🍃💔
از كيميایِ مِهر تو زَر گشت رویِ من
آری به يُمنِ لطفِ شما خاك زَر شود
.
.
.
#به_تو_از_دور_سلام🚩
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#فرجامتان_حسینی_و_بخیر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📸 مادر #شهید_محمد_علیپور پس از گذشت چند روز از دیدار با فرزند شهیدش، به رحمت خدا رفت.😔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سی_و_ششم
خورشید دوباره سر به غروب گذاشته و کسی تاب توقف و میل استراحت نداشت که دیگر چیزی تا کربلانمانده بود. نه فقط قدم های مجروح من که پس از روزها #پیاده_روی، همه خسته شده و باز به عشق کربلا پیش می رفتند و شاید هم به سوی حرم امام حسین هم کشیده می شدند. دیگر نگران پای برهنه #مجید روی #زمین نبودم که میدیدم تعداد زیادی از زائران با پای برهنه به خاک وصال کربلا #بوسه می زنند و می روند.
کمی جلوتر دو #جوان عراقی روی زمین نشسته و با تشتی از آب و دستمال، خاک کفش های #میهمانان امام حسین اسم را پاک می کردند و آنطرف تر #پیرمردی با ظرفی از گل ایستاده بود تا عزاداران اربعین، #سرهایشان را به خاک مصیبت از دست دادن پسر پیامبر #زینت دهند.
آسید احمد ایستاد، دست بر #کاسه گِل برد و به روی #عمامه مشکی و پیشانی پر چین و چروکش کشید و دیدم به پهنای صورتش اشک می ریزد و پیوسته زبانش به نام #حسین عجم می چرخد.
مجید محو تشت گل شده و سفیدی چشمانش از اندوه #معشوقش به خون نشسته بود که پیرمرد عراقی مشتی گل نرم بر #فرق سر و روی شانه هایش کشید و به سراغ #زائر بعدی رفت تا او را هم به نشان عزای سیدالشهدا بیاراید.
#مامان_خدیجه به چادر خودش و زینب سادات خطوطی از #گل کشید و به من چیزی نگفت و شاید نمی خواست در اعتقاداتم #دخالتی کرده باشد، ولی مجید میدید که نگاهم به #تمنا به سوی کاسه گل کشیده شده که سرانگشتانش را گلی کرد و روی چادرم به فرق سرم کشید و می شنیدم زیرلب زمزمه می کرد: «یا امام حسین...»
و دیگر نمی فهمیدم چه می گوید که صدایش در #گریه می غلطید و در گلویش گم می شد. حالا #زائران با این هیبت گل آلود، حال عشاق مصیبت زده ای را #پیدا کرده بودند که با پریشانی به سمت معشوق خود #پرپر می زنند. همه جا در فضا همهمه «لبیک یا حسین!» می آمد و دیگر کسی به حال خودش نبود که رایحه کربلا در هوا #پیچیده و عطر عشق و عطش از همینجا به مشام می رسید.
#فشار جمعیت به
حدی شده بود که زائران به طور #خودجوش جمع مردان و زنان را از هم جدا کرده بودند تا برخوردی بین #نامحرمان پیش نیاید و باز به سختی می توانستم حلقه #اتصالم را با مامان خدیجه و زینب سادات حفظ کنم که موج #جمعیت مرا با خودش به هر سو می کشید.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سی_و_هفتم
بر اثر وزش به نسبت #تند باد و حرکت پر جوش و خروش جمعیت، حسابی #گرد و خاک به پا شده و روی صورتم را پرده ای از تربت زیارت کربلا پوشانده بود. حالا دوباره #سوزش زخم های پایم هم شروع شده و با هر قدمی که به #زمین می زدم، کف پایم آتش میگرفت و از چشم مجید و بقیه پنهان می کردم تا دوباره اسباب زحمتشان نشوم.
آسمان #نیلگون شده و چادر شب را کم کم به سر می کشید که به #سختی خودمان را از دل جمعیت بیرون کشیدیم و به قصد اقامه #نماز مغرب به یکی از موکب ها رفتیم. هنوز صدای اذان بلند نشده بود که جوانی از #خادمان موکب برایمان فرتی گرم آورد و چه مرهم #خوبی بود برای گلوهایی که از گرد و خاک پر شده و به خس خس افتاده بود.
نماز مغرب را که خواندم، دیگر #توانی برای برخاستن نداشتم که ساق پایم از چهار روز پیاده روی پیوسته به لرزه افتاده و به خاطر ساعت های طولانی روی پا بودن، کمر درد هم گرفته بودم، ولی وقتی #چشمم به پیرزن هایی می افتاد که با پاهای ورم کرده به عشق کربلا می رفتند و حتی لب به یک #ناله باز نمی کردند، #خجالت میکشیدم از دردهایم شکایتی کنم که عاشقانه قيام کردم و دوباره آماده رفتن شدم.
از در #موکب که بیرون آمدم، دیدم مجید غافل از اینکه #تماشایش می کنم، کفش هایش را برداشته و با دقت داخلش را بررسی می کند تا ببیند دستمال کاغذی و باندها جا به جا نشده باشند. از این همه مهربانی اش، #دلم برایش پرزد و شاید آنچنان بی پروا پرید که صدایش به گوش جان مجید رسید و به سمتم برگشت.
چشمش که به #چشمم افتاد، لبخندی زد و با گفتن «بفرمایید!» کفش ها را مقابل پایم #جفت کرد و به سراغ آسید احمد رفت تا بیش از این #شرمنده مهربانی اش نشوم.
مامان #خدیجه و زینب سادات هم آمدند و باز همه به همراه هم به #راه افتادیم. حالا در تاریکی شب، جاده اربعین صفای دیگری پیدا کرده و نه تنها عطر کربلا که روشنایی #حضور سید الشهدا را هم با تمام وجودم احساس می کردم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
با شهیدانت؛
جان ما هم به قربانت...
.
.
.
#به_تو_از_دور_سلام🚩
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#فرجامتان_حسینی_و_بخیر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💌 پیام شهیدان به جامانده ها...
هنوزهم شهادت مےدهند
امابه اهل درد
نه بے خیال ها
فقط دم زدن ازشهـدا
افتخار نیست
باید زندگےمان
حرفمان، نگاهمان
لقمه هایمان، رفاقتمان
هم بوی شـهدا بگیرد
🖼دو همرزم شهید در یک قاب
#شهید_حسن_عبدالله_زاده و
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
سالروز شهادت حسن آقا، ۱۳ خرداد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
کجایی گل نرگس...😭
#امام_زمان(عج)
#جمعه تنها سهم تو از روزهای ما نباید باشد...
تو باید تمام لحظات ما باشی...
باید شنبه تا جمعه یادت کرد!
نه فقط جمعه...
نه فقط سه شنبه هایمان💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من خاف الله، اخاف الله منه کل شیءِِ
هرکس از خدا ترسید، خدا همه چیز را از او میترساند...
#حاج_قاسم🍃
#امام_خمینی(ره)
#رحلت_امام_خمینی(ره)🏴
@shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
▪️برای مراسم ارتحال حضرت #امام_خمینی (ره) با تعدادی از دوستان مشغول آماده کردن شربت و شیرینی بودیم تا از زائران آن بزرگوار پذیرایی کنیم.
🤦♂تعدادی از دوستان قصد داشتند خوراکیها را تست کنند تا متوجه طعمشان شوند. اصغر همه ما را به حضرت زهرا (س) قسم داد که این کار را نکنیم.
🌸اصغر گفت :
هرکسی الان از این خوراکیها بخورد باید فردا صبح اول وقت در ایستگاه صلواتی حاضر باشد فاتحهای برای امام (ره) بخواند و بعد بخورد.
گفتیم : همین الان این کار را میکنیم.
اصغر جواب داد : امروز فایدهای ندارد باید فردا بیایید جهان این همبستگی اسلامی را ببیند.
👌 تمام دغدغه اصغر سربلندی انقلاب و اسلام بود.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_برادر_معزز_حاج_اصغر
وب استان ری📲
نشر مجدد به بهانه سالگرد رحلت امام خمینی(ره)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
دنبال ڪرد خیلِ غمت اهلِ درد را
من ناتوان تر از همه بودم مرا گرفت...
.
.
.
#به_تو_از_دور_سلام🚩
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#فرجامتان_حسینی_و_بخیر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
#امام_خمینی :
تڪلیف ماهـا را ؛
حضرت سیدالشهدا معلوم کردہ است
در میدان جنگ از قلّت عدد نترسید ،
از شهـادت نترسید . . .
#نحن_ابناء_الخمینی
#شهید_حاج_اصغر_و_حاج_محمد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
می گفت : اگر مـا؛
محکم به ولایت فقیه بچسبیم
و در تمام کارهایمان،
دین را شاخص قرار دهیم
بقیهی مسائل حل شدنی است...
#شهید_علی_صیاد_شیرازی🍃
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پخش مستند آقای حمزه
🕊 روایتی از زندگی مدافع حرم #شهید_حسن_عبدالله_زاده
شنبه ۱۴ خرداد، ساعت ۱۷:۳۰ شبکه ۳ سیما
همزمان با سالروز #رحلت_امام_خمینی(ره) و ایام سالگرد شهید معزز
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
به دلیل پخش کشتی، پخش مستند بعد از پایان کشتی خواهد بود.
❤️🍃
پیش ازین بود هواے دگران در سر من
خاک ڪویت ز سرم برد هواے دگران...
.
.
.
#به_تو_از_دور_سلام🚩
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#فرجامتان_حسینی_و_بخیر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
#امام_خامنه_ای :
شهادت، گل خوشبو ومعطری است که جز دست برگزیدگانِ خداوند در میان انسانها، به آن نمیرسد و جز مشامِ آنها آن را بو نمیکند.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سی_و_هشتم
از دور دروازه ای #فلزی با سقف شیروانی مانند پیدا بود که #مامان خدیجه میگفت از این جا ورودی شهر کربلا #آغاز می شود. هنوز فاصله زیادی تا دروازه مانده و جمعیت به حدی گسترده بود که از همینجا صف های به هم فشرده ای تشکیل شده و باز #جمعیت زن و مرد از هم جدا شده بودند.
دیگر #مجید و آسید احمد را نمی دیدم و با مامان خدیجه و #زينب سادات هم فاصله زیادی پیدا کرده بودم که مدام خودم را بین #جمعیت می کشیدم تا حداقل مامان خدیجه را گم نکنم. روبروی مان سالن های جداگانه ای برای بازرسی خانم ها و #آقایان تعبیه شده و به منظور جلوگیری از عملیات های تروریستی، ساک و کوله ها را #تفتیش می کردند.
وارد سالن #بانوان شده و در میان ازدحام زنانی که همه چادر #مشکی به سر داشتند، دیگر نمی توانستم مامان #خدیجه و زینب سادات را پیدا کنم. چند باری هم صدایشان زدم، ولی در دل همهمه تعداد زیادی #زن و کودک، جوابی نشنیدم.
خانمی که #مسئول بازرسی بود، وقتی دید کیف و ساکی ندارم، #اجازه عبور داد و به سراغ نفر #بعدی رفت. اختيار قدم هایم با خودم نبود و با فشار جمعیت از سالن خارج شدم و تا چند متر بعد از دروازه همچنان میان #جمعیت انبوهی از زنان گرفتار شده و هر چه چشم می چرخاندم، مامان خدیجه و زینب سادات را نمی دیدم.
بلاخره به هر زحمتی بود، خودم را از میان جمعیت به کناری کشیدم و دیگراز پیدا کردن مامان خدیجه و زينب سادات #ناامید شده بودم که سراسیمه سرک می کشیدم تا مجید و آسید احمد را ببینم، ولی در تاریکی #شب و زیر نور ضعیف چراغهای حاشیه خیابان، چیزی پیدا نبود که مثل بچه ای که گم شده باشد، #بغض کردم.
با لب هایی که از ترسی #کودکانه به لرزه افتاده باشد، فقط آیت الکرسی می خواندم تا زودتر #مجید یا یکی از اعضای خانواده آسید احمد را ببینم و با چشمان هراسانم بین #جمعیت میگشتم و هیچ کدام را نمی دیدم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سی_و_نهم
حالا پهنای #جمعیت بیشتر شده و به کناره ها هم رسیده بودند که دیگر نمی توانستم سر جایم بایستم و سوار بر #موج جمعیت، به هر سو کشیده می شدم.
قدم هایم از فشار #جمعیت بی اختیار رو به جلو می رفت و سرم مدام می چرخید تا مجیدم را ببینم. میدانستم الان #سخت نگرانم شده و خانواده آسید احمد هم #معطل پیدا کردنم، اذیت می شوند و این بیشتر #ناراحتم می کرد.
هر لحظه بیشتر از #دروازه فاصله می گرفتم و در میان جمعیتی که هیچ کدام شان را نمی شناختم، بیشتر #وحشت می کردم. حتی نمی دانستم باید کجا بروم، می ترسیدم دنبال #جمعیت حرکت کنم مجید #همینجا به انتظارم بماند و بدتر همدیگر را گم کنیم که از این همه بلاتکلیفی در این شب #تاریک و این آشفتگی #جمعیت، به گریه افتادم.
حالا پس از #روزها که چشمه #اشکم خشک شده و پلکهایم دل به باریدن نمیدادند، گریه ام گرفته و از خود بیخود شده بودم که با صدای بلند همسرم را صدا میزدم و از پشت #پرده اشکم با پریشانی به #دنبالش میگشتم.
گاهی چند قدمی با #ناامیدی و تردید به جلو میرفتم و باز میترسیدم مجید هنوز همانجا #منتظرم مانده باشد که سراسیمه بر میگشتم. من جایی را در این شهر #بلد نبودم و کسی را در میان جمعیت نمیشناختم که فقط #مظلومانه #گریه میکردم و با تمام وجود از خدا میخواستم تا #کمکم کند...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
توچہدانی
کہچہهاکرد
فراقتبامن...!؟
محب و محبوب
#امام_رضا(ع)🌱
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊