📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۱
بخش اول
من چند ماه دیگر، ۷۵ ساله میشوم. بچهی روستای عباسیهی صورم. پدرم -شیخ خلیل یاسین- درسخواندهی نجف بود. پای درس علامهی نائینی و میرزاابوالحسن اصفهانی نشسته بود. سال ۱۹۴۷ پسر بزرگ شیخ خلیل -برادرم- به سل مبتلا شد و همین باعث شد رختشان را از نجف بکشند به لبنان. طبیبان گفتند علاجش، هوای لبنان است. توی کوه و کمرِ لبنان، منطقه "بِهَنِّس" را نشان کرده بودند و مبتلایان سل را میبردند آنجا که نفس بکشند.
القصه، شیخ خلیل، ۱۹۵۸، حاکمِ شرع بعلبک شد. پدرم که حاکم شرع شد، با فقر خداحافظی کردیم و آمدیم ساکن بیروت شدیم. در واقع، زندگیمان ۶۴ سال پیش، در سال ۱۹۶۰، در بیروت آغاز شد. پدرم شیخخلیل، انقلابی بود؛ آدم مخلصی بود؛ ۱۹۶۶ برای نهضت فلسطین پول جمع میکرد.
من یادم میآید که وقتی جمال عبدالناصر مُرد پدرم گریه کرد؛ این خلافِ حال و هوای درسخواندههای نجف بود.
کلی نوشته و کتاب از پدرم به جا مانده؛ یکیش "امام علی(ع)، رسالت و عدالت". وسط درس و بحث علمی، ارتقاء پیدا کرد و دست راست دادستان بیروت شد؛ ارتباطات سیاسیاش هم خوب بود.
فئودالها و اربابها آن روزها بر لبنان حاکم بودند؛ دستنشاندههای عثمانیها و بعدها دستنشاندههای فرانسویها و مارونیها. شیعه بودند اما دستنشانده؛ امثال کاملالاسعد، کاظم خلیل و الخ.
یکجورهایی رهبری شیعهی لبنان دست این فئودالها بود. آبِ پدرم با فئودالها توی یک جوی نمیرفت و بهاش را هم پرداخت. به پر و پای فئودالها میپیچید، فالانژها هم برادرم را کشتند؛ توی جنگهای داخلی مفقودالاثر شد. کاملاسعد حاضر نشد که برای تعیین سرنوشت برادرم، به امین جُمیل رو بزند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۱
بخش دوم
پدرم، آزاده بود و بهای آزادگیش را پرداخت. ۱۹۷۸، خانهاش را آتش زدند.
سر کاملاسعد با اسرائیلیها، توی یک آخور بود. خانوادهی اسعد حتی خیلی از زمینهای جنوب لبنان را فروختند به اسرائیلیها. بگذریم...
وقتی سیدموسی صدر، آمد لبنان، پدرم شیخخلیل از معدود کسانی بود که به سید ملحق شد؛ نه که فقط ملحق شود، اصلا از سید استقبال کرد. اولینبار سیدموسی را توی خانهمان دیدم. بچه بودم. قد و قامت امام موسی، توجهم را جلب کرد؛ خوشم میآمد از قدبلندیش. بس که بلند بود، روی کاناپهی توی هالِ خانهمان که میخوابید، نصف پاهاش از چارچوب کاناپه میزد بیرون. سیدموسی هرروز و هرشب خانهی ما بود. توی خانهی ما، فکر تاسیس مجلس اعلای شیعه را پرورش داد و با پدرم تا نیمههای شب مینشستند و قانون مجلس اعلا را مینوشتند.
من برایشان چای و غذا میبردم. یک شب، پدرم و سیدموسی، تا دیروقت نشستند پای قانوننویسی؛ شام یادشان رفت. آخر شب، مرا فرستادند دنبال شام. فقط مغازهی یک ارمنی باز بود. ازش خیار و پنیر و نان خریدم. از سر گرسنگی، همین غذای ساده را با شوق خوردند.
پدرم، بهترین رفیقِ سیدموسی بود تا وقتی شیخ قبلان را مفتی لبنان کرد. پدرم میگفت شیخ قبلان، بیسواد است. میگفت سیدموسی مجلس را میخواست برای آقاییِ شیعه؛ برای نفی قدرت فئودالها؛ ما سرِ این، با هم تفاهم کرده بودیم اما نصبِ شیخقبلان خلاف این تفاهم بود؛ بازیِ سیاسی بود!
پدرم میگفت سیدموسی میخواست مشایخی که با فئودالها در ارتباط بودند را با منصب دادن، جذب کند اما نه دیگر در حد شیخقبلان! شیخ قبلان حتی نمیتوانست مکاسب درس بدهد!
سر همین پدرم با سیدموسی قهر کرد و پاش را توی مجلس نمیگذاشت.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۱
بخش سوم
من آخرینبار امام موسی را وقتِ جنگهای داخلی لبنان دیدم. من درباره امام موسی چطور فکر میکنم؟ امام موسی، مظلومیتِ شیعهی لبنان را گذاشت توی ویترین؛ آشکار کرد. تلاش کرد که حقوق شیعه استیفا شود اما خب، نتوانست. چرا؟ چون ترکیب حکومت طوری بود که نتواند. ما الان هم قدرتی در دولت لبنان نداریم. شیعه در لبنان به مسئولیت هم برسد، به او قدرت اجرایی نمیدهند. سیدموسی مخلص و فداکار بود؛ شانش پیش ما محفوظ است؛ مثل شهدا دوستش داریم، عاشقش هستیم اما میراث سیدموسی چه شد؟ نبیه بری!
بعد سیدموسی، نایبش، شیخ محمدمهدی شمسالدین بر جا بود و تا مدتها با مقاومت زاویه داشت و حتی گاهی با مقاومت دشمنی میکرد.
اما بگذار بگویم که سیدموسی، بهترین کارش این بود که جامعهی شیعی را برای در آغوش کشیدنِ اندیشهی امام خمینی، آماده کرد؛ شیعیان لبنان، صدریون نیستند، خمینیوناند!
در قیاس با ماجرای ملیمذهبیهای ایران، خط صدری، یکجورهایی ملیمذهبی بود و خط امام، مذهبی. و سرِ همین، شیعهی لبنان به امام گرایش پیدا کرد.
آفتابِ امام همه نورهای دیگر را در نظر ما کمفروغ کرد.
سیدحسن هم که آمد، سیدموسی را ریبرندینگ کرد! من اینطوری میفهمم که اگر سیدموسی میماند، شیعهی خالص را میبرد تا دریای اندیشهی امام و مابقی شیعیان، ملیگرا میشدند؛ الله اعلم! بگذریم...
القصه؛ پدرم بعدِ مفقود شدن سیدموسی، عجیب متاثر شد؛ با این که از سیاست کناره گرفته بود. خب، فراتر از عالم سیاست، با هم دوست بودند.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهیده_کرباسی
انگار همه را میشناختم
ساعتهای ۷ بود که از خانه زدم بیرون. حدود یک ربع به ۸ میدان امام حسین (فلکه ستاد) بودم. به سمت میدان شهدا پیاده به راه افتادم. به غیر از مدارس مسیرم بیشتر جاها تعطیل بود.
بعد از ۱۵ الی ۲۰ دقیقه پیادهروی به میدان شهدا رسیدم. انگشتشمار دور میدان زن و مردهایی با چشمهای منتظر به چشم میخوردند. ماشینهای پلیس و شهرداری دور میدان ایستاده بودند. همگی در تکاپو. چرخی دور میدان زدم. از یکی دو نفر پرسیدم که شهیدان کرباسی و صباحی را میشناختند یا نه. معمولاً نمیشناختند. دختری جوان به عکس شهیده کرباسی زل زده بود و گریه میکرد. سوالم را از او نیز پرسیدم. گفت: نه نمیشناسم اما انشاالله ادامه دهنده راهشان باشم. انشااللهی گفتم و راه افتادم.
خم شدم و اتفاقی از پیرمردی که روی پلههای یکی از مغازهها نشسته بود پرسیدم: شهیده را میشناختید؟ گفت: بله ایشان دختر برادر خانمم هستند، و توضیح داد که چگونه شهید شدند. تشکر کردم.
به روبرویم خیره شدم چه بیریا و بیآلایش. جز اقوام درجه یک باشی و تو هم خودت را از مردم جدا ندانی. توی آفتاب روی زمین بنشینی و منتظر تشییع جنازه باشی. جمعیت حدود ساعتهای ۹ و ربع راهی حرم شاه چراغ شد.
خادمین مرد حرم با پرچم آقا شاه چراغ جلو و خادمین خانم پشت سرشان پیش رو جمعیت بودند. ماشین حمل جنازه که حالا دیگر هر دو شهید را بر دوش گذاشته بود از پشت سرشان روانه شد و جمعیت که دیگر میدان شهدا را پر کرده بودند آرام آرام راه را در پیش گرفتند.
هر از گاهی میایستادم و از خیل جمعیت عکس میگرفتم و راه میافتادم.
خانم جوانی که روسریاش را مانند لبنانیها بسته بود به همراه خانمی دیگر آرام گریه میکردند و با جمعیت میرفتند. دختر جوان چشمش به عکس شهیده معصومه بود و زیر لب چیزهایی میگفت و انگار در دل داشت با شهیده حرف میزد. جلو رفتم و سلام کردم و از نسبتش با شهید پرسیدم. گفت: خواهرش هستم. وقتی که دقت کردم دیدم بله چقدر شبیه خواهرش بود. از او در مورد معصومه پرسیدم گفت الان نمیتواند صحبت کند. شماره موبایلش را خواستم تا بعداً مزاحمش شوم. بدون چون و چرا پذیرفت و شماره داد. تشکر کردم و از او جدا شدم. چند قدمی که دور شدم برگشتم و عکسی از او گرفتم.
خانواده شهید کرباسی بیریا و صمیمانه و البته ناشناس بین جمعیت قدم برمیداشتند و هم قدم با مردم میرفتند تا عزیزشان را بدرقه کنند. حس خوبی داشتم، احساس کردم مدت زیادی است این خانواده را میشناسم. ناخودآگاه سر چرخاندم سمت جمعیت تا مابقی نزدیکانشان را نیز ببینم. قیافهها همه گرم و آشنا بود. انگار همه را میشناختم.
مریم ذوالقدر
یکشنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
بیارزشترین چیز
نگاهم که به نگاهش افتاد، محوش شدم، به سمتش رفتم،
"فاطمه زینب"!
اسمش مثل خودش قشنگ بود و زیبایی اسمش، متانت و حیای خاصی به او داده بود.
کنار فرشته، یکی از فعالان شیروان ایستاده بود، جعبه کوچک کادویی مشکی خال خالی دستش بود، منتظر بود که تحویلش دهد، اما فرشته، همزمان هم با تلفن صحبت میکرد و هم با چشمانش با چند نفر که اطرافش حلقه زده بودند...
سر صحبت را باز کردم، جعبه را باز کرد؛ دستبند طلای یکی از دوستانش بود که به نیابتش برای اهدا آورده بود.
از سوالم خجالت کشیدم که چرا پرسیدم: چطور دوستت توانسته از طلایش که شاید برایش خاطره و ارزشمند باشد، دل بِکَند!
ولی او با لبخند تحقیرآمیزی به زر و زیور دنیا گفت:
- وقتی اونجا (لبنان و غزه) یه عده جوون، مادراشون دارن ازشون دل میکنن، طلا کمترین و بیارزشترین چیزیه که اینجا میشه ازش دل کَند...
واقعا این نوجوانهای دهه هشتادی یا بقولی نسل زِد، موقع صحبت، عجیباند و عجیب اندر عجیب حرف میزنند، ادامه داد:
- ای کاش زبانهای خارجی را مسلط بودم تا برای جهانیان، مقاومت فلسطین و لبنان را روایت میکردم...
حکیمه وقاری
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #شیروان
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
#شهدا
نگاه عاشقانه
بعد فرستادن دخترم به مدرسه از شدت گلو درد دارو مصرف کردم که بخوابم.
طبق روال همیشگی صدای تماس گوشیام را قطع کردم.
وقتی بیدار شدم نیمی از صبح گذشته بود. ترجیح دادم از فضای مجازی ادامه روز را شروع نکنم اما چند تماس دوستم را نمیتوانستم بیخیال شوم؛ با او تماس گرفتم؛ صدای دو رگه خواب و سرما خوردگیام را که شنید گفت: خوابیدی؟! سردار مازندرانی شهید شده...
گفتم: برو شوخی نکن حال ندارم.
گفت: جدی میگم حمید مازندرانی دچار سانحه شده...
گفتم: خوش به سعادتش، مزد مجاهدت همیشگیش رو گرفت.
دوستم کارش را گفت و قطع کردیم.
نشد نروم فضای مجازی؛ از خبرگزاری بسیج در ایتا شروع کردم و وقتی مطمئن شدم به همسر و خواهر زادهاش پیام تبریک و تسلیتم را فرستادم.
یاد همسرش افتادم. آخرینبار در مراسم یادواره شهدای غرب کشور در مصلی دیده بودمش. نزدیکی مادرم نشسته بود و وقتی میرفتم به بچهها سر بزنم میدیدمش.
یکی از این بارهایی که رفتم آن سمت دیدم خیلی خاص دارد جایگاه را نگاه میکند. با شوخی بهش گفتم: یه جوری اون جلو رو نگاه میکنی که انگار همسر جان آنجاست. با ذوق گفت آره دیگه.
زاویه ایستادنم خوب نبود جا به جا شدم و سردار را دیدم که ایستاده بودند و در حال تقدیم هدیه.
باز با خنده گفتم خواهر اینجور تو نگاش میکنی تموم شد...
باز یه نگاه عاشقانه به همسرش انداخت و گفت اونقدر که نیست و در ماموریته وقتایی که هست دلم میخواد از فرصت استفاده کنم و ببینمش.
و امروز یاد این خاطره و نگاه همسرش برایم زنده شد. راحت بخواب سردار، سالها در جبهه جنگ و بعدها در سیستان بودی و حال مزد زحماتت را گرفتی.
مژگان رضائی
دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | #گلستان #کردکوی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۲
سقوطِ هرم
بخش اول
من عشقِ چهگوارا بودم! نقاشیم خوب بود. ۱۶ سالم بود که توی روستایمان -عباسیه- یک دیوار بزرگ را نشان کردم و روش، چهرهی چهگوارا را کشیدم؛ با همان سیگارِ برگِ بین انگشتهاش. پدرم؟ مخالف نبود؛ خب، گفتم که درسخواندهی نجف بود. خیلیها البته به من خرده میگرفتند اما پدرم نه.
دقیقترش میشود این که چپ بودم و عاشق مبارزه؛ راست و حسینی!
سر همین فکرها بود که پیوستم به فدائیون فلسطین و فتح. وانگهی، تحت تاثیر جمال عبدالناصر هم بودم و مشیام یکجورهایی ملیگرایی عربی بود.
۱۸ ساله بودم که جنگ کرامه اتفاق افتاد؛ یورشِ نیروهای اسرائیلی به کرامه و شکست مفتضحانهشان. در واقع، بعدِ جنگ کرامه بود که پیوستم به فتح. من از اولین لبنانیهایی بودم که توی جنگ علیه اسرائیل، سلاح به دست گرفتم. قبلش توی لبنان و سوریه آموزش دیده بودم. زن هم که گرفتم، ماه عسل رفتیم یک مرکز آموزش نظامی توی سوریه؛ زنم هم آموزش نظامی دید؛ استثنائا!
سرم درد میکرد برای جنگ با اسرائیلیها. ۱۹۶۷، توی جنگ تشرین هم شرکت کردم؛ آن روزها هنوز سازمان ملل قطعنامه صادر میکرد که اسرائیل از مناطق اشغالشدهی عربی عقبنشینی کند؛ البته بعدِ شکست.
توی جنگهای داخلی لبنان هم با فالانژها میجنگیدم. آن موقعها افسرِ اداری فتح بودم.
همان سالها بود که مصطفی چمران را دیدم. آن روزها تنشهایی بین حرکت امل و احزاب چپ فلسطینی وجود داشت.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۲
سقوطِ هرم
بخش دوم
گردانهایی توی فتح بودند که عجیب تحت تاثیر کمونیسم بودند. حتی چندباری هجوم برده بودند به روستاهایی که حرکت امل آنجا نفوذ داشت؛ مثل انصار و خرایب.
ما اما توی فتح، ضد تئوریهای کمونیستها بودیم و مجبور شدیم که برویم این روستاها و از امل، در برابر کمونیستها دفاع کنیم. فتح با حضور ماها رسما دچار انشقاق شده بود؛ یک گروه از فتح داشتند به این روستاها حمله میکردند و یک گروه دیگر -ماها- داشتیم مانع فتح میشدیم!
توی همین دفاعها بود که بین من و مصطفی، رفاقتی ایجاد شد؛ در واقع ما از مصطفی و بچههای مصطفی و دار و دستهاش حمایت میکردیم و هوایشان را داشتیم.
اولینبار توی عباسیه درست و حسابی دیدمش؛ وسط خیابان. توی عباسیه مرا دید؛ یادش آمد که لب مرز، توی تلمسعود و ربعثلاثین با هم علیه اسرائیل میجنگیدیم. حالا همانجا توی خیابان، از من خواست که به نیروهای جوان روستای معرکه آموزش نظامی بدهم. مصطفی، آدمحسابی بود. دوستش داشتم. همخط بودیم.
وسط این نظامیگریها، دانشگاه هم میرفتم. توی بیروت ادبیات عرب میخواندم.
من همهچیز را زیر سر آمریکا میدیدم؛ امالمصائب. فکرم این بود که کلید حل مشکلات عالم، توی درگیری با آمریکاست.
۱۹۷۸ نمیدانم توی کدام شبکه، امام خمینی را دیدم؛ قبل انقلاب. کلماتش را که شنیدم قلبم گفت این مرد، چقدر شبیه علیبنابیطالب حرف میزند. دیدم که دارد مسائل را اینطوری تحلیل میکند که تهش توپ میافتد توی زمین آمریکا. یک دل نه صد دل عاشق امام شدم.
پرچم امام که رفت بالا یکباره، تمام گذشتهام را گذاشتم کنار. همه تفکر ملیگراییام، دودِ هوا شد. خلاص شدم، رها شدم. سلاحم را گذاشتم پیش فتح و رفتم ایران. قبل رفتن به پدرم گفتم یادت هست دوست داشتی درسِ حوزه بخوانم؟ قبول! میخوانم.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۲
سقوطِ هرم
بخش سوم
مقدمات را پیش خودش خوانده بودم و ادامهاش را میخواستم جایی بخوانم که امام آنجا نفس میکشد.
قبل رفتن، پدرم شیخخلیل گفت که کاظم! استادم شیخعبدالکریم مغنیه، به من سفارش کرد که تو مثل من عمرت را در علم اصول تلف نکن! همین!
القصه؛ ده سال قم بودم؛ پای درس سیدحسین شاهرودی، سیداحمد مددی، شیخ هرندی، سید جلالی، سید محمود هاشمی شاهرودی، ایروانی و الخ. درسمان عربی بود.
راستش من دیر متوجه حرف پدرم شدم. عمرم را در اصول تلف کردم. به خودم آمدم و فهمیدم که باید سرمایهی عمر را صرف علم دیگری بکنم؛ به خصوص تاریخ؛ تاریخِ سیاسی اهلبیت. تاریخ، اهمیت استراتژیک داشت و من آن اوایل، این را نفهمیده بودم.
در قم با دو تا از دوستهام -یکیش شیخ عباس کورانی بود- یک مدرسه علمیه برای لبنانیها تاسیس کردیم؛ اسمش را گذاشتیم معهد امام شرفالدین. و برای اولینبار درسِ تاریخ سیاسی را بردیم به مدرسهی علمیه.
فعالیت سیاسی هم میکردیم. اولین تظاهراتی که علیه شیخشمسالدین راه افتاد، کار ما بود. شیخشمسالدین، نایب سیدموسی بود. آن روزها بین امل و حزبالله، فتنه و درگیری بود. ما از جنوب رانده شده بودیم؛ امل ما را رانده بود. ما در حصار بودیم. بچههای مقاومت را امل از یک طرف و اسرائیل از طرف دیگر، محاصره کرده بود.
وسط این ماجراها، شیخشمسالدین علیه حزبالله موضع گرفت. شیخ گفته بود انتخاب امین جُمَیّل، دستاوردِ سیاسیانسانیِ عظیمی است!
آن روزها شیخ قم بود و میهمان آیتالله منتظری. ما هم یک تظاهرات راه انداختیم سمت خانه آیتالله منتظری. ما را متهم کردند که دور و بر بیت آیتالله منتظری شلوغ کردهایم...
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۲
سقوطِ هرم
بخش چهارم
بعد ده سال که از ایران برگشتم لبنان، سیدحسن من را به عنوان مسئول واحد سازماندهی روحانیون در تشکیلات حزبالله تعیین کرد. توی این مسئولیت دو ماه بیشتر دوام نیاوردم. با هماهنگیِ حزبالله برای روحانیان برنامه فرهنگی برگزار میکردم؛ تحملش نکردند.
بعضی از روحانیون رفته بودند پیش شیخنبیل که فلانی سخت میگیرد؛ پدرمان را درآورده!
این مسئولیت همهاش دردسر بود. شیخنبیل به من گفت که بیخیالشان شوم. در واقع کلا بیخیال این واحد شدند!
من را فرستاد لندن؛ برای تبلیغ؛ ۱۹۹۸. لندن هم خیلی دوام نیاوردم. عدهای از لبنانیها میخواستند من آنجا مطابق میلشان رفتار کنم. توی کت من نمیرفت. برگشتم لبنان. سیدحسن با من تماس گرفت و گفت که باید مسئول شئون اجتماعیِ حزبالله باشی. استخاره کردم؛ خوب آمد.
من همه تلاشم را میکردم که جهانی فکر کنم. تازه از راه نرسیده بودم. از ماجراجوییها و آرمانطلبیهای چپِ چهگوارا گذشته بودم؛ دوران محبوبیت جمال عبدالناصر را دیده بودم؛ حرکت سیاسی اقوام عرب را میشناختم؛ کما این که دشمن را، اسرائیل را.
چین و شوروی و همه تنشهای دنیا توی سرم بود. با چیزهایی که توی سرم بود، نمیتوانستم با کجاندیشیها و منفعتطلبیها و تنبلیها کنار بیایم. میدانستم که باید خودمان را تقویت کنیم، به سازماندهی تن بدهیم، کار کنیم، شببیداری بکشیم و الخ.
نمیدانم؛ شاید من زیادی سختگیر بودم.
سر لج و لجبازی، یکی از جوانها من را فرستاد که جایی نگهبانی بدهم! سیدحسن و شیخنبیل من را در حال نگهبانی دیدند. خیلی ناراحت شده بودند. سید به خاطیها گفته بود اف بر شما!
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۲
سقوطِ هرم
بخش پنجم
بعد هم به من گفت که بروم و مستقل از تشکیلات حزبالله کار کنم. این شروع تالیف و تدریس و طراحی دورههای فرهنگی بود. سعی کردم ذهن نسلی از بچههای حزبالله را تربیت کنم؛ طوری که اهل فکر و عمل باشند و توی خط امام خمینی.
سیدحسن پیگیر کارهام بود. هرازچندی تماس میگرفت و میپرسید که چه چیزهایی نیاز دارم؛ ماشین، همراه، بادیگارد.
کار دیگرم این شد که قصههای مقاومت و شهدای مقاومت را ثبت و ضبط کنم؛ بنویسم.
در تمام این سالها تلاش کردم که از سنگر هم دور نشوم. تا توانستهام، حمالی هم کردهام. همین که کیسهی نانی که مجاهدان میخورند، روی دوش من برسد به دستشان، برایم افتخار است.
توی همه این دورهها دلگرمیام به سیدعلی، سیدالقائد، بوده. یادم نمیرود چند سال قبل، با ایشان دیداری داشتم. کنارشان نشستم و از ایشان سوالی درباره نحوه مصرف حقالساده و حق امام پرسیدم. بعدها شنیدم که سیدعلی، توی نمایشگاه کتاب بندهنوازی کرده و اسم من را آورده و گفته که شیخ کاظم یاسین و شیخ جعفر مرتضی، دو تا تاریخپژوه مهم معاصر شیعهاند.
سیدحسن شبی زنگ زد و گفت که من کتاب تاریخ شیعهی شما را کامل خواندهام و وقتی میخواندمش، اشک میریختم. گفتم این کتاب سه جلد است؛ تازه هم چاپ شده، شما کی وقت میکنید که کتاب بخوانید؟ سید گفت که من روزها، مشغول کارم و شبها مطالعه میکنم.
توی آخرین تماسی که سیدحسن گرفت، درباره تشیع در افریقا و سنگال حرف زدیم.
بعدِ سیدحسن، خیلی فکر کردم که چی به سر این تشکیلات میآید.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۲
سقوطِ هرم
بخش ششم
واقعیت این است که ساختمانِ تشکیلات حزبالله کامل شده. حزبالله کوهی است که دیگر نمیشود تکانش داد.
حزبالله از سه جنبه اصلی، تشکیلاتِ ریشهداری است؛ اول خط مشی سیاسیِ مبتنی بر مبارزه آشکار با آمریکا و اسرائیل، دوم؛ عقاید مبتنی بر تشیع و معارف اهلبیت و سوم؛ سازماندهیِ تشکیلاتی بر مبنای ولایت فقیه. این، سه قاعدهی هرمِ حزبالله است.
حزبالله ممکن است دچار اشتباه شود؛ ممکن است آسیب ببیند اما هرمِ سهبعدی، وقتی که میافتد، دوباره هرم است؛ دوباره روی قاعدهی سهضلعیاش فرود میآید؛ انگار نه انگار که سقوط کرده.
این تشکیلات شکستناپذیر است؛ پولادین است.
اما من نگران چیزهای دیگری هستم؛ نگرانِ نزغِ سیاسی و دینی و عقایدی هستم. نزغ در لغت یعنی تهور اما در روایت، یعنی تحمیل کردن حق، بیش از تحمل مردم.
تصورات درباره تقیه، عجیب سطحی است. مردم فکر میکنند تقیه یعنی این که دین و عقیده و ایمانت را پنهان کنی اما تقیه، اجرای تاکتیکی و استراتژیک دین است؛ این که بدانی کدام حکم را کِی و چقدر باید اجرا کنی که مردم حکم خدا را پس نزنند. ما در عصر غیبتیم؛ آرام آرام باید دین را اجرا کرد. عکس این روند، میشود نزغ. نزغِ ما باعث میشود که مردم را از اسلام دور کنیم. فرمود: التقیه دینی و دین آبائی. باید یاد بگیری که چطور تحت سلطهی دولتهای مستکبر، با مردمت حرف بزنی. سلطه، فقط سلطهی نظامی نیست؛ رسانه، مهمترین ابزارِ سلطه است.
توی این شرایط، تقیه یک مانور غیرواقعی نیست؛ بلکه یک هنر است؛ یک استراتژی است. امام سجاد میفرمود کاش میتوانستم از جانم بزنم و در ازای آن، از نزغِ شیعه جلوگیری کنم.
القصه؛ نگرانی من این است که ماها بیفتیم در دام نزغ.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۳
برسد به دست ابراهیم حاتمیکیا!
توی چند تا نوشتهی اخیر، بخشی از قصهی زندگیِ دکترهادی یاسین و پدر و پدربزرگش را نوشتهام و ضمن این چند خط میخواهم یک نقطه از فرامتنِ گفتگو با خانوادهی یاسین را بگویم.
شیخ کاظم یاسین، بخش زیادی از عمرش را گذاشته پای ثبت قصههای واقعی شهدای مقاومت. این روزها اگرچه پارکینسون دارد و رسما نشانههای جدی کهنسالی در وجودش دیده میشود اما فکرِ جوانی دارد؛ این را از مثالهاش و استدلالهاش میشود فهمید.
برای پیرمرد، وسطِ گفتگو، دوبار قلیان چاق کردند. پیرمرد سرِ قلیان را با دستهای لرزانش میگرفت و فقط میگذاشت بین لبهاش و همین؛ نفس نداشت که بکشد. نوهها هم جوری حرمتداری میکردند که انگار نه انگار؛ زغالها را الکی زیر و رو میکردند که قلیان قشنگ چاق شود.
بعدِ گفتگوی مفصلمان، شیخ همه کتابهاش را به من هدیه داد. گفت که نمیدانم میتوانی این آخریها را برسانی دست سیدالقائد یا نه؛ اما کاش "مثلث حدید" برسد دست ابراهیم حاتمیکیا؛ قصهی اولین گروهی که رفتند به جنگ اسرائیل؛ هستهی مرکزی حزبالله که تقریبا همهشان شهید شدند.
میگفت ابراهیم حاتمیکیا چند سال قبل آمده خانهاش. خواست که آن دیدار را یادش بیندازم و بگویم که چشم خیلیها به هنر اوست؛ نه فقط در ایران، بلکه توی خیلی از کشورهای دیگر. بگویم که او و هنرش، فقط مال ایران نیستند؛ بگویم که تا این شهدا، تا این روزها، تا مجاهدانِ خاموشِ این روزها فراموش نشدهاند، کسی باید آنها را به جهان بشناساند؛ و خب چه کسی بهتر از او.
خلاصه که آقای حاتمیکیا! پیام را رساندم؛ رسید؟
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
سنگ فیروزه
سرویس طلایی که با سنگ فیروزه زیبایی تزیین شده بود، را دستش گرفته بود و به سمت میز اهدا میرفت، خواست تحویلش دهد که حاجآقایی با بلند کردن دستش، داد زد: خانمها برای اینکه شلوغ نشه، و طلاهاتون گم نشه تو شلوغی، لطفا تو صف وایستید...
در همان لحظه با جابهجایی خانمها، صف مرتبی تشکیل شد. آن خانم فیروزه به دست، آرام آرام به انتهای صف کشیده شد، به طوری که در کنار هم قرار گرفتیم. چشمانم از سنگ فیرزوه طلایش که لای برگه کاغذ نوشته شدهای گذاشته بود، برق زد، نتوانستم چیزی نپرسم: حاج خانم! میخواین این سرویس قشنگ رو اهدا کنید؟
- کوچکترین کاریه که باعث رضایت رهبرمون و لبخند امام زمانمون تو زندگیمون میشه.
- چی تو برگه نوشتید؟
خطاب به امام زمان و رهبرمون نوشتم،
همین جمله را که گفت خواست برود که گفتم یک سوال دیگه! پیامتون به مادران لبنان و غزه چیه؟
برای پیروزیشون دعا میکنم. انشاءالله خداوند بهشون صبر بده، ماشاالله آنقدر ایمان قوی دارن که ما وقتی اونها رو نگاه میکنیم از خودمون خجالت میکشیم. ایمان واقعی رو اونها دارن. ما باید از اونها یاد بگیریم. انشاالله خداوند همچین ایمان قوی رو در دلهای همه زنان سرزمین ما بگذاره که بتونیم راهشون رو ادامه بدیم...
لبه چادر را که میان لبانش بود با دستش گرفت مرتب کرد. با یک قدم جابهجایی، آرام خودش را به داخل صف کشاند، لبخندی زد و به نشانه اتمام گفتگو، خداقوتی گفت و خداحافظی کرد...
حکیمه وقاری
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #شیروان
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
ضیافتگاه - ۱۰
شبها آدمها توی سرم راه میروند. مینشینند جلوی رویم و حرف میزنند. چشمهایشان، نگاهشان، کلامشان، همه یک چیز میگوید.
شبها آدمها توی سرم راه میروند و فارسی و عربی را در هم میگویند. میخندند، گریه میکنند، انگشت اشارهشان را بالا میآورند، برافروخته میشوند و دست آخر محکم میگویند: "قطعا سننتصر." طوری میگویند که برایت وحی منزل میشود و ناخودآگاه زیر لب تکرارش میکنی.
این آدمها را هرجایی نمیشود پیدا کرد. نمونهشان شاید فقط چندجای تاریخ باشد: روز عاشورا، روزهای اول جنگ خودمان، روزگار دفاع از حرم حضرت عقیله بنی هاشم؛ و حالا. انگار که چیزی مثل نخ تسبیح از آن روزها وصلشان کرده باشد به حالا با این تفاوت که اینها، بچههای حزبالله را میگویم، قویتر و محکمترند. انگار که اصلا تاریخ را از قصد کش داده باشند تا برسد به حالا و آدمهایی که یک تنه جلوی اسرائیل ایستادهاند.
این روزها کلی از خودم خجالت کشیدهام. وقتی مینشینم روبرویشان، بدون اینکه به چشمهایشان نگاه کنم، در همان لحظه اول، خالی میشوم. تهی از همه چیز.
دیروز با سجاد و همسرش ام علی حرف میزدم. هر دو جوان و از دهه هفتادیهای خودمان حساب میشوند. سجاد جانباز است. علی را دارند و یک توراهی. وقتی از زهرا پرسیدم میگذاری بچههایت وارد حزبالله شوند، نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و گفت: "بچه را برای چه میخواهم؟ برای مقاومت، برای مبارزه با اسرائیل، برای شهادت."
و سجاد ادامه داد: "ما زندگی و بچههایمان را برای آینده ذخیره نمیکنیم."
اینجا بود که خالی شدم. چشمهایشان دروغ نمیگفت. حرفشان، حرف نبود. باورشان بود. همان طور که تا حالا عملیاش کرده بودند.
منِ ایرانی آنقدر توی شعار و هیجان و احساسات زودگذر بزرگ شدهام که شعار را از اعتقاد تشخیص میدهم.
از خودم بدم آمد. از خود مرددم. بچههایم را گذاشته بودم توی خانه گرم و نرم، در آرامش، بدون صدای موشک، در کنار فامیل و دوست و آشنا و باز هم برای آمدن تردید داشتم. این یعنی من خودم را مالک همه چیز میدانم و اینها خدا را.
شبها صورت تکتکشان میآید جلوی چشمم که میخندند و انگشت اشاره گشان را بالا میآورند و محکم میگویند: "قطعا سننتصر."
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
شور مقاومت
وقتی گلکلمها و کرفسها داخل شیشه رفتند، سرکه و آب نمک روی آنها ریختیم.
درب شیشه را محکم کردیم و یک گوشهی تاریک و خنک به ترتیب و کنار هم چیدیمشان.
حالا که کار آمادهسازی تمام شده بود؛ باید دربارهی فروش آنها تصمیم میگرفتیم.
پشنهاداتی آمد، اما به ذهنم رسید که فروش شورها در مراسم پنجشنبههای پارک محله باشد؛ در کنار شهید گمنام و همراه با قرائت زیارت عاشورا؛ میتواند برنامهی خوبی باشد. تبیین در کنار شهید گمنام برکات زیادی دارد.
با مسئول برنامه صحبت کردم، پیشنهادم با استقبال زیادی روبهرو شد و برای پنجشنبهی پیشِرو برنامهها را هماهنگ کردیم.
حواسمان به آب و هوا نبود. پنجشنبه هوا بارانی و سرد شد.
برنامه را کنسل و به ناچار به هفتهی بعد موکول کردیم.
اینبار قرارمان دوشنبه شد. پارکی دیگر در وسط شهر برای فروش انتخاب کردیم.
روز موعود فرا رسید.
با چند نفر از هم محلهایها، وسط پارک میزی گذاشتیم و بساط شور به پا شد، شوری از جنس مقاومت.
تعداد رهگذران کم بود.
دوستان برای جلب نظر مردم به استقبالشان میرفتند؛ اما آنها مقاوم در نخریدن.
خوشحال بودیم از حضور در صحنه.
فروش برایمان مهم نبود، ما برای تبیین و آشنا کردن افراد با نیتمان آمده بودیم.
بساطمان را جمع کردیم و راهی خانه شدیم.
غذایم روی گاز بود. صدای قل قل خورشت بلند شده بود، قاشق را برداشتم و سراغ قابلمه رفتم.
همانطور که قاشق را میان خورشتهای تقریبا جاافتاده میچرخاندم فکرها و خاطرات و دغدغههای موازی را مرور میکردم.
یکدفعه، میان تمام دغدغهها چیزی به ذهنم رسید! میشود عصر امروز، همین پنجشنبهی جاری، بار دیگر به پارک محله برویم و در کنار شهید گمنام بساط شور به پا کنیم؟
سرم را سمت ستون وسط دیوار چرخاندم.
عقربههای ساعت روی دوی بعد از ظهر توقف کرده بودند! وقتی برای هدر دادن نداشتم.
سریع به دوستانم پیام دادم وقتی از همراهی دو سه نفری دلم قرص شد، شمارهی مسئول برنامهی پارک را گرفتم و میز را با او هماهنگ کردم.
ساعت چهار، بار دیگر شورها را برای فروش روی میز چیده شد.
قبل از شروع مراسم، مجری از کار ما گفت: "مهمانان عزیز قبل از اینکه مداح بیاید عرض کنم که، یه تعداد از بانوان دغدغهمند برای حمایت از جبهه مقاومت مقداری ترشی شور درست کردن و میخوان با فروش اینها، هزینه رو برای مردم لبنان ارسال کنند و اسم کارشون رو هم گذاشتن شور مقاومت".
استقبال مردم از همینجا شروع شد.
امروز همه چیز خیلی غیرمنتظرانه جور شد تا ما به آن هدفی که داشتیم برسیم.
با مردم حرف زدیم، از کارمان گفتیم. درد دلها را شنیدیم.
برای جبهه مقاومت دل سوزاندیم و اشک ریختیم.
تصمیم گرفتیم کاری کنیم.
یاد نیت و پیشنهاد خودم افتادم، انگار شهید گمنام، آبروی محله، خودش نیز دوست داشت میزبان ما باشد.
خدا را شکر که ما سهمی در حمایت از جبهه مقاومت داشتیم.
اعظم رنجبر
پنجشنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #لبنان
🎥 خاطره خانم شریعتمدار از عیادت مجروحان حادثه پیجر!
این روایتها رو ما قبل از این فقط توی روضهها، توی حماسههای کربلا شنیده بودیم اما حالا...
زینب شریعتمدار
یکشنبه | ۲۹ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
روایت نصر
@Revayate_nasr
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا