eitaa logo
ققنوس
1.4هزار دنبال‌کننده
262 عکس
99 ویدیو
4 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری» (اربعین‌نوشت۷؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۲شنبه|۵شهریور۱۴۰۳|۲۱صفر۱۴۴۶| قسمت ۱از۳ • قرار می‌شود، ساعت ۴ صبح...، اذان کربلا ۴:۱۰ است و من هم ساعت را می‌گذارم قبل از ۴؛ تقریباً خوابِ بریده‌بریده‌ای حاصل می‌شود... بچه‌ها را هم بیدار می‌کنم که خواب نمانیم، که جا نمانیم...؛ اما حدود ساعت ۵:۳۰ ماشین‌ها می‌رسند و تا راه بیفتیم، ساعت از ۶ رد شده و من در حسرت این دوساعت خوابِ ازدست‌رفته... و عجیب است انس و علقه فرزند آدم به خوابی که سافله و برادر مرگ است و ترس و واهمه‌اش از مرگی که عالیه و برادر خواب است! • در حالی موکب فاطمة‌الزهراء(س) را ترک می‌کنیم که کالبد و فضا، دوباره به ورزشگاه المپیک کربلا بدل گشته است، بچه‌های موکب مجاهدانه حجم بسیار سنگینی از تجهیزات و امکانات را جابه‌جا کرده‌اند و هم‌چنان مشغولند... بعد از روزها زحمت و خادمی و بروبیای زُوّار ارباب، این روزهای آخر به خادمان خیلی سخت می‌گذرد... در شهر خود هر کسوت و منصب و موقعیتی داشتند، این‌جا تازه با این کسوت جدید انس گرفته بودند و با افتخار خادم زائران سیدالشهداء(ع) شده بودند... این زحمات و تلاش‌های دم‌آخری، با یک فضای غربت و حس تلخ بازگشت، همراه است... اگرچه کربلا، هرچه هست، دل آشوب است و گرچه گفته‌اند «زر! فانصرف...» اما به قول و به برکت حسن انتخاب : «اين که دل بی‌قرار عباس است، کار دل نيست کار عباس است...» «کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری» • این که عرض کردم به برکت حسن انتخاب ، از این جهت که آقای به گمانم این شعر را سال ۹۳ یا قبل‌تر سروده باشند و همان زمان‌ها هم منتشر می‌شود، اما انگار این گوهر، یک‌دهه در کنجی ذخیره می‌گردد تا پارسال در کربلا و توسط آقا بهره‌برداری و اجرا گردد و امسال فراگیر شود... و عجب شعر زیبایی سوار بر چه نغمه دل‌نشینی طی طریق می‌کند تا در گوشه‌ای از حافظه موسیقیایی این مردم جا خوش کند... • هرچه دنبال واژه و لفظ می‌گردم، از وصف عظمت و بزرگی آن‌چه در موکب فاطمةالزهراء(س)، رقم خورده عاجزم...، انگار که ظرف کلمات، اقلاً در این بستر ناسوتی، کوچک‌تر از آن است که قادر به توصیف واقعه‌ای به این بزرگی باشد... تصورش هم سخت است... یک‌سال برای یک‌دهه، دویدن! یعنی اربعین تمام زندگی‌ات باشد... جماعت عاشق‌پیشه‌ای که برای هیچ هدف دیگری، حاضر به جان‌فشانی این‌چنینی نیستند... هر کدام از طیفی و طایفه‌ای... و این قصهٔ صدها و هزاران موکب خادمی ارباب است... هیأت‌به‌هیأت، موکب‌به‌موکب، دسته‌به‌دسته، گردان‌به‌گردان، لشکر مشکی‌پوشان، علم سرخ انتقام در دست، سپاه آخرالزمانی سیدالشهداء(ع) را تشکیل خواهند داد... • خداوند امثال را برای انقلاب اسلامی زیاد کند... کاش می‌شد یک کشتی، نه، اقلاً یک اتوبوس از انواع «مسؤولان بی‌خاصیت، نفوذی و خائن» (نه هر مسؤولی‌ها!)، می‌دادیم و به‌جایش یک‌نفر مثل می‌گرفتیم! کاش... • بگذاریم و بگذریم و برگردیم به قصه خودمان، به قول آقامرتضی، هنوز هم نباید وارد معقولات شد... هنوز از کربلا خارج نشده‌ایم که راننده سر پول، دبه می‌کند! ماشین را می‌زند کنار و گم‌وگور می‌شود! بویه‌اش(همان بچه‌اش) می‌ماند و اتوبوس و ما! بچه‌های کاروان‌بر با این مشکل زیاد مواجه شده‌اند... بعد از کلی تماس و پی‌گیری و بالاوپایین، بعد از چیزی حدود یک‌ساعت راهی می‌شویم، ظاهراً حرفش این بود که قبل از حرکت باید عوارض و مالیات و حق‌حساب شرکت و... را پرداخت کند و شما هم کل پول را همان اولش باید پرداخت کنید! • گمان می‌کردم مسیر کربلا تا نجف، فرصت خوبی هست تا اربعین‌نوشت دیروز را به‌موقع‌تر کامل و ارسال کنم... اما یک نجف تا کربلا، حرف‌های ناگفته این وسط بود که باید شنیده می‌شد و شنیدن فرصتی به نوشتن نداد... • حدود ساعت ۸ به نجف می‌رسیم و حدود ۸:۱۵ در شارع بنات‌الحسن، کمی بعد از ورودی شارع‌الرسول پیاده می‌شویم... مسؤول اتوبوس، با کمی احتیاط اعلام می‌کند ساعت ۹:۱۵ همین‌جا منتظرتان هستیم و نهایتاً ۹:۳۰ حرکت می‌کنیم... اما با راننده همان ۹:۳۰ می‌بندد، تسعه و النص... • خب طبیعتاً فرصت زیادی برای زیارت نیست، رفت‌وبرگشت شارع‌الرسول را که با تجدیدوضو، جنگی حساب کنیم، نیم‌ساعتی بیش‌تر نمی‌ماند... در این جمع غریبه‌ایم نمی‌خواهم مدیون شویم، الوعده، وفا... اما در حالی که، آفتاب خودش را از پشت کوه بالاتر می‌کشد و‌ محو تماشای نجفِ علی می‌شود، خبری از ماشین نیست! ساعت از ۱۰ هم می‌گذرد... جماعت همه آمده‌اند... گرسنه و تشنه، زیر آفتاب سخاوت‌مند نجف... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
ققنوس
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری» (اربعین‌نوشت۷؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۲شنبه|۵شهر
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری» (اربعین‌نوشت۷؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۲شنبه|۵شهریور۱۴۰۳|۲۱صفر۱۴۴۶| قسمت ۲از۳ • کمی آن‌طرف‌تر یک ساختمان نیمه‌کاره بسیار بزرگ هست که بچه‌های افغانستان موکب زده‌اند و از هم‌شهری‌های‌شان پذیرایی می‌کنند... پشت دیوار در دو اتاق جلویی که مثل باقی جاهای ساختمان، دروپیکری ندارد، خادمان موکب، از خستگی زیر کولر ولو شده‌اند... می‌روم و من هم روی موکت، جلوی کولر می‌نشینم، نگاه‌شان را پاسخ می‌دهم که منتظر ماشین هستیم و دقایقی دیگر می‌رویم... ۴۰۰ نفر از برداران افغانستانی مقیم قم هستند، این‌ها همه مدارک کافی برای خروج از ایران و سفر اربعین را داشته‌اند و به‌موقع هم به اربعین رسیده‌اند، برخلاف برادران ساکن در افغانستان که عاقبت با هزار و یک زاجرات، معلوم نیست بعد از وقت اضافه، امکان زیارت پیدا می‌کنند یا نه... سفره ساده صبحانه‌شان را با نان و پنیر پهن می‌کنند و سخاوت‌مندانه ما را هم مهمان می‌کنند که به یک چایی بسنده می‌کنم... • بالاخره حدود ساعت ۱۱ ماشین آمد! یک‌ساعت‌ونیم دیگر تأخیر و من بی‌چاره در حسرت خواب ازدست‌رفته و غافل از فرصت یک‌ساعت‌ونیم تنفس بیش‌تر در شهر پدری! ظاهراً یکی از مقامات آمده بوده برای زیارت حرم و دیدار با آیت‌الله سیستانی و همه راه‌ها را بسته بوده‌اند... • در طریق حله، مجاور یک موکب روستایی بین راهی می‌ایستیم برای نماز و قضاءحاجت... کنار آب و چای، فاصولیه هم برپاست... همین حکم ناهار را پیدا می‌کند، چون قطعاً به قرار ناهار در قصر شیرین، برای ساعت ۱۴ نخواهیم رسید! به بغداد نزدیک می‌شویم، اوج گرما است و ترافیک شدید پایتخت، مسیرها قفل کرده‌اند... با این‌که کولر ماشین کار می‌کند، اما نمی‌کشد که نمی‌کشد... خانواده از شدت گرما، دارد بی‌حال می‌شود... زمان زیادی طول می‌کشد تا از این ترافیک سرسام‌آور خارج شویم... • سر هزینه تماس‌هایش حسابی کلافه است و به چپ و راست بدوبی‌راه می‌گوید... می‌گوید در همین ایام بیش از سه میلیون تومان هزینه تماس داده... شاکی از این‌که چرا خط را به خاطر بدهی، در عراق قطع می‌کنند... صبر کنند وارد ایران که شدیم، قطع کنند، اصلاً بسوزانند، بازداشت کنند... اما در کشور دیگر، شاید طرف مستأصل شده باشد، راه ارتباطی دیگری نداشته باشد و... بد هم نمی‌گوید... اما آن‌قدر عصبانی هست که «بد» می‌گوید! • به خانقین می‌رسیم و دوباره عبور از روی دریاچه سد دیالی، با این تفاوت که این‌بار در کنار جمعی هستیم که زندگی همه‌شان و همه زندگی‌شان با دریا انس دارد... هر کدام شروع می‌کنند درباره ماهی و دریا و برکات آب و... سخن‌وری‌کردن... چند عراقی مشغول ماهی‌گیری هستند، پیرمرد شیرینی که ذهنم را لابه‌لای سکانس‌های پایتخت یک تا هفت، تاب می‌دهد، گردن می‌کشد و می‌گوید «بدون لَنسره، دستی که فایده نداره» و منظورش همان چوب بلند ماهی‌گیری است... خاطراتی از ماهی و ماهی‌گیری و دریا می‌گوید... می‌گوید آب مازندران برای همه ایران بسه... و همه این‌ها را چنان شیرین و غلیظ می‌گوید که بعدتر روح‌الله می‌گفت داخل اتوبوس، احساس می‌کردم وسط سریال پایتخت هستم، فقط با جمعیتی بیش‌تر! • نزدیک مرز هستیم که پیام حاج را در ایتا می‌خوانم... بزرگی کرده، سیاهه‌ام را خوانده و مورد تفقد قرار داده و اصلاحیه‌ای هم داشته، مرحوم را من ثبت کرده بودم که اصلاح می‌کنم... اما مردد هستم که اشکال از کجا بوده؟ اطلاق را تخصیص اشتباه زده‌ام، یا تخصیصی بوده و اشتباه شنیده‌ام یا... در هر صورت این امکان بازخوردگیری و اصلاح بلافاصله اسناد، از برکات عصر ارتباطات است و چه بسیار سفرنامه‌های پیشین که با اغلاطی به مراتب جدی‌تر نوشته شده‌اند و زمانی به دست مخاطب رسیده که هیچ صاحب سند و مدرکی برای اصلاح محتوا در قید حیات نبوده... • به مرز می‌رسیم، می‌روم سراغ موکبی که در رفت، آب‌دوغ‌خیار می‌داد و البته آب‌دوغ‌خیاری که دیگر نبود! به مزاح می‌گویم ما فقط به انگیزه آب‌دوغ‌خیار شما برگشتیم وگرنه همان کربلا می‌ماندیم... پیرمرد لبخند می‌زند و می‌گوید دو ساعت دیر آمدید! و البته تلاش می‌کند شربت آب‌لیموشان را جای آب‌دوغ‌خیار قالب کند! • حدود ساعت ۱۹ است که وارد خاک ایران می‌شویم، برخی موکب‌ها در تکاپوی جمع‌کردن هستند، برخی بارگیری کرده‌اند و‌ در حال بازگشت و البته برخی هنوز مشغول خدمت... جالب است که هر کدام از شهری آمده‌اند، سریش‌آباد کردستان، بهار همدان و... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
ققنوس
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری» (اربعین‌نوشت۷؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۲شنبه|۵شهر
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری» (اربعین‌نوشت۷؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۲شنبه|۵شهریور۱۴۰۳|۲۱صفر۱۴۴۶| قسمت ۳از۳ • در مسیر هم‌چنان آن‌قدر موکب به پا هست که زائری گرسنه برنگردد... نیت می‌کنیم نماز را امام‌زاده احمد بن اسحاق سرپل بخوانیم... موکب امام‌زاده برپاست... چند نفر از محلی‌ها هم اطراف چادر موکب جمع شده‌اند و‌ طلب غذا می‌کنند، احساس می‌کنم بچه‌های موکب می‌شناسندشان و یا می‌خورد که چندنوبتی غذا بهشان داده‌اند که حالا امتناع می‌کنند... غذا قیمه و نوشابه است... به خانواده می‌گویم می‌بینی چه‌قدر گوشت دارد! کرمانشاهی هستند دیگر، غذای کم‌گوشت برای‌شان اُفت دارد! • بیرون امام‌زاده، روی چمن‌ها مشغول خوردن هستیم که خانواده‌ای می‌آیند و می‌پرسند به جز این‌جا جای دیگری برای اسکان سراغ ندارید؟ ما هم امدادزائر را بهشان معرفی می‌کنیم و شماره‌اش را می‌دهیم، توضیح هم می‌دهیم که خودمان به همین نحو مکان جور کرده‌ایم... -بعداً باید با حساب کنم!- امام‌زاده چه‌قدر باشکوه و‌ نونوار شده... امام‌زاده نماد امید و ایستادگی شهر بود در ایام زلزله... و الحمدلله امروز هم پناه و تکیه‌گاه مردم... • با تماس می‌گیرم، رابط مشعر در سرپل‌ذهاب و بخش‌دار کنونی قصرشیرین... امکان برقراری ارتباط نیست... شاید ایران نباشد... بعد ازنماز که می‌خواهم از امام‌زاده خارج شوم، جوان محجوبی سر سجاده نماز، سؤال شرعی دارد، باز هم دشداشه کار دستم داد... بحث را به حوزه‌رفتن می‌کشاند... در همین فرصت کوتاه سعی می‌کنم راه‌نمایی‌اش کنم، شاید... لابه‌لای این همه مضر مثل من، شیخ مفیدی از آب درآمد! آخر هم که ارجاعش می‌دهم به حاج‌آقای ، امام جمعه روزهای زلزله سرپل و احوال را می‌پرسم... خیلی تعجب می‌کند که می‌شناسم‌شان... • راهی کرمانشاه می‌شویم، موکب‌ها هم‌چنان در مسیر، جلوه‌گری می‌کنند... یک موکب قیمه عربی می‌دهد، موکب دیگری تخم‌مرغ و سیب‌زمینی با نوعی نان محلی بسیار خوش‌طعم و لذیذ... یک‌جا هم می‌زنیم کنار و نیم‌ساعتی چشم‌هایم را استراحت می‌دهم... • به همان قاعده رفت، سر سفره بچه‌های بامرام جبهه کرمانشاه می‌نشینیم، امدادزائر این‌بار جای ویژه‌ای را در نظر گرفته است، بیت آیت‌الله ... دوازده گذشته است که می‌رسیم به موقعیت‌مکانی ارسال‌شده! اما ظاهراً دقیق نیست... دوباره تماس می‌گیریم، جوان بامرام پشت خط می‌گوید اگر آن‌جا نشد، من خودم موکب‌دارم بیایید موکب خودم، اصلاً بیایید خانه خودم! هیچ سامانه خشک و مکانیکی و الکترونیکی و مکاترونیکی و... بی‌روح و مرده‌ای چنین امکان و توانی را ندارد که این‌گونه، این موقع شب، پشت تلفن به تو جان دهد! و این معجزه انقلاب اسلامی است، به برکت اباعبدالله(ع) و نفس قدسی روح‌الله... • اسم مکان آن‌قدر جاذبه دارد که دلم نمی‌آید از دستش بدهم، بالاخره پیدا می‌کنیم، در بین کوچه‌پس‌کوچه‌های یک محله قدیمی، در یک موقعیت مکانی جالب و عجیب، وسط کوچه‌ای پلکانی با شیب تیز شصت درجه، خانه‌ای است که آیت‌الله شهید سال‌های ۴۰تا ۶۱ را آن‌جا ساکن بوده‌اند... هنوز میله‌هایی که آن زمان در وسط کوچه نصب کرده بودند تا پیرمرد بتواند از این همه پله رفت‌وآمد کند، باقی است... • منزلی‌بازسازی‌شده، تمیز و مرتب... یک طبقه خانم‌ها و یک طبقه آقایان... همه چیز مرتب و دل‌خواه... وسط این آرامش، پیام را که می‌خوانم، دوباره تمام نگرانی‌هایم هوار می‌شود سرم... آقای یکتا هم پیام داده و پی‌گیر هست که چه کردید...، پاسخ می‌دهم: «احمدرضا که محکم ایستاده زودتر خارج شوید... ما هم توضیح داده‌ایم... از طرفی همه بچه‌های ما درگیر اربعین هستند و تازه یک‌به‌یک افتان‌وخیزان، در حال برگشت... از طرف دیگر، با فرض یافتن مکان مناسب و تأمین هزینه‌ها، جابه‌جایی ما حداقل یک ماه فرصت می‌خواهد... که ایشان هم تقریباً گفته‌اند از من مأموریتی خواسته‌اند و من هم مأمورم و معذور... این حرف‌ها را به حاج‌آقای قمی بگویید، اگر از من نخواهد، من هم فشاری نخواهم آورد... البته حالا دیگر به مردم هم قول داده...» اگرچه ما خانه‌به‌دوشان غم سیلاب نداریم، اما با یک نگرانی عمیق از مکان فعالیت‌های جامعه ایمانی مشعر و جامعه فعالان مردمی اربعین، در مکانی بسیار آرامش‌بخش، به خواب می‌روم... تا فردا بعد از نماز صبح که دارم این‌ها را برای‌تان می‌نویسم... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
«امام جمعه‌ای که با تاکسی به نماز جمعه می‌رود!» (اربعین‌نوشت۸؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۳شنبه|۶شهریور۱۴۰۳|۲۲صفر۱۴۴۶| قسمت ۱از۳ • برای نماز صبح، پیرمرد بامزه روی اعصابی، پیروجوان و ریزودرشت را بیدار می‌کند... اصرارش در عملیات بیدارسازی، کار را به اعتراض سایرین می‌رساند... نماز جماعت را در این بیت شریف می‌خوانیم و من از ترس آن‌که در طول روز پشت فرمان هستم و به جمع‌بندی یادداشت‌های دیروز نرسم، در همان رخت‌خواب مشغول نوشتن می‌شوم... • بعد از یکی‌دوساعتی، قسمت هفتم را که ارسال می‌کنم، خوابم می‌برد تا حدود ۹:۳۰ که بلند می‌شویم و سر سفره ساده صبحانه می‌نشینیم... پنیر و سنگک تازه... • حاج و سرهنگ ، دو عزیزی هستند که خادمی خانه را بر عهده دارند، فرصت خوبی است با که سالیانی ملازم آیت‌الله اشرفی اصفهانی بوده، هم‌صحبت شوم، از خاطرات آن‌روزها می‌پرسم... سال ۳۵ که به امر آیت‌الله بروجردی، ایشان از نجف عازم کرمانشاه می‌شود، اقامه نماز مسجد آیت‌الله بروجردی و مدیریت مدرسه علمیه را بر عهده می‌گیرند، مردم و خیرین هم جمع می‌شوند و همان سال‌ها این منزل را برای ایشان می‌خرند... سال‌های بعد ، از روی علاقه و محبت وافر، در کنار حاج‌آقا کارها و امورات ایشان را مساعدت می‌کرده‌اند تا این‌که آیت‌الله را ساواک دستگیر می‌کند تا انقلاب و حکم امام برای نمایندگی ایشان در کرمانشاه... • تعریف می‌کرد که حاج‌آقا در زمستان‌ها جوراب بلند می‌کشید روی نعلین و‌ مسیر منزل تا مسجد را پیاده می‌رفت... برای نمازجمعه هم می‌رفت سر خیابان و تاکسی می‌گرفت! امام جمعه با تاکسی به مسجد جامع برود، شوخی می‌کند یا افسانه تعریف می‌کند؟! می‌گفت هرچه بچه‌های سپاه اصرار کردند که منزل باید عوض شود، حاج‌آقا می‌گفتند عمر من کفاف نمی‌دهد و همین‌جا منزل آخر دنیایی من است! از کارهای بزرگی می‌گوید که همان سال‌های اول انقلاب، حاج‌آقا به او می‌سپرده و او به انجام می‌رسانده... می‌پرسم چه سمتی داشتید؟ می‌گوید هیچ! پس چه؟ محبت و تکلیف! یاد جمله شهید بهشتی می‌افتم: «در این انقلاب آن‌قدر کار هست که می‌توان انجام داد بی‌آن‌که هیچ پست، سمت، حکم و ابلاغی درکار باشد.» • یار دیگر حاج‌آقای ندیم‌پور، سرهنگ است، مردی محجوب و مأخوذبه‌حیا، خاکی و باصفا... چنان در این بیت شریف خادمی زائران را می‌کند که باور نمی‌کنی فرمانده بخش مهمی از ارتش غرب کشور باشد! و چه‌قدر جمهوری اسلامی مظلوم است که در کنار صدای بلند هزار نقد و اشکال به فلان مسؤول و وزیر و وکیل، روایت یکی از این مردان خدا به درستی به گوش نوجوان و جوان این کشور نرسیده است... • با هزار حسرت بیت شریف شهید محراب را ترک می‌کنیم، هنوز از پله‌های کوچه پایین نیامده‌ایم که حاج تماس می‌گیرد، قبلش هم حاج‌آقای زنگ زده بودند و نتوانسته بودم پاسخ دهم، صحبت کوتاهی می‌کنند و گوشی را می‌دهند خدمت حاج‌آقای ... خدا بخواهد خبرهای خوبی خواهید شنید... اجتماع «شکراًللحسین(ع)، بیعةًللمهدی(عج)»، تجلیل از فعالان و خادمان اربعین حسینی، هم‌زمان با شهادت امام حسن عسکری(ع) که سفر اربعین را مدیون روایت ایشانیم: علامات المؤمن خمس: 1. صلاة الخمسين و 2. و 3. التختم في اليمين و 4. تعفير الجبين و 5. الجهر ببسم الله الرحمن الرحيم. ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
ققنوس
«امام جمعه‌ای که با تاکسی به نماز جمعه می‌رود!» (اربعین‌نوشت۸؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۳شنبه|۶
«امام جمعه‌ای که با تاکسی به نماز جمعه می‌رود!» (اربعین‌نوشت۸؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۳شنبه|۶شهریور۱۴۰۳|۲۲صفر۱۴۴۶| قسمت ۲از۳ • در خیابان‌های شهر کرمانشاه که عبور می‌کنیم، نگارخانه گسترده آثار خوشنویسی را در سطح شهر نظاره می‌کنی... هنر خوشنویسی استاد، به شهر روح داده و آن را از دست بنرهای پلاستیکی و چاپی نجات داده! اعتباری بخشیده به کارهای تبلیغاتی هیأت‌های شهر و البته اعتبار گرفته از خادمی دستگاه سیدالشهداء(ع)... استادی هنرمند و چیره‌دست، خاضع و متواضع که خداوند در پرده‌نویسی عنایتی به او کرده... روی پارچه‌نگاره‌های بزرگ، بدون کلیشه و پیش‌نویس و سایه‌اندازی و... کاملاً ذهنی و با قلم‌مو چنان نقش می‌زند که انگاری دارد با خودکار روی کاغذ می‌نویسد... • سر راه به طاق بستان می‌رویم... ترکیب مسحورکننده میراث تاریخی و طبیعی... تا حالا فضای طاق بستان را این‌قدر سالم و مذهبی ندیده بودم! پر از خانم‌های چادری و مردان مشکی‌پوش...، تنها و تنها کسر بسیار محدودی از زائران اربعین، راه‌شان به این سو، کج شده و سری به این مکان زده‌اند... فکرش را بکن، اگر این جماعت، در تمام طول سال و در تمام اماکن عمومی، حضور فعالانه و نه منفعلانه داشته باشند، رنگ و بوی شهرها و به‌ویژه این اماکن چه‌قدر تغییر خواهد کرد... • اما یک نقد درون‌گفتمانی هم داشته باشم... صدحیف که برخی از همین عزیزان، حداقل‌های آداب مواجهه در چنین فضایی را رعایت نکرده بودند... بنای اصلی طاق بستان یک مانع طبیعی و جذاب دارد که آن را از دست‌رسی و دست‌درازی مردم در امان نگه داشته و آن هم رودخانه‌ای است که بین دیواره کوه و زمین مقابل، فاصله انداخته... هنوز باور نمی‌کنم! مرد گنده پاچه‌ها را تا بالای زانو ور زده بود و مانند خرس گریزلی رفته بود وسط آب، حاجیه خانم عکس‌های یادگاری خرس... ببخشید، شیرمردش را وسط آب که گرفت، حالا پهلوان قصه جلوی چشم جماعت، از صخره‌ها می‌گیرد و بالا می‌رود تا دقیقاً زیر پای خسروپرویز و کنار سُمّ شبدیز، عکس‌های بعدی را ثبت کنند... در همین حین باقی ذکور قبیله به آب می‌زنند و از یمین و یسار به لشکر خسروپرویز هجوم می‌برند! چند نفر در آب، چند نفر در حال صخره‌نوردی... طاقت نمی‌آورم... می‌روم و سرشان فریاد می‌کنم که این چه کاری است می‌کنید! حتماً باید سیم‌خاردار بکشند یا به آب برق وصل کنند؟! حق‌الناس است، هر که می‌خواهد عکس بگیرد، شما در قاب عکسش نشسته‌اید... • هنگام ورود دستگاه کارت‌خوان مجموعه جواب نداد، کارت بانکی را نگه داشت تا هنگام خروج... اما باز هم وصل نبود و درآمدیم... و این مشکلی است که اولین بار نبود با آن مواجه شده بودیم، خوب است وزارت میراث فرهنگی برای این امر تدبیر بهتری بیاندیشد... • به مسیر خودمان ادامه می‌دهیم... دنبال مکان مناسبی برای نماز و...‌ می‌گردیم... اشتباهی استراتژیک کردیم، دقت نکردیم و مقابل یکی از موکب‌های دولتی توقف کردیم، البته تا حد زیادی استتار کرده بود و با عناوین مقدس مختلفی، دولتی‌بودنش را پوشانده بود... هوا بسیار گرم است، سرویس بهداشتی حدود صدمتر دورتر از موکب است... یکی از این سرویس‌های بهداشتی کانکسی را گذاشته‌اند که درب‌هایش یک‌درمیان پنجره ندارد، منتظر هستیم یکی از اتاقک‌ها خالی شود که جوانی می‌گوید منتظر نمانید، آب ندارد! دست‌ازپادرازتر برمی‌گردیم به سمت ماشین و موکب بعدی، سر راه هم شربت آبلیمویی ازشان گرفتیم که با اختلاف، بدمزه‌ترین شربت آب‌لیموی این سفر بود! کم‌شکر، کم‌مزه، آب‌بسته... این است فرق موکب دولتی و‌ مردمی که می‌گویم! در این مسیر موکب‌های این‌چنینی کم نبودند، اما دیگر گول نخوردیم! یکی‌شان ساعت توزیع چای را سردر موکب ثبت کرده بود! ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
ققنوس
«امام جمعه‌ای که با تاکسی به نماز جمعه می‌رود!» (اربعین‌نوشت۸؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۳شنبه|۶
«امام جمعه‌ای که با تاکسی به نماز جمعه می‌رود!» (اربعین‌نوشت۸؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۳شنبه|۶شهریور۱۴۰۳|۲۲صفر۱۴۴۶| قسمت ۳از۳ • به بیستون که نزدیک می‌شویم، تبلیغات موکب حضرت قائم را می‌بینیم و یاد قولی که به داده بودم می‌افتم، را ندیده‌ام و نمی‌شناسم، جز آن مقدار که به برکت همین نوشته‌ها و پیام‌ها ردوبدل‌شده، آشنا شدیم... راه را کج می‌کنیم و با تابلوهای راه‌نمای موکب به سمت قدم‌گاه می‌رویم! دقیقاً داخل مجموعه و در ورودی بیستون، موکب بنا شده بود، جای خاصی است... مسیر عمومی زوار نیست... اما از باب خدمت‌رسانی معنوی و اثرگذاری فرهنگی روی گردش‌گران، می‌تواند قابل تأمل باشد... شاید برای کشاندن جماعت به این نقطه، حضور فردی مانند و سرمایه‌گذاری روی این امر، لازم باشد...‌ به زنگ می‌زنم... کرمانشاه است... می‌گویم الوعده‌وفا! آمدیم، نبودید! • را نمی‌شناسم اما «شرکت توسعه گردشگری ایران» خود را به نوعی صاحب موکب، معرفی کرده، خب طبیعی است که موکبش را در این نقطه بنا کند و طبیعی‌تر است که برود سراغ یا هر چهره سرشناس دیگری... • در مسیر برگشت، بخشی از سوغاتی‌های سفر دوباره خودشان را نشان می‌دهند... بدن‌درد و آب‌ریزش بینی همراه شده‌اند با ضرورت مراجعه مکرر به کاخ سفید! همین‌ها کافی است که مسیر را سلانه‌سلانه و با احتیاط بیش‌تری طی کنیم... • به گردنه اسدآباد نزدیک می‌شویم... دوسال قبل در مسیر سرکشی به مرزها، راننده بود.... روح‌الله می‌گوید یادتان هست با آقای مروتی چه کردید! حالا نوبت شماست... محکم می‌گویم قاعده همان است، راننده دوغ نمی‌خورد! در بالای کوه به مسجد امام خمینی(ره)، می‌رسیم... همان‌جا که بار قبل دوغ محلی خریدیم و به علی ندادیم... توقف می‌کنم و یک بطری یک‌ونیم لیتری از دوغ محلی تگری اسدآباد می‌خرم... وقتی داخل لیوان می‌ریزی، پولک‌های دوغ یخ‌زده مثل شیشه‌خرده صدا می‌دهند، از تمام منافذ محیط دهانم، بزاق درحال ترشح که نه، در حال جوشش است... اما قاعده همان است، راننده دوغ نمی‌خورد! • کم‌وبیش موکب‌ها برقرار هستند، کسی گرسنه نمی‌ماند... یک موکب نان و‌ گوجه و پنیر می‌داد و دیگری نان و سیب‌زمینی و خیارشور... یک موکب هم به گمانم کباب می‌داد، ندیدم، اما از صفی که مقابلش بود، حدس می‌زنم... • مواکب همدان هم در امتداد مواکب کرمانشاه، پررونق و متعدد برقرار بودند... این حجم از حضور مواکب در داخل کشور، بسیار مهم و مغتنم است... امر بسیار بزرگی که به واسطه پراکندگی و عدم تجمع در یک نقطه یا مسیر محدود، به درستی دیده نمی‌شود... • از فرط بدن‌درد و خستگی و خواب‌آلودگی، بالاخره کنار یک مجتمع خدماتی می‌زنیم کنار و نیم‌ساعتی می‌خوابیم... از خواب که بلند می‌شویم، اتوبوسی کنارمان توقف کرده و جماعتی ریخته‌اند پایین که یادآوری کنند قصه‌های بهشت رو به اتمام است، ای پسر آدم به زمین خوش آمدی! • به پردیسان که می‌رسیم، مستقیم می‌رویم به سمت کلاس زبان روح‌الله و با بیست دقیقه تأخیر راهی کلاس می‌شود... ازراه‌نرسیده رفت سر کلاس... دلم برایش سوخت! • خانه خالی است، مختصری خرید و... می‌رسیم به خانه‌ای که هشت‌روز پیش ترکش کردیم... تا اربعینی دیگر و اربعین‌نوشتی دیگر... التماس دعا پایان ✍️ @qoqnoos2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«به زور که نمی‌شود در موکب نگه‌شان داشت!» جهان‌آرا ۸ وظیفه مسؤولان تسهیل خدمت‌گزاری موکب‌داران است، نه اذیت‌کردن‌شان... عدم انعطاف در دستورالعمل‌ها مانند: ابطال سالانه مجوزها، مجبورکردن به ماندن پزشکان در دوره زمانی مشخص، درخواست مدرک مترجمی زبان، درخواست کارشناس انفورماتیک و...! پزشک متخصص یا فوق تخصص باید حتماً چند روز در مواکب بماند، مترجمی که زبان مادری‌اش عربی است، باید مدرک رسمی زبان عربی ارائه کند! 📺 برنامه تلویزیونی |۲شنبه|۱۴۰۳/۵/۲۹| 🆔 @Jahanara_ofogh ❇️ @qoqnoos2
هدایت شده از شعر انقلاب
«اتاق اوّل مقاومت» گم نشد او که ناپدید شد یا به قول عدّه‌ای شهید شد تا هنوز می‌کشد نفس در همین دقایقی که واژه واژه شعر روی این سطور راه می‌رود او پشت میز کهنه‌اش در اتاق اوّل مقاومت نشسته است او برای روزنامۀ «لوموند» سرمقاله می‌نویسد و هنوز چشم روی طرح‌های تازۀ مبارزه نبسته است تا هنوز آب می‌خورد از همان دو چشمِ روشن‌آبی‌اش آتش قیام‌های مردمی از همان نگاه انقلابی‌اش حبس شد شبیه یک نفس در گلوی بی‌قرار روزگار سال‌های آزگار او که نور بود و نور مانده است می‌کند گذر از همه دریچه‌های بستۀ سیاه‌چال‌ها به سادگی گرچه بسته‌اند دست و پای نور را دست و پای نور هیچ‌گاه بسته نیست اشتباه فکر کرده‌اند کار آسمان همیشه هم به شب نمی‌کشد او که روز بود و روز مانده است هیچ‌گاه پا عقب نمی‌کشد او همیشه ماندنی‌ست او همیشه زنده است او همیشه هست او همیشگی‌ست ✍🏻 🏷 🗓 ۹شهریور؛ سال‌روز ناپدید شدن امام موسی صدر در سفر به کشور لیبی [سال۱۳۵۷] 🇮🇷 @Shere_Enghelab
🔰 «معرفی تکیه‌های تاریخی ایران» 🔰 🚩 «انجمن علمی‌پژوهشی تاریخ» معاونت پژوهش جامعةالزهراء(سلام‌الله‌علیها) در نظر دارد به معرفی حسینیه‌های تاریخی ایران بپردازد. در هر شهر و یا استانی هستید می‌توانید در این پویش شرکت کنید و علاوه بر معرفی تکیه و حسینیه تاریخی خود از جوایز این پویش بهره‌مند شوید. 📌 تهران، اصفهان، تبریز، قزوین، کرمان، کرمانشاه، مشهد، قم و همه ایران... معرفی این اماکن در راستای حرکت به سوی تمدن نوین اسلامی راه‌گشاست. 🔸مطالب شما با نام خودتان به مرور در کانال بارگذاری می‌شود. 🔸در پایان ماه صفر به قید قرعه به سه نفر از بهترین معرفی‌ها، هدیه نقدی تقدیم می‌شود. ✳️ «یادداشت‌های علمی» به صورت خاص داوری می‌شود. 🔰 مطالب خود را هم‌راه با عکس به شناسه کاربری زیر ارسال فرمایید: 👇 @tarikh_jz 🆔 @tarikh_j
📺 برنامه تلویزیونی «جهان آرا» یک قدم باقی‌است تا آن اجتماع قلب‌ها...! (ظرفیت‌ها و بایسته‌های پیاده‌روی اربعین حسینی) در گفت‌وگو با دبیر جامعه فعالان مردمی اربعین ویدئوی کامل این قسمت (برنامه ۲۹مرداد ۱۴۰۳) را در تلوبیون ببینید: http://www.telewebion.ir/episode/0xea0a101                           🆔 @ofogh_tv 🆔 @jahanara_ofogh ✳️ @qoqnoos2
39.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ما کجای این بازی هستیم؟! 🎙 برادر رحیم آبفروش ❇️ نشست صمیمانه جمعی از مدیران هیأت‌های ‌استان یزد 🗓 |دی‌ماه۱۴۰۲||یزد حسینیه ایران| 💠 جامعه‌ایمانی‌مشعر ✅ @www1542org ‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄❁✾❅❃◍◍⃟🇮🇷◍❃❅✾❁┄┄ 🌍 https://eitaa.com/mashar_yazd
«شیخ‌محسن‌ما...» بعضی از نیروها توفیقی هستند، انگار از جای دیگری مأمور شده‌اند تا نقص‌ها و ضعف‌هایت را بپوشانند! شیخ از آن نیروها بود... آمد و شد بازوی مشعر و یار و غم‌خوار بچه‌های استان‌ها... طلبه خوش‌قلب و خوش‌رو و خوش‌خلق، باادب و بااخلاص، پخته و باتجربه... خدایش حفظ فرماید و بر توفیقاتش بیفزاید... مدتی است حال حاج‌شیخ‌محسن ما خوب نیست... برایش دعا کنید تا هم‌چنان پرانرژی و پرانگیزه بهتر از گذشته به سنگرش برگردد و به مبارزه ادامه دهد... سهم شما یک ✍️ @qoqnoos2
ققنوس
«امام جمعه‌ای که با تاکسی به نماز جمعه می‌رود!» (اربعین‌نوشت۸؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۳شنبه|۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«بدون کم‌ترین دخالت مسئولان محترم» چندروز بعد از پایان سیاهه‌های سفر اربعین، متن را خوانده و پیام داده: «سلام حاج آقا ارادت و عرض خداقوت من الآن متن‌تون رو دیدم باور بفرمایید موکب ربطی به شرکت توسعه نداشت و تمامی هزینه‌ها مردمی بود منتها ما مهمان اون فضا بودیم و چند سری به ما میوه دادند برای توزیع 😅 این‌که آن‌قدر اصرار بر مردمی‌بودن می‌کنیم از ترس همین سروران هست ما که قرارگاه کاملاً مردمی با زائرسرا و ظرفیت اسکان هزار نفری، فعالیت‌های رسانه‌ای و تربیتی احداث کردیم بدون کم‌ترین دخالت مسئولان محترم» ✳️✳️✳️ ببینید ورود و‌ مداخله مخل دستگاه‌های دولتی یا حتی شرکت‌های خصوصی و خصولتی، چه بلایی سر جریان مردمی می‌آورد! هم در نگاه مخاطبان و زائران و ره‌گذران و اعتبار مجموعه در نزد آن‌ها و هم در فرایند جذب حمایت و پشتیبانی مردم... ✳️✳️✳️ کلیپ بالا را هم از فعالیت‌های موکب برایم فرستاد که کار حرفه‌ای و تمیزی شده... کلاً بچه‌های باکلاس و تمیزکاری هستند! @mehr_baraan @seyyed_kazem_roohbakhsh @D_varmazyar @Husein_ahmadi ✍️ @qoqnoos2
هدایت شده از دل‌گویه
به‌نام‌او «همان پنج صلوات» مادرم نمک غذایش را هم از اهل بیت می‌خواهد، همیشه هم به ما سفارش می‌کند جای دیگری خبری نیست، دنیا را بگردید باز می‌رسید به همین جا. مادر را همیشه متوسل دیدم، اما اگر کار به بن‌بست می‌رسید بیشتر متوسل ام‌البنین بود. هروقت صاحب‌خانه را پشت در می‌دید، پنج صلوات هم کافی بود تا مادرِ ماهِ بنی‌هاشم کارش را راه بیاندازد. موقع گرفتن تاکسی، موقع خوردن دارو، موقع عیادت مریض حتی ایام شادی و عروسی، دعایش ام‌البنین بود و همان پنج صلوات. ▫️▫️▫️▫️▫️ داشتم می‌خواندم با تلویزیون «که ای سروسامانم، شور بهارانم، جان و جهان من، کشورم ایرانم...» که مدال طلا را به زور و به جبر از ما گرفتند. ▫️▫️▫️▫️▫️ این‌که مدال طلا برق می‌زند شکی نیست؛ این‌که شکست رکورد المپیک به نام خودت و پرچم کشورت شیرین است هم شکی نیست، اما خیلی چیزها خیلی مرام‌ها رنگ طلا را می‌برد، آن هم مرامی که در عصر بلندشدن پرچم‌های رنگین‌کمانی، پرچم مادرِ ماه بنی‌هاشم را بالا می‌برد، حتی اگر طلا برود، حتی اگر ناداوری کنند، حتی اگر داغ بماند به دلت برای رکوردی که شکستی... ▫️▫️▫️▫️▫️ سرت را بالا بگیر مرد! که در عصر بی‌دینی و دنیّت فرزندان شیطان، تو سرفرازی و پرچم‌دار پهلوان اسطوره‌ای. این اتفاق که کام دل‌مان را تلخ کرد، در محاسبات پسر ام‌البنین محفوظ است. این پرچم چه بخواهند و چه نخواهند، بالاتر از تمام پرچم‌ها می‌ماند و می‌درخشد. طلای مرام و معرفت مبارکت باشد آقا ... 🖊 "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye
«داستان ما مردم» (تجربه‌نگاریِ فرایند شکل‌گیری شبکۀ مردمی فعالان فرهنگی و ارائۀ راه‌کارهای ایجاد و گسترش کنش‌گری اجتماعی) الحمدلله کتاب «داستان ما مردم» منتشر شد، البته فعلاً نسخه دیجیتال تا نسخه چاپی هم برسد... بعد از اتمام ارشد، بنا داشتم متن پایان‌نامه بازنویسی شود و در قالب کتاب عرضه شود، اما مشغله‌های مختلف مانع شد و نهایتاً انتشارات دانشگاه باقرالعلوم(ع)، زحمت انتشار کتاب را کشیدند. گزیده‌ای از مقدمه کتاب، به قلم رییس وقت دانشگاه حجت‌الاسلام دکتر : «نوشتار پیش‌رو در راستای یکی از مهم‌ترین مسائل امر یعنی چگونگی به میدان افاده و استفاده آوردن مردم، در راستای اهداف حاکمیت شکل گرفته است و در تلاش است تا در طراحی فرایندی که منجر به تحقق این مهم در سطح جامعه شود... مسأله اصلی این پژوهش، فرایند شکل‌گیری به‌مثابه شبکه مردمی فعالان عرصه و ثبت تجربه این مجموعه در ایجاد و گسترش کنش‌گری اجتماعی مخاطبان خود می‌باشد. روش یا خودمردم‌نگاری که به‌واسطه حضور پژوهش‌گر در متن و بطن ابژه مورد تحقیق در این پژوهش به کار گرفته شده است، از روش‌های کیفی بدیع بوده که هنوز به طور گسترده مورد توجه پژوهش‌گران قرار نگرفته است. بررسی شکل‌گیری جریان در دهه اخیر و واکاوی سیر شکل‌گیری ، نهادی که مأموریت سامان‌دهی و پشتیبانی از شبکه فعالان مردمی جبهه فرهنگی انقلاب را بر عهده دارد، از نکات مهم پژوهش حاضر است.» تهیه نسخه دیجیتال کتاب: https://pajoohaan.ir/document/7630 ✍️ @qoqnoos2
«سقوط انسانیت از کوه المپ» (چند خطی برای صادق بیت سیاح، قهرمان بزرگ ایرانی) سرت را بالا بگیر، پهلوان! بالا، بالا، بالاتر... به بلندای تیری که به پرواز درآوردی... نه، بالاتر از این حرف‌ها.... صادق! فدای صدق و صفا و صداقتت که با اشک‌های معصومانه‌ات اثبات و امضا نمودی... صادق! قربان ‌قد و بالای بلندت که تو بر افق اعلای انسانیت ایستاده‌ای... قد تو به بلندای قامت آن آقایی است که نام مادرش را بلند کرده‌ای... به این جسم فانی و کالبد دنیایی که نیست، مگر پیامبر رحمت(ص)، پس از شهادت جعفربن‌ابی‌طالب و قطع‌شدن دو دست او در جنگ موته، به همسرش اسماء مژده نداد: «خداوند دو بال به جعفر هدیه داده تا در بهشت با فرشتگان پرواز ‌کند». یا همین ماه منیر بنی‌هاشم... زینت عباد در وصف عمویش می‌فرماید: «خداوند عباس را رحمت کند که برادرش حسین(ع) را بر خود ترجیح داد و خود را در راه او فدا کرد تا جایی که دستانش قطع شد. خداوند نیز در مقابل آن، دو بال به او عطا کرد که با آن در بهشت پرواز می‌کند...». دیدی، صادق! معادلات آسمان با زمین خیلی تفاوت دارد... صادق! دنیای زمینی‌ها، دنیای غریبی است، می‌بینی! در مرکز ادعاییِ فرهنگ و هنر، بیرق مادر آب و ادب را برنمی‌تابند، اما پرچم نحس و نجس هفت‌رنگ وقاحت و خباثت را با افتخار به اهتزاز درمی‌آورند! صادق! حق بده به آن داور که تو را نفهمد، که با پرچمت آشنا نباشد، که ام‌البنین را نشناسد... او محروم‌تر و مستضعف‌تر از آن است که در این دنیای دَنی، با مادر ماه بنی‌هاشم آشنا شده باشد... حق بده به او و جهانی که از نعمت ولایت محروم‌اند... که اگر نبود این نعمت الهی، ما را هم به آسمان راهی نبود... صادق! تو خودت وعده صادق بودی! نیزه‌ای که تو در قلب پاریس پرتاب کردی، از موشک‌های وعده صادق کوبنده‌تر و رساتر بود... تو فقط رکورد پارالمپیک را نشکستی، کمر هُبَل غرب را شکستی... اما صادق! نگران نباش... این تو نبودی که محروم شدی! آن مدال، لیاقت سینه ستبر تو را نداشت... تو بالا رفتی و بالا نشستی... تو قد کشیدی... اما این انسانیت بود که از کوه المپ سقوط کرد، تاج زئوس، پادشاه خدایان بود که از سرش افتاد... این صحنه، افول ایفل بود، فروریختن کاخ اپرای گارنیه پاریس بود... حالا دیسکالیفه باشد یا دیسکالیفیکیشن، رد صلاحیت باشد یا سلب صلاحیت، چه فرقی می‌کند؟ هرچه هست، مایه شرم و سند ننگ این دین‌واره المپیک شد، مایه سرشکستگی صاحبان این سیرک جهانی... ناراحت نباش! این سرزمین قهرمانان ملی‌اش را هم در آتش سوزانده است، از ژاندارک بپرس! صادق! افق اعلی و منظر بلند تو کجا و آفاق ادنی و اسفل اینان کجا؟! دست این‌ها از آسمان کوتاه است و قامت رعنای معرفت تو در سیاحت آسمان‌ها... سرت را بالا بگیر، پهلوان! بالا، بالا، بالاتر... به بلندای تیری که به پرواز درآوردی... نه، بالاتر از این حرف‌ها.... به بلندای پرچمت، پرچم مردانگی، علَم آزادگی، بیرق قمر، قمر بنی‌هاشم، رایةالعباس! ✍️ @qoqnoos2
هدایت شده از حکمرانی مردم
✂️ | داستان ما مردم 🔸 نوشتار پیش‌رو در راستای یکی از مهم‌ترین مسائل امر حکمرانی یعنی چگونگی به میدان افاده و استفاده آوردن مردم، در راستای اهداف حاکمیت شکل گرفته است و در تلاش است تا در طراحی فرایندی که منجر به تحقق این مهم در سطح جامعه شود... مسأله اصلی این پژوهش، فرایند شکل‌گیری جامعه ایمانی مشعر به‌مثابه شبکه مردمی فعالان عرصه هیأت و ثبت تجربه این مجموعه در ایجاد و گسترش کنش‌گری اجتماعی مخاطبان خود می‌باشد. روش اتواتنوگرافی یا خودمردم‌نگاری که به‌واسطه حضور پژوهش‌گر در متن و بطن ابژه مورد تحقیق در این پژوهش به کار گرفته شده است، از روش‌های کیفی بدیع بوده که هنوز به طور گسترده مورد توجه پژوهش‌گران قرار نگرفته است. بررسی شکل‌گیری جریان جبهه فرهنگی مردمی در دهه اخیر و واکاوی سیر شکل‌گیری بنیاد فرهنگی خاتم‌الأوصیاء، نهادی که مأموریت سامان‌دهی و پشتیبانی از شبکه فعالان مردمی جبهه فرهنگی انقلاب را بر عهده دارد، از نکات مهم پژوهش حاضر است. ✍️ رحیم آبفروش 📌 تهیه نسخه دیجیتال کتاب: https://pajoohaan.ir/document/7630 🔅 👇 بله | ایتا | ویراستی | آپارات | سایت
«خدیجه(س)، مظلوم باوقار» دهم ربیع‌الاول، سال‌روز ازدواج حضرت پیامبراعظم(ص) و‌ خدیجه‌کبری(س) «جناب (سلام‌الله‌علیها) حقیقتاً مظلوم است، به‌خاطر این‌که شَرَف همسرى پیغمبر در مورد ایشان داراى یک ارزش مضاعف است؛ دیگران مشرّف به شَرف همسرى پیغمبر شدند لکن این رنج‌هایى را که پیغمبر در عمده دوران رسالت به آن‌ها مبتلا بودند ندیدند. ده سال در مدینه بود، خب عزّت بود، احترام بود و زندگىِ راحت بود نسبت به آن دوره؛ جناب (سلام‌الله‌علیها) دوران رنج پیغمبر را، دوران سختى‌
ها
ى
پیغمبر را تحمّل کردند و دیدند. حضرت، مظلومه است؛ این بزرگوار واقعاً مظلومه است... جناب (سلام‌الله‌علیها) غریب است... [ایشان] در واقع مادر دوازده امام [هستند] چون ایشان مادر امیرالمؤمنین هم هست؛ ایشان امیرالمؤمنین را در آغوش خودش، در دامان خودش، در زندگى خودش، پرورش داده تا چند سالگى...» رهبر معظم انقلاب 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 دلش را برده‌ای، هر وقت صحبت کرده‌ای بانو! محمد را، چنین غرقِ محبت کرده‌ای بانو! تو پیش از وحی، ایمان داشتی، اعجاز عشق این‌ است به قلبت اقتدا، پیش از نبوت کرده‌ای بانو! به محراب دو ابرویش، تماشا کرده‌ای حق را میان معبد چشمش، عبادت کرده‌ای بانو! اگر زر باختی، بردی دل ماه دو عالم را چه سودی، در میان این تجارت کرده‌ای بانو!.. تمام هستیِ حق: کوثرش، سهم تو شد، زیرا تمام هستی‌ات را، نذرِ اُمّت کرده‌ای بانو!.. نبودی در خُم، اما با علی داماد و مولایت به لطف دست زهرایت، تو بیعت کرده‌ای بانو! چه دُرّی، در دل دلدادگی دیدی، که از دنیا به یک پیراهن کهنه، قناعت کرده‌ای بانو! به آن دست کریمت، دارم امّیدی که در محشر ببینم شاعرت را هم شفاعت کرده‌ای بانو! شاعر برادر فرهیخته هیأتی 📝 ✳️ @ShereHeyat ✳️ @qoqnoos2
هدایت شده از هیأت مکتب الشهداء
📣 هم‌مکتبیم و یک خانواده اولین گردهمایی سالانه خانواده هیأت مکتب الشهداء به مناسبت ششمین سال تأسیس هیأت | شهریور ۱۴۰۳ 🔹قاری: آقای (قاری نوجوان کشوری برنامه محفل) 🔹مجری: آقای (مجری صداوسیما جمهوری اسلامی ایران) 🔹سخنرانی: آقای (دبیر جامعه ایمانی مشعر و دبیر جبهه فعالان مردمی اربعین) 🔹مدیحه‌سرایی: کربلایی ➕همراه با اجرای برنامه‌های متنوع و تقدیر از خادمان هیأت 🗓 شنبه ۳۱ شهریور مصادف با ولادت حضرت رسول (ص) و ولادت امام صادق (ع) 🕖ساعت ۲۰ 📍آدرس: تهران، شهرستان بهارستان، نسیم شهر، اسماعیل آباد، میدان امام خامنه‌ای، بلوار شورا، خیابان حسینیه، حسینیه اعظم حضرت ابوالفضل علیه السلام (حسینیه یزدی‌ها) برای دریافت موقعیت مکانی لمس کنید. هیأت مکتب الشهداء (رهروان امام و شهداء) 🔻🔻🔻 ✅ @maktaboshohada_info
جلسۀ دفاع پایان‌نامه دوست و برادر عزیزم آقا به‌امید روزی که امر هیأت، به‌عنوان یک پدیده علمی و قابل مطالعه، مسأله صدها رساله و‌ پایان‌نامه قرار بگیرد... روزی که دور نیست... ▫️ عنوان پایان‌نامه: «جستاری آینده‌نگرانه بر تأثیر تمدنی مدح و منقبت اهل‌بیت(ع) در شکل‌گیری آیندۀ ایران» ▫️ استادان راهنما: دکتر دکتر ▫️ استاد مشاور: دکتر ▫️ استاد داور: حجت‌الاسلام دکتر 📆 ۵شنبه|۲۹شهریور۱۴۰۳| 🕘 ساعت۹صبح 🏫 قم|دانشگاه طلوع مِهر| (ورود برای عموم آزاد است) ▫️@AbozarBiukafi_ir ▫️@qoqnoos2
جلسۀ دفاع پایان‌نامه كارشناسى‌ارشد برادر عزیزم، پژوهش‌گر و طلبه فاضل جناب‌آقاى این‌که تلاش علمی فردی با مسؤولیت اجتماعی و اشتغال او مطابقت پیدا کنند، امر مبارکی است که موجب تمرکز فکر و فعل او گشته، پراکندگی را به پروانگی، واگرایی را به هم‌گرایی، تشتت را به تمرکز بدل می‌کند... شاید موفقیت‌های چشم‌گیر برادر عزیزم در حاصل همین تمرکز باشد... به امید توفیقات روزافزون... رشته فقه و مبانى حقوق اسلامى ▫️ عنوان پایان‌نامه: «جايگاه، وظايف و مسئوليت‌هاى امامان‌جمعه در نظام‌اسلامى» ▫️ استاد راهنما: دكتر ▫️ استاد مشاور: دكتر ▫️ استاد داور: حجةالاسلام‌والمسلمين 📆 ۳شنبه|۲۷شهريورماه۱۴۰۳| 🕘 ساعت۱۰صبح 🏫 دارالحديث|طبقه همكف|اتاق جلسات دفاعيه(۱۰۵)| ▫️@qoqnoos2
🏴 پدرم را خدا بیامرزد... پدرم را خدا بیامرزد مردِ سنگ و زغال و آهن بود سال‌های دراز عمرش را کارگر بود، اهل معدن بود از میان زغال‌ها در کوه عصرها رو سفید برمی‌گشت سربلند از نبرد با صخره او که خود قله‌ای فروتن بود پا به پای زغال‌ها می‌سوخت سرخ می‌شد، دوباره کُک می‌شد کوره‌ای بود شعله‌ور در خود‌ کوره‌ای که همیشه روشن بود بارهایی که نانش آجر شد از زمین و زمان گلایه نکرد دردهایش یکی دو تا که نبود دردهایش هزار خرمن بود از دل کوه‌های پابرجا از درون مخوف تونل‌ها هفت‌خوان را گذشت و نان آورد پدرم که خودش تهمتن بود پدرم مثل واگنی خسته از سرازیر ریل خارج شد بی‌خبر رفت او که چندی بود در هوای غریب رفتن بود مردِ دشت و پرنده و باران مردِ آوازهای کوهستان پدرم را خدا بیامرزد کارگر بود، اهل معدن بود ✍🏻 🏷 🇮🇷 @Shere_Enghelab 🚩 @qoqnoos2
هدایت شده از کتاب هیأت
💠 تجربه شکل‌گیری «جامعه ایمانی مشعر» کتاب شد 💠 «داستان ما مردم» در دسترس مردم قرار گرفت 📚 داستان ما مردم تجربه‌نگاری فرایند شکل‌گیری شبکه مردمی فعالان فرهنگی و ارائه راه‌کارهای ایجاد و گسترش کنشگری اجتماعی با تکیه بر تجربه شکل‌گیری ✍🏻 📖 ۳۶۰ ص این پژوهش در راستای یکی از مهم‌ترین مسائل امر حکمرانی، یعنی چگونگی به میدان افاده و استفاده آوردن مردم در راستای اهداف حاکمیت شکل گرفته است و در تلاش است تا در طراحی فرایندی که منجر به تحقق این مهم در سطح جامعه شود و این تصورات مفهومی را به تصدیق مصداقی برساند، قدمی بردارد و در حد توان از شکاف و فاصله بین مردم و حاکمیت پیش‌گیری نماید. مسئله اصلی این پژوهش، فرایند شکل‌گیری جامعۀ ایمانی مشعر به مثابه شبکۀ مردمی فعالان عرصۀ هیأت و ثبت تجربۀ این مجموعه در ایجاد و گسترش کنش‌گری اجتماعی مخاطبان خود می‌باشد. چرا که ایدۀ اولیۀ پژوهش بر این امر مبتنی بود که جامعۀ ایمانی مشعر° تجربه‌ای قابل تأمل در این راستا دارد و با ثبت و ضبط و استخراج و نظام‌دهی اصول اساسی این تجربیات، امکان استفاده مؤثر و بسط و گسترش این تجربه وجود دارد. 💳 ۲۲۰ ت با تخفیف ۱۸۵ ت 🛒 ثبت سفارش: @majidarabmokhtari ۰۹۱۹۸۸۰۰۲۵۵ 📡 در رسانه ها: 🔘 فارس 🔘 باشگاه خبرنگاران جوان 🔘 مشرق 🔘 ایرنا 🔘 عقیق 🔘 ایکنا 🔘 ایسنا 🔘 حوزه 🔘 شبستان 🔘 رسا 🔘 دیباچه 📌 کتاب هیأت @KETABEHEYAT
«همایش مدیران هیأت‌های حسینی» شهر کرج مجری: آقای دکتر قاری بین‌المللی: آقای سخنران: آقای دبیر «مهرواره هوای نو» مداح: حاج جانباز مدافع حریم اهل‌بیت(ع) ▫️@idoalborz_karaj ▫️@qoqnoos2
◽️طاقت بیاور باز هم لبنان! دیگر زمان محو طاغوت است پویش ملی جمع‌آوری کمک برای مردم مظلوم و مقتدر لبنان 💳واریز کمک:
5041721113532130
بنیادخیریه‌جامعه‌ایمانی‌مشعر (روی عدد ضربه بزنید کپی می‌شود ☝️) | | 💠 احرار | هیأت و جهانی‌اندیشی@ahrar1542