eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
253 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
ماجرای نیم‌روز نابودی اسرائیل روایت فاطمه نصراللهی | قم
📌 ماجرای نیم‌روز نابودی اسرائیل بخش دوم پسر کو ز راه پدر بگذرد پله‌ها را بالا آمدیم و از صحن اصلی مصلی خارج شدیم. روبه‌رویمان تا در خروجی مسیری بود شنزار آدم. آدم‌ها مثل دانه‌های شن، چسبیده به هم کوتاه کوتاه قدم برمی‌داشتند. انگار نسیم ملایمی آمده باشد و از بالای تپه‌ای به پایین سُرشان داده باشد. هرچه روی پنجه‌های پایم می‌ایستادم در خروج را نمی‌دیدم. نمی‌فهمیدم انتهای این جمعیت کجاست؟ تکه‌ای از راه را رفتم. نمی‌توانستم سنگینی پسر هشت ماهه‌ام را تحمل کنم. روی چمن‌های بغل مسیر نشستم. ضعف به دست و بالم پیچیده بود. لبه‌ی مقنعه‌ی دختر نه ساله‌ام به پیشانی‌اش چسبیده بود. پرسید: مامان آبمون تموم شده؟ بطری آب‌مان تمام شده بود و آبخوری‌ها آن قدر شلوغ بود که با بچه‌ی کوچک نمی‌توانستم نزدیکشان شوم. مردی با موهای جوگندمی که گمان می‌بردی در دهه پنجاه زندگی‌اش باشد، صدای دخترم را شنید و ازمان خواست بطری آبمان را بدهیم تا برایمان پر کند. نشسته بودم روی زمین و چادرم پر از خاک شده بود. به جمعیتی که ‌رد می‌شد نگاه کردم. هنوز باور نکرده بودم این منم که با دوتا بچه به دل جمعیت زده‌ام. انگار زن جنوبی درشت استخوانی، از همان‌ها که پر چادرشان را به کمر سفت می‌کنند، طفل‌شان را روی سر و گردن می‌گذارند و می‌زنند به دل جمعیتِ زیر قبه، اختیار جسمم را به دست گرفته باشد تا از پنجره چشم‌های من نماز جمعه نصر را ببیند. بطری آب‌مان پر شده بود دعای خیری بدرقه راه آن مرد کردم. گوشی همراهم را از کیف در آوردم. پیام‌هایم ارسال نشده بود برای چندمین بار تماس گرفتم، تماس هم برقرار نشد. ادامه دارد... فاطمه نصراللهی eitaa.com/haer1400 جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ماجرای نیم‌روز نابودی اسرائیل روایت فاطمه نصراللهی | قم
📌 ماجرای نیم‌روز نابودی اسرائیل بخش سوم از تبار تو اییم هر چه به خروجی نزدیک‌تر می‌شدیم فشار جمعیت بیشتر می‌شد. اطرافیانم سعی می‌کردند فضایی دورم خالی کنند تا دخترم زیر دست و پا نماند. خانمی کنارم ایستاده‌بود. پوست دست‌ها و صورت کشیده‌اش چین افتاده‌بود اما سرحال و سرپا راه‌ می‌رفت. بهم گفت: پسرت رو بده کمکت کنم. بار اول نبود این جمله را می‌شنیدم. تمام سلول‌ها نه اتم‌های وجودم می‌گفتند قبول کن. مثل دفعات قبل بعد تعارف‌های معمول گفتم: ممنونم می‌ترسم، می‌ترسم توی شلوغی‌ها و جمعیت گم‌تون کنم. لبخند زد، گفت: قبل انقلاب هر روز می‌اومدیم راه‌پیمایی، از میدون امام حسین تا آزادی. بعضی مادرها با بچه‌ی کوچیک می‌اومدن، این بچه‌ها رو از بغل مادرهاشون می‌گرفتیم، دیگه کسی نمی‌گفت کی هستی و از کجا هستی، می‌زدیم بغلمون و می‌رفتیم. مادر بیچاره هم یه جوری خودش رو بهمون می‌رسوند. توی آن گرما، فشار و خستگی خاطره‌اش مثل یک قوطی انرژی‌زا بود. - یادش به خیر دیگه از تک و تا افتادیم. چه مسیری رو پیاده می‌رفتیم و آخرش هم پای پیاده، برمی‌گشتیم خونه. مثل الان نبود که این همه ماشین باشه. گفتم: خوش به حالتون که از اون زمان تا امروز توی این مسیرید. مثل آتشی که در هوای پاییزی بین علف‌زار‌ها روشن کرده باشی، گرم خندید و گفت: کاش نَمیریم و ظهور رو ببینیم. به در خروجی رسیده بودیم جمعیت هل می‌خورد. به مادرهایی که دور و برم بچه‌های کوچک‌شان را بغل گرفته بودند نگاه کردم. روزی که به پیامبرش طعنه زدند و گفتند ابتر، خدا گفت: ما به تو کوثر عطا کردیم. آن خیر کثیر یک مادر بود، مادر پدرش، مادر حسنین. مادر یعنی برکت، تا وقتی مادرها توی این مسیرند، این راه ادامه دارد. ما ابتر نمی‌شویم. پی‌نوشت: عکس‌های روایت جمعه نصر توسط نویسنده گرفته نشده است. فاطمه نصراللهی eitaa.com/haer1400 جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۹.mp3
17.2M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۹ با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۱۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 وقت جنگ توی دقایق بامداد جمعه، انگار نشسته باشم وسط کنسرت استاد سقایی و او بخواند: "دایه دایه وقت جنگه سنگران بَونیت لَشَم دِرارید (سنگرها را ببندید و نعشم را بیرون بیاورید) قلایانه بَگردید چینه و چینه (خانه‌ها را دیوار به دیوار بگردید) لَشکَمه وردارید کافر نینَه نعشم را بردارید تا کافر نبیند) خیره به کلیپ بودم. فیلم پهپاد اسرائیلی نشان از جنگیدن تا آخرین نفس یحیی سنوار می‌داد. نه بغض کردم و نه اشک ریختم. غیر از این هیچ سناریویی به مرگ او نمی‌آمد. خدا می‌خواست از دل صفحه‌های ناخوانده تاریخ پررنگ نشان همه بدهد که داد! قرار بود تشت رسوایی اسرائیلی‌ها از بام بیافتد که آن هم افتاد. دروغ‌هایشان از سپر انسانی قرار دادن اسرا برای حفظ جان تا پناه گرفتن در تونل‌های مخفی! بقیه‌اش جنگ است؛ "وَ قاتَلُوا و قُتلُِوا". قرار نیست بی‌خون رنگ فتح را ببینیم. شیعه و سنی زیر یک پرچم، با هدفی واحد می‌جنگیم تا اگر نبودیم تاریخ بنویسد که روزگاری امت ابراهیمی در برابر ظلم قومی اسرائیلی خون‌ها دادند ولی عاقبت "اِنَّ الارضَ یَرِثُها عِباِدیَ الصَّالِحُونَ" زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ملاقات با ابراهیم هادی در بیروت.mp3
7.75M
📌 🎧 🎵 ملاقات با ابراهیم هادی در بیروت با صدای: یونس مودب محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 تبلیغ عملی چشم و هم چشمی همیشه هم‌ بد نیست‌. امروز در مهمانی خانه مامان، دو‌نفر از اقوام میل به دست با کامواهای آبی و کرم تند و تند رج‌ها را بالا می‌رفتند. دخترخاله مامان می‌پرسد چه می‌بافند و آنها توضیح می‌دهند شال و کلاه است برای جبهه مقاومت. متوجه می‌شود کامواها را من از ساختمان جهاد گرفته‌ام. شروع می‌کند به پرسیدن. من هم از خدا خواسته، هر چه را بخواهد بداند می‌گویم. سفارش می‌دهد چهارکلاف برایش بگیرم. در قبول یا رد این پیشنهاد تردید می‌کنم: «آخه می‌دونید، باید هر چی زودتر بافت‌ها رو تحویل بدیم. بافتن چهارتا کلاف طول می‌کشه» نگاه چپ چپی به من می‌کند و خاطرات سال‌های دفاع مقدس را با مامان و مادربزرگ به رخ ما جوان‌ها می‌کشد. همه‌شان صبح می‌رفته‌اند مسجد محل و کاموا می‌گرفته‌اند. او تمام شب را بیدار می‌مانده و یک جلیقه را تا ظهر روز بعد تکمیل شده و اتو خورده و به قول خودش شیک و پیک تحویل می‌داده.‌ حالا هم با همان شوق حاضر است مثل قدیم‌ روز و شب را به هم بدوزد و برای رزمنده‌ها لباس گرم ببافد.‌ می‌گوید: «تو فردا کاموا رو به من برسون.‌ زودتر از بقیه شال و کلاه رو تحویل می‌دم.» دارم فکر می‌کنم اگر هر کدام از ما را با یک کلاف از این کامواها برویم در دل مهمانی‌های زنان، با تبلیغ عملی و برانگیختن چشم و هم چشمی میان جمع، تا پایان زمستان چه اندازه رزمنده را از سرما نجات داده‌ایم.‌ و بعد در ذهنم گردانی از بانوان را تصور می‌کنم که مدام در حال بافتن هستند و فوج‌فوح فرشتگان را که از میان دانه‌های بافت، نور می‌برند به آسمان‌ها.‌ فهیمه فرشتیان دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | مشهدنامه، روایت بچه محل‌های امام رضا علیه‌السلام @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ایستاده در غبار - ۲۰ بخش اول روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۰ بخش اول دوباره آمدیم بعلبک. نرسیده به شهر، آثار خرابی‌ها آشکار می‌شود؛ برِ خیابانِ اصلی. ظاهرا این بخشی از استراتژیِ رعب است. آثار اصابت‌ها، باید توی ویترینِ شهرها پیدا باشد. ساعتی را در حرم خوله می‌گذرانیم تا کسی بیاید دنبالمان. مثنی و فرادی می‌رویم خانه‌ی یکی از دوستان. ناهار را که می‌خوریم می‌گویند باید جایمان را عوض کنیم. می‌رویم یک خانه‌ی دیگر. امنیت بعلبک ظاهرا ناپایدار است. هنوز چند دقیقه از حضورمان در خانه‌ی دوم نگذشته که صدای پهپادها شدیدتر می‌شود؛ شدیدتر از هر بار دیگری که در این چند روز شنیده‌ایم. این هم طبعا بخشی از پروژه ایجاد رعب است. مثل همین دو روز قبل که جنگنده‌ها، توی آسمان بیروت، دو بار دیوار صوتی را شکستند. چند دقیقه بعد از چرخیدن پهپادها توی آسمان، دو صدای انفجار نسبتا مهیب با فاصله چند ثانیه از هم، فضا را پر می‌کند و موج انفجار، بی‌اجازه از در و پنجره می‌آید تو! استقبال خوبی نیست! یکی از دوستانِ همراهمان، چند دقیقه بعد انفجارها، عروسکی توی خانه پیدا می‌کند. عروسک را می‌گذارد روی پاش طوری که توی تصویر پیدا باشد و با خانواده‌اش -دخترِ کوچکش- تماس تصویری می‌گیرد: "ببین بابا، این‌جا همه‌چی آرومه، خودت از عروسک بپرس!" صاحب‌خانه هرچند دقیقه یک‌بار می‌آید و با صدای بلند خواهش و تمنا و عتاب و خطاب می‌کند که گوشی‌ها را خاموش کنیم. می‌گوید پهپادها سیگنال‌ها را می‌گیرند، می‌زنند و جنت‌مکان می‌شویم. سعی می‌کنیم گوش کنیم. یک بیسیم هم گذاشته‌اند توی خانه که پیام‌های هشدارآمیز می‌دهد؛ الان جنگنده‌ها آمدند، الان پهپادها بالای سرمان هستند و الخ! وسط این پلیس‌بازی‌ها، یکی از جوان‌های حزب‌الله می‌آید تو و لم می‌دهد روی مبل. یک کلاش هم گرفته دستش. با هم گپ می‌زنیم. یخش که باز می‌شود، گوشی‌اش را می‌گیرد سمت‌مان و فیلم‌هایی از خودش نشانمان می‌دهد؛ اغلب در حال تیراندازی! از ظاهر فیلم‌ها و آهنگ‌هایی که روش گذاشته می‌فهمیم که این‌ها را توی شبکه‌های اجتماعی هم منتشر می‌کند. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۰ بخش دوم بگذار از یک زاویه‌ی دیگر بروم سروقتِ رعب. اسرائیل می‌خواهد نشان بدهد که تکان بخورید من می‌فهمم. که تک‌تک‌تان را می‌شناسم. که بین‌تان جاسوس دارم. که از به‌ترین تکنولوژی‌ها استفاده می‌کنم و قس‌علیهذا. سلمنا! اما خطاهای خودِ ماها هم گاهی در تکمیل اطلاعاتِ این‌ها بی‌تاثیر نیست. جوانِ حزب‌الله، فیلم‌های نظامی‌ش را که منتشر می‌کند، عملا یک شبکه در اطرافش شناسایی می‌شود. از خوبی‌هاش هم بگویم. جوانِ محکمی است. حرفِ این می‌شود که یک خطر ممکن است این باشد که اسرائیل نیروهاش را در شمال هلی‌بورن کند و جبهه را گسترش دهد. جوان می‌گوید توی جنگ زمینی، ما دستِ برتر را داریم. بیایند پایین، ۱۰۰ هزار نفر فی‌المجلس، آماده‌ی شلیک‌اند. از وضعیت بعلبک می‌پرسیم. می‌گوید توی یکی دو هفته‌ی گذشته، بعلبک، ۱۰۰ تا شهید داده. در این عدد کمی تردید دارم اما خب، چیزی نمی‌گوییم. وسط عملیاتِ رعبِ پهپادها، خبرِ شهادت السنوار، قطعی می‌شود. فیلمی که منتشر شده عجیب است. توی یک خانه‌ی عادی او را زده‌اند و صحنه‌های مقاومتش تا آخرین لحظه، به آدم احساس غرور می‌دهد. دارم فکر می‌کنم که پادزهرِ عملیاتِ رعب، یکی‌ش دقیقا همین است. اسرائیل می‌خواهد ترس بیندازد توی دل مردم، بعد درست وسطِ این هراس‌ها، رهبرِ حماس طوری شهید می‌شود که امریکایی‌ها آرزو دارند قهرمانانشان را توی چنین قالبی در فیلم‌های سینمایی‌شان تصویر کنند؛ سلحشور، مقاوم، پا‌ک‌باخته. از خیلی‌ها درباره پادزهرِ رعب پرسیده‌ام. بعدِ آن شب که راننده‌ تاکسی، نزدیک ضاحیه با انگشت به بالا اشاره می‌کرد و می‌گفت آرام‌تر حرف بزنید، اصلا حرف نزنید که می‌شنوند؛ تا آن روز که یکی از اهالی ضاحیه نصف قیمت سوارمان کرد و تا آمدیم سوال‌های بودار بپرسیم گفت که زنم -که جلو نشسته بود- استرس می‌کشد؛ بگذار برسیم مقصد، آن‌جا حرف بزنیم؛ ذهنم مشغول بود که با این ترس چه می‌شود کرد. واقعیت این است که دفع این هراس‌ها، راه‌حل کوتاه‌مدت ندارد. این درست است که صدای پهپادها، چند صباح دیگر برای مردم عادی می‌شود اما باید نسلی تربیت شود که سرِ نترس داشته باشد، که الگوهاش، جای بتمن و مرد عنکبوتی، امثال السنوار باشند. بگذریم. شب، صدای پهپادها، دست‌مایه شوخی می‌شود. بخوابیم و بمیریم یا نخوابیم و بمیریم؟ جوانِ عضو حزب‌الله خیلی جدی می‌گوید با مسئولیت من بخوابید! اگر زد و همه‌مان خلدآشیان شدیم، با کی باید حساب کنیم الله‌اعلم! سرمان را می‌گذاریم زمین و من فکر می‌کنم ما یک شب‌مان این‌طوری پلیسی است اما این بچه‌ها هرشب‌شان با خون و آتش، گره خورده. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ایستاده در غبار - ۲۰ بخش سوم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان