eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ۲۶ ✨عقیق یمنی وقتی این جمله رو گفتم ... یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود ... در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت: _عقیق یمن، به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله ... انگشتر ... دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد ... اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: *افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام ....* خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با از حرم خارج شدم .. توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم: ✨این یه است ... ✨ از طرف یه و یه مجاهد فی سبیل الله ... ✨یعنی ، تو رو و پذیرفتن ... ✨تو دیر نرسیدی ... ✨حالا که به موقع اومدی، باید ... و مثل و این انگشتر، باید ، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری ... . 💎این مسیری بود که کرده بودم ... به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند ... در بین اونها و که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ... . در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه ... و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من ... من ترس و وحشتی نداشتم ... خودم رو به سپرده بودم ... در اون لحظات فقط یک چیز داشت ... چطور می تونستم به بهترین نحو، این سخت رو انجام بدم ... چطور می تونستم برای امامم، بهترین باشم ... 💖و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ... ⚔ادامه دارد.... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ۲۷ ✨از حریمت دفاع می کنم لقمه هام رو می شمردم ... اما نه برای کشتن شیعیان ... 💚این بار چون سر سفره نشسته بودم ... چون بابت این ها بودم ... صبح و شبم شده بود.... درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن ... اگر یک روز می کردم ... یک وعده از غذام رو نمی خوردم ... اون سفره، بود ... می ترسیدم با نشستن سر سفره، رو زیر پا بزارم ... . غیر از درس،.... مدام این می کردم که چی کار باید انجام بدم ... از چه طریقی باید کنم تا به به و خدمت کرده باشم؟ ... چطور می تونستم باشم؟ و ... . تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم ... تا اینکه ... . خبر رسید تهدید کرده... به حرم حضرت زینب حمله می کنه و ... داغون شدم ... از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید ... مدام این فکر توی سرم💭 تکرار می شد ... 👈محاله تا من زنده باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه ... . صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و ... خیلی جدی و محکم گفتم: _پاسپورتم رو بدید می خوام برم ... پرسید: _اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم ... . منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم: _من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم ... . با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت: _قانونه. دست من نیست ... بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم ... . _من دو روز بیشتر صبر نمی کنم ... چه با اجازه، چه بی اجازه ... چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه ... از اینجا میرم ... دو روز بیشتر وقت نداری ... . اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون ... . ⚔ادامه دارد.... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ۲۸ ✨ترمز بریده دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد ... با خنده و حالت خاصی گفت: _سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی ... منم که حالم اصلا خوب نبود.... سلام کردم و گفتم: _نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار ... . دوباره خندید و گفت: _پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی ... نیای اجازه خروج بی اجازه خروج ... در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش ... پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم: _حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟.... همون طور که سرش پایین بود پرسید: _این داعشی ها اومدن؟ ... فکر کردم سر کارم گذاشته ... خیلی ناراحت شدم ... اومدم برم بیرون که ادامه داد ... _کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و ... مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه شون شعار سر میدن ... یا از بیخ دلشون سیاه بوده ... یا چنان گم شدن و اسیر شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، و و سیاهن ... باور کردن این مسیر درسته ... بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست ... این جایگاه یه مبلغه ... می تونه یه آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت ... . منتظر جوابم نشد ... بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت: _انتخاب با خودته پسرم ... ⚔ادامه دارد.... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ۲۹ ✨جهاد من کشور من پر بود از و جوان هایی که.... با جون و دل، و شون رو دست اونها می دادن ... . حق با حاجی بود ... باید از پیوستن جوانان کشورم به می شدم ... باید کاری می کردم که توی سپاه بجنگن، نه سپاه ... . از اون روز،... ⚔ شد .... و و ، سلاحم ... باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم ... زمان زیادی نبود ... غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم،... ممکن بود به قیمت یک هموطنم و یک مسلمان دیگه تموم بشه ... . خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم ... غذا و خوابم رو کمتر کردم ... و رو چند برابر ... به خودم می گفتم: یه ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه ... تو هم باید پا به پای اونها ... . در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم ... خیلی ها رو می شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی کرده بودند ... اونها رو قرار دادم و شروع کردم ... . اما فکرش رو هم نمی کردم که با این حرکت، ... دیگه ای هم در انتظار من باشه ... هر لحظه، رو حس می کردم ... هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر می شد ... ❌شبهه، ❌تردید، ❌خستگی، ❌یأس، ❌رخوت، ❌تنبلی و ... از طرف دیگه ... ⚔ادامه دارد.... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ۳۰ ✨امواج بلا کم کم مختلف شروع به خودنمایی کرد ... سنگ پشت سنگ ... اتفاق پشت اتفاق ... و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شد ... حدود 5 ماه ... بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده ... با زندگی کردم ... . تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم ... غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد ... بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن ... هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن و یواشکی کنار تختم میزاشتن ... با این وجود، بیشتر روزها رو می گرفتم ... اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم ... . هر وقت روم خیلی شدید می شد یاد سخن شهید آوینی می افتادم ... _ آن است که در کشاکش دیندار بماند و گرنه در و و اهل دین بسیارند ... . به خودم می گفتم ... برای اینکه از سخت، چیز با ارزشی بسازن ... اول خوب ذوبش می کنن ... نرمش می کنن ... بعد میشه ستون یک ساختمان ... 💖و رو به خاطر اون فشارها و سختی ها می کردم .... کم کم شروع شد ... اوایل خفیف بود ... نه بیمه داشتم ... نه پولی برای ویزیت و آزمایش ... نه وقتی برای تلف کردن ... به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و ... فکر می کردم ... جز ... ⚔ادامه دارد.... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
ادامه رمان رو فردا میذارم خدمتتون😊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷شہداے مدنظر این هفتہ🌷🌷 👣شنبہ؛ شـہــید گمــــنامـ 👣دوشنبہ؛ شہید مدافع حرمـ عُمر مُلازهے 👣چهارشنبہ؛ جعـــفر بذرے تا ٩شب وقت هست هم برا فرســٺادن هدیه صلوات و هم برا اعلامـ کردن هدیه @asheghane_mazhabii
اطــلاعاٺــے خیلــے اندڪ از شہــید بزرگوار دفاع مقدس 🌷شهید جعفر بذری🌷 👇در حد بضـــاعٺ👇
🌹معرفی شهید 🌹 🌹نام ونام خانوادگی:جعفر بذری 🌹نام پدر: عباس 🌹تاریخ تولد:۱۳۳۹ 🌹محل تولد:بابل 🌹تاریخ شهادت: 14/12/65 طی عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه، 🍃مصادف با شهادت امام‌هادي(ع) 🍃 بر اثر اصابت تركش به بدن، به شهادت🕊رسید. ... 🌹 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5