eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. باید به عشـق گنـ🕌ـبد تو یاکریـ🕊ـم شد روی مناره های الهی مقیـ😢ـم شد حیف است پا به صحـ✨ـن و سرای شما نهم باید سوار بال ملکـ👼 یا نسیم شد رضا باقریان🖌 عکس از: قاسم العمیدی📸 . . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
▪️‏وزارت خارجه آمریکا را به ما تبریک می‌گوید؛ با ۱۸۰۰ تحریم روی تمام عرصه‌های زندگی عمومی ملت ایران. ✍ علیرضا سلیمانی پ.ن : 🙃🙂نمیری از این همه تناقض/ مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. چهارده معصوم را دادم قسم جانِ حسین من حسین از تک تک آل عبا میخواستم علیرضا وفایی🖌 عکس از: رضاالرسام📚 . . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🎨 پوستر | حقیقت اینستاگرام بعد از انتشار پستهای کاملا معمولی با پویش و اشاره های غیر مستقیم به ، اینستاگرام این هشتگ عمومی و فراگیر را با میلیون ها پست محدود کرد و وحشیانه به حذف پست ها و پیج ها رو آورد. 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مثل اینکه از یک روز آتش باری بر سرِ بندر خسته شده باشد، به روی بستر دریا دراز کشیده و کم کم میخواست بخوابد که از چشمانش به زیر دریا رفته و با نیم دیگری از نگاه و پُر حرارتش همچنان برای کودکانی که در ساحل میدویدند و بازی میکردند، دست تکان میداد که من و مجید هم از روی بلند شدیم تا با این غروب زیبا خداحافظی کرده و راهی شویم، ولی نمی آمد از این صحنه رؤیایی دل بکنیم که به جای منتهی به خیابان، به سمت دریا رفتیم و درست جایی که بر روی ساحل میخزیدند تماشای غروب پُر ناز و خورشید و باز میکشیدند، برای لحظاتی به تماشا ایستادیم. شانه به هم، رو به دریا ایستاده و در دل وزش باد خوش جنوب، چشم به افق سرخ خلیج فارس سپرده و به قدری دل از دست داده بودیم که بوسه نرم آب بر را حس نمیکردیم تا لحظه ای که احساس کردم پایم در آب فرو رفت که خودم را عقب کشیدم و با صدایی هیجانزده، مجید را صدا زدم: "وای مجید! خیس شدم!" موج آخری شیطنت کرده و قدمهایمان را بیشتر در آب فرو برده بود، ولی مجید که جوراب به نبود، خیسی آب را از زیردمپاییهای لاانگشتی اش به خوبی کرده و به روی خودش نیاورده بود که به آرامی خندید و گفت: "حالا خوبه بندری هستی و انقدر از آب میترسی!" ابرو در هم و همانطور که پاهایم را تکان میدادم تا دمپاییهایم خارج شود، با لحنی کودکانه گلایه کردم: "نمیترسم! برم مسجد! حالا خیس شد!" و دیگر خیسی از یادم رفت و هر دو به خیره شدیم که با آمدن نام مسجد، هر دو به یک موضوع افتاده و من زودتر به زبان آمدم: "حالا چی کار کنیم؟" و مجید دقیقاً چه میگویم که با پاسخ داد: "خُب میریم همین مسجد که اونطرف خیابونه!" ولی من از که به خانه آسید احمد آمده بودم، نمازهایم را در خوانده یا به همراه خدیجه به مسجد شیعیان محله رفته و به امامت آسید احمد اقامه کرده بودم. حتی پس از آن شب که اهل بودنم بر ملا شد، باز هم چند نوبت با مامان خدیجه و زینب سادات به همان رفته و در بین صفوف شیعیان و بدون کاری، نمازم را به شیوه اهل سنت خوانده بودم که با ناراحتی گفتم: "آخه آسید احمد میشه! میفهمه ما سرِ اذان بیرون بودیم و نرفتیم مسجدشون!" فکری کرد و با آرامشی که از آسید احمد آب میخورد، پاسخ دل نگرانی ام را داد: "خُب حالا بغل مسجد اهل سنت هستیم، چه کاری اینهمه راه تا اونجا بریم؟ خُب همینجا میخونیم! مطمئن باش نمیشه! مهم نماز اول وقته!" و برای اینکه را راحت کند، اشاره کرد تا حرکت کنیم. حسابی شده و ماسه های ساحل را به خودش میگرفت و تا وقتی به رسیدیم، نه فقط دمپایی که جورابم غرق ماسه شده و میکشیدم با این وضعیت داخل مسجد شوم که از مجید جدا شده و یکسر به وضوخانه رفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | در تمام زمانی که وضو میگرفتم، فکرم پیِ مجید بود که میتوانست هم مثل شبهای دیگر به مسجد آسید برود و نمازش را به شیعیان بخواند، ولی خودش پیشنهاد داد تا به مسجد اهل سنت بیاییم و با اینکه حالا عضوی از اعضای مسجد شده بود، بی هیچ اکراهی به اهل تسنن آمده و نداشت که او را در این محل ببیند و همین برایم بس بود تا باز هم هوای تبلیغ تسنن برای همسرم به سرم بزند، هر چند در این مدت تند و تیز علاقه ام به سُنی شدن مجید تا حدودی شده و تیغ مناظره هایم هر روز کُندتر میشد که دیگر چون تب و تابی برای هدایت مجید به مذهب اهل در دلم نبود و احساس میکردم او در همین مذهب هم مثل یک مسلمان سُنی به خدا نزدیک است. حالا بیش از یک بود که در خانه عده ای مقید زندگی کرده و شب و روزم را با ذکر و مناجاتهای میگذراندم و هیچ و کاستی در اعتقاداتشان نمیدیدم که بخواهم به ضرب و مباحثه، زندگی را بر خودم سخت و کنم تا از همسرم یک مسلمان سُنی بسازم. هر چند شاید هم اگر روزی میرسید که مجید مذهب اهل را میپذیرفت، خوشحال میشدم، اما دیگر از بودنش هم نبودم که به چشم خود میدیدم شیعه در ، کمتر از اهل سنت نیست، مگر عشقی که در چشمه برای خاندان پیامبر(ص) میجوشید و من هنوز فلسفه اش را نمیفهمیدم و گاهی به حقیقت چنین ارتباط پُر رمز و رازی شک میکردم. وقتی میدیدم شبی به مناسبت یکی از ائمه، جشن به پا میکنند و چند روز بعد به هوای شهادت کسی دیگر، لباس به تن کرده و از اعماق جانشان ضجه میزنند، میشدم که هنوز یکسال از گریه های شب قدر و توسلهای عاجزانه ام به دامان نگذشته و فراموش نکرده بودم که مادرم بعد از این همه ضجه و ناله، چه ساده از رفت. هنوز هم نمیدانستم وقتی به خاطر امام جواد(ع) دلم برای خانم و به رحم آمد و به تخلیه خانه رضایت دادم، از مصیبت بر سر زندگی ام خراب شد که دخترم از رفت، مجید تا پای کشیده شد و همه سرمایه زندگیمان به رفت، ولی این همه نشانه هم نمیتوانست حقیقت توسل به اهل بیت پیامبر را لکه دار کند که در شب شهادت امام کاظم(ع) و به خاطر گریه های من و دست نیازی که به دامن این امام بلند کرد بود، معجزه ای در زندگیمان رخ داد که غرق چنین نعمت و شدیم و وقتی جاده افکارم به اینجا میرسید، میشدم که باز هم حقیقت این شیدایی های شیعیان را نمیفهمیدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊