〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_14
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
_خب یکی یه بطری بزاره وسط.
ترنم بطریشو گزاشت وسط و چرخوند.
_بچهها سر بطری سوال، تهش جواب خب؟
-اوکی.
نیلوفر از بهار پرسید:
-جرعت یا حقیقت؟
-جرعت.
-خب... تابلو نکن، خانم اسماعیلی داره میاد سمت ما، برو بیهوا بپر بغلش کن و بگو خانم امروز چقدر خوشتیپ شدین.
همه از این پیشنهاد استقبال کردیم
چون خانم اسماعیلی معاونمون بود و
درحد لالیگا بداخلاق، اما با اکیپ ما سر جمع خوب بود، بهار باکلی غرغر بالاخره این کار و انجام داد.
بیهوا شونهی خانم اسماعیلی رو گرفت و از گردنش آویزون شد،
تو گوشش گفت: خانم اسماعیلی امروز خیلی جذاب شدینا!
خانم اسماعیلی دست بهار و، از شونش برداشت و یه نگاه چپ چپ به اون و بعد به ما کرد.
بهار داشت برای خانم زبون میریخت و
بعد از چنددقیقه بالاخره لبخند به لبای خانم اسماعیلی اومد،
ما طاقت نیاوردیم و همگی زدیم زیر خنده،
این شد که خانم فهمید سرکارش گزاشتیم و اومد و اوقاتمون رو تلخ کرد و همگیمون رو فرستاد نمازخونه.
بچهها با غرغر:
-اه دیدید چیکار کرد؟ داشتیم بازیمونو میکردیما!
_نباید سربهسرش میذاشتیم.
اشکالی نداره تو نمازخونه بازی میکنیم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_15
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
-بچهها میگم صبر کنیم تا خانم اسماعیلی بره تو دفتر، ما بریم حیاط؟!
_فکر خوبیه..
یواشکی مثل دزدا، از پلههای زیرزمین نگاه میکردیم تا ببینیم خانم اسماعیلی کی میره تو دفتر،
تا بالاخره خانم تشریففرما شدن.
سریع با حالت پانتومیم به بچهها گفتم:
_بدون سروصدا میریم تو حیاط!
-خب انگار عملیات با موفقیت انجام شد.
میگم وایسین برم بوفه خوراکی بگیرم بیام.
_یلدا تو برو بگیر ماهم میریم تو دروازه فقط زود بیا.
رفتیم نشستیم و یلدا با چندتا کرانچی و چیپس و بستنی اومد.
_بهبه یلدا خانم مهمونی میدی؟
-چه کنیم دیگه خواستم روز آخر که امتحان نداریم و خوش باشیم.
همونطور که خوراکیها رو باز میکردیم و میذاشتیم وسط، شروع کردیم ادامهی بازی رو.
بطری چرخی زد و ترنم از بهار باید میپرسید:
-ایبابا مثل اینکه بطری گیر داده به من!
-حرف نباشه! جرعت یا حقیقت؟
-خب ترجیح میدم حقیقت این دفعه!
-ایبابا حیف شد، من میخواستم یه جرعت توپ بهت بگم! آخه سوال ندارم، خب بزار اینو بپرسم:
عاشق شدی؟
بهار چشماشو، ریز کرد و یه هوف کشید و گفت:
-اینم شد سوال؟ شدی مهران مدیری؟
-خب مگه چشه، طفره نروها!
-نبابا عاشق چیه، سوال جذابی نبود بریم بعدی.
_باشه اما هرکی ندونه ما که میدونیم تو راه میری عاشق میشی.
صدای خندهی هممون بلند شد و با نگاه حرصی بهار مواجه شدیم.
دوباره چرخوندیم و افتاد من از نیلوفر:
همیشه برای سوال پرسیدن توی جرعت حقیقت میلنگیدم، تو این فکر بودم که یهو زنگ خورد و نجات پیدا کردم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_16
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
زنگ آخر که خورد، نفس راحتی کشیدم و همگی راه افتادیم سمت خونه.
روز خوبی بود!
یادم افتاد از امروز باید میچسبیدم به درسهام،
اوه.. کتابخونه با شبنم و یادم نبود!
یه سلام پرانرژی به مامان که درحال غذا درست کردن بود، کردم و رفتم تو اتاق لباسم و عوض کردم و اومدم کمکش.
شروع کردم به تعریف کردن ماجراهای مدرسه، عادتمه که وقتی از مدرسه میام، اتفاقای خوب و باحال و برای مامان شرح بدم.
داشتم تعریف میکردم که مامان با سایه که پشت تلفن بود داشت حرف میزد.
حرصی گفتم:
_مامان من دارم، حرف میزنما!
-خیلیخب، شلوغش نکن مگه نمیبینی سایه پشت خطه؟
_آخه چی میگید باهم؟ اون که دیشب اینجا بود!
-کارت نباشه.
دستام و شستم و یکم آب خنک خوردم و رفتم تو اتاق،
درسای امروز و مرور کردم و
دیدم مامان داره صدام میزنه:
-یاسمن... یاسمن...
_بله مامان؟
-بیا نهار
رفتم تو سالن و سفره رو پهن کردم،
زنگ و زدن، رفتم در و باز کردم و
بابا و ایلیا اومدن.
بهشون سلام و خسته نباشید گفتم و نشستیم سر سفره.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_17
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
داشتیم غذا میخوردیم که مامان خطاب به بابا گفت:
-فردا شب خواهرم نرگس و نسرین و دعوت کردم، یادت باشه فردا ظهر که از سرکار برمیگردی، یکم میوه و تنقلات بخری.
بابا باشهای گفت و بعد غذا رفت سراغ تلویزیون.
کمک مامان سفره رو جمع کردم،
به ایلیا گفتم:
_آهای خان داداش امروز، نوبت توعه ظرف بشوریها!
-نه دیگه خان داداشت خستس، میخواد بخوابه!
حالا ظرفا رو کی گردن میگیره؟
مامان خواست ادامه ندیم که گفت:
-خودم میشورم، یاسمن تو هم برو به درست برس.
یاد قرار با شبنم و کتابخونه افتادم.
_ایوای داداش! یادم رفته بود، امروز میخوام با شبنم برم کتابخونه، بیا بریم دنبالش بعد ما رو بزار کتابخونه خودت برگرد هرچقدر دوست داری بخواب!
یکم حرصی نگام کرد و بعد گفت:
-زود حاضر شو بریم.
یه هودی بهاری سبز پستهای رنگ با شلوار لی طوسی و
شال همرنگش پوشیدم و یکم تو آینه، قربون صدقه خودم رفتم و
کتابایی که میخواستم بخونم و به علاوهی گوشیم برداشتم. به شبنم اساماس دادم سریع حاضر شه.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_18
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
درست بعد از دوساعت درس خوندن دیگه واقعا خسته شدیم و یه استراحت به خودمون دادیم.
به شبنم گفتم بیاد بریم تو حیاطِ کتابخونه.
یکمم خوراکی آورده بودیم، شروع کردیم به حرف زدن:
_شبنم درجریانی فردا میاید خونه ما؟
-آره..
_میگم تو امشب بیا پیش من بمون، فردا هم که تعطیلیم، عوضش عصر میایم کتابخونه.
-اوم.. چی بگم؟ به خاله نسترن بگو به مامانم بگه و راضیش کنه.
_راضی میشه بابا! خونه غریبه که نیستی، خونه خالتی.
میدونستم خاله بخاطر ایلیا که بزرگ شده بود، نمیگذاشت شبنم بیاد خونمون، چون محرم و نامحرمی سرش میشد و به این چیزا اهمیت میداد، البته شاید خاله میگذاشت اما شوهرخاله، آقا ناصر، اجازه نمیداد، چون خیلی حساس بود.
_حالا اینا رو بیخیال. بیا عکس و فیلم بگیریم.
یکم خوراکی خوردیم و آهنگ گذاشتیم و دابسمش گرفتیم.
یه عکسای خفنی هم به لطف من گرفتیم و دوباره رفتیم سراغ درس.
برای اینکه شیطونی نکنیم و بفهمیم چی میخونیم، شبنم رو یه میز اون طرف سالن نشسته بود و درس میخوند و منم اینطرف!
هوا کمکم داشت تاریک میشد،
چون کتابخونه در سکوت عمیقی فرورفته بود و نمیشد داد بزنم و شبنم و صدا کنم،
به شبنم که غرق درس بود، پیام دادم:
دیگه کافیه بلند شو بریم داره شب میشه.
از کتابخونه چندتا کتاب تست گرفتیم و
پیاده میرفتیم سمت خونه.
باهم حرف میزدیم و برای شب نقشه میکشیدیم که چجوری خوش بگذرونیم.
قبلشم زنگ زدم به مامان و گفتم خاله نسرین و راضی کنه و بعد گفت که بهش گفته و مشکلی نداره.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_19
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
رسیدیم خونه، تا زنگ و به صدا درآوردم، ایلیا گفت کیه و بعد پشت در ظاهر شد.
دیدم آماده شده و میخواد بره بیرون.
با دیدنمون تعجب کرد و گفت:
-شمایید؟ داشتم میاومدم دنبالتون.
شبنم گفت:
-علیک سلام...
با چشم اشارهای به در کرد و گفت:
-اجازه میدین؟
ایلیا از جلوی در رفت کنار و گفت:
-سلام، بفرمایید.
رفتیم تو خونه و بعد از سلام و احوالپرسی مامان و بابا، با شبنم و خبر گرفتن از حال خاله و آقا ناصر، رفتیم تو اتاق.
_خب شبنم خانم چیکارهایم؟
-من که میگم فیلم ببینیم
_اوم، پیشنهاد خوبیه، میخوایم تا صبح بیدار بمونیم دیگه نه!؟
-صد البته یاسی خانم!
_خب میگم بعد فیلم دیدن، شعر بخونیم و حرف بزنیم، چطوره؟
-خوبه...
به شبنم گفتم بگرده دنبال فیلم خوب و البته اشک درار!
خودم رفتم شامی رو که مامان حاضر کرده بود، چیدم توی سینی و آوردم تو اتاق.
_فیلم پیدا کردی؟
-آره، همه نوشتن عالی بود کلی گریه کردم باهاش.
_همین خوبه بیار ببینیم، البته نه!
بزار اول تشک پهن کنم و بعد فیلم و بزار.
-باشه اما اول بیا شام بخوریم خیلی گرسنمه.
شام رو با کلی مسخره بازی خوردیم و
تشکمونو کنار هم پهن کردم و بعد شبنم فیلم و گذاشت.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_20
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
"40 دقیقه بعد"
_شبنم داری گریه میکنی؟
شبنم درحالی که چشماش و با دست پاک میکرد، گفت:
-خب چیه مگه؟ فیلم غمگین گذاشتم باهاش بخندیم؟
تو مثل سنگی، هر فیلمی میبینی انگار نه انگار، من که مثل تو نیستم.
جدا از احساساتِ سر فیلم دیدن، کلا با شبنم در این مورد فرق دارم، چون شبنم آدمیه که احساساتش و زود بروز میده، میشه گفت زودرنجِ؛ اما من برعکس اون! تا بتونم جلوی خودم و میگیرم تا احساساتم و خفه کنم! سعی میکنم روی احساساتم کنترل داشته باشم تا کمتر آسیب ببینم و موفق هم هستم.
گریه تو جمع که اصلا!
حتی یه نفر هم باشه مثل شبنم، باز هم نمیتونم جلوش گریه کنم، بالاخره هرکسی یه جوریه دیگه!
_اوههه... باشه، چخبرته یکم نفس بگیر!
تو از کجا میدونی من سنگم؟ خودمم بغضم گرفت اینجای فیلم، اما گریه نکردم.
-باشه تو راست میگی بزار ببینیم ادامش چی میشه!
...
_تموم شد الآن؟
شبنم چشماش و با دستمال خشک کرد و گفت:
-آره، میخوای تا صبح ادامه داشته باشه؟ اشکدونم خالی شد دیگه.
خندیدم بهش! اشکدون!
_چقدر بی سر و ته! اصلا خوشم نمیاد از فیلمایی که پایانش خوش نیست!
-مثل اینکه خودت گفتی اشک درار بیارها! فیلمای غمگین که آخرش خوش نیست!
_باشه قرار گزاشته بودیم حرف بزنیم و...
ناراحتیش و یادش رفت و با ذوق گفت:
-شعر بخونیم!!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_21
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
یکی زدم تو سرش!
_چرا داد میزنی؟ مثل اینکه همه خوابیدن ها! ساعت و نگاه کردی؟
دستش و گذاشت روی سرش، همونجایی که بهش ضربه زدم و بعد بغض مصنوعی کرد و گفت:
-اینه رسم مهمون نوازیت یاسمن خانم!؟
قیافش خیلی بانمک شده بود و بهش خندیدم که صدای باز شدن در مساوی شد با رفتن من و شبنم زیر پتو تا مثلا مامان فکر کنه خوابیدیم!
مامان بعد یکمی سکوتش گفت:
-باشه فهمیدم خوابیدید اما حداقل تو خواب یکم یواشتر حرف بزنید و بخندید!
خندهی ریزی کردیم و از زیر پتو اومدیم بیرون.
_مامان یه شبِ دیگه! اذیت نکن.
-مگه من چیزی بهتون گفتم؟
حالا که بیدارید میخواید چیزی براتون بیارم؟
_نه مامان اگر خواستم خودم میام
شبنم تشکر کرد و بعد مامان رفت.
_خب شروع کنیم مشاعره رو؟
من و شبنم دوتامون عاشق شعر بودیم!
شبنم رو نمیدونم اما من؛ موقعهایی که خستهام، ناراحت یا دلگیر از بقیه، با شعر خوندن حالِ خودم و خوب میکنم، درواقع شعر خوندن یکی از روش های خوب کردنِ حالِ دلمه.
این علاقهای که به شعر داشتیم باعث شده بود که اغلب باهم مشاعره کنیم و لذت ببریم.
شبنم بلهی پر از ذوقی گفت و این من بودم که شروع کردم به خواندن شعری که دوسش داشتم از صائب تبریزی:
_سرنوشت برگ برگ این چمن را خوانده ام *
حاصل نخل تمنّا میوهی خام است و بس*
-بسی زیبا!
سوزد و گرید و افروزد و خاموش شود*
هرکه چون شمع بخندد به شبِ تارِ کسی*
"منعمشیرازی"
_یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم*
دولتِ صحبتِ آن مونس جان مارا بس*
"حافظ"
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_22
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
بعد از کمی مشاعره درحالی که جفتمون خسته شده بودیم، تصمیم گرفتیم حرف بزنیم..
صرفا به خاطر اینکه سر شوخی رو باز کنم یا شاید هم کمی کنجکاوی، رو به شبنم گفتم:
_چه خبر از خواستگارایی که صف کشیدن و تو ناز میکنی؟
-خبرِ سلامتی!
_نه جدی خواستگار داری؟ زودتر بری از دستت یه نفس راحت بکشیم.
-بله که دارم، یدونه دارم پاشنهی در و از جا درآورده.. اما نپرس کیه چون خودمم نمیدونم!
_نبابا؟ مگه میشه خودت ندونی؟
پس چجوری فهمیدی؟
حتی نمیدونی کجایی هست یا چیکارهست؟
-نه اصلا! چند روزه زنگ میزنن خونه و مامان جواب میکنه، هربار به بهانه های مختلف، از اون گذشته ...
پشت چشمی نازک کرد و با عشوه گفت:
-من فعلا قصد ازدواج ندارم و میخوام بمونم ورِ دل خودت! تازه... میخوام ادامه تحصیل بدم!
ابروهام و بالا انداختم و بهش دهن کجی کردم :
_اوه.. کی جلوی ادامه تحصیلِ تو رو گرفته؟
از حالتی که داشتم خارج شدم و با لحن صمیمی و جدی گفتم:
_اما جدا از شوخی! هرکی بخواد الآن برای تو پا پیش بزاره،
انگشتای دستم و نشون دادم و با حالت حرصی گفتم:
با همین انگشتام چشم هاش و در میارم! فهمیدی؟!
یکم با تعجب نگاهم کرد و بعد باهم زدیم زیر خنده.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_23
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
تا اذان صبح رو با حرف زدن گذروندیم و بعد بلند شدیم وضو گرفتیم و نماز خوندیم.
هوا یکم روشن شده بود و ما هنوز قصد خوابیدن نداشتیم.
یه ایده خوب به ذهنم رسید،
سریع پا شدم رفتم آشپزخونه و دوتا تخم مرغ برداشتم با یکمی رب! روغن و رب رو ریختم تو ماهیتابه و تخم مرغ شکستم روش و چندتا تیکه نون هم برداشتم.
رفتم به شبنم گفتم بیاد بریم توی حیاط که گفت یهو بابا و ایلیا میان اما قانعش کردم اونا الآن خواب هفت پادشاهن!
یه زیرانداز پهن کردم گوشهی حیاط و رفتم تو آشپزخونه و ماهیتابه و نونها رو آوردم.
دیدم شبنم چشماش برق زد با دیدن صبحونه.
لقمه هایی که با اشتها میخورد، نشون میداد خیلی گرسنش بوده!
_یواش تر آبجی، یهو میپره تو گلوت بدون شبنم میشما!
با دهان پر گفت:
-بادمجون بم آفت نداره!
باد خنکی میاومد و برگای درخت انجیر رو تکان میداد.
من عاشق این هوا بودم، هوای بهاری!
هر لقمهای که توی دهانم میذاشتم و با لذت میجوییدم انگار توی بهشتم!
شاید مسخره باشه از نظر خیلیها، اما خب این خوشیهای ساده، زندگی ما رو میسازه!
همین... همین خوشیهای کوچیک!
با صدای شبنم به خودم اومدم:
-کجایی؟ خیلی خوب بود و چسبید بهم! دست گلت درد نکنه.
_نوش جان!
صدای سرفه ای اومد و بلافاصله ایلیا از درِ حال اومد بیرون و نگاهش به من و شبنم افتاد.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_24
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
شبنم دستش و گذاشت روی دهنش و یه جیغ کشید!
چون نه شال سرش بود نه لباس آستین بلند تنش!
سریع و با صدای بلند به ایلیا گفتم:
_چشمات و درویش کن!
سریع چشماش و بست و روشو برگردوند.
شبنم پشت من قایم شده بود و حس میکردم داره آبغوره میگیره، چون روی این چیزها خیلی حساس بود، حتی اگر ناگهانی چنین اتفاقی میافتاد هم باز عذاب وجدان داشت! ناگفته نماند منم تقریبا همینطور بودم.
سرم و چرخوندم سمتش و گفتم:
شبنم چته! ندیدت که! داداشم سریع روشو اونطرفی کرد!
-هی بهت میگم نیایم تو حیاط هی تو میگی بیا بریم! برو یه شال و مانتو برام بیار..
رفتم از توی اتاق براش شال و مانتو آوردم و به ایلیا گفتم میتونه بیاد.
سریع خودشو رسوند به سرویسِ کنار حیاط!
بعد که اومد سلامی کرد و گفت:
-شرمنده شبنم خانم ضروری بود!
چشم غرهای بهش رفتم و اشاره کردم به داخل خونه.
شبنم زل زده بود بهم.
بهش گفتم:
_چیه؟ خودش که گفت ضروری بود، به من ارتباطش چیه؟
نفسش رو حرصی داد بیرون که گفتم:
_خب بابا بیخیال! انگار چی شده؟
بعد بیخیال دست بردم سمت نونها و یه لقمه برای خودم گرفتم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_25
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
با صدای مامان، چشمام و باز و بسته کردم. نور آفتابی که از پنجره به اتاق میتابید، چشمم و اذیت میکرد و باعث شد دستم و بزارم روی چشمم.
-بلند شید خرس گندهها! لنگ ظهره!
نگاه کردم به شبنم که با همون مانتو و شال خوابیده بود و دهانش باز بود و یه دستش زیر متکا، یه دستش روی متکا، یه پاش روی معدهی من و یه پاش روی تشک بود!
با خودم گفتم به این میخوره به خواب زمستونی رفته باشه!
بلند شدم نشستم:
_سلام مامان! ساعت چنده؟
وسایلی که کف اتاق ریخته بود و جمع میکرد و غرغری نثارم میکرد.
-علیک سلام، ساعت یازده و ربعه..
پاشو کمک کن مهمون داریم خجالت بکش.
موهام و شونه کردم و بستم، بعد رفتم یه آبی به سر و صورتم زدم.
یه لگد به شبنم زدم تا بیدارش کنم که بیدار نشد..
بار دوم، بار سوم..
بسه دیگه اگر میخواست بیدار بشه تا الآن بیدار میشد!
باید یه روش دیگه رو امتحان کنم.
رفتم یکم آب آوردم و از پشت ریختم توی یقهی لباسش!
درجا بیدار شد عین برق گرفتهها!
سریع خودمو عقب کشیدم.
چند ثانیه بعد از اینکه نفس نفس زد و نگاهش رو از روبهرو برداشت، خیره به من نگاه کرد.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_26
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
وضعیت رو قرمز میدیدم، پا به فرار گذاشتم که دوید دنبالم توی سالن.
مامان من و شبنم و که دید، یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهمون کرد و بعد سرش و به علامت تاسف تکون داد.
-بیاید صبحونه بخورید...
_مامان ما صبحونه خوردیم
شبنم گفت:
-آره خاله دخترت تخم مرغ و رب مهمونمون کرد.
_الان تیکه انداختی؟
مامان جوابم و داد:
-دختر همه به مهموناشون نون تست و کره مربا با شیر و آب پرتقال میدن، اونوقت تو تخم مرغ و رب دادی به شبنم؟
_اوه مامان خودت میگی مهمون، از نظر من مهمون یعنی کسی که باهاش رودربایستی داری، پس شبنم مهمون نیست!
مامان نفسش و فوت کرد بیرون و گفت:
-خب حالا بیا کمک کن کلی کارا مونده.
بلند گفتم:
_مامان! ما میخوایم بریم کتابخونه که...
-لازم نکرده! همش میخوای از زیر کار در بری! کمک به مامانت واجبتره تازه ثوابم داره.
یه نگاه به شبنم کردم و شونهای بالا انداختم و بعد رفتم آشپزخونه کمک مامان که بعد شبنم هم اومد پیشمون.
بابا و ایلیا اومدن و خریدهایی که مامان گفته بود رو آوردن.
بالاخره بعد از تموم کردن کارهایی که مامان به من و شبنم واگذار کرده بود، رفتیم توی اتاق تا لباسامون و عوض کنیم.
صدای زنگ به صدا در اومد و باهم رفتیم توی سالن.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_27
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
خاله نرگس و خاله نسرین اینا اومدن به علاوه مامانجون و باباجون!
کم کم شمیم و سایه هم به جمعمون اضافه شدن.
سلام گرمی بهشون کردیم و مشغول پذیرایی ازشون شدم.
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که آقایون گرم صحبت با همدیگه شدن مثل همیشه بحثای اقتصادی و سیاسی که علاقهای به شنیدنشون نداشتم و خب این طبیعی بود چون من یه دختر بودم و باید همصحبت خاله اینا میشدم، اما نه! اونا هم برای افکار من بزرگ بودن.
باید با همسطح خودم کسی مثل شبنم هم صحبت میشدم،
ولی بازم برای شنیدن حرفای بزرگتر ها پیششون نشستیم و به ظاهر گرم صحبت با هم شدیم.
چند دقیقه که گذشت به شبنم گفتم:
_حوصلم سر رفت واقعا!
-منم همینطور
_چیکار کنیم؟
-نمیدونم
_سوژه نداری درموردش حرف بزنیم؟
-نه هیچی!
یهو ذهنم یه جرقه زد!
با چشم ایلیا و آرمان و نشون دادم و گفتم:
_بیا بریم با اونا مشاعره!
بعدش لبخندی روی لباش نشست و از جا بلند شدیم تا بریم سراغ مشاعره چهار نفری!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_28
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
آرمان سرش توی گوشی بود و ایلیا داشت باهاش حرف میزد.
بهشون گفتم:
_شما حوصلتون سر نرفته؟ بلند شید بریم تو حیاط بشینیم مشاعره کنیم!
بعد یکم که غرغر کردن و بهانه آوردن که ما زیاد بلد نیستیم، از جا بلند شدن و باهم رفتیم توی حیاط روی تخت چوبی که کنار حوض وسط حیاط قرار گرفته بود، نشستیم.
شبنم لبهی تخت نشست و ایلیا هم همینطور، من و آرمان هم نشستیم سمت تکیه گاهِ تخت.
آرمان گفت:
_خونتون رو خیلی دوست دارم، صفا و صمیمیت خاصی داره، مثل خونهی مادربزرگه!
با این حرفش لبخندی روی لبم جا خوش کرد.
همیشه از این اخلاق آرمان خوشم میومد، با اینکه شوهرِخاله نرگس پولدار بود و آرمان توی ناز و نعمت بزرگ شده بود، اما بازم از اون دسته آدمایی نبود که پول رو به هر چیزی ترجیح بده یا فقط به فکر پول باشه و پایینتر از خودشون رو نبینه! برعکس با ما خیلی خوب بود و این سبک خونه زندگی رو دوست داشت.
خواستیم شروع کنیم که ایلیا گفت:
-اول منم! یعنی از من شروع کنیم.
با موافقتمون شروع کرد:
-در پرده ی پندار چو بازی و خیال است*
جز عشق تو هرچیز که در هردو جهان است*
نگاهی بهش انداختم که دیدم داره یه جور خاصی شبنم و نگاه میکنه، بعد که متوجه نگاه من شد سرش و انداخت پایین.
نوبت شبنم بود:
-تا کی به تمنای وصال تو یگانه*
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه*
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_29
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
من ادامه دادم:
_هر که گفتار نرم پيش آرد*
همه دل ها به قيد خويش آرد*
آرمان:
-در دايره قسمت ما نقطهی تسليميم*
لطف آنچه تو انديشی حكم آنچه تو فرمايی*
خوبه که این دوتا بلد نبودن و انقدر بلد بودن!
بازی تازه داشت قشنگیشو به رخ میکشید که یهو صدای جیغ شبنم رفت بالا!
-سوووووسک!
از جام بلند شدم تا ببینم سوسک کجاست که دیدم چسبیده به پاش!
شبنم چشمهاش و بسته بود و دهانش و باز کرده بود و همینجور جیغ میکشید.
من چون از سوسک نمیترسیدم بلند شدم، یه دمپایی برداشتم و محکم زدم به سوسک و در کسری از ثانیه...
_کشتمش!
شبنم برای یک لحظه ساکت شد و دوباره صدای جیغش رفت هوا! انگار تازه درد جایی که دمپایی زده بودم و یادش اومده بود
-آییی پام!
خاله اومد بیرون:
-شبنم چته؟ خونه رو گذاشتی رو سرت؟
_هیچی خاله سوسک به پاش چسبیده بود، کشتمش.
-شبنم خجالت بکش مادر!
بعد هم رفت توی سالن که شبنم یه نیشگونی ازم گرفت:
-تو چرا نمیگی با دمپایی با همه توانایی که داشتی زدی به پام؟
یکی طلبت!
تمام این مدت، آرمان و ایلیا نظارهگر ما دوتا بودن!
دستم و جلوی چشماشون تکون دادم:
_شما ماتِتون برده چرا؟
یه بار دیگه دستم و تکون دادم:
_شبنم تحویل بگیر انقدر جیغ زدی گوشاشون دیگه نمیشنوه!
-خانم آیکیو چشمهاشون که باید ببینه دستت و داری تکون میدی.
یهو همزمان سرهاشون و به علامت تاسف تکون دادن و بعد زدن زیر خنده و بازم همزمان گفتن:
-خب، کجا بودیم؟!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_30
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
بعد از یک ربع دیگه مشاعره، مامان من و شبنم و صدا کرد تا بریم سفرهی شام و بچینیم.
بلافاصله بعد از چیدن سفره و جمع شدن همه دور سفره، رفتم دوربین عکاسیِ بابا رو آوردم که یه عکس یادگاری بگیرم.
دوربین رو تنظیم کردم یه جایی که همه توی عکس بیافتن و خودم هم رفتم نشستم.
_همه بگین سییب!
-سییییب!
بعد رفتم عکس و چک کردم.
با اینکه گفتم همه بگن سیب، اما مامان و خاله نسرین مشغول کشیدن غذا بودن و چندنفری هم توی عکس درحال حرف زدن بودن.
با این حال بازم چشام برقی زد:
_عالی شد!
عاشق عکسهای دسته جمعی بودم و همیشه عکاسِ مجلس من بودم البته با دوربین بابا!
حتی عکسای تار رو هم که همه ژست مخصوصی نداشتن رو دوست داشتم، چون معتقد بودم توی عکس طبیعی نباید همه عین مجسمه بشینن و اگر هرکسی خود واقعیش باشه عکس خیلی قشنگتر میشه!
ایشالا در آینده یکی از اون دوربین قشنگا واسه خودم میخرم، ایشالا!
بعد از صرف شام، به پیشنهادِ آرمان قرار شد بریم شب گردی یا همون دور دور!
یه مانتو بلند سبز پسته ای رنگ با شال سفید و شلوار سفید پوشیدم دیدم شبنم داره نگام میکنه:
_چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
-خوب تیپ میزنی اونوقت من باید با لباسایی که رفتم کتابخونه بیام بیرون!
شبنم یه مانتو قهوهای پررنگ پوشیده بود و شلوار مشکی و شال نسکافه ای که خال خالای سفید داشت.
بهش گفتم:
_اون که من خوشتیپم که توش هیچ حرفی نیست، چون تو میتونستی تو کتابخونه هم تیپ خوب بزنی!
حرصی نگاهم کرد که ادامه دادم:
_باشه جوش نیار! میخوای لباس بهت بدم؟
برو سر کمدم هرچی دلت میخواد بردار!
از خدا خواسته پرید رفت سراغ کمد!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_31
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
فکری به سرم زد:
_شبنم! میخوای ست کنیم باهم؟
ذوقی شد، بهش شال و شلوار سبز پستهای رنگ دادم با مانتوی سفید!
یه نگاه به خودمون تو آینه قدی که گوشه اتاقم بود کردیم و گفتم:
_درست برعکس هم!
شبنم هم که معلوم بود خوشش اومده گفت:
-چه شیک شدیم!
با سر حرفش و تایید کردم که یهو تقهای به در خورد و بعدش صدای ایلیا:
-نمیاید بیرون؟ دوساعته منتظر شماییم!
ما که اصلا یادمون رفته بود برای چی تیپ زدیم، سریع کیفامون و برداشتیم و رفتیم بیرون.
همه نگاهها چرخید سمت ما، هرکسی یه چیزی میگفت.
مامان:
-چه خوشگل شدین دخترا..
خاله نسرین گفت:
-ماشالا! ببین چقدر بزرگ شدن، براشون اسپند دود کن خواهر!
خاله نرگس گفت:
-خانومایی شدن برای خودشون!
حرفاشون به مزاجمون خوش نشسته بود و از این رو لبخند پهنی بر لب داشتیم.
خاله نرگس ادامه داد:
-زود باشید بچه ها، آرمان و ایلیا منتظر شمان!
بعد اجازه و خداحافظی از همه، سوار ماشینِ شاسی بلند آرمان شدیم و راه افتادیم، من و شبنم عقب نشستیم و ایلیا کنار دست آرمان.
ایلیا تا راه افتادیم ضبط و روشن کرد و صدای آهنگ فضای کوچیک ماشین رو پر کرد.
_ایلیا تا آخرش زیاد کن!
داداشم که پایهی حرفای من بود تو اینجور موضوعا، به حرفم گوش کرد و صدای ضبط و تا آخر زیاد کرد.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
May 11
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_32
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
ایلیا انگار زیاد از آهنگا خوشش نیومده بود چون دائم درحال عوض کردنشون بود، وقتی از عقب و جلو کردن آهنگا خسته شد خطاب به آرمان گفت:
-داداش یکم آهنگای جوون پسند دانلود میکردی اینا چیه؟
من اما از آهنگای نسبتا ملایمی که داشت خوشم اومده بود.
گفتم:
_دادااش چشه مگه؟ به این قشنگی؟
جواب داد:
-خوابمون گرفت بابا!
بعد فلش رو از تو جیبش درآورد و گفت:
-فکر اینجاشو کرده بودم! با خودم اینو آوردم.
عجب آدمیه!
فلش رو زد به ضبط و آهنگ پخش شد.
هماهنگ با ریتم آهنگ سرش و به اطراف تکون میداد.
شبنم با چشم دریچهی بالای ماشین رو که باز بود نشون داد و گفت:
-یاسی بیا بریم بالا..
بعد باهم بلند شدیم و تا کمر از سقف اومدیم بیرون!
_چه باد خنکی میاد!
-آره خدایی کیف کن ببین چه هوایی!
دوتا دستمال از جیبم درآوردم و یکی دادم به شبنم و یکی خودم دست گرفتم، جیغ میزدیم و دستمالها رو تو هوا تکون میدادیم، وقتی هم که آهنگ اوج میگرفت، ماهم صدامون رو بالا میبردیم و باهاش همخونی میکردیم، خداروشکر هیچکس تو خیابون نبود این کارای ما رو ببینه!
البته که، یه ماشین از کنارمون رد شد که سرنشیناش یه پیرزن و پیرمرد بودن که تاسف بار نگاهمون کردن و رد شدن.
ایلیا و آرمان چندبار گفتن بیاین پایین، اما توجهی نکردیم و به کارمون ادامه دادیم.
از این حال و هوایی که داشتیم لذت میبردیم و هیچ جوره بیخیال این لذت نمیشدیم.
اما به مغازه ها که نزدیک شدیم، دیگه بالا موندن و جایز ندیدیم و اومدیم پایین.
آرمان کنار یه بستنی فروشی نگه داشت:
-خب چی میخورین؟
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_33
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
_من که مثل همیشه میوهای، شبنم تو هم میوهای؟
-آره
ایلیا و آرمان پیاده شدن و رفتن تا بستنی ها رو بگیرن.
چندتا عکس گرفتیم که دیدیم دارن نزدیک میشن به ماشین.
ایلیا معلوم نبود کجا رو نگاه میکرد که یکدفعه خورد به ماشین و دوتا بستنی میوهای هم که گرفته بود برای ما، خالی شد روی ماشین.
من و شبنم تا این صحنه رو دیدیم، زدیم زیر خنده؛ اما آرمان که به فکر ماشینش بود، دستش رو تو هوا برای ایلیا تکون داد و گفت:
-کجا رو نگاه میکنی؟ عاشقی؟
ایلیا که انگار از اینکه ماشین آرمان کثیف شده بود، خرسند بود، لبخند رضایتی زد؛ چون آرمان همیشه ماشینش رو تمیز نگه میداشت و اجازه نمیداد یه خط روش بیافته. درکل خیلی حساسیت به خرج میداد و این لبخند ایلیا طوری بود که برای یک لحظه احساس کردم ایلیا به قصد اذیت کردن آرمان این کار و کرده.
آرمان اومد از توی ماشین دستمال کاغذی برداشت و رفت که ماشین و تمیز کنه.
ایلیا با تعجب به آرمان گفت:
-چیکار میکنی مگه اینا با دستمال پاک میشه؟
آرمان با حرص جواب داد:
-چاره دیگهای هم هست مگه؟
ایلیا نگاهی به بستنیها کرد و گفت:
-حیفه بیا تا میتونیم اونا که کثیف نشده رو بخوریم.
ما که حرفاشون و میشنیدیم با شنیدن این جملهی ایلیا، صورتمون رو جمع کردیم، آرمان بهش گفت:
-تو ریختی خودتم باید بخوری! زود باش!
سرم و از شیشه بردم بیرون و برای اینکه بیشتر از این آبروریزی نشه گفتم:
_بسه بیاین تو ماشین!
صدام و یواشتر کردم و اطراف و نشون دادم:
_مردم دارن نگاهتون میکنن.
نگاهی به دور و برشون کردن و متوجه نگاه چند نفر به خودشون که شدن ماشین رو تمیز کردن و اومدن توی ماشین.
شبنم گفت:
-کجا؟ پس بستنیهای ما چی؟
ایلیا داشت همراه آرمان از ماشین پیاده میشد که دوباره برای ما بستنی بگیره که آرمان بهش گفت:
-تو کجا؟ خودم میگیرم میام.
-خب حالا انگار چی شده؟
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_34
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
من و شبنم از ماشین پیاده شدیم و به در تکیه دادیم.
همزمان نگاهم رو به بستنی فروشی دوختم، آرمان بستنی به دست و با لبخندی بر لب، داشت نزدیکمون میشد.
بستنی ها رو به دستمون داد و همونجا مشغول خوردن شدیم.
ایلیا هم از ماشین پیاده شد اما انگار که یه چیزی یادش اومده باشه سریع برگشت تو ماشین.
چندثانیه بعد صدای آهنگ بلند شد و ایلیا با قیافه بشاش از ماشین پیاده شد و رو به ما گفت:
-حالا شد..
و با آرمان، مثل من و شبنم تکیه دادن به در ماشین.
تقریبا همه رهگذرها یه نگاه به من و شبنم میکردن و رد میشدن؛ چهرههای زیبا و سادهمون همیشه توی چشم بود.
تقریبا شبیه هم بودیم؛ من پوست گندمگونی داشتم، چشمهای درشت و قهوهای، بینی عروسکی، لبهای صورتی رنگ خدادادی، ابروهای ظریف و دخترونه.
شبنم هم پوست گندمگونی داشت، چشمهای عسلی رنگ و بقیه اجزای صورتش تقریبا شبیه من بود و البته شبنم گونه هم داشت!..
البته تیپ هماهنگی که زده بودیم هم، مزید بر علت بود که مردم توجهشون جلب بشه و من اصلا از نگاههای متوجه و کنجکاو مردم خوشم نمیاومد!
به ایلیا تشر زدم:
_ایلیا یکم کمش میکردی هرکسی رد میشه یه نگاه میکنه.
-خب نگاه کنه مگه جرمه؟ بعدشم خیلی دلشون بخواد داریم بهشون انرژی میدیم؛ بعدشم نگاه کردن مردم بخاطر آهنگ نیست! بخاطر تیپ شما دوتاست!
اخمی کرد و با لحن کوبندهای ادامه داد:
- از این به بعد اینجور تیپا رو بزنید شما رو با خودمون نمیاریم!
بعدش هم بیخیال سرش رو به طرفین تکون داد.
با اینکه خودم حرفش رو تاحدودی قبول داشتم اما رو به روش ایستادم و دو تا دستم رو به پهلو گرفتم و سوالی پرسیدم:
_عجب! مگه تیپ ما چه مشکلی داره؟
ایلیا چشمغرهای برام اومد که تصمیم گرفتم ادامه ندم.
متعجب از اینقدر تند حرف زدن ایلیا بودم، چندوقته خیلی عجیب شده...
شبنم که جملهی آخر ایلیا رو شنیده بود، معترض رو به من گفت:
-چرا اینجوری کرد؟ مگه لباسامون چه ایرادی داره؟ نه تنگه نه کوتاه نه مدل زشتی داره!
_نمیدونم؟ بیخیال! داداشم خواست یه حرفی بزنه.
مشغول حرف زدن بودیم که آرمان گوشیش رو از توی جیبش درآورد و روی دوربین یه جوری تنظیم کرد که همه پیدا باشیم.
ایلیا ابرویی بالا داد و گفت:
-ایندفعه عکاسمون حواسش نبود تو خوب حواست بودا!
آرمان لبخندی زد و گفت:
-این همه خرج کردم باید یه عکس ازش ثبت کنم یا نه؟
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_35
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
حرف میزدیم، گاهی به جوکهای ایلیا میخندیدیم، عکس میگرفتیم، با آهنگ همخوانی میکردیم و نمیگذاشتیم یک دقیقه هم بهمون بد بگذره.
ایلیا نگاهش به آسمون کشیده شد و بعد چهرهی متفکری به خودش گرفت و رو به ما گفت:
-بچه ها من حس میکنم داره بارون میاد؟ یا اثرات این شیرموز بستنیاَس؟
شبنم پوزخندی زد و رو بهش گفت:
-آخه شیرموز بستنی هم مگه اثر داره؟
ایلیا دستی در هوا تکون داد و در جوابش گفت:
-چمیدونم گفتم شاید مسموم شدیم!
ریزش قطرات بارون و روی پوستم حس میکردم، رفته رفته بارون شدیدتر میشد..
سقلمهای به پهلوی شبنم زدم و تو گوشش آروم پچ زدم:
_بیا بدوییم! یک دو سه...
شروع کردیم به دویدن تو پارک کوچیکی که کنار بستنی فروشی بود.
ایلیا و آرمان هم دویدن دنبال ما.
بعد از چند دقیقه دویدن خسته شدم و به خیس بودن چمنها فکر نکردم و نشستم روی چمنای پارک.
ایلیا درحالیکه صورتش از دلدرد ناشی از دویدن مشوش شده بود و نفسهاش رو قورت میداد، گفت:
-شما دوتا زده به سرتون یهو میدویید؟
آرمان هم درحالیکه از دویدن به نفس نفس افتاده بود، بریده بریده گفت:
-نمیگید..یکی میدزده.. میبرتتون.. از دستتون راحت میشیم؟
لبخندی نیش شبنم رو چاک داد و گفت:
-نترسید! کسی نون خور اضافه نمیخواد.
با ذوق گفتم:
_نمیدونید که... دویدن تو این هوا، توی پارک، اونم این وقت شب، یه کیفی میده!
و بعد با لذت چشمام و بستم و هوا رو به ریههام کشیدم.
ترکیب بوی خاک و بارون واقعا فوق العاده بود!
بارون هر لحظه شدیدتر میشد و رعد و برقای وحشتناکی میزد.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_36
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
-بیاید بریم سوار ماشین شیم و بریم!
_باشه، اما بیاید تا برسیم به ماشین ایندفعه چهارتایی بدوییم!
قبول کردنش برای آرمان با اون تیپ مردونهای که زده بود، یکم مشکل بود؛ اما بالاخره راضیش کردیم.
آرمان قدبلند و هیکلی بود، چشم و ابروهای مشکی داشت، اغلب هم تهریش میگذاشت مثل ایلیای ما!
ایلیا هم قد و قامتش دست کمی از آرمان نداشت، اما در مقایسه با چهرههاشون، ایلیای ما بانمکتر و دوست داشتنیتر بود.
چهارتایی دستِ همدیگه رو گرفتیم و شروع کردیم به دویدن.
من و شبنم علاوه بر دویدن، جیغ هم میزدیم.
قیافه آرمان از خندهدار یه چیزی اونورتر بود! شاید هم من بخاطر اینکه آرمان رو مجبور به این کار کرده بودیم، خندهام گرفته بود.
چند نفریام که جلوی بستنی فروشی بودن همه رفته بودن و بستنیفروشی هم بسته بود. فضا کاملا ساکت و آروم شده بود و صدای شرشر بارون سکوت رو میشکست.
به جای پارک ماشین که رسیدیم خشکمون زد!
اولین واکنش از طرف من بود که داد زدم:
_یا خدا! ماشین کو؟
همه وحشتزده، خیره شده بودیم به جای خالی ماشین.
آرمان طوری چشماش رو درشت کرده بود که نزدیک بود از حدقه بیرون بزنه، بعد از اینکه اطراف رو گشت و اطمینان حاصل کرد که ماشین نیست، یه دستی زد تو سر خودش و گفت:
-بدبخت شدم.
همگی باهم اطراف رو گشتیم اما هیچ اثری از ماشین نبود.
-آب شده رفته تو زمین.
_بچهها بهنظر من با این بارونی که میآد، زودتر بریم خونه بهتره؛ آرمان تو هم با ایلیا برید کلانتری اطلاع بدید!
آرمان نگاهی به ساعت مچیش کرد و انگار تازه متوجه ساعت که یک و نیم رو نشون میداد شد، از فرط تعجب چشماش گرد شد و سری به علامت باشه تکون داد.
ایلیا حالت متفکری به خودش گرفت و با استیصال گفت:
-حالا با چی بریم؟
پرنده هم پر نمیزنه تو این بارون...
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️