📌 #عملیات_انتقام
سید خندید
از راه که رسید دکمههای لباس سفیدش را باز کرد و به سبد رخت چرکها انداخت. تابی به موهای آبشاریاش داد، مثل همیشه پرسید: «از غذا چیزی برام باقی مونده، امروز بخش خیلی شلوغ بود، نمیدونم چرا مریض که حالش خوبه مرخصش نمیکنن؟»
پدرش کنترل تلویزیون را در دستش گرفته بود، میدانستم الان میخواهد روی کانال شبکه نمایش مانور بدهد. اما دیدن فیلم هم دلِ خوش میخواهد ولی هنوز نوار مشکی که مدام در گوشه تلویزیون ظاهر بود، لحظهای غم بزرگ رفتن سید مقاومت را که در دلم خانه کرده بود و پاک شدنی نبود را از یادم نمیبرد. چطور ممکن بود!؟ چرا سید بییاور ماند؟ چرا به کمکش نشتافتیم؟ انگار فشارم بالا رفته که دارم ضربان قلبم را حس میکنم!
بعد از شستن دستهایش کنار سفره نشست گفت: «دروغ میگن برای کمک به لبنان ثبت نام میکنن، بخدا دارم دق میکنم، ماها که کاری از دستمون بر میاد بریم حداقل به زخمیها کمک کنیم.»
پدرش کنترل را کنار سفره گذاشت، بالشت را از زیر دستهای ستون شده سرش بیرون کشید: «دخترجان وقتی جواب ترور اسماعیل هنیه رو ندادیم ضعیف شدیم. ما خودمون دشمنو پر رو کردیم که زد سیدحسن نصرالله رو شهید کرد، معلوم نیست تا کی باید تحمل کنیم.»
هنوز دستهایش خیس بود که جعبه دستمال را به طرف خودش کشید و دستمال را بیرون کشید، موبایلش را برداشت و چند صحنه از نحوه شهادت بچههای لبنانی را نشانم داد. انگار دلم را آتش بزنند سوخت. کسی نوزادی را در دست گرفته بود که هنوز بند نافش آویزان بود و شهید شده بود، چند بار قاتلانش را لعن کردم ولی مگر آرام میشدم که یکباره دخترم از سر سفره بلند شد و فریاد کشید:
- حمله موشکی سپاه به اسرائیل شروع شد.
- دختر جان به فضای مجازی مجازی اعتماد نکن، دروغ زیاد میگن.
- نه یادته گفتم این کانال اخبارش درسته مثل شب قبل از اعلام شهادت حسن نصرالله گفت شهید شده باور نکردی. حتما خبری هست!
انگار در جستجوی خبر واقعی بودن مثل تشنگی به جانم چنگ انداخت، همه دقیق شده بودیم تا ببینیم چه شده. کنترل در دست حاج آقا بود و با ولع دکمههای آن را فشار میداد تا به شبکه خبر برسد. انگار تلویزیون رنگیتر از همیشه شده باشد در زیرنویس صفحه تلویزیون نوشته شده بود بزودی اطلاعیه مهمی از سوی سپاه منتشر خواهد شد.
شادی مثل خون در رگهایم جاری شد پس خبری هست، خبری که با نمایش فیلم شلیک موشکها همراه بود...
در حالی که اشک در کاسه چشمم میچرخید، شوق در دلم غلیان داشت. صدای الله اکبر مردم یاد شب گهای الله اکبر انقلاب را در لایههای ذهنم زنده کرد.
انگار شهیدان اقتدارمان صف کشیده بودند و لبخند میزدند، سید مقاومت هم میخندید.
تا چشم از تلویزیون برداشتم دخترم و پدرش رفته بودند تا دوباره دور دور کنند.
عفت نیستانی
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
شرمندگی روایت محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا به لبنان
📌 #لبنان
شرمندگی
ربع ساعت قبل، سیدحسین داشت برایمان میگفت که به ایران اعتماد دارد و اگر ایران جواب نمیدهد حتما مصلحتی هست و مطمئن است که سیدالقائد و سیدحسن بهتر از ما میدانند شرایط منطقه چگونه است. هنوز در کف اعتمادش به ایران بودم که بهمان اطلاع داد ایران حمله صاروخیه (موشکی) را شروع کرده. باور نکردم. فکر کردم حمله موشکی حزبالله شدید بوده یا از موشکهای جدیدی استفاده کرده و اینها خیال کردهاند ایران حمله کرده. حتی وقتی سیدحسین حین رانندگی صفحهٔ گوشیاش را سمتمان گرفت و کلمه «صواریخ الایرانی» را نشانمان داد باز هم مطمئن نشدم. به یک صفحهٔ واتساپ استناد میکرد و خبرهای واتساپ را فقط شوهرعمهها برای بقیه میفرستند.
به بهانهٔ خرید رصید (سیمکارت) ازش خواستم نیسان دوکابینهٔ مشکیاش را جایی نگه دارد و پا پشت کفشهایم انداختم و دویدم سمت مغازهٔ موبایلفروشی. تلویزیون داشت بهصورت زنده برخورد موشکها را نشان میداد و من دنبال کلمه ایران توی صفحه میگشتم. مرد جوان فروشنده وقتی روی پاسپورتمان کلمه ایران را دید، با چشم برقزده کانالها را برایمان عوض کرد و من تا سومین یا چهارمین کانال که العربیه بود و موضعگیریهای ضدایرانیاش را بهخاطر داشتم را ندیدم، مطمئن نشدم که ایران حملهاش را آغاز کرده. از آن به بعد مثل بچهها با برخورد هر موشک بالا و پایین میپریدم و مشتهایم را بالا میآوردم.
راستش را بخواهید وقتی گذرنامهمان مهر ورود به لبنان خورد، علاوهبر خوشحالی شرمنده هم بودم. از این بابت که برای انتقام ترور هنیه، آنقدر لفتش دادیم که نوبت به سیدحسن رسید و ما هنوز جوابی برای هیچکدام نداده بودیم.
این را امروز راننده سنی تویوتای قراضهای که قرار بود ما را به وزارت اعلام لبنان برساند، هم به رویمان آورد. گفت: حمله ایران «زین ولکن قلیل.» (خوب بود ولی کم)
میگفت: «ایران باید مستمر بزند، طوریکه اسراییل جرئت حمله مجدد نداشته باشد.» از شهادت سید عمیقا ناراحت بود و میگفت: «ایران تأخرت» و اگر ایران تاخیر نداشت الان آن مرد «مدبر» پیش ما بود.
هرچه برایش توضیح میدادیم که ایران پشتیبان محور مقاومت است و موشکهایی که از یمن و لبنان و سوریه و عراق شلیک میشود هم از ایران است افاقه نکرد. میگفت «هذا حرب بالنیابه و لیست شریفه»
حتی وقتی به رویش آوردیم که در اینمدت سران کشورهای عربی و حتی ارتش لبنان هم کاری نکردهاند، جوری حقبهجانب جوابمان را داد که انگار در کل جهان اسلام از کسی جز ایران انتظار ورود به جنگ ندارد: «ارتش ما نیروی هوایی ندارد. ولی شما هشتاد میلیونید چرا اسراییل شش میلیونی را با موشکهایتان نمیزنید؟»
این تقریبا تنها موضع نسبتا انتقادی این روزهای مردمی بود که سر بحث را باهاشان باز کردم وگرنه همان شب ورود به لبنان تا سیدحسین به رفقایش معرفیام کرد که ایرانی هستم، باسرعت آمدند سمتم و در آغوش کشیدم و سرم را بوسیدند و ما رایگان رساندنمان به محل اسکان.
توی راه هم برایم از فضاسازی روزهای قبل رسانهها گفتند که ایران سیدحسن را فروخته و در همین چندساعت بعد از حمله ایران جُکی در جوابشان ساخته شده که «آمریکا، اسراییل را فروخته.»
روی گوشی موبایلش فیلم خندهٔ سردار حاجیزاده را نشانم داد که بین مردم لبنان تِرِند شده. در این دو روز ابراز علاقههای دیگری را هم دیدم، مثل آن مرد میانسال شلوارکپوش لبنانی که تا جواب «نَعم» از سوال «ایرانی؟»اش گرفت، انگشتان دست راستش را مثل پرتاب و به هدف خوردن موشک حرکت داد و بلافاصله گفت: «ایرانی علی راسی»
خوشحالکنندهترین و در عین حالم پُربغضترین جواب را ولی پسر جوان عضو حزبالله بهمان داد که دیشب با موتور پاکشتیاش در محلهٔ ضاحیه میگشت، گفت: «شهادت سیدحسن کمرمان را شکست ولی حمله ایران باعث شد کمر راست کنیم.»
احساس عجیبی بود. اشک با احساس متضاد غم و شادی توی چشمم پِر خورد.
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/ravayat_nameh
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
بیروت، ایستاده در غبار - ۴ روایت محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا به لبنان
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴
از ضاحیهگردیِ شبانه که برمیگردیم، نان و پنیری میخریم که بعد چند روز کلوچهی ایرانی و آجیلِ توراهی خوردن، دست به اسراف بزنیم. ضاحیهی امشب، عجیب سوتوکور بود. خیابانهای تاریک و وهمآلود که گهگاه گوشه پیادهروهاش دو سه نفر زیر انبوه شاخههای درختها نشسته بودند و قلیانکی میکشیدند و دیگر هیچ. نزدیک مزار شهدا که رسیدیم، صدای پروازِ جنگندهها و بعد، یک انفجار عظیم. امشب، ضاحیه یازده بار لرزید و حالا، نیمهشب که دارم این متن را مینویسم، شد ۱۳ بار. کار خدا بود که آنجا کنار مزار شهدا، اتفاقی یک آشنا دیدیم. مسیر هتل را یادمان رفته بود. صاحبِ هتلِ دیشب توی خیابان الشیاح، میگفت میخواهد از بیروت برود و به این بهانه، ما را مرخص کرد. آنقدر دنبال محل اقامت گشتیم که گذارمان افتاد به جایی دورافتاده کنار بندرِ تجاری؛ جایی که بازوی دهها جرثقیل، مثل دستهای رو به آسمان، دعا میکردند که بندر دوباره رونق بگیرد. القصه؛ توی هاستل عجیبی هستیم. اتاقها را مثل کندوی زنبور، غرفهغرفه کردهاند و توی هر غرفه یک تخت چپاندهاند، محضِ صرفا خوابیدن. نشستهایم به نان و پنیر خوردن که زنی میآید توی آشپزخانه. از حیث سنوسال، به عمهی مرحومم میخورد اما به هر حال بهتر است از گشت ارشاد دوری کند. تا ما را میبیند، عذر میخواهد که با زهرماری آمده توی آشپزخانه. میگویم این زهرماریها برای سلامتی مضر است و همین یک جمله کافی است تا سرِ درد دلش باز شود. میگوید فکر نکن خوشحالیم؛ این زهرماریها را میخوریم برای فراموشیِ دردهایمان. مسیحی است و با جوابش به این که اهل کجاست، لحظهای جا میخورم: فلسطین. توی خانهاش قرآن دارد؛ توی خانهاش نه اینجا که از شر جنگ به آن پناه آورده. میپرسم کدام آیه قرآن را بیشتر دوست دارد؟ میخواند: الم یجدک یتیما فآوی، و وجدک ضالا فهدی...
بحث که به ایران میرسد میگوید کاری با مسائل ایدئولوژیک ندارم؛ اما ایران، کشورِ فرهنگ است و کشوری است که تلاش میکند جلوی ستمها و جلوی امپریالیسم بایستد. صدای جنگندهها، رشته کلاممان را میبرد. میرویم روی بالکن. سرها همه به سمت آسمان است. جوانی برای این که به زعمش اضطرابمان را بگیرد میگوید نگران نباشید، اینها عادی است...! پیرمردِ مسیحی کنارش میگوید ما لبنانیها یاد گرفتهایم وسط جنگ زندگی کنیم. تفسیر عملیاش از زندگی را البته دوست ندارم اما وسط حرفها گفت که اغلب مردم لبنان، طرفدارِ مقاومتاند. مثل خیلیهای دیگر که توی این چند روز پای حرفشان نشستهایم، میگوید سیدحسن زنده است؛ شاید در ایران، شاید در عراق. میگوید او برای ما اسطوره بود؛ اسطوره مگر میمیرد؟ دارم فکر میکنم ماها، ما آدمها چقدر حرف مشترک داریم؛ و چقدر از حرف زدن با خودمان، با همخونهایمان ناتوانیم.
صدای انفجارها نمیگذارد بنویسم. دوباره میرویم ضاحیه. سرِ صفیالدین سلامت.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۱:۰۰ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
بعد از سیدحسن
کمحرف شدهام. میل حرف زدن با کسی را ندارم. این چند روز بعد از شهادت سیدحسن نصرالله غم و غصهام گرفته. مدام توی گوشی موبایلم، کانالها و گروههای خبری را پیگیری میکنم. از دیر جواب دادن و اقدام عملی عصبانیام که آن حرامیها، به راحتی رهبران مقاومت را میکشند و مردم عادی فلسطین و لبنان و یمن و سوریه را.
بعد از اذان مغرب خبر میپیچد که قرار است ایران بزند. چشمم ترسیده و دیگر باور نمیکنم.
گوشی برادرم زنگ میخورد و از توی هال صدای محمدطاها هشت ساله برادرزاهم را از بلندگو میشنوم که میگوید عمو رضا از از اینجا و پرند دارن موشک میزنن به اسراییل. و پشت بند شعار میدهد که ایلاش کو اولاش کو ایران سیلا سیلاش کو.
میدوم توی حیاط و روی راه راهپله و پشتبام میروم.
هر چه نگاه میکنم خبری نیست. همانجا روی راه پله مینشینم و توی خبرهای مجازی غرق میشوم. خبرها از شروع عملیات موشکی میگوید. به چند دقیقه نمیرسد که صدای بلند و وحشتناکی از پشت سرم بلند میشوم. از ترسم فکر میکنم که اسراییل حمله کرده، جرئت نمیکنم آسمان را نگاه کنم. با ترس و هیجان جیغ میزنم و با فریاد پلهها را یکی دوتا پایین میروم و توی هال میدوم. بلند میگویم: زن زن وخدا زن.
بقیه هول میکنند و دوباره با آنها توی کوچه میدوم. همسایهها توی کوچه میریزند. تازه آسمان را میبینم و میفهمم خودمان زدهایم و نه آنها. هیجان زدهام. با خواهرم پشت سر هم الله اکبر میگوییم. صدای گریهی دختر بچهی همسایه و تشر مادرش به او میآید که طوری نمیشه نترس.
شلیک موشکها را از فاصلهی خیلی نزدیک میبینم. چه صدا و تصویر با شکوه و زیبایی مقابل نگاهم نقش بسته. غرش موشکهای پشت سر هم. دقیقا مثل فیلم و عکسهایی که از نزدیکی موشکبارانها دیدهام. احساس غرور میکنم، اما چیزی به دلم چنگ میاندازد. یاد نبودن سیدحسن رهبر دوم مقاومت میافتم. کاش بود و بعد از این موشکباران با آن هیبت و ابهتش سخنرانی میکرد و آن حرامیها را تهدید.
کاش فقط یک هفته زودتر این موشکها را میزدیم.
فریبا مرادینسب
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
بدتر از جنگ
هشت، نه ساله بودم که جنگ عراق و ایران به شهرها کشیده شد. تا چند سال پیش کابوس جنگ رهایم نمیکرد و سالی یکی دوبار کابوس بمباران، روح و روانم را حتی برای چندساعتی هم که شده، بهم میریخت. از جنگ بدم میآید. از کشتن و آوارگی و یتیم ماندن کودکان و بیسرپناهی میترسم. نه برای خودم بلکه برای تمام مردم و کودکان سرزمینم. دوست ندارم حس بدی که از جنگ بر تاروپود تنم باقی مانده، کودکان سرزمینم و کودکان بیپناه دیگر تجربهاش کنند. اما گاهی اوقات باید تجربه کرد یا مجبوریم تجربه کنیم تا چیزهای بدتر از جنگ را تجربه نکنیم. مثل تحقیر شدن، مثل بیخیال شدن، مثل از خدا بیخبر شدن، مثل نشنیدن صدای مظلوم. آن موقع است که جنگ باید باشد.
هر روز نیست که خبری از فلسطین و لبنان نباشد. توی گروهها نیست کودکانی که خیلی عادی خاک میشوند و صدایی رسا از کسی بر نمیآید. توی این یکی دو ماه که هربار خبر شهادت هم وطنهای خودمان و سران مقاومت فلسطین را میشنویم، احساس بدی به همهی ما وارد شد از اینکه با وقاحت تمام کارشان را پیش میبرند و به ریش همه میخندند .
از خدا خواستم که این فراموشی مطلق را از روح و روان همهی ما و مردم جهان بردارد. چرا عادی به زندگیمان ادامه میدهیم، چرا مردن هزاران نفر برایمان عادی شده، واقعا چرا؟
توی گروهها خیلیها ناامید شده بودند که چرا هیچ کاری نمیکنیم. انگار همه سرد و سِر شده باشیم...
اما دیروز، سرشب دخترم برای دیدن ماشین حساب پسر عمهاش توی کوچه رفته بود و همان موقع موشکها را دیده بود. با ترس و گریان از پلهها بالا آمد و بغلم کرد و گفت مامان اسراییل حمله کرده، همان موقع مشغول تمیز کردن اتاق همیشه به هم ریخته بچهها بودم و صدای غرشی را شنیدم اما فکر نمیکردم که صدای پرتاب موشک باشد. تلویزیون را روشن کردم و فهمیدم که حمله از طرف ما بوده، همزمان صدای الله و اکبر همسایهها بلند شد، خواهرم زنگ زد و با ذوق تمام گفت از روی تراس منزلشان دیده است که موشکها در آسمان بودهاند. فکر کنم از سرد شدن و سر شدن خلاص شدیم و جان تازهای گرفتیم. خیلی خوشحال شدم از اینکه این بار هم سربلند شدیم. اینبار باز هم، همه فهمیدند که ما با بقیه فرق داریم و ما ایرانی هستیم، همچنان ایستاده و با غیرت. واقعا ما با همه فرق داریم.
فاطمه بسطامی
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
جلسه قرآن هفتگی
تازه شمعهای مراسم خاموش شده بود. که خبر روشن شدن ستارهها توی آسمان آمد.
انگار سورههای حشر که خوانده بودیم به آسمان رسیده بود.
همهمان میخکوب صفحه تلوزیون شده بودیم.
اولینبار بود تلآویو را زنده میدیدم.
از عمق وجود فریاد زدم:
الله اکبر
انگار هر کدام از آن موشکها همان اشکهایی بود که این چند وقت برای بچههای غزه و لبنان ریخته بودیم و حالا قرار بود تبدیل به زیباترین لبخند روی لبهای آنها شود.
انسیه شکوهی
eitaa.com/chand_jore_ba_man
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
عشق رهبر دیر و زود نمیشناسه
همیشه وقتی که به تهران میآیم برای عوض شدن حال و هوایم هم که شده مسیرهای بین شهری را با مترو میروم. امروز هم. با این تفاوت که امروز همه صبح زود، هم قدم، هم نفس در جستوجوی یک راه برای آرمان جمهوری اسلامی، برای لبیک گفتن به علی زمانمان راههای طولانی از شهرهایمان را پیمودهایم. لهجهها را که گوش میدهم، تفاوتمان جنوب و شمال است، شرق و غرب است ولی همه ایرانی هستیم و عاشق ملت و رهبرمان. زمزمهی خانمی را میشنوم که میگوید: امروز خانمها همه محجبه هستند جریان چیه؟ مردی که محاسن و موی سفیدش نشان از غلامی دیرین در دستگاه اهل بیت را میدهد و آنطرفتر ایستاده، جواب میدهد: میریم نمازجمعه
زن ساعتمچیاش را نگاه میکند و میگوید: صبح به این زودی؟
- عشق به رهبر دیرو زود نمیشناسه، ما که داریم دیر میریم، فیلمای مصلا رو از چند ساعت قبل فرستادن، نمیدونید چه غلغلهای بود.
نجمه خواجه | از #کرمان
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
خودمون!
حوصلهام سر رفته بود، بلند شدم و
پایم که رسید به اتاق، خواهرم جیغ کشید. بیحال رفتیم توی پذیرایی که دیدم دارد بالا و پایین میپرد و جیغ میزند: «ایران حمله موشکی انجام داده»
یکهو انگار بهم برق وصل شد، جان گرفتم فورا زدم شبکه خبر، زیرنویس تصویر نوشته بود «اطلاعیه سپاه پاسدارن تا لحظاتی دیگر»
رفتم سمت گوشی و گروهها را پر کردم، دیدیم خبری از تجمع نیست به همه بچههای گروه گفتیم «همه با خانواده بریم دور میدون، خودمون تجمع راه بندازیم.»
به نیم ساعت نرسیده بود که همه رفتیم دور میدان. اینقدر ذوق داشتیم که از سروکول همدیگر بالا میرفتیم.
یک عالمه دود رنگی و فشفشه و برف شادی خریدیم. باند آوردیم و سرود گذاشتیم و فضا پر شد از شعار مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکا.
یکی از بچهها، شکلات گرفت و آورد روی سر ملت ریخت.
هر کس با ماشین و موتورش توی شهر رژه انجام داد، شادی این اتفاق بعد غم بزرگ بهمان روحیه داد و این شادی را مدیون رهبر معظم انقلاب آیت الله خامنهای عزیز و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هستیم. خداوند از شر اشرار حفظشان کند.
رقیه سالاری
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
آخرین نفس
"این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده"
هیچوقت مفهوم این شعار، آنقدر برایم ملموس نبود. این درست که ما در سایر حرکات جمعی به ندای رهبر لبیک میگوییم و این شعار از شعارهای بنیادی است ولی اینجا موج جمعیت که جلو میآمد و جماعت انبوه که به استیصال میآمدند بلند فریاد میزدند: «این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده»
خانمی داد زد: «خانمها حادثهی منا پیش میاد»، دختر جوان با شنیدن صدای او گفت: «اگه ما نرسیدیم، سلاممون رو به آقا برسونید و بگید تا آخرین نفس پای شما موندیم.»
نجمه خواجه | از #کرمان
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
حرز بازوی شجاعت جوهر شمشیرها
یازدهم دی ۱۳۹۸ من در حسینیه امام خمینی. بودم چند هزار روپوش و مقنعه سفید روی زیلوهای سفیدآبی منتظر نشسته بودند دیدار رهبر با پرستاران بود و من حاشیهنویس دیدار.
دو روز بعد مصیبت از آسمان فرودگاه بغداد به ما زد. از آن داغ ها که لن تبرد ابدا. روایتش را در کتاب هزار جان گرامی نوشتهام. بعد دیدار آمده بودم مشهد. در سرمای استخوان سوز حرم، داغ تشییع حاجی بودم که گفتند خودت را برسان تهران؛ آقا دیدار دارند.
۱۸ دی ۹۸، اولین سخنرانی رهبر بعد سردار بود، دیدار با مردم قم. میخواستم دمدمهٔ آمدنش یک مصاحبهٔ دیگر بگیرم که یکی از حراستیها آرام بیخ گوشم گفت: «دیدار زنده پخش میشود دوربینها را ماسکه نکن.»
ترامپ تهدید کرده بود اگر به داغ سردار واکنش بدهیم، ۵۲ نقطه استراتژیک را در ایران میزند همه میدانستند استراتژیک ترین نقطه این خاک، همان بیت خیابان کشوردوست است. در شرایطی که همه دلهره داشتند آن سگ زرد دیوانه بیت را بزند، سید علی خامنهای تصمیم گرفته بود مهمترین سخنرانیاش پس از سیزده دی را زنده در حسینیه برگزار کند، یعنی در همان مکان سادهٔ دیدارهای عمومیاش با مردم ایران، بیاید جلوی چشم دهها دوربین بگوید من همین حالا همینجا هستم. جگرش را داری بزن.
بعد وقتی همه منتظر بودند مثل سید به سمت راست اشاره کند و بگوید همین حالا فلان ناو را فلان کَسَک را زدیم، با طمأنینه گفت: «حالا دیشب یک سیلیای به اینها زده شد. بایستی حضور فساد برانگیز آمریکا در این منطقه تمام بشود.» گفت انتقام اصلی این است.
ماجرا تمام نشد هفته بعد، ۲۷ دی ۹۸، سید علی خامنهای به مصلای تهران آمد، پیشاروی چند میلیون نفر ایستاد. من هم پشت سرش بودم نماز جمعه را اقامه کرد من همین حالا همینجا هستم. جگرش را داری بزن.
فردا سیزدهم مهر ۱۴۰۳، سید علی خامنهای دوباره عبای مشکیاش را بر دوش میاندازد و به مصلای تهران میرود. باز در خط مقدم چند میلیون دل میایستد و خطبه میخواند. او در شرایطی زنده در مکان مشخص جلوی دوربینها حاضر میشود که سه روز از وعده صادق ۲ گذشته، شهابهای ثاقب ایرانی آسمان عبری را شکافته و بر فرق تأسیسات نظامیشان فرود آمدهاند و اسقاطیل گفته حتماً پاسخ میدهد.
سید علی خامنهای در حالی در قلب جمعیت وارد محراب میشود که نتانیابو را با شدیدترین تدابیر امنیتی به اعماق تونلهای سگیونی بردهاند.
خدا قبلاً در قرآنش گفته بود دل مؤمن مجاهد مثل سدی از آهن، محکم است. ما امروز تعبیرش را به چشم خودمان دیدیم. فردا چشم کور دنیا هم خواهد دید.
پرستو علیعسگرنجات
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #مرکزی #اراک
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا