eitaa logo
این عماریون
327 دنبال‌کننده
258.5هزار عکس
71.4هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
چند سالی می شد که خود را برای آماده کرده بودم، وقتی بطور ناگهانی ما  را به سفر مشهد فرستاد دیگه مطمئن شدم که  چه در سر دارد. از سفر که برگشتیم به استقبال مون اومد. 🍃🌷🍃 وقتی از باخبر شدم ، سکوت کردم که مبادا چیزی بگم که ذره ای عزم برای رفتن را متزلزل کنه😭بعد از اذان صبح ستار به تهران رفت😭 🍃🌷🍃 و دو روز بعد خبر داد که توفیق زینب (س)🌷 نصیبش شده. که خبر به را داد، هم خوشحال بودم هم ناراحت، گفتم به🤍سپردمت.😭😭 🍃🌷🍃 برای تعطیلات پایان ماه صفر به شهرستان رفتیم. گفتند دیگر به پایان رسیده و گفته می خواهد به پدر و مادرش سر بزند و او هم به شهرستان می آید. 🍃🌷🍃 در راه بودیم که تماس گرفتند و پرسیدند اتفاقی برای افتاده اما من از هیچ چیز اطلاع نداشتم. خیلی ناراحت شدم. گفتم جایی توقف کنند تا نماز بخوانم. نفسم حبس شده بود.😭 🍃🌷🍃 با منطقه تماس گرفتیم، گفتند فقط کمی و به تهران منتقل شده، تمام مسیر آرام و قرار نداشتم. آن شب تا صبح بیدار بودم. صبح مجددا با منطقه تماس گرفتم که گفتند هنوز اطلاع دقیقی نداریم.😭😭 🍃🌷🍃
آزاده و کشور ، داماد بهروز ترکاشوند 🍃⚘🍃 در تاریخ یکم فروردین 1347، در شهرستان اراک در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد. ایشان قرآن بود پدرش کارمند ژاندارمری بودند. 🍃⚘🍃 تا پایان دوره راهنمایی درس خواند، شاگرد تعمیرگاه خودرو بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل بسیج در همان روز های اول عضو بسیج شد. 🍃⚘🍃 باشروع بارها جهت به اقدام کرد که به علت سن بودن از جلوگیری شد، تا اینکه بلاخره در سال 1362 با دست بردن به و کردن سنش به شد. 🍃⚘🍃 ایشان در سال 1362 در بود که با شرایط سخت و در جندالله خدمت شد و بارها مورد کمین کومله و دمکرات قرار گرفت. 🍃⚘🍃 ماه کردستان بود،در چندین مرحله در درگیری ها با کومله و مداوا قرار گرفت ، بعد از اعزام، به کردستان در# تیپ زره ای که# مستقر در سومار بودند شد. 🍃⚘🍃 برادرش آقا بهزاد هم بودند که اکثرا بچه های ورامین بودند که در آنجا را دید، و انتقالی شان را گرفت و باهم شدند. 🍃⚘🍃
این را که گفت کمی خیالم راحت شد و وقتی هم که ساعت ملاقات تمام شد، ساعت 4 هفدهم رمضان بود که رفت بالای کوه‌ها و ما هم برگشتیم قزوین. 🍃🌷🍃 ده روزی بود قزوین بودیم که را به از به "دوجیله عراق" اعزام کرده بودند که بر اثر ناشی از دشمن، در آنجا به رسیده بود.😭 🍃🌷🍃 روز فطر آن سال به رسید ولی او را در نگهداری کرده و پس از 3، مراسم انجام شد.😭 🍃🌷🍃 ، از به گفته بود: دوست دارم پس از آموزشی، به نقطه‌ای اعزام شوم و توسط شیمیایی دشمن شوم.😭😭 🍃🌷🍃 ،از میان هزار استان قزوین، است که و هفتم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۷#، با روز سعید فطر به رسید. 😭😭😭 🍃🌷🍃
گاهی من و ابوذر در سنین هشت، نه سالگی چغندر قندهایی که مردم روی زمین‌های‌شان کشت می‌کردند را تمیز می‌کردیم تا به کارخانه فرستاده شوند. از قبالش مبلغ کمی دریافت می‌کردیم. 🍃🌷🍃 یا کارهای دیگری انجام می‌دادیم. رفته رفته هم که به مشاغل ورود کردیم. مثل ابوذر که از اول دبیرستان ترک تحصیل کرد و به بازار کار ورود یافت. او بود و از همین راه امرار معاش می‌کرد. 🍃🌷🍃 ابوذر شغل آزاد داشت. کاملاً و به صورت هم شد. من و ابوذر از چندین سال پیش در روستای مان عضو بودیم. 🍃🌷🍃 تا اینکه حدود سه سال قبل #بسیجی فجر فسا شد. از طریق همین هم به کرد. البته به سختی صورت گرفت. 🍃🌷🍃 بود و با وجود فرزند کوچک سخت می‌توانست مجوز بگیرد. با این وجود نشد و خیلی کرد. 🍃🌷🍃 حتی یک بار که برای جهادی به عراق اعزام شدیم و میانه راه به در بن موسی الرضا(ع)🌷 فعالیت می‌کردیم، او به این امید آمده بود که بتواند خودش را به حرم برساند. 🍃🌷🍃
این را که گفت کمی خیالم راحت شد و وقتی هم که ساعت ملاقات تمام شد، ساعت 4 هفدهم رمضان بود که رفت بالای کوه‌ها و ما هم برگشتیم قزوین. 🍃🌷🍃 ده روزی بود قزوین بودیم که را به از به "دوجیله عراق" اعزام کرده بودند که بر اثر ناشی از دشمن، در آنجا به رسیده بود.😭 🍃🌷🍃 روز فطر آن سال به رسید ولی او را در نگهداری کرده و پس از 3، مراسم انجام شد.😭 🍃🌷🍃 ، از به گفته بود: دوست دارم پس از آموزشی، به نقطه‌ای اعزام شوم و توسط شیمیایی دشمن شوم.😭😭 🍃🌷🍃 ،از میان هزار استان قزوین، است که و هفتم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۷#، با روز سعید فطر به رسید. 😭😭😭 🍃🌷🍃
به روایت از همسر برادر: مدتها بود مشتاق بود که به برود اما هر چه کرد نتوانست برود. جعفری ایرانی و ساکن شهرستان باخرز خراسان رضوی بود. با وجود تلاش‌هایی که کرد اما نتوانست اعزام شود. بالاخره موفق شد با به برود و این و بار به بود. 🍃🌷🍃 جعفری را خیلی داشت هر وقت منزل ما بود را روی سر و کولش می‌گذاشت. 🍃🌷🍃 وی ازدواج کرد ولی فرزندش را هم ندید و رفت.😔 🍃🌷🍃 جعفری 25 بود و دو ماه بعد به دنیا آمد😔. ایشون به همراه #3 دیگرش 23 در به رسید.😔 🍃🌷🍃
این را که گفت کمی خیالم راحت شد و وقتی هم که ساعت ملاقات تمام شد، ساعت 4 هفدهم رمضان بود که رفت بالای کوه‌ها و ما هم برگشتیم قزوین. 🍃🌷🍃 ده روزی بود قزوین بودیم که را به از به "دوجیله عراق" اعزام کرده بودند که بر اثر ناشی از دشمن، در آنجا به رسیده بود.😭 🍃🌷🍃 روز فطر آن سال به رسید ولی او را در نگهداری کرده و پس از 3، مراسم انجام شد.😭 🍃🌷🍃 ، از به گفته بود: دوست دارم پس از آموزشی، به نقطه‌ای اعزام شوم و توسط شیمیایی دشمن شوم.😭😭 🍃🌷🍃 ،از میان هزار استان قزوین، است که و هفتم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۷#، با روز سعید فطر به رسید. 😭😭😭 🍃🌷🍃
چند بار اسم می‌نوشت و هر بار بهش می‌گفتن آماده باش، بسیار و زده می‌شد و را می‌کرد ولی هر بار به می افتاد. 🍃🌷🍃 یک روز به او تماس گرفتم و گفت باز کنسل شد من از این بابت خوشحال شدم که متوجه این موضوع شد و با ناراحتی گفت شما راضی نیستی که من نمی‌توانم بروم.😔 🍃🌷🍃 نزدیک بود در حال آماده شدن برای نماز بودم که زیر لب گفتم به . بالاخره آن روزی که قرار بود به بره رسید. 🍃🌷🍃 حتی شدیدش به هم رفتن‌اش همیشه می‌گفت حسین(ع)🌷 مدام به یسنا می‌گفت کن بشه.😔 🍃🌷🍃 ساعات آخر بدرقه، از زیر قرآن که ردش کردم گفت برای آخرین بار این پله ها را با هم بریم...😭😭 🍃🌷🍃
۱۲ اسفند ۱۳۶۰# که روز به بود با خانواده و اقوام برای بدرقه او به سپاه رفتیم. آنجا به من گفت: "مادر برایم نان نیاوردی؟ 🍃🌷🍃 گفتم تو نان نخواستی. رفتم تا برایش نان بگیرم وقتی برگشتیم دیدیم که حرکت کردند و رفتند. بعدها فهمیدم به یکی از اقوام گفته بود که "نمیخواستم ی مادرم را موقع خداحافظی ببینم".😭😭 🍃🌷🍃 خیلی ها می‎گفتند معلوم نیست چه شده است و خیلی ناراحتی می‎کردم. یک روز های کوچکش را پشت نویس کردم و به یکی از اقوام دادم تا به داخل ضریح (ع)🌷بیندازد. 🍃🌷🍃 همان شب خواب دیدم که یک زن رو بند دار صدایم می‎زند و می‎گوید حالا بیا و فرزندت را ببین که چه شده. دیدم در صحن علی(ع)🌷زمین خورده است اینجا بود که خیالم راحت شد که پسرم شده.😭 🍃🌷🍃 بعد از عیدنوروز سال ۱۳۶۱# بود که ساکش را اوردند و گفتند اصغر شده 😭😭 . برای پیدا کردنش به رفت ولی شد، عمویش هم رفت و او هم شد و نتوانستند را پیدا کنند.😭😭 🍃🌷🍃
این را که گفت کمی خیالم راحت شد و وقتی هم که ساعت ملاقات تمام شد، ساعت 4 هفدهم رمضان بود که رفت بالای کوه‌ها و ما هم برگشتیم قزوین. 🍃🌷🍃 ده روزی بود قزوین بودیم که را به از به "دوجیله عراق" اعزام کرده بودند که بر اثر ناشی از دشمن، در آنجا به رسیده بود.😭 🍃🌷🍃 روز فطر آن سال به رسید ولی او را در نگهداری کرده و پس از 3، مراسم انجام شد.😭 🍃🌷🍃 ، از به گفته بود: دوست دارم پس از آموزشی، به نقطه‌ای اعزام شوم و توسط شیمیایی دشمن شوم.😭😭 🍃🌷🍃 ،از میان هزار استان قزوین، است که و هفتم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۷#، با روز سعید فطر به رسید. 😭😭😭 🍃🌷🍃
۱۲ اسفند ۱۳۶۰# که روز به بود با خانواده و اقوام برای بدرقه او به سپاه رفتیم. آنجا به من گفت: "مادر برایم نان نیاوردی؟ 🍃🌷🍃 گفتم تو نان نخواستی. رفتم تا برایش نان بگیرم وقتی برگشتیم دیدیم که حرکت کردند و رفتند. بعدها فهمیدم به یکی از اقوام گفته بود که "نمیخواستم ی مادرم را موقع خداحافظی ببینم".😭😭 🍃🌷🍃 خیلی ها می‎گفتند معلوم نیست چه شده است و خیلی ناراحتی می‎کردم. یک روز های کوچکش را پشت نویس کردم و به یکی از اقوام دادم تا به داخل ضریح (ع)🌷بیندازد. 🍃🌷🍃 همان شب خواب دیدم که یک زن رو بند دار صدایم می‎زند و می‎گوید حالا بیا و فرزندت را ببین که چه شده. دیدم در صحن علی(ع)🌷زمین خورده است اینجا بود که خیالم راحت شد که پسرم شده.😭 🍃🌷🍃 بعد از عیدنوروز سال ۱۳۶۱# بود که ساکش را اوردند و گفتند اصغر شده 😭😭 . برای پیدا کردنش به رفت ولی شد، عمویش هم رفت و او هم شد و نتوانستند را پیدا کنند.😭😭 🍃🌷🍃