eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۳۳ و ۳۴ نمیدانم چرا نظر پیمان برایم مهم شده! قبلا برایم اهمیت نداشت مرا با چه شکل و چه ادبیاتی ببیند اما حالا برایم اهمیت دارد. راس ساعت هشت جلوی در هتل می ایستم که ماشین قراضه‌اش هن و هن کنان توقف میکند. کیفم را روی دوشم میگذارم و به طرف ماشین میروم. در جلو را باز میکنم و مینشینم. پیمان نگاه گذرایی به من می اندازد و جز سلام چیز دیگری نمیگوید. من هم در شروع گفت و گو مهارتی ندارم و تلاشی هم نمیکنم. از پشت شیشه‌ی خش دار ماشین به درخت های چنار نگاه میکنم. مثل دفعه قبل 🔥پیمان🔥 ساکت است و من هم با مناظر بیرون خودم را سرگرم میکنم تا این که میگوید: 🔥_شما از من سوالی پرسیدین، یادتونه؟ سر تکان می دهم و میگویم: _بله. دنده را عوض میکند و همانطور که خیره به جلو است میگوید: 🔥_امروز میخوام جوابتونو بدم فقط یادتون باشه هر اتفاقی افتاد مقصرش خودتون هستین. حالا بازم میخواین جوابتونو بگیرین؟ با این که کمی ترس برم میدار‌د اما قبول میکنم. _جوابش چون رازِ باید بین خودمون بمونه، البته اگه جونتون رو دوست دارین. جز بله و باشد چیز دیگری نمیگویم تا به باغی میرسیم‌. 🔥پیمان🔥 در چوبی‌اش را هل میدهد و مرا تعارف میکند. آهسته و با احتیاط قدم برمیدارم. 🔥پیمان🔥 در را میبندد و به صندلی چوبی اشاره میکند.خیره به باغ و رویای طراوت پیش رویم هستم 🔥_جای قشنگیه. نگاهم را به طرفش میچرخانم: _آره... مخصوصا تابستون. چشمانش را به درختان گره می زند و گوش هایم را به خود میخواند: 🔥_خب... میتونم بپرسم شما چی حدس میزنین؟ به ذهنم فشار می آورم. با چیندن تکه پازل‌های افکارم کنار هم تفکری از او در ذهنم پدیدار میشود. نمیدانم به صراحت حرفم را بگویم یا نه که خودش درخواست میکند هر چه در ذهنم میگذرد را بگویم. آب دهانم را به سختی قورت میدهم. _من حدس میزنم شما جز مجاهدین خلق هستین. چون... چون من اون روز موقع ترور مستشارها بودم. بعدشم که اومدم خونه حرفاتونو شنیدم. کارهاتون خیلی مشکوک بود بعدشم که اون ماجرا پیش اومد. من مطمئنم همینه! ولی من کاری به این کارا ندارم. من مسافرم و امروز و فردا میخوام برم؛ برام مهم نیست شما و دار و دستتون چپی باشین یا راستی! خنده‌ی 🔥پیمان🔥 توجهم را جلب می کند. با تعجب نگاهش می کنم. 🔥_یا شما باهوشی یا ما کارمون خوب نیست! درست حدس زدی، من عضو سازمانم اما... این حرفا اگه جایی درز کنه جونت پای خودته! منم نمیتونم کاری کنم.اینی که آوردمت اینجا فقط بخاطر همین اخطار بود. تو سازمانو نمیشناسی، کشتن آدم کمترین کاری که برای بدست آوردن آزادی میکنن پس...پس خودتو به بی خبری بزن! من میدونستم که فهمیدی. اگه بویی نمی بردی هیچوقت باهات صحبت نمیکردم. من بهت اون کیفو برمی گردونم و شما هم شتری دیدی ندیدی! از تهدید هایش بدم می آید. حس ترس دارم اما بیشتر عصبی هستم. سخنان تیزش بر روی آینه غرورم ناخن میکشد. بی‌مقدمه از جایم می پرم و به طرف در میروم. پیمان پشت سرم راه می افتد و صدایم میکند. ابرویم را بالا میدهم و می ایستم. زمزمه هایش را زیر گوشم احساس میکنم 🔥_به نفع خودته ازین بازی بکشی کنار. سرم را برمیگردانم و انگشت اشاره‌ام را مقابلش میگیرم و میگویم: _ببین! من از حرفات نمیترسم. هرچقدر دوست داری تهدید کن! نگاه تیزش تا عمق چشمانم را میبُرد. _این یعنی میخوای لو بدی؟ کیفم را محکم در دستم میگیرم و لب میزنم: _این یعنی این که منو تهدید نکن! من کسی رو نمیفروشم به شرطی که پا روی خط قرمزم نذاره! پس بهتره خوب اینو تو گوشت فرو کنی. چند قدمی برمیدارم که عصبانیتم فوران میکند و دوباره به طرفش برمیگردم. رگ گردنم از خون پر میشود و تهدیدش میکنم: _هیچوقت یه دخترو تهدید نکن! حتی اگه اون دختر کاری به کارت نداشته باشه، چون اونوقته که تو کارت داخلت کنه. مثل چوبی سر جایش می ایستد‌. از کنار جوی آب قدم زنان رد میشوم. کمی که راه میروم خسته میشوم. توی باغ ها گم شده‌ام و تا چشم کار میکند رنگ قهوه ای درخت خشکیده است و خاک! روی تخته سنگی مینشینم و با چوب روی زمین خط میکشم. سایه زنی از دور چشمانم را به بازی میگیرد. زن دو دستش از کوزه پر است و روی سرش هم کوزه گلی گذاشته. بالای چشمه می ایستد و زیر چشمی نگاه بدی میکند. آب دهانم را قورت میدهم.ردپای نگاهش را دنبال میکنم و به موی برهنه‌ام میرسم.زن کوزه ها را زیر بغلش میگذارد و بلند میشود تا برود.به اطرافم نگاه میکنم و از ترس قارقارکلاغ‌ها زود بلند میشوم. دل به دریا میزنم و به زن نزدیک میشوم. صدایش میزنم اما برنمیگردد، میدوم و راهش را سد میکنم. زن باتعجب نگاهم میکند.و با دست اشاره میکند تا رد شوم اما من همچنان... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۳۵ و ۳۶ اما من همچنان سمج هستم. کوزه‌‌اش را پایین میگذارد و با زبان نامفهومی چیزی میگوید. دستش را تکان میدهد و سعی دارد چیزی بگوید.از خطوط روی چهره‌اش میفهمم عصبی است و همچنین از طرز گفتارش تشخیص میدهم او کر و لال است. لب میگزم و آتش اضطراب درونم زبانه میکشد. وقتی حرف‌هایش را نمیفهمم با دست و زبان اشاره میکنم: _ببخشید من میخوام برم شهر. از کدوم طرف باید به جاده برسم؟ زن با حالت پرسشی نگاهم میکند و باز چیزهایی میگوید که من متوجه نمیشوم. ناامید نمیشوم و دوباره با ایما و اشاره سعی دارم مفهومم را برسانم. صدای دختری به گوشم میخورد که اسمی را صدا میزند: _حلیمه! حلیمه! دختر اول با دیدن زن خوشحال میشود اما با دیدن من لبخند روی لبش خشک میشود. چشمانش را ریز می کند و میپرسد: _کاری داشتین؟ از این که یکی را پیدا کرده‌ام که میتوانم دو کلام حرف بزنیم خوشحال هستم.سری تکان میدهم: _من میخوام برم شهر، کدوم راه به جاده میرسه؟ دختر با صورت جدی‌اش به راهی اشاره میکند: _اونجا! باید ازون کوچه باغ بری تا به یه استخر برسی‌. جوی استخر رو دنبال کن تا به مزرعه ها برسی، وقتی به مزرعه ها رسیدی جاده مشخصه. فقط مراقب‌ محصولا باش از لبه حصار بری. لبخندم پررنگ میشود و تشکر میکنم. دختر کوزه روی سر حلیمه را برمیدارد و همانطور که او را به دنبال خودش میکشد، به من خیره میشود. بدون این که به پشت سرم نگاه کنم کوچه باغ را طی میکنم. صدای دلنشین آب گوشم را نوازش میدهد. با دیدن استخر و جوی‌ش چشمانم برق میزند و جوی را دنبال میکنم.از بالای تله خاک مزارع و جاده نمایان میشود. سعی دارم محصولات را له نکنم و از کناری بروم. به جاده‌ی خاکی میرسم و سر تهش را نگاه میکنم ولی خبری از ماشین نیست! آهسته کنار جاده به راه می‌افتم. پاهایم خسته و رنجور میشود که صدایی گوش‌هایم را به خود میخواند.کمی که می گذرد صدای ناله‌ی ریگ‌ها را زیر لاستیک ماشین میشنوم. خوشحال به عقب برمیگردم و با دیدن منظره پیش رویم خوشحالی ام به تیرگی میگراید.با حرص به طرف رو به رو نگاه میکنم و گام هایم را بلند برمیدارم. پیمان بوق میزند اما توجه ای نمیکنم. 🔥_خانم توللی بیاین سوارشین. سوتقاهم شده اصلا! بیاین اینجا تا شب هم راه برین کسی نمیاد سوارتون کنه. با غیض نگاهم را به طرفش پرتاب میکنم و میگویم: _شما برین! من حاضرم پیاده بیام. صورتم را کج میکنم‌.صدای جیغ لاستیک‌ها و گرد و خاک ماشین مرا آزار میدهد. سرفه ای میکنم و خاک را از لباس هایم دور میکنم. به ماشینش نگاه میکنم که با سرعت از من دور میشود.به اطرافم نگاه میکنم، حالا آفتاب بالای سرم ایستاده و با تمام نیرو بر من میتابد. توی دلم حرف ها نثار پیمان میکنم و قسم میخورم دیگر هیچ کجا با او نروم. تشنه و خسته روی خاک‌ها مینشینم و به آفتاب سوزان خیره میشوم.لباس کاموایی سرما را از من ربوده است. در عالم خستگی دست و پا می زنم که صدایش به گوشم برخورد میکند.پاهایش را روی خاک‌های نرم میکشد و سرش را کج میکند. نگاهم را از او می‌ربایم که میگوید: 🔥_هر چقدر میخواین اینجا راه برین ولی تا شبم به تهران نمیرسین‌. لجبازی رو کنار بزارین و سوار شین. پایم تیر میکشد و میبینم نمیشود کاری کرد. به ناچار با قد خمیده خودم را به ماشین میرسانم و صندلی عقب مینشینم.پایم را دراز میکنم و سرم را به شیشه تکیه میدهم. از شدت خستگی بیهوش میشوم‌‌. با افتادن سرم و خوردن آن به لبه‌ی پنجره آخی میگویم‌.چشمانم را باز میکنم و بعد از چند تا پلک همه جا واضح میشود. لبخند دندون‌نمای 🔥پیمان🔥 اولین چیزی است که میبینم هوفی میکشم و کیفم را برمیدارم.قدم‌ها مرا از او دور میکنند که باصدایش متوقف میشوم. چشمانش مشغول کاویدن زمین است و میگوید: 🔥_ببخشید شوخی بدی بود! اخم را غلیظ میکنم و میگویم: _خوبه... فکر کردم عقل ندارین! با این که میفهمم به او برخورده ام، اما او عصبانیش را تنها در چشمانش می اندوزد. 🔥_من کیفو به یکی میدم که براتون بیاره و تا اون موقع شما صبر کنین.فکر کنم این اخرین دیداره! ببخشید که اذیت شدین و در ضمن حرفای امروز فراموشتون نشه‌. وقتی میشنوم این آخرین دیدار است کمی دلخور میشوم.اما از طرفی کسی توی دلم خوشحالم که به پاریس برمیگردم‌.چشمانم را باز و بسته میکنم و با تکان دادن سر حرف هایش را تایید میکنم. _خداحافظ. به درد پایم توجه نمیکنم و خیلی آهسته آن را روی زمین میگذارم.جلوی در هتل می‌ایستم و نگاهش میکنم. همانجا ایستاده و نگاهم میکند. نگاهم را از او میدزدم و از پله ها به سختی بالا میروم. اشک میان حوض چشمانم دویدن میگیرد. درونم ولوله ای برپا شده. یکی میگوید... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۳۷ و ۳۸ یکی میگوید بهتر که رفت؛ پسر مزاحم.دیگری میگوید نه، کاش کمی بیشتر می‌بود. تا شب در کنج اتاق اسیر افکارم هستم. صدای اذان از گلدسته های مسجد بلند میشود اما توجهی نمیکنم. تصمیم میگیرم این چند روزی که درتهران هستم سوغاتی بگیرم و کمی از این حال درآیم.به چهره‌ی آرایش کرده خود و لبهای به رنگ نشسته ام خیره میشوم. نمیدانم چرا ولی این کار برای اندکی هم که شده آرامم میکند. کیفم را روی شانه ام جابه‌جا میکنم و سعی دارم لنگ نزنم. سوئیچ را توی قفل میچرخانم و به راه می‌افتم. بی مقصد چند خیابانی را رد میکنم. از خودم می پرسم کجا میروم؟ مگر من کسی را در این شهر دارم؟ کاش یکی در این عالم منتظرم می‌ماند، کاش یک شانه را داشتم که سر رویش بگذارم. کاش یک جفت گوش شنوا داشتم که دردودل‌هایم را گوش کند. فرمان ماشین را کج میکنم. تاریکی مخوفی بر روی قبرستان سایه انداخته است. با تردید به اطرافم نگاه میکنم و پیش میروم. تنم از ترس مثل بیدی میلرزد. صدای زوزه‌ی باد میان شاخه های درخت مرا وحشت زده میکند. آب دهانم را تند تند قورت میدهم. صدای میو گربه را که میشنوم نزدیک است سکته کنم و سریع به عقب برمیگردم. از کنار گربه میگذرم که صدایی مرا خانم خطاب قرار میدهد. به عقب برمیگردم. پیرمردی با قد خمیده نزدیکم میشود. چهره‌اش میان ریش و سبیل پر پشتش مخفی است. از قیافه اش میترسم و او میپرسد: _مُرده ها شب دارن ها! چی میخوای اینجا؟ چند قدمی به عقب میروم و با صدای آرامی لب میزنم: _دُ... دنبال قبر مادرم هستم. گوشش را میخاراند و سمعکش را توی گوشش میگذارد. با صدای بم و ترسناکش میگوید: _دوباره بگو جوان! حرفم را لرزان تکرار میکنم. فانوسش را جلویم می‌آورد و با آن چهره‌ام را نگاه میکند. _تو عروسی اومدی یا قبرستون؟ سرم را پایین می‌اندازم و نگاهم را سر میدهم. دنبالش به راه می‌افتم.پیرمرد زیر لب چیزهایی میگوید. چندبار دیگر صدایم میزند که متوجه نمیشوم. _با توام دختر! جوونای امروزی چقدر حواس پرت شدن! _آ... بله؟ بله؟ _میگم اسم مادرت چیه؟ کی فوت شده؟ کمی مکث میکنم و بعد میگویم: _ناهید قوامی، هزار‌ و سیصد و سی‌ و هشت بوده. سر جایش می‌ایستد و کمی بررسی‌ام میکند. نگاهش را از من میدزدد و به طرفی اشاره میکند: _خب پس باید بریم اون طرف. دنبالش به راه می افتم. هر کجا او قدم میگذارد من هم جا پای او میگذارم. به رفتارهایش دقت میکنم؛ او با قبرها صحبت میکند و واقعا برایم عجیب است. فانوس را روی سنگ قبرها می گیرد و نچ نچ میکند.چند قدمی از او فاصله دارم تا این که میبینم می ایستد. لبهایش را به خنده باز میکند و با باز شدن دهانش دندان‌های سیاه ظاهر میشود. _بیا جوون! فکر کنم خودشه. در سیاهی شب نمیتوانستم تشخیص دهم قبر مادر کجاست و این که چند سالی بود که به اینجا سر نزده بودم. قبل از این که به پاریس بروم هرپنجشنبه به اینجا می آمدیم و خیرات میدادیم.پدر یک پنجشنبه هم نبود که به مادر سر نزند. با دیدن اسم درشت که نوشته بود ناهید قوامی،لبخند و اشکم قاطی میشود.پیرمرد فانوس را کنارم میگذارد و به سویی میرود. بعد هم با کاسه‌ای آب برمیگردد و با دستان لرزانش به من میدهد. آب را از بالای سنگ میریزم و دست میکشم.پیرمرد کمی آن طرف ترم مینشیند و میگوید: _دیگه داشت ناامید میشد. به گمونم یک ماهی میشه کسی سراغشو نمیگیره. از حرف‌هایش تعجب میکنم؛ چقدر دقیق حساب و کتاب قبر مادر را دارد.سر برمیگردانم و میپرسم: _شما... نمیگذارد حرفم تمام شود که جواب میدهد: _من موی سیاهمو کنار همین قبرا سفید کردم. با تک تک این سنگا خاطره دارم. صبحو شبم پای این سنگا خلاصه میشه، پس تعجب نکن. پیرمرد با لباس‌های مندرسش از جا بلند میشود.به گمانم فهمیده است که دل پُری دارم و میخواهم با مادرم خلوت کنم. نمیدانم بعد این چند سال با چه رویی کنار قبر مادر زانو زده ام‌.اشک مثل سرسره از روی گونه ام قل میخورد. دستم را روی نام مادر میکشم و اینگونه با او نجوا میکنم: " مامان جون... دخترت اومده! دختر بیوفات، دختر تنهات...مامان دور و برم خالی شده...بابا جونم که اومده پیش تو. میدونم پس سرزنشم نکن... میدونم مادرا زود میبخشن برا همین ازت معذرت میخوام...مامان! هیشکی رو ندارم...امروز از روونه‌ی قبرستون شدم تا شما رو ببینم.... تموم دار و ندارم شده که هی زل بزنم بهش و خاطرات گوله بشن تو مغزم...مامان شدم...احساس میکنم....تموم سهم من ازین دنیا شده و تنهایی....من به کی بگم نمیخوام؟..تا کی باید تو دنیای رنگ و تابلوها بگردم؟..." اشک گونه‌هایم را میسوزاند ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۳۹ و ۴۰ خودم را روی قبر می‌اندازم و از او شکایت میکنم... " اصلا چرا تنهام گذاشتی؟ اون از بابا که تو اوج جوونی منو بی‌پدر کرد، اونم از تو که نیومده رفتی.... همش سه سالم بود. یادته روزی رو که دستمو گرفتی و موهامو نوازش کردی....گفتی دخترم قوی باش، امروز اومدم بگم که‌نیستم!.. آره نیستم چون زور دنیا از من بیشتر بود... روزگار قلدری کرد و من شدم یه پولدار بی‌کس که دنیاش یه تیکه تابلوعه!....مامان! تو که میخواستی بری چرا گذاشتی من بمونم؟...کاش منو همون روز کنار خودت چال میکردن. اصلا کاش همین حالا چشمامو ببندم و دیگه بیدار نشم..." نمیدانم چقدر گذشت، اما هرچه بود گذشت. کمی از دق و دلی هایم را کنار قبر مادر میگذارم. من که برای دعوا نیامده بودم و شرمنده اش هم شدم.فانوس را میان انگشتانم میگیرم و به طرف در خروجی میروم. هرچه پیرمرد را صدا میزنم جوابی نمیشنوم. فانوس را کنار همان چارچوبی میگذارم که واردش شدم. ماشین را روشن میکنم و از قبرستان فرار میکنم. صدای تق تق کفش هایم بر روی کف رستوران مرا خجالت زده میکند.پشت میز دو نفره ای مینشینم و به صندلی رو به رویم نگاه میکنم. گارسون پیش می‌آید و سفارشات را توی دفترچه‌اش مینویسد‌. شامم را با بی‌اشتهایی میخورم و موقع خروج به گارسون انعام میدهم. پشت فرمان به طرف هتل حرکت میکنم. 🔥یکهو یاد پیمان می‌افتم او یک چیزی دارد که من با پول هم نمی توانم بخرم باید سردربیاورم پیمان چه چیز دارد که من ندارم. وقتی به خودم در آینه نگاه میکنم وحشت زده میشوم. رد اشک‌هایم با ریمل‌ها قاطی شده و رنگ مشکی‌اش مرا مثل جادوگر کرده.حالا متوجه نگاه‌های عجیب توی رستوران میشوم! نمیدانم باید بخندم یا ناراحت باشم! به سختی شب را روز میکنم.با آغاز روز دیگر آهی میکشم و میگویم کاش بیدار نمیشدم. ‌صبحانه‌ی سبکی میخورم و میان خوردن صبحانه صدای «مرگ بر شاه» می آید. با شنیدن صدای تفنگ قلبم تالاپ و تلوپ می کند و احساس می کنم این صدا از یک جای نزدیک است. با نگرانی به بالکن میروم و با دیدن جا میخورم.انگار از تفنگ و اعدام ، واقعا که چه هستند. تیر هوایی گوش‌هایم را میخراشد و دستم را روی گوشم میگذارم. فکری به سرم خطور میکند، به گمان شاید آن حس را بتوانم میان مردم پیدا کنم. شاید جواب سوالم را از دل امواج مردم بتوانم بیرون بکشم.جمعیت چند قدمی از من فاصله دارد. من اهل شعار دادن نیستم و فقط به دنبال چیزی میان‌ چشمان مصمم‌شان میگردم‌. با پاشیدن چیزی به صورتم روی زمین پخش می شوم. چشمانم سوز گرفته و اشک مثل رودی از آن جاری است. تای پلک‌هایم را بالا میدهم سوزشش بیشتر میشود. درد چشم کم است که با نشستن کفش روی پا و دستانم جیغ میکشم‌.دستی مرا از میان جمعیت بیرون میکشد.ناله ام به هوا میرود و به درختی تکیه میدهم‌. زن آب به صورتم می پاشد و زیر لب میگوید: _خوبی دخترم؟ خدا لعنتشون کنه! کاسه‌ی چشمم را در آب فرو میکنم و از درد گریه ام میگیرد. کمی چشمانم را می بندم و همان جا استراحت میکنم.انگار زن هنوز کنارم است و دست را روی پایم میگذارد.و دوباره میپرسد: _خوبی؟ اگه خوبی زودتر برو خونه. اینجا نمون که خطرناکه! به آرامی پلک‌هایم را باز و بسته میکنم. زن از من دور میشود و به محو شدنش میان جمعیت خیره هستم. از روی زمین بلند میشوم و نالان خودم را به هتل میرسانم. تا شب چشمانم مثل تنور از درد زبانه می کشد.و رنگش به سرخی خون می زند.روی تخت دراز میکشم و بخاطر چشمانم به زور میخوابم. 💤در عالم رویا...خودم را میان وحشتناکی میبینم...که هرکجا که میدوم او هم همراهم می آید...از ترس دست و پایم کرخت میشود...میان خواب و بیداری هستم که نوری را میبینم انگار تونل است. به طرف چنگ میزنم که از خواب میپرم.... دانه‌های سرد غرق روی پیشانی‌ام نقش بسته اند و بدنم سرد شده.باخودم میگویم من همچین تاریکی به خود ندیده بودم. دست میبرم و لیوان آب را برمیدارم.برق را روشن میکنم و به اطرافم چشم میدوزم‌. تا صبح چشم به سقف سفید میدوزم. دم دمای سحر خوابم میگیرد و با گرمی هوا از خواب بیدار میشوم.خودم را کنج این اتاق زندانی کرده‌ام که چه؟ روی تخت مینشینم و کمی با خودم فکر میکنم، واقعا زندگی من چیست؟ میخواهم در این زندگی به چه چیز برسم؟وقتی جوابی درونم کتابخانه‌ی افکارم نمی بینم به حال خودم تاسف میخورم. 🔥حالا میتوانم بفهمم فرق من با پیمان چیست! من یک آدم بی‌هدف هستم که پیش پایم را میبینم اما پیمان هدفی دارد که زندگیش را وقفش کند. به انسان حس میدهد و من افکارم را مثل توپ تو خالی میبینم. همینجور در میان وجودم... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۴۱ و ۴۲ همینجور در میان میگردم تا شاید ردپایی برای پیدا کنم. کاش من داشتم غیر از این که شوم واقعا مسخره است! وقتی میبینم 🔥پیمان🔥 هدفش است و برای یک چیز بزرگ میجنگد حس خوبی دارم. چرا من هم برای بدست آوردن چیزهای خودم را وارد نکنم؟ کسی صدایش میان خیالم میپیچد و میگوید؛ "تو جرئت نداری! مگر الکی است؟ تو و خانواده‌تان از اموالی که شاه به ارمغان آورده خورده‌اید و میخواهی نمکدان بشکنی؟" لب کج میکنم و می گویم؛ "اینطور نیست! پدر من فقط تاجر بوده و چند قراردادی توانسته از دولت امتیاز بگیرد! چه ربطی دارد؟" جوابم را میدهد؛ "گیرم که درست میگویی اما تو برای چه میجنگی؟ آزاد مگر نیستی؟ اگر این آزادی که مردم بخواهند بدست آوردند آن وقت آزادی تو سلب میشود!" میان کش مکشی گیر کرده‌ام...و نمی دانم چه درست و چه غلط! با خودم می گویم حتما جواب این سوالات در دستان 🔥پیمان🔥 است. مثل دیوانه ها دور اتاق میچرخم و سوالات ذهنم را بالا و پایین میکنم. دیگر دل و دماغ رفتن به بیرون را ندارم. پاریس که بودم هم زیاد بیرون نمی رفتم و فقط پای بوم های نقاشی می نشستم.حالا که خبری از رنگ و بوم نیست، به کلی بیکار شده ام. پایم بهتر شده و دردش به مرور دارد فراموش میشود. قلم و کاغذ به دست میگیرم و تمام سوالاتم را می‌نویسم. چند خطی جلویش جا میگذارم تا جواب را بنویسم.جواب خیلی از سوالات را نمیدانم و علامت میزنم تا باری دیگر از پیمان‌ بپرسم‌. با تاریک شدن هوا متوجه میشوم شب شده. چند لقمه باقی مانده از غذایم را قورت میدهم و مشغول و کردن هستم. تقی به در میخورد و به طرف در میروم‌. گارسون با احترام میگوید که تلفن دارم. یاد بار قبل می‌افتم که تلفن داشتم! فکرم پی پیمان میدود و به هیچکس فکر نمیکنم. تشکر میکنم و پشت سرش به راه می افتم. جلوی پذیرش می‌ایستم و تلفن را به دست میگیرم. و لب میزنم: _سلام! هر چه منتظر میمانم خبری نمیشود!دوباره سلام میکنم اما باز هم خبری نیست. به مرد توی پذیرش رو میکنم و میپرسم: _تلفن خرابه؟ _نه! تلفن را سر جایش برمی گردانم. به مرد اشاره میکنم: _ببخشید، شما نفهمیدین کی با من کار داشت؟ _والا خودشونو معرفی نکردن. با نا امیدی از پله ها بالا میروم. با چه امیدی پله ها را یکی دوتا کردم! توی بالکن ایستاده ام که فکری مثل شهاب سنگ به مغزم میخورد. سریع دست بکار میشوم. طرح کلی از چهره‌ی 🔥پیمان🔥 را در ذهنم تصور میکنم. و آن را روی بومی که دارم میکشم.آخرین بومم را خرج پیمان میکنم. تا وقتی که چشمانم پر از خواب میشود این کار را ادامه میدهم. پلک هایم را به زور باز نگه داشته ام و به زور خودم را به تخت میرسانم. با صدای تق در از روی تخت می‌جهم.سریع آبی به دست و صورتم میزنم و در را باز میکنم. _بله؟ _تلفن دارین. لباس میپوشم و بیرون میدوم.تلفن را سریع برمیدارم و مرد نگاه عجیبی به من میکند. خیلی زود سلام میدهم. 🔥_سلام خانم توللی، من نباید بهتون زنگ میزدم اما ضروری بود. _نه، خواهش میکنم. 🔥_من باید ببینمتون. فقط احتیاط کنین و بدون ماشین بیاین _باشه... کجا؟ آدرس پارکی به من میدهد که تا دو ساعت دیگر آنجا باشم. بدون این که صبحانه بخورم پای آینه می ایستم و بعد از حاضر شدن بیرون میزنم. جلوی هتل هرچه برای تاکسی دست بلند میکنم کسی نمی‌ایستد. تا این که ژیان درب و داغانی جلوی پایم ترمز میکند. مقصدم را میگویم و راننده جواب میدهد سوار شوم. ماشین هن و هن کنان به راه می افتد. راننده کبریت را نزدیک سیگارش می برد و دودش را رها می کند. بوی سیگار در مشامم میپیچد و تک سرفه ای میکنم. شیشه را کمی پایین میکشم که راننده میگوید بیشتر از این پایین نمی آید. تا به آدرس برسم از یک ساعت هم بیشتر گذشته است. سوالاتم را در ذهن مرور میکنم و با خودم میگویم که حتما جوابش را خواهم گرفت. وقتی ژیان جلوی پارک می ایستد، کرایه را حساب میکنم و وارد پارک میشوم. دنبال 🔥پیمان🔥 میگردم که میبینم از پشت درختی برایم دست تکان میدهد. خودم را به آن درخت میرسانم. دستهایش را داخل جیب فرو میبرد و سلام میدهد. و جوابش را می دهم.کلاه زنانه ای را جلویم آورده و میگوید: 🔥_بگیریدش! متوجه رفتارهایش نمیشوم و گنگ نگاهم را به چهره اش میسپارم. میفهمد که نگرفته ام به چه دلیل، برای همین توضیح میدهد. 🔥_ببینید! من مجرم تحت تعقیب هستم. نباید شناسایی بشیم، پس کلاهو عوض کنین. کلاه قرمزی است که رویش ربان مشکی زده اند. دستم را به کلاه روی سرم میبرم. به کلاه توی دستم اشاره میکنم و میپرسم: _اینو چکار کنم؟ اشاره میکند که به او بدهم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۴۳ و ۴۴ کلاه را به دستش میدهم. به طرف بوته‌ی شمشاد میرود و کلاه را میان آنها رها میکند. دلم به حال کلاه گران قیمتم میسوزد اما دم نمیزنم. 🔥_من نباید دوباره شما رو میدیدم؛ الانم اگه این مشکل نبود سراغتون نمی‌آمدم. روی نیمکت چوبی مینشیند و من هم از او مینشینم. _چه مشکلی؟ 🔥_من مجبورم خواهرمو به یه جای امن برسونم. هیچ‌جا این روزا امن نیست، پهلوی داره زورهای آخرشو نشون میده. بهتره پری یه چند وقتی با شما توی هتل باشه. البته پولشو میدم.. _مشکلی نیست حتی پولش. به نقطه‌‌ای نامعلوم خیره میشود و میخندد. خیلی دوست دارم ببینم به چه میخندد که میگوید: 🔥_چطور بهم اعتماد داری؟ واقعا چطور به او اطمینان دارم! من از او نمیدانم. اصلا نمیدانم کارهایی که میکند است یا . لبخند کم رنگی میان لب هایم جا می گیرد و جواب میدهم: _راستش... خودمم نمیدونم. 🔥_راستی، به خونه نیازی نداریم فعلا. اگه لو رفت که دیگه اصلا نیازی نیست، اینجور برای شما هم بهتر میشه.خونه و کیف رو میگیرین و به زندگی تون میرسین. من راضی نیستم، دوست دارم سوالاتم را بگیرم و نمیخواهم به زندگی عادی ام برگردم. با وجود همه‌ی اینها سکوت میکنم. پیمان برمیخیزد و توصیه میکند که بعد از او بروم. بعد هم میگوید همین امشب خواهرش را به هتل می آورد.سری تکان میدهم و خداحافظی میکند. کمی روی نیمکت مینشینم و با دور شدن او کیفم را روی دوشم جابه‌جا میکنم. قدم‌هایم را آرام و پشت سر هم برمیدارم‌. از کنار بوته‌ی شمشاد هم می گذرم اما دلم نمیخواهد کلاه قرمز را دربیاورم‌.به در پارک میرسم و به مرد بادکنک فروش خیره می‌مانم. با خودم میگویم زندگی ام شده، نمیدانم به چه سو و فقط میرود. امیدوارم برود و نکند!چند خیابانی را از قدم میگذارنم. در همین موق با صدای بوق گوش خراش ماشینی از افکارم دست میکشم. مرد از عصبانیت چشمانش دو دو می زند و بر سرم فریاد می کشد: _مجنون شدی زن؟ جلوتو نگاه! به اطرافم که نگاه می کنم تازه متوجه خیابان میشوم! از سر خجالت انگار کفگیر داغ به گونه هایم چسبانده اند! سری تکان می دهم و با اضطراب عذرمیخواهم. مرد زیر لب چیزی میگوید و میرود. با این وضع و اوضاع میترسم ادامه‌ی راه را با پای پیاده بروم و تاکسی میگیرم. توی تاکسی هم هوش و حواسم سر جایش نیست و مرد راننده چند باری صدایم میزند تا متوجه میشوم باید مقصدم را بگویم! توی لابی هتل مینشینم و سفارش قهوه میدهم. قهوه ام را با قاشق هم میزنم و چند جرعه ای از آن قورت میدهم. همه اش منتظرم شب شود و دوباره پیمان را ببینم. واقعا که مضحک است! من با دیدن یک پسر دست و دلم میلرزد درحالیکه توی مهمانی به هیچکس رو نمیدادم. شب چند باری به محوطه و لابی هتل سر میزنم و به مرد توی پذیرش میسپارم تا اگر مرد و زنی آمده‌اند و سراغم را گرفته‌اند خبرم کند. با این حال باز هم دلشوره دارم! روی صندلی در بالکن لم میدهم و به بیرون خیره نگاه میکنم. سراسیمه خودم را به در میرسانم. با دیدن چهره‌ی پری لبخند میزنم و او خودش را در بغلم آوار میکند. سر کج میکنم تا ببینم 🔥پیمان🔥 کجاست ولی انگار خبری از او نیست! پری را تعارف میکنم تا داخل بیاید. پری با ساک کوچکش پیش می آید. تختش را نشانش میدهم، او تشکر میکند. مشغول در آوردن وسایلش است که پرده را کنار میزنم و به در هتل خیره میشوم. با صدای پری آن هم در گوشم هینی میکشم. پری خنده اش میگیرد و دستانش را جلوی دهانش میگذارد. _ترسیدی؟ وای ببخش، نمیخواستم بترسی. _نه! خوبم. چشمانش را ریز میکند. _منتظر کسی بودی؟ _نَ.. نه! چطور؟ لبخند زیرکانه ای میزند و میگوید: _اخه همش دنبال یه نفر دیگه ای! همش به یه جای دیگه سرک میکشی. کاسه‌ی دلم پر از ترس میشود و میترسم بویی ببرد. لب میگزم و برای رد گم کنی میگویم: _نه... مَ.. من همچین جوری داشتم نگاه میکردم. دستانش را از هم باز میکند و به سراغ وسایلش میرود. بعد از چیندن وسایلش، دستش را میگیرم و با هم به رستوران میرویم. پری نگاهی به لیست منو می‌اندازد و دهانش از قیمت ها باز میماند. به کمترین قیمت اشاره میکند و میگوید: _من خوراک مرغ سفارش میدم. نگاهم را میان اجزای چهره اش میچرخانم. _چرا اون! بیا میگو بخوریم. _میگو؟ چی هست؟ نفسم را بیرون میدهم و توضیح میدهم: _یه جور غذای دریایی، یه نوع خرچنگه که وقتی میپزنش پفکی میشه. بعد صورتم را باد میکنم و برای خندانش میگویم: _اینجوری! پری زبانش را بیرون میدهد و چهره اش را مچاله می کند. اَییی میگوید و دنبال لب میزند: _این که میگی گوشتش ؟ خنده ام می گیرد. _خب آره!.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۴۵ و ۴۶ _خب آره! البته‌ به گمونم. من که تا حالا خوردم حلال و حرومشو نمیدونم. چپ چپ نگاهم میکند. _وا دختر، آدم باید بدونه چی کوفت میکنه! تو یعنی مشروبم میخوری نعوذباالله؟ بهم برمیخورد؛ لحن پری بدجور تحریکم میکند. _نخیر!!! اونقدرا هم حواسم هست. انگار متوجه ناراحتی ام میشود و دستش را روی شانه ام میگذارد. _ببخشید، نمیخواستم ناراحتت کنم. تا بخواهم جواب بدهم، گارسون می‌آید تا سفارشها را بگیرد. پری پیش دستی میکند و سفارش میگو میدهد. تا غذا را بیاورند کمی با پری صحبت میکنم. پری از خانواده‌شان میگوید که در روستا زندگی میکنند و این دو به هوا درس و دانشگاه به تهران آمده اند.از پری در مورد رشته‌ی تحصیل 🔥پیمان🔥 میپرسم که میگوید او در دانشگاه آریامهر ریاضی میخواند. انگار هردوتایشان بچه‌های درس خوانی هستند. گارسون غذا و سالاد را میگذارد. پری اولین لقمه را با اکراه برمیدارد. چشمانش را میبندد و اگر مزه‌ی بدی داشت به طرف دستشویی برود. من با خیال راحت شروع به خوردن میکنم. کم کم میگو در دهان پری مزه میکند و به وجد می آید . _از اونی که فکر می کردم بهتره! _پس چی! من چیز بد پیشنهاد نمیدم که. بعد از شام به اتاق برمیگردیم. پری توی وسایلش دنبال چیزی میگردد و پیدا نمیکند. بعد سراغ من می آید و میپرسد: _تو کتاب منو ندیدی؟ _چه کتابی؟ _همین دایره المعارف واژگان! همین جاها گذاشتم. ابرو بالا میدهم و میگویم اطلاعی ندارم. میکنم پری دایره المعارف کلمات دارد؟! اغلب کسانی که فیزیک و ریاضی می خوانند از فارسی خوششان نمی آید. با این حال کنارش دنبال کتاب میگردم و آن را زیر تخت می‌یابم. کتاب توی دستانم است که پری چنگ می زند و آن را از دستانم بیرون میکشد. از حرکت سریعش میشوم.کتاب قطور را باز میکند و میشوم. داخل کتاب به اندازه‌ی یک نوار کاست بریده شده! پری لبخندزنان نوار را درمی‌آورد و مقابلم میگیرد. _خداروشکر! سالمه. اگه گم شده بود که... به ذهنم سوزن می زنند. یعنی این چه نوار کاستی است که اینقدر برای او جالب است؟ پری دستانم را میگیرد و روی تخت و در کنار خودش جا میدهد. _چشماشو! چهار تا شده! مدام پلک میزنم تا حالت تعجب از من دور شود. دستی به صورتم میکشد و میپرسد: _میخوای بدونی این چیه؟ از خدا خواسته پشت سر هم سر تکان میدهم.لبخندش را پر رنگ میکند و به تعریف می آید: _این یه سخنرانی . _آها. _البته سخنرانی معمولی نیستا! سخنرانی و . از استاد ☆✍محمد حنیف نژاد☆. میدونی این مرد کیه؟ سری به علامت منفی تکان میدهم که میگوید: _تاسیس کننده‌ی سازمان . اون بود که به ما سرمشق داد و همگی مدیون اون هستیم. حالا فرصتش پیش آمده تا سوالات ریخته شده در ذهنم را بیان کنم. انگار دستی مرا به طرف خود میکشاند و میخواهد با او همراه شوم. _پری؟ پری رویش را به سمت من برمیگرداند و جواب میدهد _بله. به جانم افتاده که مرا میلرزاند. این حرف ها بوی می دهد. این را حتی منی که زیاد در جریانش نیستم، . با همه‌ی این حرف ها، وجودم پر از علامت و شده که تحمل شان سخت تر از استرس است. برای همین در چشمان پری خیره میشوم و میپرسم: _سا...سازمانی که میگی.. سری تکان میدهد و برای تکمیل حرفم میگوید: _آره، سازمان مجاهدین خلق. من هم متقابلاً با تکان سر حرفش را تایید میکنم.در ادامه لب میزنم: _چه جور جاییه؟ یعنی خب که چی؟ هدف چیه پری از سر جایش بلند میشود و شروع میکند به قدم زدن: _خب اینا چیزی نیست که بشه گفت. حرف زدن در موردش... من همه چیز را میدانم. عاقبت حرف زدن در موردش را هم میدانم. اما قانونی در زندگی دارم که هرچیزی ارزش یک باز امتحان کردن را دارد! به همین دلیل میخواهم برای یکبار هم که شده بدانم دور و برم چه خبر است. نمیگذارم حرف را ادامه بدهد و میگویم: _من میدونم. میدونم در موردش هم ! اما من نمیخوام باشم. باید ببینم اون چه هدفیه که تو و پیمان حاضر شدین از ، و دست بکشین. تو فیزیکو دوست داری، مگه نه؟ خب با خوندن فیزیک چیزی فراتر از یه ، اونم به قول امثال شاه، میشدی. چرا؟ اخه چی کرد؟؟ ________ ☆✍پی‌نوشت؛ محمد حنیف‌نژاد (۱۳۱۸–۴ خرداد ۱۳۵۱) او در رشته‌ی مهندسی کشاورزی تحصیل می نمود. از بنیان‌گذاران سازمان مجاهدین خلق ایران بود. وی به همراه سعید محسن و علی‌اصغر بدیع‌زادگان، سازمان مجاهدین خلق را در سال ۱۳۴۴ پایه‌ریزی کرد. محمد حنیف‌نژاد در سال ۱۳۵۰ توسط ساواک دستگیر و در چهارم خرداد ۱۳۵۱ اعدام شد. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛