eitaa logo
برش‌ ها
410 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
452 ویدیو
38 فایل
به نام خدای شهیدان در برشها شهدا دست یافتنی اند. اینجا فرهنگ جهاد و شهادت را به صورت آهسته، پیوسته و به دور از هیاهو روایت می کنیم تا بتوان آن را زندگی کرد. سایت http://www.boreshha.ir/ آپارات www.aparat.com/boreshha.ir بارش فکری @soada313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
رفتار فضل الله با ها هم عجیب بود. یک دفعه ریختند خانه مان. همه شان لباس شخصب بودند به جز یکی شان که لباس نظامی داشت با کلی درجه و واکسیل و مدال. دادستان ارتش بود. آمدند کتاب خانه. نظامی درجه دار به لباس شخصی ها گفت: می خواهم این کتاب خانه را برایم شخم بزنید. کتاب به کتاب، ورق به ورق. فضل الله اما آرام و خنده رو. رفته بود آشپزخانه برایشان و میوه می آورد و تعارفشان می کرد. انگار که عزیز ترین مهمان هایش هستند. من راضی نبودم و زیر لب می گفتم: درد بخورند الهی. فضل الله می گفت: نگو سید خدا! این طوری نگو. بگو این ها حبیب خدایند و ما و احترام بهشان واجب است. راوی: اقلیم سادات شهیدی؛ همسر شهید مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۱؛ محلاتی به روایت همسر شهید، نویسنده: معصومه شیبانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۳۰-۲۹
ولی الله با اینکه با شروع درگیری های اول انقلاب، درس و مشق و دانشگاه را گذاشت کنار؛ اما بزرگی داشت پر از کتاب. همه شان را خوانده بود. از جبهه هم که می آمد، برای همسرش تهمینه می خرید. همسرش درس هم که می خواند، می نشست کنارش و کتاب هایش را زیر و رو می کرد و همه را می خواند. مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۹، چراغچی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: مهدیه داودی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: یازدهم؛ ۱۳۹۵؛ صفحه ۲۲
#پوستر | احرام عشق ⚪ ۱۵مرداد سالروز شهادت سرلشگر خلبان شهید عباس بابایی ◽خانه‌طراحان‌انقلاب‌اسلامی ◽ طراح: کارگاه‌طراحی سه‌درچهار @khattmedia
از وقتی کاظم رفته بود لبنان، خبری از او نداشتم. در فراق او گرفته بودم و نحیف و لاغر شده بودم. مادر شوهرم به بهانه پیدا کردن کاظم مرا آورد اهواز که از این حال و هوا بیرون بیایم. وقتی اتفاقی در خیابان پیدایش کردم، زبانم بند آمده بود و پایم بی حس شده بود و دیگر توان راه رفتن نداشتم. خانه که آمدیم و رنگ و رویم را دید، خیلی ناراحت شد. محکم می زد روی پایش و سرش را تکان می داد. وای اکرم! نگو شدم که دیوانه ام می کنی. مرا شرمنده می کنی. من کیم که به خاطر من خودت را به سختی می اندازی؟! گوشه لبش بود. وقتی پرسیدم : «حالا بگو لبت چه شده؟» اشکش جاری شد. اشک هایم را با گوشه انگشتش پاک کرد و سرش را انداخت پایین و گفت: در این مدت این همه سختی کشیدی و قیافه ات شبیه بیماران روانی شده، آن وقت تو نگران تبخال روی لب منی! حال و هوایی داشت آن روز. راوی: اکرم حاج ابوالقاسمی؛ همسر شهید مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۶، رستگار به روایت همسر شهید، نویسنده: نجمه طرماح، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵ ؛ صفحات ۵۵-۵۳
شهادت حضرت امام باقر (ع) را خدمت همه دوستان تسلیت عرض می کنم.
#پوستر | مرد پولادین ⚪ ۱شهریور سالروز شهادت شهید لاجوردی توسط منافقین در سال ۱۳۷۷ ‌ ‌ ‌ ◽️ خانه‌طراحان‌انقلاب‌اسلامی ◽️ طراح: کارگاه‌طراحی سه‌درچهار @khattmedia
علی کبر در کارِ خانه خیلی کمک کارم بود. در ایام انقلاب امور پادگان ها به هم ریخته بود. من هم پرستار ارتش بودم. دو ساعت می رفت پادگان و می آمد خانه. وقتی ظهر می آمدم، بوی غذا تمام فضای خانه را پر کرده بود. گاهی می آمد کنار من می نشست و تلویزیون تماشا می کردیم. وقتی می خواستم طرف آشپرخانه بروم نمی گذاشت. می گفت کجا؟ وقتی می گفتم می خواهم ها را بشویم. می گفت: بنشین! با هم می رویم و می شوییم شان. می گفت: دلیل ندارد که مرد در خانه کار نکند. راوی: خانم شاطر آبادی؛ همسر شهید کتاب بر فراز آسمان؛ زندگی نامه و خاطرات سر لشکر خلبان شهید علی اکبر شیرودی، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: نشر شهید ابراهیم هادی، نوبت چاپ: ششم ۱۳۹۵؛ صفحه ۳۹
؛ نیش نوشت های پراکنده
#میگما ؛ نیش نوشت های پراکنده
#میگما ؛ نیش نوشت های پراکنده
ص۱
ص۲
ص۳ برشی از کتاب صفحه ۳۸۵-۳۸۷. یادمان نرود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
برش‌ ها
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
محمد رضا مسئول تبلیغات انجمن اسلامی دبیرستان هاتف بود. اصرار داشت که در کنار کار عقیدتی، باید مراسم دعا هم داشته باشیم. از مدیر مجوزش را گرفت. دوستانش موافق نبودند. می گفتند: اگر استقبال نشود، برای نیروهای انقلابی مدرسه بد می شود. اما او اصرار داشت. در اولین دعای کمیلش پنجاه نفر دانش آموز را پای نشاند. بعد از چند جلسه همسایه ها تقاضا کردند که آنها هم بتوانند در مراسم شرکت کنند. شب ها جمعه در باز بود. به روی همه. سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: امینیان، نوبت چاپ: ششم- آذر ۱۳۸۹؛ صفحه ۳۹ و ۴۰٫
#شهید_علی_هاشمی
برش‌ ها
#شهید_علی_هاشمی
علی برای خودش نمی خرید. هیشه آنچه که داش را مرتب و تمیز نگه می‌داشت. یک بار برای مدرسه اش کت خریدم؛ اما علی آن را نپوشید. می‌گفت: مادر برایم بخر. در مدرسه بعضی از بچه‌های یتیم هستند، خیلی ها فقیرند، دلم نمی‌آید من لباس نو بپوشم و آنان نداشته باشند. راوی مادر شهید کتاب هوری؛ زندگی نامه و خاطرات سردار شهید علی هاشمی، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: انشارات شهید ابراهیم هادی، نوبت چاپ: چهارم- ۱۳۹۴؛ صفحه ۱۱.
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
برش‌ ها
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
از سال دوم که رفتیم رشته ، درس های حفظی مان خوب نبود؛ اما در درس های فکری و ابتکاری همیشه نمره اول کلاس بودیم. صبح که می آمدیم مدرسه یک مسئله سخت را می گذاشتیم وسط. هر کسی زود تر به جواب می‌رسید، برنده بود. مصطفی کیف می کرد وقتی یک مسئله را از دو راه حل می‌کرد. از آن بچه های شب امتحانی بود. را هم همین طور خواند. از سر امتحان کنکور که آمد گفت: رتبه ام می‌شود آن هم فقط مهندسی شیمی شریف. همین هم شد. رتبه ۷۲۹ مهندسی شیمی شریف. کتاب یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چاپ نهم- ۱۳۹۳؛ خاطره شماره ۳ و ۸٫
برش‌ ها
#شهید_محمدجواد_باهنر
در همان ایامی که محمد جواد عازم بود، یکی از اقوام سرزده آمده بود تا خوابی را که دیده بود تعریف کنند. می گفت در خواب دیدم که در حیاط خانه تان دو شاخه به چه بزرگی در آمده است. نه رنگشان به رنگ گل‌های این دنیا می ماند و نه بویشان. پدر محمد جواد، غروب روز بعد آن را برای یکی از دوستان هم مسجدی اش که تعبیر خواب می دانست تعریف کرده بود. او جواب داده بود: دو نفر در خانواده شما عالمان بزرگ خواهند شد. خودش هم سالها بعد خواب یکی از منسوبین مرحومشان را دید. آن فرد به او گفت: همه مردم در آسمان اسمی دارند و اسم تو در عالم بالا است. ایشان به همین مناسبت اسم اولین پسرش را ناصر گذاشت. کتاب ، نویسنده: مرجان فولاد وند، ناشر: انتشارات مدرسه، نوبت چاپ: هفتم؛ ۱۳۹۲؛ صفحه ۱۰ و ۳۹ و ۴۰٫
#شهید_مهدی_زین_الدین
برش‌ ها
#شهید_مهدی_زین_الدین
رفته بودیم شناسایی منطقه. قرار شد سری هم به بچه های بزنیم. آقا مهدی گفت: به آنجا که رسیدیم اگر چیزی را تعارف کردند نخورید. به هر زحمتی بود خودمان را با به سنگر شان رساندیم. برای پذیرایی آب و آوردند. یاد حرف آقا مهدی افتادم و چیزی نخوردم. عراقی ها کاملاً بر ارتفاعی که سنگر اطلاعات آنجا مستقر بود مسلط بودند. نمی خواست به خاطر یک لیوان آبی که ما می خوریم، نیروهایش مجبور شوند بیشتر در جلوی دید دشمن رفت و آمد کنند. راوی سردار مجید آئینه کتاب شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، ناشر: انتشارت حماسه یاران، تاریخ نشر: اول- 1393 ؛ صفحه 32. @boreshha