eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
196 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روایت بیرجند بخش شصتم - آمده‌ام به دیدن رئیس جمهور عزیزم، در آخرین سفر استانی‌اش، حالا بعد از این سفر راحت خواهد خوابید! او مدتهاست که خواب راحت نداشته، و سخت کار کرده است، من جزء کسایی هستم که حسرت به دل موندم، اون قدر جمعیت زیاده که من برای دیدنش هم باید بایستم اما... اشکش جاری شد و به جمعیت در حال تکاپو با حسرت و اندوه چشم دوخته بود... اما پیامی که در دست داشت، و دل سوخته‌اش، قطعا او را در نگاه پر مهر سید‌الشهدای خدمت قرار خواهد داد. ادامه دارد... رفعت حسنی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۳۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
رقیبان.mp3
5.26M
📌 📌 رقیبان توی تب کرونا داشتم می‌سوختم اما مگر می‌شد از مناظره چشم پوشید، یکی از این چند نفر قرار بود بشود رئیس‌جمهور آینده مملکت. شاعر راست گفته که «تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد». پهن شدم جلوی تلویزیون. به جز دونفر که یکیشان دکتر رئیسی بود و سواد حوزوی داشت انگار بقیه تا حالا اصلا اسم فن مناظره به گوششان نخورده بود. ✍🏻 طیبه فرید | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش شصت‌ویکم یک دانش‌آموز دختر بسیجی که به همراه تعدادی از هم‌کلاسی‌هایش در مراسم تشییع حضور داشت می‌گفت: «آقای رئیسی نماینده مردم بیرجند در مجلس خبرگان بود و این حق مردم استان بود که برای آخرین بار با نماینده‌شان وداع کنند و یک بار دیگر ارادت و علاقه خودشان نسبت به ایشان را به کل دنیا نشان دهند. آقای رئیسی همیشه به مردم ما لطف داشتند و حتی به سربیشه در آخرین نقطه صفر مرزی هم سفر کرده بود. قبل از ایشان چه در انقلاب و قبل از انقلاب هیچ مسئولی به آنجا سفر نکرده بود.» ادامه دارد... سید روح‌الله طباطبایی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۳۵ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 خاکی و خوش‌قول در بین جمعیت یک روحانی برایم تعریف کرد که چند وقتی بود حاج آقا رئیسی تولیت آستان قدس رضوی شده بود و چون مدرسه‌ی علمیه ما نزدیک حرم امام رضا (ع) بود، خیلی به حاج آقا اصرار کردیم که یک بار بیایند مدرسه‌مان. روز موعود رسید و حاج آقا آمد. ما یک صندلی برای حاج آقا گذاشته بودیم که بنشینند و باقی همه روی زمین می‌نشستند. وقتی ایشان وارد شدند، رفتند و کناری روی زمین نشستند. بعد ما اصرار کردیم که بنشینند روی صندلی و گفتند که چون بچه‌ها همه روی زمین نشستند، من هم روی صندلی نمی‌نشینم. آن روز در مراسم مدرسه، یک سری قول به ما دادند که بعداً به همه‌ی آن‌ها عمل شد. حالا در مراسم عزای سیدالشهدای خدمت در جنوب شرقی‌ترین نقطه کشور، بچه‌ها در آغوش مادرانشان از شدت گرما بی‌تابی می‌کنند و مردم نشسته روی زمین با مراسم همراهی می‌کنند. امیررضا انتظاری پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | گلزار شهدا، مراسم عزاداری شهدای خدمت ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 زیر پوست شهر گوشی‌ام زنگ خورد؛ - سلام مجتبی روی میزم پوسترهای چاپ شده آقای رئیسی رو که دیدی؟ اصلاً متوجه آن همه پوستر که با فاصله نیم‌متری از من روی میز محمدحسین بود، نشده بودم. همان موقع نگاه کردم؛ - اگه میشه برو و میان مغازه‌های اطراف حوزه پخششان کن. همه فکر می‌کنند که کار در فضای عمومی آسان است، اما در فضای خصوصی افراد مثل مغازه کمی سخت می‌شود. من هم که مستثنا نبودم، ولی عتابی به خودم زدم: - ها! چیه؟ فقط بلدی ادای عزاداران شهید رئیسی رو در بیاری؟ بلند شو ببینم. از روی صندلی بلند شدم و تعدادی از عکس‌ها را برداشتم و چسب نواری زرد رنگمان را هم مثل کُلت چرخاندم و در جیبم چپاندم. نفس اماره‌ام که مدام با من کلنجار می‌رفت و دنبال راهی برای در رفتن از زیر کار بود، حالش حسابی گرفته شد. از حوزه که بیرون زدم. سمت چپم پر از مغازه فروش مبلمان اداری بود. چند قدم جلو رفتم، مغازه اول پر از مشتری‌های با ظاهر نه چندان مناسب بود. نزدیک‌تر شدم که دوباره کلنجارم با نفسم شروع شد که بی‌خیال این مغازه شو، دادی بر سرش زدم که چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ دوست دارم بروم. با چشم، چرخی به اطراف زدم و شاگرد مغازه که بیرون نشسته بود را بی‌کار گیر آوردم و کار را شروع کردم. - سلام عکس شهید رئیسی برای نصب در مغازه بدم خدمتتون؟ نگاهی به عکس‌ها انداخت و با بی‌میلی اشاره کرد به داخل مغازه؛ - از صاحب‌کار بپرس. او اختیار دارد. - ایشون که سرشون شلوغه - من نمی‌دونم دیگه، به من ربطی نداره..‌. برخورد سرد و بی‌میلش به کمک نفس سمجم آمد که ادامه نده، بابا کسی میلی به این کار ندارد و خلاصه مرا گوشه رینگ گیر آورده بود و مدام مشت می‌زد. اراده‌ام ضعیف‌تر شد اما کم نیاوردم و ادامه دادم، با قدم‌های شکاک سراغ مغازه بعدی رفتم، فلاسک‌فروشی کوچکی بود. صاحب مغازه که مردی جاافتاده بود داشت با دو مشتری‌اش سر و کله می‌زد، وسط حرفش پریدم: - سلام ببخشید عکس شهید رئیسی برای مغازه‌تون بدم خدمتتون؟ مثل کسی که جا خورده باشد، چند لحظه مکث کرد، نگاهش به عکس دوخته شده بود. سکوتش را با این جمله شکست: - خدا بیامرزتش، رئیس‌جمهور محبوب... آهی کشید و ادامه داد: - رئیس جمهور مظلوم. خدا پدرت رو بیامرزه، بله که می‌خوام، مشتری‌ها هم داوطلبانه عکس‌ها را گرفتند. همین کلمات به ظاهر ساده کاملاً ورق را برگرداند. اراده‌ام دوباره جوانه زد. با قدم‌های مطمئن‌تر سراغ مغازه بعدی رفتم. آرایشگاه مردانه بود، جوانی با مدل موی امروزی و خالکوبی روی گردن و دست‌هایش نشسته بود روی صندلی کار خودش، و با گوشی کار می‌کرد. با خودم گفتم: «این مغازه که قطعاً کاسب نیستم.» راهم را به سمت مغازه بعدی کج کردم، اما شکی در دلم افتاد و گفتم: «نهایتاً یک نه می‌شنوی، ولی تو بگو و بعد برو.» برگشتم سمتش: - سلام، خداقوت. عکس شهید رئیسی رو بدم خدمتتون؟ از حال و هوای خودش بیرون آمد، ایستاد و جلوتر آمد و نگاهی به عکس کرد. - دمت گرم، مشتی هستی، بده بذارم تو مغازه. عکس را گرفت و سریع گذاشت توی ویترین، کار را تمام کرد. انرژی کار تا پایان را به من تزریق کرده بود. یکی یکی مغازه‌ها را می‌رفتم جلو و عموم مغازه‌ها عکس را می‌گرفتند، حال نفس اماره‌ام دیدن داشت که گوشه رینگ گیر کرده بود و داشت از حال می‌رفت. وارد کفش‌فروشی بعدی شدم. - سلام عکس شهید رئیسی بدم خدمتتون؟ جوانی هیکلی بود که پشت ویترین نشسته بود. کمی مکث کرد؛ - سوال داره؟ - چی بگم پس؟ با لحنی طلبکارانه و با چاشنی دلخوری جواب داد: - سوال نداره، عکس رو بذار، بگو عکس شهید رئیسی. دیگه غُرهامون رو که نمی‌تونیم سر این خدا بیامرز بزنیم. حداقل عکسش رو ببینیم و فاتحه بخونیم براش. مغازه بعدی، کاسبش جوانی با موهای فر و لباس مشکی آستین‌کوتاه بود. آخرین عکس بود که دستم مانده بود، جلو رفتم و گرفتن عکس را پیشنهاد دادم، با اشتیاق گفت: «اتفاقا دنبال عکسش هم بودم، ممنون.» در همین حین یکی از صاحبان مغازه‌های قبلی با عجله نزدیک شد و گفت دیگه عکس نداری؟ - نه ببخشید تمام شد. - من متوجه نشده بودم که عکس شهید توزیع می‌کنی. فکر کردم تبلیغات است. - مشکلی نیست الان میرم و باز عکس میارم به تعداد مغازه‌های باقی‌مانده عکس بردم و بین‌شان، توزیع کردم. حین برگشت به این فکر می‌کردم که: «زیر پوست شهرم حال خوبی دارد اما متاسفانه همه‌مان در مارپیچ سکوتی قرار گرفته‌ایم که نمی‌گذارد یکدیگر را خوب بشناسیم.» مجتبی نباتی دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت قم بخش پنجاه‌وچهارم ناهار خورده نخورده خودم را رساندم حوزه هنری. گفته بودند ساعت یک ربع به دو حرکت! تشنگی را از کاشان آوردم به قم. راننده ون زردرنگ قبل از سفر یک‌شیشه آب معدنی بزرگ برایمان خریده بود اما لیوانی نداشت و نداشتم. تا خود قم با هر بار دیدن بطری آب تشنه‌تر می‌شدم. ساعت ۴ و ده دقیقه رسیدیم ورودی حرم. چند نفر از همراهان عکاس بودند. به خاطر داشتن اسباب و اثاثیه ممنوعه به داخل راهشان ندادند. رفیق نیمه راهشان نشدیم. موازی حرم کوچه پس کوچه‌های قدیم قم را دور زدیم‌ تا خودمان را به ورودی بلوار پیامبر اعظم برسانیم. از زمین آدم می‌جوشید. خیابان‌ها آدم‌رو شده بود تا ماشین رو. کوچک و بزرگ، بچه به بغل و با کالسکه. حتی موتور و ماشین‌های پارک شده در خیابان برای شرکت در مراسم حضوری می‌زدند. روبه‌روی زیارت امامزاده شاه احمد قبل از ورودی بلوار پیامبراعظم؛ توی پیاده رو موکب بود. از بین موتور و ماشین‌ها یک وری خودم را رد کردم و رساندم به موکب. شربت آبلیمو کمی عطش تشنگی را خواباند. خوردم. وقتی مطمئن شدم هنوز شهدا را نیاورده‌اند چشم انداختم به مردم. خانم و آقای سپاه‌پوست بچه به بغل را دیدم که مثل بقیه چشم انتظار آمدن شهدایند. بعد از سلام و علیک، به خانم سیاه پوست گفتم: «آقاتون اجازه می‌ده گپ بزنیم؟» چشم‌هایش را به چشم همسرش دوخت و به من گفت: «بله.» همسرش سر به زیر بود. زبان بدنش فریاد می‌زد: «سمت من نیا.» منم نرفتم. کواکب سی ساله اهل سودان گفت ده سالی است از کشورش آمده قم تا با شوهرش درس طلبگی بخوانند. برایم عجیب و جالب بود بدانم که چی باعث شده بیاید مراسم رئیس جمهور؟ گفت: «آقای رئیسی را از روزی که در انتخابات شرکت کرد دوستش داشتم. دعادعا می‌کردم‌ رای بیاورد. از این و آن شنیده بودم آدم خوبی است. ولی حیف که من نمی‌تونستم بهش رای بدم! تو سودان همش جنگ و خونریزی بیداد می‌کنه و از انتخابات خبری نیست. از لحظه‌ای که فهمیدم برای رئیسی حادثه پیش اومده خیلی ناراحت شدم.‌ گفتم الان معلوم نیست که کجاست؟ تشنه است یا گرسنه؟ گیر حیوانات نیفتاده باشه؟» حرف می‌زد و آتش به جان خودش می‌داد. چشمانش را از آب غلیظی پر می‌کرد و با حواس جمعی تمام جلوی سرریز شدنش را می‌گرفت. انگار ته چشمش گودالی حفر کرده بود که قطره‌هایش را تمام و کمال قورت می‌داد تا برای خودش جمع کند. معلوم بود زن محکمی است. دوباره پرسیدم: «چرا رئیسی رو دوست داشتی؟» گفت: «رئیسی در هر صورت رئیسه! چه زمانی که رئیس جمهور بود، چه الان که شهید شده. او برای همه بود. اصلا این حکومت اسلامی برای همه است. فقط مخصوص شما و ایران شما نیست.» ادامه دارد... ملیحه خانی | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت قم بخش پنجاه‌وپنجم هر کدام از همراهانم را به طریقی توی مسیر بلوار پیامبر اعظم گم کردم. تک افتادم بین سیل جمعیت عزادار. داشت غروب می گ‌شد و نزدیک اذان مغرب. توی تاریکیِ دم غروب، چهره‌ی سه خانم سیاه پوست توجه‌ام را جلب کرد. همپا بودند. کنجکاو شدم ببینم با هم فارسی حرف می‌زنند؟ ناامید نشدم. با لبخندی سعی کردم خودم را بهشان نزدیک کنم. نفس عمیقی کشیدم و سلام دادم. حدسم درست بود. خانم خیلی جدی‌ای بود که سلام سردی تحویلم می‌داد. ازش پرسیدم: «فارسی بلدی؟» - بله فارسی بلدم. - می‌شه خودتو برام معرفی کنی؟ - از کشور مالی هستم.‌ ده سالی هست برای تحصیل در حوزه علمیه با شوهرم ساکن قم‌ام. پرسیدم: «چی شد که اومدی مراسم تشییع رئیس جمهور ما؟» - قدردانی. این چه سوالیه؟ خب معلومه؛ برای قدردانی اومدم. با اینکه هنوز باورم نمیشه رئیس جمهور شهید شده. رویم برای پرسیدن سوال بعدی باز شد؛ - مگه شما چی از آقای رئیسی دیدین که برای قدردانی ازش اومدین؟ - بعضی از شماها قدر کشورتون نمی‌دونین. این ‌همه امنیت دارید. من از بیرون نگاه می‌کنم، واقعا کشورتون همه چی داره. من تا حالا اینطور رئیس جمهور ندیدم که با رهبر باشه. حتی یک قدم‌جلوتر از رهبر بر نداره. معلومه که اخلاص داره. رئیس جمهور با مردم بود و به حرف‌هاشون گوش می‌داد. دو هفته قبل که اومده بود قم، من کار داشتم و نشد برم دیدارشون. ولی امروز همه کارهامو ول کردم و اومدم فقط برای قدردانی. امیدوارم منو هم دعا کنه. - برنامه تون بعد از تموم شدن درستون چیه‌؟ - برمی‌گردم کشورم. می‌خوام ‌اونجا حسابی تبلیغ کنم. شاگرد پرورش بدم. برای شاگردام خیلی حرف دارم. از ایران و مردان با اخلاصش بگم... ادامه دارد... ملیحه خانی | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش هفتادوسوم در یکی از دست‌هایش پرچم ایران و در آن یکی، پرچم فلسطین است. زیر نور خورشید قطره‌های عرق روی پیشانی‌اش می‌درخشند، یکی یکی پایین می‌چکند و لبه‌های روسری اش را خیس می‌کنند. چادرش را می‌کشم: «حاج خانم! خسته شدین با پرچم‌ها.» می‌خندد: «نه! قند دارم و انسولین زدم. حالم برا همینه قربونت برم. وگرنه با پرچم‌ها خسته نمی‌شم.» به دوردست‌ها خیره می‌شود: «اولین راهپیمایی من می‌دونی کی بود؟ زمان آقای طالقانی. بچه بودم چادر سر کردم و رفتم. شعار می‌دادیم: «آقای طالقانی! اولماغون تزدی سنون/ احتیاجی‌وار سنه هم دولتین هم ملتین.»» مردمک‌هایش وسط اشک‌ جمع‌شده توی چشم‌هایش می‌درخشد: «دیروز تا در ورودی مصلی رفتم. همینکه چشمام به محوطه افتاد، دلم لرزید. پاهام نا نداشتن که وارد بشم. از همون‌جا برگشتم. البیر آتام تَزَشدان اولوپ، یارالاریم تَزَلنیپ.» جوری به پرچم‌هایش چشم می‌دوخت و ازشان حرف‌می‌زد که انگار فرزندش باشند و از تن و جان خودش: «هر جمعه پرچم‌هام رو به عشق آیت‌الله‌ آل‌هاشم و جدش امام حسین می‌بردم مصلی. ولی امروز برای آخرین بار اومدم که...» انگار که خاطره‌ی تلخی یادش افتاده باشد، وسط ابروهایش چین می‌افتد: «میدونی؟ یه‌بار داشتم از راهپیمایی با پرچم‌هام، برمی‌گشتم. یه ماشین جلوی پام ترمز کرد و سرش رو از پنجره بیرون کشید؛ حاجتت رو گرفتی حاج خانم؟ آخی سنین الان پرچم فیراتماخ زمانین‌دی؟ اینها را گفت، گازش را گرفت و رفت. انگار دلم را مچاله کرده بودند. اون روز با خودم گفتم پرچم‌هامو برمی‌دارم و می‌رم راهپیمایی و نمازجمعه‌ی شهرهای دیگه ولی با این اتفاقات انگار خدا بهم گفت: «وطن تو همینجاست! بزرگ تو آیت‌الله آل‌هاشمه. تو باید همینجا توی تبریز پرچم‌هایت رو بالا ببری و بچرخونی! به خاطر راه آیت‌الله آل‌هاشم.»» ادامه دارد... فائزه ولیپور پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۰۰ | میدان شهدا ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 شهیدآباد هنوز در دهه شصت زندگی می‌کند. عکس و وصیت‌نامه شهدای روستایشان را جمع کرده و خاطرات پدران و مادران شهدا را با دستخط خودش روی کاغذ نوشته است. مشهدی رسول اکبری تاریخ سخنگوی روستای شهید آباد است. روستای کوچکی با ۴۶ شهید. از تیر و ترکش‌های ٨ سال دفاع مقدس بی بهره نمانده. یک پایش را همان سال‌ها توی جبهه جا گذاشته. قبلترش میتینگ‌های مجاهدین خلق در فلکه ستاد را دیده و در تصرف یکی از مقرهای منافقین در خیابان فردوسی شیراز بوده. دیروز که خبر شهادت آقای رئیسی و همراهانشان آمد، کنجکاو شدم حال و هوای مش رسول را بعد از سقوط بالگرد آقای رئیسی و همراهانش بدانم. شماره‌اش را گرفتم. حوصله احوال‌پرسی همیشگی‌اش را نداشت. چند ثانیه سکوت حاکم شد. نگذاشتم بیشتر شود، درگذشت اقای رئیسی و همراهانش را تسلیت گفتم. آهسته گفت:«ممنون متشکر، خدا عاقبت همه‌مون رو ختم به خیر کنه.» به دهه شصت رفتیم و ترورهای آن زمان. به ٧ تیر ١٣۶٠، همان موقع که مردهای روستایی که هنوز اسمش شهیدآباد نشده بود با مینی‌بوس رفتند پیش امام جمعه شهرستان صفاشهر. درخواستشان این بود برای حفاظت از شخصیت‌های نظام به تهران بروند. امام جمعه شهرستان با پایتخت تماس گرفته و گفته بود موضوع از چه قرار است. تهرانی‌ها هم گفته بودند نیاز نیست. امام جمعه مجابشان کرده بود برگردند روستا. مش رسول گفت: «دیروز و دیشب مردم روستا در مسجد مراسم داشتند و خیلی‌ها تا صبح در خانه‌هایشان بیدار ماندند و و برای سلامتی رئیس جمهور دعا کردند. ما یک گروه مجازی خانوادگی داریم. در گروه برای سلامتی رئیس‌جمهور ختم ٣١٣ آیت‌الکرسی داشتیم.» ذهنم در دهه شصت بود. ازش پرسیدم وقتی کشور درگیر جنگ بود و همزمان منافقین خرابکاری و ترور می‌کردند نگران سقوط نظام نشدید؟ مش رسول گفت: «تا اتفاقی می‌افتاد مثل همین پیام دیروز رهبری که فرمودن مردم نگران نشن، اون زمان امام پیام می‌دادن و همه چی آروم می‌شد. مردم پذیرفته بودن مسیر انقلاب این اتفاقات رو هم داره.» مش رسول از خواهران پایگاه بسیج روستا گفت که برای میلاد امام رضا در منزل یکی از اهالی جشن داشتند. این اتفاق که برای رئیس جمهور افتاد جشن به مراسم ختم قرآن تغییر کرد. پ.ن: نمایی از ورودی مسجد روستای شهیدآباد عبدالرسول محمدی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | حافظه، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت قم بخش پنجاه‌وششم با چهره خسته و ناراحتش آمده بود. دستان پینه‌بسته‌اش را حائل تابلویی کرده بود ‌که رویش نوشته بود: «رئیسی مرسی!» رنگ‌موهای سفیدش دیگر تاب و توان جوانی را نداشت ولی با این حال همراه همکاران جوانش از اراک کنده بود بیاید قم برای عرض تشکر.‌ آمده بود که به قول خودش به رئیسی بگوید مرسی که با هستی‌ات به جان کارگر جماعت جان دادی. هپکوی اراک را تو زنده کردی. خدا زنده‌ات بدارد که مرا و همکارانم را از مردگی در آوردی. آری زندگی ابدی از آن شهید است. ادامه دارد... ملیحه خانی | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش پنجاهم نزدیک باب الهادی که رسیدم، صدای زیبای قرآن همه‌جا شنیده می‌شد. مردی میانسالی که عکس رئیس جمهور را محکم به سینه‌اش فشار می‌داد و سرگردان به این طرف و آن طرف می‌رفت، نظرم را جلب کرد. سمتش رفتم و باب گفتگو را باز کردم. گفتم: ان شاالله ادامه دهنده راهش باشیم. چشمانش پر از اشک شد و گفت: ما آمدیم تشییع جنازه پدرمان، سیدابراهیم رئیسی و زد زیر گریه، مات و مبهوت بودم از گریه مرد. اهل قاسم آباد بیرجند بود. حرف قشنگی زد که به دلم نشست، گفت: فقط مردمی بود، شهید بهشتی زنده بود. دوباره شهید بهشتی رو از دست دادیم. باید مثل ایشون متواضع باشیم، فروتن باشیم، مردمی باشیم، خاکی باشیم، اهل تقوا باشیم، پیرو رهبری و ولایت باشیم... با حسرت می‌گفت: دیگر مثل این رئیس جمهور گیرمان نمی‌آید، نمی‌آید، نمی‌آید. رئیس جمهوری بود که برای مردم دوندگی کرد، شبانه روز برای مردم دوندگی کرد، دوید دوید دوید برای رفاه مردم، همین مردمی که می‌بینی. دلش نمی‌آمد ولی به مردمش توصیه‌ای برادرانه و پدرانه کرد: مردم مثل رئیسی انتخاب کنید که شبانه روز برای شما کار کند. از صبح تا شب بدود. رئیسی نه تعطیلات داشت نه اوقات فراغت، نه مرخصی. فقط شیفته مردم بود، تیر آخر را زدم: قدرش را دانستیم؟ _ ندانستیم، ما که ندانستیم و زد زیر گریه و های های گریه کرد. دلم آشوب گریه بود ولی خوم را حفظ کردم بغضم را بلعیدم خداحافظی کردم تا دلی سیر برای قدرنشناسیمان گریه کند... ادامه دارد... سارا عصمتی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۰۰ | باب‌الهادی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش شصت‌ودوم پدر و پسری گلاب‌پاشی می‌کردند: - وقتی خبر سانحه رو شنیدم بغض گلومو گرفت، به حق آبروی حضرت زهرا نذر کردم. الانم بغض رهام نکرده، گفتم خدایا این سید رو به ما برسون، حامی مردم ایران بود. حقیقتش تو مغازه بودم با خودم گفتم هر طور شده شکلاتی، ویفری، بیسکویتی ببرم تو مزار امام‌زاده محلمون پخش کنم که فقط خبر سلامتی ایشونو بشنویم ولی متاسفانه دیگه از بین ما رفت. دستگاه گلاب پاش رو می‌خواستم برای محرم بگیرم که قسمت اینجا شد سریع رفتم گرفتم. از ساعت ۶ صبح میدون جانبازان بودم. درسته آقای رئیسی رئیس جمهور ایران بود ولی جدای از اون، حق آب و گلی به استان ما داشت... ادامه دارد... طاهره خرم | از به قلم: فاطمه‌زهرا آزاد پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۴۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت قم بخش پنجاه‌وهفتم در مسیر حرم تا حرم (بلوار پیامبر اعظم(ص)) برای پذیرایی مردمی که به تشییع جنازه شهید آیت‌الله سیدابراهیم رئیسی و یارانش می‌آمدند، موکب زده بودیم. موکبی که مسئولش گیلانی بود و برپایی‌اش هم با کمک طلبه‌های گیلانی مقیم قم. بلواری به طول هفت‌کیلومتر با عرض هفتادمتر را در نظر بگیرید جدا از جمعیت داخل حرم حضرت معصومه(س) و مسجد جمکران، تمام این وسعت مملؤ از جمعیت بود آن‌هم نه فقط موقع تشییع جنازه، حتی دو سه ساعت بعد از گذشتن تشییع. مشغول شربت پخش کردن بودم که یک نفر با لهجه‌ای رشتی از من تشکر کرد. توجهم جلب شد گفتم: جانا قوربان همشهری... حدود شصت‌سال سنش بود، با هم هم‌کلام شدیم آخر سر گفت: کسی که زندگی‌اش وقف مردم باشد، مردم اینطور جبران می‌کنند. وحید لقمانی | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | بلوار پیامبر اعظم پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 صاحب عزا از خواب می‌پرم. تمام وجودم می‌سوزد و می‌تپد. هول کرده‌ام و می‌لرزم. همسرم لیوان آب دستم می‌دهد و می‌گوید: «بخاطر استرس‌ها و غم این دو روزه». از عصر روز یکشنبه که ناباورانه خبر سقوط هلی‌کوپتر رییس جمهور را شنیدیم تا امروز چهارشنبه که داریم عکس شهدا و تابوت‌های مزین به پرچم کشورمان را در سیل جمعیت می‌بینیم، این اتفاق دارد برایمان لحظه به لحظه ناباورانه‌تر می‌شود‌‌. سکوت کرده‌ام و قلمم خشک شده و دست و دلم پی کاری نمی‌رود‌. پیام‌ها را لحظه به لحظه چک می‌کنم و هر بار که تصویر آقای رییسی را در تلویزیون می‌بینم، می‌گویم یعنی واقعاً آقای رئیسی شهید شد؟ یعنی دیگر ایشان را نداریم؟ یادم می‌افتد به آن شبی که توی حافظیه دیدار داشتند با هنرمندان. جلسه هنری بود و به شعرخوانی و تقدیر گذشت. اما وقتی خانه رسیدم، به پدرم زنگ زدم و گفتم: «امشب به این نتیجه رسیدم که شما درست می‌گفتید. آقای رئیسی دارن کار می‌کنن اما یه عده انگار نمی‌خوان...». پدرم گفت: «مگه چی شنیدی؟ گفتم هیچی. فقط دیدمشون. با دیدن چهره و درک حضورشون این رو فهمیدم». پدرم گفت: «کسی هنوز اونطور که باید نشناخته ایشون رو. باور کن من هر روز دارم براشون صدقه می‌دم». همان عصری که هلی‌کوپتر هم گم شد دوباره زنگ زدم به پدرم: «بابا صدقه داده بودید؟» پدرم بغض کرد و بعد هم صدای گریه‌اش بلند شد. گریه‌هایی که جز در روضه از ایشان نشنیده بودم ... . وقتی خبر قطعی شد چند نفری زنگ زدند به احوالپرسی و تسلیت. انگار ما که هر بار به ایشان رأی داده بودیم و بقیه را مجاب می‌کردیم که ایشان را انتخاب کنند، حالا شده‌ بودیم صاحب عزا. آرام با ما صحبت می‌کردند و می‌پرسیدند چه اتفاقی افتاده است؟ چیزی برای گفتن نداشتیم جز اینکه سرمان را بالا بگیریم و بگوییم صدق گفتارمان درباره ایشان آشکار شده است. دوباره به خوابم فکر می‌کنم. دلم می‌خواهد مثل یک راز نگه‌اش دارم. خوابم روضه بود. یک روضه‌ی مگو. گفتم روضه. چقدر دلم روضه کشیده است؛ روضه مقتل، روضه علی اکبر، روضه هلهله دشمن و غم عمه زینب. حالا که پای رفتن به مراسم تشییع را ندارم، امشب می‌‌روم هیئت هفتگی‌مان. دلم می‌خواهد از تمام این روضه‌ها که گذشتم مثل عمه زینب سر بلند کنم و مقتدر بایستم. به شیرینی انتهای این مسیر فکر کنم و مهره‌ای مؤثر باشم در آن. نمی‌خواهم جا بمانم. باید بروم. حتی اگر پایانش سوختن باشد و نور دادن... . دوباره به خوابم فکر می‌کنم. تمام وجودم می‌سوزد و می‌تپد. رقیه بابایی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت قم بخش پنجاه‌وهشتم این عکس را امروز، قم گرفتم. هر چقدر به این پیرمرد نورانی اصرار شد کفش‌هایت را بپوش قبول نمی‌کرد؛ به سختی حرکت می‌کرد و با عشق عکس آقای رئیسی را به واکرش زده بود. معجزه اخلاص و ذوب در ولایت بودن را امروز در اقیانوس عظیم مردم قم دیدم... ادامه دارد... نعیمه منتظری | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ما رو حساب کرده! اولین رئیس‌جمهوری که مراوه تپه را دید. اول سال ۱۴۰۳ عجب سال خوبی بود، جواب نامه هایمان آمد. توی این ۱۵_۲۰ روز ما و همه هم محلی‌ها معرفی شدیم به بانک و پول دریافت کردیم. پیامک که می‌آمد همه ذوق داشتیم. داشت ضرب‌المثل می‌شد که‌: «این فرق داره!» طرح کوچ را که صادر کرد تسهیلات مردم آمد. دامداران و کشاورزان انگار برق توی چشم‌هایشان دویده بود. انگار رنگ تازه پاشیدی تو زندگی‌ها و کوچه و بازار... قشنگ فرق کرده بودیم. حالا پدرم تمام شب هر نیم ساعت می‌پرسید: - چی شد؟ - بابا شما گم نشدین که رئیس‌جمهور گم شده چرا انقدر می‌پرسی؟! - مگه می‌شه تو این جنگل نتونین پیداش کنین؟ - من؟! من چه کاره‌ام آخه؟ - نه تو باید یه کاری کنی دیگه! مگه تو توی بسیج نیستی؟ خوب برو بگرد پیداش کن، اینجا چی کار می کنی؟ صبح که شد با عصبانیت گفت: «آخر کار خودتو کردی بعد از هشتاد سال عمر، یکی رو دیدم اینجا رو به حساب آورد و به ما کمک کرد؛ همینم عرضه نداشتین نگه دارین» با گریه گفتم: «به خدا دست ما نبود!» مصاحبه با اقای آرتق گرگانلی‌دوجی‌ترکمن زهرا سالاری | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 قضیه تمام شد، رئیس جمهور، شهید جمهور شد... از صبح درگیر کارهای نیمه تمامم بودم. قرار گذاشته بودم تا تموم نشوند، هیچ کار دیگری نکنم. ساعت ۴ بالاخره پروژه تمام شد. نشستم سر میز،چای ریختم و گوشی را برداشتم. اینستا را باز کردم، دو تا پست اول را که رد کردم، خبری با پس زمینه قرمز نوشته بود: «بالگرد رئیس جمهور دچار حادثه شد!» خبرهای این مدلی معمولاً از پیج‌های زرد هستند، نگاه کردم و دیدم بله، یکی از پیج‌های شیراز هست. شیرینی قند تموم نشده بود، یک قلپ دیگر چای خوردم و اسکرین گرفتم. چندتا استوری را رد کردم که تصویر خبر قرمز پیج زرد ذهنم را قلقلک داد. اگر خبر جدی بود، توی همین چندتا استوری تکرار شده بود ... بله را باز کردم و اسکرین را فرستادم و پیام پشتش که «محسن،چطور شده؟!» تا بقیه چای را بخورم، محسن سین کرد و متن خبر فارس را فرستاد که به دلیل شرایط آب و هوایی رئیس جمهور سفر را زمینی ادامه داده است. خبری که خیلی سریع از رسانه‌ها حذف شد. هنوز صفحه را نبسته بودم که محسن می‌گوید: «ببین شبکه خبر چه خبره». سریع تلوزیون را روشن کردم و شبکه خبر: «بالگرد حامل رئیس جمهور در منطقه عمومی ورزقان دچار سانحه «فرود سخت» شده است»!!! -گفت و گوی تلفنی با وزیر کشور -دعای توسل از حرم‌های مطهر امام رضا و حضرت معصومه -درخواست ختم صلوات در گروه‌های مختلف کم کم استوری‌های طلب دعا برای سلامتی رئیس جمهور شروع شد ... خستگی روز و استرس خبر، بهت و سردرگمی ... نمی‌دانستم باید چکار کنم. تند تند صلوات می‌فرستادم و خودم را با باقی مانده کارها سرگرم کردم تا زمان بگذرد. ساعت ۷ و نیم شده بود و هنوز هیچ خبر دیگری نیامده بود!عجیب بود! دلهره و نگرانیم بیشتر شده بود ... رئیسی ... مرد با اخلاص و بی ریا. یاد انتخابات ۹۶ می‌افتم. چقدر سر میدان شهدای ( تهران) برایش تبلیغ کردیم. چقدر دلم می‌خواست ۱۴۰۰ نامزد نمی‌شد. چقدر توی مناظرات بهش توهین کردند. چقدر سکوت کرد.کاش از قوه.... صدای در، رشته افکارم را پاره کرد. محسن بود و از من بهت زده‌تر ... چشمم به تلوزیون می‌افتد. صفحه سیاهی که وسطش نوشته «ایران» و ذهن من که سریع‌تر می‌خواند «ایران تسلیت» و «ایران» که اسم مستندی بود که داشت پخش می‌شد! با صدای بلند می‌گویم: «این چه وضع تیتر زدنه آخه!قلبم وایساد!!» محسن سرش را از گوشی بلند می‌کند و می‌گوید «دیگه باید خودتو آماده کنی .... ۸ ساعت گذشته و هیچ ردی ازشون نیست،قضیه تموم شدس.....» و اول صبح ‌و اولین اخبار... قضیه تمام شد... رئیس جمهور، شهید جمهور شد... و سَلَامٌ عَلَى إِبْرَاهِيمَ كَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِينَ اسما دشتکیان چهارشنبه | ۲خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 این همان خانه سال ۹۶ است سال ۹۶ که در جدال بین روحانی و رئیسی، روحانی رئیس‌جمهور شد، به میمنت رای نیاوردن رئیسی مقابل همین خانه، دقیقا همین درب کرمی رنگ، شربت و شیرینی پخش کرد. نه تنها از رئیسی، که از نظام هم دل‌ِ خوشی نداشت. حالا رئیسی شهید شده! پرچم سیاه زده است، چپ و راست و درست وسط همین درب کرمی رنگ. لباس مشکی تنش کرده از روز اول و عزادار است! حاضر به مصاحبه و گفتگو هم نیست. نمی‌دانیم خون شهید دارد با ما چه ‌می‌کند، شهید نمرده است، او دارد ما را زنده می‌کند... مهدی شایگان‌اصل چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | روستای دهقاید دریچه، دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا