eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💔🌿 أَلسَّلامُ عَلَى الْمُرَمَّلِ بِالدِّمآءِ، أَلسَّلامُ عَلَى الْمَهْتُوکِ الْخِبآءِ، أَلسَّلامُ عَلى خامِسِ أَصْحابِ الْکِسْآءِ سلام بر آن آغشته به خون، سلام بر آن‌که (حُرمت) خیمه گاهش دریده شد، سلام بر پنجمینِ اصحاب کساء @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴روضه (س) 🎤حاج ابوذر بیوکافی 🏴مـــراســـم عـــزاداری شب سوم محــــــــــرم‌ الحــــــــــرام ۱۴۴۳ چهارشنبه / ۲۰ مرداد مــــاه ۱۴۰۰ هیئت‌ عاشورائیان نارمک 🏴تقدیم به و @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨چهل صبح بعد از نماز صبح زیارت عاشورا می خوند تا خدا دعاش رو اجابت کنه و شه. به شوخی بهش گفتم : 😉«این عملیاتی که من تدارکش رو دیدم اینقدر فشارش بالاست که اگه هم نخونی شهید می شی، نیازی به نذر کردن نداره» گفت : «اگه شهید نشم، باز از اول می خونم. این قدر چهل روز چهل روز زیارت عاشورا می خونم تا شهید شم.» 🕊روز چهلم کار فیصله پیدا کرد و شهید شد ، به دور دوم هم نرسید... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از حرفم شد و با دلخوری پُر مهر و محبتی کرد: "یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیه اس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!" سپس تکیه اش را از برداشت، روی سرِ زانو به سمتم آمد و همانطور که طلاها را از روی جمع میکرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد: "قربون الهه جان! خدا بزرگه! بلاخره از یه جایی جور میکنم." و دست بلند کرد تا دوباره را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم: "مجید! من دیگه اینا رو نمیخوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!" سپس به چشمان کشیده و نگاه کردم و با حالتی ادامه دادم: "مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج ! یکی یکی این طلاها رو میفروشیم و خرج میکنیم. هر وقت خوب شد، دوباره میخریم." دستش را از دور گردنم آورد و پاسخ این همه را با ناراحتی داد: "الهه! این طلاها یادگاره! من میدونم که برای تو چقدر ..." و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و با قاطعیت را مشخص کردم: "برای من هیچی عزیزتر از زندگی ام نیس!" سپس به حلقه که هنوز در انگشتم بود، دست کشیدم و با خاطره زیبایی که از مقدسمان داشتم، لبخندی زدم و ادامه دادم: "من فقط اینو دوست دارم!" و بلافاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد که با سرانگشتانم لمسش کردم و با زنانه، شوخی کردم: "حالا تو هم پلاتینه، گرونه! اگه کلی پولش میشه!" و در برابر صورتش که از خنده پُر شده بود، من هم و گفتم: "ولی اینم خیلی دوست دارم! بفروشی! به جز حلقه های ، بقیه رو بفروش!" ولی دلش راضی نمیشد که باز اصرار کرد: "الهه! اگه صبر کنی، کم کم جور میشه. هم میتونم از همکارام قرض بگیرم، هم میتونم از پسر عمه ام یه کم پول بگیرم. هر ماه هم با حقوق اون ماه یه تیکه میخریم." که از این همه کلافه شدم و با حالتی عصبی کردم: "یعنی چی مجید؟!!! الان تازه اول ماهه! کو تا آخر ماه که بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول ! یه نگاه به اینجاها ! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پرده ای، نه مبلی! حتی امشب هم نداریم! باید بدون بالشت روی یه تشک بخوابیم! آشپزخونه خالیه! باید کلی ظرف و ظروف بخریم! من چند روز دیگه باید برم سونوگرافی، میدونی چقدر میشه؟ مگه حقوق تو چقدره؟ مگه بیشتر از کرایه خونه و خرج ؟ خیلی هنر کنیم با پولی که از حقوقت میکنیم یه سری خرت و پرت برای حوریه بخریم. مگه آخرش چقدر اضافه میاد که بخوایم باهاش وسیله هم بخریم؟" رنجیده نگاهم کرد و با صدایی که از ناراحتی خش افتاده بود، پاسخ داد: "مگه من گفتم نمیخرم؟ من امروز عصر میرم پتو و و هرچی لازم داری، میخرم..." که با بیتابی حرفش را قطع کردم: "با کدوم پول؟!!!" از این همه کم حوصلگی ام، عصبی روی صورتش نشست و با لحن گرفته اش، اوج را نشانم داد: "هنوز ته حسابم مونده. همین الان به مرتضی زنگ میزنم میگم دو میلیون برام کارت به کنه." و من نمیخواستم وضعیت سخت زندگی ام به گوش کسی به اقوام مجید برسد که با خروشیدم: "میخوای بهش بگی چی شده؟!!! میخوای بگی اینهمه راه اومدم کار کنم که وضعم خوب شه، حالا برای دو میلیون محتاج شدم؟!!! میخوای بگی پدر زنم ما رو از خونه مون بیرون کرد و حالا داریم تو یه خونه متری روی موکت زندگی میکنیم؟!!! میخوای بگی همه چیزمون رو گرفتن و حالا حتی یه دست هم نداریم؟!!! میخوای بگی غلط کردم زن گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟؟!! میخوای آبروی خودت رو ببری؟!!!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌟 ستارگان دوست داشتنی حاصل ازدواج با خانم زینب پاشاپور، دو دختر دو قلو با نام های فاطمه و ریحانه است. دخترها دوماهه که بودند، پدر آرام آرام عزم رفتن به سوریه می کند و مدتی بعد خانواده نیز او را در مسیری که برگزیده همراهی می کنند. مدت زمان کوتاهی از حضور خانواده در سوریه که می گذرد، پدر با سمی که درون لیوان آبش ریخته شده مسموم شده و روز به روز حالش بدتر می شود. یک ماه بعد ازمسمومیت، همانگونه که پیش‌تر در خواب دیده بود، در بیمارستان بقیه الله به آرزوی خود رسیده و شهید می شود. از آن روز حدود ۵ سال می گذرد و فاطمه و ریحانه ۶ ساله شده اند. فاطمه و ریحانه روزهای کودکی خود را یا در کنار مادر هستند یا مزار پدر در قطعه ۴۰ گلزار شهدا. همان جایی که پیکر پدر بعد از شهادت آرام گرفت و دوست و همراه همیشگی اش، دایی شان نیز به او پیوسته است. رقیه های زمانه🌷 (س)🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعا🌹🌱 شبتون شهدایے🏴☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🌿 أَلسَّلامُ عَلى غَریبِ الْغُرَبآءِ، أَلسَّلامُ عَلى شَهیدِ الشُّهَدآءِ، أَلسَّلامُ عَلى قَتیلِ الاْدْعِیآءِ، سلام بر غریب غریبان، سلام بر شهید شهیدان، سلام بر مقتول دشمنان... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 صادق همیشه این شعر را زمزمه می کرد: کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود سر نی در نینوا می ماند اگر زینب نبود... 🏴 🥀 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چه خوب دیگ این همه بغض و بد قلقی، از شعله حکم پدر خودم که با مهربانی نگاهم کرد و با صدای مهربانترش به دلداری دل تنگم آمد: "الهه جان! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی؟ چرا همه اش خودت رو مقصر میدونی عزیزم؟ تو زن و منم وظیفه دارم وسایل آسایش و رفاه تو رو فراهم کنم." و دریای متلاطم نگاهش به ساحل رسید و با لحنی عاشقانه شهادت داد: "شیعه یا سُنی، من عاشقتم الهه! خدا شاهده هر بلایی سرم بیاد، اگه برگردم بازم تو رو برای زندگی میکنم! حالا اگه یکی یه کاری کرده، به تو چه ربطی داره عزیزم؟" و مگر میشد به من ربطی نداشته باشد که چشمانم از اشک پُر شد و با که شده بود، جواب دادم: "معلومه که به من ربط داره! اگه تو به جای من با یه دختر شیعه کرده بودی، الان داشتی زندگی ات رو میکردی! نه میخوردی، نه آواره میشدی، نه همه سرمایه ات رو از دست میدادی!" و نمیدانستم با این کلمات نه تنها تقصیر این همه را به گردن نمیگیرم که بیشتر دلش را که مستقیم نگاهم کرد و بیپرده پرسید: "به در میگی که دیوار بشنوه؟!!!" و در برابر نگاه ، با حالتی دل شکسته بازخواستم کرد: "پشیمونی از اینکه به یه مرد بله گفتی؟ از اینکه داری به خاطر من این همه سختی میکشی، خسته شدی؟ میکنی اگه با یه مرد ازدواج کرده بودی، الان زندگی ات بود؟" و دیگر فرصت نداد از صداقت عشقم کنم که از روی سری تکان داد و با لحنی لبریز رنجیدگی، عذر گناه نکرده اش را خواست: "میدونم خیلی اذیتت کردم! میدونم من خیلی اذیت شدی و هنوزم داری عذاب میکشی! ولی یه چیز دیگه رو هم . اونم اینه که برای اینا شیعه و سُنی خیلی فرق نمیکنه! حالا من بودم و برام شمشیر رو از رو بستن، ولی با تو هم به همین راحتی کنار ! همونطور که بابا رو کردن، تو هم تا وهابی نمیشدی، راحتت نمیذاشتن! اول برات کتاب و سی دی می اُوردن تا فکرت رو بدن، اگه بازم مقاومت میکردی، برای تو هم شمشیر رو از رو می بستن. مگه تو همین غیر از اینه؟ اول شیعه ها رو میکشتن، حالا امام جماعت مسجد اهل رو هم ترور میکنن، چون با عقاید تکفیریها مخالفت میکرد! پس اگه تو با یه سُنی هم ازدواج کرده بودی و جلوی کوتاه نمی اومدی، بازم حال و روزت همین بود! الان این همه زن و شوهر شیعه و سُنی دارن تو همین شهر با هم زندگی میکنن. مگه با هم مشکلی دارن؟ مگه از خونه آواره شدن؟ من و تو هم که داشتیم زندگیمون رو میکردیم. اگه سر و کله این دختره پیدا نشده بود، ما که با هم مشکلی نداشتیم." سپس دست سرِ زانویش گذاشت و همانطور که از جایش بلند میشد، زیر زمزمه کرد: "یا علی!" و دیگر منتظر پاسخم نشد و به سمت رفت. در سکوت سنگینش، پودر و لگن را برداشت و به سراغ چرکهای کنار اتاق رفت. دستم را به دیوار گرفتم و با همه دردی که در کمرم ، از جا بلند شدم. اصلاً حواسش به من نبود و دنیای خودش، لباسها را داخل لگن ریخت و دوباره به برگشت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊