شهر پیغمبر محیط غم شده زانوی سردار خیبر خم شده آسمان بر اشک او مبهوت بود جان شیرینش در آن تابوت بود او پی تابوت زهرا می دوید نه، بگو تابوت، او را می کشید کم کم از دستش زمام صبر رفت با دو زانو تا کنار قبر رفت زانویش لرزید اما پا فشرد دست ها را جانب تابوت برد خواست گیرد آن بدن را روی دست زانویش لرزید باز از پا نشست کرد چشمی جانب تابوت باز گشت با جانان خود گرم نیاز کای وجودت عرش حق را قائمه یاریم کن، یاریم کن، فاطمه یاریم کن کز زمین بردارمت با دو دست خود به گل بسپارمت وای بر من مرده ام یا زنده ام قبر تو یا قبر خود را کنده ام آسمان، اشک علی را پاک کن جای محبوبم مرا در خاک کن این چراغ چشم خون بار من است این همان تنهاترین یار من است صبر کردم تا شکست آئینه ام ای نفس با جان برآ از سینه ام یا محمد دختر خود را بگیر لاله نیلوفر خود را بگیر در دل شب پر شکسته بلبلی برده بهر باغبان خونین گلی گل مگو پامال گشته لاله ای برگ برگش را صدای ناله ای خاک، گل میشد ز اشک جاری اش تا کند دستی ز رحمت یاری اش ناگهان از آن بهشت بی نشان گشت بیرون دست های باغبان کای شکسته بال و پر بلبل بیا وی به قلبت مانده داغ گل بیا باغبانم، هست و بودم را بده یا علی یاس کبودم را بده از چه یاسم این چنین پرپر شده لاله‌ی من، باغ نیلوفر شده ای بیابان، گل، ز اشک جاری ات آفرین بر این امانت داری ات باغبان تا یاس پرپر را گرفت اشک خجلت چشم حیدر را گرفت یا محمد از رخت شرمنده ام فاطمه جان داده و من زنده ام شاخه‌ی یاست اگر بشکسته بود دست های باغبانت بسته بود یا محمد دخترت در خاک خفت دردهای خویش را با من نگفت اینکه بگرفتیش جانان من است بلکه هم جان تو هم جان من است قلزم خون کاسه صبر علیست  خانه بی فاطمه قبر علیست غصه ها در دل صد چاک ریخت بر تن محبوبه خود خاک ریخت حبس شد در سینه‌ی تنگش نفس  بود چون مرغ اسیری در قفس رفته بود از دست نخل و حاصلش خاک را گل کرد با خون دلش سینه اش می سوخت از سوز سه داغ کرد روشن از شرار دل چراغ لب فرو بست و به یارش برد رشک ریخت اشک و ریخت اشک و ریخت اشک زمزم از دریای چشمش سر گرفت مثل کعبه قبر را در برگرفت ناله زد کای با وفا یار علی ای چراغ چشم بیدار علی همسرم دستی برون از خاک کن اشک از رخسار حیدر پاک کن ای ترابت گل ز اشک بوتراب وی دعای شامگاهت مستجاب بار دیگر یک دعا کن از درون    جان حیدر با نفس آید برون اشک من در دیده بی لبخند تو است تکیه گاهم شانه‌ی فرزند تو است ای سلام من به جسم و روح تو جان فدای پیکر مجروح تو ای شکسته پیش من آئینه ات وی مدال دوستی بر سینه ات آن قدر بر بغض من دامن  زدند تا تو را در پیش چشم من زدند کاش آنجا دست من بشکسته بود کاش چشمم جای دستم بسته بود خاز غم زد، بر وجودم نیشتر    هر چه گفتم عقده ام شد بیشتر به که لب بر بندم  و زاری کنم    بر تو پنهانی عزا داری کنم @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها قامت خمیده بود ولی سرفراز بود زهرا میان آتش و خون در نماز بود در را شکست آنکه نفهمید هیچ وقت حتی به روی او در این خانه باز بود از «فضّة خذینی» او این قدر بدان وضعی درست شد که به یک زن نیاز بود بازوش سرّ قوت بازوی مرتضی است اما غلاف در پی افشای راز بود حبل المتین شده است گرفتار ریسمان مضطر شده همآنکه خودش چاره‌ساز بود گفتند زخم پهلوی او بسته شد؟ نشد! حتی زمان غسل همین روضه باز بود آری مزار گم شده‌ی بی‌نشان او شور آفرین‌ترین غزل اعتراض بود آخر جهاز فاطمه بر دخترش رسید وقتی سوار بر شتر بی جهاز بود @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها با دست عشق روی گِل شیعه کار شد شیعه به مهر فاطمه سرمایه دار شد بر آستان فاطمه هر کس که سر سپرد حق بر دلش نوشت که والا تبار شد بی او کسی به فهم عبادت نمی رسد هر کس گدای فاطمه شد رستگار شد از هر چه داشتیم در این غم سرا فقط اشک عزای فاطمیه ماندگار شد زهرا که جای خود به بزرگی او قسم ما را گدای فضه شدن افتخار شد وقتی که جبرئیل امین هم کلام اوست سلمان برای ما چقدر اعتبار شد نه سال با رضای علی خانه دار بود یک روز هم برای علی ذولفقار شد بویی نبرده بود از اسلام بی گمان آنکس که درب خانه اش آتش بیار شد @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها تا چند دسته گل شود امشب نثار تو خون گریه میکنم سر خاک مزار تو برخیز و موج چشم ترم را نگاه کن شمعی نداشتم جگرم را نگاه کن مادر ز جای خیز که مهمانت آمده مهمان دلشکسته و گریانت آمده اینکه نشسته است کنارت حسین توست این بی قرار گرم زیارت حسین توست برخیز و حالی از پسر کوچکت بپرس حال بقیه را هم از این کودکت بپرس رفتی و نیستی که ببینی برادرم هر روز آب میشود از غصه در برم بر سینه اش گرفته حسن چادر تو را گوید مدام زیر لب ای وای مادرم  از لحظه ای که رفتی از این خانه تا کنون شانه نخورده است به گیسوی خواهرم از اینکه بغض کرده و خانه نشین شده ترسم که جان دهد پدرم در برابرم آیا تو بر حسین جوابی نمیدهی؟ تشنه رسیده کاسه آبی نمیدهی؟ برخیز و با حسین ز بازو سخن بگو از دردِ زخم سینه و پهلو سخن بگو مادر بگو که خوب شده زخم ابرویت؟ بهبود یافته آن چشم کم سویت؟ یادم نرفته بر در و دیوار خوردنت یادم نرفته سیلی بسیار خوردنت یادم نرفته روی زمین دست و پا زدی بابا نبود خادمه ات را صدا زدی  رفتی و ماند خاطره هایت برای من زنده شود عزای تو در کربلای من یعنی که بعدها تو می آیی به دیدنم در قتلگاه وقت سر از تن بریدنم وقتی که رفت بر سر نیزه سرم بیا وقت هجوم اسب روی پیکرم بیا فکر رباب باش که در بین سلسله است وقتی می افتد از سر نی اصغرم بیا نیمه شب است و قافله در دشت می رود افتد ز روی ناقه اگر دخترم بیا  @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها خبر هجر تو از ماذنه تا می آید بوی اشک است که از سجده ی ما می‌آید چِقَدَر آه کشیدی، نشنیدیم تو را اشک بر گونه ی این ناشنوا می آید تا که پروانه پرش سوخت به عاشق فهماند وصل دلبر فقط از راه فنا می‌آید مدعی نیست کسی که به تکامل برسد فقط از شیشه‌ی کم آب صدا می‌آید خوش به حالم که فقط ظرف مرا می‌شکند میل لیلی‌ست اگر گاه بلا می‌آید نه به چلّه ست نه صحرا، اگر عاشق باشیم یار، خود، سرزده تا خانه‌ی ما می‌آید یا اَبانا! فقط این‌بار بغل کن ما را وا کن آغوش خودت را که گدا می آید در دل سختی و غم ذکر نجاتم زهراست حال من با دم یا فاطمه جا می آید جان پهلوی به مسمار گرفته، برگرد به سر شیعه از این داغ چه‌ها می آید بعد از آن ضربه‌ی سنگین لگد، آه، چه شد؟! پشت در جای علی، فضه چرا می آید @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه ای اذانِ اشهد انّ علی مولای من میشود تکمیل با دنیای تو دنیای من چند سالی میشود تاج سر زهرا شدی نقطه ی پایین «با»، ای نقطه ی در «فا»ی من یا علی جانم، فدای عین و لام و یای تو حرف حرفم: «فا» و «آ» و «طا» و «میم» و «ها»ی من من خودم فکری به حال درد هایم میکنم جان زهرا تو فقط غصه نخور آقای من صبح تا حالا نشستم چند تا گل چیده ام ای بزرگ خانه ام، تقدیم تو گلهای من هر چه کردم سینه ام نگذاشت، جان فاطمه چند بار این بچه هایم را بغل کن جای من من نمیدانم چرا هر وقت خوابم میبرد استخوان من میفتد روی هم، ای وای من دست تو وا شد خدا را شکر پس من میروم راستی تابوت را آماده کرد اسمای من بعد از این مسجد برو، راحت برو، راحت بیا یک سر مویی اگر کم شد ز مویت، پای من پیرهن را بافتم یعنی به دردش میخورد؟ یا خجالت میکشد این زینب کبرای من @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها دومین بانوی قتّالُ العرب، امّ البنین بعدِ زهرا مرتضی را تاب و تب، امّ البنین مدح تو این بس که مولا انتخابت کرده است گشته ای در چشم حیدر منتخب، امّ البنین تا رسیدی فاطمه، در خانه ی بی فاطمه حضرت امّ البنینت شد لقب، امّ البنین گر شدی هم خانه ی حق الیقین حق داشتی بس که بوده جسم و جانت حق طلب، امّ البنین شیرزن بودی و گشتی همسرِ شیرِ خدا اسوه بودی نزدِ زن های عرب، امّ البنین خدمتِ اولادِ زهرا و علی فخرِ تو بود این مقام و شان تو دارد سبب، امّ البنین تربیت کردی بنین ات را برای راهِ عشق مادری بر عشق و ایثار و ادب، امّ البنین جان به قربان وفاداریِ عباست که او بر لبِ دریا فدا شد تشنه لب، امّ البنین با تو بعد از مادرش در خانه ی در سوخته دردِ دل می کرد زینب روز و شب، امّ البنین گرچه بودی فاطمه، امّا شبیهِ فاطمه از کسی سیلی نخوردی با غضب ، امّ البنین ای گرامی همسر مولا امیر المومنین مادری کن روز محشر بهر ما ام البنین @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه این قدر بین رفتن و ماندن نمان بمان پیرم مکن ز بار غمت ای جوان بمان خورشید من به جانب مغرب روان مشو قدری دگر به خاطر این آسمان بمان مهمان نه بهار علی پا مکش ز باغ نیلوفر امانتی باغبان بمان ای دل شکسته آه تو ما را شکسته است ای پر شکسته پر مکش از آشیان بمان دیگر محل به عرض سلامم نمی دهند ای هم نشین این دل بی همزبان بمان راضی مشو دگر به زمین خوردنم مرو بازی نکن تو با دل این پهلوان بمان روی مرا اگر به زمین می زنی بزن اما بیا بخاطر این کودکان بمان در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست اینقدر بین رفتن و ماندن نمان بمان @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه يا لايق زيارت تان اين غلام نيست يا گم شده ارادت من در ميان ليست در ايستگاه آرزويم ايستاده ام دست دعا گرفته ام اما بليط نيست اين بار هم قطار زيارت بدون من رفت و دلم دوباره پی اش بی صدا گريست ما را ببر به دامنه گنبد طلا آنجا كه كوهپايه آن اوج عاشقيست اين كوه ها به عشق شما هشت می شوند هشت مقدسی كه بود آرزوی بيست ای هشتمين مسير رسيدن به آسمان ما را به خاكبوسی آن آستان بخوان @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه چشمهایم باز شد دیدم بنایم سوخته جبرئیل ام زخمی و غار حرایم سوخته هر چه گفتم غیر خاکستر نیامد از دهان در میان آتش کینه صدایم سوخته خواستم آتش گرفتن را بیاموزم نشد تا نسوزم پشت در، زهرا به جایم سوخته شب که می شد شمع می شد تا سحر از سوز تب آنکه روزش هم چو پروانه به پایم سوخته هر چه گفتم از شفا او در قنوتش مرگ خواست در تنور "ربنا"ی او دعایم سوخته آب آتش را کند خاموش اما بنگرید از شرار داغ زهرا اشکهایم سوخته @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها اي دلت بند امير المومنين رشته هاي چادرت حبل المتين مادر ماهي و خورشيد زمين اي كنيز فاطمه ام البنين يك رباعي داشته ديوان تو چار گل روييده بر دامان تو چارقُل خوانديم در قرآن تو همسر شيري و خود شير آفرين مثل قطره آمدي، دريا شدي خاك بودي، تربت اعلي شدي تا كنيز خانه‌ی زهرا شدي خانه ات شد قبله‌ی عرش برين اي به روح تو سلام اهل بيت عارفي تو بر مقام اهل بيت بچه هاي تو غلام اهل بيت اي غلام خانه ات روح الامين تو همه تن بودى و جان شد علي در كوير تشنه باران شد علي تو شدي قاري و قرآن شد علي اي مفاتيح الجنان بي قرين آنكه حكم صبر از الله داشت پيش چشمت سر درون چاه داشت نيمه شبها روضه اي كوتاه داشت: پيش چشمم خورد زهرا بر زمين وقت رفتن پيش چشم زينبين گفته‌اي عباس را، اي نور عين بر نميگردي مدينه بي حسين جان تو جان امام من، همين حال آورده بشير از ره خبر كاروان عشق آمد از سفر نه ستاره مانده ديگر نه قمر آه اي ام البنين بي بنين بند قلب دختر زهرا گسست تا كنار علقمه افتاد دست با عمودي فرق عباست شكست خورد با صورت زمين آن مه جبين تا علمدار حرم از حال رفت يوسف زهرا سوي گودال رفت دست دشمن جانب خلخال رفت حمله كردند از يسار و از يمين روز، سينه زن شد و شب گريه كرد شمر تا خنديد زينب گريه كرد نعل مي رقصيد و مركب گريه كرد ذوالجناح آمد به خيمه شرمگين تو نبودي خيمه را آتش زدند عشق را در كربلا آتش زدند بچه ها را بي صدا آتش زدند سوخت آن شب قلب ختم المرسلين خوب شد مادر نبودي، ناگهان سرخ شد از خشم چشم آسمان تا كه در گودال آمد ساربان خاتم آل عبا شد بي نگين خوب شد مادر نبودي، سر شكست در حرم گهواره اصغر شكست بعد سقا حرمت معجر شكست راهي بازار شد پرده نشين @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه ندیده غیر خدا اول زمانش را نرفته غیر نبی اوج آسمانش را سری نمانده که از وصف او نرفته ز هوش نمانده گوش که نشنیده داستانش را به خاک بوسی این خانه دلخوشیم، از ما خدا کند که نگیرند آستانش را به آن دهان که متاعی به جز علی دارد بگو که تخته کند تا ابد دکانش را پیمبران اولوالعزم شیعه اش هستند چرا که اجر عظیمی ست پیروانش را اگر رسول نگوید علی ولی الله خدا نمی شنود لحظه ای اذانش را کسی که در وسط کارزار پیغمبر هزار مرتبه پس داده امتحانش را کسی که کَند در قلعه را به دست اما به زور زانوی خود خرد کرد نانش را نه استخوان گلویش، نه خار در چشمش فراق یار جوانش برید امانش را به جز علی چه کسی نیمه شب تک و تنها به دست خویش کفن کرده است جانش را شکست پهلوی مادر، شکست فرق پدر خدا به خیر کند چوب خیزرانش را @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه پیش من نیزه‌ها کم آوردند به خدا سر نمی‌دهم به کسی غیرت الله من خیالت جمع من که معجر نمی‌دهم به کسی تو اگر که اجازه‌ای بدهی خویش را پهلویت می‌اندازم اگر این چند تا عقب بروند چادرم را رویت می‌اندازم چقدر می‌روند و می‌آیند فرصت زخم بستنِ من نیست آمدم درد و دل کنم با تو جا برای نشستن من نیست جلویش را بگیر تا بلکه دستم از معجرم بلند شود تو که شمر را نمی‌کنی بیرون پس بگو مادرم بلند شود هر که گیرش نیامده نیزه تکیه بر سنگ دامنش کرده همه دیدند دخترت هم دید شمر رخت تو را تنش کرده @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه زن، رشک حور بود و تمنای خود نداشت چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت اسمی عظیم بود که چون راز سر به مهر در خانه ی علی سر افشا شدن نداشت ام البنین کنایه ای از شرم عاشقی است کز حجب تاب نام دل آرای خود نداشت در پیش روی چهار جگر گوشه ی بتول آیینه بود و چشم تماشای خود نداشت زن؟ نه! همای عرش نشینی که آشیان جز کربلا به وسعت پرهای خود نداشت در عشق پاره های جگر داده بود و لیک بعد از حسین میل تسلای خود نداشت عمری به شرم زیست که عباس وقت مرگ دستی برای یاری مولای خود نداشت @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه هم آسمان قصیده ای از بی کرانی اش هم بی کرانه ها غزلِ آسمانی اش ای کال ها کمالِ سرِ کوچه باغ اوست باید رسید تا به خدا با نشانی اش او در مدینه جای پدر را چه پُر نمود در غیبت پدر، پسر و میزبانی اش باغِ معارف است حدیثش، پیمبران حَظ می برند موقعِ شیرین زبانی اش از جبرئیل تا ملک الموت هرکه هست نوشیده است از لبِ جام دهانی اش بابُ الجواد حاجت ما را چه زود داد مشهد پُر است از نفسِ مهربانی اش شش گوشه شد ضریح اش اگر بی دلیل نیست از شش جهت گداست در این میهمانی اش یارب مگیر فیضِ شبِ کاظمین را هرکس خوش است پیشِ عزیزان جانی اش وقت زیارت است و عباراتش از رضاست قربان کودکی اش فدای جوانی اش حالا کبوتران همه از مشهد آمدند تا آسمان بام؛ پی سایبانی اش آقایِ طوس از جگرش آه می کشد در کنجِ حجره تا پسرش آه می کشد اُفتاده است رویِ زمین و برابرش لبخند می زند به تقّلاش همسرش اُفتاده است رویِ زمین دید مثلِ او اُفتاده است در وسطِ کوچه مادرش جُرعه به جُرعه آب زمین ریختند و او از بس که آب گفت تَرَک خورد حنجرش قسمت نبود آب بنوشد به جای آن خاکی شده است حیف لبانِ مطهّرش باب الحوائج است ولی می توان شنید از بینِ حُجره ناله یِ موسی بن جعفرش این دفعه می زدند به دَف تا که جان دهد کَف می زدند وقتِ نفس‌های آخرش این پشت بام گودی گودال نیست شُکر با پا نیامده است کسی رویِ پیکرش سخت است فکر این غم و سخت است باورش مردی که قاتلش بشود زهرِ همسرش @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه دور عیش و کامرانی شد تمام وقت مرگ است ای پدر بادت سلام ای پدر اینک رسول داورم داد جامی از شراب کوثرم تا ابد گردم از آن پیمانه مست جام دیگر بهر تو دارد به دست شه ز خیمه تاخت باره با شتاب دید حیران اندر آن صحرا عقاب با همان آهن دلی گریان بر او چشم خونین اشک جوشن مو به مو پس بیامد شاه معشوق اَلست بر سر نعش علی اکبر نشست چهر عالم تاب بنهادش به چهر شد جهان تار از قِران ماه و مهر سر نهادش بر سر زانوی ناز گفت کای بالنده سرو سر فراز ای درخشان اختر برج شَرَف چون شدی سهم حوادث را هدف ای نگارین آهوی مشکین من با تو روشن چشم عالم بین من ای بطرف دیده خالی جای تو خیز تا بینم قد و بالای تو این بیابان جای خواب ناز نیست کایمن از صیاد تیر انداز نیست خیز تا بیرون از این صحرا رویم اینک بسوی خیمه ی لیلا رویم رفتی و بردی ز چشم باب خواب اکبرا بی تو جهان بادا خراب @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها می گویَم از رودی کَز او یَم می شود تامین از اشک او باران نم نم می شود تامین با دودِ آهَش شعله ی غم می شود تامین از دستپختش رزق عالم می شود تامین قربان فقری که مرا مسکین‌ترین نامید من را گدای سفره ی ام البنین نامید تو آمدی تا دست حق را آستین باشی مثل ستونی، محکماتِ بیتِ دین باشی انگشتریِ عشق را نقش نگین باشی اصلاً به تو می آید عباس‌آفرین باشی هستیِ معشوقِ فرات از نورِ هست توست تربیت ماه بنی هاشم به دست توست فصل خزان را خنده های تو بهارش کرد جاروی تو عرش زمین را بی غبارش کرد بیتِ علی را نور چشم ات نو نَوارش کرد لفظِ ادب را نام تو بااعتبارش کرد این احترامی که به زهرا می کنی، عشق است در قلب حیدر خویش را جا می کنی عشق است از آن زمان که نور تو در خط دید آمد جبریل بالش را به خاک تو کشید، آمد کوه صلابت از وقارت تا شنید، آمد چار آینه از شیشه ی عمرت پدید آمد خرج علی کردی همین احساس هایت را نذر حسین ات کرده ای عباس هایت را ابر کبودی قاتل مهتاب باشد؟ نه با تو حسن در کوچه ها بی تاب باشد؟ نه زینب از این بی مادری بی خواب باشد؟ نه شب ها حسین فاطمه بی آب باشد؟ نه سرچشمه ی مِهر تو در این خانه می جوشد لب‌تشنه ی زهرا ز دستت آب می نوشد امّا امان از ساعتی که قلب دنیا سوخت از تشنگی لب های خشکِ روح دریا سوخت روی لب طفلان صدای آب، بابا، سوخت تا تیر بر مشکی اصابت کرد، سقا سوخت رد سیاهی روی مهتاب شبت افتاد عباس تا نقش زمین شد، زینبت افتاد دیگر پس از او تیرهای بی درنگ انداخت آن نیزه‌داری که به سمت شاه سنگ انداخت خونابه روی رمل های سرخ‌، رنگ انداخت نامردی آنجا بر لباس کهنه چنگ انداخت سرنیزه ها شاه تو را از حال می بردند ارباب ما را تا تهِ گودال می بردند جسم حسین تو معما شد، نبودی که نیزه میان حلق او جا شد، نبودی که بالای تل زینب قدش تا شد، نبودی که پای حرامی در حرم وا شد، نبودی که ای وای از اطفال از اطفال از اطفال شمر از تهِ گودال آمد در پیِ خلخال زینب کجا و ناقه های بی امان، بی بی زینب کجا و آن همه زخم زبان، بی بی زینب کجا و مجلس نامحرمان، بی بی زینب کجا و ضربه های خیزران، بی بی نامحرمان اطراف زینب تاب می خوردند با حرمله پیش ربابت آب می خوردند @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها آهی کشیدی و رخ آیینه مات شد اشک زلال چشم تو آب حیات شد خون دل تو خون دلم را به شیشه کرد تا از تو خواستم بنویسم دوات شد این شهر را ادامه دهی، آب می برد بانو بقیع از ابر دو چشمت فرات شد ای نوحه خوان ممتدِ از صبح تا به ظهر قدری نفس بگیر که وقت صلاة شد وقت قنوت، اشک تو افتاد روی خاک فردا خبر رسید که آنجا قنات شد او ماند و دختران یتیم قبیله اش ام البنین بی پسر، ام البنات شد آری پسر، قمر به شب مؤمنین که شد مادر، ستاره ی سحر مؤمنات شد @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها چهار مرتبه بانو! برای تو خبر آمد چهار بار دلت کوه شد به لرزه درآمد تو منتظر، تو گدازنده بر معابر خونین مسافر تو نیامد، مسافری اگر آمد چهار مرتبه شنزارهای ظهر، تنت را گریستند و تو را داغ‌‌های مستمر آمد چنان گریسته‌ای روزهای خستگی‌ات را که تکّه تکّۀ خاک بقیع، نوحه‌گر آمد از آن گلایه تلخت به گوش علقمه، بانو هر آنچه رود از آن لحظه سر به زیرتر آمد چهار بار پسر رفت و اسب رفت و تو بودی چهار بار تو بودیّ و اسب بی‌ پسر آمد تو کوه بودی و از پشتِ شانه‌های بلندت چهار مرتبه خورشید سر بریده برآمد @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها با روضه‌های ام بنین لطمه می‌زنم با قلب غصه‌دار و غمین لطمه می‌زنم با نوحۀ قدیمی دیوان ماتمش در سایه سار بیرق دین لطمه می‌زنم جانم فدای روزۀ آبی که می‌گرفت چون او به عشق تشنه‌ترین لطمه می‌زنم هم صبح و ظهر و هم سرشب مویه می‌کند همراه با نوای حزین لطمه می‌زنم راوی روضه است و کلامش موثق است با هر اشاره‌اش به یقین لطمه می‌زنم بر سینۀ شکسته اگر سینه می‌زند من هم به یاد زخم جبین لطمه می‌زنم می‌گوید از یسار و یمین نیزه می‌زدند من نیز از یسار و یمین لطمه می‌زنم وقتی گریز روضۀ او سمت علقمه ست بر نعش مانده روی زمین لطمه می‌زنم حبل المتین عالم و آدم گسسته شد بر حا و با و لام و متین لطمه می‌زنم حسن ختام مرثیه‌اش یارقیه است بر کودک خرابه نشین لطمه می‌زنم @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها غصه‌‌ها بر روی پیشانیش چین انداخته گریه‌‌ها از پای او را اینچنین انداخته مادری کرده برای بچه‌های فاطمه خویش را پای امیرالمومنین انداخته چار فرزند او فدای پنج تن آورده است سفرۀ نذری است که ام البنین انداخته مادر قدیسۀ لب تشنه‌های کربلا گریه‌اش لرزه تن روح الامین انداخته مادر باب الحوائج دارد از دریا گله چون که دریا روی او را بر زمین انداخته عاقبت چشم حسودی لاله‌اش را زخم زد لالۀ عباسی او را لاله چین انداخته باورش هرگز نخواهد شد عمود بی حیا پهلوان شهر را از روی زین انداخته او شنیده زینبش افتاده روی خاک‌‌ها یک نظر بر ساقی نیزه نشین انداخته شرمسارش بوده ساقی، چون که دیده خواهرش پوشیه بر صورتش با آستین انداخته @poem_ahl