eitaa logo
برش‌ ها
381 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
351 ویدیو
36 فایل
به نام خدای شهیدان در برشها شهدا دست یافتنی اند. اینجا فرهنگ جهاد و شهادت را به صورت آهسته، پیوسته و به دور از هیاهو روایت می کنیم تا بتوان آن را زندگی کرد. سایت http://www.boreshha.ir/ آپارات www.aparat.com/boreshha.ir بارش فکری @soada313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
گروه میرزا بیش تر جوان هایی بودند که تازه پشت لبشان سبز شده بود. میرزا گروه را در مرحله #آمادگی_بدنی نگه داشته بود. شنا کردن، ورزش های رزمی، کوه پیمایی هفتگی در مسیر امام زاده داود و دربند. بعضی وقت ها به اسم کشتی به جان هم افتادند و همدیگر را مشت و مال حسابی می دادند بدتر از دعوا. می خواستند برای شکنجه های ساواک بدنشان را آماده کنند. خواندن کتاب های دکتر شریعتی و #شهید_مطهری هم توی برنامه شان بود. آن روزها از گوشه ای گروهی با تفکر خاصی مثل قارچ سر بر می آورد و همه مرام نامه خودشان را داشتند. میرزا به فکر اساس نامه گروه افتاد. نوشت: «همه فعالیت ها و ارتباط ها باید هم راستا و هماهنگ با رهبر نهضت آقای خمینی باشد». حرف شهید اندرز گو توی گوشش زنگ می زد که «مادام که در #خط_امام نباشید، کارتان فایده که ندارد، وزر و وبال هم دارد» خودش را رسانده بود قم، دفتر امام خمینی. گفته بودند: «ایجاد آمادگی برای مبارزه در مرحله اول است؛ ولی #مبارزه_مسلحانه باید با اجازه #مجتهد جامع الشرایط باشد». خودش را به آب و آتش می زد که برود نجف و از امام اذن مبارزه مسلحانه بگیرد که نتیجه اش شد بازداشت در مرز هویزه و شکنجه شش ماهه در سوسنگرد. #شهید_محمد_بروجردی #سیره_سیاسی_شهدا #ولات_مداری_سیاسی کتاب غریب غرب؛ روایتی کوتاه از زندگی شهید بروجردی، نویسنده: عباس رمضانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۹؛ صفحه ۳۲-۳۴. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
علی همیشه یک سوم حقوقش را به من می داد و من با همان یک سوم، امور منزل را اداره می کردم. خرج و مخارج منزل دست خودم بود. می گفتم: شما مسئولین از وضع بازار که خبر ندارید. رفتم بلوزی را که تازه خریده بودم، برایش آوردم. گفتم: به نظرت قیمت این بلوز چنده؟ قیمت پنج هزار تومانی را می گفت پانصد تومان. دادم در می آمد. معلوم بود که از قیمت ها خبر ندارد. می گفتم: شما مسئولین نمی دانید که قیمت ها چقدر بالاست و گرانی چه بیدادی می کند. پولی که علی می داد با اینکه یک سوم حقوقش بود؛ اما برکت داشت. وقت که بهم پول می داد می گفتم: حاج آقا! یه وقت پول کم نیارید و برید قرض کنید. از همین بردارید. می خندید و می گفت: شما نگران نباش قرض نمی کنم. دو سوم باقی مانده حقوق هر ماهش را برای کمک به این و آن خرج می کرد. خیلی ها می آمدند دم در خانه نامه می دادند و گریه می کردند. درد دل می کردند. نامه را که می دادم علی، مدام پیگیری می کردم تا به نتیجه برسد. علی می خندید و می گفت: «خانم! شما بیش تر از من برای درد دل این مردم جوش می زنید.» راوی: همسر شهید کتاب خدا می خواست زنده بمانی؛ کتاب صیاد شیرازی، نویسنده: فاطمه غفاری، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: هفتم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۵ و ۶. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
اسم تیم محله حصیر آباد، شهباز بود و علی کاپیتانش. فوتبالش حرف نداشت؛ اما هدف اول زندگی اش نبود. هر وقت موقع بازی به لحظات برخورد می کرد، بازی را تعطیل می کرد و خودش کنار زمین فوتبال اذان می گفت. راوی: مادر شهید کتاب هوری؛ زندگی نامه و خاطرات سردار شهید علی هاشمی، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: انشارات شهید ابراهیم هادی، نوبت چاپ: چهارم- ۱۳۹۴؛ صفحه ۱۴ و ۱۵. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
🏴وفات ام المومنین #حضرت_خدیجه کبری (سلام‌اللَّه علیها) تسلیت باد.
پایگاه مستند و موضوعی خاطرات شهدای جهان اسلام با بیش از 1700 ریز موضوع و 3100 کلید واژه 🌍http://www.boreshha.ir/
پایگاه مستند و موضوعی خاطرات شهدای جهان اسلام با بیش از 1700 ریز موضوع و 3100 کلید واژه 🌍http://www.boreshha.ir/
پایگاه مستند و موضوعی خاطرات شهدای جهان اسلام با بیش از 1700 ریز موضوع و 3100 کلید واژه 🌍http://www.boreshha.ir/
غلام حسین #دبیرستان که بود، با همدیگر در کلاس های مسجد و هیئت، قرآن و احکام یاد می گرفتیم. غلام حسین خودش دو سه جلسه #قرآن درست کرده بود بچه های کوچک تر را دور خودش جمع می کرد و آیاتی که یاد گرفته بود را یادشان می داد. از پول تو جیبی های خودش هم مداد رنگی می خرید و به بچه ها #جایزه می داد. مهمانی هم که می رفتیم، نوجوانان هم سن و سال خودش را دور خودش جمع می کرد و برای شان حدیث یا تفسیری از قرآن بیان می کرد. #شهید_حسن_باقری #شهید_غلام_حسین_افشردی #سیره_فرهنگی_شهدا #کار_فرهنگی_دانش_آموزی کتاب ملاقات در فکه؛ زندگی نامه شهید حسن باقری (غلام حسین افشردی) نویسنده: سعید علامیان نشر: سوره مهر نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۷؛ صفحه۲۵ و ۲۶. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
معرفی و بررسی مصاحبه های درباره و و yon.ir/v2po9 ☑️انتخاب شخصیت های کتاب، هوشمندانه می باشد. شهید اول، شهید شروع نهضت است، شهید دوم نقش میانی دارد و در آخرین ماه های قبل از انقلاب و شهید سوم شهید بعد از انقلاب می باشد. هر سه شخصیت از چهره های تأثیر گذار در انقلاب و دارنده نقش کلیدی در تحولات پیرامونی خود می باشند. تنوع انتخاب هم جالب است: یکی بازاری و کاسب، دومی روحانی و سومی دانشگاهی و معلم می باشد. ☑️مصاحبه صریح با خانواده شهدا مهم ترین شاخصه کتاب حاضر می باشد. البته این صراحت می توانست با یک بازنگری و ویرایش متن همراه باشد که در این صورت هم کتاب مختصر تر می شد و هم برای خواننده دلپذیرتر می نمود. البته این مصاحبه ها با قالب روزنامه و مجله سازگاری بهتری دارد تا کتاب. ☑️درج تصاویر متعدد و مختلف سبب جذابیت کتاب می شود؛ اما چون تصاویر عموما به صورت تمام صفحه درج شده است، با سیاه و سفید بودنش چندان سازگاری ندارد. نویسنده می توانست در آخر هر فصل تعدادی از تصاویر را به صورت یک چهارم صفحه بیاورد و نیازی به این همه اشغال فضا نبود. ☑️یکی از محسنات کتاب، پاورقی های متعدد و مفصل آن می باشد. نویسنده محترم در هر موردی که اصطلاح و یا اسامی که برای خواننده ممکن است نا آشنا باشد را مفصلا وبا فونت ریز درپاورقی توضیح داده است. شاید همه خوانندگان رغبت به خواندن این پاورقی ها نداشته باشند؛اما بودنش ضرورت دارد واز نقاط قوت کتاب میباشد. ☑️به نظر می رسد کتاب خیلی مشوش است و نقشه ازقبل تهیه شده ای برای نویسنده... 👇
...محترم مطرح نبوده است. بسیاری از مطالب کتاب، حداقل در دو فصل اول تکراری می باشد. زندگی نامه ای که برای شهید ذکر شده، عموما همان مطالبی است مصاحبه شونده ذکر کرده، فقط با ویرایش و اضافاتی همراه است. اگر نویسنده برای خواننده ناشناس بود می گفت که ایشان قصد کتاب نویسی نداشته بلکه می خواسته کتاب سازی کند. yon.ir/v2po9
مطالب و خاطرت مربوط به این شهید عزیز را در اینجا مشاهده بفرمایید. yon.ir/L0eDi
#کسروی با جمع کردن مریدانی کلوپ باهماد آزادگان را پاتوق خود کرده بود. با تأسیس فرقه #پاکدینی، پیامبر خود خوانده آنها شده بود. قرآن و مفاتیح را می سوزاندند و به #امام_صادق (ع) جسارت می کردند. ساعت دو بعد از ظهر بود. سید تک و تنها وارد کلوپ شد. داور مسابقه #والیبال را از روی چارپایه داوری پایین آورد و شروع به صحبت کرد: من آمده ام تا از نزدیک با شما صحبت کنم. اگر بر این گمان هستید که من در اشتباهم و سخن کسروی حق است بیایید و به گفتارم اعتراض کنید و اگر او در اشتباه باشد، سعی می کنیم آگاهش کنیم. #مباحثه و گفتگو تا ساعت ۷ بعد از ظهر ادامه پیدا کرد. این بحث ها تا دو ماه ادامه یافت. تنها ترین کسی که به آئین پاک دینی معتقد مانده بود، خود کسوری بود. #شهید_سید_مجتبی_نواب_صفوی #سیره_اعتقادی_شهدا #مبارزه_با_انحرافات_عقیدتی کتاب سید مجتبی نواب صفوی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید نواب صفوی، نویسنده: ارمیا آدینه، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: هفتم- ۱۳۹۰؛ صفحه ۱۷. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
سید از قبل از انقلاب هم اهتمام ویژه ای به #اذان و #نماز_اول_وقت داشت. وقتی اذان می شد. در هر جا که بود فرقی نمی کرد؛ خانه، مغازه اداره. شروع می کرد به اذان گفتن. در یکی از مصاحبه هایش گفته بود: به آنهایی که می گویند #روحانیون در جنگ حضور ندارند می گویم که دو گروهان از نیروهای ما را طلاب قم تشکیل می دهند. در طول شش ماه که از جنگ می گذرد، حتی یک بار هم #نماز_جماعت را ترک نکرده ایم. چون اعتقاد داریم که نماز ما را حفظ می کند. #شهید_سید_مجتبی_هاشمی #سیره_عبادی_شهدا #نماز_اول_وقت در سیره شهدا راوی: فریده قاضی؛ همسر شهید کتاب آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری، ناشر: تقدیر، نوبت چاپ: دوم- تابستان ۱۳۹۶؛ صفحه ۱۸. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
وقتی شهر نودشه آزاد شد، همت کلاس های را همگانی کرد. هر کس که می خواست، می توانست و یک خشاب تیر بگیرد. صدای تیر اندازی یک لحظه هم قطع نمی شد. وقتی ما اعتراض می کردیم که این کار شما علاوه بر ایجاد سر و صدا، اتلاف هم هست. منطقش شنیدنی بود. می گفت: من چیزی می دانم که شما نمی دانید. این ها دارند؛ به حدی که برای گرفتن اسلحه حاضر به خود فروشی هم هستند. وقتی عطش شان بخوابد خودشان رها می کنند و می روند. راست می گفت. بعد از یک ماه شهر آرام بود و فقط هر از چند گاهی صدای تیری می آمد. راوی: مجید حامدیان ؛ خاطراتی از شهید محمد ابراهیم همت، نویسنده: علی اکبری، ناشر: یاز رهرا (س)، نوبت چاپ: یازدهم- زمستان ۹۵ ، صفحه ۲۵. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
خاطرات و مطالب مربوط به این شهید عزیز را در اینجا مشاهده بفرمائید. yon.ir/iqv6w
در جایی نگهبانی بودیم که دو دسته نیرو بودند. یک عده نیروهای #سپاه و دسته دیگر نیروهای #ژاندارمری. یک شب آقا مهدی به من گفت: برو از اینها #رمز_شب را بپرس. وقتی رفتم، با خنده گفتند: رمز شب ما سوسن است. آقا مهدی با شنیدن رمز شب گفت: سوسن دیگه چه صیغه ای است. اینها هنوز نیامده یاد زن های شان افتاده اند و اسم آنها را روی رمزها می گذارند. شب بعد خود آقا مهدی رفت پیش شان. آنها دوباره گفتند: رمز شب را یک شهنازی، شهینی، مهینی بگذارید. آقا مهدی گفت: اسم شب را #شمشیر بگذارید تا یاد شمشیر بیفتیم نه اینکه با رمز شب یاد شهناز کوره بیفتیم. #شهید_مهدی_باکری #سیره_نظامی_شهدا #روحیه_سلحشوری راوی: صمد عباسی #کتاب_نمی_توانست_زنده_بماند ؛ خاطراتی از شهید مهدی باکری، نویسنده: علی اکبری، ناشر: صیام، نوبت چاپ: اول؛ بهار ۱۳۸۹؛ صفحه ۱۸. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
مرتضی بیشتر برایم پدر بود تا برادر. زمستان بود و هوا خیلی سرد. مرتضی برایم یک کت خرید. فردا که رفتم #مدرسه. دیدم پسر خادم مدرسه بدون لباس گرم بود و می لرزید. کت را به او دادم. مرتضی از این که دیگر پول نداشت برایم کت بخرد، ناراحت بود. هر طور که بود یک بلوز ارزان برایم خرید. آن اوایل هم که رفته بودیم #قم. یک شب نان گیرمان نیامد. مرتضی برای من یک چهارم #سنگک با یک سیخ #کباب خرید و خودش انار خورد. #شهید_مرتضی_مطهری #سیره_اقتصادی_شهدا #ایثار_اقتصادی #کتاب_مرتضی_مطهری ؛ نگاهی به زندگی و مبارزات استاد شهید مطهری، نوسنده: میثم محسنی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: هفتم؛ بهار ۱۳۹۱؛ صفحه 16. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
علی آقا بسیار کم غذا بودند و توصیه هم می کردند که بچه کم غذا بخورند و بقیه نیروی شان را از بگیرند. خودش هم این گونه بود. با اینکه لاغر بود و وزنش به ۵۵ کیلو هم نمی رسید؛ اما قدرتی فوق العاده داشت. در شب عملیات ۳، نردبانی پنج متری داشتیم و باید با خودمان جهت عبور از موانع می بردیم. بچه از بردنش خسته شده بودند. علی آقا با اینکه بی سیم به پشتش بسته بود، نردبان را برداشت و سه کلیومتر آن طرف تر، تحویل بچه های معبر داد. راوی: حمید شفیعی ؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه ۹۷. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
ایام شهادت امیر مؤمنان حضرت علی (ع) را به شیعیان و محبان حضرتش تسلیت باد.
جعفر خیلی مؤدب به آداب بود. یک بار رفته بودیم گلزار شهدای بهشت رضا (ع) مشهد. گفتیم عکسی هم باهم بیاندازیم. من کنار سید مهدی ایستادم. اما کمی پشت به او ایستاده بودم. سید مهدی هم از من بزرگ تر بود و هم با هم عقد اخوت خوانده بودیم. جعفر به خاطر این بی احترامی ناخواسته ام به سید مهدی، سه روز با من سر سنگین بود. #شهید_جعفر_احمدی_میانجی #سیره_اخلاقی_شهدا #رعایت_آداب_معاشرت راوی: حاج حسین یکتا #کتاب_مربع_های_قرمز ؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه ۲۵۱. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
وقتی شهید رجایی در زندان بود، افرادی پول هایی می آوردند. اول فکر می کردم که هدیه است و می خواهند ببخشند؛ اما می گفتند که این مبلغ را از آقای رجایی قرض کردند. یک بار شهید باهنر مبلغی حدود هشتاد هزار تومان آورد که به آقای رجایی بدهکار بودند. این مبلغ را دادم برادر آقای رجایی با آن کار می کرد و سودش را می داد برای مخارج خانه. راوی: عاتقه صدیقی؛ همسر شهید کتاب_سه_شهید ؛ مصاحبه هایی د رمورد شهیدان طیب، اندرزگو و رجایی، نویسنده: حمید داود آبادی، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: اول-۱۳۹۵؛ صفحه ۲۰۲. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
طیب واقعا عاشق (ع) بود. وقتی مادرم به برخی از خرج هایش اعتراض می کرد، می گفت: من زندگی و پولی را که به دست می آورم به دو قسمت تقسیم می کنم. قسمتی از آن را خرج خودم می کنم و قسمتی را هم خرج امام حسین (ع) می کنم. همیشه در همان میدان تره بار گوسفندان زیادی را می خرید و می گذاشت بچرند و پروار شوند تا در محرم در حسینیه ها و تکایا و خرج امام حسین (ع) ذبح شوند. راوی: بیژن حاج محمد رضا؛ فرزند شهید ؛ مصاحبه هایی د رمورد شهیدان طیب، اندرزگو و رجایی، نویسنده: حمید داود آبادی، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: اول-۱۳۹۵؛ صفحه ۱۸ و ۲۲. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅دفاع مقدس وسیله ای شد برای اینکه استعداد های مکنون انسانها ظهور و بروز کند. ✅شهید حسن باقری بلا شک یک طراح جنگی است. فاصله بین سرباز صفر به یک استراتژیست نظامی که حرکتی 25 ساله است این جوان در یک سال و نیم و دو سال طی کرده است. @khateshahadat
سال ۱۳۵۱ در قم ساکن بودیم. پدر و مادرم را که خانه ما را بلد بودند، دستگیر کرده بودند و آنها بالاجبار خانه ما را معرفی کرده بودند. ساعت ۱۲ شب بود که آقا دل دردی داشت و رفت درمانگاه. زنگ خورد رفتم دم در. دیدم خانه تحت نظر است. ساعتی بعد آقا با همان لباس به خانه آمدند. خیلی تعجب کردم. گفتم: مگر خانه تحت نظر نبود؟ گفت: وقتی که می آمدم مأموران جلوی در خانه بودند. «وَ جَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ» (سوره یس آیه ۹) را خواندم. آنها مرا نمی دیدند و وارد خانه شدم. غروب روز بعد وسایل خانه را جمع کردیم و رفتیم. راوی: کبری سیل پور؛ همسر شهید ؛ مصاحبه هایی د رمورد شهیدان طیب، اندرزگو و رجایی، نویسنده: حمید داود آبادی، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: اول-۱۳۹۵؛ صفحه ۷۶. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
روی خط شهادت مرجع سخنرانی ، مداحی، نماهنگ، مستند درباره فرهنگ جهاد و شهادت https://eitaa.com/khateshahadat