چند سالی می شد که خود را برای #شهادتش آماده کرده بودم، وقتی #ستار بطور ناگهانی ما را به سفر مشهد فرستاد دیگه مطمئن شدم که چه در سر دارد. از سفر که برگشتیم به استقبال مون اومد.
🍃🌷🍃
وقتی از #تصمیمش باخبر شدم ، سکوت کردم که مبادا چیزی بگم که ذره ای عزم #ستار برای رفتن را متزلزل کنه😭بعد از اذان صبح ستار به تهران رفت😭
🍃🌷🍃
و دو روز بعد خبر داد که توفیق #زیارت
#حضرت زینب (س)🌷 نصیبش شده.#ستار که خبر #اعزامش به #سوریه را داد، هم خوشحال بودم هم ناراحت، گفتم به#خدا🤍سپردمت.😭😭
🍃🌷🍃
برای تعطیلات پایان ماه صفر به شهرستان رفتیم. گفتند#ماموریت #ستار دیگر به پایان رسیده و گفته می خواهد به پدر و مادرش سر بزند و او هم به شهرستان می آید.
🍃🌷🍃
در راه بودیم که تماس گرفتند و پرسیدند اتفاقی برای #ستار افتاده اما من از هیچ چیز اطلاع نداشتم. خیلی ناراحت شدم. گفتم جایی توقف کنند تا نماز بخوانم. نفسم حبس شده بود.😭
🍃🌷🍃
با #سردار منطقه تماس گرفتیم، گفتند فقط کمی #زخمی و به تهران منتقل شده، تمام مسیر آرام و قرار نداشتم. آن شب تا صبح بیدار بودم. صبح مجددا با منطقه تماس گرفتم که گفتند هنوز اطلاع دقیقی نداریم.😭😭
🍃🌷🍃
#اولین آزاده و#جانباز کشور ،#تازه داماد
#شهید بهروز ترکاشوند
🍃⚘🍃
در تاریخ یکم فروردین 1347، در شهرستان اراک در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد. ایشان#قاری قرآن بود
پدرش کارمند ژاندارمری بودند.
🍃⚘🍃
تا پایان دوره راهنمایی درس خواند، شاگرد تعمیرگاه خودرو بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل بسیج در همان روز های اول عضو بسیج شد.
🍃⚘🍃
باشروع #جنگ بارها جهت #اعزام به #جبهه اقدام کرد که به علت #کم سن بودن از #اعزامش جلوگیری شد، تا اینکه بلاخره در سال 1362 با دست بردن به #شناسنامه و #اضافه کردن سنش به #جبهه #اعزام شد.
🍃⚘🍃
#اولین #اعزام ایشان در سال 1362 در #کردستان بود که با شرایط سخت و در #تیپ جندالله #مشغول خدمت شد و بارها مورد کمین کومله و دمکرات قرار گرفت.
🍃⚘🍃
#هفت ماه کردستان بود،در #سقز چندین مرحله در درگیری ها با کومله #مجروح و #تحت مداوا قرار گرفت ، بعد از اعزام، به کردستان در# تیپ #بیست زره ای #رمضان که# مستقر در سومار بودند #اعزام شد.
🍃⚘🍃
برادرش آقا بهزاد هم #مشغول #خدمت بودند که اکثرا بچه های ورامین بودند که در آنجا #برادرش را دید، و انتقالی شان را گرفت و باهم #همرزم شدند.
🍃⚘🍃
این را که گفت کمی خیالم راحت شد و وقتی هم که ساعت ملاقات تمام شد، ساعت 4 #بعدازظهر #روز هفدهم #ماه رمضان بود که #حسین رفت بالای کوهها و ما هم برگشتیم قزوین.
🍃🌷🍃
ده روزی بود قزوین بودیم که #حسین را به #همراه #گروهی از #رزمندگان به "دوجیله عراق" اعزام کرده بودند که بر اثر #عوارض ناشی از #مصدومیت #شیمیایی دشمن، در آنجا به #شهادت رسیده بود.😭
🍃🌷🍃
#حسین روز #عید فطر آن سال به #شهادت رسید ولی او را در #سردخانه نگهداری کرده و پس از 3#روز، مراسم #تشییعاش انجام شد.😭
🍃🌷🍃
#پسرم، #قبل از #اعزامش به #سربازی گفته بود: دوست دارم پس از #گذراندن #دوره آموزشی، به نقطهای #دوردست اعزام شوم و توسط #بمب شیمیایی دشمن #شهید شوم.😭😭
🍃🌷🍃
#پسرم ،از میان #سه هزار #شهید استان قزوین،#تنها #شهیدی است که #بیست و هفتم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۷#، #همزمان با روز #عید سعید فطر به #شهادت رسید. 😭😭😭
🍃🌷🍃
گاهی من و ابوذر در سنین هشت، نه سالگی چغندر قندهایی که مردم روی زمینهایشان کشت میکردند را تمیز میکردیم تا به کارخانه فرستاده شوند. از قبالش مبلغ کمی دریافت میکردیم.
🍃🌷🍃
یا کارهای دیگری انجام میدادیم. رفته رفته هم که به مشاغل #تخصصی ورود کردیم. مثل ابوذر که از اول دبیرستان ترک تحصیل کرد و به بازار کار ورود یافت. او #استاد #آرماتوربندی بود و از همین راه امرار معاش میکرد.
🍃🌷🍃
ابوذر شغل آزاد داشت. کاملاً #داوطلبانه و به صورت #بسیجی هم #عازم شد. من و ابوذر از چندین سال پیش در روستای مان عضو #بسیج بودیم.
🍃🌷🍃
تا اینکه حدود سه سال قبل #ابوذر#بسیجی #گردان فجر فسا شد. از طریق همین #گردان هم #اقدام به #اعزام کرد. البته #اعزامش به سختی صورت گرفت.
🍃🌷🍃
#بسیجی بود و با وجود #سه فرزند کوچک سخت میتوانست مجوز #اعزام بگیرد. با این وجود #ناامید نشد و خیلی #پیگیری کرد.
🍃🌷🍃
حتی یک بار که برای #کارهای جهادی به عراق اعزام شدیم و میانه راه #کربلا به #نجف در #موکب #علی بن موسی الرضا(ع)🌷 فعالیت #جهادی میکردیم، او به این امید آمده بود که بتواند خودش را به #مدافعان حرم برساند.
🍃🌷🍃
این را که گفت کمی خیالم راحت شد و وقتی هم که ساعت ملاقات تمام شد، ساعت 4 #بعدازظهر #روز هفدهم #ماه رمضان بود که #حسین رفت بالای کوهها و ما هم برگشتیم قزوین.
🍃🌷🍃
ده روزی بود قزوین بودیم که #حسین را به #همراه #گروهی از #رزمندگان به "دوجیله عراق" اعزام کرده بودند که بر اثر #عوارض ناشی از #مصدومیت #شیمیایی دشمن، در آنجا به #شهادت رسیده بود.😭
🍃🌷🍃
#حسین روز #عید فطر آن سال به #شهادت رسید ولی او را در #سردخانه نگهداری کرده و پس از 3#روز، مراسم #تشییعاش انجام شد.😭
🍃🌷🍃
#پسرم، #قبل از #اعزامش به #سربازی گفته بود: دوست دارم پس از #گذراندن #دوره آموزشی، به نقطهای #دوردست اعزام شوم و توسط #بمب شیمیایی دشمن #شهید شوم.😭😭
🍃🌷🍃
#پسرم ،از میان #سه هزار #شهید استان قزوین،#تنها #شهیدی است که #بیست و هفتم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۷#، #همزمان با روز #عید سعید فطر به #شهادت رسید. 😭😭😭
🍃🌷🍃
به روایت از همسر برادر#شهید:
مدتها بود #شهید مشتاق بود که به #سوریه برود اما هر چه کرد نتوانست برود. #شهید جعفری ایرانی و ساکن شهرستان باخرز خراسان رضوی بود.
با وجود تلاشهایی که کرد اما نتوانست اعزام شود. بالاخره موفق شد با #فاطمیون به #سوریه برود و این #اولین و #آخرین بار #اعزامش به #سوریه بود.
🍃🌷🍃
#شهید جعفری #بچهها را خیلی #دوست داشت هر وقت منزل ما بود #بچهها را روی سر و کولش میگذاشت.
🍃🌷🍃
وی ازدواج کرد ولی #اولین فرزندش را هم ندید و رفت.😔
🍃🌷🍃
#شهید جعفری 25#ساله بود و #فرزندش دو ماه بعد به دنیا آمد😔. ایشون به همراه #3 #همرزم دیگرش 23#رمضان در #حلب به #شهادت رسید.😔
🍃🌷🍃
این را که گفت کمی خیالم راحت شد و وقتی هم که ساعت ملاقات تمام شد، ساعت 4 #بعدازظهر #روز هفدهم #ماه رمضان بود که #حسین رفت بالای کوهها و ما هم برگشتیم قزوین.
🍃🌷🍃
ده روزی بود قزوین بودیم که #حسین را به #همراه #گروهی از #رزمندگان به "دوجیله عراق" اعزام کرده بودند که بر اثر #عوارض ناشی از #مصدومیت #شیمیایی دشمن، در آنجا به #شهادت رسیده بود.😭
🍃🌷🍃
#حسین روز #عید فطر آن سال به #شهادت رسید ولی او را در #سردخانه نگهداری کرده و پس از 3#روز، مراسم #تشییعاش انجام شد.😭
🍃🌷🍃
#پسرم، #قبل از #اعزامش به #سربازی گفته بود: دوست دارم پس از #گذراندن #دوره آموزشی، به نقطهای #دوردست اعزام شوم و توسط #بمب شیمیایی دشمن #شهید شوم.😭😭
🍃🌷🍃
#پسرم ،از میان #سه هزار #شهید استان قزوین،#تنها #شهیدی است که #بیست و هفتم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۷#، #همزمان با روز #عید سعید فطر به #شهادت رسید. 😭😭😭
🍃🌷🍃
چند بار اسم مینوشت و هر بار بهش میگفتن آماده باش، بسیار #خوشحال و #ذوق زده میشد و #خدا را #شکر میکرد ولی هر بار #اعزامش به #تعویق
می افتاد.
🍃🌷🍃
یک روز به او تماس گرفتم و #امیر گفت باز کنسل شد من از این بابت خوشحال شدم که #امیر متوجه این موضوع شد و با ناراحتی گفت شما راضی نیستی که من نمیتوانم بروم.😔
🍃🌷🍃
نزدیک #اذان بود در حال آماده شدن برای نماز بودم که زیر لب گفتم #خدایا #راضیم به #رضای #خودت. بالاخره آن روزی که قرار بود به #سوریه بره رسید.
🍃🌷🍃
حتی #علاقه شدیدش به #یسنا #دخترمان هم
#مانع رفتناش #نشد همیشه میگفت
#جانم #نثار #امام حسین(ع)🌷
مدام به یسنا میگفت #دعا کن #بابا #شهید بشه.😔
🍃🌷🍃
ساعات آخر بدرقه، از زیر قرآن که ردش کردم گفت برای آخرین بار این پله ها را با هم بریم...😭😭
🍃🌷🍃
۱۲ اسفند ۱۳۶۰# که روز #اعزامش به #جبهه بود با خانواده و اقوام برای بدرقه او به سپاه رفتیم. آنجا به من گفت: "مادر برایم نان نیاوردی؟
🍃🌷🍃
گفتم تو نان نخواستی. رفتم تا برایش نان بگیرم وقتی برگشتیم دیدیم که حرکت کردند و رفتند. بعدها فهمیدم به یکی از اقوام گفته بود که "نمیخواستم #گریه ی مادرم را موقع خداحافظی ببینم".😭😭
🍃🌷🍃
خیلی ها میگفتند معلوم نیست #پسرم چه شده است و خیلی ناراحتی میکردم. یک روز #عکس های کوچکش را پشت نویس کردم و به یکی از اقوام دادم تا به داخل ضریح #امیرالمومنین(ع)🌷بیندازد.
🍃🌷🍃
همان شب خواب دیدم که یک زن رو بند دار صدایم میزند و میگوید حالا بیا و فرزندت را ببین که چه شده. دیدم در صحن #حضرت علی(ع)🌷زمین خورده است اینجا بود که خیالم راحت شد که پسرم #شهید شده.😭
🍃🌷🍃
بعد از عیدنوروز سال ۱۳۶۱# بود که ساکش را اوردند و گفتند#علی اصغر #مفقود شده 😭😭 .#عمویش برای پیدا کردنش به #جبهه رفت ولی #شهید شد،#پسر عمویش هم رفت و او هم #شهید شد و نتوانستند #پسرم را پیدا کنند.😭😭
🍃🌷🍃
این را که گفت کمی خیالم راحت شد و وقتی هم که ساعت ملاقات تمام شد، ساعت 4 #بعدازظهر #روز هفدهم #ماه رمضان بود که #حسین رفت بالای کوهها و ما هم برگشتیم قزوین.
🍃🌷🍃
ده روزی بود قزوین بودیم که #حسین را به #همراه #گروهی از #رزمندگان به "دوجیله عراق" اعزام کرده بودند که بر اثر #عوارض ناشی از #مصدومیت #شیمیایی دشمن، در آنجا به #شهادت رسیده بود.😭
🍃🌷🍃
#حسین روز #عید فطر آن سال به #شهادت رسید ولی او را در #سردخانه نگهداری کرده و پس از 3#روز، مراسم #تشییعاش انجام شد.😭
🍃🌷🍃
#پسرم، #قبل از #اعزامش به #سربازی گفته بود: دوست دارم پس از #گذراندن #دوره آموزشی، به نقطهای #دوردست اعزام شوم و توسط #بمب شیمیایی دشمن #شهید شوم.😭😭
🍃🌷🍃
#پسرم ،از میان #سه هزار #شهید استان قزوین،#تنها #شهیدی است که #بیست و هفتم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۷#، #همزمان با روز #عید سعید فطر به #شهادت رسید. 😭😭😭
🍃🌷🍃
۱۲ اسفند ۱۳۶۰# که روز #اعزامش به #جبهه بود با خانواده و اقوام برای بدرقه او به سپاه رفتیم. آنجا به من گفت: "مادر برایم نان نیاوردی؟
🍃🌷🍃
گفتم تو نان نخواستی. رفتم تا برایش نان بگیرم وقتی برگشتیم دیدیم که حرکت کردند و رفتند. بعدها فهمیدم به یکی از اقوام گفته بود که "نمیخواستم #گریه ی مادرم را موقع خداحافظی ببینم".😭😭
🍃🌷🍃
خیلی ها میگفتند معلوم نیست #پسرم چه شده است و خیلی ناراحتی میکردم. یک روز #عکس های کوچکش را پشت نویس کردم و به یکی از اقوام دادم تا به داخل ضریح #امیرالمومنین(ع)🌷بیندازد.
🍃🌷🍃
همان شب خواب دیدم که یک زن رو بند دار صدایم میزند و میگوید حالا بیا و فرزندت را ببین که چه شده. دیدم در صحن #حضرت علی(ع)🌷زمین خورده است اینجا بود که خیالم راحت شد که پسرم #شهید شده.😭
🍃🌷🍃
بعد از عیدنوروز سال ۱۳۶۱# بود که ساکش را اوردند و گفتند#علی اصغر #مفقود شده 😭😭 .#عمویش برای پیدا کردنش به #جبهه رفت ولی #شهید شد،#پسر عمویش هم رفت و او هم #شهید شد و نتوانستند #پسرم را پیدا کنند.😭😭
🍃🌷🍃