eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
253 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
ترس و آرامش.mp3
8.07M
📌 🎧 🎵 ترس و آرامش با صدای: یونس مودب محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | شنوتو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 کمین چند روز در انتظار تصاویر این کمین بودم. اینجا شرق جبالیاست، اینجا بزرگ شدم. تک‌تک خیابان و محله‌های آنجا را حفظم. درست است کلا منطقه زیر و رو شده اما حداقل می‌دانم که با خیلی از این جوانان مجاهد آشنا هستم، یا حداقل روزی به چشم هم نگاه کردیم. وضعیت جبالیا در روز دهم محاصره بسیار سخت است، هیچ چیز وارد آنجا نمی‌شود. آذوقه هرچقدر باشد تا چند روز دیگر تمام می‌شود. اما در تماس‌هایی که با خانواده‌ی محاصره شده‌ی خودم گرفته شد، و تصاویری که از آنجا پخش می‌شود جز ایستادگیِ بی‌نظیر و غیرقابل باور نمی‌بینم. صبر، سلاح امروزی ماست، که به زودی شیرین‌ترین ثمره‌اش را خواهیم دید. برای محاصره‌شدگان جبالیا دعا کنید. مهدی صالح | از eitaa.com/SalehGaza دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۳.mp3
12.5M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۳ با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap پنج‌شنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | شنوتو
📌 📌 انگشت خالی خیلی دلم می‌خواست ماشین را می‌انداختیم توی جاده و به گاز خودمان را می‌رساندیم تهران. اما پراید مدل هفتاد و شش با پلوس داغان این حرف‌ها سرش نمی‌شد. شب تا صبح دل توی دلم نبود کی صبح می‌شود. صبح پیام بچه‌ها را توی گروه دیدم که رسیده‌اند مصلی پشت درهای بسته. دروغ چرا خیلی غبطه خوردم بهشان؛ هرکدامشان از یک شهری خودشان را رسانده بودن آنجا. دلهره و حسرت دوتایی مثل دوتا کشتی‌گیر پیچیده بودند به‌هم. حسرت جا ماندن از نماز و دلهره جان آقا. بغض را فرومی‌خوردم تا ذکر صلوات را بنشانم روی لب‌هام. خیلی دلم می‌خواست من هم آنجا بودم تا نشان دهم جانم فدای رهبری که سال‌ها توی راهپیمایی‌ها سر داده‌ام از عمق وجودم بوده است... همان جا نذر کردم به نیت سلامتی رهبرم حلقه ازدواجم را هدیه کنم به جبهه مقاومت؛ حالا از خالی بودن این انگشت خیلی خوش حالم... انسیه شکوهی دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 انفجارات ۷۰-۸۰کیلومتر دیگر خط ساحلی را ادامه می‌دادیم می‌رسیدیم به غزه. صور؛ زادگاه سیدحسن مثل بقیه شهرهای طرفدار حزب‌الله پُر بود از عکس‌های شهدای مقاومت از سیدعباس موسوی گرفته تا امروز. بعد از چند روز از توقف حملات اسراییل به ضاحیه، دوباره صدای انفجار شنیدم. صدای انفجار برایم حس خوبی دارد. دوست ندارم خون از دماغ کسی بیاید ولی شنیدن صدای ‌انفجار نشان می‌دهد در معرکه‌ام و در معرکه بودن یعنی زنده‌ام. اولین بار صدای انفجار را شب دوم حضورم در بیروت شنیدم. آن‌قدر نزدیک بود که چندبار اشهدم را خواندم و صاحب هتل هم فردایش عذرمان را خواست و گفت می‌‌خواهد در و پیکر هتل منفی دو ستاره‌اش را تخته کند. آن شب تصورم از لحظه انفجار این بود که یک‌باره در هوای اتاق، مکیده شده و سقف هتل روی سرمان خراب می‌شود. تصمیم گرفتم دوباره بخوابم مگر اینکه از صفیر موشک‌ها بیدار شوم. روزهای بعدی هم وقتی صدای انفجار می‌شنیدم، چند کیلومتری با صدا فاصله داشتیم و جز چشم‌ و سر و گردن گرداندن سمت صدا، آورده دیگری برای‌مان نداشت. صور ولی با همه‌جا فرق دارد. علاوه‌بر شهر خالی از سکنه و خانه‌های تخریب‌شده، دائما صدای حملات موشکی اسراییل و بعد دود بلند شده از چند کیلومتر آن‌طرف‌تر را می‌شنیدیم و می‌دیدیم. دو بار هم هواپیمای بالای سرمان دیوار صوتی را شکست و برای اولین بار در زندگی‌ام، موج انفجارش را زیر پایم حس کردم. بلافاصله نیم‌خیز شدم. چشمم افتاد به لبنانی‌هایی که به هیچ‌جایشان برنخورده بود و بی‌توجه به موج انفجار داشتند همان‌طور حرف می‌زدند. وقتی به این سفر و دستاوردهایش فکر می‌کنم، شاید مهم‌ترینش همین چند دقیقه شنیدن صدای انفجار و درک آن‌چیزی‌ست که روزانه بر سر مردم لبنان و نوار غزه می‌آید. چند سال پیش مصاحبه‌ای داشتم که راوی تعریف می‌کرد که همسرش گفته اگر این‌جا بمانی جانت حفظ می‌شود ولی تو دیگر برایم مرد زندگی نمی‌شوی. من هم وقتی خواستم به این سفر بیایم، بی‌هیچ مانعی از جانب همسرم حرکت کردم. فکر کنم او هم در ذهنش چنین چیزی گفته باشد: اگر بمانی دیگر برایم مرد زندگی نمی‌شوی. محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
از نیت تا برکت روایت فهیمه فرشتیان | مشهد
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
از نیت تا برکت روایت فهیمه فرشتیان | مشهد
📌 📌 از نیت تا برکت غبار غم از جانم پاک نمی‌شد. دلم می‌خواست برگردم به روزهای پر از حرکت و فعالیت، اما نمی‌توانستم خودم را جمع و‌ جور کنم. فضای مجازی هم سنگین‌ترم می‌کرد. به جایی رسیدم که سر سجاده نماز صبح گفتم خدایا من از دنیای جنگ چه می‌دانم؟ دستم به کجا می رسد تا کاری برای آرام دل مردم لبنان بکنم؟ چطوری می‌شود فلسطینی‌ها را امیدوار نگه داشت؟ گفتم خدایا خودت راه را نشانم بده، من در خلأی بی‌انتها رها شده ‌م. چادر نمازم را تا زدم و فکر کردم. سجاده را بستم و فکر کردم. پیچ سماور را چرخاندم و فکر کردم.‌ هیچ چیز به ذهن چوب شده‌ام نمی‌رسید، یا اگر راهی پیدا می‌کردم ادامه‌اش به بن‌بست ختم می‌شد. نه خلاقیتی در کار بود، نه قسمت نویسندهٔ مغزم به کار می‌آمد.‌ سفره را چیدم. پسرها و دخترم را بیدار کردم تا راهی مهد و مدرسه شوند.‌ نمی‌خواستم بهم ریختگی ذهنم بقیه را آشفته کند، پس افکارم را گذاشتم کنار برای وقتی تنها شوم. پسر کوچکم را خودم به مهد می‌بردم.‌ تا سر کوچه دوید و من را پا به پای خودش کشاند. خوب کرد. همین که رسیدیم به ایستگاه، اتوبوس آمد.‌ میدان بسیج پیاده شدیم.‌ رفتیم در مسیر بی آر تی. طبق عادت همیشگی گنبد را نشانش دادم: «به امام رضا سلام کنیم». دستش را روی سینه گذاشت و شروع کرد به شوخی‌های معمولش با امام: «سلام، چطورین؟» خندید و توضیح داد که دارد می‌رود مهد تا با دوستانش بازی کند. در یک لحظه که نمی‌دانم از کجا پیدا شد، گنبد من را یاد بیت المقدس انداخت و دوباره فکرهای اول صبح سراغم آمد. بی‌فاصله اولین ایده در ذهنم جوشید‌. رو کردم به پسرم: «به امام رضا بگیم برا فلسطین دعا کنن تا زودتر دشمن رو‌ شکست بدن» پرسید: «دشمنا همون آدم‌های بدجنسن؟ همون‌که می‌گیم مرگ بر اسرائیل» و جواب مثبت گرفت. حرف‌هایش را با تمام زد. راه افتادیم سمت مهد. نیت کردم هر روز که این مسیر را می‌رویم دعا برای جبههٔ مقاومت در برنامه‌مان باشد. به همین اندک تلاشم دل خوش کردم، به اینکه هر روز روح زلال پسرم را برای پیروزی حق واسطه کنم به درگاه خدا. هنوز ظهر نشده خاله‌جان پیام داد که ساختمان جهاد در چهارراه بیسیم کاموا می‌دهند برای بافت شال و کلاه. مکان به خانه ما نزدیک بود. خواست بروم و برایش بگیرم. انگار اتفاقی در زندگی‌ام به جریان افتاده بود. فوری پیام را در گروه خاله‌ها گذاشتم. همه‌شان اهل بافتنی هستند. قبول کردم هر کس کاموا بخواهد می‌رسانم دستش. عصر رفتم جهاد و دست پُر برگشتم. همسر و برادرم و اسنپ‌ باکس کمک کارم شدند.‌ یک کلاف را هم نگه داشتم تا میان کارهای خانه و خواندن‌ها و‌ قلم‌زدن‌ها هر فرصتی پیدا شد چند رجی ببافم. از آن حال منجمد صبح در آمده بودم.‌ اما هنوز دلم آرام نداشت‌. دنبال راه‌های دیگری می‌گشتم برای اثبات خودم به خودم. دو روز بعد پیشنهادی از جانب یک آشنا رسید‌. دعوت شدیم تا با جمعی از دوستان روایت‌نویس، برویم میان مردم همیشه در صحنه شهرمان‌ و از تلاش‌های مردم برای کمک به جبهه مقاومت بنویسیم. حالا من در میان سِیلی از ماجراها هستم که شاید نقش اول هر کدام مثل خودم چند ساعت با فکرشان کلنجار رفته‌اند تا راهی بیابند برای کمک به مردم غزه و لبنان. شاید هم بعضی‌شان در لحظهْ نقش خود را درک کرده‌اند و وارد عمل شده‌اند.‌ باید رفت و پرسید و آموخت. باید نوشت و منتشر کرد. شاید کسی هنوز راهش را پیدا نکرده باشد. فهیمه فرشتیان جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | مشهدنامه، روایت بچه محل‌های امام رضا علیه‌السلام @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ایستاده در غبار - ۱۵ بخش اول روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۵ از تگزاس تا بیروت! بخش اول پیش‌نوشت: شب، با یک کلاهِ لبه‌دار و عصا و لباسِ سرتاسر مشکی، از جلوم رد شد. نمی‌شناختمش اما به نیم ساعت نکشید که با پیرمرد نشستیم به مصاحبه‌. خانه و زندگی‌ و تجارتش، تگزاس است. بعدِ سیل ۹۸، برگشته خوزستان و آن کمک‌های اورژانسی، حالا در خوزستان به یک قرارگاه بزرگ تبدیل شده. حالا هم آمده بیروت که رنجی از انسانی کم کند. قصه‌‌ی پیرمرد را از زبان خودش بخوانید: "آتشِ جنگ که شعله کشید، پدر، ما را فرستاد کویت. با آن‌جا مراوده‌ی کاری داشت؛ تاجر بود. این‌طوری شد که بخشی از دوران دبیرستانم توی مدرسه‌ی کویتی‌ها گذشت. برادرم آلمان بود و من به سفارشِ پدر، ناگهان از شرق، رفتم غربِ فرهنگی. خیلی آلمان نماندم. پدر، با عمویمان در آمریکا صحبت کرده بود که من بروم پیششان. عمو، توی کار تجارتِ جواهرآلات بود. به من ویزا دادند، به برادرم نه. به والذاریاتی براش ویزا گرفتیم. بعد برادرم، اعضای خانواده، یکی یکی خودشان را رساندند امریکا. توی دانشگاه‌های آمریکا حسابداری می‌خواندم. پدرم راضی به کار کردنم نبود، اما من هرکاری می‌توانستم می‌کردم؛ عار که نبود. فضای دانشگاه‌های امریکا، عجیب مسموم بود. منافقین، توی دانشگاه‌ها فعال بودند و درگیری ایجاد می‌کردند. توی همین حیص و بیص بود که با محمود موسوی آشنا شدم. توی لس‌آنجلس، مسجدالنبی را تاسیس کرده بود. من رفتم توی دم و دستگاه مسجد. حاج‌محمود، عجیب آدمِ تاثیرگذاری بود. زندگی‌ش را توی جنگ گذاشته بود. جان‌باز شده بود و بعدِ جنگ، آمده بود آمریکا که پرچم شیعه را ببرد بالا. دایی‌م به رحمت خدا رفته بود و دنبال مسجد می‌گشتیم برای مجلسِ ختمش که گذارم افتاد به آقای موسوی و دو تا خوزستانی، همدیگر را پیدا کردیم. میدان می‌داد به من. اثر همین میدان دادن‌ها بود که اولین‌بار، توی تگزاس، دعای کمیل برگزار کردیم. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap سه‌شنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۵ از تگزاس تا بیروت! بخش دوم هشتاد و هشت، بچه‌های مسجدهای آمریکا چندپاره شدند. رسانه‌های امریکا آن‌قدر که به مرگ ندا آقاسلطان پرداختند، به مرگ مایکل جکسون نپرداختند. بچه‌مسجدی‌هایی را می‌دیدم که می‌گفتند کارِ نظام تمام است. باید کاری می‌کردم. این بچه‌ها ایران را ندیده بودند؛ تصورشان از ایران با تصویری که رسانه‌ها می‌ساختند، ساخته شده بود. یک تور درست و حسابی راه انداختیم‌. لیدرهای فرهنگی را جمع کردم و رفتیم ایران. از جماران شروع کردیم؛ به آسایشگاه جان‌بازان رسیدیم و بعد، خانه‌ی آزاده‌ها و قم و جمکران و قطعه‌ی شهدا و خوزستان. بچه‌ها حیرت می‌کردند وقتی می‌دیدند یک جان‌بازِ قطع نخاعی که فقط زبانش کار می‌کند، دارد از ایران دفاع می‌کند و می‌گوید که قهرمان نیست؛ قهرمان زنی است که آمده آسایشگاه و اصرار پشت اصرار و اشک و آه، که با منِ مردِ قطع نخاعی ازدواج کند؛ محضِ خادمیِ یک جان‌باز. راهیان نورِ بچه‌های مساجد امریکا، چندین و چندبار اتفاق افتاد. مادران شهدا که حرف می‌زدند، جوانِ آمریکایی بی‌اختیار اشک می‌ریخت. خوش‌حال بودم که قدم کوچکی برای این بچه‌ها برمی‌دارم. سیلِ ۹۸ که اتفاق افتاد؛ من ایران بودم. آمده بودم دیدنِ خانواده‌ام. بچه‌های حسینیه‌مان در دزفول، گفتند برویم کمک سیل‌زده‌ها. رفتیم شوشتر. اوضاع خیلی خراب بود. مردم عصبانی بودند. توصیه می‌کردند که نرویم بین مردم که فحش نخوریم! اما فرداش، با بچه‌های حسینیه و خانواده شهدا، دو سه تا نیسان را از کمک‌ها پر کردیم که برویم بدهیم به خانواده‌ها و برگردیم و حالا شش سال است که توی خوزستان مانده‌ام. نامه‌ی یک کودک خوزستانی، شش سال است که مرا توی ایران نگه داشته. یک ماهی از سیل گذشته بود که نامه‌ی یک دختر ۱۱ ساله رسید به دست‌مان. وضع زندگی‌شان فاجعه‌بار بود. توی نامه از رهبری خواسته بود که کمکشان کنند. می‌خواندیم و گریه می‌کردیم. همان‌جا بود که عهد کردم، حداقل یک‌سال دیگر بمانم. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap سه‌شنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۵ از تگزاس تا بیروت! بخش سوم خیلی از روستاها زیرِ زیرِ زیرِ خط فقر بودند. پهنِ گاومیش را خشک می‌کردند و جای سوخت استفاده می‌کردند. مردم که فهمیدند می‌خواهیم به روستاها کمک کنیم، خودشان آستین بالا زدند. البته اذیت و مخالف‌خوانی هم کم نداشتیم. می‌گفتند یک عجم آمده به عرب‌ها کمک کند؟ شیشه‌ی ماشینم را شکستند. گفتند فلانی از تگزاس آمده و مشکوک است؛ اصلا نکند جاسوس باشد؟ من اما به بچه‌ها می‌گفتم که باید صبور باشیم. صبر، معادله‌ها را تغییر می‌دهد. جوان‌ها بعد نماز عید فطر، علیه جمهوری اسلامی شعار می‌دادند و جاده می‌بستند؛ اما کار به جایی رسید که چند هزار نفر از مردم اِلهایی، می‌آمدند راهپیمایی ۲۲ بهمن. برای مردم اگر کار کنیم -بی‌چشم‌داشتِ درجه و صندلی- اوضاع به‌تر و به‌تر می‌شود. نگران تهمت‌ها و سیلی خوردن‌ها اگر نباشیم، کارها پیش می‌رود. چشممان دنبال برگه‌های گزارش اگر نباشد، اوضاع به‌تر می‌شود. آن کمکِ کوچک به مناطق سیل‌زده، امروز به یک قرارگاه تبدیل شده. و حالا بیروت... من دوبار قلبم مجروح شده؛ یک‌بار بعد حاج‌قاسم و یک‌بار بعد سیدحسن‌. بعد سید، اسرائیل با خاک هم یکسان شود، قلبم دیگر خوب نمی‌شود؛ این زخم تا هستم، با من می‌ماند. رهبری گفت که هرکس هرجور می‌تواند کمک کند. از فرودگاه بیروت که دیپورتمان کردند، چهار پنج روز آوارگی کشیدیم تا برسیم بیروت؛ باید سختی می‌کشیدیم که خرده‌شیشه‌هایمان کم‌تر شود. آمده‌ایم بیروت هر بارِ سنگینی که کسی برش نمی‌دارد، برداریم. من، حمالِ انقلابم! حمال، کلمه‌ی بدی نیست؛ کسی که بسیار بار حمل می‌کند؛ بارهای بر زمین مانده. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap سه‌شنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی| شنوتو | اینستا