eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
225 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 هق‌هق مردانه مردها هم مگر گریه می‌کنند؟ آن هم مردهای چهارشانه و ورزیده‌ای که سلاح توی دستشان جا خوش کرده؟ از گوشه گوشه حرم صدای هق‌هق مردانه می‌آید. اسم رفقای شهیدشان را می‌گویند و زار می‌زنند. نگاهم روی یکی‌شان قفل می‌شود. چمباتمه زده، تکیه داده به دیوار، با سری کج و چشم‌های خیس و نگاهی که از ضریح جدا نمی‌شود. می‌نشینم کنارش. یک پارچه نور است. صدایش در نمی‌آید. بغض توی گلویش را فرو می‌دهد و شروع می‌کند قصه سقوط نبل و الزهرا را بگوید. میان حرف‌هایش هی گریز می‌زند به حاج قاسم. گریز می‌زند به سید حسن و یک‌باره بغضش می‌ترکد. می‌گوید همه زحمات شهدای مدافع حرم در چند روز، به باد رفت. خانواده‌اش را امانت سپرده است به بی‌بی زینب و خودش راهی است. منتظر دستور فرمانده است؛ آماده جهاد و شهادت. دعا کنیم برای پیروزی مجاهدین جبهه مقاومت. سید ابراهیم احمدی یک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | زینبیه ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 پناهگاه درماندگان کوچه ها و خیابان‌های زینبیه می‌رفت که خالی شود. لبنانی‌ها وسایلشان را جمع کرده بودند و می‌رفتند سمت لبنان. می‌رفتند سر خانه و زندگی‌شان، حتی اگر قرار بود روی ویرانه خانه‌شان چادر بزنند، باز هم خیالشان راحت بود که خانه‌شان است. کوچه‌ها و خیابان‌های زینبیه می‌رفت که خالی شود؛ اما انگار اینجا را از ازل پناهگاه آفریده‌اند: پناهگاه درماندگان. کوچه‌ها و خیابان‌ها دوباره پر شده است از زن و بچه و مردهایی که نشسته‌اند ترک موتور یا پشت ماشین، پای پیاده، با بقچه‌ای در دست یا پتوی نازکی روی شانه، با بچه‌های قدونیم‌قد، بدون چمدان و ساک و کیف کوچکی حتی. فقط فرصت کرده‌اند دست بچه‌هایشان را بگیرند و از خانه بزنند بیرون. از خانه و از شهرشان نبل و الزهرا. بی‌هیچ وسیله‌ای، با همان لباس تنشان. سواره و پیاده چند روز راه آمده‌اند تا خودشان را برسانند به حرم بی‌بی. تشنه و گرسنه، توی سرمای جانسوز سوریه. حالا رسیده‌اند به زینبیه، به حرم جبل الصبر. زن و مرد و پیر و جوان، نشسته‌اند گوشه گوشه حرم و استخوان سبک می‌کنند. مگر چند سال از آن روزهای سخت می‌گذرد؟ از روزهای محاصره نبل و الزهرا؟ از روزهایی که شهید دادند ولی دوام آوردند و مقاومت کردند؟ حالا انگار دوباره قرار است تاریخ تکرار شود. مردها سلاح به دست، زن و بچه‌هایشان را می‌رسانند به حرم بی‌بی، به پناهگاه بی‌پناهان، توسلی می‌کنند و برمی‌گردند برای جنگیدن. خودشان می‌گویند شهید می‌شویم ولی تسلیم نه؛ مقاومت می‌کنیم. سید ابراهیم احمدی یک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | زینبیه ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 نصرالله، آغوش باز کن - ۵ ایستاده است حَورا... شنیده بود قرار است همراه ما به لبنان برگردد. یک جان نه، صد جان گرفته بود. مثل ماهی قرمزی بیرون افتاده از آب، که دارد به حوض برمی‌گردد. بیشتر از دو ماه می‌شود که خانه‌اش را رها کرده و آمده سوریه. پدرش افغانی و مادرش لبنانیست. خودش سوریه به دنیا آمده و بزرگ شده لبنان است. مدرسه ایرانی‌ها در بیروت درس خوانده و فارسی را مثل بلبل اما با لهجه‌ای شیرین حرف می‌زند. تصمیم گرفته بود در سوریه کار جهادی کند. مترجم ایرانی‌ها بوده و حالا فراتر از مترجم، عزیزِ جان من است. خیلی زود دلبسته‌اش شدم. برایم خواهر، برایم مونس شد. با هم به لبنان آمدیم، با هم آمدیم ضاحیه؛ شهرش اینجاست، خانه‌اش اینجاست. آنچه در فیلم و عکس‌ها دیده بودیم کجا و این وسعت ویرانی‌ها کجا؟ ایستاده است حَورا، ایستاده‌ام کنارش، ایستاده‌ایم ما. ویران نمی‌شویم... کجایی ماهیِ آرام در آغوش اقیانوس؟ به من برگرد، این دریای غم لبریزِ دلتنگی‌ست. مهربان‌زهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا @dayere_minayi یک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | ضاحیه ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 هنیئاً لک... پیکر پسرش بعد از آن‌که مدت‌ها از شهادتش گذشته بود، برگشته بود و تشییع شد و در روضه آرام گرفت. پدر کمی با فاصله از مزار پسر ایستاده بود و دوستان و آشنایان به او تسلیت می‌گفتند. ترجیع‌بند و اول جمله‌ی آن‌ها یک چیز بود: هنیئاً لک! ترجمه‌ی خودمانی‌اش می‌شود خوش به حالت و خوشا به سعادتت! این‌گونه آرام بودن و این ادبیات ویژه را در این لحظات خاص برای هر انسان، به کار بردن، نشان از عقلانیتی متفاوت است. افتخارکردن به شهادت و مجاهدت عزیزان و غبطه‌خوردن افراد نسبت به آن‌ها که در مسیر حق، هزینه می‌دهند، شعور بالایی می‌طلبد که از آن انسان مؤمن است. عقلانیت ایمانی معجون عجیبی است. جوهره‌ی فرق ما با دشمن همین است و مزیت اصلی ما و رمز پیروزی ما نیز همین است. انسانی که خداباور است و در همه‌ی صحنه‌های زندگی او را حس و حضورش را لمس می‌کند، خلیفة‌الله بودن را مجسم می‌کند. چنین اتصالی به الله، چنان‌که شهید والای امت، چندی پیش آن را تبیین می‌کرد، همه‌ی جنود الهی را به نفع تو به میدان می‌آورد چه که «لله جنود السماوات و الأرض». به او گفتم آمده‌ایم از ثبات شما مدد بگیریم و از ایستادگی شما الهام بگیریم. بی‌درنگ پاسخ داد: شما، یعنی ایرانی‌ها، استادان ما در این راه هستید. یعنی ما شما را دیدیم و یاد گرفتیم. نعیم حسینی eitaa.com/AatasheDel جمعه | ۹ آذر ۱۴۰۳ | ضاحیه ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 امان از غم سیّد عاقله‌مردی بود میان‌سال؛ کنار مغازه‌اش که فروشگاه کوچک مولّد برق در ضاحیه بود ایستاده بود. ما را که دید با روی باز استقبال کرد و وقتی حدسش به یقین تبدیل شد که ایرانی هستیم، بیشتر گرم گرفت و خوشحال و بشاش صحبت می‌کرد. پس و پیش مغازه‌اش و حتی طبقات بالایی دکانش، یا موشک خورده و یا با موج انفجاری تخریب شده بود. از مقاومت می‌گفت و از این‌که این‌جا را دوباره می‌سازیم. از این می‌گفت که این خیابان نزدیک مجمع سیدالشهداء در محرم امسال به طرز عجیبی شلوغ بوده و پر از موکب. می‌گفت ببخشید نمی‌توانم دعوتتان کنم. فضای صحبت به صمیمیت و حماسه و رضایت پیش می‌رفت. سخن اما تا رسید به سید ، مَرد بغضش گرفت. آتش درونش جوشید و باران چشمانش شروع به باریدن کرد. می‌گفت این بزرگ‌ترین غم ماست. بقیه درست می‌شود. ولایت عجیبی میان امت سید و امامشان وجود داشته است. این پیوند معنوی با امام خمینی و امام خامنه‌ای نیز کاملاً محسوس است و «آنان که معنای ولایت را نمی‌دانند، در کار ما سخت درمانده‌اند.» نعیم حسینی eitaa.com/AatasheDel شنبه | ۱۰ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
📌 جنگ به روستای ما آمده بود - ۱۰ درِ قدیمی و زنگ زده خانه را باز کردم و از خانه بیرون زدم. بچه‌ها را با خودم نبردم. باید برای خانه خرید می‌کردم. این روزها هر چقدر هم که خرید می‌کردی کفاف غذای این همه آدم را نمی‌داد. باید برای بچه‌ها لباس گرم می‌خریدم. لبنانی که باشی خوب می‌فهمی جماعت زمستان و تابستان یعنی چه. اینکه یک عده طرفدار تابستان‌اند و یک عده طرفدار زمستان. گاهی برای هم کری می‌خوانند. شاید این رقابت در هیچ کجای دنیا مرسوم نباشد اما این رقابت هم قصه دارد. لبنان سوخت و انرژی زیادی ندارد. با اینکه مقاومت تمام تلاشش را می‌کند تا به مردم سوخت برساند اما گاهی زمستان‌ها دندان‌هایت به هم می‌خورد از سرما و نمی‌توانی خودت را درست و حسابی گرم کنی. تابستان هم برق نداری و خبری از کولر نیست. اینجا زمستان‌ها گاهی مجبوری در خانه هم لباس گرم بپوشی. مادرم که حتی بخاری هم ندارد. شیشه‌ها هم شکسته. باید برای بچه‌ها لباس گرمتر می‌خریدم. هر روز که می‌گذشت بیشتر می‌فهمیدم چه چیزهایی ضروری بوده و من در جنوب جا گذاشته بودم. از کنار یکی از حسینیه‌های روستا گذشتم. حسینیه شیعیان. اینجا شیعیان دو حسینیه دارند که حالا طبقه بالا و پایین آن پر شده است از آواره. خانه مادر من شاید قدیمی بود اما باز خانه مادری بود. لباسشویی مادر من اگر چه قدیمی و شکسته بود و آب تا وسط اتاق می‌آمد اما باز لباس‌هایمان را راحت‌تر می‌شستیم. در حمام را باید به زور می‌بستی اما باز هم می‌توانستی دوش بگیری. دلم برای آواره‌ها می‌سوخت. هر چند وضعیت خودمان هم تعریفی نبود. جنگ که شدید شد یک عده رفتند سوریه یک عده هم عراق. شنیدم نخست وزیر عراق دستور داد به جای کلمه "آواره" از "مهمانان عراق" استفاده کنند. مردم را هم با احترام در نجف و کربلاء اسکان دادند. بعضی هم خودشان را به شهرهای سنی‌نشین مثل طرابلس رسانده بودند که امنیتش بیشتر بود. از کنار حسینیه قدیمی می‌گذشتم. دلم می‌خواست وارد حسینه بشوم و زندگی مردم را ببینم اما فرصت این کار را نداشتم باید سریع به خانه برمی‌گشتم. پیرمردها بیرون حسینیه روی صندلی نشسته بودند و قلیان می‌کشیدند. بی‌خیال جنگ. بی‌خیال آوارگی. اوایل اوضاع به هم ریخته بود. خیلی زود مقاومت اوضاع را کنترل کرد و وضعیت آواره‌ها بهتر شد. پتو، بالش، غذا، لباس گرم، آب، خواهرهای من داوطلب شدند و برای کمک به آواره‌ها رفتند. چند باری هم برای ما کمک‌های غذایی آوردند. از كنار پیرمردها که می‌گذشتم گوشم به حرف‌هایشان بود. شنیدم که می‌گفتند تک پسر اُم جواد یکی از پیرزن‌های حسینیه شهید شده اما خودش هنوز نمی‌داند و هیچ‌کس دلش نمی‌آید خبرش کند. اینجا همه دل‌هایشان در جنوب است. هر کس عزیزی را جا گذاشته. دقیقا مثل من. دقیقا مثل ما که تمام مردهایمان در جبهه بودند. اینجا هر لحظه صدای شیون از حسینیه بلند می‌شد. یکی شوهرش شهید شده. یکی برادرش. یکی پدرش. یکی نامزدش. باید از دور می‌شنیدند فقط. نمی‌توانستند به دیدن شهیدشان بروند. جنگ بود. نمی‌توانستند با او خداحافظی کنند. تشییعش کنند. شهیدشان تنها و غریبانه زیر آتش سنگین دشمن دفن می‌شد. می‌دانی چقدر سخت است که پاره تنت بدون خداحافظی برود؟ خواهرم یک‌بار می‌گفت. می‌گفت وقتی که آنجا بود خبر شهادت جوانی را آوردند و حسینیه شد غرق گریه. می‌گفت مادر شهید سرش را بالا گرفت و گفت پسرم فدای مقاومت. هنوز دو پسر دیگر دارم آن‌ها هم فدای مقاومت. باور می‌کنی؟ این مردم آواره شده‌اند. خانه‌هایشان رفته. عزیزانشان زیر آتش‌اند. اما یک نفر را هم نمی‌بینی که به مقاومت معترض باشد. فقط منتظر پیروزی‌اند. به تنها مغازه لباس‌فروشی روستا رفتم. پول زیادی برایم نمانده بود. اما باید بچه‌ها را می پوشاندم. لباس‌ها را نپسندیدم. قدیمی و از مد افتاده و شل و ول اما چاره‌ای نبود. باید برای بچه‌ها لباس گرم می‌خریدم و فرصت انتخاب زیادی نداشتم. وقت برگشتن دوباره از کنار حسینیه گذشتم. از کنار مردهایی که روی صندلی پلاستیکی نشسته بودند و قلیان می‌کشیدند و از رادیوهای کوچک اخبار جنگ را دنبال می‌کردند و مثل کارشناسان خبره شبکه‌های خبری جنگ را تحلیل می‌کردند. اینکه حتما پیروز می‌شویم و بر می‌گردیم. از حسینیه صدای شیون بلند شد. درد در تمام جانم پیچید. می‌دانستم که مادری خبر شهادت پسرش را شنیده است. ادامه دارد... روایت زنی از جنوب به قلم رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
یک کار فرهنگی تمیز روایت نعیم حسینی | بیروت
📌 یک کار فرهنگی تمیز از دیشب و با فراخوان حزب‌الله، مردم فوج فوج به مکان شهادت شهید والای امت، سید حسن نصرالله می‌آیند تا در یک برنامه‌ی فرهنگی شرکت کنند. مقتل سید با انجام نورپردازی مختصری و با روشن شدن شمع‌های شام غریبانی که مردم با خودشان آورده‌اند، حال و هوای خوبی پیدا کرده است. برق‌های منطقه قطع است و در تاریکی و با کمی نور قرمز و یک نور سفید قوی از نقطه‌ی شهادت سید عزیز، حالتی معنوی پدید آمده است. کانون اصلی و نقطه‌ی قوت این برنامه اما صوت‌هایی است که در این فضا پخش می‌شود. انتخاب فرازهایی از سخنرانی‌های معنوی، آرام، تبیین‌گر و آرام‌بخش سید با اندک موسیقی افزوده شده و تنها یک سرود آرام که در فاصله‌ی بین سخنان سید پخش می‌شد، چنان فضایی را پدید می‌آورد که چندان توصیف‌شدنی نیست. گویی خود سید دارد مردم امتش را آرام می‌کند. مردم از هر طیف و طائفه حاضر شدند و چشمان باریده که سرخ شده بود گواه خوبی برای اثرگذار بودن آن بود. صداهایی از سید پخش می‌شد که عرشی بود. فرازهایی از دعای کمیل، شرح ادعیه، تفسیر آیات خاص جهاد و امثال آن به‌گونه‌ای بود که انسان حاضر در آن، بوی عوالم دیگر را حس می‌کرد. نیروهای فرهنگی حزب‌الله، نبض جامعه‌شان را خوب تشخیص دادند و با ابتکاری ساده و جذاب، یک کار فرهنگی تمیز را به اجرا گذاشتند که بیش از آن‌که برد رسانه‌ای داشته باشد، برای آرام‌کردن مردمانی مقاوم که در بهت خبر شهادت سید حتی فرصت نکردند گریه کنند، بسیار مؤثر است؛ البته آرام‌کردنی که ایمان‌افزاست و عزم‌آفرین و نه تخدیری و دور از مبارزه. نعیم حسینی eitaa.com/AatasheDel یک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 از لبنان برایم بگو... - ۱ همه جای لبنان سرای من است... بعد از پیگیری‌های زیاد قرارمان برای ساعت ۶:۱۵ عصر قطعی شد... آدرس خانه‌شان را بلد نیستم... خدا پدر سازنده برنامۀ نشان را بیامرزد... آدرس را در برنامه وارد کردم. ۹ دقیقه تا آنجا فاصله دارم . حرکت کردم و برای به جا آوردن رسم ایرانی‌ها بین راه جلوی یک شیرینی فروشی ایستادم و شیرینی خریدم. درب مجتمع‌‌شان رسیدم و منتظر رسیدن دو دوست دیگر شدم‌. در حین انتظار چند مرد با دشداشه عربی از مجتمع خارج شدند‌. با تحلیل‌های کارآگاهانه پیش خودم می‌گویم حتما توی این مجتمع عرب‌ها ساکن‌اند، اما جانب احتیاط را رعایت می‌کنم و درمورد سوریه و لبنان و عراقش نظر نمی‌دهم! بعد از ربع ساعتی رژه رفتن در هوای تاریک و بس‌ناجوانمردانه سرد، آن دو دوست رسیدند. از قبل نمی‌شناختمشان. اما سلام و احوال‌پرسی گرمی موجب آشنایی بیشترمان می‌شود. خانه‌شان طبقه اول بود. بعد از بالارفتن از ۷-۸ پله، مقابل درب خانه‌شان رسیدیم. عکس شهیدی از حزب‌الله روی در جلوه‌گری می‌کند. یکی از دوستان گفت برادرشوهرش است. با دستپاچگی گوشیم را درآوردم که عکس بگیرم اما در باز شد و عکس، عکس نشد. خانمی جوان در را باز کرد و پشت سرش دختر بچه‌ای با موهای فرفری قهوه‌ای و چشمان رنگی که بعد فهمیدم اسمش فاطمه‌معصومه است و سه چهار سال دارد ظاهر شد. خانم جوان با فارسی دست و پا شکسته ما را به داخل دعوت کرد. با ورود به خانه چند عکس دیگر از همان‌هایی که روی در ورودی بود به چشم می‌خورد. نشستیم. پرسید نسکافه یا چای؟ و ما بعد از تیکه پاره کردن چند تعارف چای را انتخاب کردیم. فاطمه‌معصومه کمک مادرش شیرینی و بشقاب آورد و من که در خیالاتم فکر می‌کردم فارسی بلد نیست فقط به او لبخند زدم و به برکت آموخته‌هایم از اربعین گفتم شکرا! تا مادر فاطمه‌معصومه مشغول چای ریختن است، در اسباب و وسایل خانه دقیق‌تر می‌شوم. یک مبل پنج نفره، یک استخر توپ کوچک، یک موتور اسباب‌بازی زرد رنگ، یک گلیم‌فرش و یک میز کوچک که معلوم است برای مطالعه است، یک بخاری و همین است سیاهه اقلام آنچه که می‌بینم‌. ساده و بی‌تکلف... مادر فاطمه‌معصومه با سینی و سه چای لیوانی فرا رسید. با رسیدن سینی چای باب گفتگو رسما آغاز شد. می‌گفت ما در لبنان در استکان‌های کوچک چای می‌خوریم اما چند باری که در ایران مهمانی رفتم دیدم با لیوان‌های بزرگ چای پذیرایی می‌کنند. به همین خاطر برای شما چای لیوانی آوردم. از او خواستم بیشتر از خودش برایمان بگوید تا بیشتر با هم آشنا بشویم. اسمش فاطمه بود و ۲۲ساله. ۴سال از ازدواجش می‌گذشت و از چند روز بعد از ازدواج به ایران آمده بود. در لبنان زیست می‌خوانده و شرط خانواده‌اش برای ازدواج ادامه تحصیل بوده است. این را که گفت فهمیدم در شروط ازدواج با ایرانی‌ها شباهت‌هایی دارند. البته از مادری که چندین گواهی یا به قول ما لیسانس از روانشناسی و پرستاری و مدیریت تغذیه و معلمی دارد و پدری که در عین مدیریت درمانگاه، دوران تحصیلات دکتری را می‌گذراند، چنین شرطی دور از انتظار نبود. وقتی قرار شده بود که به ایران بیاید ترجیح داده بود به جای زیست غربی در ایران علوم تربیتی اسلامی بخواند. فارسی را در کرونا و در دوره‌های مجازی آن زمان زیر نظر جامعة‌الزهرا قم یاد گرفته بود. می‌گفت وقتی برای ثبت‌نام دوره فارسی به جامعة‌الزهرا رفته بود از نگهبانی تا محل ثبت‌نام را با چالش اینکه کسی زبانش را نمی‌فهمیده طی کرده. او تا قبل از آمدن به ایران یک کلمه هم فارسی بلد نبوده است. حرف زدنمان با چاشنی شیرین زبانی عربی فاطمه‌معصومه که از مادرش می‌خواهد برایش شکلات باز کند همراه است. فاطمه‌معصومه فارسی بلد است اما تمایلی در او برای فارسی صحبت کردن ندیدم. احتمالا فارسی را از مهدکودکی که مادرش وقتی دانشگاه می‌رود و او را در آنجا می‌گذارد آموخته است. می‌پرسم «اهل کجای لبنان هستین؟» می‌گوید‌ «جنوب... روستای فرون» پیگیریم را که برای دقیق‌تر گفتنش می‌بیند می‌گوید به خاطر شغل پدرم در جاهای مختلف زندگی کردیم اما در کلامش معلوم است که خود را متعلق به جای خاصی از لبنان نمی‌داند و یک همه جای لبنان سرای من است در گفتارش پیداست... - راستی همسرتون الان کجاست؟ زهرا جلیلی یک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
روایت راوی روایت مهدیه سادات حسینی | کرمان
📌 روایت راوی دنبال سوژه‌ی کمک‌های مردمی برای مقاومت بودم که پیام داد، کسی با نام کابری «ز.بذرافشان» که بعدها از صدایش فهمیدم زن است و احتمالا از من کمی سنش بیشتر است‌ و احتمالا اهل خراسان جنوبی است و احتمالا خیلی دغدغه‌مند است که دنبال کمک برای نوشتن می‌گردد و هزاران احتمال دیگر که میانشان فقط یک قطعیت وجود داشت: دلش می‌تپید برای روایت سه پسر بچه‌ی عشایری که قلک‌هایشان را شکسته بودند برای کمک به جبهه‌ی مقاومت. اما چیز بیشتری نمی‌دانست و نمی‌توانست از همین یک خط خبر، روایت استخوان‌داری بنویسد که مورد پسند راوینا باشد. من اما باید چه چیز را روایت می‌کردم؟ سه برادر عشایری که قلک‌هایشان را شکسته‌اند و پول‌های هزار، دوهزار و پنج‌هزار تومانی چسب زده‌شان را که شاید با چشم‌پوشی از خرید کیک و چیپس روزانه، جمع کرده بودند برای خریدن دوچرخه یا هر چیزی که پسرها با تصورش رویا می‌سازند و برای یکدیگر با ذوق از نزدیک شدن تحققش می‌گوید، بدون اینکه هزارتومانش را برای روز مبادا بردارند، بخشیدند و جلوی دوربین عکاس طوری اسکناس‌ها را بالا گرفتند که انگار یک سلاح ارزشمند است که پیروزی قطعی را نوید می‌دهد. سه پسر بچه‌ای که نخواستند قهرمانان میدان این حماسه، فقط زن‌هایی باشند که طلاها و حلقه‌های ازدواجشان را هدیه می‌کنند. یا باید زنی را روایت می‌کردم که نمی‌شناختمش و فقط می‌دانستم نویسنده است اما با تمام سوژه‌هایی که روی دستش مانده و فرصت نوشتن نداشته، دلش طور خاصی گیر معرفت و مرام این سه برادر شده و حواسش نبوده که خودش عجب سوژه‌ی نابی شده است! خودش که پیام آن ایثار کودکانه را با دلش دریافت کرده و دیگر هیچ گاه فراموش نخواهد کرد. شاید حتی بعد این، جور دیگری با روضه‌های «احلی من العسل» گریه کند. شاید توی متن‌های بعد از اینش، قهرمان‌های بزرگ نامشان عقیل و علی و عماد باشد و‌ شاید یک روز دلش تاب نیاورد و کوله‌اش را بردارد و برود نهبندان دنبال آن سه برادر و داستانشان را بنویسد برای ماندن در تاریخ‌. مهدیه سادات حسینی جمعه | ۹ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 از لبنان برایم بگو... - ۲ همسرت کجاست؟ شنیده بودم که چند روز قبل خانه‌شان خیلی شلوغ بوده ولی الان فقط فاطمه بود و فاطمه‌معصومه. علت را که پرسیدم گفت شوهرم به همراه خواهر و مادر و برادرش امروز صبح برگشتند لبنان. آتش‌بس برای آن‌ها هم مثل بقیه لبنانی‌ها قراری شد برای بازگشت به خانه. خانه‌هایی که برخی از صاحبانش هنگام ترکشان کلیدها را روی در گذاشته بودند که اگر رزمنده‌ای احتیاج به استراحت داشت، در را باز کند و داخل برود‌. خانه‌هایی که بعضی کن فیکون شده و برخی مثل خانه مادرشوهر فاطمه محل رفت و آمد سگ‌های ولگرد... و بعضی دیگر مثل خانه خاله‌ی شوهر فاطمه، اگر دستی به سر و‌ رویش بکشی می‌شود محل زندگی چندین خانواده. بحث پشتیبانی جنگ در دفاع مقدس خودمان را وسط می‌کشم. مشت را نمونه خروار می‌کنم و مربا درست کردن، شال و کلاه بافتن و آجیل بسته‌بندی کردن زنان را مثال می‌زنم. از نقش زنان لبنانی در جنگ می‌پرسم. می‌گوید شرایط کار در لبنان سخت است و سیستم جاسوسی و پهبادی قوی. برایم مثالی می‌آورد که، خانمی فیلمی را به اشتراک گذاشته و گفته برای کمک به جبهه مقاومت برای رزمندگان حزب‌الله غذا می‌پزد، تا برایشان ببرد. اما اسراییل با پهپاد او را هدف قرار داده و به شهادت می‌رساند. برایم عجیب بود چرا همسر فاطمه هم به همراه خانواده به لبنان رفته و او و فاطمه‌معصومه و درس را رها کرده. گفت شنبه هفته آینده تشییع برادرشوهرم است... البته شوهرم هم وقتی داشت می‌رفت پلاکش را با خودش برد که اگر لازم شد برای جنگ برود. همسرش نیروی حزب‌الله نیست اما لبنان هم بسیجیان جان‌برکفی مثل ایران ما دارد. با بردن نام پلاک علامت سوال بالای سرم در دهانم راه باز می‌کند که نمی‌ترسی همسرت هم شهید بشود؟ پاسخش دندان‌شکن‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم. گفت وقتی می‌خواستم فاطمه‌معصومه را به دنیا بیاورم همسرم از من خواست حین زایمان برایش دعای شهادت کنم و من این کار را برای او انجام دادم. مرگ برای همه هست و همه می‌میریم. چه مرگی بهتر از شهادت... شهید بشود بهتر از آن است که در بیماری یا تصادف بمیرد... این حرف‌ها را اگر کس دیگری می‌زد، حتما می‌گفتم شعار است. اما برای کسی که در دل این ماجراست حقیقت محض است... برای آنکه سرپوشی بر بهت و حیرتم بگذارم، در مورد سید حسن می‌بپرسم. سید حسنی که لابه‌لای صحبت‌هایش بارها ذکر خیرش را گفته بود. می‌گوید هنگام شهادت سید حسن ایران بودند و وقتی خبر را می‌شنود اولین جمله‌ای که می‌گوید این است که حالا سید حسن کمی استراحت می‌کند ... از شرایط سخت امنیتی که سید در آن زندگی می‌کرده و دوری از خویشان و آشنایانش می‌گوید. از اینکه وقتی شهید شده است یک سال بوده که دخترش را ندیده بوده. - حالا که سید حسن نیست لبنان چه می‌شود؟ جوری جوابم را داد که دیگر به خودم جرات پرسیدن سوال دیگری در این باره ندادم؛ - شیخ نعیم هست... سکوت کوتاه بینمان با لبخندی شکسته شد. لبخندی از سر وجد، که نشان از آن داشت فاطمه چیزی به خاطرش آمده... با ذوق گفت: این را هم بگویم که خطبه عقد ما را هم شیخ نعیم خوانده و الان گاهی اوقات ما برای دیگران با این قضیه پز می‌دهیم که یکی از سران مقاومت خطبه عقدمان را خوانده... یکی از دوستان پرسید شرایط امنیتی الان برای شیخ نعیم هم هست؟ گفت قبلا خیلی عادی و معمولی بین مردم تردد می‌کرد و حتی برای مراسم شهید رئیسی هم آمده بود. با بردن نام شهید رئیسی پنجره‌ی دیگری در ذهنم باز شد که از او بپرسم. پیوند زیبایی بین سید حسن و شهید رئیسی برقرار می‌کند و می‌گوید: «شهید رئیسی هم مثل سید حسن خستگی نمی‌شناخت.» از قرآن دست گرفتنش در سازمان ملل با عنوان شجاعت یاد می‌کند. می‌گوید در مراسم تشییع شهید رئیسی در قم، وقتی پیکر شهید از مقابلم رد شد احساس کردم وجودم لرزید... نمی‌دانم چرا ولی دلم برای شهید رئیسی سوخت... دیگر نوبت به عکس روی دیوار رسیده بود.... زهرا جلیلی یک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
از کعبه تا لبنان روایت الناز قره‌خانی | زنجان
📌 از کعبه تا لبنان پنجشنبه اولین روز ماه آذر فرا رسید. قرار بود دومین پویش ایران همدل و احسان طلای خانم‌های زنجانی به جبهه مقاومت برگزار شود. ساعت ۱۴ خودم را به مصلی رساندم. در صحن اصلی مصلی چند میز برای جمع‌آوری طلا گذاشته بودند. طلاها را تحویل می‌گرفتند و رسید می‌دادند. حضور خانم‌ها به قدری زیاد بود که صف تشکیل شده بود. با اینکه برنامه تا نماز بود اما نزدیک اذان خانم‌های زیادی مراجعه می‌کردند و در صف می‌ایستادند. کنار یکی از خانم‌ها رفتم و احوالپرسی کردم. از قبل او را می‌شناختم. از پیشکسوت‌ها و فعالان فرهنگی شهر بود. پرسیدم: - حاج خانم قراره چه چیزی اهدا کنید؟ درون چشمانش برق و ذوقِ خاصی بود. مشتش را از زیر چادر بیرون آورد. انگار که چیزی پنهان کرده باشد، آن را باز کرد و نشانم داد. گفت: هدیهٔ ناقابل... گردنبندش طرحِ کعبه بود. ذوق کردم و گفتم: - اِ... حاج خانم فکر کنم این هدیهٔ مکه است درسته!؟ - بله، مادرم ۲۵سال قبل، از اولین سفرِ حج عمره‌اش برام هدیه آورد. زنجیر هم همراهش بود. معلوم بود همان لحظه از گردنش باز کرده تا هدیه دهد. صحبتش را ادامه داد: - دوست داشتم ارزشمندترین چیزی که برام قابلِ ارزش است به جبهه مقاومت هدیه بدم. مهم‌ترین چیزی که از جهت معنوی توی زندگیم بوده این هدیه است و آن را تقدیم مردم لبنان می‌کنم. الناز قره‌خانی پنج‌شنبه | ۱ آذر ۱۴۰۳ | حسینیه هنر زنجان @hoseinieh_honar_zanjan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۹.mp3
15.04M
📌 🎧 🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۹ عروس بقاع با صدای: ریحانه نبی‌لو طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ایستاده در غبار - ۵۵ روایت محسن حسن‌زاده | بیروت
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۵۵ دایی علی یک؛ دایی‌علی -تقریبا- غیرپاستوریزه‌ترین آدمی است که توی عمرم دیده‌ام. من همه فحش‌هایی که نباید توی هفت‌هشت‌سالگی می‌شنیدم را از او شنیدم! نه که به کسی فحش بدهد؛ نه! در توصیف شرایط از فحش‌ها کمک می‌گرفت و البته می‌توانست یارِ دوازدهم تیم فرهنگستان باشد در ابداع فحش‌های جدید! دایی‌علی خطرناک بود! ماشین بزرگی داشت. گاهی شب‌ها مرا با خودش می‌برد شمال که ماهی بیاورد. توی جاده چالوس، چراغ‌های ماشین را خاموش می‌کرد، می‌رفت توی لاین مخالف، و ناگهان چراغ‌ها را روشن می‌کرد! دایی‌علی اهل بحث بود. توی مهمانی‌ها اگر دو نفر سرشان گرم بحث می‌شد، دایی‌علی سومین‌نفرشان می‌شد. دایی‌علی عاشق بروس‌لی بود. ما را می‌نشاند جلوی تلویزیون و وی‌‌اچ‌اسِ قدیمی را می‌کرد توی حلق ویدئو و منتظر می‌ماندیم تا ضربه‌ی میمون را ببینیم که بروس‌لی روی لاتِ کوچه بالایی‌شان پیاده می‌کند! من اصلا به عشق همین ضربه‌ی میمون رفته بودم کلاس کنگ‌فو و گنده‌لات‌های محل را می‌‌زدم! دایی‌علی دیوانه‌ی کتاب بود. عینکش را می‌چسباند نوک دماغش، یک خودکار برمی‌داشت و می‌افتاد به جان کتاب. جوری می‌خواند که انگار کلمه به کلمه‌اش را بلعیده باشد. کتاب برای دایی‌علی، حرف زدنِ یک‌طرفه‌ی نویسنده نبود. او هم توی کتاب با نویسنده حرف می‌زد؛ برایش شعر می‌نوشت؛ حرفش را تایید یا رد می‌کرد و اگر نویسنده چیزی گفته بود که با آن حال کرده بود با خط خوش می‌نوشتش. کتاب‌خانه‌ی دایی‌علی، برای من به‌ترین کتاب‌خانه‌ی دنیا بود. ورژن اصلی کتاب‌های مطهری و شریعتی (چند تومانی و چند قرانی‌هاش!)، شعر و قصه و فلسفه و شیر مرغ و جان آدمی‌زاد و خلاصه همه‌چیز لابه‌لای کتاب‌هاش پیدا می‌شد. اما مهم‌تر از خود کتاب‌ها، حاشیه‌نویسی‌های دور کتاب بود. اولین‌بار اسم عطار را از دایی‌علی شنیدم. تذکره‌الاولیاء دایی‌علی سال‌هاست که پیشِ من است؛ نه به خاطر عطارش، به خاطر حاشیه‌هاش. چند شب قبل که دایی‌علی توی "بله" پیام داد، همه این خاطرات دوباره توی قلبم زنده شد. دایی‌علی دارد پیر می‌شود. نمی‌دانم هنوز بین سطرها چیزی می‌نویسد یا نه اما کاش هنوز با نویسنده‌ها حرف بزند... مثل همین عکس که دایی دارد به عطار می‌گوید مردِ حسابی، شمردن بلد نیستی؟ از یکِ علی(ع) چرا شروع نمی‌کنی؟ دو؛ - من این روزا چی‌کار می‌کنم؟ عاطل و باطل می‌گذرونم. آهنگری در حد بالا. برق‌کار برق صنعتی. کار در حوزه انواع آبزیان پرورشی، میگو و ماهی. متخصص فراورده‌های پروتئینی، مرغ و گوشت. رانندگی با انواع خودروی سبک و سنگین راهسازی. موتورسیکلت. آشپزی درحد عالی و البته آشنایی با جنگ و جنگ‌افزار سبک. و تدریس علوم فلسفه و حکمت و... خلاصه دلم می‌خواد بیام لبنان. خیلی جاها ثبت‌نام کردم، نشده. ببینم می‌تونی کاری کنی بیام اون‌‌ورا؟ تازه خیاطی و جوش‌کاری هم اوستام. دفاع شخصی هم سرم میشه. ت ی ر اندازی هم نامبروان. پرتاب "ک ا ر د" هم بالاخره دستی دارم. از شوخی گذشته اگه می‌تونی مارو هم ببر. دعوت کن. پارتی‌بازی کن. لابی کن. لایی بکش. کلک جورکن. کارِت درسته! این پیامِ چند شبِ قبلِ دایی‌علی است؛ بدون ویرایش و روتوش. این روزها که تصاویرِ طرفدارانِ متفاوتِ مقاومت دارد در شبکه‌های اجتماعی منتشر می‌شود، خالی از لطف نبود که بدانید دایی‌علی هم ماهیِ دور از آب است... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۴ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 جنگ به روستای ما آمده بود - ۱۱ از لحظة‌ای كه برق می‌آمد تلويزيون قديمی مادر من صدای خش‌دارش می‌رفت تا آسمان تا وقتی كه دوباره برق می‌رفت و گوینده اخبار را به زور ساکت می‌کرد. گاهی دلم می‌خواست برق همیشه قطع باشد، اینقدر که صدای تلویزیون کهنه مادرم روی اعصابم بود‌. وسط آن شلوغی فقط صدای تلویزیون را کم داشتیم‌. مادرم نمی‌توانست مثل ما اخبار جنگ را با موبایل دنبال کند. آشپزخانه بودم که خبر بمباران ساختمانی که سید در آن بوده را شنيدم. دستم سست شد. ظرف داغ غذا ریخت وسط آشپزخانه. مادرم هنوز نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده. داد و بی‌داد می‌کرد که حالا تکلیف غذای این جماعت چه می‌شود؟ صدای شیون که بلند شد تازه فهمید چه اتفاقی افتاده است. شب سختی بود. شب بیم و امید. شب دعا.‌ خواب به چشم کسی نرفت آن شب. ظهر فردا خبر شهادت سید اعلام شد. من دقیقا کنار همان دیوار ایستاده بودم. دیواری که در ۶ سالگی در کنار آن خبر رفتن پدرم را شنیده بودم. دوباره همان دختر بچه را می‌دیدم. دختر بچه‌ای ۶ ساله. با موهای مجعد قهوه‌ای. با گریه نگاه کسانی می‌کردم که گریه می‌کردند. من حالا دوباره یتیم شده بودم. دقیقا مثل همان سال‌ها. خانه روی هوا بود. فکرش را بکن این همه آدم با صدای بلند گریه کنند. بچه‌ها هاج و واج نگاهمان می‌کردند. دقیقا مثل کودکی‌های من. من به دیوار تکیه داده بودم. گریه نمی‌کردم. خشکم زده بود. یاد اولین‌باری افتادم که سید را دیدم. جشن تکلیف. از مدرسه امداد در المعیصره رفتیم بیروت. مدرسه امام خمينی. لباس نماز پوشیده بودیم. مثل فرشته‌ها. سید به من هدیه داد و من نگاهش کردم. هنوز سایه‌اش را روی سرم احساس می‌کردم. لبخندش را. یاد روزهایی افتادم که شوهر سابقم تازه شهید شده بود. من مانده بودم و دختری مریض که تا دو ماه هر روز باید به بیمارستان آمریکایی بیروت می‌رفت و من پولش را نداشتم. هنوز هم نمی‌دانم از کجا فهمیده بود فاطمه مریض است. کمک کرد تا دخترم را ببریم همان بیمارستان. آن روز دوباره احساس کردم پدرم برگشته است. من دوباره یتیم شده بودم. بعد از رفتن پدرم گریه مادرم را ندیده بودم. زندگی محکمش کرده بود. راحت گریه نمی‌کرد. حالا مادرم مثل روزی که پدرم رفت گریه می‌کرد. من هنوز گریه نمی‌کردم. نمی‌دانم چرا اما آن لحظه یاد حرف‌های دوست ایرانی‌ام افتادم. هر وقت اتفاقی در ایران می‌افتاد و من نگران می‌شدم دوست ایرانی‌ام می‌خندید و می گفت ما روزهای سخت‌تر از این هم داشته‌ایم. می‌گفت انقلاب که شد همه مسؤولانشان را ترور كردند حتى رئيس جمهور و نخست وزير را. بعد هم جنگ شد. می‌گفت همه بر علیه آن‌ها بودند. می‌گفت دشمن ما قوی بود. شهید می‌دادیم. بعد هم امام رفت. همه فکر کردند همه چیز تمام شده. اما نشد. می‌گفت نترس خدا هست. سرم را تکان دادم و بریده بریده زیر لب گفتم‌ - خدا هست. استخوان‌های سینه‌ام داشت در هم فرو می‌رفت. نفسم بالا نمی‌آمد. گریه نمی‌کردم. دوباره خودم را می‌دیدم. همان دختر ۶ ساله. با موهای مجعد و چشم‌های وحشت زده. پدرم رفت اما خدا هنوز بود. می‌دانستم که سید بیش از اینکه یک شخص باشد یک راه است. امام موسی صدر که رفت چه کسی باور می‌کرد سیدی بیاید و جایش را پر کند؟ اصلا رسول خدا که رفت مگر اسلام هم رفت؟ این‌ها را داشتم به خودم می‌گفتم. من نباید از پا می‌افتادم. می‌لرزیدم. سردم بود. دلم نمی‌خواست صدای گریه‌های ما به گوش جماعت القوات اللبنانیة برسد. می‌رسید. می‌دانستم كه از گریه‌های ما خوشحالند. مگر ما چه گناهی داشتیم جز اینکه نمی‌خواستیم دشمن تا وسط بیروت بیاید؟ ما که بهای آزادی این آب و خاک را به جای همه پرداخته بودیم. پس چرا به گریه ما می‌خندیدند؟ می‌دانی چقدر سخت است که کسی از گریه تو خوشحال باشد؟ می‌دانی چقدر سخت است صدای گریه تو را بشنود؟ اما مگر می‌شد کسی را آرام کرد. دوباره یتیم شده بودیم. سید فقط برای ما مرد میدان نبود. حتی برای ازدواج ما پیام تبریک می‌فرستاد. گاهی اسم بچه‌هایمان را سید انتخاب می‌کرد. باور می‌کنی؟ سید پدرمان بود. همسایه‌ها وحشت‌زده ریختند خانه ما. فکر می‌کردند برای مادرم اتفاقی افتاده. نمی‌دانستند پدرمان رفته است. نگران بودم. نگران جنگ. نگران رزمنده‌هایی که در میدان بودند. یعنی حالشان چطور است؟ نمی‌دانم چند دقیقه مثل صاعقه‌زده‌ها نگاه می‌کردم. هیچ‌کس حواسش به من نبود. به دختری که دوباره ایستاده بود کنار دیواری که روزی با موهای مجعدش در ۶ سالگی همان‌جا ایستاده بود. پدرش دوباره رفته بود. نفسم بالا نمی‌آمد. چشم‌هایم درست نمی‌دید. همه را درهم می‌دیدم زیر لب گفتم‌ - خدا هست... جمله‌ام تمام نشده بود که پاهایم سست شد. چشم‌هایم سیاهی رفت. چیزی نمی‌دیدم دیگر جز دختر بچه‌ای ۶ ساله با عروسکی کهنه. با صورت که به زمین افتادم فقط یک جمله را زیر لب می‌گفتم - سید رفت. خدای سید نرفته است. ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب به قلمرقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 علی اما دست مادرش را رها کرده بود... گفته بودند به ثانیه نکشیده تخلیه کنید. ترس ریخته بود توی جانشان. یاد چند سال پیش افتاده بودند. یاد روزهای محاصره نبل و الزهرا. مردهایشان کمیته دفاع مردمی تشکیل داده بودند و سه سال مقاومت کرده بودند تا شهر دست تکفیری‌ها نیفتد. توی آن تنگنای محاصره و نبود غذا و دارو، هر روز شهادت بچه‌هایشان را به چشم دیده بودند. حالا قرار بود تاریخ جور دیگری تکرار شود. گفته بودند به ثانیه نکشیده تخلیه کنید که شهر دارد سقوط می‌کند. این بار آنقدر همه چیز غافلگیرانه بود که قدرت مقاومت نداشتند. تنها کاری که از دستشان بر می‌آمد، بیرون رفتن از شهر بود. دست برده بودند توی کمد، یکی دو دست لباس ریخته بودند توی کیف، دست بچه‌هایشان را گرفته بودند و زده بودند بیرون. بعضی‌ها همین‌ها را هم نتوانسته بودند بردارند. علی اما دست مادرش را رها کرده بود، قفس پرنده‌هایش را برداشته بود و دویده بود دنبال خانواده‌اش. بعد هم لباسش را گرفته بود دور قفس مبادا سردشان شود. مادرش توی دلش تحسینش کرده بود. می‌دانست تکفیری‌ها به چیزهایی که کوچکترین وابستگی به شیعیان دارد رحم نمی‌کنند، حتی به پرندگانشان. سید ابراهیم احمدی دوشنبه | ۱۲ آذر ۱۴۰۳ | زینبیه ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
از لبنان برایم بگو - ۳ روایت زهرا جلیلی | قم
📌 از لبنان برایم بگو - ۳ ما رایت الا جمیلا دیگر وقت آن رسیده بود که از عکس روی دیوار، همان عکسی که جلوی در با آن روبرو شده بودیم، بپرسم. - عکس روی دیوار مال کیه؟ - علی برادرشوهرم هست... - کی شهید شده؟ - یک‌ماه پیش... فهمیدم داغ تازه است و علی در جنگ اخیر شهید شده... از او خواستم از علی و خانواده همسرش بیشتر برایم بگوید... - خانواده همسرم سه پسر و یک دختر هستند. علی ۲۱ساله بود. سه سال پیش عقد کرد. کافه داشت. فاطمه خیلی تأکید دارد که منظورم از کافه قهوه‌خانه است نه کافی‌شاپ. - در کافه علی فحش‌دادن و دعوا و بازی‌های حرام ممنوع بود. حتی هر بازی جدیدی که می‌خواستند به کافه وارد کنند زنگ می‌زد و از همسرم که طلبه است، حکم شرعی و به قول خودمان حلال و حرامش را می‌پرسید. خیلی در قیدوبند جمع‌کردن پول نبود. هر موقع به او می‌گفتند پول‌هایت را جمع کن و خانه‌ات را بساز می‌گفت: خدا بزرگه... و اعتنایی نمی‌کرد. فاطمه‌معصومه خیلی با ما هم کلام نمی‌شود. اما معلوم است حواسش پیش ماست و به حرف‌هایمان گوش می‌دهد. وقتی می‌فهمد در مورد عمو علی‌اش صحبت می‌کنیم یکی از عکس‌های عمو را برمی‌دارد و بازی می‌کند و با آن روی مبل می‌پرد. فاطمه که دید نظرمان به حرکات فاطمه‌معصومه بیشتر جلب شده، می‌گوید: یک‌بار علی پول زیادی جمع کرد و برای همهٔ بچه‌های خواهر برادرهایش آی‌پد خرید! در همین لحظه فاطمه‌معصومه عکس عمویش را در بغل گرفت و رو به ما گفت: عمو علی... فاطمه از حواس‌جمع بودن علی برایمان می‌گوید... از اینکه اگر کسی از اقوام در جمع خانوادگی ساکت بود حواسش بود و علت را جویا می‌شد و اگر ناراحتی بود دلجویی می‌کرد. او حتی گوشه ذهنش می‌دانست که فاطمه به رنگ بنفش علاقه دارد و هر وقت فاطمه لبنان بود برای او گل‌های بنفش می‌خرید. یک‌بار پول جمع کرد برای دوا و درمان پسرک مریض محله. مادر پسر توان مالی درمان او را نداشت. فاطمه می‌گوید مادر آن پسرک مریضِ محله، در شهادت علی بیش از مادر علی گریه و زاری می‌کند و به مادر علی می‌گوید تو مادر او نیستی، من مادر او هستم... اسم مادر را که می‌برد بالاخره جرئت پیدا می‌کنم از مادر علی بپرسم. مادر علی یک خانم ۴۷ساله است و در جنگ‌های سال‌های گذشته خواهر شهید شده است... یک‌ماه پیش هم در یک‌لحظه خبر سه شهادت را به او می‌دهند... پسرش علی، برادر دیگرش و پسربرادر شوهرش... از فاطمه نحوه برخورد مادرشوهرش را با این سوگ‌های بزرگ می‌پرسم... و او می‌گوید بسیار گریه و زاری می‌کند و مدام خدا را بابت اینکه او را لایق این غم‌ها دانسته شکر می‌کند... هضم این قضیه برایم سخت است و برای اینکه کمی برای خودم حلاجی‌اش کنم سکوت می‌کنم... نمی‌دانم... شاید؛ چون زیادی دنیا را جدی گرفته‌ام و کمتر به این جمله فاطمه فکر می‌کنم که مگر قرار است چقدر زندگی کنیم؟ با سکوت من، فاطمه صحبت را ادامه می‌دهد و می‌گوید جنازه علی همان موقع پیدا و به منطقه امن آورده شد؛ اما پیکر پسرعموی علی را نتوانستند بیاورند و حالا که پس از آتش‌بس برای برگرداندن پیکر برگشتند با این صحنه مواجه می‌شوند که پیکر توسط حیوانات خورده شده و فقط استخوان‌ها باقی مانده است‌... علی و پسرعمویش کنار هم شهید شدند. کوله وسایل علی را هم با پسرعمویش برگرداندند. عکس‌های وسایل علی را هم نشانمان می‌دهد... به مادر علی بیشتر فکر می‌کنم، خواهر شهیدی که مادر شهید هم شده؛ به لبنان برگشته و در خانه‌اش با سگ‌های ولگرد روبرو شده؛ مادری که بعد یک ماه، شنبه قرار است پسر و دیگر شهدا را تشییع کند... و ما رأیتُ الا جمیلا... - فاطمه خانم! ترکش پیجرها به شما هم خورد؟ زهرا جلیلی یک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
قلک زینب‌ السادات روایت زهرا بذرافشان | شوسف