سر ابوالفضل برای کمک به مردم درد می کرد.
برش اول:
چند وقت بود که یکی از همکارهایش شده بود همسایه مان. رنگ خانمش زرد بود و بیمار به نظر م یرسید. یک روز ابوالفضل این مطلب با همکارش مطرح کرده بود که انگار خانمت مریض است. طرف با بی خیالی گفته بود: من حوصله ندارم. اگه خیلی دلت به حالش می سوزد، ببر درمانش کن.
با هم یک ماه افتادیم پی کارش. می بردیمش رشت و می آوردیم. عفونت تمام بدنش را فرا گرفته بود. بعد از اینکه مشکلش حل ش به من گفت: «شهناز! این همه مرا بردید و آوردید؛ شوهرت یک بار هم به صورت من نگاه نکرد».
برش دوم:
یک روز چند دقیقه ای می شد که رفته بود سر کار، برگشت و لباس فرمش را درآورد. رفت بیرون و پس از مدتی آمد که برود سرکار.
پرسیدم برای چه برگشتی؟
گفت: در راه که می رفتم، دیدم که همسایه مان آقای بنیادی برای پسرش دوچرخه خریده، او بلد نبود راهش ببرد، خورده بود زمین. برگشتم #دوچرخه سواری را کاملا بهش یاد دادم و الان خیالم راحت شد و دوباره بر می گردم سر کار.
همیشه هفته ای یکی دو جلسه به بچه های همکارهایش #زبان_انگلیسی یاد می داد. با اینکه پدرانشان در دوره آموزشی کشور انگلیس همراهش بودند و زبان بلد بودند؛ اما حال این کار را نداشتند. بعد از درس هم می بردشان بیرون، با آنها فوتبال بازی می کرد.
#شهید_ابوالفضل_عباسی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#مردم_داری
راوی: شهناز چراغی؛ همسر شهید
#کتاب_نیمه_پنهان_ماه ؛ جلد ۱۹؛ عباسی به روایت همسر شهید. نویسنده: لیلا خجسته راد. ناشر: روایت فتح. نوبت چاپ: دوم-۱۳۹۵٫ صفحه 24 و 25.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام (ایتا و هورسا👇)
@boreshha
🌍http://www.b
محسن به یکی از دوستانش گفته بود: «دلم می خواهد طوری شهید شوم که نتوانند تکه های بدنم را جمع کنند».
به مراد دلش هم رسید. گلوله توپ به ماشینش خورده بود. همراه دو نفر دیگر سوخته بودند. باقی مانده پیکرش را در پلاستیکی جمع کرده و پشت آمبولانس آوردند.
آخر هم نتوانستند همه بدنش را جمع کنند. یک تکه از بدنش در سر پل ذهاب ماند . الان هم دو مزار دارد یکی در تهران و یکی در محل شهادتش.
تا تکه های بدن فرمانده جبهه سر پل ذهاب را پشت آمبولانس دیدم، بی خجالت بلند بلند گریه کردم مثل همه.
#شهید_محسن_حاجی_بابا
#سیره_اخلاقی_شهدا
#شهادت_طلبی
#دعاهای_مستجاب
راوی: حاج حسین یکتا
#کتاب_مربع_های_قرمز ؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه ۱۱۲.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
#افطاری محمود بیشتر اوقات نان خرما بود. اگر کنار سفره خرما و شله زرد بود، فقط نان و خرما می خورد و اعتراض می کرد که چرا چند نوع غذا درست کردید؟
یک بار گفتم: داداش! تو با این کارهایت می خواهی #حضرت_علی (ع) شوی؟! او که خودش فرموده نمی توانید مانند من زندگی کنید.
گفت: مثل ایشان زندگی کردن کار سختی است؛ اما ایشان هرگز آن را نفی نکرده اند. اگر مثل حضرتش نشوم، می توانم حداقل ابوذر باشم.
#شهید_محمود_اخلاقی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#بلند_همتی
#شهدا_و_اهل_بیت ع
#شهدا_و_امام_علی ع
#مراقبات_ماه_رمضان
#خاطرات_رمضانیه
راوی: خواهر شهید
#کتاب_نذر_قبول ؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی، نویسنده: اشرف سیف الدینی، ناشر: اداره کل حفظ و نشر ارزش های دفاع مقدس کرمان، نوبت چاپ: اول – ۱۳۸۸؛ صفحه ۱۶ و ۱۷ خاطره شماره ۹ و ۱۰.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
شهر #سنندج تازه از یوغ احزاب وابسته آزاد شده بود. محمد الان که کمی فرصت یافته بود دوست داشت پیش #زندانی ها برود. وقتی می رفت زندان، اسلحه اش را می داد دست محافظ هایش و می رفت تو.
محافظ ها می گفتند: بدون #اسلحه که نمی شود بین آدم کش ها رفت. هر کدام از این ها چند غیر نظامی و پاسدار را سر بریده اند؟
می گفت: می خواهم باهاشان صحبت کنم. با اسلحه که نمی شود حرف زد.
بهشان می گفت: من که نمی توانم حکم خدا را عوض کنم. امام دوست دارم حساب تان را با خدا صاف کنید. تا اذان صبح باهاشان صحبت می کرد. تازه بعد از نماز فرصت می کرد توی همان بند آدم کش ها کمی آسوده بخوابد.
می گفت: فکر می کنید من از این که شما را اینجا می بینم خوشحالم؟ نه. شما باید هر کدام تان به درس و دانشگاه یا کارخانه می چسبیدید. نه اینکه به روی سربازهای مملک تون اسلحه بکشید.
وقتی می گفت: برای این ها چای و غذا بیارید؟ سربازها اعتراض می کردند که به این ها می خواهی غذا بدهی؟
گفته بود: این ها که تو می گویی می توانستند برای ممکلت شان مفید باشند، یا لا اقل مخرب نباشند.
نمی توانست نابودی مردم را ببیند.
#شهید_محمد_بروجردی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#مهربانی_و_دلسوزی
#کتاب_غریب_غرب ؛ روایتی کوتاه از زندگی شهید بروجردی، نویسنده: عباس رمضانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۹؛ صفحه 78.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام (ایتا و هورسا👇)
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
رفته بودم بعلبک تا مصطفی را ببینم. آنجا هتلی در اختیار امام موسی صدر بود.
امام گفت: برو ببین مصطفی کجاست؟
چون هتل در اختیا رامام بود، همه اتاق ها را گشتم؛ اما پیدایش نکردم. وقتی به امام گفتم که پیدایش نکردم، گفت: مصطفی که روی تخت نمی خوابد. برای پیدا کردن او باید روی نیمکت ها و یا در بین افردی که روی زمین خوابیده اند، جستجو کنی.
راست می گفت. بالاخره یافتمش. روی زمین دراز کشیده بود و کتش هم انداخته بود روی صورتش.
#شهید_مصطفی_چمران
#سیره_اخلاقی_شهدا
#گذشتن_از_خواب_و_استراحت
راوی: سید محمد غروی
#کتاب_چمران_مظلوم_بود ؛ خاطراتی از شهید چمران، نویسنده: علی اکبری، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: هفتم- زمستان ۱۳۹۳؛ صفحه 25.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام (ایتا و هورسا👇)
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
از همان بچه گی علاقه خاصی به #گمنامی داشت. دوست نداشت برای کارهای خوبش توی چشم باشد و تعریف و تمجید شود. #سوریه هم که رفت، اگر ما به فامیل نگفته بودیم، کسی نمی فهمید که به کجا می رود و از کجا می آید.
گه گاه که زنگ می زدم. می گفتم: احمد! تا حالا چند تا مرغ شکار کردی؟ منظور این بود که چند تا داعشی را کشتی؟ می گفت: هنوز شکارچی نشدم.
از سوریه هم که بر می گشت، فامیل ها می آمدند و توقع داشتند از اخبار آنجا و اینکه آنجا چه می کند بگوید، می گفت و می خندید. فقط از کلیات جنگ سوریه می گفت. اما از کارهای خودش و اینکه آنجا چه می کند، لام تا کام چیزی نمی گفت. نهایتا می گفت: دعاتون کردیم. گویا فقط رفته باشد سفر زیارتی.
یک بار رفته بودیم پارک خیلی اصرار کردم که از خاطراتش در سوریه بگوید. آخر سر دید که عصبانی شدم، شروع کرد خاطراتی از سوریه گفتن. آن هم نه از خودش. فقط از شهدای دیگر گفت.
این عشق به گمنامی در وصیت نامه اش هم مشهود بود. آنجا که وصیت کرده بود که غریبانه تشییع شود و روی قبرش به جای نام و نشان فقط بنویسیم: «پر کاهی تقدیم به پیشگاه خدای تعالی».
«...دوست دارم اگر جنازه ام به دست شما رسید، پیکر بی جان مرا غریبانه تحویل گیرید و غریبانه تشییع کنید و غریبانه در بهشت معصومه قطعه ۳۱ به خاک بسپارید و روی سنگ قبرم چیزی ننویسید و اگر خواستید چیزی بنویسید فقط بنویسید “تنها پرکاهی تقدیم به پیشگاه حق تعالی “ حتما چنین کاری بکنید. چون من از روی پر نور و با جمال #شهدای_گمنام خجالت می کشم که قبر من مشخص و جنازه ام با احترام تشییع و دفن شود؛ ولی آن نوگلان، پرپر روی دشتها و کوهها بی غسل و کفن بمانند یا زیر تانکها له گردند… ».
ما هم همین کار را کردیم و فقط یک عکس بالای مزار گذاشتیم.
#شهید_احمد_مکیان
#سیره_اخلاقی_شهدا
#گمنامی
راوی: همسر و برادر شهید
#کتاب_سند_گمنامی ؛ زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم احمد مکیان، تهیه و تدوین: گروه تحقیقاتی احیاء، ناشر: دفتر نشر معارف، نوبت چاپ: اول-۱۳۹۶ صفحات 60-61 و 82 و 83 و 89.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام (ایتا و هورسا👇)
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
پیر زنی بیمار را نزد سید رضا آورده بودند که وضع بسیار نامطلوبی داشت. مهره کمرش شکسته بود. بر اثر رسیدگی نکردن اطرافیان تمام بدن و لباسش آلوده به نجاست شده بود و در مدت چندین روز وضع بیمار را مشمئز کننده کرده بود و اطرافیان هم رغبتی برای رسیدگی به وی را نداشتند. شهید پاک نژاد با دیدن وضعیت بیمار قرآنی را از اطرافیان طلب کرد و از آنان قسم گرفت که تا زمانی که زنده است از بیان اتفاقی که رخ خواهد داد برای کسی حرفی نزنند.
شهید پاک نژاد برای حلیت دست زدنش به بدن پیر زن، عقد موقتی بین خود و بیمار جاری کرد. بدون درخواست کمک از اطرافیان پیر زن را به #حمام برد و تمام آلودگی های بدنش را تطهیر کرد. سپس او را در رختخواب خواباند و محل شکستگی را پماد مالی کرد و پس از دادن دستورات لازم خداحافظی کرد. این برنامه تا چهار هفته توسط دکتر اجرا شد. کم کم اطرافیان حاضر شدند که خودشان به پیر زن رسیدگی کنند.
با این اقدامات کم کم حال زن رو به بهبودی رفت و از بستر بیماری بلند شد.
#شهید_سید_رضا_پاک_نژاد
#سیره_اخلاقی_شهدا
#تواضع_و_فروتنی
#کتاب_رساله_ناتمام ؛ زندگی نامه شهید دکتر سید رضا پاک نژاد. نویسنده: سید علی اکبر خدایی. ناشر: مرکز اسناد انقلاب اسلامی. نوبت چاپ: اول-1385. صفحه 76-75.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
افتاده بودیم در #ترافیک شلوغ تهران. محافظان تذکر دادند که در این ترافیک، ممکن است شما را ترور کنند. راننده خواست برای رعایت مسائل امنیتی و خروج از ترافیک، بخشی از مسیر را عبور ممنوع حرکت کنند.
شهید بهشتی اجازه ندادند و گفتند: «ما زنده هستیم که #قانون اجرا شود».
#شهید_بهشتی
#شهید_سید_محمد_حسینی_بهشتی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#قانون_مداری
#کتاب_عبای_سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ناشر: خیزش نو، چاپ اول، بهمن ماه ۱۳۹۵؛ صفحه 73.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
در مأموریتی به اسارت اشرار شرق کشور در آمده بودیم و آماده مرگ. جلال شروع کرد به خواندن شهادتین و فرازهای از #دعای_کمیل با صدای بلند. هر چه کردند خاموشش کنند نتوانستند.
بعد از رهایی از این مهلکه، جلال گفت: در این آزمایش فهمیدم از #مرگ نمی ترسم و از اینکه با گلوله ای مغزم را متلاشی کنند، خوشحال بودم.
#شهید_جلال_افشار
#سیره_اخلاقی_شهدا
#شهادت_طلبی
#کتاب_جلوه_جلال ، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵؛ صفحه ۷۷.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
محمود برای زندانی ها خودش را به زحمت می اندخت و حاضر بود برای شان بمیرد. فقط به خاطر اینکه انسانند و به این روز افتاده اند.
برش اول:
در زندان به سختی مریض شده بودم. مسئولین زندان اجازه اعزام به بیمارستان را نمی دادند. محمود وقتی مطلع شد، گفت: اگر اجازه هم ندهند، در را می شکنم و می برمت بیمارستان. وقتی هم که مسئولین اجازه دادند و در بیمارستان بستری شدم، روزی پنج بار می آمد ملاقاتم.
برش دوم:
یک روز با عجله آمد پیشم و گفت: بلند شو! یکی از زندانی ها وصیت نامه نوشته و میخواهد خودکشی کند.
گفتم: به تو چه ربطی داره؟
گفت: او قبل از اینکه جنایت کار باشد یک انسان است. من نمی توانم شاهد خودکشی یک انسان باشم.
رفت پیشش و چند ساعت برایش حرف زد تا اینکه توانست از خودکشی منصرفش کند.
از خودکشی که منصرف شد، وصیت نامه جدیدی نوشت. محمود اشک شوق می ریخت؛ به خاطر نجات یک انسان.
برش سوم:
قرار شده بود زندانی ها را از زندان بیرون ببرند. محمود همه را از یر یک سینی که قرآن و آینه و یک بشقاب آب نبات بود رد می کرد. همه دست در گردن محمود می انداختند و گریه می کردند. در یک سالن منتظر بودیم تا تکلیف شان مشخص شود که ناگهان برق سالن رفت. همه با خود گفتیم: الانه که زندانی ها فرار کنند. برق که آمد همه هفده نفرشان بودند. می گفتند: محمود ما را نماز خوان کرده، اسلام واقعی را به ما معرفی کرده، کجا فرار کنیم.
#شهید_محمود_اخلاقی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#مردم_داری
راوی: ابراهیم اطمینان
کتاب نذر قبول؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی؛ صفحات: ۳۳/۳۸ و ۳۶-۳۵.
مهدی خیلی به #مسائل_شرعی پای بند بود. بعد از #عملیات_والفجر_یک تهران بود.
هر وقت می خواست بیاید خانه با خودش نان می آورد.
با تعجب گفتم: تو که نان روستای خودمان را می پسندیدی، پس چرا با خودت نان می آوری؟
گفت: پدر جان! شما اگر #خمس مالت را حساب نکنی، دیگر نمی شود در این خانه نان خورد.
گفتم: ما که چیزی نداریم. یک خانه و زمین کشاورزی است که کفاف مخارج خودمان را هم نمی دهد.
گفت: بالاخره باید سال خمسی داشته باشی و حساب و کتاب کنی. چند روز بعد یکی از دوستانم برای محاسبه خمس اموالم به اینجا می آید، اگر دلتان خواست شما هم خمس اموال تان را حساب کنید.
وقتی حاج آقای هوشیاری آمد، رفتم پیشش و کل خمسم شد یک صد تومان.
هفته بعد که دوباره به روستا آمد باز هم نان دستش بود. گفتم: من که خمسم را دادم این نان دیگر چیست؟
خیلی خوشحال شد و صورتم را می بوسید و می گفت: نوکرتم.
مدتی بعد دوباره بحث خمس را مطرح کرد.
گفتم پسرجان! من که خمسم را دادم و هنوز سر سال خمسی نشده.
گفت: شما خمس اموال تان را داده اید اما #خمس_پسران تان را نه.
بی مقدمه گفت: از من دل بکن. مهدی خمس پسرهای شماست.
#شهید_مهدی_خندان
#سیره_اقتصادی_شهدا
#سیره_اخلاقی_شهدا
#پای_بندی_به_پرداخت_خمس
#شهادت_طلبی
راوی: پدر شهید
#کتاب_شیر_کوهستان؛ زندگی نامه و خاطرات شهید مهدی خندان؛ نویسنده و ناشر: گروه و نشر شهید ابراهیم هادی. نوبت چاپ: اول-۱۳۹۴٫. صفحه ۱۰۸-۱۰۹.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/