eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 عاشقی گفت: آنچه دل تنگت میخواهد بگو! با دلی غمبار گفتم کَربلا، گفتم حُسِین... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌱💔🌱💔 🌱💍 💔 (۵۳) 🔸یکی از روزهای حضور در سوریه همسرم مثل همیشه برای انجام کارهایش رفت. معمولاً تا نزدیک غروب و گاهی شب درگیر کار بود اما آن روز زودتر از همیشه برگشت. 😔در همان نگاه اول متوجه حال ناخوشش شدم. رنگ صورتش پریده بود و نشانه‌های ضعف و درد معده هم داشت. همان روز پزشک به منزلمان آمد و گفت که محمد مسموم شده است. 💔تصور می‌کردم یک مسمومیت غذایی است و با دارو یا در نهایت با شست و شوی معده مشکل رفع خواهد شد. 🍃اما روز به روز و در حقیقت ساعت به ساعت حالش بدتر می‌شد و هیچ دارو و درمانی نتیجه نداشت. به ناچار به بیمارستان شهر لاذقیه منتقل شد تا آزمایش‌های جدی‌تری انجام شود... ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💔🌱💍💔🌱💍💔🌱💍💔🌱
💠 | چشمان بیرنگ مادر مانده و ردِّ خونریزی معده اش که از دهانش بیرون میریخت، روی صورت سفید و بیرنگش هر لحظه پر میشد. هرچه صدایش میکردم جوابی نمیشنیدم و هرچه نگاهش میکردم حتی پلکی هم نمیزد که به ناگاه جریان نفسش هم شد و قفسه سینه اش از حرکت باز ایستاد. جیغ هایی که میکشیدم به گوش هیچ کس نمیرسید و هرچه کمک میطلبیدم کسی را نمیدیدم. آنچنان گریه میکردم و میزدم که احساس میکردم حنجره ام به جراحت افتاده و راه گلویم بند آمده است که فریادهای که به نام صدایم میزد و قدرتی که محکم شانه هایم را فشار میداد، چشمان را گشود. هرچند هنوز قلبم کنار پیکر بیجان مادر در آن فضای مبهم جا مانده بود، اما خودم را در اتاق تاریکی دیدم که فقط برق چشمان مجید پیدا بود و نور که از پنجره اتاق به درون میتابید. مجید با هر دو دستش شانه هایم را گرفته و با نفسهایی که از ترس به شماره افتاده بود، همچنان صدایم میزد. بدن سُست و سنگینم به تشک چسبیده و بالشتم از گریه خیس شده بود. مجید دست دراز کرد و چراغ خواب را روشن کرد که با روشن شدن اتاق، تازه موقعیت خودم را یافتم. مجید به چشمان از اشکم خیره شد و مضطرب پرسید: "خواب میدیدی؟" با آستین پیراهنم اشکم را پاک کرده و با تکان سر پاسخ مثبت دادم. با عجله بلند شد، از اتاق بیرون رفت و پس از لحظاتی با یک لیوان آب به نزدم بازگشت. لیوان را که به دستم داد، خنکای بدنه ، حرارت دستم را خنک کرد و با نوشیدن ، آتش درونم خاموش شد. میترسیدم چشمانم را ببندم و باز خوابی هولناک ببینم. مجید کنارم لب تخت نشست و پرسید: "چه خوابی میدیدی که انقدر بودی؟ هرچی صدات میکردم و تکونت میدادم، بیدار نمیشدی و فقط جیغ میزدی!" بغضم را فرو دادم و با طعم که هنوز در صدایم مانده بود، پاسخ دادم: "نمیدونم... مامان حالش خیلی بد بود... انگار دیگه نمیکشید..." صورت مهربانش به نشست و با ناراحتی پرسید: "امروز بهش سر زدی؟" سرم را به نشانه تکان دادم و گفتم: "صبح با عبدالله پیشش بودم... ولی از چند روز پیش که عملش کردن، حالش بدتر شده..." و باز گریه امانم نداد و میان ناله لب به گشودم: "مجید! مامانم خیلی ضعیف شده، حالش خیلی بده..." و دوباره نغمه ناله هایم میان هق هق گریه شد و دل مجید بیقرار این حال ، به تب و تاب افتاده بود که گونه های نمناکم را نوازش میداد و زیر لب زمزمه میکرد: "آروم باش الهه جان! آروم باش عزیز دلم! خدا بزرگه!" تا سرانجام از نوازش هایش، قلب قدری قرار گرفت. از زیر لایه اشک نگاهی به ساعت روی میز انداختم، دیگر چیزی تا سحر نمانده بود و من هم دیگر میلی به خوابیدن نداشتم که چند شبی میشد که از مادر، شبم هم مثل روزم به بیقراری و بد خوابی میگذشت. بلاخره خودم را از روی تخت کَندم و همچنانکه از جا بلند میشدم، با صدایی گرفته رو به کردم: "مجید جان! تو بخواب! من میرم یواش یواش سحری رو آماده کنم." به دنبال حرف من او هم نگاهی به ساعت کرد و با گفتن "منم خوابم نمیاد." از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد. گرفتم، بلکه در فاصله کوتاهی که تا تدارک سحری داشتم، نمازی خوانده و برای شفای مادر کنم. مجید هم پشت سر من وضو گرفت و مثل شبهای گذشته در فرصتی که تا سحر داشت، به نماز ایستاد. دو رکعت خواندم و بعد از سلام نمازم، دستانم را مقابل صورتم گرفتم و با چشمانی که میبارید، خدا را خواندم و بسیار خواندم که بیش از این دل ما را در آتش انتظار دعایمان نسوزاند و هرچه زودتر شفای مادر را عنایت کند، هر چند شفای حال مادرم دیگر شبیه شده بود که هر روز دست نیافتنی تر میشد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | سحری پدر و عبدالله را بردم و داشتم سفره را برایشان میچیدم که عبدالله تکیه به در زد و با لحنی لبریز درد پرسید: "تو بودی دیشب میزدی؟" از اینکه صدای را شنیده بود، غمگین سر به زیر انداختم و او دوباره پرسید: "باز خواب مامانو میدیدی؟" با شنیدن نام مادر، اشک پای چشمم نشست و عبدالله که جوابش را از نفسهای خیس من گرفته بود و توانی هم برای نداشت، با قدمهایی سنگین از آشپزخانه بیرون رفت. سفره را آماده کردم و خواستم بروم که پدر با چشمانی از اتاقش بیرون آمد، جواب سلامم را زیر لبی داد و برای صرف سحری به رفت. به خانه خودمان که بازگشتم، دیدم مجید سر به مُهر گذاشته و با دستانی که به نشانه دعا کنار سرش گشوده شده، لبانش به با خدا میجنبد. آهسته در را پشت سرم بستم تا خلوت را به هم نزنم، پاورچین به آشپزخانه رفتم و مشغول آماده کردن میز سحری شدم. لحظاتی نگذشته بود که مجید با چشمانی که ردّ پای اشک روی مانده بود، به آشپزخانه آمد و سر میز نشست. میتوانستم بزنم که از نیمه شبم چقدر دلش به درد آمده و تا چه اندازه از این حال و روز من میکشد که اینچنین دل شکسته به درگاه خدا دعا میکند. بعد از نماز صبح مشغول خواندن بودم که مجید کیفش را از کنار اتاق برداشت و آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! من دارم میرم، کاری نداری؟" سرم را بالا آوردم تا جواب خداحافظی اش را بدهم که دیدم پیراهن به تن کرده است. قرآن را بوسیدم و با تعجب پرسیدم: "چرا مشکی پوشیدی؟" به لباس سیاهش نگاهی کرد و در برابر چشمان پاسخ داد: "آخه امشب شب نوزدهمه!" تازه به خاطر آوردم که شب امام علی (ع) از راه رسیده و او به قدری دلبسته امامش بود که در که به شب ضربت خوردن آن امام ختم میشود، لباس عزا به تن کند. از جا بلند شدم و با مهربانی پاسخش را دادم: "نه کاری ندارم! به سلامت!" و او با بدرقه با محبتم از در بیرون رفت. گرچه این روزها برایم نمانده و هر روز دل از روز گذشته بودم، ولی باز هم عادت روزهای نخستین زندگیمان را از یاد نبرده و هر صبح برای خداحافظی با مجید به بالکن میرفتم. پشت آهنی بالکن به انتظارش می ایستادم و او پیش از آنکه از در حیاط خارج شود، به سمتم رو میچرخاند و برایم دست تکان میداد. صحنه زیبایی که تا هنگام بازگشتش به خانه و وصال دوباره مان، قلبهای عاشقمان میشد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 گر چه بر پیکرمان زخم زیاد است ولی ما چو نخلیم، که تا سر نرود جان ندهیم... 🥀 🌱 در کنار 🥀 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا✨🌹 شبتون مهدوے☕️🍬 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 بزرگی میگفت برایِ اونایی که اعتقاداتتونو مسخره میکنن دعا کنین خدا به عشقِ حسین (ع) دچارشون‌ کنه... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | حالا خلوت خانه، مجال خوبی برای مویه های غریبانه ام بود. به اتاق بازگشتم و همانجا پای نشستم. سرم را روی زانو گذاشته و با سپر انگشتان سردم، صورتم را پوشاندم تا مثل طنین گریه هایم به گوش عبدالله نرسد. برای دختری چون من که مادرم بودم، سخت بود که در طی مدتی کوتاه شاهد پَر پَر شدن گلهای زندگی اش باشم! مادری که تا ماه پیش صدای قدمهایش را در حیاط خانه میشنیدم، عطر نفسهایش را در همه اتاقها میکردم و حالا جز بدن نحیف و صورت که هیچ شباهتی به مادر زیبا و مهربانم نداشت، چیزی از وجودش نمانده بود. فقط خدا میداند که در این مدت چقدر دعا کرده و نماز و خوانده بودم تا مادرم گرفته و دوباره با پای خودش به خانه ای که او صفایی نداشت، قدم بگذارد، هر چند هنوز دعایم به اجابت نرسیده و دل بی قرارم آرام نگرفته بود. دیگر باید چه میکردم و به چه زبانی خدا را میخواندم که دعایم را بپذیرد و آرزویم را سازد؟ باید باور میکردم که نزد خدا آبرویی ندارم و دعای پر سوز و به درگاه پروردگارم ارزشی ندارد؟ مگر میشد باور کنم خدای مهربانی که بی آنکه بخوانمش میکند، حالا در برابر این همه ناله های بیتفاوت باشد! مگر میتوانستم بپذیرم خدای رحمان و رحیمی که بی آنکه من بدانم هزار و یک بلا را از سرم دور میکند، حالا به این همه گریه های عنایتی نکند! پس چه حجابی در میان بود که مانع دعایم میشد؟ مگر در بیماری مهلک مادرم خیری نهفته و یا مگر در شفایش شرّی پنهان شده بود که خدا اجابت آرزویم را به نمیدانست! خسته از این همه باب اجابتی که به رویم شده بود، تلویزیون را روشن کردم بلکه فکرم به چیزی جز بیماری مادر مشغول شود. از دیشب که مجید اخبار میدید، هنوز روی شبکه مانده و مجری شبکه در حال اعلام خبری مربوط به حوادث بود. خبری هولناک که از حمله تروریستهای تکفیری به روستایی در سوریه و قتل عام پنجاه زن و کودک حکایت میکرد. فجایعی که حالا بعد از حدود دو سال از شروع بحران سوریه از جانیانی که خود را میدانستند، چندان عجیب نبود، ولی برای دل شکسته من، شنیدن همین خبر کافی بود تا اشک گرمی در چشمانم حلقه زده و آه سردم در سینه شود. با تمام شدن اخبار، شبکه را کردم که تصویری از کربلا مقابل چشمانم ظاهر شد. مربوط به زیارتگاههای کشور عراق که در این بخش، شهر کربلا را مورد توجه قرار داده بود. به چیزی که گوینده برنامه راجع به این مکان مقدس میگفت، نگاهم محو گنبد طلایی رنگش شده و بی آنکه شیشه دلم تَرک برداشت. مجید به گفته خودش از مقابل همین و از همین راه دور با شخصی که تحت همین گنبد طلایی مدفون شده بود، درد دل کرده و را گرفته بود، چیزی که باورش برای من سخت بود و عمل کردن به آن سختتر! اما در هر حال او بود که از همین دریچه به خواسته دلش رسیده، پس چرا من با این همه سوز دل و اشکهای هر شب و روزم، نمیتوانستم شفای مادرم را از خدا بگیرم؟ یعنی در واسطه قرار دادن اولیای خدا در پیشگاه ، اعجازی نهفته بود که میتوانست ناممکنها را ممکن کند؟ یعنی اگر من هم خدا را به وسیله بندگان و برگزیده اش صدا میزدم، حجابی که مانع به رسیدن دعایم بود، دریده شده و مادرم بار دیگر روی عافیت میدید؟ مگر نه اینکه مادر برایم تعریف میکرد که وقتی در سفر به مدینه منوره مشرف شده بوده، نزد قبر پیامبر برای سبز شدن دامن خواهرش دعا کرده و همان سال خاله فهیمه باردار میشود، در حالیکه هشت سال از ازدواجشان میگذشت و خدا به آنها فرزندی نداده بود، پس وساطت اولیای الهی داشت! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مجید که از من نمیخواست دست از مذهب بردارم که فقط خواسته بود به شیوه که اهل تشیع، پیامبر و فرزندانش صلی الله علیهم اجمعین را به درگاه خدا واسطه قرار میدهند، عمل کرده و از سویدای دلم برای برآورده شدن آرزویم، صدایشان بزنم! هر چند اینگونه را خواندن، برای من به معنای عمل کردن به عمق عقاید بود، ولی اگر به راستی شفای مادرم از این راه به دست می آمد، پذیرایش بودم و حاضر بودم با تمام وجودم به قلب اعتقادات معتقد شده و همچون مجید و هر شیعه دیگر به دامان محمد و آل محمد چنگ بزنم که من حاضر بودم برای سلامتی مادرم هر بار را به دوش بکشم، حتی اگر این بار، پیروی از مجید باشد که تا امروز بارها سعی کرده بودم دلش را به سمت مذهب اهل تسنن ببرم! نگاهم به پرچم سرخ گنبد (ع) مانده و دلم به امید معجزه ای که میتوانست در زندگی مادرم رخ دهد، به سوی حرمش میزد که او فرزند پیامبر بود و در بارگاه الهی، داشت که اگر طلب میکرد یقیناً اجابت میشد! حالا روحی تازه در بیجانم دمیده شده و حس میکردم تا دعایم فاصله زیادی ندارم که مجید قبلاً این راه را آزموده و به حقانیت مسیر اجابتش داده بود. حداقل برای مَنی که تمام پزشکان مادرم را کرده و این روزها جولان عقاب مرگ را بالای سرش می دیدم، هر راه نرفته، حکم تکه را داشت که در اعماق دریایی طوفانی به دست غریقی می افتد و او را به دیدن دوباره ساحل و بازگشت به زندگی امیدوار میکند! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱 امام خامنه ای : عزیزان من . . . هـمهٔ شما مثل فرزندان من هـستید من یڪ یڪ شما جوانهـای عزیز را از ته دل دوست میدارم ٨٣/۴/۱۷ (ع) و مبارکباد 📸 عکس مربوط به در کنار برادرِ حاج اصغر در دیدار با رهبری @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ شمس تبریزی اگر در دل مولانا بود در دل ما به جز از «شمس خراسانی (ع)» نیست ✋ 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا✨🌹 شبتون شهدایے☕️🍬 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 ساعتم تنظیم میگردد به وقت کربلا هم قدیماً هم جدیداً دوستت دارم حسین... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊 اصغر آقا خیلی سوریه را دوست داشتند، زمانی که بچه ها کوچک بودند زیارت حضرت زینب (س) قسمت ما شد، یک هفته در سوریه بودیم، در طول همان هفته خیلی دلشان می خواست بیشتر بمانند و کار کنند، بعد از اینکه بحران جنگ سوریه پیش آمد و داعش تمام منطقه را گرفته بود اصغر آقا داوطلب شدند که به سوریه بروند، مقدمات کار فراهم شد و پس از اعزام اول به مدت ۳ سال تنهایی و به دور از خانواده در آنجا خدمت کردند، در طول این سه سال برخی مواقع اصغر آقا به ما سر می زد و مدتی هم ما پیش ایشان در سوریه بودیم تا اینکه تصمیم گرفتند برای همیشه خانواده هم در سوریه کنار خودشان باشد و ما مدت ۴ سال در کنار اصغر آقا در سوریه زندگی کردیم. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | تلویزیون را خاموش کرده و با به سمت اتاق خواب رفتم. یکی دوبار دست کتاب دعای کوچکی دیده بودم که شاید همان کتاب شیعیان بود و حالا به جستجویش تمام طبقاتِ کمد دیواری را به هم ریخته و دست آخر در کشوی میز پاتختی پیدایش کردم. لب تخت نشستم و کتاب را میان دستانم میزدم و نمیدانستم باید از کجا شروع کنم و چه مناجاتی را بخوانم. کتابی قطور و در که تمام صفحاتش از خطوط ریز پوشیده شده بود. نگاه حیران و مضطرّم سراسیمه بین صفحات به دنبال دعایی میگشت که برای شفای بیمار باشد که به ناگاه کسی پشت دستم زد و دلم را لرزاند. اگر عبدالله مرا در این وضعیت میدید چه میکرد؟ من بارها پیش عبدالله از تلاشهایم برای هدایت مجید به مذهب اهل تسنن، با سخن گفته و حالا نه تنها نظر او را ذره ای جلب نکرده بودم که کتاب مفاتیح الجنان را در دست گرفته و به امید شفای بیماری مادرم، چشم به ادعیه بزرگان دوخته ام! اگر پدر و ابراهیم و بقیه خانواده میفهمیدند چقدر میکردند که در عرض سه چهار ماه زندگی مشترک با یک مرد شیعه، از مذهب خودم دست کشیده و دلبسته اعتقادات شده ام! ولی خدا بهتر از هر کسی آ گاه بود که من به عقاید شیعه معتقد نشده بودم و تنها به کورسوی نور امیدی به دعایی از جنس شیعیان دل بسته بودم! من که به حقانیت ذره ای شک نکرده و هنوز در هوای دست کشیدن مجید از مذهبش به روزهایی چشم داشتم که او هم مثل من با دستان نماز بخواند، سر به فرش کند، همه خلفای اسلام را به یک چشم بنگرد و به هر آنچه من باور دارم اعتقاد پیدا کند! ولی چه میتوانستم بکنم وقتی خیالی میکرد که باید این راه را هم تجربه کنم که شاید زنجیر پوسیده زندگی مادرم به این حلقه بسته باشد! کلافه از این همه احساس که در دل داشتم و راه پر از شک و ابهامی که پیش رویم بود، کتاب را بستم و بی آنکه دعایی خوانده باشم، را در کشو گذاشته و خسته از اتاق بیرون رفتم. بیحال از ضعف و تشنگی داری در این روز گرم که خنکای کولرِ گازی اتاق هم حریف آتش نمیشد، روی کاناپه کنار هال دراز کشیدم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و خواست تا آماده باشم که بعد از نماز به دنبالم بیاید و با هم به دیدار مادر برویم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | این روزها دیدن مادر برای من تکلیف سختی بود که نه توان ادایش را داشت و نه دلم تاب را می آورد. سخت بود شاهد عذاب کشیدن مادرم باشم، هر چند ندیدن صورت مهربانش سختتر بود و تلختر! نمازم را خوانده بودم که عبدالله رسید و با هم عازم بیمارستان شدیم. آفتاب گیر شیشه را پایین داد تا تیغ تیز آفتاب بعد از ظهر کمتر چشمانش را بسوزاند و مثل اینکه برای گفتن حرفهایش کرده باشد، خیلی حساب شده آغاز کرد: "الهه! من بهتر از هرکسی حال تو رو ! اگه تو دختری منم پسرم! اون مادر منم هست! تازه اگه تو برای یه خونه زندگی جدا داری، من همه مامانه! پس اگه حال من بدتر از تو نباشه، بهتر نیس!" سپس همانطور که حواسش به ردیف مقابلش بود، نیم نگاهی به چشمان کرد و با لحنی نرمتر ادامه داد: "اینا رو گفتم که فکر نکنی من آدم هستم! به خدا منم خیلی عذاب میکشم! منم دارم از غصه مامان میشم! ولی... ولی تو باید به خودت آرامش بدی! باید به خدا توکل کنی و راضی به رضای اون باشی!" از آهنگ جملاتش پیدا بود که چقدر از بهبودی مادر شده که اینچنین مرا به صبر و آرامش دعوت میکند. چشمانم به خط کشی خیابان خیره مانده و دستم به مدد دلم که تاب شنیدن چنین حرفهایی را ندشت، گوشه چادر را لوله میکرد و عبدالله که انگار خبر از قلب من نداشت، همچنان میگفت: "خدا راضی نیس که تو انقدر در برابر تقدیرش کنی! بخدا خود مامانم راضی نیس تو با خودت اینجوری کنی! هرچی خدا بخواد همون میشه!" سپس آهی کشید و با لحنی لبریز غصه ادامه داد: "دیشب وقتی صدای رو شنیدم، جیگرم آتیش گرفت! آخه چرا با خودت اینجوری میکنی؟" در برابر سکوت ، سری جنباند و با لحنی دلسوزانه سرزنشم کرد: "به فکر خودت نیستی، به فکر باش! مجید این مدت خیلی داغون شده!" با چهار انگشت ردّ اشکم را از روی پاک کردم و زیر لب پاسخ دادم: "دست خودم نیس عبدالله!" و آهنگ صدایم به قدری غمگین بود که چشمان عبدالله را هم کرد و صدایش را در بغض نشاند: "میدونم الهه جان! ولی باید باشی!" و خودش هم خوب میدانست که صبر در برابر چنین مصیبتی به زبان ساده بیان میشود که در عمل احساس بود که داشت گوشت و پوست مرا میکرد و وقتی تلختر شد که در بیمارستان حتی از دیدن نگاه مادر هم محروم شدیم. به گفته پرستاران تا ساعتی پیش به هوش بوده و بخاطر درد که در سرتاسر بدنش منتشر شده، ناگزیر به استفاده از مسکّنهای قدرتمندی شده بودند که مادر را به خوابی فروبرده بود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 بین جَوونا تویی سرآمد خَلقاً و خُلقاً تو شبیهی به محمد (ص)... (ع) و رو به آقامهدی و زهراخانم، فرزندان معزز و جوانان کانال شهیدان تبریک میگم💐 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱 🍂من رفتم جنگ رو تمام کردم و برگشتم... ⚔در زمان جنگ، پدر و برادرانم به نوبت می‌رفتند جبهه و من که از همه کم‌سن و سال‌تر بودم، هر وقت می‌خواستم ثبت‌نام کنم، پدرم اجازه نمی‌داد و جلوی من رو می‌گرفت. 🌷پدرم می‌گفت «ما می‌رویم جبهه، شما درس بخوان» اواخر جنگ میزان اعزام بسیجی‌ها کم شده بود و مکرر صدا و سیما برای اعزام تبلیغ می‌کرد و قبل از خرداد ماه ۱۳۶۷ بود که موقع امتحانات هم بود و من کلاس سوم دبیرستان بودم، پدرم هم در جبهه بود و بهترین موقع بود که می‌شد بروم جنگ. 🚶‍♂رفتم سپاه بندرگز با جعل امضای پدرم ثبت نام کردم و اعزام شدم، تا وقتی که به هفت‌تپه برسیم نگران بودم که پدرم بیاد و من رو برگرداند. 😅جالب این بود که هیچ پولی هم نداشتم و خبر داشتم که پدرم از یکی از هم روستایی‌های من طلبکاره، رفتم خونه‌اش و از قول مادرم پول رو طلب کردم و ۳۰۰ تومان پول از اون گرفتم و رفتم. 👌البته این جور جبهه رفتن واقعا سعادتی بود که نصیب من شد و اگر نمی‌رفتم دیگه نمی‌شد رفت و جنگ هم سه ماه بعدش تمام شد. 😌همیشه با دوستان شوخی می‌کردم که این همه شما رفتید جبهه کاری نکردید، من رفتم جنگ رو تمام کردم و برگشتم. 💔پدرم هم البته بعد از برگشتن از جنگ با این که زخمی هم شده بودم چندماه با من حرف نمی‌زد تا با من آشتی کرد. 📲دفاع پرس| رزمنده بسیجی محمد دودانگی🧔🏻 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعا دارمـ🌸🌱 شبتون حسینے🍎🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین