eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.8هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
241 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 از لبنان برایم بگو - ۶ شهادت لباس تک سایزه... فاطمه‌معصومه کمی تب دارد و بی‌حوصله شده است... دلش برای پدرش تنگ شده... همه این‌ها دست به دست هم می‌دهد تا خیلی صحبت‌های جدی من و مادرش برایش جذاب نباشد. پفیلاهای توی بشقابش را تمام کرده... از مادرش می‌خواهد دوباره برایش بریزد. اما نه از آنهایی که برای من آورده... از آشپزخانه! بهانه‌گیری می‌کند. بهانه پدرش... فاطمه می‌رود تا برای فاطمه‌معصومه پفیلا بیاورد. با برگشت فاطمه باب گفتگو را از تشییع و خاکسپاری علی الهادی شروع می‌کنیم. علی و ده شهید دیگر روستا را روز شنبه تشییع کردند. شهدای هر روستا در روستای خودشان دفن می‌شوند. شمار شهدا در یکی از روستاها به ۷۲ رسیده است. ۷۲ شهید در جنگ اخیر برای یک روستا! - تشییع علی از خانه خودش شروع شد. همان خانه‌ای که علی قرار بود همین روزها با لباس دامادی عروسش را وارد آن کند. همسر علی با دست گلی که برای عروسی سفارش داده بوده، به استقبال علی رفت... برای علی ماشین گل زدند... علی که خودش در کنار قهوه‌خانه داری، ماشین اجاره می‌داد. فاطمه تاکید می‌کند: فرهنگ ما فرهنگ مرگ نیست، فرهنگ شهادت است... درسته که علی ارزوی شهادت داشت اما زندگی می‌کرد و پول در می‌اورد... درست مثل باقر... باقر، پسرعموی علی، همان که با علی شهید شد و پیکرش را نتوانستند بیاورند و فاطمه قبلا داستانش را گفته بود. او هم در اروپا زندگی می‌کرد و کار‌وبار خوبی داشت. بعد از زیارت اربعین برای دیدن خانواده به لبنان رفت. با شروع جنگ، تصمیم می‌گیرد در لبنان بماند و کار کند... بعد هم رزمنده می‌شود. حالا هم شهید شده. یکی دیگر از شهدا هم پارسال تصادف بدی داشته. احتمال زنده ماندنش هم خیلی کم بوده. زنده مانده و حالا شهید شده. داستان این شهید، یحیی سنوار را وادار کرد تا برای چندمین بار کلام امیرالمومنین را در گوشم زمزمه کند : دو روز در زندگی انسان است. روزی که در آن مرگ سرنوشت توست و روزی که مرگ سرنوشت تو نیست... فاطمه‌معصومه حواس جمع، دوباره وارد عمل می‌شود. همزمان که من و مادرش گرم صحبت کردن درباره شهدا هستیم، فیلم‌های روز تشییع را با صدای بلند در گوشی مادرش نگاه می‌کند. من هم کنجکاو هستم فیلم‌ها را ببینم. فاطمه، گوشی را از فاطمه‌معصومه می‌گیرد و فیلم‌ها را نشانم می‌دهد. هر شهید در یک ماشین... یک کاروان از ماشین‌های حامل شهید... در یکی از فیلم‌ها عکس شهدا هست. فاطمه معرفی می‌کند. - علی... عموی علی که همان روز شهادت علی ولی در جای دیگر شهید شد... دو پسرخاله علی... باقر، پسرعموی علی‌.... دو دایی علی.. شنیدن نام دایی‌های علی از زبان فاطمه، شاخک‌هایم را تیز کرد. - مگه یکی از دایی‌ها قبلاً و یکی الان شهید نشده بود؟ چرا الان دو تا از دایی‌های علی تشییع می‌شن؟ زهرا جلیلی دوشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو
از لبنان برایم بگو - ۷ هرکس برنگرده پیروزه... روایت زهرا جلیلی | قم
📌 از لبنان برایم بگو - ۷ هر کس برنگرده پیروزه... فاطمه گره ذهنی را باز کرد. - مادرشوهرم ۹ خواهر و برادر بودند. یکی از برادرها سال‌ها قبل شهید شد. یکی از آن‌ها هم روز شهادت علی ولی در جایی دیگر. و یکی دیگر هم چند روز بعد از شهادت علی... - یعنی الان خواهر سه شهید است؟ - بله... و هر سه خواهر، یعنی مادرشوهرم و دو خواهرش، الان مادر شهیدند... مادرشوهرم عکس علی را روی صفحه گوشی‌اش گذاشته به عکس رو صفحه گوشی نگاه می‌کند... با او حرف می‌زند و می‌گوید: تو الان در کنار حضرت زهرایی؟ مادرشوهرم می‌سوزد اما خدا را شکر می‌کند. البته علی فکر آرامش ما هم بود و می‌گفت «بعد از من زیارت عاشورا بخونید تا آروم بشین.» مثل خودش که همیشه زیارت عاشورا می‌خواند. علی از آن آدم‌هایی بود که منتظر جمعه بود. دعای ندبه وعده هر جمعه‌اش بود. آخرین استوری علی این بود: عکس سید حسن نصرالله... که زیرش نوشته بود «ما نمی‌گوییم خداحافظ... ان‌شاءالله به زودی با شهادت همدیگه رو می‌بینیم...» چند وقت قبل هم استوری دیگری گذاشته بود که: «هر کس برنگرده پیروزه...» دلم می‌خواست که برای تشییع علی بروم اما فصل امتحانات دانشگاه است. این چند روز کمتر توانسته‌ام با خانواده شوهرم صحبت کنم. رفت و آمد به خانه‌شان زیاد است. هنوز جرات پرسیدن در مورد همسر علی را پیدا نکردم. فاطمه خودش ماجرایی را برایم تعریف می‌کند. - علی به همسرش گفته بود که وسایلش را جمع کند که اگر مجبور شد خانه را ترک کند. همسرش جدی نمی‌گیرد... یک روز که همسر علی و پدر و مادرش خانه نبودند، چند نفر سوری از خانه آن‌ها دزدی می‌کنند. حتی لباس‌های معمولی آنها را هم دزدیده بودند. برایم عجیب است که اسرائیل که پهباد حرارتی و صوتی و همه جوره دارد چطور آنها را نزده؟ درحالیکه مردم عادی را اگر از خانه بیرون بیایند می‌زند! بردن اسم سوری‌ها بهانه ای شد تا در مورد اوضاع الان سوریه بپرسم. فاطمه باز هم مثل خیلی از جواب‌هایش غافلگیرم کرد... - فعلا نظری نمی‌دهم تا ببینیم رهبر صبح چهارشنبه چه می‌گویند. تکلیف را آقا مشخص می‌کنند! این علاقه و اعتماد به رهبر ایران، ذهن من را گره زد به خاطره‌ی شیرینی که فاطمه قبلا از زهرا برایم گفته بود. وقتی زهرا در بیمارستان بستری بود، سردار قاآنی به عیادتش می‌رود. زهرا به او سلام نمی‌کند و می‌گوید: رهبر بیاید تا به او سلام کنم. فاطمه می‌گوید ما مهر به رهبر را از کودکی یاد می‌گیریم. تربیت زهرا... سبک زندگی علی... صحبت‌های فاطمه.... سوالی را در ذهنم به جریان می‌اندازد. مگر سبک تربیتی آنها چطوری بوده؟ از فاطمه و زهرا فاکتور گرفتم و سوالم را به علی محدود کردم. مگر تربیت علی چجوری بوده که ازش همچین شخصیتی ساخته؟ فاطمه که نکته سنجی‌اش را در گفت‌و‌گو بارها دیده‌ام، از پدر شوهرش برایم می‌گوید. پدرشوهرم خیلی سرش شلوغ است و درگیر کار. اما همیشه حواسش هست که قهوه اول صبح را درست کند و خانواده را دور هم جمع کند تا با هم قهوه بخورند. تابستان‌ها که دانشگاه تعطیل است و ما به لبنان می‌رویم، اگر همسرم برای تبلیغ برود، حواسش هست که اگر من کاری دارم برایم انجام دهد. الان که همسرم لبنان است، به من زنگ می‌زند و مدت طولانی وقت می‌گذارد و با من حرف می‌زند‌ تا من کمتر احساس تنهایی کنم... و تعریف‌های دیگر و دیگر که شناخت من را از خانواده علی کامل‌تر می‌کند... مادرش را هم قبلا به اندازه‌ای که متقاعدم کند شناخته‌ام. علی تربیت شده چنین خانواده‌ای است... فاطمه‌معصومه همچنان بی‌حوصله است. مادرش برای اینکه سرش را گرم کند آی‌پدی با محافظ عروسکی آبی رنگ را به دستش می‌دهد تا بازی کند. به من اشاره می‌کند که این همان آی‌پدی است که علی برایش خرید. پایان زهرا جلیلی دوشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو
حسرت عروسی‌ام که به خاطر جنگ در غزه ناتمام ماند بخش اول روایت نور عاشور | غزه
📌 حسرت عروسی‌ام که به‌خاطر جنگ در غزه ناتمام ماند بخش اول مثل هر دختری که رویای ازدواج و پوشیدن لباس سفید عروسی را در سر دارد، تمام چیزهایی را که برای این مناسبت لازم بود آماده کرده بودم. لباسی زیبا رزرو کرده بودم که به آن افتخار می‌کردم و مطمئن بودم همه از دیدنش خوششان خواهد آمد. من و نامزدم خالد سالن مراسم را رزرو کردیم و به جزئیاتی مانند نورپردازی، گل‌آرایی و دیگر موارد اهمیت دادیم. خانه‌ای که قرار بود با عشق در آن زندگی کنیم را هم با هم انتخاب کردیم، از طراحی و مبلمان گرفته تا رنگ‌های آن، به گونه‌ای که نمایانگر ما و داستانمان باشد. طبق رسوم ما در غزه، وقتی عروس لباس‌ها و وسایل خود را آماده می‌کند، آن‌ها را در چمدان‌های تزئین‌شده می‌گذارد و طی مراسمی کوچک که نزدیکان دعوت می‌شوند، آن‌ها را به خانه جدید می‌برد. آن زمان، مادرم برای من پنج لباس فلسطینی زیبا و سنتی دوخته بود که مشتاقانه می‌خواستم همه آن‌ها را ببینند و از رنگ‌ها و طرح‌های زیبایشان لذت ببرند. همه این‌ها را با شادی فراوان آماده کرده بودم، اما ناگهان جنگ لعنتی آغاز شد. در روز سوم جنگ، نیروهای اشغالگر ما را مجبور کردند خانه‌های خود را ترک کنیم، زیرا منطقه‌ای که در آن زندگی می‌کردیم به منطقه خطر تبدیل شده بود. با لباس‌هایی که به تن داشتیم برای یک روز، دو روز، یا یک هفته از خانه بیرون رفتیم. کلید خانه‌مان را با خود برداشتیم به امید بازگشت. اما خانه‌ای که در ماه مه ۲۰۲۳ توسط اشغالگران بمباران شد و ما آن را در اوایل اکتبر دوباره ساختیم، پس از دو هفته جنگ بار دیگر بمباران شد و به تلی از خاکستر سیاه تبدیل شد. لباس‌های زیبای من همه سوختند، و اثری از لباس‌های سنتی فلسطینی باقی نماند. هر چیزی که برای عروسی‌ام آماده کرده بودم نابود شد. آن زمان خیلی غمگین بودم، زیرا چیزهایی را از دست داده بودم که برایم بسیار ارزشمند بودند. اما نمی‌دانستم که سختی‌های بیشتری در پیش است. خانه‌ای که من و خالد با هم آماده کرده بودیم نیز بمباران شد و کاملاً ویران شد. ساختن این خانه برای ما آسان نبود؛ نتیجه سال‌ها، ماه‌ها، روزها و شب‌های سخت‌کوشی خالد در بیمارستان‌ها بود. سالن عروسی هم کاملاً تخریب شد و دیگر اثری از آن باقی نماند. مغازه‌ای که لباس عروسی‌ام را از آن گرفته بودم، در آتش سوخت و همراه با آن لباس عروسی من هم نابود شد. دیگر چیزی در شهر باقی نمانده بود که ما را به یاد شادی‌ها و روزهای خوشمان بیندازد. حتی دوست عکاسمان، روند، که روز نامزدی‌مان را با عکس‌های زیبا ثبت کرده بود و قرار بود روز عروسی‌مان را هم عکاسی کند، همراه با خانواده‌اش به دست اشغالگران به شهادت رسید. آن‌ها او را کشتند و با او تصاویر عروسی ما را نیز نابود کردند. ادامه دارد... نور عاشور اسفند ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه gazastory.com/author/25 ترجمه: علی مینای ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 حسرت عروسی‌ام که به‌خاطر جنگ در غزه ناتمام ماند بخش دوم چقدر دوست داشتم آن لحظات را ثبت کنم، اما حالا دارم مصیبت‌های جنگ را ثبت می‌کنم و در پلتفرم دیجیتالم هرچه از رنج‌ها می‌بینم و می‌شنوم را می‌نویسم؛ رنج‌هایی که کلمات قادر به توصیفشان نیستند. اشغالگر تعدادی از مهمانان را نیز کشت، و بیشتر دوستان و اقوام در این جنگ به شهادت رسیدند. شاید حرف‌هایم شبیه یک داستان تراژیک به نظر برسد که دختری افسرده روایتش می‌کند، اما چشمانی که روزگاری همه رنگ‌ها را می‌دید و از هم تمییز می‌داد، اکنون چیزی جز خاکستری خرابه‌ها، سفید کفن‌ها و قرمزی خون در همه‌جا نمی‌بیند. اما نامزدم خالد، از زمان آغاز تجاوز اشغالگران، با تمام توان و تلاشش در بیمارستان الشفا کار می‌کرد و حتی یک روز هم به خانه بازنگشت. بعد از مدتی ارتباطش با همه قطع شد؛ اشغالگران بیمارستان را به‌طور کامل محاصره کردند و هیچ خبری از او به ما نرسید. آیا حالش خوب است؟ یا دچار حادثه‌ای شده است؟ کاری از دستم برنمی‌آمد جز این‌که ساعت‌ها مقابل کانال الجزیره بنشینم، با دقت منتظر دیدن تصویرش باشم یا خبری که آرامم کند. اما تنها چیزهایی که می‌شنیدم خبر از قتل پزشکان، دستگیری و شکنجه آن‌ها بود، بدون اشاره به نامشان. من از دختری پر از امید و آرزو که منتظر بزرگ‌ترین شادی زندگی‌اش بود، به دختری ناامید تبدیل شدم که مدام اشک می‌ریزد و تنها رنگی که می‌پوشد سیاه است. شادی‌ای که روزی قلبم را پر می‌کرد، به اندوهی تبدیل شد که تمام شهر را در بر گرفت. این اتفاقات دردناک پیش از آوارگی ما از شمال غزه رخ داد. هر لحظه احتمال مرگ وجود داشت، با بمباران‌های دیوانه‌وار روزانه. شب‌ها که خانواده‌ام خواب بودند و بمب‌ها خانه‌ها را ویران می‌کردند، من دعا می‌کردم و از خدا التماس می‌کردم. به آسمان نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم. تمام قدرتی که روزها وانمود می‌کردم دارم، در تاریکی شب فرو می‌ریخت و قلب کوچکی که از ترس و اندوه لبریز بود نمایان می‌شد. هر روز به خدا می‌گفتم که او مهربان‌تر و بخشنده‌تر از ماست و از تمام آنچه در دل‌هایمان است آگاه است؛ از ترس و ضعف ما باخبر است. با صدایی آرام به او می‌گفتم: "ای خدا، تو بهتر از همه از حال و روزم باخبری و می‌دانی که تحمل این همه فقدان را ندارم. اگر بلایی سر خالد بیاید، عقلم را از دست می‌دهم. خدایا، در تمام زندگی‌ام هیچ‌کس را مانند او دوست نداشتم. چگونه بفهمم او خوب است یا نه؟ خدایا، نشانه‌ای به من بده، از تو خواهش می‌کنم." روزها به همین شکل می‌گذشت. هیچ‌کس نبود که دلواپسی‌هایم را آرام کند و نمی‌توانستم نگرانی‌ام را با دیگران در میان بگذارم. اندوه ما جمعی بود، نه تنها متعلق به من؛ همه شهروندان غزه غرق در غم‌های گوناگون خود بودند. ادامه دارد... نور عاشور اسفند ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه gazastory.com/author/25 ترجمه: علی مینای ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 حسرت عروسی‌ام که به‌خاطر جنگ در غزه ناتمام ماند... بخش سوم بعد تمام این عذاب، خانه‌ای که به آن پناه برده بودیم نیز بمباران شد و به شکلی معجزه‌آسا از مرگ نجات یافتیم. در آن لحظات، نمی‌خواستم بمیرم پیش از آنکه صدای خالد را برای آخرین بار بشنوم و به او بگویم که چقدر دوستش دارم. شمال غزه به طور کامل ویران شده بود و هیچ گزینه‌ای جز رفتن به جنوب برای ما باقی نماند. با این حال، هیچ خبری از خالد به من نرسید. در مسیر، وقتی به ایستگاه ترسناک نظامیان اشغالگر رسیدیم، پس از پیمودن کیلومترها با گرسنگی، خستگی و تشنگی، در حالی که تعادلم را از دست داده بودم و شانه‌هایم افتاده و پشتم خمیده بود، دستور دادند هویت‌هایمان (مدارک شناسایی) را نشان دهیم. کارت هویتم را بیرون کشیدم و چشمم به عکس خالد افتاد که کنار عکس خودم گذاشته بودم. به گریه افتادم؛ اشک‌هایی که بازتابی از رنج روزهای سخت گذشته بودند. تنها آرزویم این بود که خبری از خالد بشنوم که دل آزرده‌ام را آرام کند، اما هیچ خبری نبود. از آن ایستگاه مرگبار گذشتیم و خسته و بی‌رمق به جنوب رسیدیم. در آنجا شروع به جست‌وجوی نشانی از خالد کردم و تنها خبری که به دست آوردم این بود که بیمارستان الشفا تخلیه شده است، به جز مدیر آن محمد ابوسلمیه، چهار پزشک و تعداد کمی از بیماران. آن روز قلبم کمی آرام شد و با خود گفتم که خالد بی‌شک یکی از آن پزشکان است. چرا که او را بهتر از خودم می‌شناختم؛ او همیشه می‌گفت حتی اگر به مرگ نزدیک شود، هیچ بیماری را که به او نیاز دارد رها نخواهد کرد. اطمینان داشتم که او هنوز با بیمارانش است. پس از چند روز فهمیدم که حق با من بوده است. آنچه حدس می‌زدم درست بود؛ خالد جزو معدود کسانی بود که در بیمارستان الشفا باقی مانده بودند. او را دیدم، با بدنی نحیف که حکایت از استقامت مردی داشت که در برابر گرسنگی، تشنگی و شکنجه‌های اشغالگران مقاومت کرده بود. او شاهد فجایع و مصیبت‌ها بود، بدون اینکه کسی او را دلداری دهد. به لطف خدا و سپاس او، هرچند که چیزهای بسیاری را از دست دادیم، اما خالد سلامت ماند. او با نوشیدن محلول‌های پزشکی توانسته بود نیرویش را باز یابد، به وعده‌اش به بیماران وفا کند و به من بازگردد. همین برای من کافی است. پایان. نور عاشور اسفند ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه gazastory.com/author/25 ترجمه: علی مینای ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
مرابطین از راه دور روایت فهیمه نیکخو | شیراز
📌 مرابطین از راه دور دنبال کسانی بودم که به هر نحوی کنار مردم فلسطین ایستادند. کسی که پویش مقلوبه را اولین‌ بار در ایران بدون امکانات سازمانی و دولتی راه‌اندازی کرد، فاطمه لطیفی بود. تماس گرفتم و خواهش کردم مصاحبه کند. ساکن قم بود. قرار شد با دوربین و فیلم‌بردار به خانه‌اش برویم و مقلوبه درست کند. قرارمان شد پنجشنبه شب. خانم لطیفی ورودی در ایستاده بود. با لبخند سلام کرد و داخل خانه شدیم. بوی غلیظ سرکه به مشامم رسید. همین‌طور خانه را برانداز کردم که شیشه‌های سرکه را کنار آشپزخانه دیدم. از سرکه‌ها که پرسیدم توضیح داد؛ سفارش می‌گیرد و درست می‌کند. انواع شربت دست‌سازش را منو داد. انتخابمان پیشنهاد سرآشپز بود. لیوان‌ها را از کابینت بیرون آورد که فیلم‌بردار موقعیت سینمایی را در هوا قاپید. دوربین را فوری روشن کرد و دشت اول را از آماده‌سازی شربت گرفت. تجهیزات آماده ضبط شد. وسط پخت‌وپَز، خانم لطیفی با هرچه در یخچال، کابینت و اتاق پشتی داشت از ما پذرایی کرد. انواع شکلات و میوه جایی برای سینی چای روی میز نگذاشت. سینی را روی زمین گذاشت و سر صحبت را راجع به بیسکوییت شکلاتی در دستم باز کرد. - اینا رو وقتی شاگردام سوره جدید حفظ می‌کنن بهشون جایزه می‌دم. - کلاس حفظ قرآن دارید؟ - آره. آیه‌ای که پشت تلفن راجع به مرابطین براتون خوندم رو حفظید؟ گیج و مبهوت نگاهش کردم. با تلفظ غلیظ خواندش: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَصَابِرُوا وَرَابِطُوا وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ» - خب حالا بخون؟ - یااااا ایها الذین امنو... اصبرو و صابرو و رابطو .... دوستم حرفم را قطع کرد و گفت: «صابروا نداشت!» شک کردم اما با تعجب گفتم: «داااااشت!» خانم لطیفی که تایید کرد، خیالم راحت شد. ادامه آیه را خواندم و بیسکوییتی که خوردم حلال شد. پرسیدم: «مرابطین یعنی چه؟» گفت: «به زبان عربی و انگلیسی مسلط بودم. تو بخش بین‌المللی حرم علی ابن حمزه فعال بودم. اونجا پیشنهاد شد پویش مقلوبه راه بندازیم. تحقیق کردم رسیدم به مرابطین. از آیه ۲۰۰ آل عمران گرفته شده. یعنی برقراری شبکه اجتماعی مسلمین و معنی دیگرش پاسداری از مرزهاست. خانمای فلسطینی خودشونو پاسدار و فدایی قدس می‌دونن. مرابطین چند سال تشکیل شده بود و الزاماتی داشت. مثلا تو مسجدالاقصی هر روز تلاوت قرآن داشتن. باید حداقل ۵ فرزند داشته باشن. ماه رمضون هم مقلوبه درست می‌کنن و توی مسجدالاقصی واژگون می‌کنن. به معنی واژگونی اسرائیل و برگشتن اهالی قدس به خونشون. گفتم چرا ما همچین کاری نکنیم؟ با یه سری خانم فعال فرهنگی صحبت کردم. گفتم ما به عنوان کشوری که ادعای مسلمونی و دوستی با فلسطین داریم؛ چرا حمایت فرهنگی نداشته باشیم؟ مرابطین از راه دور باشیم.» تا دم کشیدن غذا رفتیم سراغ مصاحبه. تنها جایی که نور و فضای مناسب برای گفتگو داشت؛ دیوار پشتی آسانسور بود. صدای در آسانسور و سروصدای مسافرانش استرس ضبط به جانمان داد. فکر شرورانه‌ای به سرم زد تا در آسانسور را باز نگه دارم. اما به دعوا و ناسزای بعدش نمی‌ارزید. راه دیگر باز گذاشتن در آسانسور از طبقه دیگر بود. اما ناجوانمردانه بود و در دم، در ذهنم رد شد. یک شات گرفتیم. تاکید کردم به جای واژه‌های مرسوم انگلیسی از کلمات ترکیبی فارسی استفاده کند. مبادا امید جلوداری در اخبار ۲۰:۳۰، سوژه‌مان کند. اما خانم لطیفی گه‌گاهی هضم مصاحبه شد. مثلا «پیج» را به جای «صفحه شخصی‌» گفت. از استقبال و بازخورد مردم پرسیدم. گفت: «نزدیک به ۶۰ نفر فیلم و عکس ارسال کردند. مادر پیری بود که توانی نداشت؛ اما از پسرش خواسته بود از غذایش فیلم بگیرد و بفرستد. فیلم و عکسا رو توی پیج خودم و صفحه الاقصی دات آی آر؛ که راه اندازی کردم گذاشتم. یک نفر از یمن و یکی دیگه هم از نجف استقبال کرد. برام فیلم فرستادن. هر کدوم رو که پست کردم، خانمای مرابطین رو هم تگ کردم. یکی دونفرشون استقبال کردن. خانم حَلَوانی یکی از اونا بود که توی پیج خودش گذاشت.» بوی خوش غذا کم کم به مشامم رسید. بلند گفتم: «غذا دم کشید.» خانم لطیفی به آشپزخانه رفت. دیس را روی قابلمه گذاشت و محتویات آن را برگرداند. تصویر زیبا و خوش طعمی قاب دوربین را پر کرد. ساعت ۱۱ شب بود. سریع وسایل پذیرایی و تجهیزاتمان را جمع و جور کردیم تا برگردیم. اما اصرار خانم لطیفی ما را سر سفره مقلوبه نشاند. انگار خانه خودمان بود. جای بشقاب و چنگال را هم یادگرفتیم. زیتون‌ سیاه، سالاد خیار، گوجه، بادمجان و سس خاصش طعم فلسطین داشت. سر میز بار دیگر خانم لطیفی آیه مربطات را پرسید. در ذهنم تکرارش کردم اما دوستم آیه را خواند. «يَا أَيُّهَاالَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَصَابِرُوا وَرَابِطُوا وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ»
فهیمه نیکخو پنج‌شنبه | ۲۹ آذر ۱۴۰۳ | حافظه؛ حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 کربلای ۴ و لبنان امروز در صفحه فیسبوک یک دوست لبنانی پست جالبی دیدم. جالب بود و این نگاه پر از امید و ایمان به بهتر شدن شرایط آن هم در این روزهای سخت، ارزش این را داشت که ترجمه‌اش کنم. امشب در ایران یک شب تاریخی خیلی سخت است. عملیات کربلای ۴. جزئیات این عملیات معروف و مشهور است. سال ۱۳۶۵ منطقه خرمشهر. عملیات به خوبی برنامه‌ریزی شده بود اما توسط دشمن لو رفت و عملیات شکست خورد. و نتیجه آن فقط در یک شب اینطور بود. ۴۰۰۰ شهید و مفقودالاثر ۱۱۰۰۰ مجروح و ده‌ها اسیر. از کثرت شهداء رود اروند و زمین‌های اطراف آن به رنگ لباس غواص‌ها درآمد. ببین چقدر می‌تواند حتی تخیل آن آدم را نا‌امید بکند. با این وجود ایران الان یک کشور هسته‌ای است و تا ۹۰ درصد به خودکفایی رسیده است و موشک‌های فراصوت می‌سازد. حزب‌الله هم بعد از پیجرها و شهادت سید و فرماندهان و بمباران امکانات و رفتن خیلی‌ها ان‌شاءالله به همان نتیجه خواهد رسید. همان طور که برای ایران اسلامی اتفاق افتاد... رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 پنج‌شنبه | ۶ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
دردی به قدمت بیست و یک سال روایت مهدیه‌سادات حسینی | کرمان
📌 دردی به قدمت بیست و یک سال حالا بیست و یک سال گذشته، از آن صبح جمعه‌ای که هوا هنوز گرگ و میش بود، همه غرق خواب ناز بودند که ناگهان در و دیوار لرزیدن گرفت. هنوز بعد از بیست و یک سال فراموش نمی‌کنم که هیچ وقت مثل آن روز نترسیده بودم و از فرط وحشت، دست و پایم چوب شده بود‌ و خواهر و برادرم، دو طرف بدنم را گرفتند و فرارم دادند سمت حیاط. ما کرمان بودیم، جایمان توی حیاط امن بود، نهایتش این بود چادر می‌زدیم توی کوچه و تا صبح می‌خوابیدیم تا خیالمان از بابت پس‌لرزه‌ها راحت شود اما نمی‌دانستیم آن ها که بم هستند، نتوانستند جایی فرار کنند. لرزش زمین و زمان فقط ۱۲ ثانیه طول کشیده بود، به اندازه‌ی اینکه کسی از خواب عمیق بیدار شود و بفهمد دارد می‌میرد! همین و بس! چه کسی می‌توانست فرار کند؟ فرضاً که فرار هم می‌کرد، کجا؟ مگر جایی بود که خاک و سنگ و تیرآهن نبارد روی سرش؟ عکس‌های آن روزها، روضه‌های مصورند. عکس‌ها را که می‌بینم، به آدم‌هایی فکر می‌کنم که بعد از آن فاجعه مامور به آواربرداری بودند؛ آواربرداری یعنی آوار را برداری و بگذاری یک جای دیگر و زیرش را جستجو کنی، اما آن آواری که برمی‌داشتند را باید کجا می‌گذاشتند؟ وقتی اسکلت تمام خانه‌ها با هم قاطی شده بود و هرجا که می‌خواستی پا بگذاری یا خاک‌ها را خالی کنی، لابد یک نفر زیر آوار بوده، حالا زنده یا مرده... عکس‌ها را که می‌بینم به گورهای دسته جمعی فکر می‌کنم؛ به جسدهایی که خاک برای دفنشان کم می‌آمده و شاید هزار و یک تدبیر کرده‌اند اما حرف از ده‌ها هزار جنازه بوده! حتی تصورش هم کلافه کننده است چه برسد به دیدنش و لمس کردنش. عکس‌ها را که می‌بینم، به ده‌ها هزار آدمی فکر می ‌کنم که برای شنبه‌ی پیش رویشان برنامه داشتند اما حتی به صبح جمعه هم نرسیدند. پنج دی ماه را باید به تمام مردم بم تسلیت گفت. مگر کسی هست که اهل بم باشد و دست کم یکی دونفر را توی زلزله از دست نداده باشد؟ و دست کم یکی دو آرزویش با سقف خانه‌ها و ستون‌های ارگ بم، نریخته باشد؟ مهدیه سادات حسینی پنج‌شنبه | ۶ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
نه خانه‌ای و نه غذایی در جنگ... روایت نور عاشور | غزه
📌 نه خانه‌ای و نه غذایی در جنگ... این تجاوز به غزه هیچ شکلی از رنج و درد را باقی نگذاشته که به وقوع نپیوسته باشد. این را نه تنها در زندگی خودم، بلکه در زندگی تمام کسانی که اطرافم هستند حس می‌کنم. چند روز پیش دوستم، «اسراء»، که هم‌دانشگاهی‌ام است، با من تماس گرفت. اسراء همیشه در دنیای دیگری از ناز و نعمت زندگی می‌کرد. او همیشه عکس‌های خانه‌اش را به ما نشان می‌داد؛ خانه‌ای زیبا، بزرگ و دارای یک باغ وسیع. خانه‌شان چندین طبقه داشت که با پلکانی داخلی به هم متصل می‌شد و پر از اتاق‌های مرتب بود. خانواده‌اش همیشه وسواس عجیبی برای مرتب نگه داشتن خانه و مراقبت از آن داشتند. اما امروز وقتی با من صحبت می‌کرد، اشک‌هایش متوقف نمی‌شد. گفت: "نور، توی چادر غرق شدم! غرق شدیم! این آخرش شد؟ باید این‌طور با ما رفتار شود؟ نصف شب از خواب بیدار می‌شویم و می‌بینیم باران به داخل رختخواب‌ها و لباس‌هایمان نفوذ کرده. من هم مریض هستم و سرماخورده‌ام. حالا ما توی خیابانیم و جایی برای خوابیدن نداریم. سرما قلب‌هایمان را منجمد کرده!" بعد از بیش از یک ماه قطع ارتباط با دوستم «صبا» که در شمال غزه زندگی می‌کند، امروز توانستم با او صحبت کنم. وقتی مطمئن شدم حالش خوب است، شروع به پرسیدن از زندگی روزمره آنجا کردم. البته کلمه "زندگی" در اینجا فقط به معنای "زنده بودن و نفس کشیدن" است! صبا گفت که نزدیک به چهل روز است طعم نان را نچشیده‌اند و بالاترین آرزویشان این است که کمی آرد پیدا کنند. این مدت، تمام غذایشان فقط برنج و سیب‌زمینی آب‌پز بوده، چون این مواد نشاسته زیادی دارند و به نوعی گرسنگی‌شان را رفع می‌کنند. او تعریف کرد که مدتی پیش، مانند بیشتر مردم شمال غزه، آن‌ها هم خوراک حیوانات را آسیاب کرده و با آن نان پخته‌اند. اما بعد از خوردن این نان، همگی دچار حساسیت‌های پوستی، تورم و التهاب در صورت‌هایشان شدند و از بیماری‌هایی رنج می‌برند که حتی علتشان را نمی‌دانند. وقتی از او درباره انواع سبزیجات و میوه‌های موجود در بازار پرسیدم، خندید و گفت: "میوه؟ سبزی؟ این‌ها رؤیای مردم شمال است؛ البته بعد از رؤیای داشتن نان. در بازار فقط تربچه و سیب‌زمینی وجود دارد، آن هم با قیمت‌های سرسام‌آور. اما مردم مجبورند آن‌ها را به‌عنوان جایگزین نان بخرند." صبا حرفش را این‌طور تمام کرد: "اما در مورد خانه‌ها، خیابان‌ها و جاهایی که قبلاً می‌شناختی، همه کاملاً ویران شده‌اند. اگر برگردی، در مسیر خانه‌ات گم می‌شوی." حرف‌هایش یادم آمد وقتی که مکالمه‌ای گذرا در خیابان شنیدم، که گویی احساسات قلبم را بازگو می‌کرد. پشت سر خانواده‌ای راه می‌رفتم که دخترشان «لمی»، ده‌ساله، گریه می‌کرد و با صدای بلند به پدرش می‌گفت: "من را به خانه‌ام برگردان! نمی‌خواهم در رفح باشم. نمی‌خواهم در این چادر زشت بمانم. به خدا خسته شدم. نه ظاهرش خوب است، نه دوست دارم حتی یک روز دیگر در آن زندگی کنم. چرا باید اینجا باشیم؟ برای چه؟ برای اینکه از مرگ فرار کنیم؟ برگردان من را به خانه‌مان تا همان‌جا بمیرم! اگر من را به چادر برگردانی، وقتی همه خوابید، پاره‌اش می‌کنم. دیگر نمی‌توانم تحمل کنم؛ چادر تاریک، سرد و زشت است. من می‌خواهم به خانه زیبایمان برگردم و همان‌جا بمیرم. چادر را نمی‌خواهم!" همه ما، لمی... همه ما می‌خواهیم به خانه‌مان بازگردیم. نور عاشور دی ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه gazastory.com/author/25 ترجمه: علی مینای ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 از ما برسان محضر ارباب سلامی شاید لحظاتی قبل از فرودآمدن آن موشک نقطه‌زن اسرائیلی مشغول فکر کردن به این جمله حاج‌قاسم بودی و صدایش را دوباره در گوش‌هایت می‌شنیدی که می‌گفت: "سید تو هم دیگه پیر شدی، دیگه به درد نمی‌خوری! باید شهید بشی!" و ناگهان مرغ دلت برای دوباره دیدنش پَر کشید... ما چه می‌دانستیم سید رضی کیست؟ کجاست و چه می‌کند؟ وقتی خبر شهادت مسئول پشتیبانی و لجستیک نیروی قدس در سوریه را شنیدیم و با تصویرت چشم در چشم شدیم... یاد رفتن حاج‌قاسم افتادیم. در دی ماه پُر از غم گفتیم: "وای از غمی که تازه شود با غمی دگر" «از ما برسان خدمت ارباب سلامی» مهربان زهرا هوشیاری @dayere_minayi پنج‌شنبه | ۶ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 غرور شکسته صدای اذان می‌آمد و همه آماده نماز می‌شدند. مردی دست فرزندش را گرفته بود و در دست دیگرش کپسول گازی کوچک. چند قدم جلو می‌آمد و دوباره برمی‌گشت، متوجه شد از او فیلم می‌گیرم رویش را برگرداند. من هم گوشی را در جیبم گذاشتم که بیشتر معذب نشود. چندین بار جلو آمد و دوباره برگشت. انگار حرفی داشت که رویش نمی‌شد به زبان آورد. به آقا سید کمال گفتم این آقا کاری دارد رویش نمی‌شود جلو بیاید. آقا سید و مترجم با ادب و تواضع به سمتش رفتند. مقداری گاز یا مازوت می‌خواست برای گرم کردن خانواده‌اش. در چهره‌اش می‌شد هیبت و غرور شکسته‌اش را دید. خط‌های روی صورتش نشان می‌داد در همین چند روز چقدر پیر شده. چشمان نگران و مستاصلش پر بود از دنیایی حرف. من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان که من آن راز توان دیدن وگفتن نتوان... مردها خوب حال این پدر را درک می‌کردند. حال مجاهد عرصه نبرد با داعش که عمری باعزت زیر سقف گرم خانه‌اش در وطن خود نفس کشیده و امروز این‌گونه... بعضی لحظه‌ها اینجا انگار به روضه گره می‌خورد نمی‌دانم چرا با دیدن این آقا یادم به اسارت امام زین‌العابدین افتاد. برایم مجسم شد حال مردی که در اوج عزت با دستانی بسته در میان بازار شهر انگشت‌نمای خاص و عام شده. مردی که نگران گرسنگی و دست و پای تاول زده کودکان است. مردی که نگران ناموسش در میان بازار برده فروش‌هاست. مردی که امام بود اما با دستان بسته و غرور شکسته و پاهای خسته... فاطمه عبادی eitaa.com/safarnameh_lobnan پنج‌شنبه | ۶ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
شوهرخواهرم نداء: شهید مجاهد محمد... روایت نجلاء ناجی | غزه
📌 شوهرخواهرم نداء: شهید مجاهد محمد... می‌نویسم در حالی که کلمات از من فرار می‌کنند! چگونه می‌توانم اندوه خود، اندوه خواهرم، دخترش و همه خانواده‌مان را وصف کنم؟ این داغ بزرگ‌تر از آن است که در کلمات بگنجد. خواهر زیبایم، نداء، ۲۴ ساله بود. او با محمد ازدواج کرد و دو سال و نه ماه با او زندگی کرد. هنوز به سال سوم زندگی مشترکشان نرسیده بودند که در روز هفتم اکتبر محمد شهید شد. چگونه می‌توانم محمد را برای شما وصف کنم؟ محمد بسیار مهربان، باادب، خوش‌اخلاق و چهره‌ای همیشه خندان داشت. او همه را راهنمایی می‌کرد، به نیازمندان کمک می‌کرد و در کوچک‌ترین جزئیات زندگی ما سهیم بود. در سه سالی که او را می‌شناختیم، هرگز بدی یا بی‌احترامی از او ندیدیم. همیشه به یاد ما بود، ما را با چیزهایی که دوست داشتیم شگفت‌زده می‌کرد، خواه در جشن تولد، رمضان یا عید. او و نداء با هم خانواده ما را مانند خانواده خود می‌دانستند و خانه‌شان همیشه با محبت و مهمان‌نوازی به روی ما باز بود. محمد در روز هفتم اکتبر ناگهان شهید شد. خبر شهادتش چون صاعقه‌ای بر ما نازل شد. اگر نداء را در آن روز می‌دیدید، متوجه می‌شدید چه می‌گویم. این خبر قلبش را شکست و روحش را خرد کرد. گرچه محمد همیشه آرزوی شهادت در راه خدا را داشت و برای آن دعا می‌کرد، اما خبر شهادتش دردناک‌تر از تصور بود. نداء خانه‌ای زیبا داشت که هیچ چیز کم نداشت. خانه‌ای که با عشق محمد ساخته شده بود، اما خانه‌شان توسط اشغالگران بمباران شد. او خانه‌اش، همسرش و تمام خاطراتش را از دست داد. زخمی که در قلب اوست، التیام‌ناپذیر است. روحش شکسته و غرق در غمی عمیق است. ما تلاش می‌کنیم او را تسلی دهیم، اما خودمان هم به تسلی نیاز داریم. محمد برادر ما بود، کسی که دوستش داشتیم و همچنان برایش گریه می‌کنیم. به لطف خدا، نداء دختری کوچک و زیبا به نام «أشرقت» دارد. ماه آینده، ان‌شاءالله، دو ساله می‌شود. نامش أشرقت است و هر روز با نور خود ما را روشن می‌کند. او چقدر به پدرش شباهت دارد! لبخندش زیباست و عشق را در هر جایی که باشد می‌پراکند. محمد مشتاقانه منتظر بزرگ شدن أشرقت بود. همیشه می‌خندید و به او می‌گفت: «کی میشه موهات بلند بشه و منو به اسمم [محمد] صدا بزنی؟» أشرقت هر روز در مقابل چشمان ما بزرگ می‌شود، بدون اینکه پدرش موهایش را نوازش کند یا محبت و لطفش را به او نثار کند. نداء، خواهرم، زنی که محمد با تمام وجودش او را دوست داشت، اکنون بدون او زندگی می‌کند. نداء که نزدیک‌ترین و عزیزترین خواهرم است، بسیار آرام، مهربان و دل‌نازک است. او هیچ‌کس را نمی‌رنجاند و همه را با محبتش شاد می‌کند. وقتی در خانه‌اش بود، همیشه مهمان‌نواز و دست‌ودل‌باز بود و از حضور دیگران خوشحال می‌شد. هدیه‌ها او را بی‌نهایت خوشحال می‌کردند. به خدا سوگند که این کلمات گم شده‌اند و نمی‌توانند عمق درد ما را بیان کنند. تمام اندوه و شکستگی‌مان تقدیم به خداوند. نجلاء ناجي بهمن ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه gazastory.com/author/92 ترجمه: علی مینای ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۶.mp3
9.98M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۶ چند روزی است با مرد جوان آشنا شده‌ام... با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 دمت گرم زن عمو! شناسنامه‌اش را می‌دهد دستم که خانوارش را از سامانه‌ی روستا به شهر منتقل کنم. - چرا تو شناسنامه پنج‌تا بچه داری ولی تو سامانه چهارتا؟ وایسا ببینم... اممممم... آره محمدجواد تو خانوارت نیست. دومادش کردی؟ می‌خندد و دندان‌های سفید و صافش، زیبایی چهره‌ی آفتاب سوخته و‌ سبزه‌اش را دوچندان می کند: «دوماد؟ نهههه! ده سالش بیشتر نیست. ممدجواد با ما زندگی نمی‌کنه. پیش عموشه. همون روستا» اینترنت قطع می‌شود. خم می‌شوم که سیم را چک کنم - چرا اون جا؟ زن لبخند می‌زند: «مفصله... دادمش به اونا...» سیم توی دست‌هایم خشک می‌شود و به چشم‌های زن خیره می‌مانم. توی صورتش لبخند رضایتمندانه‌ای نقش بسته. باور نمی‌کنم مادری، بچه‌اش را فروخته باشد و تا این حد راضی باشد! با لحن اعتراض‌آمیزی می پرسم: «چرا؟ نمی‌خواستیش؟» لبخند از لبش می‌رود و چهره‌اش جدی می‌شود، چادر دور کمرش را تابی می‌دهد: «اتفاقا ممدجوادم ماشالاش باشه، اینقدر خوب و فهمیده‌ایه که نگو! ولی خب اون زمان دیگه لازم بود...» - چه لزومی؟ بچه‌ت بود دیگه... زن می نشیند روی صندلی روبرویم: «برادرشوهرم و زنش داشتن طلاق می‌گرفتن. بچه‌دار نمی‌شدن. مشخص شد مشکل از زنه. همون موقع حامله بودم. به برادرشوهرم گفتم این بچه که به دنیا اومد می‌دمش به شما ولی زنتو طلاق نده. قبول کرد. ده ساله داره زندگی می‌کنه باهاشون. الحمدلله زندگی‌شونم خوبه» دهان باز مانده‌ام را به سختی می‌بندم و زبان می‌چرخانم: «خود محمدجواد می‌دونه؟» زن دوباره می‌خندد، بی‌صدا و محجوب. این‌بار چهره‌اش سرخ می‌شود: «بهم می‌گه زن عمو. یه بار اومد بهم گفت: «مردم یه حرفایی می‌زنن که اومدم راستشو از خودت بشنوم. می‌گن من بچه‌ی توام نه بچه‌ی مامان زری. راست می‌گن؟» منم بهش گفتم، گفتم که زندگی عموش و زن عموش به خاطر خودش بود که نپاشید. گفتم که اگه راحت‌تره برگرده پیش خودم، قدمش رو‌ چشمم، در خونه‌م به روش تا همیشه بازه. گفتم که مث بقیه خواهربرادرهاش برام عزیزه، نه کمتر، بالاخره بچه‌ی منه. دیگه... یه کم فکر کرد... بچه عاقلیه... گف: «نه زن عمو، هرچی فکر می‌کنم اونی که بزرگم کرده الان همون مامانمه و می‌مونم پیشش. ولی دمت گرم زن عمو! عجب کاری کردی! خیلی ایول داره!» بعدشم رفت خونه خودشون» - آره خداییش دمت گرم... بفرمایین درست شد. شناسنامه را سمت زن می‌گیرم. تشکر می‌کند و خداحافظی می‌کند. چندماه می‌گذرد اما من هنوز به مامان محمدجواد فکر می‌کنم، به تمام مامان‌های محمدجوادهای دنیا. مهدیه سادات حسینی چهارشنبه | ۵ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بچه تخس درونم گیر کرده بودم توی سجده بعد از نماز ظهر. اهل سجده‌های طولانی نبودم؛ نهایتا سه تا «شکراً لِلّه» که خودم هم جز چند «شین»ِ پشت سرهم چیزی نمی‌شنیدم. نمی‌دانم چقدر توی همان حال ماندم. آن وقت کجا؟ توی نمازخانه دانشکده. چند متر آن طرف‌تر، توی سایت دانشجویان کامپیوتر، لپ تاپم یک لنگه ‌پا منتظر مانده بود. منتظر من که نتیجه اجرای کد پایان‌نامه‌ام را ببینم. من ولی هیچ چیز را نمی‌دیدم حتی طرح قالی قرمز نخ نمای نمازخانه را، از آن فاصله کم، توی سجده. خیسی چشم‌هایم نمی‌گذاشت. مستاصل بودم. مستاصل و بی‌قرار. دی ماه سرد سال ۹۸ بود، آن روزها هنوز گرمی نفس‌های پدرم توی این عالم بود، اما حالم شبیه دخترک یتیمی شده بود که پدرش را وقت رفتن به آخرین سفر، بدرقه نکرده. هنوز مادر نشده بودم، اما بی‌قراری مادری را داشتم که از آخرین فرصت دیدن فرزندش محروم مانده. روزهای همه‌گیری کرونا از راه نرسیده بود، اما من شده بودم همان بیماری که قرنطینه اجباری، آخرین قرار هم صحبتی با محبوبش را بر هم زده. همه غصه‌ام را توی یک جمله خلاصه کردم و از سجده بلند شدم: «خدایا راضی نشو که من از تشییع این مرد، جا بمونم.» جسمم گیر افتاده بود گوشه ساختمانی در خیابان ملاصدرای شهر شیراز. دلم اما ول‌کنش نبود، شبیه بچه تخسی که دست مادر را بکشد، یک‌سره دستش را می‌گرفت که ببردش سمتی دیگر. آن جا که خودش می‌خواست، آنجا که قرار بود صبح فردا سردار شهید، روی شانه‌های میلیون‌ها نفر از مردم بدرقه شود: تهران. پیامی که رسید را، بی‌حوصله باز کردم، استاد راهنما بود: «خانم شفیعی فردا ساعت ۲ ظهر برای جلسه گزارش پیشرفت پایان‌نامه‌تون، دفتر من باشید.» بچه تخس دوباره دستم را کشید. این‌بار سمت واتس‌اپ و ایتا، می‌دانست بیشتر از یک روز است که همه کانال‌ها و گروه‌هایم رنگ و بوی حاج قاسم را گرفته‌اند. دیدن کلمه «اهواز» توی اطلاعیه تشییع شوکه‌ام‌ کرد. چندبار دیگر پیام را خواندم. چشم‌هایم تونلی زده بودند بین‌ دو کلمه «اهواز» و «فردا» و با شوق و حسرت بینشان در رفت و آمد بودند. گروه‌های دیگر را چک کردم، خبر درست بود. تازه بود اما عطرش مثل نان گرم همه جا پیچیده بود. او داشت به شهرمان می‌آمد و من... همین دیشب، چمدانم را گذاشته بودم پای اتوبوسی توی ترمینال اهواز و راهی خوابگاه شده بودم. بچه تخس، دیگر روی پا بند نبود، این‌بار تمام همتش را گذاشته بود وسط تا هرطور بود بکشاندم به زادگاهم. موفق هم شد. استاد که با تاخیرِ یک روزه‌ی جلسه موافقت کرد، یک بلیط برگشت به شیراز برای شب بعد گرفتم و مستقیم راهی ترمینال کاراندیش شدم. سفر یک روزه‌ام نه ساک می‌خواست و نه وسیله‌ای؛ باید هر چه زودتر خودم را می‌رساندم به اولین اتوبوس؛ همان اتوبوس سفید رنگی که ساعت شش صبح یکشنبه ۱۵ دی ماه رساندم به اهواز، تا من هم، میان هزاران خوزستانی باشم، که برای استقبال از عزیزترین مهمان‌شان آمده بودند. سیده معصومه شفیعی پنج‌شنبه | ۶ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
از شهیده بتول نعیم... روایت جمال نعیم | غزه
📌 از شهیده بتول نعیم... بابا، خواب دیدم که شهید شدم. به او گفتم: عادی است، با این وضعیتی که پیش آمده، همه ما شهید خواهیم شد. پنج بار در طول جنگ به من گفت که خواب دیده شهید شده است. فکر می‌کردم از ترس شدت بمباران، از مرگ می‌ترسد. به شوخی به او گفتم: بس است دیگر! اگر بمباران شود و تو شهید شوی، همه ما از بین خواهیم رفت. پس دیگر از این خواب‌ها نبین. بتول... از اسمش بهره‌ی کامل داشت، «پاکدامن». او که بیشتر از هر چیز به نماز اول وقت پایبند بود. کافی بود صدای اذان را بشنود تا همه کارهایش را رها کند و نماز بخواند. بخش زیادی از قرآن را حفظ کرده بود. هیچ کینه و حسدی در دلش نبود و بسیار فروتن بود. بتول... دختری بسیار باهوش، اهل مطالعه، عاشق خواندن کتاب‌های خارج از مدرسه و شنا کردن. آرزویش این بود که بازیکن بسکتبال شود، اما من این آرزو را برایش نپذیرفتم. بتول... شخصیتی متمایز داشت، به‌ویژه در مدرسه‌اش. رهبری می‌کرد و تحت رهبری کسی قرار نمی‌گرفت. بسیار اجتماعی بود، با افرادی بزرگ‌تر از خودش معاشرت می‌کرد و در هر جمعی که حضور داشت، اجازه نمی‌داد کسالت جایی داشته باشد. بتول... دختری هفده‌ساله بود و در سال آخر دبیرستان تحصیل می‌کرد. برای خود بدون هیچ سر و صدایی برنامه‌ریزی می‌کرد و از اینکه دیگران برایش برنامه‌ریزی کنند خوشش نمی‌آمد. خودش به‌تنهایی برنامه درسی‌اش را منظم کرده بود، بدون اینکه کسی او را مجبور کند. من او را تشویق می‌کردم که از برترین‌های فلسطین در امتحانات نهایی باشد. او می‌خندید و به من می‌گفت: من نمی‌خواهم پزشکی بخوانم، چرا باید خودم را خسته کنم؟ همان 90 درصد هم کافی است. اما از خواهرانش فهمیدم که در حال برنامه‌ریزی بود تا با نتیجه‌اش در امتحانات نهایی مرا شگفت‌زده کند. با وجود مشکل کوچکی که در تلفظ حرف «ق» داشت، سخنوری ماهر بود. در او توانایی دیدم که سخنگوی مظلومان و یا وکیلی برای فقرا و ستمدیدگان شود. او در سکوت لج‌بازی می‌کرد و کارهایی را که دوست داشت انجام می‌داد، بدون اینکه کسی را علیه خود تحریک کند. فقط وقتی خواسته‌ای را انجام می‌داد که خودش قانع شده باشد. بتول... همیشه آرام و خوش‌رو بود. اهل شوخی و مزاح بود، حتی در جنگ. شوخی‌هایی با ما می‌کرد که ما را از ترس نیمه‌جان می‌کرد. بتول با چشمان زیبایش به سوی پروردگارش رفت، با معصومیت و فروتنی‌اش از ظلم اشغالگران و ستم نزدیکان و دوردستان شکایت کرد. او به آرزوی شهادتش رسید و خانه‌ای در بهشت یافت. شاید خدا به او چیزی دهد که من مانعش شدم، یک زمین بسکتبال. اما من تکه‌ای از قلبم را از دست دادم، دختری که رویای آینده‌ای درخشان برایش داشتم، نه در پزشکی و نه در مهندسی، بلکه در ادبیات یا حقوق. خداوند بتول را که در سن نوجوانی شهید شد و کودکی معصوم در قلبش داشت، بپذیرد و او را شفیع ما در روز قیامت قرار دهد. جمال نعیم (پدر شهیده) بهمن ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه gazastory.com/author/71 ترجمه: علی مینای ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 📌 آنچه در این ایام مشاهده کردم! بخش اول می‌توانم بگویم در یکی از حساس‌ترین دوران‌های تاریخ، خدا توفیق داد و راهی حساس‌ترین قسمت منطقه یعنی سوریه و لبنان شدم. سوریه‌ای که دیگر در جبهه مقاومت نیست. سوریه‌ای که امروز نه در جبهه مقاومت، بلکه در جبهه استکبار قرار گرفته. چه زمانی سوریه بازپس گرفته بشود؟! الله اعلم. که امیدواریم وعده قیام حضرت سید علی توسط جوانان سوری، هرچه زودتر اتفاق بیفتد. اما در این چند روز سفر شاهد چه اتفاقاتی بودم؟ من سوریه‌ای دیدم که از مقاومت و هزینه‌های مقاومت خسته شده بود و با آغوش باز و بدون مقاومت و در کمتر از ده روز کشور را تقدیم به اسرائیل کرد. مردمی دیدم که به استقبال مهاجمین رفتند و در استقبالشان هلهله کردند و امروز باید نظاره‌گر هزینه‌هایی به مراتب بیشتر از مقاومت باشند. آنها امروز می‌بینند که زیر ساخت‌هایشان نابود شده، دانشمندانشان ترور شده، مناطق راهبردی سرزمینشان اشغال شده، که تازه این اول راه است. و هزاران هزینه دیگری که اگر اهل مقاومت بودند، این هزینه‌ها همه دارایی‌هایی می‌شد، که زمانی می‌توانست از آن بهره‌ها ببرد و امروز باید نظاره‌گر هزینه‌هایی باشند که چیزی جز خسران بزرگ نیست. من در لبنان، آوارگان سوری را دیدم، که گناهشان عدم مقاومت خودشان و رهبرانشان بود و امروز باید در خیابان‌های هرمل طعم آوارگی، سرما و گرسنگی را می‌چشیدند. طفل صغیری دیدم که دیگر نای گریستن نداشت و تنها سرپناهش آغوش پدری بود که از شدت کلافگی به اضطرار رسیده بود. و من در این هنگام یاد کوهنوردی بودم، که اگر خستگی فتح قله را به جان نخرد، قطعا به دره نیستی پرت خواهد شد و بهره‌ای از زندگی نخواهد برد. و من با پوست و گوشت دیدم که: اگرچه مقاومت هزینه دارد ولی هزینه سازش بیشتر از مقاومت است. ادامه دارد... امین حقیقت‌نژاد eitaa.com/aminhaghighatnezhad سه‌شنبه | ۲۷ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 📌 آنچه در این ایام مشاهده کردم! بخش دوم من در این ایام انسان‌های بزرگی دیدم. انسان‌هایی فارغ از دغدغه‌های شخصی، انسان‌هایی با دغدغه دیگران. من حسین آشپزی دیدم، بچه محله امام رضا، که آشپزیش را رها کرده بود و به عشق کمک به مردم لبنان راهی شده بود. من طلبه‌ای دیدم که موتورش را فروخته بود و یک گوشی خریده بود تا در لبنان کار رسانه‌ای کند. من سید حسینی را دیدم که پرایدش را فروخته بود و با عشق هرجور که بود خودش را در اوج جنگ لبنان، به مرز اسرائیل رسانده بود، تا توفیق مبارزه با بدترین انسان‌های عالم را کسب کند و الان داشت به همان منطقه کمک‌رسانی می‌کرد. من عزیزی دیدم از مسئولان ارشد نظام، که گمنام و بدون هیچ ادعایی، هر کمکی که می‌توانست انجام می‌داد و عشقش شهادت بود و من دعا می‌کنم که به آرزویش برسد. من پدران و مادران شهدایی دیدم که به‌خاطر شهادت فرزندشان، ذکر الحمدلله از زبانشان نمی‌افتاد. انگار که به بزرگترین نعمات بهشتی رسیده بودند. من انسان‌های بزرگی دیدم که به‌جای دغدغه یلدایشان، دغدغه سرمای آوارگان سوری، ذهن‌شان را پریشان کرده بود و بیشتر از اینکه به فکر سفره شب یلدا باشند، به فکر غذای گرم شیعیان سوری در هرمل بودند. و من از دیدن این همه بزرگی به وجد آمدم، احساس حقارت کردم و به حال همه این بزرگان غبطه خوردم. من در این ایام فهمیدم راه و رسم بزرگی، دغدغه دیگران خوردن و خدمت به دیگران است. به اندازه‌ای که غم و دغدغه انسان‌ها در دل داریم، بزرگ هستیم و اگر هنوز خودمان در راس دغدغه‌هایمان هستیم موجود حقیری بیش نیستیم. من در این ایام جانباز دفاع مقدسی دیدم، که بعد از دو ماه و نیم فراق فرزندانش، خبر فوت جوان رعنایش، او را به آغوش خانواده برگرداند؛ تا بعد از انجام مراسم باز برگردد و به خدمتش ادامه دهد. من در این ایام به مقتل سیدی رفتم که داستان بزرگیش عالم را گرفته و انگار خدا برایش چنین رقم زده، که نام و آوازه‌اش جهان شمول شود. و من در مقتل سید، به سید چنین گفتم: که واسطه شود، توفیق خدمت عظمای به اسلام را به من عنایت کنند. توفیق به سرانجام رساندن بارهای بزرگ. توفیق داشتن شانه‌های قوی برای کارهای بزرگ. والسلام ادامه دارد... امین حقیقت‌نژاد eitaa.com/aminhaghighatnezhad جمعه | ۳۰ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا