فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایستاده در غبار - ۱۴
بخش چهارم
روایت محسن حسنزاده | لبنان
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۴
بخش چهارم
کنار استخرِ خالیِ رستوران، سکویی مشرف به مدیترانه هست که هفتهشتدهتا خبرنگار از شبکههای مختلف، دوربینهایشان را گذاشتهاند آنجا محض این که لحظهی اصابت موشکی را ثبت کنند. صحنهی غریبی است؛ انتظار برای ثبت لحظهی مرگِ انسان، و بلکه انسانیت.
برخورد مامورها خیلی امنیتی است. تا فیها خالدونِ اطلاعاتمان را توی سیستمهایشان ثبت میکنند و سر آخر هم نمیگذارند برویم جلوتر، یا عکسی از انفجارها بگیریم.
مسئولِ امنیتیها، دارد قلیانش را چاق میکند و همزمان به رئیسش زنگ میزند. رئیسش میآید. زنگ میزند به میثمنامی که بیاید ما را ببیند. میثم دلاوری؛ خبرنگار صداوسیما.
راستش، تصورم از خبرنگارِ سیما توی منطقه، یک چیزِ دیگر بود اما میثم دلاوری، جدیجدی دغدغهی انسانها را داشت و دلش میسوخت از این همه کشتارِ شیعه.
ماجرای روزی را میگوید که یک خانواده در مرجعیون، وسط بمبارانها جایی توی خیابانی پناه گرفته بودند اما پهپادها خانواده را زدند؛ هفتهشتنفر شهید شدند که دو تا مادر و یک بچه بینشان بود.
پیکرها پنج شش ساعت مانده بود روی زمین. پیکر که نه، تکهپارههای تنِ آدمیزاد. کسی جرات نمیکرد که برود و پارههای پیکرِ شهدا را جمع کند. و همه اینها جلوی چشم خبرنگارها اتفاق میافتد.
با چند تا پزشک حرف زده. میگویند این روزها ما بعد از هر اصابت، یک مجروح تحویل نمیگیریم، خانواده تحویل میگیریم.
میثم دلاوری، اینها را که میگوید، دستش ناخودآگاه مشت میشود. میگوید بروید ارتفاعات مشرف به ضاحیه. از آنجا میبینید که ضاحیه توی یک گودال است و آنجا بهتر میفهمید که گودالِ قتلگاه یعنی چه.
میگوید با همین اهالیِ شهیددادهی ضاحیه اگر حرف بزنید، میشنوید که میگویند حال ما هرچه خراب است، باز نمیتوانیم حالِ مردم غزه را که در محاصرهاند درک کنیم.
حرفهایمان که تمام میشود، دور جدیدی از بمبارانها شروع میشود؛ صدای جنگندهها، به آسمان رفتن دود از نقطهای در مناطق مسکونی و شکستِ دیوار صوتی.
صور، شهرِ امام موسی، این روزها حالِ خوشی ندارد؛ همه امیدوارند که رزمندهها بلندتر فریاد بزنند: لبیک یا نصرالله!
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #صور
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
انتظارهای تلخ
پنجشنبه ۶ مهرماه ۱۴۰۳، حدود ساعت ۶:۳۰ عصر است. طبق معمولِ این چند روز تلوزیون خانه روی شبکه خبر است. اخبار میگوید اسرائیل ۴ ساختمان چند طبقه را به طرز فجیعی بمباران کرده. میگوید از نوع جدیدی از بمبهایی که ساخته آمریکاست و هر کدام حدود یک تن وزن دارند برای بمباران استفاده کرده. میگوید گویا در این ساختمانها به دنبال هدفی خاص بوده. با شنیدن این خبر استرس تمام وجودم را فرا میگیرد. گوشی را برمیدارم، طبق معمول به صفحات اینستا سر میزنم که اخبار تکمیلی و بعضاً واقعیتر را از آنجا ببینم و بخوانم. منتظر میمانم تا فیلترشکن وصل شود. صفحات را یک به یک بالا و پایین میکنم. خبری را که به دنبالش به اینستا آمده بودم را میبینم. با خودم میگویم ممکن نیست. باز هم به جستوجو در صفحات میپردازم تا صحت و سقم خبر را پیدا کنم، اما باز هم اخبار تکراری. تنها چیز امیدوارکننده این بود که صفحات کارشناسان نوشته بودند چون خبر از سوی حزبالله تأیید یا رد نشده همچنان امیدواریم که خبر کذب باشد. من هم طبق معمول امیدوار به معجزه خدا بودم درست مثل شبی که امیدوار بودم معجزهای شود و آقای رئیسی و همراهانش از سانحه سقوط بالگرد جان سالم به در ببرند. با شنیدن این خبر توان انجام هر کاری از من گرفته شد. یک چشمم به شبکه خبر و یک چشمم به اینستا بود. به زهرا خواهرم زنگ زدم گفتم دعا کن خبر دروغ باشد. انتظارم ۷ ساعته شده، حدود ساعت ۱ شب بود که علی لاریجانی و مسئولین دیگری روی خط شبکه خبر آمدند و صحبتهایی کردند، صحبتهایی که بوی تأیید همان خبر شوم را میداد. حزبالله هم که هنوز در این باره هیچ بیانیهای نداده بود. به اینستا باز میگردم، استوریهای یکی از کارشناسان سیاسی منطقه را میخوانم که نوشته بود با توجه به اینکه حزبالله در تأیید یا رد خبر تاکنون بیانیه نداده و همچنین آمدن افرادی مثل علی لاریجانی روی خط شبکه خبر و نوع حرفهایی که میزنند احتمال اینکه خبر درست باشد زیاد است. اما من همچنان نمیخواهم باور کنم، همچنان نور امید را در دلم روشن نگه میدارم. تا ساعت ۳ شب بیدار بودم و اخبار را چک میکردم، دلم نمیخواست بخوابم اما از شدت سردرد پناه بردم به خواب. ساعت 8 صبح بیدار شدم، سریع به اینستا سر زدم ببینم خبر جدیدی در این خصوص آمده یا نه که خداراشکر همان خبرهای دیشب را دیدم و چیز جدیدی منتشر نشده بود جز همان استوریهایی که نوشته بودند دعا کنید خبر کذب باشد، دعا کنید برای سلامتی سید مقاومت. استوریها دلم را میلرزاند اما من همچنان امیدوار بودم. این تشویش و اضطراب توام با امید ادامه اشت تا حدود ساعت ۴ عصر که دیدم و شنیدم آنچه را نمیخواستم تا الآن باور کنم. خبر تأیید شد. حزبالله بیانیه داد.
سید حسن نصرالله بعد از عمری مجاهدت در دفاع از آرمانهای مقاومت و قدس شریف به شهادت رسید.
زهره دهقانی
جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #فلسطین
همدرد
با آهی که از نهادش بلند شد، دستی به سر قنداقههایی که زیر موشک جا خوش کرده بودند کشید.
کمی قدش را خم کرد تا غربتشان را با بوسهای تسلا دهد اما انگار پشیمان شد.
آرام پشت سرش قرارگرفتم.
امضایش تمام شده بود و در دریای دل نوشتههای طومار غرق بود.
همینکه سرش را بالا گرفت چهره به چهره شدیم.
خطوطی که روی صورتش نشسته بود کار محک زدن سن و سالش را سختتر میکرد.
دنبال کلمهای بودم تا درباره تراکت تحریم کالاهای اسرائیلی بگویم که؛ دستانش را با چادرش بالا آورد، اشکهایی که با چاشنی سوز سینه، بر روی گونههای ماتم زدهاش نقش بسته بود را پاک کرد. خیالش که از مرتب بودن روسری مشکیاش راحت شد.
نگاهش را به من دوخت و بغچه دلش را این گونه باز کرد:
«خانم درد از دست دادن بچه رو من میفهمم،
درد توپ و موشک و تیر رو من میفهمم
درد مریضی و آوارگی رو من میفهمم
خدا لعنتت کنه اسرائیل که هرجا شرِّ وظلمِ همون جایی...
خدا از رو زمین نیست و نابودت کنه...
منم که میفهمم مادرای فلسطینی و لبنانی چی میکشن
خانم دوتا پسرامو توی جنگ دادم رفت
همین اسرائیل و آمریکا باعثشن
یه دخترمم کرونا ازم گرفت
باعث و بانی اینم همینهاین
خدا ریشهشون بخشکونه
چقدر اشک بریزم
چقدر دعا کنم
تا حالا بچّا خودم حالا هم میبا درد غم بقیه مردم بخورم
ای خدا کی نابود میشه»
تراکت توی دستم ماند و آن مادر دیگر مجالی برای حرف زدن نداد و رفت.
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند...
پ.ن: امضای طومار حمایت از جبهه مقاومت
فاطمه سادات سیدرضایی
یکشنبه | ۲۲ مهر ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #فلسطین
ننجان
دست نتیجهاش را گرفته بود و با کمک عصا سعی داشت خودش را به خطبههای نمازجمعه برساند.
آرام و عصا زنان رو به درهای شبستان در حرکت بود.
صدایم را توی سرم انداختم و داد زدم: "خانمها طومار حمایت از جبهه مقاومت رو امضا نمیکنید؟"
ایستاد و با فاصله برگشت!
اصلا روی سخنم با ایشان نبود، آخر اصلا توقع نداشتم با این شرایط مسیرش را عوض کند و پای امضای طومار بیاید.
اما بعد از یک نگاه به سمت غرفه آمد. همانقدر آرام و در عین حال پرشتاب!
استامپ سبز رنگ را جلویش گذاشتم تا انگشت بزند اما گفت: امضا میکنم.
ماژیک را به دستش دادم، امضا زد.
بدون هیچ حرف و لبخندی .اما لبهایش نرم نرمک میجنبید. چه واگویه میکرد و زمزمهاش چه بود خدا میداند!
شاید لبهایش جبهه مقاومت را مهمان صلواتهایی به نذر فتح، کرده بود.
یا شاید با تمام غضب زیر لب لعن و نفرین بر غده سرطانی منطقه میفرستاد.
شاید هم قربات صدقهی قدو قامت سربازان مقاومت میرفت.
یاهم دعا برای سلامتی آقا میکرد!
با طمانینه امضایش را زد و در آخر سرش را برد عقب و یک نگاه به امضایش انداخت. انگار راضی بود.
با لبخند دست دراز کردم تا ماژیک را از دستش بگیرم.
گفت: "پسرم هم بزنه"
رو کرد به پسرک و گفت: "ننجان ایجو امضا بِکُن" و با دست زیر امضای خودش را نشان داد.
طاهره سلطانینژاد
جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | #کرمان مصلی نمازجمعه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
💬 با ویرِشتهای راوینا! همراه شوید...
🟦 راوینا را در ویراستی دنبال کنید:
🔗 virasty.com/ravina_ir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | اینستا
از آغاز نور بود .mp3
11.56M
📌 #عملیات_انتقام
🎧 #آوای_راوینا
🎵 از آغاز نور بود
با صدای: لیلا محمدی
رعنا مرادی
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
حوزه هنری انقلاب اسلامی استان لرستان
@artlorestanir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
مسیحیان و حزبالله
جلوههای مسیحیت در لبنان بسیار جدی است. جلوی درِ خیلی از خانهها و فروشگاهها یا روی دیوار دکههای متعلق به مسیحیان مجسمه یا تصاویری از شمایل حضرت مسیح یا حضرت مریم یا قدیسها دیده میشود. مسیحیان لبنان اغلب مارونی هستند (و اقلیتی هم ارتدوکس)
جمع کل مسیحیان حدود ۳۰ درصد جمعیت لبنان را تشکیل میدهند. ۳۰ درصد اهل تسنن و کمی بیشتر از ۳۰ درصد هم شیعیان اند. درصدی هم دروزی و اسماعیلی و علوی.
در سالهای گذشته مسیحیان درکنار حزبالله بودهاند. در جنایات اخیر رژیم صهیونیستی علیه حزب الله هم شاهد بیانیه جریان ملی آزاد مسیحی (به رهبری میشل عون، رئیس جمهور سابق و جبران باسیل) در حمایت حزبالله بودیم.
احترام و حمایت مسیحیان نسبت به حزبالله در سالهای مبارزه با داعش اوج گرفت. بسیاری از مسیحیان لبنان بر این باورند که اگر حزبالله نبود آنها همانند جمعی از مسیحیان سوریه توسط داعش نابود میشدند.
حزبالله هم مستمراً نشان داده بود که در مرام آنها احترام به همه مذاهب و اقوام لبنانی یک اصل است. به طور مثال حزبالله کمی بعد از به قتل رسیدن پدر «ژاک هامل» توسط داعش، از ارتفاعات عرسال با ارسال پیامی به زبان فرانسه به روح او ادای احترام کرد. «ژاک هامل»، اسقف فرانسوی بود که در سال ۲۰۱۶ طی حمله داعش به کلیسای شهرک «سنت اتین دو رووره» سر بریده شد.
در بخشی از پیام حزبالله آمده بود: «پدر ژاک هامل؛ شعله وجودت هیچ گاه خاموش نخواهد شد و تا ابد با یاد و خاطره تو زندگی خواهیم کرد. نترس و نگران نباش که از برادران مسیحیمان حمایت و دفاع خواهیم کرد. سلام و درود بر تو. برادرانت در حزب الله».
وحید یامینپور
@yaminpour
پنجشنبه | ۱۹ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ترس و آرامش.mp3
8.07M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ترس و آرامش
با صدای: یونس مودب
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | شنوتو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #فلسطین
کمین
چند روز در انتظار تصاویر این کمین بودم.
اینجا شرق جبالیاست، اینجا بزرگ شدم. تکتک خیابان و محلههای آنجا را حفظم.
درست است کلا منطقه زیر و رو شده اما حداقل میدانم که با خیلی از این جوانان مجاهد آشنا هستم، یا حداقل روزی به چشم هم نگاه کردیم.
وضعیت جبالیا در روز دهم محاصره بسیار سخت است، هیچ چیز وارد آنجا نمیشود. آذوقه هرچقدر باشد تا چند روز دیگر تمام میشود.
اما در تماسهایی که با خانوادهی محاصره شدهی خودم گرفته شد، و تصاویری که از آنجا پخش میشود جز ایستادگیِ بینظیر و غیرقابل باور نمیبینم.
صبر، سلاح امروزی ماست، که به زودی شیرینترین ثمرهاش را خواهیم دید.
برای محاصرهشدگان جبالیا دعا کنید.
مهدی صالح | از #غزه
eitaa.com/SalehGaza
دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۳.mp3
12.5M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۳
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | شنوتو
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
📌 #جمعه_نصر
انگشت خالی
خیلی دلم میخواست ماشین را میانداختیم توی جاده و به گاز خودمان را میرساندیم تهران.
اما پراید مدل هفتاد و شش با پلوس داغان این حرفها سرش نمیشد.
شب تا صبح دل توی دلم نبود کی صبح میشود.
صبح پیام بچهها را توی گروه دیدم که رسیدهاند مصلی پشت درهای بسته.
دروغ چرا خیلی غبطه خوردم بهشان؛
هرکدامشان از یک شهری خودشان را رسانده بودن آنجا.
دلهره و حسرت دوتایی مثل دوتا کشتیگیر پیچیده بودند بههم.
حسرت جا ماندن از نماز و دلهره جان آقا.
بغض را فرومیخوردم تا ذکر صلوات را بنشانم روی لبهام.
خیلی دلم میخواست من هم آنجا بودم تا نشان دهم جانم فدای رهبری که سالها توی راهپیماییها سر دادهام از عمق وجودم بوده است...
همان جا نذر کردم به نیت سلامتی رهبرم
حلقه ازدواجم را هدیه کنم به جبهه مقاومت؛
حالا از خالی بودن این انگشت خیلی خوش حالم...
انسیه شکوهی
دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انفجارات
روایت محمدحسین عظیمی | لبنان
📌 #لبنان
انفجارات
۷۰-۸۰کیلومتر دیگر خط ساحلی را ادامه میدادیم میرسیدیم به غزه. صور؛ زادگاه سیدحسن مثل بقیه شهرهای طرفدار حزبالله پُر بود از عکسهای شهدای مقاومت از سیدعباس موسوی گرفته تا امروز.
بعد از چند روز از توقف حملات اسراییل به ضاحیه، دوباره صدای انفجار شنیدم. صدای انفجار برایم حس خوبی دارد. دوست ندارم خون از دماغ کسی بیاید ولی شنیدن صدای انفجار نشان میدهد در معرکهام و در معرکه بودن یعنی زندهام.
اولین بار صدای انفجار را شب دوم حضورم در بیروت شنیدم. آنقدر نزدیک بود که چندبار اشهدم را خواندم و صاحب هتل هم فردایش عذرمان را خواست و گفت میخواهد در و پیکر هتل منفی دو ستارهاش را تخته کند.
آن شب تصورم از لحظه انفجار این بود که یکباره در هوای اتاق، مکیده شده و سقف هتل روی سرمان خراب میشود. تصمیم گرفتم دوباره بخوابم مگر اینکه از صفیر موشکها بیدار شوم.
روزهای بعدی هم وقتی صدای انفجار میشنیدم، چند کیلومتری با صدا فاصله داشتیم و جز چشم و سر و گردن گرداندن سمت صدا، آورده دیگری برایمان نداشت.
صور ولی با همهجا فرق دارد. علاوهبر شهر خالی از سکنه و خانههای تخریبشده، دائما صدای حملات موشکی اسراییل و بعد دود بلند شده از چند کیلومتر آنطرفتر را میشنیدیم و میدیدیم.
دو بار هم هواپیمای بالای سرمان دیوار صوتی را شکست و برای اولین بار در زندگیام، موج انفجارش را زیر پایم حس کردم. بلافاصله نیمخیز شدم. چشمم افتاد به لبنانیهایی که به هیچجایشان برنخورده بود و بیتوجه به موج انفجار داشتند همانطور حرف میزدند.
وقتی به این سفر و دستاوردهایش فکر میکنم، شاید مهمترینش همین چند دقیقه شنیدن صدای انفجار و درک آنچیزیست که روزانه بر سر مردم لبنان و نوار غزه میآید.
چند سال پیش مصاحبهای داشتم که راوی تعریف میکرد که همسرش گفته اگر اینجا بمانی جانت حفظ میشود ولی تو دیگر برایم مرد زندگی نمیشوی. من هم وقتی خواستم به این سفر بیایم، بیهیچ مانعی از جانب همسرم حرکت کردم. فکر کنم او هم در ذهنش چنین چیزی گفته باشد: اگر بمانی دیگر برایم مرد زندگی نمیشوی.
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #صور
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
📌 #فلسطین
از نیت تا برکت
غبار غم از جانم پاک نمیشد. دلم میخواست برگردم به روزهای پر از حرکت و فعالیت، اما نمیتوانستم خودم را جمع و جور کنم. فضای مجازی هم سنگینترم میکرد.
به جایی رسیدم که سر سجاده نماز صبح گفتم خدایا من از دنیای جنگ چه میدانم؟ دستم به کجا می رسد تا کاری برای آرام دل مردم لبنان بکنم؟ چطوری میشود فلسطینیها را امیدوار نگه داشت؟ گفتم خدایا خودت راه را نشانم بده، من در خلأی بیانتها رها شده م.
چادر نمازم را تا زدم و فکر کردم.
سجاده را بستم و فکر کردم.
پیچ سماور را چرخاندم و فکر کردم.
هیچ چیز به ذهن چوب شدهام نمیرسید، یا اگر راهی پیدا میکردم ادامهاش به بنبست ختم میشد. نه خلاقیتی در کار بود، نه قسمت نویسندهٔ مغزم به کار میآمد.
سفره را چیدم. پسرها و دخترم را بیدار کردم تا راهی مهد و مدرسه شوند.
نمیخواستم بهم ریختگی ذهنم بقیه را آشفته کند، پس افکارم را گذاشتم کنار برای وقتی تنها شوم.
پسر کوچکم را خودم به مهد میبردم. تا سر کوچه دوید و من را پا به پای خودش کشاند. خوب کرد. همین که رسیدیم به ایستگاه، اتوبوس آمد.
میدان بسیج پیاده شدیم. رفتیم در مسیر بی آر تی. طبق عادت همیشگی گنبد را نشانش دادم: «به امام رضا سلام کنیم». دستش را روی سینه گذاشت و شروع کرد به شوخیهای معمولش با امام: «سلام، چطورین؟» خندید و توضیح داد که دارد میرود مهد تا با دوستانش بازی کند.
در یک لحظه که نمیدانم از کجا پیدا شد، گنبد من را یاد بیت المقدس انداخت و دوباره فکرهای اول صبح سراغم آمد. بیفاصله اولین ایده در ذهنم جوشید.
رو کردم به پسرم: «به امام رضا بگیم برا فلسطین دعا کنن تا زودتر دشمن رو شکست بدن»
پرسید: «دشمنا همون آدمهای بدجنسن؟ همونکه میگیم مرگ بر اسرائیل» و جواب مثبت گرفت.
حرفهایش را با تمام زد. راه افتادیم سمت مهد. نیت کردم هر روز که این مسیر را میرویم دعا برای جبههٔ مقاومت در برنامهمان باشد. به همین اندک تلاشم دل خوش کردم، به اینکه هر روز روح زلال پسرم را برای پیروزی حق واسطه کنم به درگاه خدا.
هنوز ظهر نشده خالهجان پیام داد که ساختمان جهاد در چهارراه بیسیم کاموا میدهند برای بافت شال و کلاه. مکان به خانه ما نزدیک بود. خواست بروم و برایش بگیرم. انگار اتفاقی در زندگیام به جریان افتاده بود. فوری پیام را در گروه خالهها گذاشتم. همهشان اهل بافتنی هستند. قبول کردم هر کس کاموا بخواهد میرسانم دستش.
عصر رفتم جهاد و دست پُر برگشتم. همسر و برادرم و اسنپ باکس کمک کارم شدند.
یک کلاف را هم نگه داشتم تا میان کارهای خانه و خواندنها و قلمزدنها هر فرصتی پیدا شد چند رجی ببافم.
از آن حال منجمد صبح در آمده بودم. اما هنوز دلم آرام نداشت. دنبال راههای دیگری میگشتم برای اثبات خودم به خودم.
دو روز بعد پیشنهادی از جانب یک آشنا رسید. دعوت شدیم تا با جمعی از دوستان روایتنویس، برویم میان مردم همیشه در صحنه شهرمان و از تلاشهای مردم برای کمک به جبهه مقاومت بنویسیم.
حالا من در میان سِیلی از ماجراها هستم که شاید نقش اول هر کدام مثل خودم چند ساعت با فکرشان کلنجار رفتهاند تا راهی بیابند برای کمک به مردم غزه و لبنان.
شاید هم بعضیشان در لحظهْ نقش خود را درک کردهاند و وارد عمل شدهاند.
باید رفت و پرسید و آموخت.
باید نوشت و منتشر کرد.
شاید کسی هنوز راهش را پیدا نکرده باشد.
فهیمه فرشتیان
جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه، روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۵
از تگزاس تا بیروت!
بخش اول
پیشنوشت: شب، با یک کلاهِ لبهدار و عصا و لباسِ سرتاسر مشکی، از جلوم رد شد. نمیشناختمش اما به نیم ساعت نکشید که با پیرمرد نشستیم به مصاحبه. خانه و زندگی و تجارتش، تگزاس است. بعدِ سیل ۹۸، برگشته خوزستان و آن کمکهای اورژانسی، حالا در خوزستان به یک قرارگاه بزرگ تبدیل شده. حالا هم آمده بیروت که رنجی از انسانی کم کند. قصهی پیرمرد را از زبان خودش بخوانید:
"آتشِ جنگ که شعله کشید، پدر، ما را فرستاد کویت. با آنجا مراودهی کاری داشت؛ تاجر بود. اینطوری شد که بخشی از دوران دبیرستانم توی مدرسهی کویتیها گذشت. برادرم آلمان بود و من به سفارشِ پدر، ناگهان از شرق، رفتم غربِ فرهنگی. خیلی آلمان نماندم. پدر، با عمویمان در آمریکا صحبت کرده بود که من بروم پیششان. عمو، توی کار تجارتِ جواهرآلات بود.
به من ویزا دادند، به برادرم نه. به والذاریاتی براش ویزا گرفتیم. بعد برادرم، اعضای خانواده، یکی یکی خودشان را رساندند امریکا.
توی دانشگاههای آمریکا حسابداری میخواندم. پدرم راضی به کار کردنم نبود، اما من هرکاری میتوانستم میکردم؛ عار که نبود.
فضای دانشگاههای امریکا، عجیب مسموم بود. منافقین، توی دانشگاهها فعال بودند و درگیری ایجاد میکردند.
توی همین حیص و بیص بود که با محمود موسوی آشنا شدم. توی لسآنجلس، مسجدالنبی را تاسیس کرده بود. من رفتم توی دم و دستگاه مسجد. حاجمحمود، عجیب آدمِ تاثیرگذاری بود.
زندگیش را توی جنگ گذاشته بود. جانباز شده بود و بعدِ جنگ، آمده بود آمریکا که پرچم شیعه را ببرد بالا. داییم به رحمت خدا رفته بود و دنبال مسجد میگشتیم برای مجلسِ ختمش که گذارم افتاد به آقای موسوی و دو تا خوزستانی، همدیگر را پیدا کردیم. میدان میداد به من. اثر همین میدان دادنها بود که اولینبار، توی تگزاس، دعای کمیل برگزار کردیم.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۵
از تگزاس تا بیروت!
بخش دوم
هشتاد و هشت، بچههای مسجدهای آمریکا چندپاره شدند. رسانههای امریکا آنقدر که به مرگ ندا آقاسلطان پرداختند، به مرگ مایکل جکسون نپرداختند. بچهمسجدیهایی را میدیدم که میگفتند کارِ نظام تمام است. باید کاری میکردم. این بچهها ایران را ندیده بودند؛ تصورشان از ایران با تصویری که رسانهها میساختند، ساخته شده بود. یک تور درست و حسابی راه انداختیم. لیدرهای فرهنگی را جمع کردم و رفتیم ایران. از جماران شروع کردیم؛ به آسایشگاه جانبازان رسیدیم و بعد، خانهی آزادهها و قم و جمکران و قطعهی شهدا و خوزستان. بچهها حیرت میکردند وقتی میدیدند یک جانبازِ قطع نخاعی که فقط زبانش کار میکند، دارد از ایران دفاع میکند و میگوید که قهرمان نیست؛ قهرمان زنی است که آمده آسایشگاه و اصرار پشت اصرار و اشک و آه، که با منِ مردِ قطع نخاعی ازدواج کند؛ محضِ خادمیِ یک جانباز.
راهیان نورِ بچههای مساجد امریکا، چندین و چندبار اتفاق افتاد. مادران شهدا که حرف میزدند، جوانِ آمریکایی بیاختیار اشک میریخت.
خوشحال بودم که قدم کوچکی برای این بچهها برمیدارم.
سیلِ ۹۸ که اتفاق افتاد؛ من ایران بودم. آمده بودم دیدنِ خانوادهام. بچههای حسینیهمان در دزفول، گفتند برویم کمک سیلزدهها. رفتیم شوشتر. اوضاع خیلی خراب بود. مردم عصبانی بودند. توصیه میکردند که نرویم بین مردم که فحش نخوریم! اما فرداش، با بچههای حسینیه و خانواده شهدا، دو سه تا نیسان را از کمکها پر کردیم که برویم بدهیم به خانوادهها و برگردیم و حالا شش سال است که توی خوزستان ماندهام. نامهی یک کودک خوزستانی، شش سال است که مرا توی ایران نگه داشته.
یک ماهی از سیل گذشته بود که نامهی یک دختر ۱۱ ساله رسید به دستمان. وضع زندگیشان فاجعهبار بود. توی نامه از رهبری خواسته بود که کمکشان کنند. میخواندیم و گریه میکردیم. همانجا بود که عهد کردم، حداقل یکسال دیگر بمانم.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۵
از تگزاس تا بیروت!
بخش سوم
خیلی از روستاها زیرِ زیرِ زیرِ خط فقر بودند. پهنِ گاومیش را خشک میکردند و جای سوخت استفاده میکردند.
مردم که فهمیدند میخواهیم به روستاها کمک کنیم، خودشان آستین بالا زدند. البته اذیت و مخالفخوانی هم کم نداشتیم. میگفتند یک عجم آمده به عربها کمک کند؟ شیشهی ماشینم را شکستند. گفتند فلانی از تگزاس آمده و مشکوک است؛ اصلا نکند جاسوس باشد؟ من اما به بچهها میگفتم که باید صبور باشیم. صبر، معادلهها را تغییر میدهد.
جوانها بعد نماز عید فطر، علیه جمهوری اسلامی شعار میدادند و جاده میبستند؛ اما کار به جایی رسید که چند هزار نفر از مردم اِلهایی، میآمدند راهپیمایی ۲۲ بهمن. برای مردم اگر کار کنیم -بیچشمداشتِ درجه و صندلی- اوضاع بهتر و بهتر میشود.
نگران تهمتها و سیلی خوردنها اگر نباشیم، کارها پیش میرود. چشممان دنبال برگههای گزارش اگر نباشد، اوضاع بهتر میشود. آن کمکِ کوچک به مناطق سیلزده، امروز به یک قرارگاه تبدیل شده.
و حالا بیروت...
من دوبار قلبم مجروح شده؛ یکبار بعد حاجقاسم و یکبار بعد سیدحسن. بعد سید، اسرائیل با خاک هم یکسان شود، قلبم دیگر خوب نمیشود؛ این زخم تا هستم، با من میماند. رهبری گفت که هرکس هرجور میتواند کمک کند. از فرودگاه بیروت که دیپورتمان کردند، چهار پنج روز آوارگی کشیدیم تا برسیم بیروت؛ باید سختی میکشیدیم که خردهشیشههایمان کمتر شود.
آمدهایم بیروت هر بارِ سنگینی که کسی برش نمیدارد، برداریم. من، حمالِ انقلابم! حمال، کلمهی بدی نیست؛ کسی که بسیار بار حمل میکند؛ بارهای بر زمین مانده.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی| شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
🔖 #معرفی_همسنگر
بروز ترین آثار هنرمندان انقلاب اسلامی از قبیل آثار گرافیکی، کاریکاتور، شعر و نماهنگ را در کانال ایرانیوم دنبال کنید و عضویت آن را از دست ندهید.
https://eitaa.com/joinchat/3966697678C91c46872d9
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
گستردگی جبهه مقاومت، به گستردگی دلهای مستضعفان عالم است
طلا که طلاست و پیش زرگر هم بروی، تنها تفاوتی که میتواند بگذارد بین طلاها، این است که عیارش ۱۷ است یا ۱۸، اجرت ساختش چقدر است و...
اما این ایام درک کردهام که طلاها بعضا خیلی طلاییترند.
وقتی همهی موجودی طلای خانوادهای در جاده سیمان یا حجتآباد، یک گوشواره سبک و کوچک در گوش دخترشان هست و گذاشته بودهاند برای روز مبادا و الان در یک روضه خانگی برای کمک به جبهه مقاومت، مادر از گوش دخترش باز میکند، یعنی طلا جای دیگری قیمتگذاری میشود، دنبال تابلوی زرگری نرو.
این سه جفت گوشواره، یک انگشتر و یک پلاک و زنجیر، و سه میلیون و پانصد هزار تومان کمک نقدی، از سه مجلس روضه در شهرک رضوی، حجتآباد و جاده سیمان رسیده است.
میان این پولها، یک پنجاه هزار تومانی است که با دستهای لرزان یک خانم از کیف پولش درآمده است؛ تنها موجودی کیف پول این خانم که قرض کرده بوده برای خرج آن روزشان. کیف پول زنی که همسرش از کار افتاده، اما هر چه حساب کتاب کرده، دیده جبهه مقاومت را دوستتر دارد تا ناهار آن روزشان.
جبهه مقاومت گسترده شده، به گستردگی و بخشندگی دلهای مستضعفان عالم.
اینجا چراغ سرگردان میان خانه و مسجد، با شوق به سوی دلهای یکی شدهی مؤمنین میرود. المؤمنون و المؤمنات بعضهم اولیاء بعض...
رقیه فاضل
ble.ir/rq_fazel
یکشنبه | ۲۲ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
انفجار پیجرها؛ گازهای سمی
قرار گذاشتیم در کافه قلیونی.
مسلط به فارسی، ساکن ضاحیه و با سابقه چندساله در حزب. هنوز شروع نکرده، صدای انفجار آمد. العربی زد وفیق صفا ترور شد. ابوسعید گفت «مسئول حفاظت حزب است. العربی، اول از همه سوژه ترورها را اعلام میکند. به اسراییلیها وصل است.»
با دور تند پک میزند به سیگار:
«دوماه قبل ۱۶هزار پیجر خریده بودند. ۴هزارتا را پخش و بقیه در انبار بود. بچههای من همیشه سر بازی با پیجر دعوا داشتند. موقع خواب هم میگذاشتم کنار بالشت خودم و بچههایم. پیجرهای جدید نسبت به قبلیها بزرگتر بود. با دکمههای سفتی که حتما نیاز به دو دست باشد. آنروز روبروی رفیقم نشسته بودم. پیجر توی کیفم بود. زنگ خورد. نمیدانم چرا اعتنا نکردم. یکهو رو به رفیقم ترکید. سروصورتش پر ترکش شد.
پیام با خط ریز آمده بود که بچهها حتما بگیرند جلوی صورتشان. اگر دکمهOK را میزدی آنی و اگر نه، ۲-۳ثانیه بعد خودش منفجر میشد. خدا رحم کرد. پیجر من همیشه دست بچههایم بود. در بقاع، پدری کنار دخترش بوده. با انفجار پیجر در جیبش، صورت دخترش متلاشی میشود.
همسرم میگفت «من تو آشپزخانه بودم که هر دو سهثانیه صدای یک انفجار میشنیدم! سرم را از پنجره بیرون کردم، دیدم یک ماشین رفته توی درخت! یکی افتاده توی جوب! یکی کنار دیوار ناله میزند!»
آن روز مثل فیلمهای آخرزمانی بود. در ضاحیه جلوی هر بلوکی میرفتی رد خون روی زمین بود.
انفجارها، آسیبهای یکسان نداده. برخی پیجرها شارژ نداشته و اصلا خاموش بوده یا همراه بچهها نبوده. برخی گوشه اتاقی یا جایی بوده. یا از جیب درنیاورده، منفجر شده.
تعدادی کمی دو چشمنابینا شدند. برخی یکچشم و برخی فقط قطع انگشت یا جراحت ران و شکم. بستگی به موقعیت پیجر و چگونگی پاسخ به زنگ آن بوده.
فردایش بیسیمها هم ترکید. با پیجرها خریداری شده بودند. تا یک روز همه در شوک بودند. اما بلافاصله ارتباطات برقرار شد. تا اینکه سید را زدند. من تو ماشین بودم. یکهو ماشینم از زمین بلند شد! از شدت انفجار.
من بالا سر پیکر چندتا از شهدای کنار سید رفتم. بدنها همه سالم بود. اما صورتها همه کبود و سیاه با لبهای ورم کرده. همه از خفگی گاز سمی شهید شده بودند.
الان همه چیز ممنوع است. شبکه ارتباطی کند شده اما امنتر است.»
جواد موگویی
t.me/javadmogoei
پنجشنبه | ۱۹ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا