eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
244 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 اگر دفعه بعد اسرائیل خرابش کرد... نبطیه را دارد بدجور می‌کوبد. می‌پرسم این‌ها که از جنوب آمده‌اند از نظر روحیه چطورند؟ اگر هم با چشم خودشان ندیده باشند ولی مطمئن‌اند دیر یا زود دیگر خانه‌ای نخواهند داشت. می‌گوید این‌ها تا به‌حال دست کم سه بار خانه‌شان را از نو ساخته‌اند. آن جنوبی حتی همین چند ماه پیش همان موقع که در حیاط خانه‌اش قلیان می‌کشید و به در و دیوار خانه‌اش نگاه می‌کرد نقشه جدید خانه‌ را در ذهنش کشیده؛ با خودش گفته "اگر دفعه بعد اسرائیل خرابش کرد، این‌بار اینطور می‌سازمش" وحید یامین‌پور @yaminpour چهارشنبه | ۲۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 غزه + دلتنگی = شهادت در غزه، هرکس دلش برای شهدا تنگ می‌شود، شهید می‌شود. این شهید با فاصله کمتر از یک هفته از ابراز دلتنگی‌اش، شهید شد. ترجمه متن پیام: جلوی خون این همه شهدایی که می‌دیدیم و می‌شناختیم، از آشنایان، رفقا و همسايه‌ها، خجالت زده هستم، که هنوز زنده‌ام. «همه مهاجرت می‌کنند» مهدی صالح | از eitaa.com/SalehGaza دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 ظرف‌هایی که می‌روند به جنگ تا دیروز نشسته بودند کنج بوفه و هر چند وقت یک بار دستمال‌کشی می‌شدند تا از برق زیبایی روزهای اولشان نیفتند. اما حالا اوضاع تغییر کرده و قرار است به جنگ با اسراییل بروند. اینجا غرفه‌ای در بازارچه است که ظرف های دکوری و تزیینی می‌فروشد. مسئول غرفه خانم جمالی‌نژاد می‌گوید: ما و خانواده‌هایمان و اعضای بازارچه هر کدام تعدادی از ظرف‌هایمان را آورد‌ه‌ایم و مبلغ فروشش را به حساب حزب الله واریز می‌کنیم. پایه‌ی ثابت همین بازارچه‌هاست. می‌گوید در بازارچه‌ی قبلی لباس می‌فروخته و حالا پستش تغییر کرده. بازارچه‌ای که توانسته ۲۶ میلیون درآمدش را به نیروهای مقاومت لبنان بدهد و هر هفته بدون چشمداشت و فقط برای اطاعت امر ولی و کمک به مسلمین جهان برپا می‌شود. دو دختر ۶ ساله و ۱۰ ساله دارد که همراه خودش آورده است. دختر بزرگش قصد دارد مبلغی را که از فروش ساندویچ‌هایش در مدرسه بدست آورده در بازارچه لوازم التحریر بخرد. اینجا همه برای همین هدف آمده‌اند. در بازارچه حرکت می‌کنند و فقط دنبال بهانه‌ای هستند تا دارایی‌شان را خرج خدا کنند... . ثریا عودی شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | مشهدنامه، روایت بچه محل‌های امام رضا علیه‌السلام @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
رفیق‌باز روایت معصومه سادات صدری | قم
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
رفیق‌باز روایت معصومه سادات صدری | قم
📌 رفیق‌باز مادرم می گوید رفیق بازم! ولی خودم فکر می‌کنم شاید برای فرار از چیزی که نمی‌دانم چیست، سمت رفاقت با آدم‌های مختلف می‌روم! رفیق زیاد دارم، فت و فراوان! از همه مدلش! همین دیروز یکی‌شان زنگ زد و توی حرف‌هایش گفت: معاون مدرسه بچه‌اش خبطی کرده و نگران است زنگ بزند شکایتش را به مدیر بکند و صدایش را بشناسند، بعد برای بچه‌اش داستان شود! اول دلم هری ریخت پایین و بعد صورت بچه‌اش جلوی چشمم آمد، بعد پریدن گوشه‌ی چشم‌های قشنگش، از ترس و اضطراب. به طرفه العینی از فاصله بین عقل و عشق گذشتم و گفتم: شماره‌اش را بدهد من زنگ می‌زنم! سناریو چیدیم و صغری و کبری کردیم، که چه بگویم و چه نگویم و طاقت داشته باشم تا زیر شکنجه‌ی مدیر لب باز نکنم و اسم دانش آموز را لو ندهم! زنگ زدم و هر چه مدیر اصرار و مشتری‌مداری کرد، که اینجا همه در امان هستند و فقط اسم دانش‌آموز را بگو بدانم کیستی؟ مقر نیامدم و نگفتم. توی نقشم فرو رفتم و خط و نشان کشیدم که اگر تکرار شود، می‌روم اداره کل و فلان و بهمان... مگر بچه من دور از جانش، حیوان است زیر دست شما که چنین می‌کنید؟ بچه‌ی من نبود ولی بچه‌ی من بود. اصلا همه‌ی بچه‌های دنیا بچه‌ی همه‌ی مادرها هستند. به دوستم زنگ زدم که خیالش را راحت کنم. نفس راحتی کشید و من هم راحت شدم. نمی‌دانم تاثیری داشت یا نه ولی کارمان را کرده بودیم. مادری‌مان را کرده بودیم، اعتراض‌مان را رسانده بودیم! حالا از دیروز توی فکر دوستِ دیگرم هستم. توی چنگ فلان معاون گیر نیفتاده که با دوتا تشر الکی رهایش کند. توی جنگ گیر افتاده! به من می‌گوید حالش خوب است و دعایش کنم، ولی بعید می‌دانم! جنگ چه خوبی دارد که حال کسی خوب باشد؟ هر روز بین اسم شهدای لبنان، اسمش را جستجو می‌کنم... راستی می‌دانید معنی اسمش، فرشته است؟ معصومه سادات صدری ble.ir/ugghudb2in پنج‌شنبه | ۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
19.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ابناء حجه‌ابن‌الحسن روایت محمدحسین عظیمی | لبنان
📌 ابناء حجه‌ابن‌الحسن حاج ابوفاضل را کنار ساحل دیدیم. بعد از دو روز پرس‌وجو از دکتر یامین‌پور و مترجم لبنانی‌مان. مجموعا بیست دقیقه بیشتر نتوانستیم با او مصاحبه کنیم. پیگیر کارهای رسیدگی به آوارگان و کمک‌های مردمی بود و همین سرش را حسابی شلوغ کرده بود. حاجی مسئول جمعیت تعاونوا است. مجموعه‌ای که اسمش را سیدحسن انتخاب کرده بود. می‌گفت وقتی مجموعه را راه انداختیم، فقط شیعیان شمال را تحت پوشش داشتیم ولی سید ازمان خواست اهل‌سنت را هم به لیست کمک‌هایمان اضافه کنیم. سید در جواب اعتراضات گفته بود: الانسان هو الانسان و شیعه و سنی ندارد. می‌گفت حالا همان سنی‌هایی که کمک‌هایمان به دستشان می‌رسید، با آغوش باز پذیرای آوارگان ما هستند. حاج ابوفاضل از آن‌هایی بود که "يَسْعَىٰ نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ" (نورشان پیش‌رو و در سمت راستشان بسرعت حرکت می‌کند) تا امروز بارها از سوی رژیم تهدید به ترور شده و جزء آخرین نفراتی بوده که سیدحسن پیش از شهادت برایش پیام فرستاده و ازش خواسته به موضوع آوارگان رسیدگی کند. از حاجی پرسیدم واکنشش به شهادت سید چه بود؟! چیزی نگفت. فقط بغضش را خورد و گفت نحن ابناء حجه‌ابن‌الحسن. یک لحظه کلمات را دوباره با خودم مرور کردم. ما فرزندان حضرت حجت (ارواحنا فداه) هستیم. مو به تنم سیخ شد. پشت تک‌تک کلماتش چنان ایمانی بود که در عمق قلبم نفوذ کرد. دوست داشتم دست حاجی را ببوسم ولی به در آغوش کشیدن و بوسیدن بازوهایش اکتفا کردم. حاج‌آقا پناهیان جایی درباره شهید شاطری (حسام خوش‌نویس لبنانی‌ها) می‌گفت آن‌قدر این شخصیت نورانی بود که گاهی به لبنان می‌رفتم فقط به عشق دیدان حاج حسام. من الان چنین احساسی را نسبت به حاج ابوفاضل شومان دارم. محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh یک‌شنبه | ۲۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
پیرزن تنها و گربه‌ی سفیدش روایت وحید یامین‌پور | لبنان
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
پیرزن تنها و گربه‌ی سفیدش روایت وحید یامین‌پور | لبنان
📌 پیرزن تنها و گربه‌ی سفیدش آقا رسول عجله‌ای ندارد. با خیال راحت در ضاحیه گشت می‌زند. در کوچه‌ها پرنده پر نمی‌زند. بوی پلاستیک سوخته می‌آید. آسفالت کوچه‌ها پر است از خُرده شیشه. - آقا رسول مراقب باش سُر نخوریم... صحنه سُر خوردن یک موتوری روی شیشه‌های خیابان جلوی چشم‌مان است. شانس آوردیم که نرفت زیر چرخ ماشین ما. آقا رسول می‌پیچد داخل یک کوچه دیگر. نه او می‌داند کجا می‌رود نه من. از دور دود سیاهی دیده‌ایم، به سمتش می‌رویم. وسط کوچه‌های تو در توی ضاحیه، بالاخره آدمی‌زاد می‌بینیم. پیرزن به سختی ایستاده، با تکیه بر عصا. آقا رسول بلند سلام می‌کند. پیرزن سر تکان می‌دهد. پیرزن برای گربه آب آورده، قرار نانوشته‌ای است که از هم مراقبت کنند. گربه با تعجب ما را نگاه می‌کند. شاید بعد از چند روز از دیدن چند آدم خوشحال شده. از میان همه عکس‌هایی که این مدت در لبنان گرفته‌ام، این عکس را انتخاب می‌کنم. اسمش را می‌گذارم: "پیرزن تنها و گربه‌ی سفیدش". اسم‌های باکلاس‌تری هم می‌شود گذاشت. مثلا "سان‌ترزا" که اسم همین محله است را می‌گذاریم روی عکس. سان‌ترزا همان مادر ترزای مقدس مشهور است که محله را به‌نامش زده‌اند. محله که هیچ کل ضاحیه و بلکه کل بیروت و لبنان را باید با همین مادر بشناسم. پیرزنی تنها که مانده تا بار دیگر فرزندان را به خود دعوت کند. مانده تا نکند فرزند یا نوه‌ای برگردد و پشت در بماند. "خانه" مهم است. کسی باید همیشه در خانه‌ باشد؛ تا انتظار معنا پیدا کند؛ تا دلمان برای خانه‌ تنگ شود. وحید یامین‌پور @yaminpour دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بچه زرنگ بازارچه روایت فاطمه سادات حاجی وثوق | مشهد
📌 بچه زرنگ بازارچه وارد حیاط حسینیه هنر که می‌شوم، بچه‌ها از سروکول پله و باغچه و درودیوار دارند بالا می‌روند، والدین‌شان فروشنده هستند یا مشتری، قابل تفکیک نیست و بچه‌ها بازی خودشان را می‌کنند و البته که حسینیه برایشان برنامه مخصوص هم تدارک دیده است. یک گوشه دیگ بزرگی گذاشته‌اند و آش رشته می‌فروشند از قرار کاسه‌ای ۲۵ تومان ...عجیب ارزان است، آن طرف‌تر سالاد ماکارونی می‌فروشند ظرفی ۳۵ تومان و نیمه‌های سنتی و مدرنِ هر رهگذری را در چالش انتخاب قرار می‌دهند. خریدن آش رشته را می‌گذارم برای مرحله آخر و وارد حسینیه می‌شوم، ذهن ساختارطلبم یک‌ نگاه کامل و کلی به ابتدا تا انتهای حسینیه می‌اندازد تا نقشه کامل را داشته باشد و بعد غرفه به غرفه، رفتن و دیدن و خریدن آغاز می‌شود، اما این خریدن با خریدن‌های دیگر توفیر اساسی دارد! هرچه بخواهی در این محدوده یافت می‌شود و خانم‌ها هر آن‌چه داشته‌اند، سرِ دست گرفته‌اند و آورده‌اند که بفروشند. کسی هم دل‌نگران شأن اجتماعی و جایگاه فلان و بهمانش نبوده، یکی سبزی پاک کرده و آورده، یکی خوردنی‌‌جات متنوع درست کرده، یکی لباس، یکی نوشت‌افزار، یکی کتاب، یکی اکسسوری و خلاصه حسینیه برای خودش بازارچه جذابی شده که یک پیوست نورانی و دوست‌داشتنی دارد:«برای کمک به جبهٔ مقاومت» و میان آن‌ها دو غرفه دوست‌داشتنی‌تر هستند، اولی آن گوشه بالا سمت چپ که یکی از دوستان عهده‌داری‌اش می‌کند و مقابلش انواع اقلام بی‌ربط را چیده است و قیمتی هم برایشان ندارد و می‌گوید هرچقدر کرم شماست! و ماجرا این است که هرکس هرچیزی در خانه داشته آورده تا به نفع جبهه فروخته شود، لباس و پارچه و ظرف و شمع و اقلام اضافه‌ای که در همه خانه‌ها هست، اما صاحبان‌شان به جای آن‌که برای روز مبادای خیالی انبارشان کنند، آورده‌اند تا در مباداترین روز، برای جبهه خرج‌شان کنند و بروند و مشتری هم می‌خرد حتی اگر لازم نداشته باشد و این رازِ عزیزبودنِ برخی اشیاء در عالم است، اشیاءِ به‌دردبخور... دومی اما میز کوچکی‌ست که کتاب‌های کودکانه دست دوم رویش چیده شده است و تماشایی‌ترین صفحه‌ی بازارچه است که متولیانش هم خود کودکان هستند، کتاب‌قصه‌هایشان را از خانه آورده‌اند تا به نفع جبهه مقاومت بفروشند و باز مردم دارند همان‌ها را هم می‌خرند، حتی شاید با میل و اشتیاق بیشتر... طاها یکی از بچه‌های فروشنده است که به غرفه کتاب‌های بازارچه اشراف خوبی دارد، کلاس چهارم است هر کتابی را که می‌پرسم، هم قیمت واقعی را می‌گوید هم قیمت بعد از تخفیف را، می‌گویم بچه‌زرنگ! چطور اینقدر دقیق حساب می‌کنی؟ ماشین حسابش را از پشت میز درمی‌آورد و خجالت‌زده می‌گوید روی ماشین حساب می‌زنم، می‌گویم به هرحال اما بچه‌زرنگ بازارچه هستی و بهترین فروشنده، چون هم خوب معرفی می‌کنی، هم حساب و کتابت درست است، خنده شیرینی می‌‌کند و کتاب‌هایم‌ را داخل پلاستیک می‌گذارد. خرید انجام شده است، آش هم خریده‌ام، اما حقیقت این است که خرید و‌ فروش در این بازارچه فرع مسأله است، آن‌چه جان آدم‌ها را جلا می‌دهد، یک‌ هدف مقدس و مشترک است که زن‌ها و کودکان را از ساعت‌ها قبل وسط میدان آورده و همچنان خستگی ندارند و همچنان با عشق دارند ادامه می‌دهند و تا جبهه مقاومت در هر کجای دنیا چنین سربازانی در مبارزه‌ی نرم دارد، هیچ سخت‌افزاری برایش تهدید نخواهد بود. فاطمه سادات حاجی‌وثوق شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | مشهدنامه، روایت بچه محل‌های امام رضا علیه‌السلام @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 گل خوشبخت باشتاب و پر از عذر خواهی رسید. کمی دیر رسیده بود. شکلات‌ها بدون شکلات خوری و د رهمان نایلون دسته بلند و شفاف، پی قسمتشان رفته بودند و جای خالی گلدانِ مقرر، روی میز عجیب دهن کجی می‌کرد. تند و تند از داخل پاکت بزرگ و پر وسیله‌ای که داخل دستش بود؛ یک گلدان بلور و دسته گل زیبایی در آورد و گفت کجا بذارمش؟! از شتابزدگی‌اش خنده بر لبم آمد؛ چقدر خوب که ما برای یک قدم در راه پاره‌ی تن اسلام اینقدر هیجان و شتاب داشته باشیم. گلدان را از دستش گرفتم و گذاشتم وسط طومارِ پهن شده روی میز! تا آخر ماجرا هی برش می‌داشتیم و طومار را به جلو می‌بردیم و باز می‌گذاشتیم سر جایش، درست در مرکز میز و در قلب طومار! شاهد تمام امضا‌ها و اشک‌ها و لبخند‌ها و زمزمه‌های امروز بود این گلدان! مراسم که تمام شد آمد دنبال گل و گلدانش... وقتی دستش می‌دادیم گفت: "گل عروسیم بوده". عجب گل خوشبختی! از دستان عروس تا دامن طومار حمایت از عروس خاورمیانه. طاهره سلطانی‌نژاد جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | مصلی نمازجمعه ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا