eitaa logo
برش‌ ها
382 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
351 ویدیو
36 فایل
به نام خدای شهیدان در برشها شهدا دست یافتنی اند. اینجا فرهنگ جهاد و شهادت را به صورت آهسته، پیوسته و به دور از هیاهو روایت می کنیم تا بتوان آن را زندگی کرد. سایت http://www.boreshha.ir/ آپارات www.aparat.com/boreshha.ir بارش فکری @soada313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
سید مجتبی را باردار بودم. شبی در خواب دیدم که نوری تمام فضای خانه را فرا گرفت. بانویی در میانه نور ایستاده بود و صدایش در گوشم طنین افکن بود: «من فضه خادم (س) هستم. از سوی ایشان ای برای شما آوردم ام». دستان شکوه السادات می لرزید. شاید از عظمت این هدیه بود. یک برد یمانی و یک خوشه انگور که سه حبه درشت و زیبا داشت. (گویا خوشه انگور خود سید بود که در زمان شهادت سه فرزند دختر به نام های فاطمه، زهرا و صدیقه داشت) یک ماه بعد سید مجتبی به دنیا آمد. (س) کتاب سید مجتبی نواب صفوی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید نواب صفوی، نویسنده: ارمیا آدینه، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: هفتم- ۱۳۹۰؛ صفحه ۷. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
شهید_غلام_حسین_افشردی معروف به شهید حسن باقری
غلام حسین از همان اوایل جوانی متدین و پای بند به احکام شرعی بود. سعی می کرد به صورت نامحرم نگاه نکند. وقتی می خواست با دخترخاله اش صحبت کند، به صورت خاله اش نگاه می کرد. ما هم از او یاد گرفتیم که حدالامکان از نگاه مستقیم به نامحرم خود داری کنیم. راوی: خواهر شهید کتاب ملاقات در فکه؛ زندگی نامه شهید حسن باقری (غلام حسین افشردی) نویسنده: سعید علامیان نشر: سوره مهر نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۷؛ صفحه ۲۹. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
#شهید_عباس_بابایی
عباس جدای از مسئولیت های نظامی اش، همه خلبانان و کارمندان بود. اگر کسی از بیرونمی آمد، نمی دانست تشخیص دهد که او فرمانده پایگاه است. برای اینکه از شرایط پایگاه سر در بیاورد می رفت و جای سربازها می داد. هم می گفت: به کسی نگویی که این کار را کردی، اگر فرمانده بفهمد، بدبختم. نمی دانست که این خودش فرمانده است. آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: ۱۳۹۱- سیزدهم؛ صفحه ۲۹. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
#شهید_ولی_الله_چراغچی
برای اولین بار رفتیم حرم و بعد بهشت رضا (ع) برای . وقتی بر می گشتیم، آقا ولی گفت: مثل این که رسم است داماد را به دست عروس می کند. خندیدم. گفت: حلقه را به من بدهید. ظاهرا مادرم اشتباهی دست شما کرده. حلقه را گرفت و دوباره دستم کرد. در سیره شهدا مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۹، چراغچی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: مهدیه داودی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: یازدهم؛ ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۹. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
یکی از تاکسی های پدرش تصادف کرده بود و می خواست با موتور برود که مانعش شدم. گفت: اگر شما ناراحت می شوید نمی روم. بعد از مدتی خواب (س) را دیدم که به من فرمودند: چرا نگذاشتی بچه ما برود؟ گفتم: ترسیدم اتفاقی برایش بیفتد. فرمودند: نگران نباش! این بچه مال ماست و همیشه مواظبش هستیم. ما تا موقع مقرر از ایشان مواظبت خواهیم کرد. (س) راوی: مادر شهید کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، بازنویسی: مهدی قربانی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم- بهار ۱۳۹۵، خاطره ۶۶ به نقل از کتاب شهاب، نویسنده سید محمد میر رفیعی صفحه ۲۶. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
#شهید_محمود_اخلاقی
محمود از آرزوهای اش کمتر حرف می زد. یک باری که در مقام آورده بود، بهش گفتم: در بسکتبال مقام آوردی و به ما نگفتی، نکند می خواهی ورزش کار شوی؟ گفت: دوست دارم شغلی داشته باشم که رضای خداوند در آن باشد و بتوانم دست آدم های فقیر را بگیرم. در سیره شهدا راوی: پدر شهید کتاب نذر قبول؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی، نویسنده: اشرف سیف الدینی، ناشر: اداره کل حفظ و نشر ارزش های دفاع مقدس کرمان، نوبت چاپ: اول – ۱۳۸۸؛ صفحه ۱۱، خاطره شماره ۴. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
سر که می نشستیم ، علی آقا یکی یکی سراغ بچه ها را می گرفت. تا همه نمی آمدند غذا را شروع نمی کرد. آن قدر از تعریف می کرد، آب از لب و لوچه همه مان راه می افتاد. مخصوصا اگر سیر ترشی سر سفره بود. بسم الله می گفت و شروع می کرد. اشتهایش را که می دیدم ما هم می خوردیم، بی رودربایستی. کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۳۷. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
قرار بود از دبستان حکیم نظامی دیدن کند. قرار شد سید مجتبی که طی دو سال چهار سال را خوانده بود، به عنوان نماینده دانش آموزان دسته گلی را تقدیم رضا خان کند. جلوی شاه که رسید، دسته گل را محکم کوبید توی صورت شاه؛ طوری شد که از سر رضا شاه افتاد. مدیر بیچاره تا مرز اعدام پیش رفت و بالاخره دربار قبول کرد که سید مجتبی از دیدن جلال همایونی! هول شده است. نواب از همان کودکی آن کلاه را به سر رضا شاه گشاد می دید. کتاب سید مجتبی نواب صفوی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید نواب صفوی، نویسنده: ارمیا آدینه، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: هفتم- ۱۳۹۰؛ صفحه ۹. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
#حاج_احمد_متوسلیان
يک بار رفتيم يکي از پاسگاه هاي مسير . توي ايست بازرسي هيچ کس نبود. هرچه سر و صدا کرديم، کسي پيدايش نشد. رفتم سنگر فرمان دهي شان. آمد بيرون، با زير پوش و شلوار زير. تا آمدم بگويم «حاج احمد دارد مي‌‌آید»، خودش رسيد. يک زد توي گوشش و بعد سينه خيز و کلاغ پر. برگشتني سر راه، همان جا، پياده شد. دست طرف را گرفت کشيد کناري. گوش ايستادم. می گفت: من اگه زدم تو گوشت،تو ببخش. اون دنيا جلوي ما را نگيری. در مدیریت کتاب یادگاران، جلد ۹؛ کتاب متوسلیان،نویسنده: زهرا رجبی متین، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: پنجم، ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۳۲. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
سید موسی خیلی به پدرش عنایت داشت. در شش ماه آخر عمرش به تنهایی شده بود شبانه روز پدر. حتی شبها مادر را هم مرخص می کرد و خودش بالای سر پدر بود. شب آخر رفته بود از تهران دکتر بیاورد که پدرش فوت کرد. در تشییع جنازه اش حالی غریب داشت و گریه هایی غریبانه. کتاب سید موسی صدر؛ نگاهی به زندگی و زمانه امام موسی صدر، نویسنده: امیر صادقی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: دوازدهم- ۱۳۹۴؛ صفحه ۱۵. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚نام کتاب: "من مادر مصطفی" 🖋نویسنده: رحیم مخدومی 📑انتشارات: رسول آفتاب 📖توضیحات: خاطرات دانشمند شهید مصطفی احمدی روشن 📗📘📙 @ketabe_khoob
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
وقتی محمد حسین در کلاس اول دبیرستان بود، رفته بود . دیر کرده بود. نگرانش شدم. وقتی پدرش آمد، از او پرسیدم: محمد حسین کجاست؟ گفت: نگران نباش! مسجد است می آید. وقتی آمد خانه از علت دیر آمدنش پرسیدم و گفتم: مگر نباید ناهار بخوری؟ گفت: با بچه ها قرار گذاشتیم روزی چند ساعت به کتاب های و دکتر بگذرانیم. شما دیگر باید به دیر آمدن و نیامدن من عادت کنید. راوی: مادر شهید کتاب حسین پسر غلام حسین (نخل سوخته ۲) زندگی نامه و خاطرات از شهید محمد حسین یوسف الهی، نویسنده: مهری پور منعمی، ناشر: مبشر، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۶؛ صفحه ۳۲ و ۳۳. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
📺مستند «قصه های حمید» 🔹داستان عجیب😳 شهیدی که خواندن هم بلد نبود... 🌸کانال روایتگری شهدا http://eitaa.com/joinchat/4112187404Ce6ecf3a915
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺مستند «قصه های حمید» 🔹داستان عجیب شهیدی که خواندن هم بلد نبود... 🌸کانال ارائه محتوا به راویان 👇👇👇👇 🆔 @ravianerohani
#شهید_کاظم_نجفی_رستگار
کاظم همیشه امید و انگیزه می داد. ماه رمضان بود و می خواستیم برای دیدار خانواده هامان راهی تهران شویم. آن روز می خواستم غذای خوبی تحویل کاظم دهم. دستور بشقابی را از خواهرم اعظم شنیده بودم. طبق همان دستور، پختم. وقتی نگاه کردم، وار رفته بود، با دیدن این صحنه من هم وا رفتم و شروع کردم به گریه کردن. آن قدر حال خراب بودم که آمدن کاظم را متوجه نشدم. وقتی فهمید برای چه ناراحتم، خنده اش گرفته بود. مرا برد حیاط. نشستیم. زل زد توی صورتم و اشکم را پاک کرد. خانم به این کدبانویی! هر وقت می آیم چای و میوه اش به راه است. غذایش آماده و خانه تر و تمیز… . کلی دل داری ام داد و آرامم کرد. اگر تو از غذاهای ما خبر داشتی که فقط می خوریم تا زخم معده نگیریم، آن وقت قدر غذاهای خودت را می فهمیدی. دوباره می خواستم بروم آشپزخانه، نمی گذاشت. به شوخی می گفت: نوکرتم! تو فقط بنشین. الان می روی می بینی کته ات هم خمیر شده، باز هم بالای جنازه اش گریه می کنی. وقتی رفتم سر غذا با کمال ناباوری دیدم کباب ها به هم چسبیده اند و صدای خنده ام بلند شد. در سیره شهدا راوی: اکرم حاج ابوالقاسمی؛ همسر شهید مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۶، رستگار به روایت همسر شهید، نویسنده: نجمه طرماح، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵ ؛ صفحات ۸۴-۸۱. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
عبد الحمید در نوجوانی هم زیست بود. شلوار پوشیدنش هم خلاف مُد آن زمان بود. سعی می کرد طوری زندگی کند که رنج را از یاد نبرد. خیار شده بود. دانه ای پنج قران. عبد الحمید یک خیار را برداشت و چهار تکه کرد و به هر کس یک تکه داد. می گفت: درست نیست ما خیار دانه ای پنج قرآن بخوریم و عده ای نداشته باشند. کتاب ، نویسنده: محمد مهدی خالقی و مریم قربان زاده، ناشر: دفتر نشر معارف، نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۶؛ صفحه ۲۳. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/