#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_هفتادوسه
-چشم تو مگه جرأت داره کس دیگه ای رو ببینه؟
آروم خندیدم، نیم خیز شد، پیشونیم رو بوسید و گفت: توام بیا،میتونی؟
سر تکون دادم، دیار جلو تر رفت و یکم بعدش من دنبالش رفتم.
اون شب آقام دیار رو نگه داشت و گوسفندی رو داد سر ببرن.
بعد از شام و موقع خواب دایه جای دیار رو کنار من پهن کرد و از اتاق بیرون رفت یکم بعد دیار هم اومد تو اتاق و در رو بست...رو جام دراز کشیدم و پتو رو کشیدم رو خودم، دیار پیراهن سفید رنگش رو درآورد گذاشت گوشه اتاق و کنارم دراز کشید،دستاش رو باز کرد و گفت: بیا اینجا!
نزدیکش شدم و سرم رو گذاشتم رو بازوش و بی حرف نگاهش کردم، دستش رو گذاشت رو صورتم و گفت:چرا اینطوری نگاه میکنی؟
شونه ای تکون دادم و گفتم: همینطوری! دلم تنگ شده بود.
غمگین بهم نگاه کرد و گفت: ازم دلخوری نه؟ میدونم کوتاهی کردم، خودمو درگیر کار کردم، ازت غافل شدم!
موهای مشکی و پر پشتش رو نوازش کردم و گفتم: دلخور نیستم، تقصیر کسی نیست! توأم میبودی باز یه چیزی میشد؛ قسمت نبود این بچه به دنیا بیاد!
-اگه میدونم حواسم رو میدادم به خورد و خوراکت،به حال بدت! نگفته بودی دلدرد داری!
نفسی کشیدم و گفتم: خب، زیاد نبود؛ دو سه روز اونطوری شدم گفتم لابد عادیه، چون دردش زیاد نبود، ولی روز آخری...
با بغض گفتم: خیلی درد داشتم...بجز اون خونریزی هم داشتم یکم! اونجا ترسیدم رفتم بیرون.
+وقتی من نبودم کی غذا میاورد برات؟
-مادر آهو میآورد همیشه، کنارم مینشست تا بخورم بعدم وسیله هارو میبرد!
سری تکون داد و گفت: که اون غذا میاورد! تا من نبودم دردات شروع شد...
-چرا مگه چیزی شده؟ چیزی تو غذا بوده؟
سر تکون داد و گفت: ول کن اونو، الان بهتری؟ دردت کم شده؟
-امروز یخورده بهترم؛ تو اومدی هم دیگه درد یادم رفت.
+پس اونکه نمیخواست بیاد بیرون کی بود ها؟! ناز میکردی؟! یا دلت نمیخواست منو ببینی؟
خودم تو آغوشش جا دادم و گفتم: نخیرم! دلم ناز کش میخواست.
مغموم ادامه دادم: ترسیدم دیگه...ترسیدم تو منو نخوای!آخه معلوم نیست دیگه بتونم بچه...
دستش رو گذاشت رو دهنم و گفت: مگه من بخاطر بچه خواستمت؟!
دستش رو برداشتم و گفتم:پس واسه چی خواستی؟
خندید: واسه گستاخ بودنت! از همونجا که با ماشین گِل پاشیدم به لباسات چشممو گرفتی! تو کلبه که دیگه کارو تموم کردی! واسه خاطر همینه که اون کلبه رو دوست دارم!
- اگه زن داداشت میشدم چی؟ چیکار میکردی؟
+نمیخوام بهش فکر کنم! حالا که شانس و اقبال با من یار بوده و ماهی خانوم قسمت من شده.
دستم رو زدم زیر سرم و بهش نگاه کردم و گفتم: هر کسی جای من بود مینشستی سر سفره که عقدش کنی؟ ها؟ دَم از دوست داشتن نزن دیار خان!
خندید و با صورت خندونی که رو به روم بود گفت:فکر کردی من آدمیم که زیر بار حرف زور برم؟! من میدونستم زیر اون تور ضخیم این چشمای یشمی و موهای موج داره!
-از کجا؟ من که صورتم پیدا نبود!
دستم رو بین پنجه اش اسیر کرد و گفت: ماه گرفتگی کف دستت رو دیدم!
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:هر کسی یه همچین ماه گرفتگیی کف دستش نداره؛ حدس زدم تو باشی!
-پس چرا شبش اذیتم کردی دیار خان! ببین چقدر چشم چرخوندی که ماه گرفتگی کف دست منو دیدی!
خندید و پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد و گفت: به چشمم خورد دیگه، من چشم نمیچرخونم!شبش هم به تلافی اون چاقویی که زدی اذیتت کردم، هر چند زیاده روی کردم که هوا برت نداره!
با دست آزادم زدمش و گفتم: بدجنس رو ببین! اون شب از ترس جون دادم!
صورتم رو بوسید و گفت: تو که کم نمیاوردی دختر ! الان آروم شدی اون موقع خیلی یاغی بودی...
لبخندی بهش زدم، خم شد و پیشونیم رو بوسید و ازم که جدا شد گفت: من اندازه چشمام بهت اعتماد دارم ماهی! برام عزیزی تا زمانی که همه چی دوطرفه باشه، بچه هم نمیخوام ازت، خودت باشی برام کافیه ولی، ولی امان از روزی که بدونم اونی که فکر کردم نیستی، از چشمم میوفتی!از چشم که بیوفتی از دلمم میری.دلم لرزید، تنم یخ کرد! حرفش رو صاف و پوست کنده بهم گفت! اما من زبونم قفل شده بود که هر چی زور میزدم بگم نمیشد؛ چه الان بفهمه چه یه وقت دیگه ازم روگردان میشه، حداقل الان محبتشو داشته باشم !
دستم رو گذاشتم رو صورتش و گفتم: اگه راستشو بخوای میگم که اولا ازت خوشم نمیومد! بخصوص بعد اون شب که انقد اذیتم کردی،اما خب کم کم خودی نشون دادی و تو دلم لونه کردی.
اون شب رو با شیط..نت گذروند، هر وقت صدام درمیومد و اعتراض میکردم میگفت: هیس! میخوای بابات منو به رگبار ببنده؟!صبح که بیدار شدم، دیار داشت پیراهنش رو میپوشید، چشمای بازم رو که دید گفت: جمع کن بریم ماهی! وسیله هات کجان؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_هفتادوچهار
تو جام نشستم و موهام رو بافتم و گفتم: کجا بریم؟!
+برای آخرین بار عمارت، بار و بندیل جمع میکنیم که بریم؛ اگرم برگردیم یه روزی فقط واسه سر زدنه نه موندن!
ته دلم خوشحال بودم از اینکه قرار نیست برگردم تو اون خونه!وسایلم رو جمع کردم و از آقام خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم...
دلم نمیخواست دوباره خدیجه خانوم رو ببینم،داغ دلمو تازه میکرد دیدنش، کاراش بچه ای که امید و آرزوم بود رو ازم گرفت.جلوی عمارت که ایستاد رو بهم گفت: بریم که جمع کنیم وسایلو، ضروری ها رو بردار بقیه رو هم خودم میارم کم کم! میخوام یه زندگی جدید بهت بدم، دور از این آدما.
لبخند لرزونی زدم و از ماشین پیاده شدم،حیاط عمارت سوت و کور تر از همیشه بود، رو به دیار گفتم: پس خانواده داییت؟!
-برگشتن! با اون کاری که ننه بزرگ من کرد میشد بمونن؟شرمنده احمد رضا و داییم شدم! نمیدونم این زن چرا اینطور میکنه.
پوفی کشید و راه افتاد سمت خونه، چشمم که به پله ها افتاد بغض بیخ گلوم رو گرفت، بیچاره من، بیچاره بچه ای که نیومده رفتنی شد...
دیار که دید سر جام قفل شدم، اومد سمتم و دستم رو گرفت و گفت:چرا موندی اینجا؟ به چی نگاه میکنی؟بیا تو.
تکونی به پاهای خشک شده ام دادم و رفتم تو از پله ها گذشتم و وارد خونه شدم، خونه ای که ساکت تر و بی نور تر از همیشه بود.
دیار یاالله بلندی گفت و کمی بعد خاتون اومد و گفت: خیلی خوش اومدی مادر، ایلماه حالت خوبه دختر؟
سر تکون دادم و گفتم: خوبم خاتون.
خاتون: غصه نخوری مادر؛ انشالله به وقتش خدا دوباره دامنت رو سبز میکنه.
بغض کرده سر تکون دادم، دیار پرسید: مادرم کو؟
-سر درد داشت، خوابیده؛ آقات هم رفته یه سر بیرون برمیگرده.
دیار سر تکون داد و رو بهم گفت: برو جمع کن ماهی! وقت تنگه.
رفتم تو اتاقمون، قرار نبود اینطور بشه! قرار نبود تلخی و سختی بکشم تو این خونه، قرار نبود بچه ام از دست بره...
معطل نکردم، دل موندن نداشتم دیگه...
وسایلم رو جمع کردم، بقچه پیچ کردم و یه گوشه گذاشتم! رفتم سراغ لباس های دیار و اونایی که بیشتر میپوشید و رو کنار گذاشتم موقع جابجا کردنشون کمربندش از دستم افتاد پشت پتو بالش ها.
لباس ها رو مرتب گذاشتم و برای برداشتنش برگشتم، همه اشون رو انداختم رو زمین و کمربند رو برداشتم، همین که پاشدم چشمم به تشکمون افتاد، انگار یه چیز برجسته توش بود.
تشک رو پهن کردم و ملحفه روش رو باز کردم و دستم رو بردم اون سمت و پارچه رو کشیدم بیرون، گره اش رو باز کردم و از ترس چیزی که دیدم پرتش کردم و بلند جیغ کشیدم.
در اتاق محکم باز شد و دیار هراسون اومد سمتم و گفت: ایلماه چت شد؟
نگاهی به بهم ریختگی اتاق کرد و گفت: چیزی نیشت زده؟ ها؟ حرف بزن؟
بلند رو به خاتون گفت: یه لیوان آب قند بیار.
خاتون که رفت دیار نگاهی به دور اتاق افتاد و با دیدن اون پارچه و محتویاتش رفت سمتش؛ پارچه رو کنار زد و دم حیوون رو بالا گرفت و با اخم بهش نگاه کرد! نمیدونم دُم چه جونوری بود و اون استخوان پهلوش چی بود اما هر چی که بود ترسوندم!دیار پارچه رو پهن کرد و اون کوفتی ها رو انداخت توش و دوباره گره زد،خاتون با یه لیوان آب اومد نزدیکم و به خوردم داد، شیرینش یکم حالم رو بهتر کرد، صورتم خیس اشک شده بود، دیار پارچه رو به خاتون داد: بده اینو یه جا چال کنن!
خاتون پارچه رو از دستش گرفت و بهش نگاهی کرد و گفت: یا بی بی دو عالم! این دیگه چه کوفتیه!
-خدیجه خوش خوشانشه که قبل اینکه اینو ببینم از این خونه رفته(بلندتر گفت) به گوشش برسونین دیگه پاشو تو این خونه نذاره، دعا و طلسم گرفته واسه زن من؟! چی میخواد دیگه از زندگیم؟!
داد و بیداد دیار که بلند شد مهتاج خانوم با صورت رنگ پریده ای اومد تو اتاق و گفت: دیار؟ چیشده؟-از من میپرسی مادر من؟ زنمو به تو سپردم! نیمه جون تحویل گرفتم، خونه زندگی دست توئه ببین چی از بین وسایلمون پیدا شده!
پارچه رو از دست خاتون گرفت و نشون مهتاج خانوم داد،مهتاج خانوم بیچاره کم مونده بود از حال بره، یه گوشه نشست و با ناراحتی گفت: من از شرمندگی نمیتونم تو روی این دختر نگاه کنم!
دیار کلافه روی طاقچه نشست و دستی بین موهاش کشید و گفت: از درسم، از آرزوهام و خواسته هام زدم، قید پیشرفت و مطب زدن رو زدم! اومدم اینجا کمک حال شما باشم عوض اینکه پشتم باشین ولم کردین به امون خدا، یه زن و بچه ام رو بهتون سپردم، بچه رو مرده و زنمم دم مرگ تحویل گرفتم ازتون!
هیچ کس هیچ حرفی نزد؛ دیار هم از جاش بلند شد و رو به من گفت: راه بیوفت، به شب نخوریم.
از جام بلند شدم، دیار رو به خاتون با تأکید گفت: اونو یه طوری گم و گورش کنین، فضای خونه طوری سنگینه که نمیتونم نفس بکشم! حیف این خونه نبود که درگیر جادو
جنبل شد؟سری به افسوس تکون داد و وسایل رو برد گذاشت تو ماشین،تو این فاصله هم من ازشون خداحافظی کردم،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_هفتادوپنج
مهتاج خانوم با ناراحتی گفت: بهش حق میدم ناراحت باشه، دلخور باشه و بخواد بره اما نذار طولانی بشه...راضیش کن برگرده! دیار برام عزیزه، انقدری که عذر مادرمو خواستم!باهاش حرف بزن، آرومش کن، راضیش کن.
سر تکون دادم و با خاتون هم خداحافظی کردم، موقع رفتنمون هم احمد خان هم اومد، خداروشکر کردم که از همه به موقع خداحافظی کردیم! افشار هم هم مسیرمون بود، وقتی دیار ازش پرسید واسه چی برگشتی گفت: هرجا بری من عین کش تنبون دنبالتم؛ از من خلاصی نداری!وقتی نیستی دلم میگیره مرتیکه، دله دیگه رفته برات! گنده دماغی ولی خب، منه خاک بر سر گلوم پیشت گیر کرده!
از حرفای افشار خنده ام گرفت،وقتی رسیدیم تهران نفسم باز شد، دلم برای این خونه و طوبی خانوم تنگ شده بود شور و شوق رفته ام برگشت! یه اصرار دیار دوباره درس خوندن رو شروع کردم و دیگه حالت های بارداری هم نبود که اذیتم کنه
روز عید بود،پیراهن حریر گل گلی که بلندیش تا ساق پام میرسید تنم کردم و آرایش کم رنگی روی صورتم نشوندم و از پله ها رفتم پایین، دو سه هفته ای میشد جاگیر شده بودیم، همه چی خوب و آروم میگذشت، دیار روزا میرفت دنبال کاراش و عصر به بعد برمیگشت خونه!
اینجا رو به اون عمارت و آدماش ترجیح میدادم!نگاهی به سفره امون انداختم، اولین بار بود که تنها سر سفره مینشستم، همیشه برادرام و خواهرا و عموهام میومدن، گاها هم تبریز بودم و اونجا هم حسابی با خاله و دایی هام شلوغ بود!
با لبخند کنار دیار نشستم و گفتم: چیزی نمونده انگار.
صدای رادیو رو بیشتر کرد و سرتکون داد، چشمام رو بستم و شروع کردم به دعا کردن، از خدا عاقبت به خیری خواستم و دل خوش و سلامتی عزیزانم!
صدای توپ و شلیک که بلند شد، دیار آغوشش رو برام باز کرد، دستام رو دور کمرش حلقه کردم و گفتم: عیدت مبارک دیار خان!
-عید توأم مبارک ماه طلا.
لبخندی به روش زدم و با ناراحتی گفتم: امسال حسابی دور شدی از خانواده ات!
خندید و گفت: انگار یادت رفته من خیلی سال اونور آب بودم و سال تا ماه اینجا نمیومدم؛ من عادت دارم به این دور بودن!
با لبخند و کمی مکث: خوشا دوری که ختم به تو باشه!
+اینجوری قشنگ حرف میزنی نمیگی ماهی میمیره برات؟
رو سرمو بوسید و گفت: لازمت دارم فعلا! اول بگو ببینم عیدیم چیه؟
خندیدم: عیدی رو تو باید بهم بدی!
از جاش بلند شد و گفت: نشد دیگه، قرار نشد دبه کنی، عیدی بده عیدی بگیر!
-عیدی میخوای چیکار؟ تو دیگه بزرگ شدی!
از تو کیف چرمیش جعبه ای بیرون کشید و اومد سمتم و گفت: امیدوارم به دلت بشینه ماهی خانوم!
در جعبه اش رو باز کردم و با ذوق به گردنبد مروارید تو جعبه نگاه کردم و گفتم: برای منه؟
+کس دیگه ای هست؟ خوشت میاد ازش؟
-خیلی خوشگله!
با عشق بهش نگاه کردم و جعبه رو کنار گذاشتم و صورتش رو بوسیدموگفتم: خیلی قشنگه دیار! ممنون ازت!
با لبخند گفت: بیا ببندمش برات!
گردنبد رو از تو جعبه درآوردم و دادم دستش، چرخیدم و گردنبد رو برام بست.
از جا بلند شدم و گفتم: مگه کادو نمیخواستی؟
رفتم سمت پله ها، دنبالم اومد در اتاق رو باز کردم و گفتم: انشالله که اندازه است!
جلیقه ای که طوبی خانوم براش بافته بود رو تخت بود و ساعتی که براش خریده بودم هم کنارش!
برق چشماش نشون از رضایتش داشت، با ذوق گفت: از کجا میدونستی ساعت دوست دارم؟سر تکون دادم و گفتم: میدونستم دیگه!
ار صبح زود بیدارشده بودم ،همونجا روی تخت خوابیدیم،
وقتی از خواب بیدار شدم هوا به تاریکی میرفت؛ از جام بلند شدم و رفتم پایین، دیار با ورقه های دستش مشغول بود، آروم گفتم: شب شده، چرا بیدارم نکردی! الان باید گشنه بمونیم.
-گشنه نمیمونی ماه طلا! دعوت شدی مهمونی، نتونستم نه بگم! پدر افشار ازم خواست بریم اونجا.
خودمو عادی نشون دادم و گفتم: بریم من حرفی ندارم.
آماده شدم که برم حموم، یکی از لباس های خوبم رو تن کردم و کلاهم رو سرم گذاشتم و کمی عطر به خودم زدم و همراه دیار راه افتادیم، برخلاف اون دفعه محبوبه خونه نبود!
منم راحت تر بودم، انقدر مادر و پدر افشار خونگرم و مهربون بودن که نفهمیدم زمان چطور گذشت.
اون عید رو دور از خانواده هامون گذروندیم، هر چند روز دیار منو میبرد بیرون، تفریح خرید! حالم خوب ِ خوب بود و از غم و غصه از دست دادن بچه امم خبری نبود!بعد عید به پیشنهاد دیار رفتم کلاس خیاطی!دیار میبردم و خودم برمیگشتم، تو کلاس با یه دختر جوون هم سن و سال خودم آشنا شدم، اسمش افسانه بود؛ قد بلند و کشیده ای داشت و چشماش هم به مثال آهو بود!خونه اشون هم نزدیک خونه بود و کم کم تو مسیر برگشتنم با اون همراه شدم.چند روزی بود موقع برگشت پسر جوونی سر خیابون میومد و میرفت و برگشتمون رو زیر نظر داشت.اول فکر کردم واسه خاطر افسانه است اما وقتی بعد برگشت از مدرسه هم سر خیابون دیدمش فهمیدم یه خیالاتی داره و اشتباه فهمیده!
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_هفتادوشش
از کنارش رد شدم و سریع رفتم تو کوچه امون به سمت خونه رفتم که از پشت سر بلند گفت: خانوم!چرخیدم سمتش و پرسشی نگاه کردم، وقتی دیدم نگاه خیره اش تو صورتم میچرخه، رو گرفتم و پا تند کردم سمت خونه، سریع رفتم تو کوچه و رسیدم در خونه و کلید انداختم و در رو باز کردم، لحظه آخر چرخیدم و نگاهی به کوچه انداختم، همون پسره سر کوچه بود و از دور نگاه میکرد!
در رو محکم کوبیدم و نفسی کشیدم، همین مونده دیار بیاد و اینو ببینه، خون به پا میکنه!رفتم تو خونه، همه جا ساکت بود و خبری هم از دیار نبود.
سارافون بلند تنم رو درآوردم و لباسی تن کردم و موهام رو شونه کشیدم و بعد یه استراحت کوتاه رفتم سراغ غذا پختن.
دیار دم عصر با یه جعبه شیرینی برگشت، ابرو بالا انداختم و گفتم: خیر باشه دیار خان؟
نزدیکم شد و دستش رو دورم حلقه کرد و گفت: خیلیم خیره!زمین رو فروختم و عوضش یه زمین یه جای خوب تهرون خریدم که بهترین جا واسه دواخونه است؛به همین زودیا راش میندازم ماهی خانوم!
با خنده گفتم: خداروشکر مبارک باشه، باید مشتلق بدی بهم!
-مگه خبرشو دادی که مشتلق میخوای؟
+میخوام دیگه، باید بدی!
با خنده سر تکون داد و گفت: پس حاضر شو ببرم نشونت بدم مشتلقت هم بدم!
خوشحال حاضر شدم و باهاش رفتم، زمین رو بهم نشون داد و اونی که تو ذهنش بود رو واسم گفت و موقع برگشت هم شام مهمونم کرد!
روی تخت چوبی حیاط نشسته بودیم، چلو کباب و نون داغ و ریحون تازه و دوغ محلی هم کنار دستمون بود،افشار که از قبل خبر داشت قراره به مناسبت این زمین جدید دیار شام بده هم بهمون اضافه شد و گفت: این شام خوردن داره، چه حالی داری که جیبت رو خالی کردم خان خانان؟
-جیب من با این چیزا خالی نمیشه، بخور غذاتو!
-زیر دستت پره، حرف از بالا بالا ها میزنی، ما بدبخت بیچاره ها باید به همین قانع باشیم!
لقمه ام رو قورت دادم و گفتم: میگم آقا افشار، شما نمیخوای سر و سامون بگیری؟
افشار: زن بگیرم؟
سر تکون دادم که گفت: نه هنوز خر نشدم، نمیخوام خودمو بدبخت کنم؛ زن بلاست! بلای جونه، آفت خونه!
-کی میگه زن بلاست؟ زن نعمته، رحمته! یه دختر برات پیدا کردم پنجه آفتاب!
افشار: یه شام بهم دادینا، نخواستیم اصلا!
دیار: ساکت باش، زنم برات زن پیدا کرده عوض تشکرته! بگو کیه که افشارم بیاریم جزو بلا گرفته ها!
با شوق گفتم: تو کلاس خیاطی با یه دختری آشنا شدم، از جمال و کمال که کم نداره، خونه اشونم نزدیک ماست هر وقت خواستی بیا ببینش! اسمش افسانه است یه دو سالی از من بزرگتره!
لبخند افشار جمع شد و نگاهی بین اون و دیار رد و بدل شد و سرش رو انداخت پایین و گفت: فراموشش کن! من آدم زن گرفتن نیستم، منِ عیاش رو چه به زن گرفتن! جای من همون کاباره است!-وا مگه میشه آدم بی سر و همسر بمونه؟!ازدواج سنت پیغمبره!
دیار با چشم و ابرو بهم اشاره ای کرد و منم ساکت شدم،افشار دوباره برگشت به حالت قبلش و گفت: راضی به بدبخت تر شدنم نباش دیگه!عوض یه شام ببینین دارین چیکار میکنین؟!
دیار:آخه کی به تو زن میده؟بیخود دل خودتو صابون نزن!
اونا مشغول شوخی و خنده شدن و من تمام مدت ذهنم درگیر عوض شدن حال افشار بعد شنیدن اسم افسانه بود!
وقتی برگشتیم خونه به دیار مجال ندادم و سریع پرسیدم:قضیه افشار چی بود؟ یهو غصه اش گرفت؟همچین بهم نگاه کردین، فکر نکن نفهمیدم!
+افسانه چرا باید بیاد هم کلاس تو بشه آخه، کار خدا رو ببین!
-عه،میبینیم که توأم میشناسیش!
+بله، چون یه زمانی همین افشار که میگه زن بلاست و من و چه به زن گرفتن جونش در میرفت واسه همین افسانه خانوم!
کنجکاو گفتم:از کجا میدونین این همونه؟
-مگه چند تا افسانه هست که همسایه ما باشه،دو سالم از تو بزرگتر باشه؟ درضمن موقع برگشتن از کلاس خیاطی دیدمش باهات!
-حالا چیشد که بهم نرسیدن؟اینطور که میگی واله و شیدا بوده!بعد از رفتن افشار از ایران، این دختر ازدواج کرد!الآنم چند وقتیه جدا شده.متاثر از چیزی که شنیدم نشستم و گفتم:دیگه افشار نمیخوادش؟دختر خوبیه ها! فکر نمیکردم اینطور شده باشه!
-به این قیافه و شوخی هاش نگاه نکن، پاش برسه از عالم و آدم لج باز تر و خل تر میشه! لج کرده، میگه نمیخواسته که پام نمونده، حرف تو کتش نمیره که زور بوده اجبار بوده، کدوم دختر اختیار دار شوهر کردنشه؟! حالا هم که برگشته میگه من بیوه یکی دیگه رو نمیخوام! حرف مفت میزنه ها، پاش برسه میمیره براش!ولی خب، سر لج افتاده.
سری به افسوس تکون دادم و تو ذهنم نقشه کشیدم و بالا پایین کردم واسه اینکه این دو تا رو سامون بدم!فردای اون روز از مدرسه که برگشتم طوبی خانوم واسه گرفتن اندازه ام اومد خونه، مشغول بودیم که زنگ در به صدا درومد، طوبی خانوم چادرش رو برداشت و گفت:من برم ببینم کیه این وقت روز!
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سر بر شانه خدا بگذار تا قصه عشق را چنان زیبا بخواند
ڪه نه از دوزخ بترسے و نه از بهشت به رقص درآیی.
قصه عشق “انسان” بودن ماست
#شب_بخیر🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 الهی صبح را آفریدی
✨و ما را خلقتی
🌸دوباره بخشیدی
🌸خلقت دوباره ی تو را در
✨این صبح زیبا شاکریم
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
#صبح_بخیر🌙
(رودخانه هایی با آب فوق العاده آبی در قطب جنوب)
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_هفتادوهفت
رفت جلوی در، از پنجره به در حیاط زل زدم، یه خانوم جلوی در بود، نمیشناختم کیه.
از حرکات دست طوبی خانوم معلوم بود که تعارف میزنه!اما خانومه قبول نکرد ده دقیقه ای حرف زدن که طوبی خانوم خداحافظی کرد و برگشت تو خونه!
سریع گفتم: کی بود طوبی خانوم؟ چی میخواست!
چادرش رو از سرش درآورد و با خنده گفت: چشم دیار روشن واسه زنش خواستگار اومده!هینی کشیدم و گفتم: یعنی چی طوبی خانوم؟
+این خانومه که اومده بود جلوی در فکر کرده من مادرتم، پسرش تو رو تو راه مدرسه دیده همچین یه دل نه صد دل عاشق شده و مادرش رو جلو فرستاده واسه امر خیر و خواستگاری!
خجالت زده سرم رو پایین گرفتم و گفتم: وا مردم چی فکر کردن با خودشون!
یکم مکث کردم و با نگرانی گفتم: به گوش دیار نرسه یه وقت!
+اتفاقا باید بدونه که بیشتر تو خونه و زندگیش بمونه و حواسش به زنش باشه.
-طوبی خانوم شما دیار رو نمیشناسین؟ بشنوه خون به پا میکنه!
+هیچ کاری نمیکنه، بلکه به خودش بیاد از وقتی اومده تهرون تو خونه بند نیست!
-به قول خودتون کار جوهر مرده!
+هست مادر، باید کار کنه تلاش کنه ولی دیگه از حد گذرونده، خروس خون میره، آخر شب برمیگرده همین میشه نتیجه اش واسه زنش خواستگار صف میکشه، یکمم حواسشو بده به زندگیش!
مظلوم گفتم: بخدا اگه بفهمه دیگه نمیذاره پامو از خونه بیرون بذارم، مدرسه و خیاطی پر!
+غلط میکنه، مگه گناه توئه!
-اگه نذاشت راضی کردنش با شما!
سری تکون داد و گفت: خیله خب دختر، بیا اینجا اندازه هاتو بگیرم.
جلو رفتم و مشغول شد و گفت: دیگه کم کم خودت یادمیگردی دستت راه میوفته، هر جا کمک خواستی بگو!
سر تکون دادم، اندازه هام رو که نوشت گفت: انشالله که این تابستون دامنت سبز بشه و لباس بچه اتو بدوزم!
لبخند تلخی زدم و انشالله زیر لبی گفتم. باهم واسه شام کوفته تبریزی درست کردیم و منتظر برگشتن دیار بودیم، ساعت ده بود که بالاخره آقا از راه رسید! طوبی خانوم با چشم و ابرو اشاره زد و گفت: برو استقبال شوهرت بذار دلش گرم باشه مادر! بدونه چشم انتظارشی!
چشمی گفتم و رفتم تو حیاط، دیار کنار حوض نشسته بود و دست و روشو میشست، نشستم کنارش و گشاده رو گفتم: سلام خسته نباشی!
-به! ماه طلا؛ درمونده نباشی، کسی اینجاست؟
+آره طوبی خانوم اومده پیشم، سر تکون داد و از جا بلند شد، دست های خیسش رو تو هوا تابی داد و آب اضافه اش تو هوا پخش شد و گفت: یه بو هایی میاد که دلچسب منه!
خندیدم و گفتم: بله، کوفته تبریزی داریم، جهت دفع خستگی دیار خان!
باهم رفتیم تو خونه، طوبی خانوم با همون روحیه مهربونش با دیار خوش و بشی کرد و منم رفتم آشپزخونه و سفره و حاضر کردم، این اوضاع و احوال رو ترجیح میدادم به اون عمارت بزرگ و خدم و حشماش! اینجا لااقل آرامش داشت زندگیم، خانوم زندگیم بودم بدون اینکه چشم این و اون روم باشه!
سفره که آماده شد صداشون کردم بیان شام بخورن...مشغول خوردن که بودیم طوبی خانوم سر صحبت رو باز کرد و گفت:اوضاع کار و بارت چطوره؟
چشم و ابرویی اومدم که لااقل بعد از شام بگه اما خودش رو زد به اون راه!
دیار: الهی شکر خوبه، داره کارا میوفته رو غلتک!
با دلهره خیره طوبی خانوم بودم و به زور از غذام میخوردم،طوبی خانوم گفت:حالا که کارا داره میوفته رو روال یکم بیشتر به خونه زندگیت برس؛ یکم بیشتر هوای زنت رو داشته باش، صبح میری شب برمیگردی!اینکه نشد زندگی پسرم!
دیار گیج نگاه کرد و گفت: چیزی شده؟!
رو به من گفت:چیزی شده ماهی؟ چیزی گفتی؟
سری تکون دادم و نه آرومی گفتم، دوباره رو کرد به طوبی خانوم و گفت:میدونم دیر میام زود میرم ولی یکم سرم شلوغه، اوضاع آروم بشه بیشتر وقت میذارم!حالا دلیل این حرفا چیه؟ چیزی شده؟
-آره پسرم،وقتی خروس خون میری و نیمه شب برمیگردی مردم فکر نمیکنن که یه زن داره تو این خونه زندگی میکنه،خواستگار صف میکشه براش!
از ترس پیراهنمو چنگ زدم و سرم رو انداختم پایین،دیار قاشقش رو انداخت تو کاسه اش و بلند گفت:یعنی چی؟خواستگار چی؟واسه چی لقمه رو میپیچونی، حرف رو کامل بزن!
-امروز یه خانومی که دو کوچه بالاتر میشه اومده بود در خونه،فکر کرده بود من مادر ایلماهم!میگفت پسرش ایلماه رو دیده و خوشش اومده ازش خواسته که بیاد و...
نذاشت جمله طوبی خانوم کامل بشه! با شتاب از جاش بلند شد و بلند گفت: پسرش گ..و..ه خورد با هفت جد و آبادش!مگه کوره نمیبینه نمیفهمه، غلط کرده! کجاست اون پسر بی پدرش...؟!
-بشین جوش نیار،خودم حالیش کردم که شوهر داره و منم از قوم و خویش شوهرم!
+یعنی چی جوش نیار؟پسره بیجا کرده به زن من چشم داشته!!کو خونه اش؟
-میخوای بری جلوی خونه اش؟
+میخوام بهش بفهمونم غلط اضافه کرده! لقمه گنده تر از دهنش ورداشته!
-بشین سر جات،عوض اینکه به این و اون خورده بگیری ببین کجا کم گذاشتی،کی میدونه تو شوهرشی؟مگه کسی تورو به چشم میبینه؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_هفتادوهشت
دیار کلافه نشست سرجاش، جرأت نداشتم بهش نگاه کنم، همون نفس های عمیق و با صداش برای ترسیدنم کافی بود! طوبی خانوم گفت: الان رگ غیرتت باد کرده و زده بیرون به موقع باید فکر این روزا رو میکردی!
خدا میدونه غذامو با چه مکافاتی خوردم، نفسم از ترس بالا نمیومد؛ طوبی خانوم دو ساعتی روضه خوند و دیار رو نصیحت کرد، قسم میخورم تهش فقط عصبانی تر شد! آخر شب دیار طوبی خانوم رو رسوند خونه و گفت: اگه تو این دو دقیقه واست خواهان پیدا نمیشه بشین خونه اگه میشه هچشم غره ای بهش رفتم و با اخم پله ها رو بالا رفتم تو اتاق؛ یه طور میگه انگار تقصیر منه، نمیدونم چقدر گذشت که صدای در حیاط و ماشین بلند شد، از پشت پنجره نگاهی انداختم خودش بود! ماشین رو خاموش کرد و اومد تو هر دری رو که وا میکرد میکوبید!
در اتاقمون رو که باز کرد طوری کوبید که شیشه های خونه لرزیدن، تن منم عین همونا به لرز افتاد! از رو تخت بلند شدم و نگاهی بهش انداختم و گفتم: چیه هی در میکوبی؟ شیشه ها رو خورد کردی!
+نگران در و پنجره شدی؟
پشت چشمی نازک کردم و ازش رو گرفتم و زیر لب گفتم: تو کوتاهی کردی سر من و در و پنجره خالی میکنی؟! انگار من گفتم بیان خواستگاریم!
چند قدمی جلو گذاشت و دست به کمر گفت: واسه چی نباید بدونن زنی که تو این خونه است شوهر داره؟!
-چون شوهرش هیچ وقت خونه نیست!
+پس از قرار معلوم باید دستت رو بگیرم تو شهر بچرخونم داد بزنم من شوهرشم،ها؟
چونه ام رو گرفت و گفت: هوم؟ البته تقصیر خودمه! زن ریزه میزه گرفتن هم از این بدیا داره!به قول افشار زن بلاست! بلای جونم شدی!
-افشار که مثال همون گربهه است که دستش به گوشت نرسیده و میگه پیف پیف بو میده! بعدشم خونه که بی بلا نمیشه! باید باشه یکی توش!
نفس عمیقی کشید و کمی بهم نگاه کرد، دستش رو از چونه ام کشید رو گونه ام و گفت: اومدم دعوات کنم ولی یادم رفت!
-منو دعوا کنی؟ عوض دعوا کردن من خودتو اصلاح کن پسرخان و انقد الدرم بلدرم نکن.
-دوید وسط حرفم: خوب میکنم؛ انگار خودتم یادت رفته شوهر داری!
فشاری به پهلو و کمرم وارد کرد و گفت: حالا جواب این خواستگار رو چطوری بدم که تا عمر داره دختر دید لرز کنه؟حیف که به طوبی خانوم قول دادم کلاس خیاطی و مدرسه ات سرجاش باشه وگرنه عمرا میذاشتم پا از خونه بیرون بذاری! از فردا باید جواب خواستگارای خانومو بدم!
-کم کاری خودتو گردن من ننداز!
دستم رو گذاشتم رو صورتش و گفتم: من گناهی ندارم بخدا!
- تقصیر تو نیست، تقصیر منه که زن ریزه گرفتم،حداقل دو پره گوشت بگیری؛ اینطوری که نمیشه!
فردای اون روز که از خواب بیدار شدم دیار کنارم بود! متعجب به چشم های بازش نگاه کردم و گفتم:دیار؟! خونه ای؟ ساعت چنده؟
دستی که زیر سرش بود رو به سمتم دراز کرد و گفت: علیک سلام! دیار جورکِش خونه است؛ کی به اندازه من به یه ضعیفه بها میده آخه؟! بیا ضعیفه!
رو سرم رو بوسید و گفت: مدرسه که نرفتی لااقل پاشو به خیاطی کردنت برس که اونقدر ذوق داشتی براش!
گفتم: بخاطر من موندی؟
+آره که دستتو بگیرم دور بزنم تو شهر کوچه به کوچه وایسم بگم من شوور این ضعیفه ام،نبینم کسی اسمشو بیاره!
خندیدم و ازش خواستم یه پیراهن از کمد بیاره برام؛ لباسم رو که پوشیدم از اتاق بیرون رفتم کمی صبحانه خوردم و چون نزدیک ظهر بود کوفته دیشبو گذاشتم رو اجاق تا گرم بشه!
نهارمون رو که خوردیم رفتم تو اتاق و حاضر شدم واسه کلاس خیاطیم؛ کت و دامنم رو تنم کردم و کلاهم رو سرم گذاشتم! کمی سرخاب سفیداب زدم دیار بیرون خونه تو اتومبیل منتظرم بود وسایلم رو جمع کردم و زودی رفتم بیرون .
سوار شدم و گفتم: دیر کردم؟!
-همینطوری میپوشی میری تو خیابون خواستگار میاد برات! برات چارقد و روبند میخرم، اینطوری فایده نداره!وا دیگه کی روبند داره که من داشته باشم؟همین خوبه!
+بریم یه دور تو شهر بزنیم مردمو با خبر کنیم!
ماشین رو راه انداخت و گفت: کجا تورو دیده؟ خودت دیدیش؟
شونه بالا انداختم و گفتم: یکی دو باری دیدم یه پسره میاد سر خیابون، ولی فکر کردم واسه خاطر افسانه است، چمیدونستم به من چشم داره!
-درمیارم چشماشو!
نگاه کوتاهی بهش انداختم و گفتم: باز گذرمون رو به شهربانی ننداز!
نچی کرد و گفت: دونه دونه شاهکارات رو یادم ننداز!نرم خندیدم و نگاهم رو دادم به خیابونا، خیاط خونه نزدیک بود و خیلی زود رسیدیم!از اتومبیل پیاده شدم دیار هم پیاده شد و گفت ساعت چند بیام؟
-دو ساعت دیگه!میگم این افشار رو با خودت بیار بلکه چشمش به افسانه بخوره،عقلش سر جاش بیاد!
+لازم نکرده نگران افشار باشی اون خودش علامه دهره! اگه بخواد میاد!
-شاید میخواد ولی نیاز داره هولش بدن این طرفی، اون شبی رفت تو فکر!
+برو دختر انقد سر نکش تو کار این و اون، از اون پنجره جدات کردم حالا رفتی تو کار افشار و افسانه؟
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_هفتادونه
با ذوق گفتم: چقدرم اسمشون بهم میاد!
دیار خندید و گفت: برو دیگه، دختره فضول!
از خداحافظی کردم و رفتم توی خیاط خونه، چشم چرخوندم افسانه رو ببینم اما اثری ازش نبود...
شونه بالا انداختم و سر کلاسم نشستم تمام اون دو ساعت با هر باز و بسته شدن دری چشمم اون سمتی میرفت بلکه ردی ازش ببینیم اما نبود که نبود!
کلاسم تموم شد، از کلاس بیرون اومدم دیار درست جلوی در به اتومبیل تکیه داده بود، رفتم سمتش و سلامی دادم و سوار ماشین شدم و گفتم: امروز افسانه نیومده بود!
-نمیخوای از فکرشون دربیای؟!
آهی کشیدم و گفتم: اصلا به من چه؛ والا! بریم که خسته و گشنه ام!
دیار ماشین رو راه انداخت و همونطور که نگاهش به بیرون بود گفت: اون پسره کجا وایمیساد؟
-دیار، بگذر توروخدا، میخوای بری دعوا! غلط کرد بدبخت از کجا میدونسته؛ اگه آدم بدی بود که مزاحمم میشد!
+لازم نکرده دلت واسه اون بسوزه، غلط اضافه کرده!
از سر خیابون گذشتیم خداروشکر پسره اونجا نبود؛ درست سر کوچه ای که از افسانه جدا میشدم بودیم که شلوغی کوچه اشون توجهمو جلب کرد رو به دیار گفتم: دیار اونجا رو ببین چه شلوغ شده!
-باز فضولیت گل کرد؟
+آخه ببین مامور اونجاست؛ یعنی چیشده؟
-ول کن دختر لابد باز کسی شلوغ کاری کرده اومدن گرفتنش، اوضاع مم...لکت زیاد خوب نیست!
از بین جمعیت فقط یک لحظه صورت گریون افسانه رو دیدمزدم تو در ماشین و گفتم: وایسا، افسانه اس!
ماشین رو سر کوچه اشون خاموش کرد و گفت: الان میخوای بری تو اون جمعیت؟
در ماشین رو باز کردم و گفتم: آره! داشت گریه میکرد!
از ماشین پیاده شدم، دیار زود تر از من پیاده شده بود با اخم گفت: یه قدم هم جلو نمیای! خودم میرم ببینم قضیه چیه، بشین تا بیام!
با تاکید بیشتری گفت: یه قدم جلو بیا تا ببینی چی میشه؛ صد تا مرد اونجاست!
وقتی دیدم جدیه سر تکون دادم و برگشتم کنار ماشین اما سوار نشدم و چشم شدم واسه دیدن!
اون وسط یه مرد داد میزد: تو غلط کردی که نمیخوای مگه دست خودته؟!
کم کم با دخالت مامورا هیاهوی کوچه کم شد، مردم برگشتن تو خونه هاشون چ بجز تک و توکی کسی نموند...
دوست داشتم برم جلوتر اما حرف دیار و خاطره سری قبل شهربانی اجازه نمیداد پامو جلوتر بذارم!یه گوشه شاهد بودم که افسانه با سر و وضع بهم ریخته به در تکیه داده بود تا یه چادر دستش دادن سرش کشید و رو به مأمور شهربانی شروع کرد به حرف زدن!
نمیدونم چی گفت که به مزاج اون مرد مز.احم خوش نیومد و حمله کرد سمتش! دیار یقه اش رو گرفت و بهش توپید و بعد هولش داد عقب!
مامور مرده رو با خودش برد و کوچه خلوت و آروم شد؛ اون موقع به خودم جرأت دادم جلو برم! افسانه عین ابر بهار گریه میکرد و اشکاش گوله گوله میریخت روی گونه هاش!
آروم صداش کردم، متعجب بهم نگاه کرد و گفت: اینجا چیکار میکنی دختر؟!
+حالت خوبه؟ دیدم دعوا شده گفتم دیار بیاد اینجا!
اشکاش رو پاک کرد و نگاه سر در گمی بین من و دیار رد و بدل کرد! من چیز زیادی از شوهرم بهش نگفته بودم؛ متعجب به دیار اشاره کرد و گفت: شوهرته؟
سر تکون دادم و آره ای گفتم! آهی کشید و روی زمین نشست؛ کنارش نشستم و گفتم: حالت خوبه افسانه؟ لازمه بریم دکتر؟
سر تکون داد و گفت:نمیدونستم شوهرته!
ابرو هامو بالا دادم و گفتم: مگه فرقی هم داره؟
تا اومد جوابمو بده خانوم نسبتا مسنی اومد تو در و رو به افسانه با خ ش م گفت: همون یه ذره آب..رویی که تو محل داشتیم هم بخاطر خانوم رفت! واسه چی باهاش نرفتی؟!
افسانه شاکی گفت: باهاش میرفتم که چی بشه؟ کم عذاب کشیدم از دستش دوباره برم وسط عذاب و بدبختی؟یادت رفته با چه وضعی از خونه اش کشیدیم بیرون؟
اینو که گفت دوزاریم افتاد که طرف شوهر سابقش بوده! با همون بغض ادامه داد: کم بدبختی کشیدم که دوباره رجوع کنم بهش؟!
خانومی که تو در بود گفت: دندت نرم عین اینهمه زن مینشستی سر خونه زندگیت، فکر کردی اوضاع بقیه گل و بلبله؟ تو که نمیفهمی عقلت قد نخوده!پسر دولتیه سواد داره دستش تو کاره، الان س..گم بهت نگاه نمیکنه بدبخت، من واسه خاطر خودت میگم!
-لازم نکرده واسه بار دوم بدبختم کنین؛ بذار به درد خودم بمیرم انقد نمک رو زخم من نپاش انقد درد رو درد من نیار!
خانومه چادرش رو زد زیر بغلش و گفت: من نون خور اضافه نمیخوام! تا الان گفتم راهی نداری ولی حالا که اومده دنبالت برو سر خونه زندگیت!
+تو خونه ننه بابای من نشستی واسه من تعیین تکلیف هم میکنی؟
-ای چش سفید، حیف من که واسه بزرگ کردن تو گدایی هم کردم؛ کو سندت که این خونه ننه بابای توئه؟ پرتت میکنم تو خیابون تا حساب کار دستت بیاد!+بمیرمم دیگه پا تو این خونه نمیذارم!
-برو ببینم کدوم گورستونی راهت میدن!وسایلت رو جمع کن وگرنه میسوزونم همه رو!
افسانه رفت تو خونه و من به دیار نگاه کردم، شونه بالا انداخت و گفت: خاک بر سر افشار!
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_هشتاد
تاییدش کردم و منتظر بیرون اومدن افسانه شدم،، چمدون به دست بیرون اومد و رو به دیار گفت: منو تا یه جایی میرسونین!
همون خانومه با اخم گفت: رفتی دیگه برنگرد!
+اتفاقا برمیگردم یه روزی،وقتی که حقه های تو و عموامو رو کنم که مال و اموال ننه بابامو بالا کشیدین یه ابم روش!
زنه شیشکی کشید و گفت: برو ببینم چه غلطی میکنی!
زنه در رو کوبید، دیار اشاره زد سوار ماشین بشیم، باهم سوار شدیم افسانه یه بند اشک میریخت! سعی کردم آرومش کنم اما بی فایده بود!فقط به دیار آدرسی داد و گفت: یه خاله پیر دارم، یه مدت میرم پیش اون تا ببینم چیکار میتونم بکنم!
دیار همون آدرس رو رفت، یه خونه تو قسمت های حاشیه ای شهر بود! هر چقدر در زد کسی نیومد جلوی در تا اینکه یه مرد از در همسایه بیرون اومد و با اخم و تشر گفت: آسایش نداریم که از دست شماها؛نزن اون وامونده رو، نیستن، یه هفته ده روز دیگه برمیگردن!
افسانه وا رفت؛ خیلی آروم به دیار گفتم بیاریمش پیش خودمون نمیشه که آواره بشه! اخمی کرد و گفت: خوشم نمیاد انقد دخالت کنیم!
با سر کج شده و چشمای ملتمس گفتم:تو خیابون بمونه؟!
اینو که گفتم، سر تکون داد و گفت:برو بیارش!
لبخندی زدم و این شد شروع اومدن موقت افسانه به خونه ما!
سه روزی از اومدنش میگذشت، کمی معذب بود و با خجالت رفتار میکرد؛باهم کلاس خیاطیمون رو میرفتیم،هر چند افسانه به اون حس و حال قدیم نبود اما بخاطر من همراهی میکرد و منم فقط غصه اینهمه زیبایی و کمالات رو میخوردم که اینطور حیف شده بود!
اون روز بعد از کلاس چرخی تو بازار هم زدیم و تا برگشتیم خونه هوا داشت تاریک میشد! کلید انداختم در رو باز کردم و تعارف کردم افسانه بره تو!افسانه که رفت در رو بستم اما قبل بسته شدنش از لای در چیزی دیدم که روح از تنم پر کشید...چیزی که دیده بودم رو باور نمیکردم...باور نمیکردم که بعد مدتها جلوی در خونه ام ببینمش...
برای چند لحظه خیره بهم نگاه میکردیم، برق چشم های رنگی و مرموزش از این فاصله هم پیدا بود! قلبم طوری میکوبید که کم مونده بود سینه ام رو بشکافه و پرت شه بیرون... در حیاط رو محکم بستم و به در تکیه دادم، از ترس به نفس نفس افتاده بودم!پاهام بی جون شده بود و به سختی خودمو سرپا نگه داشتم!
بعد اینهمه وقت اونم جلوی در خونه ام؟! یعنی انقد از من میدونه؟
دهنم خشک خشک شده بود،دریغ از قطره ای بزاق واسه تَر کردن لبای خشکم!
افسانه که دید نرفتم تو خونه برگشت و گفت: ایلماه؟حالت خوبه؟
سر تکون دادم و گفتم:آره برو الان میام!
تکیه ام رو از در گرفتم و رفتم تو خونه، رفتم بالا و تند پرده پنجره رو کنار زدم و خیره شدم به خیابون اما نبود..! انگار آب شده و رفته تو زمین، هیچ ردی ازش نبود...یه لحظه فکر کردم شاید خیالاتی شدم اما برق اون نگاه و طرز ایستادنش و پوزخند لحظه آخرش هم خیاله؟
رو زمین نشستم از ترس فهمیدن دیار روح از تنم پر کشیده بود، نمیتونستم بهش بگم و توجه و محبتش رو از دست بدم، همینطوری هم عیب اجاق کوری رو دارم اینم روش بیاد سه طلاقم میکنه!
از ترس شروع کردم به گریه کردن، کمی که گذشت از جام بلند شدم و دوباره به کوچه نگاه کردم، همه چی عادی بود، انگار ساواشی که جلوی در بود فقط یه خیال گذرا بوده، کاش باشه!کاش دیوونه شده باشم و توهم بزنم...
لباسام رو عوض کردم و برگشتم پایین، افسانه با دیدنم گفت: چت شد چرا انقد رنگت پریده؟ حالت خوبه؟
سر تکون دادم و گفتم: چیزی نیست یکم ضعف دارم!
سریع یه آب قند درست کرد و داد دستم و گفت: بشین الان شام رو حاضر میکنم!
تشکر کردم و نشستم، کمی مشغول غذا شد و بعد کنارم نشست و با کمی مکث و منُ مِن کردن گفت: میگم، هنوز آقا دیار با افشار رفیق هست؟
منتظر بودم از افشار بپرسه؛تازه بعد از چند روز انگار طاقتش طاق شده بود که لب باز کرد و پرسید! سر تکون دادم و گفتم:آره چجورم! الآنم جفتشون درگیر داروخونه و مطبن!
لبخند تلخی زد و آهانی گفت...کمی خودش رو مشغول کرد و دوباره پرسید:میگم ازدواج کرده؟
-فرقی داره مگه؟!
سریع سر تکون داد و گفت:نه،نه همینطوری پرسیدم!
لبخند زورکی زد و از جاش بلند شد،دلم برای خودمون سوخت! افسانه اینطور بی تاب و ناکام!منم ترسیده! ترس از دست دادن،از چشم افتادن که بعدش از دل هم برم!اون شب که دیار برگشت عین روح سرگردان بودم، یه سرم بالا و پای پنجره بود و یه سرم پیش دیار! افسانه که همون بعد شام رفت تو اتاق،دیار از رفت و آمدم شاکی شد و گفت: چخبره هی میری و میای؟! زانوهات خسته نشد؟
-وا! تو چیکار من داری؟
خودش رو بهم نزدیک کرد و گفت: این راهش نیستا ماهی! فقط به خودم بگی کافیه!
یه لحظه تو دلم خالی شد و گیج بهش نگاه کردم و گفتم: چی... چیو بگم؟
گفت:انقد میری و میای، میخوای منو بکشونی بالا؟یه ندا میدادی به خودم کافی بود،حیف زانوهات نیست ها؟!
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_هشتادویک
سرش رو نزدیکم کرد و گر..دنم رو بو..سید و تازه حالیم شد منظورش چیه!نفس راحتی کشیدم و هولش دادم عقب و گفت: زشته دیار؛ مهمون داریما!
خیلم راحت شد،نفس راحتی کشیدم، اصلا میترسیدم از طرز نفس کشیدنمم بفهمه چیشده!
رفتیم بالا ،اتاقمون ،دیار خیره بهم نگاه میکردو من تو فکر بود، گفت؛معلوم هست چه مرگته؟ اون از بالا و پایین کردنت اینم از این رفتارت!
بغض کرده گفتم: چِم باشه همه اش دنبال بهونه ای واسه دعوا درست کردن، فقط خسته ام همین!
-مگه روزای دیگه هم همین نیست؟ از چی خسته ای حالا که افسانه ام هست کمک کارته؛ چی خسته ات کرده؟ من؟
+چی میگی دیار! حق ندارم یه روز خسته باشم؟یه روز بی حال باشم؟
رو تخت پشت بهم دراز کشید و گفت: تو یه چیزیت هست! ربطی هم به خستگی و بی حالی نداره! من اینا رو خوب میدونم بچه دوساله که نیستم گولش بزنی!
-آقای عاقل قهر کردی؟ تو که از دوساله هم دوساله تری!
پتو رو کشید رو سرش و هیچی نگفت، توان منت کشی نداشتم انقد که غرق اتفاقاتی بودم که ممکن بود بیوفته، تصور میکردم ساواش بیاد جلوی خونه و همه چی رو به دیار بگه و اونوقت دیگه دیار محال بود تف هم تو صورتم بندازه، دیاری که تو خونه پدریم ازم پرسید ساواش کیه و یه مشت دروغ تحویلش دادم! تو دلم خدا خدا میکردم که سرش از سرم کنده بشه، انگار خدا صدام رو شنید که نه اون روز نه تا ده روز بعدش خبری از ساواش نشد! دیگه به این باور رسیده بودم که خیالاتی شدم و ساواشی در کار نبوده!حالم رو به راه شده بود و واسه دلجویی از دیاری که تو این چند روز حسابی سر سنگین شده بود کمی به خودم رسیدم و غذایی که دوست داشت رو درست کردم، افسانه برای چند روزی رفته بود خونه خاله اش! ازش قول گرفته بودم که برگرده، شاید فرجی شد و راه افشار به این خونه افتاد و قصه اشون دوباره شروع شد.
اونشب که دیار برگشت مشغول شام خوردن بودیم که با همون اخمی که تو این چند روز مهمون صورتش شده بود گفت: واسه آخر هفته میریم عمارت!
متعجب بهش نگاه کردم و گفتم: چیزی شده؟
-نه! دلم واسه مادر و پدر پیرم تنگ شده! میریم چند روز میمونیم و بعد برمیگردیم که به امتحانای تو برسیم!
یکم از پلوی جلوی دستم خوردم و گفتم: قرار نشد برنگردیم اونجا!
+واسه زندگی کردن و موندن که نمیریم، انتظار نداری که از مادر و پدرم بگذرم؟! اونا که مقصر نیستن، کوتاهیی کردن؟
زبونش به تلخی میچرخید؛ خیره بهش نگاه کردم اما اون سرش پایین بود، یکم دوغ خوردم که راه نفس کشیدن و حرف زدنم باز بشه و گفتم:مگه من حرفی از اونا زدم؟ فقط میخواستم بدونم مشکلی چیزی هست که میخوای بری یا نه، که خداروشکر چیزی نیست؛ اینکه ترش کردن نداره!
نگاه کوتاهی بهم انداخت و بقیه غذاشو خورد و بی حرف از جاش بلند شد و رفت! اینجا که تیرم به سنگ خورده بود! انگار دستم رو شده بود براش! سفره شام رو جمع کردم و رفتم بالا تو اتاق، وسایلی که میدونستم ضروریه رو کنار گذاشتم و خدا خدا میکردم که سر و کله خدیجه خانوم پیدا نشه!
یه لحظه به ذهنم رسید واسه خواب یکی از اون لباس های ساتنِ کوتاه رو بپوشم اما خیلی زود پشیمون شدم! یعنی چی که قهر میکنه، بیخود!بیخیال موهام رو باز کردم و فقط یکم به خودم عطر زدم، لباس راحتی پوشیدم و رفتم تو تخت.بین خواب و بیداری بودم که تخت بالا پایین شد! هوشیار شدم، رو تخت دراز کشید و پتو کمی روم جابجا شد، نزدیک شدنش رو حس کردم، گردن و موهام رو عمیق بو کشید، نفس هاش پوست نازک گردنم رو میسو،،زوند!
تو جام تکون ریزی خوردم، سریع ازم فاصله گرفت و خودش رو انداخت رو بالش و زیر لب مارمولکی گفت و تک سرفه ای زد تا سینه صاف کنه: دفعه آخرت باشه از این کارا میکنی!
برگشتم سمتش و با شیطنت گفتم: کدوم کارا؟
چپ نگاهم کرد و گفت: همین حقه های رخت خوابیت!خوش ندارم دفعه دیگه از این کارا بکنی...من که کاری نکردم، نه لباس توریی، نه بزکی نه ادا و عشوه ای!
خودم رو بالا کشیدم و کنار گوشش گفتم:شب بخیر دیار خان کلهر!
سریع هم چرخیدم و بهش پشت کردم، با لحن حرصی گفت: بر اون جنس خرابت دخترۀ...لا اله الا ال...!
ریز خندیدم و خیالم راحت شد از بابتش شاید فردا یکم اخم و تَخم کنه اما خب میدونم که الکیه!صبح که بیدار شدم دیار هم خونه بود منو که دید گفت باید زودتر بریم، خبر دادن مراسم ازدواج خواهرته!شوکه گفتم: اسرین؟!وای خدایا شکرت از شر اون زبون نیش دارش خلاص شدم! باید گاو قربونی کنم بین فقرا پخش کنم انقد که خوشحالم!
خندید و گفت: پس دست بجنبون! راهمون طولانیه.
سر تکون دادم و صبحانه هول هولکی خوردم و رو به دیار گفتم: میبینم که سر کیفی!
+تا یه مارمولک عین تو دارم چرا سر کیف نباشم؟
با لبخند بهش نزدیک شدم و گفتم: من کجا مارمولکم آخه؟
یه لبخندی بهم زد و گفت ،دست بجنبون وقت نداریم.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_هشتادودو
سر تکون دادم و ازش جدا شدم و با خنده
بدو بدو رفتم بالا، وسیله ها رو از قبل آماده کرده بودم بقیه چیزایی که لازم بود رو بهش اضافه کردم خونه رو مرتب کردم گلامو آب دادم و بعد از نهار راه افتادیم، قرار شد وقتی رسیدیم اول بریم عمارت پدری دیار و بعد برای مراسم بریم خونه آقام.
وقتی رسیدیم عمارت برخلاف روزی که رفته بودیم حسابی گرم و پر شور بود، از اتومبیل پیاده شدیم، دیار وسایل رو داد خدمه ببرن تو! مهتاج خانوم و خاتون اومدن استقبال!
بعد از این چند وقت دلتنگشون شده بودم، هر دو رو بغل کردم و باهاشون احوال پرسی کردم، دیار نگاهی به حیاط انداخت و گفت: خبری شده؟
مهتاج خانوم با لبخند گفت: موعد زایمان زن شاهرخه! آقات واسه سلامتشون نذری داده، منتظر خبر اونیم! راستی حالا که اومدی با آقات حرف بزن لااقل بخاطر این بچه بذاره اینا برگردن پیش خودمون!
دیار سری تکون داد و گفت: به سلامتی، مبارک باشه!مشغول صحبت بودیم که یه نفر با صدای بلند وارد نشیمن شد: مشتلق بدین خان .
نگاهممون اون سمتی کشیده شد، دختر جوونی که لپ های سرخ شده اش و نفس نفس زدنش نشون از دویدنش داشت، نفسی تازه کرد و احمد خان گفت: چیشده دختر!
لبخندی زد و گفت: خبر خوب دارم خان! قدمش مبارک باشه، بچه آقا شاهرخ پسره!
احمد خان لبخند عمیقی زد، سرتکون داد و گفت: بگو گاو قربونی کنن، بین مردم آبادی پخش کنن؛ مشتلق توأم محفوظه!
دختر سری تکون داد و با لبخند رفت؛ دیار گفت: مبارک باشه! قدمش خیر باشه برامون.
همه انشالله زیرلبی گفتیم، دیار کمی تو جاش جا به جا شد و گفت: حالا که بچه اشون به دنیا اومده بهتر نیست کدورت رو کنار بذارین بفرستین دنبالشون بیان اینجا، گذشت کنین آقا جون بخاطر به دنیا اومدن این بچه، شاهرخ الان باید پیش خودمون باشه، شریک شادیش باشیم؛ نه اینطور ما اینجا اونا یه جا دیگه!
احمد خان دستی به ریشش کشید و گفت: اون پسر با ندونم کاری هاش آبروی منو برد! تو خونه امم بیاد دلم باهاش صاف نمیشه.
از جا بلند شد و رفت، نگاهی به دیار انداختم و آروم گفتم: حالا چی میشه؟
سر تکون داد و گفت: راضی میشه بالآخره!
برای استراحت کردن از جا بلند شدم و رفتم تو اتاق خودمون! بغض تو گلوم نشسته بود، خوش حال بودم واسه طلعت(زن شاهرخ) و شاهرخ اما دلم واسه خودم میسوخت! اگه خدیجه خانوم نبود چند ماه دیگه بچه منم دنیا میومد! ولی الان من موندم و یه دنیا حسرت و ماه هایی که بی نتیجه گذروندم!
با همون بغض پیراهنی تنم کردم و موهام رو مرتب کردم و پوشوندم همون موقع دیار هم اومد، سعی کردم عادی و بدون بغض باشم! خودم رو با لباسام مشغول کردم و گفتم: چیشد؟ احمد خان راضی شد؟
سر تکون داد و گفت: راضی یا ناراضی فرستاد دنبالشون واسه فردا بیان!
لبخندی زدم و گفتم: به سلامتی، خوش قدمه این بچه!
بغض داشت خفه ام میکرد نکه حسودی کنم؛نه! منم فقط دلم میخواست بچه ام میبود و اینطور به قول اسرین بی ثمر نمیشدم!
دیار صدام کرد و گفت: منو نگاه!
با مکث سرم رو بالا گرفتم و به سختی لبخند زدم و گفتم: چیشده؟
-تو چی شده؟ چرا چشمات اینجوریه؟ حالت خوبه؟
کنترل اشکام رو از دست دادم و گفتم: نه! حالم خوب نیست، دلم غم داره غصه داره!
بینیم رو بالا کشیدم و سریع اشکام رو پاک کردم و گفتم: اگه اون روزا بیشتر میموندی پیشم اینطور نمیشد!
اولین بار بود که این حرفو به زبون میاوردم! سریع هم پشیمون شدم تا نگاه غمگینش رو دیدم!سرم رو انداختم پایین و گفتم: ببخشید...!من خودم به اندازه کافی بابت اون روزا ناراحت و شرمنده هستم! میدونم کم کاری کردم ولی خدای ماهم بزرگه منم که زنده ام! گفت: به وقتش بچه هم میاری از دستشون کلافه هم میشی!
شاکی گفتم: کو؟ کجاست؟ میدونی چند ماه گذشته و هیچی به هیچی؟!
چشم گرد کرد و گفت: ماهی بدنت باید برگرده به شرایط قبل یا نه؟! همون موقع هم بهت گفتم طول میکشه اما نشد نیست!نم نشسته زیر چشمام رو پاک کردم و بی حرف سر تکون دادم.
دیار شروع کرد به قلقلک دادنم و وسط خنده هامون برا اینک حواس منو پرت کنه گفت:
-آره دیگه، اول شاهرخ رو سر و سامون بدیم بعد اون خواهرت رو بفرستیم خونه بخت و برگشتنی افشار رو بیاریم تو راه و به قول تو هولش بدیم!
-تو که گفتی دخالت نکنم!
+الان فرق داره! خب دیگه بخند ماهی؛ خوشم نمیاد غصه دار ببینمت.
سرتکون دادم باشه ای گفتم!باهم از اتاق بیرون رفتیم اون شب احمد خان به مناسبت به دنیا اومدن نوه پسریش شام مفصلی به اهل عمارت داد، از خوش حالیشون خوش حال بودم! اونا هم خانواده ام بودن و بالاخره بعد چند وقت این خونه هم رنگ شادی گرفت!
فرداش احمد خان فرستاد دنبالشون، طلعت که اومد یه گوشه براش جا پهن کردن و از همون اول براش کباب و گرمیجات آوردن و خاتون هم دم به ساعت رازیانه دم میکرد که شیرش زیاد بشه!
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب زمین و آسمان پر شور و شعف شده است و تمام عرشیان برای زیارت صف بستهاند.
امشب شاه نجف بر عاشقان عیدی میدهد زیرا مظهر عزت و شرف به دنیا آمده است.
#ولادت_امام_حسین (ع)🌹
#شبتون_حسینی💙🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باور کردنی نیست اما همینگونه است!
زندگی از هرچیز دیگری قوی تر است..🍃
#روز_بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_هشتادوسه
شاهرخ چشماش از خوشحالی برق میزد! احمد خان کمی سرد رفتار میکرد اما وقتی شاهرخ گفت اسم بچه رو احمد خان انتخاب کنه کمی از سرمای رفتارش کم شد! احمد خان تو گوشش اذان گفت و اسمش رو گذاشت «قباد» !
بچه رو یکی یکی بغل میکردن و با ذوق بهش نگاه میکردن!همه نگاه ها رو من بود که قراره چیکار کنم و چطور رفتار کنم...
دیار بچه بغل اومد سمتم و با ذوق گفت: نگاش کن ماهی! خداروشکر به باباش نرفته زشت بشه!
خندیدم و دستای کوچولوش رو لمس کردم و رو به طلعت گفتم: خداحفظش کنه!قدمش پر خیر و برکت باشه براتون!
طلعت لبخندی بهم زد و گفت: موقع زایمان به یادت بودم، واست دعا کردم!
بغض کرده بهش لبخند زدم،دیار بچه رو داد بغلم دستاش رو بوسیدم و به صورت گرد و تپلش خیره شدم و تو دلم و ان یکاد خوندم و ماشاالله گفتم...
مادر طلعت که از ظهر اومده بود سریع گفت: بچه رو بدین من خانوم!
بچه رو طوری از دستم قاپید که نگاه همه خیره شد روم!
از خجالت آب شدم؛ حالا فکر میکنن من حسادت میکنم به طلعت و چشمم شوره!
مادر طلعت شروع کرد به اسپند دود کردن! طوری که ترجیح دادم پاشم و برم تو اتاق! من از این عمارت شانس نیاوردم...
یه گوشه نشستم و زانو هام رو بغل کردم، حرصم گرفت اگه من نبودم همون شب سر طلعت رو گوش تا گوش می بریدن و جنازه اش رو مینداختن جلو سگا حالا مادرش واسه من قیافه میگیره و با اخ و پیف باهام رفتار میکنه!
انگار بی راه نمیگفتن که نباید به رعیت جماعت رو داد! گوشه اتاق نشسته بودم و یه بند حرص میخوردم!خدا میدونه تا شب چی بهم گذشت، اشکام امون نمیداد، بچه ام رو سر بخل و حسادت یه پیرزن از دست دادم و حالا اینطوری باهام رفتار میکنن!
دست کشیدم رو صورتم و اشکام رو پاک کردم، از جا بلند شدم و جای خودمو رو زمین پهن کردم و سر جام دراز کشیدم، تا اومدم پتو رو بکشم روم چند ضربه ای به در خورد.
تو جام نشستم و بفرماییدی گفتم، خاتون در اتاق رو باز کرد و با دیدن من و جای پهن شده ام گفت: خواب چه وقتیه دختر؟ خوب نیست تو این ساعت بخوابی، پاشو بیا بیرون دارن شام رو میکشن.
-میل ندارم خاتون، نوش جون بقیه!
+پاشو دختر! واسه چی اومدی تو اتاق؟ میخوای بهشون بفهمونی واقعا اونطوره که فکر میکنن؟!
تو جام نشستم و گفتم: چه فکری دایه؟ هر کس ندونه خود شاهرخ و طلعت میدونن من براشون چیکار کردم، همین بچه رو از من دارن! اونوقت... اونوقت...
بغضم رو به سختی قورت دادم!خاتون با آرامش گفت: این روزا هم میگذره دختر! رفتار اونا غلطه، رفتار توام غلط تر! مگه به خودت شک داری که بست اومدی نشستی تو اتاق؟بیا بریم بیرون شامت رو بخور، خدای توأم بزرگه! فردا پس فردا عروسی خواهرته میخوای با این چشم های سرخ و صورت پف کرده بری عقد و عروسی؟
نم زیر چشمام رو گرفتم و آب دهنم رو چند باری قورت دادم تا راه گلوم باز بشه، آروم گفتم: دیار کجاست؟
-پیش بقیه است، اون منو فرستاد دنبالت! حالا هم سر و وضعت رو مرتب کن و پشت سر من بیا!
سری تکون دادم و باشه ای گفتم، خاتون از اتاق بیرون رفت منم موهای شل شده ام رو جمع کردم و پیراهنم رو مرتب کردم و کمی موندم تا سرخی چشم و بینیم بره و بعدش رفتم بیرون!
خدمه داشتن سفره رو حاضر میکردن اونم چه سفره ای از شیر مرغ تا جون آدمیزاد چیده شده بود، انواع کباب و خورش و گوشت بوقلمون و...! اگه منم بچه دار بشم احمد خان انقدر خوشحال میشه که بخاطر به دنیا اومدنش هفت آبادی اینور و اونور رو سور بده؟
سری تکون دادم و تو دلم به خودم تشر زدم که وای به حالت ایلماه اگه بخوای حسودی کنی و چشم بد بندازی به اون،یکی از خدمه رو بهم گفت: بفرمایید خانوم جان، شام حاضره.
نشستم سر سفره مردا بالای سفره نشسته بودن، منم یه گوشه دور تر از بقیه سر سفره نشستم و مشغول شدم!
هر لقمه ای که قورت میدادم حکم سنگ داشت واسم! تا آخر شب لبخند های زورکی تحویل میدادم و جلوی خودم رو میگرفتم تا رفتار بدی نشون ندم!
آخر شب که همه رفتن بخوابن بالاخره تونستم نفس راحتی بکشم، از تظاهر کردن خلاص شدم!
تو اتاق خودمون رو همون جایی که از قبل پهن کرده بودم دراز کشیدم،پهلو به پهلو میشدم و خوابم نمیبرد، دیار که اومد خودمو به خواب زدم! بی تعارف حوصله اش رو نداشتم! تا به حال چیزی در مورد بچه به روش نیاورده بودم اما امروز انقد حرفا و نگاها اذیتم کرد که دیگه حرف تو دلم نگه نداشتم!
پشت سرم دراز کشید و گفت: ماهی خوابی؟
جوابش رو ندادم!نفس های گرمش به پشت گردنم میخورد؛ آروم زمزمه کرد: من دیگه بعد اینهمه وقت میتونم فرق بیدار و خواب بودن تورو تشخیص بدم!
-حالا که میدونی بیدارم انقد بذار بخوابم!
+دختره گستاخو ببین! آدم شوهرشو بی محلی میکنه؟
با ناراحتی گفتم: امشب حالم خوب نیست؛ دلگیرم!
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_هشتادوچهار
به چی فکر میکنی غصه نخور ما خم بچه دار میشیم ،هنوز اول راهیم،حالا اون اخمات و لاز کن که نمیخوام هیچوقت ناراحتی ایلماهو ببینم،اونقدر سربسرم گذاشت تا بالاخره خندیدم.
فرداش از صبح عزم رفتن به خونه آقام رو کردم، خوشحال بودم که بالاخره اون عقرب زیر قالی رفتنی میشه! لباسام رو آماده یه گوشه گذاشتم و بار بندیلم رو جمع کردم و سوار اتومبیل شدم!
خونه آقام پر از جنب و جوش بود واسه خاطر مراسم عقد! آقام با روزی باز بهمون خوش آمد گفت، دیار وسایل رو آورد و رفت ماشین رو جابجا کنه، آقام منو یه گوشه کنار کشید و پرسید: اذیتت که نمیکنه؟ خانواده اش چی؟اون پیرزن که دست از سرت برداشته؟!
انقد تند تند پرسید که سریع گفتم: آقا جون، همه چی مرتبه! منم حالم خوبه...خیاط خونه میرم، درسم میخونم! نگران نباشید.
بهش اطمینان دادم که حالم خوبه و همه چی رو به راهه!سر تکون داد و گفت: ازش نترسی ها اگه غلط اضافی کنه گوشاشو میبرم! فقط کافیه خبر بدی!
سر تکون دادم و از خشم کلامش متعجب بودم! آقام که رفت منم رفتم پیش انیس و اسرین !
اسرین مشغول بزک کردن بود و هی به خودش نگاه میکرد، سرفه ای کردم و گفتم: مبارکه!
پشت چشمی نازک کرد و گفت: ممنون، موقع عقد تو اتاق نباشیا! تو بچه ات نمیشه، نحسم که هستی! توبه استغفرالله!
دوبار وسط انگشت شست و اشاره اش رو گاز گرفت و زیر لب وِرد خوند! زیاد ناراحت نشدم اسرین عادت داشت به تلخی!
-این زبونت رو من تحمل میکنما، خونه شوهر از این خبرا نیست! اون زبون تلخ و تیزت رو از حلقومت بیرون میکشه!
+تو که فعلا زبونت هست پس دلنگرون من نباش؛ منم خواهر توأم!
لبخندی زدم و گفتم: آخه هر کسی که دیار نیست، تحصیل کرده و فرنگ رفته و دکتر نیست...!
-فرنگ و درس رو ول کن آدم باید با بالا دستی ها بگرده که میگرده، غصه منو نخور من بلدم کار خودمو راه بندازم!
شونه بالا انداختم و گفتم: بذار پای نصیحت!
پشت چشمی نازک کرد و رو به انیس گفت: برو لباسم رو بیار بپوشم!
بعدش رو کرد به من و گفت: تو برو بیرون! نحسیت منو نگیره!
+تا حالا نحسیم کیو گرفته اسرین خانوم؟! چشمات داره درمیاد از حسادت؛ نمیدونی چی بگی میخوای با این حرفات عذابم بدی که سخت در اشتباهی!
خنده ای کرد و گفت: حسادت؟ به چیت حسادت کنم؟ به مادر نداشتنت؟ به اجاق کور بودنت؟ به اون طالع نحست؟ بدبخت چهار روز دیگه سرت هوو میاد میفهمی دنیا دست کیه!فکر کردی تا ابد میشینه ببینه کی بچه ات میشه؟!
پوزخندی زد و گفت: حالا هم برو بیرون من دلم نمیخواد به سرنوشت تو دچار بشم!
لبخند ملیحی زدم و گفتم: تو هیچ وقت به سرنوشت من دچار نمیشی چون نمیتونی زندگیی به خوبی زندگی من داشته باشی!
بدون اینکه منتظر حرفش بمونم از اتاق بیرون اومدم، موقع خوندن خطبه عقد هم نرفتم تو اتاق! خونه پر شده بود از مهمون های غریبه و آشنا، احمد خان و مهتاج خانوم هم بودن!
از خونه بیرون رفتم و چشمی بین مهمونای مرد چرخوندم، دیار و پدرش با دو تا مرد دیگه تو چند قدمیم بودن، احمد خان رو به دیار گفت: اون موقع که تو شهربانی گیر افتاده بودی تورج خان ریش گرو گذاشت واست! خیلی کمک کرد! البته پسرشون واسط شدن بین من و پدرش.
رو پنجه پام بلند شدم تا تورج خان رو ببینم! گردن کشیدم و چشمم خورد به تورج خان و مرد کناریش! انگار آب جوش ریختن رو سرم همون پسری که رفیق ساواش بود و چند وقت پیش مهمون احمد خان بودن!حدس میزدم که اومدن ساواش جلوی در خونه ام هم به این پسر مربوط بود!نفسم رو بیرون دادم و برگشتم تو خونه! چشمام رو روی هم فشار دادم. هر چقدر از ساواش فرار میکردم اون بیشتر جلوم ظاهر میشد!
همون طور که چشمام بسته بود و به بخت بدم لعنت میفرستادم صدای دیار رو از کنارم شنیدم: ماهی؟! اینجا چیکار میکنی؟
چشمام رو باز کردم و بهش نگاه کردم و گفتم: میخوای کجا باشم پس؟
-مگه موقع عقد نیست؟ برو عسل بده دست ابجیت! ما که قسمتون نشد لااقل اونا فیض ببرن!
پوزخندی زدم و گفتم: آبجیم! به اون مار غاشیه نگو آبجی! خودش گفت نباشم، همچین اجاق کور و نحسم؛ سرنوشتم به اون گره میخوره اونم بدبخت میشه و چهار روز دیگه سرش هوو میاد چون نمیتونه بچه دار بشه،+همه اینا رو اون ابجیت گفته؟ ! غلط کرده! خبر نداره سرکار خانم نمیذاره از دو متریش رد بشم بچه کجا بود! در ثانی من غلط بکنم! تو یکیش موندم انقد یاغی و سرکشه که نمیتونم سر به راهش کنم اونوقت برم سراغ دومی ؟!
چشم غره ای رفتم و گفتم: تو جرأت داری اسمشو بیار !
خنده ای کرد و داشت کری میخوند که
--دیار!
چشمام گرد شد و یه لحظه از خجالت مردم! صدای امیر (برادر بزرگتر و ناتنی ایلماه) باعث شد دیار سکوت کنه و با تک سرفه ای برگرده سمتش، امیدم به فاصله امون بود و آروم حرف زدن دیار! مردک بی حیا! شرف و حیثیت منو میبره با این حرفاش!
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_هشتادوپنج
لبخندی به امیر زدم به نسبت اسرین و انیس زیادی خوش قلب بود!
جلو رفتم و حال زنش رو پرسیدم! با ناراحتی سری تکون داد و گفت: تعریفی نداره!
آهی کشیدم و گفتم: خدا کمکش کنه واسه خاطر بچه ها! راستی کجان؟
نگاهش رو تو حیاط چرخوند و گفت: معلوم نیست کجا مشغول بازین! تو برو به مراسم برس این بیرون چیکار داری، منم برم با شوهرت دو کلوم اختلاط کنم !
سر تکون دادم و باشه ای گفتم اونا که رفتن منم تو حیاط دنبال بچه ها چشم چرخوندم و نزدیک اصطبل پیداشون کردم!
لبخندی به روشون زدم! اگه کژال (زن امیر) میمرد چه بلایی سر این دو تا بچه میومد! جفتشون رو بغل کردم و بوسیدیم! صورتشون عین ماه بود و موهای طلایی و پوست سفیدیشون هم ارث مادرشون بود! تا جایی که میدونستم دیگه مراسم عقد تموم شده خودم رو با بچه ها مشغول کردم و بعد برگشتم تو خونه!
اسرین کنار شوهرش نشسته بود و ظاهرش خوشحال بود، با اینکه اصلا دل خوشی ازش نداشتم اما براش آرزوی خوشبختی کردم!
مراسم بزن و بکوب راه افتاده بود و همه مشغول بودن؛ آخر شب و بعد تموم شدن مراسم سوار اتوموبیل شدم و با خستگی گفتم: خیلی خسته ام! خوبه هیچ کاری هم نکردم!دیار نفس عمیقی کشید و با لحن خشکی بهم گفت: برو وسیله هات رو جمع کن، کارام عقب افتادن باید راه بیوفتیم!
به سمت خونه حرکت کردیم ،به عمارت که رسیدیم ،اینقدر خسته بودم که فقط میخواست برم اتاق و بخوام،داخل اتاق شدم و تشک رو پهن کردم،دیار رفت یه سر به پدرش بزنه و بیاد،ولی خیلی زود عصبانی وارد اتاق شد،مادرش هم پشت سرش بود،عصبانی و بلند رو به من گفت وسایل و جمع کن بریم،
مهتاج: دیار مادر،حالا اومده یه سر به این بچه بزنه و میره بخدا خودم شب نشده راهیش میکنم!
رو به من محکم تر گفت: نشنیدی؟ چرا خشکت زده بجنب!
پاهام رو حرکت دادم و صداش رو از پشت سرم شنیدم که رو به مادرش گفت: ازم نخواه جایی که قاتل بچه ام هست بمونم! انگار یادت رفته تو اون شب و روزا چی بهم گذشت و میگذره!
در اتاق رو بستم و لباسایی که دور و بر افتاده بود جمع کردم! اصلا انگار برای مهتاج خانوم مهم نبود که مادرش چه بلایی سرم آورده بود انگار یادش رفته که چطور اول با تهمت قصد بی آبرو کردنم رو داشت و بعدش با نقشه و حیله و جادوو جنبل قصد جوون خودم و بچه ام رو کرد!
یکم طول کشید تا جمع و جور شدم، دیار با یه مَن اخم اومد تو اتاق و گفت: بیرون نیا!
-مگه نمیخوایم بریم؟
سر بالا انداخت و گفت: داره میره!
سر تکون دادم و بغ کرده یه گوشه نشستم این سفرمون از سری قبل که بچه ام مرد واسم سنگین تر اومد انقد که سوز به دلم شد انقد که حسرت خوردم و دم نزدم انقد حرف شنیدم و لال موندم!
بغضم رو قورت دادم و به خودم گفتم: بس کن ایلماه به این فکر کن اگه یه روزی دیار واسه خاطر بچه ازت دست کشید خودت بتونی گلیم خودتو از آب بکشی و محتاج کس نباشی! باید بری دانشگاه و درس بخونی!
به بغضم اجازه باز شدن ندادم! از جام بلند شدم و گفتم: خدیجه خانوم هنوز هست؟
سر تکون داد، پیراهنم رو که از زیر سینه چین میخورد و کمی گشاد میشد رو مرتب کردم، سربندم رو محکم کردم و از تو کیفم سرمه و ماتیک درآوردم و یکم به خودم رسیدم، گونه های بی رنگم رو نیشگون گرفتم و سیلی آرومی زدم به گونه هام تا رنگ بگیره!
رو به دیار گفتم: من میخوام برم بیرون تو نمیخوای بیای؟!
متعجب نگاهم کرد و گفت: کجا بری؟
-پیش بقیه میرم! نه از کسی بدم میاد نه مشکلی دارم با بودن و نبودنش، دلمو سوزوند منم سپردمش به خدا!
شوکه بهم نگاه کرد و گفت: یعنی میخوای بری پیشش؟
سر تکون دادم و بی تعلل رفتم بیرون! خودم رو پنهون کنم و غصه بخورم که اون عفریته دلشاد بشه؟ سلامی بهشون کردم و توجه زیادی به خدیجه خانوم نکردم، خدمه سفره بلندی چیده بودن و غذا میاوردن سر سفره. خدیجه خانوم پشت چشمی نازک کرد و گفت: بزنم به تخته آب زیر پوستت رفته!
-اوضاع خوب باشه، امن باشه جادو و دعا نباشه چرا بد باشم و ناراحت؟
سر تکون داد و نشست سر سفره و گفت: انشالله یه روز این سفره واسه پسر دیار پهن بشه! مادرش هم لایق باشه!تا اومدم حرف بزنم صدا دیار بلند شد: لایق تر از این زن نبوده و نیست! اگه خدا میخواد به من بچه بده با همین زن بده و ولاغیر!
قلبم محکم تپید، چقدر خوبه که این حمایت و توجه رو دارم! لبخندی به روش زدم و دیار به بقیه تعارف زدن بیان سر سفره ! نهارمون رو که خوردیم خدیجه خانوم چند باری زیر زیرکی بحث زن دوم گرفتن دیار و پیش کشید که دیار خیلی راحت جوابش رو میداد! تو دلم از خدا میخواستم اول از همه یه بچه صالح و سالم بهم بده و اگه نداد هم خوشبختیمو ازم نگیره!دم غروب بود که بالاخره خدیجه خانوم رفت و راحت شدم! تو ذهنم پر بود از نقشه واسه آینده ام، میخواستم امتحانام رو خوب بخونم و با معدل بالا قبول بشم
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_هشتادوشش
و با دیار حرف بزنم واسه دانشگاه رفتن. فردای اون روز بعد از اینکه چشم روشنی بچه شاهرخ رو دادیم راهی خونه خودمون شدیم،فردای روزی که رسیدیم خونه افسانه از راه رسید، چشم های کشیده و سبزش متورم و سرخ بود! بینیش از فرط گریه باد کرده بود.
شوکه گفتم: افسانه؟ چیشده دختر!
فین فینی کرد، راهنماییش کردم بشینه و یه لیوان آب براش آوردم و دادم دستش و گفتم: آروم بگیر،یکم آب بخور ببینم چی شده.
کمی از آب خورد و گفت: خاله ام...مرد!
شوکه گفتم: چی؟!یعنی چی؟
-یعنی همین! یعنی مرد تموم شد!
با ناراحتی گفتم: خدا بیامرزه عزیزم!
اشکاش رو پاک کرد و گفت: نمیدونم چیکار کنم، کجا برم چیکار کنم!
- این حرفا چیه دختر، اینجا خونه خودته نگران هیچی نباش.
سری به چپ و راست تکون داد و گفت: شاید برگردم به شوهر قبلیم! آخه هنوز دنبالمه؛ تو ختم خاله ام هم سر و کله اش پیدا شد باز، گفت برگردم! یکم بد اخلاق هست ولی خب میشه تحملش کرد، اصلا باید تحملش کنم!دلم سوخت براش و گفتم: یعنی چی دختر؟ دیوونه ای که میخوای برگردی بهش؟خدا بزرگه، الان وقت همچین تصمیمی نیست!
+پس چیکار کنم؟ هر مردی که از کنارم رد میشه بهم نظر داره سن هم مهم نیست همین که میدونن طلاق گرفتم و کس و کار درست حسابی هم ندارم بسشونه که انواع اقسام پیشنهادا رو بدن! مردم خیابون که جای خود دارن از رگ و پِی خودمم میشنوم!
با ناراحتی و افسوس بهش نگاه کردم که ادامه داد: هر کسی هم که میاد جلو واسه خواستگاری یا زن مرده است یا چند تا بچه داره و یه پاش لبه گوره!بهتر از کیومرث جلو نمیاد واسه منِ بخت برگشته.
-گریه نکن افسانه، تصمیم عجولانه هم نگیر، خدا بزرگه میایم فکرامونو میریزیم روهم، اینجا هم خونه خودته تا هر وقت بمونی قدمت رو چشم ماست!
افسانه که اومد حرف بزنه زنگ در به صدا درومد!از جا بلند شدم و گفتم: الان برمیگردم!
رفتم جلوی در و آروم گفتم:کیه؟
-باز کن خودمم!
دیار بود،متعجب درو باز کردم و آماده بودم بپرسم که چرا خودش درو باز نکرده که با دیدن افشار کنارش علتشو فهمیدم!به هر دوشون سلام کردم و تعارف زدم!تا افشار اومد تو حیاط یاد افسانه افتادم و ترس و هیجان به جونم افتاد! پشت سرشون رفتم تو خونه! افسانه ایستاده بود و افشار هم رو به روش هر دو خیره هم بودن! افشار آب دهنش رو قورت داد و نگاه از افسانه گرفت و رو به من گفت: نمیدونستم مهمون دارین وگرنه مزاحم نمیشدم!
لبخندی زدم و گفتم: مزاحم چیه، مراحمید، بفرمایید بشینین، افسانه جان بشین!
افسانه دستی به موهاش کشید و گفت: من دیگه رفع زحمت کنم!
-چه زحمتی تو که تازه اومدی!
افشار خونسرد رو صندلی نشست و گفت: قدم ما سنگین بود انگار!افسانه دوباره دستی به موهاش کشید و گفت: نه من مزاحم جمعتون نمیشم!
دوست داشتم افسانه رو تا میخوره بزنم!با دست پس میزنه با پا پیش میکشه!دیار رو به افسانه گفت: بشینید سر ظهره درست نیست این موقع که خیابونا خلوت میشه برین بیرون.
افسانه یه نگاه به من انداخت و سر تکون داد و گفت: زحمت میدم بخدا!
دیار با دست اشاره زد بشینه؛ افسانه معذب و سر به زیر یه جاهایی تو تیرس نگاه افشار نشست!
افشار پا رو پا انداخت و همینطور که انگشت اشاره اش رو گونه اش و انگشت وسطش رو لبش بود افسانه رو برنداز میکرد، از نگاه سنگینش قلب منم به تپش افتاد، منتظر بودم یه چیزی به افسانه بگه!
از جا بلند شدم و واسه سر زدن به نهارم رفتم آشپزخونه، از همونجا دیار رو صدا زدم، یکم بعد اومد پیشم و دست به کمر گفت: بالاخره کار خودتو کردی!
-والا من بی تقصیرم روحمم خبر نداشت شما یا افسانه میخواین بیاین. این افسانه بیچاره رو دیدی! خاله اش هم افتاد مرد، آدم بد شانس فقط بد بیاری میاره!
دیار دستی به صورتش کشید و گفت: کار خودته، اینا رو سر و سامون بده، هر چند از نظر من بعیده!
+چرا بعید؟مگه نگفتی افشار دوسش داره!
یکم از ریحون های تازه که واسه آبگوشت خریده بودم گذاشت تو دهنش و گفت: همه چی که دوست داشتن نیست!
+حالا مگه خبط و خطای افسانه چیه؟ بیچاره با دل شکسته برگشته خونه باباش و اینطوری آواره شده، قبل اومدن شما میگفت برمیگرده به شوهر قبلش! بیچاره! پای گناه نکرده باید بسوزه!
-خب سخته قبول کنی که معشوقت یه سری چیزا رو با یکی دیگه تجربه کرده!من باشم سخته برام، دلم صاف نمیشه! وقتی بدونی قبل تو با یکی دیگه بوده دیگه سخت میشه بری سمتش!
اون حرف میزد و دل من بیشتر و بیشتر خالی میشد؛ اون میگفت و من بیشتر میمردم! عرق سردی رو کمرم نشسته بود! دلش صاف نمیشه، دیگه سخت میاد سمتم!سری قبل هم گفته بود از چشمش میوفتم بعدم از دلش میرم!
بدتر از همه اینا این بود که من دروغ میگفتم! پنهون میکردم!الان که این حرفا رو ازش شنیدم عمرا لب باز کنم و چیزی بگم!
یکم دیگه از سبزی شسته شد خورد و گفت: ولی خب این وسطا من زیاد حق نمیدم به افشار!
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_هشتادوهفت
وقت داشت واسه اینکه افسانه رو پابند کنه، نکرد! یه دختربچه چیکار میتونه بکنه با جبر بزرگترش؟! واسه خاطر همین من میگم مقصر افشاره نه اون دختر! از طرفیم میدونم که بخاطر شوهر سابقش سختشه!
نفسی کشید و گفت: دلم میسوزه براش انگار تو برزخه!
با صدای بلند افسانه جفتمون رفتیم سمت نشیمن: بی عرضگی خودتو گردن من ننداز!افشار با گردن سرخ شده رو به روش ایستاد و مثل خودش صدا بلند کرد: بی عرضگی من یا تو که دلت سُریده بود واسه اون مرتیکه که جز پول و پله هیچی نداشت! پولش چشمتو گرفته بود یا اسم و رسمش؟
افسانه: انقد احمقی که نمیدونی هیچی به اختیار من نبوده!
افسانه کیفش رو برداشت و گفت: با اجازه من رفع زحمت میکنم!
تا قدم اول رو برداشت، افشار دستش رو کشید و گفت: باز جا زدی و کم آوردی؟
افسانه چرخید و با دست آزاد سیلی محکمی به صورتش زد و با حرص گفت: دفعه آخری باشه که به من دست میزنی! اونی که همیشه جا زده و کم آورده تویی نه من!
شوکه و حیرت زده به افسانه نگاه میکردم! ته دلم از کاری که کرده بود خوشم اومد!
چند ثانیه ای بی حرف خیره هم بودن و نفس نفس میزدن! افسانه بالاخره نگاه ازش گرفت و راه افتاد سمت در!
دنبالش رفتم و گفتم: چیشد افسانه دعواتون از چی بود آخه؟
+از حرف مفت زدن حضرت آقا! همیشه طلبکار، قبلا هم همین بود یه ذره هم عوض نشده!کینه ای، حق به جانب...
نفسش رو بیرون داد و گفت: من میرم؛ فعلا تا یه هفته تو خیاط خونه میمونم تا ببینم چیکار میکنم!
+افشار که رفت برگرد! من دلم راضی نیست که اینطور الاخون والاخون بشی!
سر تکون داد و گفت: ببینم چی میشه!
ازش خداحافظی کردم و برگشتم تو خونه، دیار و افشار یه گوشه داشتن حرف میزدن، دیار تا منو دید گفت: اونی که نگران کتک خوردن من بود حالا خودش کتک خورده!
دست گذاشت رو پاش و گفت: اشکال نداره، کتک مال مرده!
-ببند گاله رو مرتیکه !
دیار خندید و گفت: حقت بود، سرت اومد!
سری تکون دادم و رفتم تو آشپزخونه و نهارم که آماده شده بود رو تو کاسه ریختم و سبزی و دوغ هم گذاشتم و سفره رو حاضر کردم و صداشون زدم بیان نهار بخورن! دیار کاسه گلسرخی رو گذاشت جلو دستش و گفت: بخور بعد کتک بدنت تحلیل رفته واست لازمه!
-بتازون، خدا خواسته برات ولی ایلماه خانوم من که رفتم یه فصل کتک مهمونش کن تا واسه من زبون درازی نکنه!
جفتمون خندیدیم، نهار رو که خوردیم، افشار عزم رفتن کرد و رو به دیار گفت: گفتی میخواد برگرده به شوهر قبلش؟خاله اشم مرده، جایی هم نداره بره؟
دیار کلافه گفت: خب، چرا اینطوری حرف میزنی چی تو اون مغز کثیفته؟!
+هیچی! زحمت دادم، با اجازه!
دیار دنبالش رفت و منم ازش خداحافظی کردم، کمی بعد که دیار اومد گفت: این میخواد تلافی کنه ببین کی گفتم!
-یعنی چیکار میکنه؟
+ یه نقشه هایی داره!
شونه بالا انداختم و مشغول کارام شدم، فردای اون روز که تو راه خیاط خونه بودم حس میکردم کسی سایه به سایه دنبالمه، هر چقدر که برمیگشتم کسی نبود...نفس هام تند شده بود و قلبم محکم میزد.
کوچه رو سریع پیچیدم و نزدیک خیاط خونه بودم که حس کردم کسی پشت سرم راه میره، سریع چرخیدم و چشم تو چشم افشار شدم!
نفسم رو فوت کردم و با چشم های گرد شده رو به افشار گفتم: دنبال من راه افتادی؟
تک سرفه ای زد و گفت: نه اتفاقی داشتم از اینجا رد میشدم.
کیفم رو تو دستم جابجا کردم و ابرو بالا انداختم و سر تکون دادم و گفتم: اومدی دنبال افسانه؟ فکر نکنم با اون گندی که زدی بخواد تورو ببینه!
دستی کشید بین موهاش و گفت: من فقط از اینجا رد میشدم!
خندیدم و گفتم: حالا که رد شدی بذار بگم که درست اومدی فعلا همینجاست.
سر تکون داد و گفت: با اجازه من برم.
افشار رفت و منم رفتم تو حیاط خونه، اما همچنان حس میکردم که یه جفت چشم اون بیرون منو میپاد!
بیخیال سری تکون دادم و رفتم سر کلاسم، افسانه نشسته بود و چشماش مثل دیروز سرخ و متورم بود! زیاد هم حرف نزد!آخر کلاس وسایلش رو جمع کرد و گفت: میخوام برگردم خونه خودمون، کیومرث میگفت آخر هفته میاد دنبالم!چشم گرد کردم و گفتم: تو کی کیومرث رو دیدی که قرار مدار هم گذاشتی باهاش؟
سرش رو انداخت پایین و گفت: صبح اومده بود جلوی در، بعدشم خودم رفتم خونه امون، به ننه ام گفتم اونم بیخیال قهر و غیظ شد و قرار شد برگردم خونه، از اولم اشتباه کردم، دختر بی کس و کار رو چه به این غلطا؟ همین که کیومرث میخواد برگردونَدَم برم خدارو شکر کنم!با ناراحتی گفتم: کار غلط و اشتباه نکن افسانه، زود تصمیم نگیر! عاقل باش یکم؟
سر تکون داد و گفت: دیگه راه از این بهتر واسه من نیست!
افسانه چمدون به دست رفت و منم وسایلم رو جمع و جور کردم و راه افتادم بیرون، قرار بود دیار مثل همیشه بیاد دنبالم.از در که بیرون رفتم چشمم افتاد به ماشینمون و رفتم سمتش
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_هشتادوهشت
هنوز دو قدم برنداشته بودم که تنه محکمی بهم خورد، پام پیچ خورد و تعادلم رو از دست دادم و خوردم زمین، وسیله هام رو زمین ول شدن و پام از درد ذوق ذوق میکرد! سرم رو بالا گرفتم و به کسی که بهم تنه زده بود زل زدم! یهو دلم ریخت با دیدنش! اون چشمای سبز رنگ و قد بلند، اون غرور نشسته تو نگاهش که هنوزم پا برجا بود! خم شد سمتم و دستش رو دراز کرد و گفت: ببخشید خانوم!
دستش پس زده شد و یقه اش گرفتار دستای دیار شد با ضرب هولش داد عقب و با خشم گفت: کوری مرتیکه؟!نمیبینی مگه؟
سریع خودم رو جمع کردم و از جا بلند شدم، منتظر بودم یه چیزی همینجا بگه و ابرو و حیثیتمو به بازی بگیره! ولی دستاش رو گذاشت رو دست دیار و معذرت خواهی کرد! دیار با اخم گفت: دیدم که عمدی زدی!میدم پدرت رو دربیارن مرتیکه تا دیگه هوس نکنی مزاحم ناموس مردم بشی!
کتش رو از پشت کشیدم و گفتم: بریم دیار، من خوبم!
+تو برو تو ماشین! تا منم بیام!
--دیار! لطفاً، ولش کن! خودتو درگیرش نکن...بریم من خسته ام.
+گفتم تو برو!
اینو که گفت به ناچار رفتم و تو ماشین نشستم!لبام رو روی هم فشار دادم، قلبم محکم و پر تپش میکوبید!
عمدی زده بود! فقط برای اینکه نشون بده هست، از زیر و بم زندگیم خبر داره! هست و دنبال تلافی کردنه... تلافی؟ لابد یاد بی عرضه بودن خودش افتاده و الان پشیمونه!
دورا دور از مادربزرگم شنیده بودم که هنوز بی سر و همسر مونده، حالا هم اومده چشمش به مال و زندگی من افتاده و از خوبی و جمالش سوخته! اگر یک کلام از اون دورانی که باهاش داشت به دیار میگفت چی؟! من با ساواش زیادی ممنوعه تجربه کرده بودم!
الان عشق و زندگی آرومم کرده وگرنه زیادی شر بودم و خط احدی رو نمیخوندم! اگه از قرارای شبانه ام پشت عمارت بگه؟ یا روزایی که دزدکی میرفتم باغ سیب و دو تایی بگو بخند راه مینداختیم...
عرق سردی رو تنم نشست، چقدر احمق و کور بودم، این مرد بی عرضه کجا و دیار کجا...؟!
اگه یک کلام از رسوایی شب عروسی میگفت چی؟ حتما دیار سرم رو بیخ تا بیخ میبرید و روی سینه ام میذاشت!
وقتی ولش کرد و برگشت سمت ماشین نفسم رو لرزون بیرون دادم و گفتم: چیشد؟
+میخواستی چی بشه مرتیکه به گوه خوردن افتاد و رفت!
آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم، از دلهره قلبم تا تو دهنم بالا اومده بود و دلم بهم پیچ میخورد!
-جاییت زخم نشد؟
کف دستم کمی میسوخت و زخم شده بود، دستم رو به سمتش گرفتم و گفتم: یکم دستم زخم شده و سر زانوم میسوزه!
سر تکون داد و گفت: تو چرا حواست نبود؟
-چشمم به ماشین افتاد خواستم بیام این سمتی، دیگه حواسم نبود!
سر تکون داد و زیر لب غر زد: دختره سر به هوا!
سگرمه هاش تو هم بود، ماشین با غرش کوتاهی روشن شد و راه افتاد...
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، انگار خوشی به من بیچاره نیومده!
بغض تو گلوم لانه کرده بود و به سختی جلوی ریزش اشکام رو میگرفتم، من به هیچ وجه نمیخواستم دیار چیزی از گذشته ام و از ساواش بدونه! من نمیخواستم این حمایت و محبت رو از دست بدم!
تا خونه چشمام رو بستم و تو ذهنم جلو جلو به این فکر میکردم که اگه بفهمه چی میشه؟!چیکار میکنه، دیاری که حتی از خوابمم گذشت نکرد! وقتی اون فرهاد الدنگ منو دزدید و شب پیدا شدنم از ترس کابوس هایی که میدیدم اسم فرهاد رو آوردم اونقدر بازپرسی کرد تا بفهمه چی دیدم و چی بوده! منِ احمقی که اون شب بهش دروغ گفتم.چقدر بیشتر فکر میکردم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که گند زدم! هر طور بخوام جمعش کنم فقط و فقط خراب تر میشه! نفسم رو بیرون دادم و ماشین تو حیاط نگهداشت و پیاده شد، پشت سرش پیاده شدم، تو خونه کف دست و زانوم رو نگاه کرد و کمی ضدعفونی کرد! انقد غرق فکر و خیال بودم که سوزشش رو حس نمیکردم!
نگاهی به صورتم انداخت و گفت: چیه؟ مثل افشار شدی! تارک دنیا و بی حس و حال!
دستی به موهام کشیدم خودش کمک کرد که بازم یه چاخان سر هم کنم و بهش تحویل بدم: امروز افشار اومده بود خیاط خونه! بعدشم افسانه بار و بندیل جمع کرد که برگرده خونه مادربزرگش! میگفت اون شوهر قبلیش گفته آخر هفته میاد دنبالش!برگرده سر خونه زندگیش!
-چیشد اونکه جار و جنجال راه انداخت که بمیره هم برنمیگرده!ناراحت گفتم:بهش حق میدم! بی کس و آواره که باشی به هر چیزی رو میاری و چنگ میندازی! اون افشارم اگه خیلی دلش گیره و هنوز میخوادش بیخود دست دست نکنه!
تازه داشتم سوزش دستم رو حس میکردم؛ دستی رو زخمم کشیدم و به قصد عوض کردن لباس هام رفتم تو اتاق، پیراهنی تن زدم و از پشت پنجره نگاهی به کوچه انداختم هیچ کس نبود! نفس راحتی کشیدم و رفتم پایین، دوباره حواسم پرت شده بود و هر دفعه که دیار صدام میکرد از جا میپریدم،خدایا خودت کمک کن خودمو جمع کنم! خودت شر ساواش رو از زندگیم دور کن، بذار نفس بکشم...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃هر گل خوشبو که گل یاس نیست
🌸🍃هر چه تلألو کند الماس نیست
🌸🍃ماه زیاد است و برادر بسی
🌸🍃هیچ یکی حضرت عبـاس نیست
🌺سالروز ولادت فرخنده حضرت قمربنی هاشم حضرت ابوالفضل عباس علیهالسلام بر همه عاشقان حضرتش مبارکباد🌺
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزتون به همین زیبایی 🌸🌿
#صبح_بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_هشتادونه
همه جور سختی کشیدم.میدونم دروغ گفتم، پنهون کردم ولی منو لااقل بخاطر اون بچه از دست رفته ام و دل سوخته ام ببخش و به زندگیم رحم کن.
بی اراده اشکام راه افتادن، میترسیدم زبون وا کنم و برم گردونه خونه آقام و واسه دومین بار رو سیاه عالم بشم.
نمیخواستم از دستش بدم، انگار زیادی دلبسته شده بودم و همین همه چیو برام سخت تر میکرد، فقط میخواستم با چنگ و دندون زندگیم رو نگه دارم!
-ماهی؟ چته تو؟ واسه چی داری گریه میکنی؟ منو نگاه کن!!
سرم پایین بود و اشکام دونه دونه میریخت، حالم از این ضعف و وابستگی بهم میخورد! دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو بالا آورد و گفت: چپیدی تو این کوفتی و زار میزنی واس خاطر چی؟!ها؟
سرم رو عقب کشیدم و گفتم: هیچی ، تنهام بذار!
-عه؟ توروخدا! چه غلطا...تنهام بذار!
ادام رو در میآورد! اشکام رو پاک کردم و فین فینی کردم که دوباره و شاکی تر گفت: چت شده نمیخوای بگی؟ شدم نامحرم الان؟!
همین الان التماس خدا میکردم که به زندگیم رحم کنه و باز میخواستم دروغ بگم! راهی نداشتم چی میگفتم از ساواش؟ از اون روزای سر تا پا ممنوعه...
بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: ما چرا بچه دار نمیشیم ها؟ نکنه دیگه من نمیتونم بچه بیارم، نازا شدم؟اَه بلندی گفت و با حرص لب زد: بخاطر یه بچه داری اینطوری گریه میکنی، چند بار بهت بگم طول میکشه؟! نمیشه که هر روز و هر لحظه منتظر باشی! اگه خدا بخواد میده، انقد دلنگرون نباش بعدشم بچه باشه و نباشه تو برام کافیی!
وای که سر تا پام خیس عرق شد! عرقِ شرم! خاک بر سرم کنن، بخاطر دروغم بخاطر پنهون کاریم! کاش همونجا که پرسید ساواش کیه مثل آدم جوابش رو میدادم و دروغ نمیگفتم!
لبخندی بهم زد و گفت: شام رو بکش بخوریم.
خندیدم و سر تکون دادم و فکرم رو به سختی از ساواش خالی کردم، تا خوبه قدر زندگیم رو بدونم! سفره رو حاضر کردم و غذا رو کشیدم و دوتایی مشغول شدیم.
غذام رو که خوردیم ظرف و ظروف رو جمع کردم و شستم، چایی دم کردم.
این وسط هی دیار دورم میپلکید و دائم تو دست و پام بود.
آخر سر کلافه گفتم: دیار یه ذره برو اونور الان میام چایی سوزوندم!
خندید و گفت از ابن کاسه قوری بیشتر خوشت میاد تا من.
خندیدم و گفتم: به کاسه قوری هم حسادت میکنی؟
گفت: اره چون دو دستی چسبیدی بهشون .
خندیدم و گفتم: مگه بده؟!
ول کن این قوری وامونده رو!
بیخیال چایی ریختن چرخیدم سمتش و گفتم: انقد عز و جز و ناله کردی که همه چیو ول کردم!
گفت: خوب کردی! خدا و پیغمبرش هم میگن اول شوهر بعد بقیه چیزا.
خندیدم و گفتم: حالا واسه من آیه و حدیث میاری؟
غیر اینه؟ رضایت شوهر کلید بهشته خانوم!
نرم خندیدم.
یه سینی چای ریختم و رو مبل نشستیم. گفت: ببینم تو درس میخونی؟ نزدیک امتحاناست!پاشو دختر!
-مگه مجال درس خوندن میدی به من؟
+کلاس خیاطی اینور اونور، سرک کشیدن تو زندگی این و اون تعطیل تا آخر امتحانا درساتو میخونی، مشکل داشتی هم شبا از خودم بپرس! دیگه سال آخره، اگه معدلت خوب باشه میفرستمت دانشگاه!
ذوق زده و با چشمان گشاد شده رو تخت نشستم و قدر دان بهش نگاه کردم و گفتم: وعده سر خرمن که نیست؟!
-شرطش اینه که معدلت بالای هفده بشه.
لبام آویزون شد، ناراحت گفتم: سخته!
-ولی می ارزه، تنبلی رو بذار کنار هوش و حواست رو بده به درس!
سرم رو تکون دادم و به ناچار قبول کردم...
دیار که رفت از جام بلند شدم، بار و بندیلم رو جمع کردم و رفتم آشپزخونه، جابجایی ظرف و ظروف، به آینده ام فکر میکردم اگه معدلم بالای هفده میشد میتونستم برم دانشگاه! همون جایی که همیشه از جلوش رد میشم و خیره خیره به سر درش نگاه میکنم! هیچ دلم نمیخواست از دیار کمتر باشم؛ دلم میخواست با سواد باشم، دکتر بشم و مطب بزنم!
بی اراده لبخندی زدم! در ثانیه ساواش تو نظرم نقش بست و لبخندم رو لبام ماسید!اگر وقتی که دیار بیرونه بره پیشش و چیزی بهش بگه چی؟! تنم سرد شد و پوستم دون دون! کارهام و تموم کردم و برگشتم تو اتاق، از پنجره به خیابان زل زدم اما خبری نبود!
اصلا کاش ساواش میمیرد! به جایی رسیده بودم که واسه کسی که یه زمانی خاطر خواهش بودم آرزوی مرگ میکردم! آهی کشیدم و کتاب هام رو وسط اتاق گذاشتم و با ریاضی شروع کردم بلکه ذهنم مشغول مسئله بشه و درگیر ساواش نشم! نیم ساعتی مشغول بودم که ترس و دلهره امانم رو برید!
از جا بلند شدم و دور اتاق چرخیدم، منتظر برگشت دیار بودم و از پنجره هزار بار خیابون رو نگاه کردم! دیار که برگشت سر تا پا چشم شدم واسه دیدن حالتاش، گره بین ابروهاش دلم رو خالی کرد.
هولزده پرسیدم: حالت خوبه دیار؟
خودش رو روی مبل رها کرد و کراوتش رو کمی شل کرد و گفت: سرم خیلی درد میکنه، یه لیوان آب برام بیار!
نفسم رو بیرون دادم، برخلاف ظاهرش صداش آروم بود!خیالم راحت شد و خداروشکر کردم،شاکی گفت:خشکت زده؟ یه لیوان آب خواستم!
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_نود
سریع یه لیوان آب دادم دستش و کنارش نشستم و گفتم: چیزی شده؟
سرش رو بالا انداخت و گفت: با چند تا زبون نفهم دعوام شد!
لیوان رو گذاشت رو میز و سرش رو گذاشت رو مبل و با چشم های بسته به شقیقه اش اشاره زد و گفت: دستام رو گذاشتم رو شقیقه اش و آروم شروع کردم به ماساژ دادن و دورانی حرکت دادن.انگشتام رو کشیدم کف سرش و انقدری کارم رو انجام دادم که نفساش آروم شد و قفسه سینه اش آروم بالا و پایین میرفت.
دستام رو عقب کشیدم و به صورتش نگاه کردم! اگر این آرامش بهم میخورد چی؟تازه زندگی داشت روی خوششو بهم نشون میداد، درس دانشگاه، دکتر شدن، خیاطی...
نفسی کشیدم و همونطور خیره دیار موندم تا بیدار بشه!انقدر منتظر که خودمم چشمام گرم شد.
-ماهی؟ طلا؟ ماه طلا؟!
پلکام لغزید و چشمام رو باز کردم و آروم گفتم: چیشده؟
سرش رو بلند کرد و گفت: خودتو خوابوندی منم خواب کردی!
لبخندی زد و گفت: پاشو که روده کوچیکه بزرگه رو خورد!
-شام نداریم که!خوابم برد!
خندید و گفت: خودم خوابت کردم، خودمم جورشو میکشم، بریم بیرون یه کباب مشت بهت بدم؛ جیگرت حال بیاد!
لبخند زدم و از جا بلند شدم و رفتم تو اتاق و آماده شدم و برگشتم پیشش و گفتم: سر دردت بهتر شد؟
سر تکون داد و گفت: خوبم، دستات معجزه میکنن!
خندیدم و دو تایی باهم رفتیم بیرون اون شب شام رو باهم تو یه کبابی خوردیم و برگشتیم خونه، فرداش طاقت نیاوردم و حاضر شدم و رفتم خیاط خونه، انقد تو خونه فکر و خیال میکردم که به جنون میرسیدم! تازه پامو گذاشته بودم تو حیاط خونه که یه نفر از پشت سر بهم نزدیک شد و گفت: تو ایلماهی؟!
سر تکون دادم و رو به دختر جوون گفتم: منم، چیزی میخوای؟
یه تیکه کاغذ گرفت سمتم و گفت: یه آقایی اینو داد بهت بدم!
کاغذ رو داد دستم و رفت! تای کاغذ رو باز کردم و تا چشمم خورد به خطش فهمیدم از طرف ساواشه! آب دهنم رو قورت دادم!
ازم خواسته بود برم دیدنش! یه تهدید ریز هم تو جمله هاش بود!
آهی کشیدم و دست دست کردم نمیدونستم چیکار کنم، یه دلم میگفت برو ببین مزه دهنش چیه و چی میخواد! یه دلم میگفت بشین سر جات و بیخیال ساواش شو!پیراهنم رو تو دستم مشت کردم و از حیاط بیرون رفتم مرگ یبار و شیون هم یکبار!
نگاهی به کوچه انداختم و رفتم سمت کوچه باریک و خلوت کنار خیاط خونه.
ساواش تو کوچه ایستاده بود و تکیه اش به دیوار بود و سیگار دود میکرد! جلو رفتم و با اخم های گره کرده و لحن محکم گفتم: چی میخوای از جون من؟ واسه چی نمیذاری زندگیم رو بکنم! اون همه بلا سرم آوردین بَسَم نبود که دوباره اومدی سراغم؟
تکیه اش رو از دیوار گرفت و گفت: خوشگل شدی، شهری شدی! پیراهن و کت دامن میپوشی و کلاه فرنگی سرت میذاری!
چشمام رو بستم و گفتم: تو رو سننه!لبخندی زد و گفت: تا وقتی خواهرم کنیز اون خونه است و تو بند شما به من ربطی نداره ولی وقتی آزاد بشه به من ربط پیدا میکنه! فعلا خوش باش که قصد ندارم عیش و خوشیت رو بهم بزنم!
-کی هستی که بخوای عیش منو بهم بزنی! حقی نداری، یادت افتاده که چقدر بی عرضه بودی، انقد که نمیتونستی آب دماغت رو بالا بکشی حالا راه افتادی دنبال من که چی بشه؟!
-حقمو بگیرم!
+حقت؟ حقت همونی بود که وسط اون همه آدم به باد کتک گرفتیش بهش انگ و تهمت زدی، حتی نتونستی به مادرت بگی تو! حالا برو و سرک تو زندگی من نکش که نه ترسی ازت دارم نه برام مهمی!راهتو بکش و برو که دیگه هیچ حقی نداری.
یه قدم جلو اومد و گفت: نوبت منم میرسه! بین خاص و عام انگشت نمام کردی، خواهرم و کنیز و کلفت خانواده ات کردی نوبت منم میرسه! تا اون موقع خوش باش.
+منو نترسون شوهرم از همه چی خبر داره!
-پس میدونه ساواش کیه! میدونه که باهاش تا کجاها رفتی و چیا گفتی؟یعنی برم دم اون دکون بقالیش بگم من ساواشم میفهمه معشوقه سابق زنش بودم؟!لبام رو روهم فشار دادم و سکوت کردم! پوزخندی زد و گفت: نه دیگه! نمیدونه!
سرش رو بهم نزدیک کرد و خبیث گفت: حاضری چیکار کنی تا چیزی بهش نگم؟ ها؟
دستم رو بردم بالا و سیلی محکمی بهش زدم و گفتم: هر غلطی که میخوای بکن! مرگ رو ترجیح میدم به ذلت و خواری!
در حالی که نفس نفس میزد عقب رفت و انگشتش رو کشید گوشه لبش و گفت: فعلا خوش باش که تا خواهرم گرو شماست کاریت ندارم! ولی بترس از روزی که آزاد بشه...آب دهنم رو قورت دادن و با خشم نگاهش کردم! تنه ای بهم زد و از کنارم رد شد.
همونجا تو کوچه نشستم؛ همینم مونده بود این مرتیکه برام شاخ و شونه بکشه! پسرۀ بی عرضه!
از جام بلند شدم، لااقل خیالم راحت شده بود که خواهرش گرو ماست و حالا حالا ها نمیتونه کاری کنه!از جا بلند شدم و رفتم تو خیاط خونه، کلاسم رو با بی حواسی گذروندم و برگشتم خونه یک هفته تمام با نگرانی گذشت! دیگه هیچ خبری از ساواش نبود نه تو کوچه و خیابون نه جلوی خیاط خونه،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_نودریک
دیار هم مثل همیشه بود میرفت میومد، عین همیشه زبون میریخت..
همه چی خوب بود و دل منم کم کم آروم گرفت! انگار پای حرفش مونده بود و بخاطر خواهرش هم شده سکوت کرده بود.
دیس برنج رو گذاشتم جلو دستش و گفتم: این رفیق بی خاصیتت تکون از تکون نخورد؟ نمیخواد هیچ کاری کنه؟! افسانه رفتنی شده ها! فردا شب پسره میخواد بیاد خواستگاری و قول و قرار بذاره، میدونی که چون سری دومه سور و سات نمیخواد یه راست عقد میکنن و میرن سر خونه زندگیشون!
دیار کمی از غذاش خورد و گفت: باز سرک کشیدی تو زندگی این و اون؟ میشه پسره رو زور کنم؟ خودش عقل داره خیلی دلش بخواد میره میگیردش .
-عه توأم مثلا رفیقشی یکم باهاش حرف بزن!
نفسی کشید و گفت: بهش گفتم، اندازه کافی هم باهاش حرف زدم! از این بیشترش دیگه میشه دخالت.
مشغول غذام شدم و گفتم: خب حرفش چیه؟
+لال مونی گرفته!هیچی نمیگه، معلوم نیست تو اون مغز معیوبش چی میگذره، شب و روزش تو کاباره میگذره و خودشو با اون کوفتی ها سرگرم کرده!مست و پاتیله عقلش زایل شده!
آهی کشیدم و گفتم: ولی حق اون افسانه بیچاره نبود که از بی کسی دوباره پناه ببره به اون کفتار !
-تو حواست رو بده به زندگیت که یکی اون بیرون شوهرت رو ندزده!
+اون یه نفر شکر خورد!
با چشم های ریز شده بهش نگاه کردم و گفتم: حالا واسه چی اینو گفتی؟ کسی کاری کرده؟ تو اون بی صاحاب شده زنم هست؟هست دیار؟
خندید و گفت: نه، یه چیزی گفتم حالا!
+من فردا میام اونجا ببینم کی به خودش این جرأت رو داده!
-نمیخواد بیای، فردا پس فردا مهمون مهم دارم، خودمم جایی نمیرم!
+داری سرم سبزه میمالی، نه؟
-نه میخوام اونی که میخوای بری پیِشش رو بیارم تو خونه!
چشمم گرد شد و تو دلم خالی! بهت زده گفتم: یعن..یعنی چی؟!
-حسودی نکن ماهی!
+حسودی؟فکر کنم کار از حسودی گذشته! زیر سرت بلند شده،نه؟ خاک بر سرت کنن ماهی هی برو درس بخون، خیاط خونه برو بشور بساب عمارت اعیونی پدریت رو ول کن بیا تو این خراب شده اونوقت شوهر دریده ات بشینه جلوت پررو پررو بخواد هوو بیاره سرت!
بلند خندید و گفت: آخ که جون گرفتم میدونی چند وقته اینطور حرصت ندادم؟ سرخ شدی که!
قاشقم رو کوبیدم رو سفره و بشقاب رو از جلو دستش برداشتم و خالی کردم بین آشغالا و گفتم: برو همون زنیکه برات پخت و کنه!
بلند تر خندید و گفت: اصلا بذار من حرفمو بزنم، الله اکبر گرفتار شدیما! غذای خودتو به من میدی گذشت در کار نیست! این چه رفتاریه با شوهر گشنه و تشنه ات!
بشقابم رو گذاشت جلو دستش و گفت: قبل اینکه برم فرنگ اینجا یه استاد داشتم مرد بسیار شریفی بود،چند وقت پیش منو دید حرف زدیم، حس کردم به اشتباه افتاد! روم نشد بهش بگم واسه همین دعوتش کردم خونه! حالا جوش نیار دیگه...
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: یه کلام میگفتی زن دارم! اون حلقه چیه تو دستت؟!
-اون روز مشغول کار بودم دستکش داشتم!
پوفی کشیدم و گفتم: انتظار نداری که پذیرایی کنم ازش از من پس کی مهمون داری کنه؟ من؟
شونه بالا انداختم و بی توجه گفتم: من که قرار نیست جلوی اون دختره خم و راست بشم، خودت فکر چاره کن!
دیار خندید و گفت: کو تا اومدن اونا!غذات رو بخور.
دیگه میلم به غذا نرفت، معلومه مردی که انقد برو بیا داره انقدر هم خاطرخواه داره...
غذاش رو که خورد سفره رو جمع کردم و ظرف و ظروف رو شستم و چایی دم کردم، دیار دوری تو خونه زد و گفت: فردا میسپرم طوبی خانوم چند نفر رو بیاره خونه رو تمیز کنن!
- ها! خوب میکنی، بده واسه تشریف فرمایی خانوم آب و جارو کنن، گاو و گوسفند قربونی کنن!
-اصلا دلم لک زده بود واسه این حرص خوردنات، ماهی یادته مار پاتو نیش زد؟!
+کاش تورو میزد، با این کارات!از دستت راحت میشدم!
خندید و گفت: اگه منو میزد نجاتم نمیدادی؟
-چون اون موقع ها ازت بدم میومد معلومه که نمیدادم!
با لبخند گفت: الان بدت نمیاد؟
اهل سرخ و سفید شدن نبودم، اما یه لحظه خجالت کشیدم، دوست داشتم بهش بگم که اگه یه روزی فهمید ساواش نامی هم بوده بدونه که دوسش دارم!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: الان که فرق داره، خاطرت عزیزه وگرنه به درک که یه دختره فکر و خیال در مورد تو داره!
اون شب رو با فکر به اون دختر، ساواش درس و دانشگاه گذروندم...
خودمم موندم کی و کجا باید درس بخونم؟! فردای اون روز اول صبحی طوبی خانوم و دو تا خانوم دیگه اومدن و افتادن به جون خونه واسه شام طرح و نقشه دادن که چی باشه و چی نباشه، سه چهار نفری مشغول بودیم که یه مهمونی درست درمون راه بندازیم؛ چون دیار تاکیید میکرد مهمونی مهمه! استادش از دستش میره، فلانه، بهمانه!خونه که جمع و جور شد و غذا ها داشتن آماده میشدن، رفتم حموم و تر و تمیز که شدم برگشتم و از بین کمدم گشتم تا یه لباس مناسب پیدا کنم، دلم نمیخواست جلوی اون دختر ندیده و نشناخته کم بیارم، میخواستم بی نقص باشم!
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾