eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
568 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
📚✒️ 👮 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• خوابم برد وقتی بیدار شدم خواستم شام درست کنم که شد ، رفتم مسجد و بعدشم پدرجون اومد دنبالم مشغول بازی با انگشتم بودم سرمو بالا آوردم دوباره مثل همیشه داشت نگام می کرد از همون نگاه هایی ک تو دلم اب میکردن بی اختیار گفتم : ببخشید غلط کردمو واسه همین وقتا گذاشتن چیزی نگفت ،ادامه دادم بعدشم تو از نقطه من خبر داری وقتی باهات میزنم نگام نمی کنی حق ندارم قهر کنم؟ چرا چشمای ازم میگیری؟نگاهش به دستم بود دستمو گرفت و آورد بالا با دیدن سوختگی ، خفیفی رو چهرش نشست و گفت : دستت چی شده؟ ❥• هیچی ، خورد به ماهیتابه به اون یکی دستم اشاره کرد و گفت : این یکی چی؟ اینم با بریدم دیگه نبود سر خودت بیاری؟ دست یا شه یا اصلا مهم نیس التیام پیدا می کنه بشکنه درست بشو نیست ،توی معراج دلم شکست خودمو با یه بچه بدون تو تصور کردم زدمو گفتم : تو دیر یا زود میشی با آدما که نمیشه جنگید. ❥• فقط نگاهم کرد یه دنیا حرف داشت،لبخندی زد و گفت : کوفته بخوریم ؟لبخندی زدمو گفتم باشه کمکش کردم دو تا بالشت گذاشتم پشتش تکیه داد باهم کوفته خوردیم خیلی بود ظرفا رو گذاشتم تو مجمه گفتم و با هر سختی بود برش داشتم تا جلوی در سلانه سلانه رفتم بالا نمیومد گذاشتمش زمین همون جا نشستم پتو ها رو کنار زد و بلند شد با عجله اومد سمتم پیشم زد و گفت : خوبی؟ ❥• سرمو به نشونه ی تکون دادم ، مجمه رو برداشت و از اتاق رفت چند دقیقه بعد برگشت گرفت و بلندم کرد کنار خودش یه پتو برای من انداخت یه هم گذاشت با نگاش کردم حالش خوب نبود ولی اینطور داشت برام رخت خواب پهن می کرد با گفت: خانومم بیایکم استراحت کن! درو بستم روسریمو دراوردم و موهای بافته مو باز کردم رفتم توی جام و دراز کشیدم به پهلوم خوابیدم تا بتونم ببینم صورتامون نزدیک هم بود. ❥• شب چشماشو نثار نگاهم کرد دستشو کشید رو گونم غنج می رفت از نگاهاش مثل کسی که بعد از سال ها به رسیده نگاش می کردم عشقی که بود هیچ وقت از شدتش کم نمی شد با صدای گفت : ؟ اروم جوابشو داد : ؟... .. ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat
📚✒️ 👮 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• راستش امروز ک تابوتو اوردن دلم اروم و قرار نداشت میخواستم زار زار گریه کنم از نبود رفیقی ک الان من داشتم نوکریشو میکردم همیشه با هم میرفتیم کمک میکردیم و با حسرت به جوونای چشم میدوختیم امروز روزی بود ک دیگه کنارم نبود تا بازم بخوریم اون ب ارزوش رسیده بود و پیش ارباب بود تابوتو باز کردن یه لحظه نشناختمش زدم رو پامو گفتم : رفیق چقد شدی خیلی نورانی شده بود لبای خوردش و زخم روی لبش همه و همه منو یاد (ع) امام حسین مینداخت ما خاک کف پای نمیشیم اما اشکان حق فرزندیو ادا کرد، ❥• به زور جلوی هق هقمو گرفته بودم چشماش خیس بود و اروم حرفاشو میزد معلوم بود خیلی اس صداش باعث شد از فاصله بگیرم،نمیخوام سرتو درد بیارم فقط گرفته بود میخواستم با یکی و دل کنم سرمو رو شونه های گذاشتم و گفتم: مطمئن باش تک تک حرفات رو نشسته لبخند ای زد و چشماشو بست چند دقیقه بعد منم چشمام سنگین شد و خوابیدم. ❥• با صدای چشمامو باز کردم سر جاش نبود یکم پایین تر ، روبه رو ی شکمم خوابیده بود و داشت مداحی می کرد : دستی به صورتم کشیدم و باگفتن الله توی بسترم نشستم حسام با حالت گفت : عه ! چرا پاشدی؟ داشتم واسه بچم می کردم و گفتم : خب ازین فاصله هم می شنوه بخون مادر بچت هم فیض ببره نه نمیشه ! حرفای پدر و پسری هم توش داشت،یادمه همیشه می گفت : اگه بچه باشه با خیال راحت میرم واسه همون همیشه از می خواستم بچمون باشه ،هر چند هر سری که رفته بودم ، درباره ی جنسیتش چیزی نپرسیده بودم انگار می خواستم از فرار کنم با تحکم و گفتم : کی گفته پسره ؟ اصلنم پسر نیست الکی دلتو صابون نزن. ❥• حسام خندیدو گفت : من تو حضرت زینب از خدا یه پسر خواستم مطمینم بی بی سفارشمو می کنه... .. ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat
📚✒️ 👮 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• از این همه بودنش لجم گرفته بود رو مو برگردوندم اونور توی دلم بودم که امروز از ناراحتیش کاسته شده بود حالش خیلی بهتر بود دوباره نگاش کردمو و کنجکاوانه گفتم : ؟ یه چیزی بگم ؟ رو به روم نشست و گفت : بفرمایید حاج خانوم چرا امروز یهو حالت خوب شد ؟ چهرش طور دیگه ای شد حالت صورتش جدی و متعصب شد درست مثل نگاه های و بی قرارش توی دو کوهه با صدای گفت : خواب اشکانو دیدم بهم گفت نگران نباشم ،نوبت منم میشه گفت مهمون زده نگاهش کردم چی داشتم بگم؟ زنده اند پس ، حسام منم رفتنی بود، ❥• پس شهادتتو از زبون رفیقت شنیدی !!! با مهربونی بهش لبخند زدم و گفتم : لبخند دندون نمایی زد، به کسی نگی ها خیالت راحت، فاطمه؟ جانم؟ بریم سونو گرافی؟ برا چی بریم ؟ معلوم شد جنسیتش دیگه ،با خوشحالی گفت : کی معلوم شد ؟ کی گفت اصلا؟ با گفتم : اشکان معصومی مژده ی شهادتو داد بی بی هم که روی مدافع حرمشو زمین نمیندازه این آقا پسری که تو منه هم باباییه به یقین تبدیل شد بچمون ، یه پسر کاکل زری که از بچگی با عکسای بابایی اش بزرگ میشه و همیشه شاهد مامانش بالای سر مزار باباشه البته اگه باباش مفقود نشه، ❥• صورتمو با دستام پوشوندم و زدم زیر حسام که اصلا توقع همچین عکس العملی رو نداشت ، متعجب نگام می کرد آروم اومد جلو توی گوشم زمزمه کرد : فاطمه ؟ جوابی ندادم دوباره خطابم کرد میون اشکام جوابشو دادم با جدیت گفت : میشه اینقدر دوستم نداشته باشی ؟ دستمو از جلوی صورتم برداشتم و نگاش کردم زده از حرفش گفتم : به این راحتی ؟ لحنش بود، آره عزیزم به همین راحتی بچه ی من از سه ساله ی عزیز تر نیست منم از رنگین تر نیست تو هنوز نیاوردی شهادت انتهای زندگی نیست هنوز با قلبت راضی نیستی تا وقتی هم که نشی من شهید نمیشم از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون تو در ایستادو گفت : لباساتو بپوش بعد از صبحانه بریم سونو گرافی... ❥• با از جام بلند شدم،رخت خوابا رو جمع کردم لباسامو تنم کردم جلوی ایستادم و روسری بلند مشکیمو لبنانی بستم ،چادر رنگی ای که رعنا داده بودو روی دوشم انداختم از اتاق بیرون اومدم لبه ی حوض نشستم دستمو توی زلال و خنکش فرو بردم یه مشت آب پاشیدم تو صورتم، مشت بعدی ... .. ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat
📚✒️ 👮 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• بازهم تو گرمای تابستون می چسبیداز جا بلند شدمو به سمت اصلی رفتم . همه سر منتظر من بودن لباس مشکیشو عوض کرده بود اما دستی به ریشاش که یکم بلند شده بودن نزده بود رعنا صدام کرد و گفت : دخترم بیا بشین ! زدمو کنار نشستم حسام نگام کرد و سرشو انداخت پایین خب ! ناشی بودم !بلد نبودم کسیو که دوست نداشته باشم بعد از خوردن صبحانه از مامان و بابا و داداش حسام کردیم و از خونه خارج شدیم، ❥• حسام ماشین نیاورده بود توهوای شهریورماه پیاده روی می کردیم پیاده رو سایه بود حسام گرفت و مسیرو بدون هیچ حرفی طی کردیم وارد ساختمون شدیم طبقه ی دوم بود روی صندلیای اتاق انتظار نشستیم حسام نوبت گرفت و بعد اومد کنارم نشست، نفس کشیدم و سرمو انداختم پایین حسام از جیبش گوشیشو درآورد و مشغول شد با بی حوصلگی خانومای باردارو که از جلوم رد می شدن نگاه می کردم خانم مسنی کنارم نشسته بود. ❥• با لحن بامزه ای گفت : چند وقتته مادر ؟ با لحن آمیزی گفتم : هفت ماه و یک هفته ،بچت دختره ؟ نمی دونم هنوز نپرسیدیم خنده ی ریزی کرد و گفت : انگار دختره مادر ! هر چی خدا بخواد،منشی اعلام کرد : آقای بفرمایید ، نوبت شماست حسام نیم نگاهی بهم انداخت و بلند شد منم به دنبالش بلند شدمو وارد مطب شدیم خانوم دکتر از پشت شیشه های عینکش نگام کرد و منو شناخت با باهام احوال پرسی کرد و خواست رو دراز بکشم حسام می کشید گوشه ی اتاق کنار پنجره ایستاده بودخانوم دکتر خندید و گفت : فاطمه خانوم !؟ شما هنوز نمی خوای بدونی نی نی ات چیه ؟... .. ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat
📚✒️ 👮 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• پیش دستی کرد و در حالیکه نگاش پایین بود گفت : بله خانوم دکتر ! امروز فقط برای تعیین اومدیم، خانوم دکتر گفت : همسرتون هستن ؟ سرمو به علامت تکون دادم خانوم دکتر کارشو شروع کرد به صفحه ی نگاه کرد وموشکافانه بررسیش می کرد، لبخندی رو صورتش نشست به تپش افتاد دکتر ازجاش بلند شد و رفت سمت میزش ❥• حسام پرسید : چیه جنسیتش ؟ خندیدو گفت: یه کاکل زری، انگار توی قلبم سوزن فرو می کردن حسام لبخند پیروزمندانه ای زد از روی تخت بلند شدمو کفشامو پوشیدم سرم کردم با حسام از خارج شدیم سرمو انداخته بودم زیر و تو دلم با خدا نجوا میکردم حسام دستمو رها کرد و گفت: یه لحظه اینجا وایستا الان برمیگردم چند لحظه بعد با دو تا بستنی اومد نزدیکم و گرفت سمتم لبخندی از روی رضایت زد و گفت: اینم پسرمون ❥• نگاهمو از بستنیای تو دستش گرفتم و گفتم: باشه تو بردی از اولشم برده بودی اومدیم اینجا تا فقط من از دق کنم این چه حرفیه اخه جان! قسمت و خداست حالا نگاه مبارکشو انداختن تو زنگیمون و منو شرمنده ی خودشون کردن بچه دختر و پسرش فرقی نداره فقط میخواستم بعد من یه تو خونه باشه و مواظب مامانش باشه ❥• محکم دستمو گرفت تو دستش و گفت : نبینم ناراحت باشی ها؟ بستنیتو بخور اب شد به زور زدم به روبروم چشم دوختم مگر این از راه می اید؟ که بوی های کهنه از این می اید... .. ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat
📚✒️ 👮 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• درحالیکه دستام تو دستای بود ،آهسته به سمت نی نی قدم بر داشتم به اصرار حسام بسته بودم بعد از برداشتن چند تا قدم ،خسام دستامو کرد و با صدای مردونش تو گوشم کرد، خب، خاتون❤️ِمـن ... همینجا وایستا ... آروم گفتم : چشامو باز کنم ؟! با صدایی که یکم از قبل بلند تر بود دستاشو گذاشت رو چشامو گفت : نه نه نه ... یه لحظه ام صبر کن ، نوای ازم دور شد کمی بعد صدای کناررفتن ها به گوشم رسید و دوباره خوش قدماش که به سمتم برداشت، ❥• دستاشو از پشت روی شونه هام گذاشت و گفت : جانم ؟ قبل ازینکه چشاتو باز کنی یه چیزی ازت بپرسم؟ دستامو بالا آوردم و گذاشتم رو دستاش ، اوهوم بپرس قول میدی بچمونو عاشق تربیت کنی ؟! دست چپشو لمس کردم و کردم رو‌قلبم ،صدای اوپ اوپ میشنوی؟ وقتی از مفرد استفاده میکنی میخواد از جاش کنده شه نکنه حاج‌خانوم، بلاخره شما پسرا مادری میشن مگه نه ؟! ❥• از گوشه ی چشمای بستم‌ قطره ی روی گونم بارید همین دختر نمیخواستی ؟ همه عالم میدونن که دخترا بابایی ان ،مکث کرد، از تو چ پنهون تو هم هم رفیقمی ، بعضی وقتا دخترمی ، همسرم❤️ی ،نمیخواستم سرت بیارم خانومم لبخند زدمو انگشتمو بردم سمت گوشه ی چشمم اشکمو پس زدمو با گفتم : حالا اجازه هست چشمامو باز کنم ؟ ❥• دستاشو از رو شونه هام برداشت صدای قدماشو ‌شنیدم که رو به روم ایستاد با مهربونی گفت : بله بفرمایید چشمامو باز کردم با دندون نما اتاق سراسر رنگ نی نی رو نگاه کردم کمد و تخت سفید رنگ کنار تخت رفتم اولین باری بود که اتاقو میدیدم مامان و حسام خریدن و چیده بودن دستمو سمت طلایی رنگی که ازش خرس های کوچولو آویزون بود بردمو تکونش دادم لبخندمو پررنگ تر کردمو به حسام که دست به سینه اون طرف تخت ایستاده بود کردم چقد ، ❥• حسام لبخند زدو گفت : نمی خوای بقیشو ببینی؟ با قدمای به سمت کمد رفتم درشو باز کردم لباسای کوچولوی ای که قرار بود تن مرد کوچولوم کنم و نگاه کردم تا به اخرین لباس رسیدم با همشونو داشت یه لباس خیلی کوچولو با طرح سمت چپش جایی که قرار بود قلبش بتپه به آرم زینت داده شده بود ... .. ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat
📚✒️ 👮 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• گرفتمش رو به روم با نگاهش کردمو بعد همون نگاه عاشقانمو به حسام دوختم بهم نزدیک شد و گفت: از صبحه تو دلم یه شوری دارم تا اینو ببینی می دونستم میاد بردمش یه خیاط دوخته دفعه ی قبل بردمش متبرکش کردم میخوام دفعه ی بعد که برگشتم اینو کرده باشی ‌ حالت جدی شد ابروهام توی هم گره خورد به شکمم نگاه کردمو دوباره چشم دوختم به گونه خطابش کردم: حسام ؟ مگه میخوای بری؟! سرشو به علامت تکون داد با صدای بغض آلودی گفتم : خیلی چجوری دلت میاد دو نفرو چشم به راه بذاری؟! با تموم شدن جملم بغضم امون ندادو سرازیر شد. ❥• حسام بهم نزدیک تر شد و با جدیت گفت: ؟ مگه نگفتم ازم دل بکن ؟ بابا اینقد نداشته باش شده سد من! بدون هیچ حرفی سرمو گذاشتم رو شونشو هق هقم اوج گرفت با حالت زاری گفتم : نمیخوام دلم میخواد تو دوست داشتنت کنم حتی اگه دیگه دوسم نداشته باشی، من مثه یه معتاد ترک کرده تو این پنج ماه با نبودنت کنار اومدم ولی وقتی برگشتی دوباره عاشقت شدم من هر بار که می بینمت دوباره میشم هزار و یک بار عاشقت شدم چجوری از تو بکشم ؟ حسام دستشو گذاشت پشتمو با مهربونی به کشید، ❥• از ته دلم زار زدمو محکم دستامو دور کمرش حلقه کردم ثانیه به ثانیه بیشتر بهش میشدم اگه بری کی برمیگردی؟ میام روزی که اقا علی میاد به خونه یه تای ابرومو انداختم بالا و گفتم:امیرعلی؟ من دوست داشتم اسم پسرم داشته باشه یهو ب ذهنم رسید، اشکامو پاک کردمو گفتم: نه همین اسم خیلی اینکه یهو از دلت گذشته برام داشتنیه اگه میخواست از دل تو بگذره چی؟ همون اقا ❥• حصار دستاشو تنگ تر کرد و روی سرم بوسه ای کاشت ارامش بودم وقتی کنارم میکشید شدی منبعِ هر و و ؛ این چه تکرار که نیست... .. ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat
📚✒️ 👮 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• به مزار میرسیم خسته ات را نثار چشمانم میکنی نگاهی که خستگی اش حاصل و و نیست نگاهت خسته است، این خستگی حاصل از توست تو دلت گرفته ، چشمانت هوای دارد میگویی : بانو ! بشین توی ماشین زود برمیگردم ،هیچ نمیگویم و فقط نگاهت میکنم نمی دانم چرا اینطور شده ام در درونم میگوید : این آخرین نگاه هایم به توست، ❥• از این فکر آزرده میشوم دستت را جلوی صورتم تکان میدهی و میگویی : کجایی حاج خانوم ؟؟؟ (مکث) باشه؟؟؟ میزنم و میگویم : فرمانده، تو پیاده میشوی و بر دوش آرام آرا م توی تاریکی گم میشوی اینجا هیچ روشن نیست از رفتنت حوصله ام سر میرود باورت میشود؟ توی همین چند دقیقه برایت تنگ شد کمی بعد روی شیشه ی ماشین های کوچکی میافت # باران است که میبارد روی شیشه میزند و بعد میخورد، دستم را روی شکمم میگذارم نی نی میزند،انگار بازیش گرفته کاسه صبرم لبریز میشود هن هن کنان پیاده میشوم و در را قفل میکنم، ❥• یاد اصرار برای آمدن به اینجا میافتم دلم ناگه میزند سلانه سلانه از میان عبور میکنم تا به قطعه بی نام میرسم اینجا گویی روز است این ها اینجا را میکنند،به دوستانم سلام میدهم صدای زوزه ی مرا به خود می آورد،چشمانم دور و بر را میکاود و دنبال تو میگردد دستم را به کمر میگیرم تا بتوانم راه بروم به شوق رویت گام برمیدارم امشب چقدر است، ❥• امشب ، ، و قشنگ ترین النظیر میشوییم ،شهدا رفقایمان اند و مهتاب برق کوچکی از چشمان تو و خدا خالق این همه زیباییست اوشاعر شعریست مثل تو صدای ناله ای متوقفم میکند، مرا به سمت صدا هدایت میکند چشم میگشایم اینجا مزار مدافع حرم است تو را میبینم رو به رفقایت و پشت به من زانو زده ای و ضجه میزنی میسپارم به درد و دل هایت با دوستانت خلوت کرده ای ❥• میگویی : اشکان ! معرفت کجا رفتی محمد رضا! تنها تنها شدی؟؟؟ کجایی؟؟؟ بخدا دلم واست شده آهای کجایید ؟؟؟؟ چرا نوبتم نمیرسه ؟ خستم از اینهمه خدا منو بو کردی؟ بوی دنیا میدادم ؟؟؟ آره؟ من لیاقت ندارم ؟!!! گریه را میبرد زیر خیس شده ایم بغضی گلویم را چنگ میزدو اشک هایم سرازیر میشود ... بغض است... .. ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat
📚✒️ 👮 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• بغض همانیست که پیش حسین داشت همانیست که حسین پیش نعش داشت. همانیست که پیش بستر اش داشت همانیست که از گناهانم دارد همانیست که من از تو خواهم داشت همانیست که ام خواهد کرد بگو چه چاره کنم ؟ زانو میزنی انگار شهیدت روبه رویت ایستاده اند شانه هایت میلرزد چه سمفونی غم انگیزی چک چک باران است و های زارت و لرزش شانه هایت، ❥• مرد من چه انگیز گریه میکنی تو باز به درمیایی و باز میشود گونه حرف میزنی و سرت پایین است، آقا !!! مولا، اربابم، نور چشمم چرا چشمای به جمالت باز نمیشه ؟؟؟؟ آقا واست تنگ شده اینبار پاهایت سست تر میشود و مینشینی سرت را روی زانوهایت میگذاری و چون پرنده ای از آزاد شده خودش را نشان میدهد زار میزنی تورا به عرش الهی را به لرزه درنیاور من نیز هق هقم اوج میگیرد دستم را جلوی دهانم میگیرم و بیصدا اشک میریزم،به سمتت گام برمیدارم به تو میرسم پشت سرت می نشینم شانه ات را می بوسم سرم را روی ات میگذارم حالا" همه چیز" زیر سر من است، ❥• تو از بودنم شوکه نمیشوی بغضدار میگویم : ؟ عزیز دلم ! توروخدا نکن تو نداری تو پاکی من ازت نگذشته بودم داشتم تو رو ،خودمو ،هممونو شرمنده ی بی بی میکردم ، از لرزش شانه هایت خبری نیست آرام میشوی این آرام شدنت برایم قبل از طوفان است، ازت زهیرم ،این جمله ی آخر را میشکافد فکر نکنی آسان بود ها از تو یعنی از همه ی دار و ندارت گذشتن ،از تو گذشتن یعنی این نیز بگذرد... .. ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat
📚✒️ 👮 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• به سمتم برمیگردی صورتهایمان چند سانتی متر فاصله دارند را روی پیشانیم میگذاری و را می بندی روی چشمان بسته ات دست میکشم مژگانت خیسند آرام زمزمه میکنی: ولی، ❥• از تو جدا میشوم داریم از هم میکنیم چادرم را روی سرت میکشم دوباره رویت را به میکنی و سرت پایین است میخواهم از اشک هایم سیلی درست کنم اما می ترسم تو در آن غرق شوی انگار ای از دریای بغضت رفع شده به چهره ی گرفته ات می نگرم دستی به ریشت میکشی گفته و چادر را کنار میزنی برمیخیزی سراتا پایمان گلی شده است عمیقی میکشم، نای بلند شدن ندارم رو به رویم ،میزنی و میگویی : حرفهامو بذار بپای ناراحتی جدی نگیر، مکث میکنی و چند ثانیه بعد ادامه میدهی ، میای بریم ...؟ ❥• چه سوالیست که میپرسی مگر میشود جوابم باشد من با تو حاضرم به جای جهان سفر کنم اینجا که بهشتیست برای خودش سرم را به علامت تکان میدهم و می گویم : به شرطی که تا بمونیم ، ، اگر میخواهی لب از لب باز میکنی تا کنی اما را میخوانم و میگویم : جان نه نگو... اخم خفیف میکنی و میگویی : به جونت قسم نخور جانانم، هیچ نمیگویم... .. ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat
📚✒️ 👮 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• دستت را به سمتم دراز میکنی دستت را میگیرم میگویم و بلند میشوم حالم است دستت را محکم تر میگیرم بی اختیار خم میشوم و دستت را می بوسم اشکم روی دستت سر میخورد،به فیروزه ایت خیره میشوم دلم قرص است که هنوز از دستت درش نیاوردی با جدیت چانه ام را میگیری و سرم را بالا میاوری نگاهت به رو به رویت است دوباره را مینگری و میگویی : عزیزدلم چرا اینقد ؟بخدا فردا که رفتم، دو هفته ای برمیگردم، میکنم میگویم : چرا نمیکنی ؟ هان ؟ میخوای ازم بکنی می ترسی نگاهم کنی بلرزه ؟خیالت راحت تو بلرزه ، نمی لرزه ❥• با نگاهم میکنی شاید دلیلت این بوده که من راحت تر دل بکنم میدانی ؟ تو پیش خودت نیستی و نمیدانی مبتلا شدن به تو چه دردی داردمی ترسم در جلدم فرو رفته باشد میگویم و به انگشتر ایت خیره میشوم میگویم : بریم ؟ جوابی نمی دهی و راه میفتی چقدر امشب کم حرف شدی سوار ماشین میشویم شدت گرفته، خیسیم یاد می افتم : یاد ،راه میفتیم همه جا ساکت است بی مقدمه میگویم : ؟ به سمتم برمیگردی و میگویی : ؟ برام میکنی؟ دوباره به روبه رویت نگاه میکنی و میگویی : چشششممم،کمی بعد با صدای بم ات شروع به خواندن میکنی و من پنهانی دارم صدای قشنگت را میکنم تا هنگام نبودنت بی قرارم باشد : میباره ، ❥• میلرزه ، چشماش میگه خدایی تو کجایی ؟ من مانوسم ، به آقا،حرم تو والله برام ... .... ... ... ... ادامه نمیدهی،نفس عمیقی میکشم میگویی : ببخشید جور نشد بریم ،جبران میکنم اشکالی نداره فدای سرت ماشین را نگه میداری را مینگری و میگویی : شدیده ها،خبر نداری همین شدت باران دلیل این پیاده روی شده . پیاده میشوم از پشت ماشین دو تا میاوری یکی را روی سرم می اندازی و یکی را روی سر خودت دستم را میگیری و راه میفتیم ... .. ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hema @shohda_shadat ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
📚✒️ 👮 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• شب از نیمه گذشته و خیابان ها خلوت اند زمین است هم دلش دارد . به ورودی میرسیم ،داخل کهف میشویم کنار شهدا می نشینیم بر سر میکشی و کمی بعد شانه هایت میلرزند ،مرد من عجیب سفر میگیری را روی زمین پهن میکنی و از جیبت دو تا مهر در میاوری یکی را به من میدهی می ایستیم به عاشقانه نماز میخوانی گویی نمازت است، نماز تمام میشود همه جا است این مرا خواهد ،این سکوت مراا خواهد کرد. ❥• من از الان باید را تمرین کنم .میگویم : راستی بلاخره تصمیم نگرفتی اسم پسرمونو چی بذاریم؟؟؟ هرچی بذاری قشنگه به شرطی که توش داشته باشه چرا میگویی "بذاری"؟ چرا نمیگویی "بذاریم" ؟ میبینی؟ هایت هم دم از رفتن میزند ؟ صدای میآید ، رحمت الهی ،با اذان ، الهی آمیخته شده موقع دعاست دستانت را رو به آسمان میبری والتماس گونه میگویی : ... ❥• دیدگان دریاییت را میبندی انگار حرف زدن نداری اذان و اقامه میگویی به تو اقتدا میکنم نماز صبحمان را میخوانیم قرار است ساعت شش بیایند دنبالت از بیرون می آییم و پیاده میرویم بند آمده است. به ماشین که میرسیم هوا روشن تر شده و گرگ میش است .سوار میشویم و به سمت حرکت میکنیم . میگویی : هر کسی "قدری داره ، دیشب شب قدر من و تو بود ... من بی توجه به حرفت میگویم : چقدر شدی ... ❥• نگاهم میکنی و لبخند میزنی در ژرفای غرق میشوم شاید برای آخرین بار به در خانه میرسیم وارد خانه میشویم میروی توی اتاق لباس های چریکی ات را می پوشی به سمتم می آیی .تا دکمه هایت را ببندم،انگار شدهتمام و فکر ذکرم فیروزه ایت است هنوز توی دستت است از پایین ترین دکمه شروع میکنم تا به اولینشان میرسم را میبندم را روی ات میگذارم، صدای را به جان می سپارم به چشم هایت نمیکنم آخر اورند از تو میشوم مراقب هایم هستند تا نریزند صدای بوق ماشین میآید،انگار لحظه ای می ایستد ساکت را برمیداری و به سمت در میروی میدوم توی آشپزخانه و کاسه را پر از آب میکنم ... ... ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅