فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍃امروزتون قشنگ
☕️🍃میان هزاران دیروز
🌺🍃و میلیونها فـردا
☕️🍃فقط امروز هست
🌺🍃خدایا شکرت
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونودویک
و همچین قانونی گذاشته ؟ این حرف تو یعنی اعتقاد نداشتن به خدا، خدا ازم می گیره یعنی چی ؟ خدا مگه اینقدر کوچیکه که بشینه هر کس رو که تو دوست داری ازت بگیره ؟ فکرشو بکن اصلاً این صفت رو به خدا دادن معنی اش چیه ؟
خیلی خب قبول دارم برای تو اتفاقات بدی افتاده و چند نفر رو که دوست داشتی از دست دادی اصلاً این دلیل نمیشه که منم بمیرم،اصلاً از کجا معلوم همه ی این حوادث برای این نبوده که من و تو با هم باشیم ؟ وای باورم نمیشه تو ؟ ای سودا داره این حرف رو می زنه ؟ واقعاً مشکل تو اینه ؟ منو بگو که از دیشب تا حالا هزار تا فکر و خیال به سرم زد ، اینطوری که تو فکر می کنی پس همه ی آدم های دنیا باید همینو بگن چون مرگ و جدایی قسمتی از زندگی ما آدم هاست ، اصلاً کی از آینده خبر داره ؟
اگر به این فکرا ادامه بدی زندگی خودت رو نابود می کنی ، یادت هست می گفتی من غصه هامو از روی سرم می زارم زمین و شادی می کنم ،هر چی در گذشته بود بزار زمین ،بیا دستت رو بده به من و با هم زندگی کنیم ، بهت قول میدم به این زودی ها قصد مردن ندارم ، ولی اگر وقتش رسید ترجیح میدم توی پیش تو باشم،دیگه نمی خوام هیچ حرفی بزنی، شازده امشب مهمون داره، فردا شب میایم خواستگاری تو ، نه دیگه به حرفت گوش می کنم و نه دیگه صبر دارم ، تموم شد، هر چی این موضوع رو کش بدیم بدتر میشه.
گفتم :مگه شازده خبر داره ؟ اون خودش به من گفت که حق ندارم این کارو بکنم ، حالا چی شده می خواد با شماها بیاد خواستگاری ؟
خندید و نگاهی به من کرد و گفت : اون نمی خواد بیاد خواستگاری ما می خوایم تو رو از شازده خواستگاری کنیم اونم موافقه من و بابا رفتیم و باهاشون حرف زدیم .
گفتم : خب چرا اون روز که اومدی مدرسه همینو به من نگفتی ؟ یکی از اون مشکل های من شازده بود و فکر می کردم مخالفه.
گفت : اصلاً تو گذاشتی من حرف بزنم ؟ اومده بودم برات بگم که همه رو راضی کردم و ازت وقت بگیرم ، مگه تو فرصت دادی ؟
آره شازده اولش که فهمیده بود مخالفت می کرد ولی دیگه نیست و اونم مثل عزیزم راضی شده .
گفتم : سرهنگ چی میگه ؟
گفت : بابا ؟ اون که از اولم مخالفتی نداشت و چند بار به شوخی به من گفته بود از این خوشگل تر گیرت نمیاد.
گفتم : من اول باید با شازده حرف بزنم اینطوری نمیشه بعدم بدون اجازه آنا و پدر و مادر ایلخان نمی تونم زن تو بشم .
گفت : آخه تو کجای کاری ؟ من اول از آنا اجازه گرفتم وقتی بر می گشتم تو رو دست من سپرد بهت قول میدم به محض اینکه عقد کردیم بریم دست بوس خوبه ؟ قربونت برم ، چرا این همه دنیا رو سخت گرفتی تو که اینطوری نبودی ؟
گفتم : فقط چند دقیقه خودتو بزار جای من، اون وقت متوجه میشی که من خیلی خوب دوام آوردم.
نمی دونم دیگه زبونم بسته شد انگار از ته دلم همینو می خواستم آروم شدم و تسلیم و علیرضا با خوشحالی منو پیاده کرد و رفت.
به محض اینکه وارد مدرسه شدم رفتم سراغ تلفن و صفر رو گرفتم و گفتم بیست و دو بیست و چهار و منتظر شدم تا شازده گوشی رو بر داره آخه اون زمان همه ی مردم صبح زود بیدار می شدن و موقع طلوع آفتاب هیچکس توی رختخواب نبود ، و شازده این موقع روز همیشه ورزش کرده بود و داشت ناشتایی می خورد ،همینطور که دهنش می جنبید گفت : الو .گفتم : سلام شازده منم ای سودا .
گفت : سلام دخترم چرا دیروز نیومدی ؟ گفتم مریض بودم وگرنه خیلی دلم می خواست شما رو ببینم ، دلم براتون تنگ شده ، فخرالزمان خوب بود ؟
گفت : منم دلم برات تنگ شده منتها مهمون دارم و نتونستم خودم بیام دیدنت ، برای اون آتیش پاره ی تو بیشتر دل تنگم .
راستی می خواستم ببینمت و در مورد علیرضا باهات حرف بزنم ، سرهنگ اصرار داره تو رو برای علیرضا بگیره می خواستم نظر خودت رو بدونم ،بعداً نگی شازده به زور منو وادار کرد.
گفتم : اختیار دارین شازده شما جای پدر من هستین ، دیشب ملک خانم اومده بود خونه ی ما ، الانم با علیرضا حرف زدم ، شازده شما هر چی صلاح بدونین من همون کارو می کنم .
گفت : علیرضا که پسر خوبیه ، ولی من دلم می خواست با یک آدم مناسب تر ازدواج کنی ، حالام طوری نیست اگر دلت با اونه منم حرفی ندارم ، فردا شب با ننجون و بمانی بیا خونه ی ما همین جا خواستگاری و قول و قرار انجام بشه .
گفتم : چشم ولی مزاحم مهمون های شما نیستیم ؟
گفت : نه اما من نمی تونم توی خونه تنهاشون بزارم ، باغم که نمیشه ببرمشون گرم کردن عمارت توی این سرما مکافات داره، پس بهتره شما ها بیاین اینجا.
وقتی گوشی رو قطع کردم واقعاً رنگ دنیا برام عوض شده بود، هنوز نمی دونستم که با ملک خانم چطور می تونم کنار بیام ولی اینو مطمئن بودم که علیرضا رو خیلی دوست دارم و انگار همه ی دردم همین بود و نمی خواستم پیش خودم اعتراف کنم.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونودودو
مثل یک پروانه سبکبال شده بودم ، اون روز توی مدرسه هر کس بهم می رسید می گفت تا حالا تو رو اینطور خوشحال ندیده بودیم ،ظهر که اَدی داشت بچه ها رو می فرستاد خونه ، یک مرتبه دوید طرف حوضخونه و گفت : ای سودا علیرضا هست دم در، منتظر تو بوده .
گفتم : خوب ؟ که چی ؟
گفت : نگران نباش ، تو می توانی بروی من مراقبت می کنم از مدرسه رفتم جلوی در و پرسیدم اَدی تو چی می دونی ؟
گفت : همه چیز را ، تو خواسته باشی به همسری علیرضا آمدن .
گفتم : حالا بگو توی شهر کی خبر نداره ؟
گفت : بله فضول زیاد هست ، فکر من بود که تو قبلاً از این باید با من می گفتی .
گفتم : ولی خودمم امروز فهمیدم بهم بگو کی به تو گفته ؟ از کِی می دونی ؟
گفت : چه برای کی اهمیت میده ! مهم تو هست خوشحال باشی ، فروزان خانم خبر دار شد و به من هم گفت. امروز که علیرضا دیدم اینجاست فهمیدم که راستشو گفته .
دیگه درد سرتون ندم ، اون روز با علیرضا رفتیم و با هم ناهار خوردیم و قول و قرار هامون رو گذاشتیم ، بهش گفتم تنها شرط من اینه که اول برم پیش پدر ایلخان و اجازه بگیرم ، تازه هنوز نوه شون رو ندیدن و نمی تونم سر خود این کارو بکنم .
علیرضا اونقدر خوشحال بود که اون زمان هر شرطی داشتم قبول می کرد ،وقتی می خواست منو در خونه پیاده کنه گفت : حالا من یک شرط دارم ،خندم گرفت و گفتم : اگر قبول نکنم .
گفت : خودت ضرر می کنی؟
گفتم : باشه بگو !
گفت : از الان به بعد به حرف هیچکس گوش نکن جز خود من ،می دونی پدر و مادرن ممکنه یک چیزی بگن تو خوشت نیاد صبور باش چون ما کار خودمون رو می کنیم .
پرسیدم : مثلاً چی ؟ بهم بگو تا خودمو آماده کنم .
گفت : خواهش می کنم ناراحت نشو ، مثلاً عزیزم بگه باید با ما زندگی کنی ، تو هیچی نگو بزارش به عهده ی من، چون ما همچین کاری نمی کنیم ، یا مثلاً در مورد اسد اگر حرفی زدن اهمیت نده .
من خودم دارم خونه می خرم و زندگی خودمون رو می کنیم ،پس این حرفا باد هواست ،تازه اگر تو موافق باشی میریم پیش فخرالزمان ،یک مدتی اونجا زندگی می کنیم و از همه ی این خاله زنک بازی ها دور میشیم ،
هیجان زده گفتم : علیرضا ؟ راست میگی تو منو می بری پیش فخرالزمان؟
گفت : بله که می برم ،نمی خواستم بهت بگم تا عملی نشده ،کارم که توی راه آهن تموم بشه پول خوبی گیرم میاد و حتما این کارو می کنم .
گفتم : کاش می شد، ولی من نمی تونم ننجون و نزاکت خانم رو ول کنم الان که فخرالزمان هم نیست خیلی غصه می خورن ، تا ببینیم چی پیش میاد .
و شب بعد توی خونه ی شازده از من خواستگاری کردن ؛ وقرار شد فقط یک صیغه ی محرمیت بخونیم و برای ایام تعطیلی عید بریم پیش آنا.
روز بعد ازم خواستن بریم خرید و خلاصه ملک خانم مرتب اینو به زبون میاورد که نمی خوام مردم بگن چون عروسش بیوه بوده براش کم گذاشتم یا خجالت کشیدم براش کاری بکنم می خوام همه ببینن که ما عروس مون رو دوست داریم .
شب خواستگاری فقط سرهنگ و ملک خانم و آمنه و شوهرش اومده بودن ،ولی چند شب بعد که ما رو توی خونه ی خودشون محرم کردن همه ی اعضا خانواده حضور داشتن از طرف منم ننجون و نزاکت خانم و شازده و صوفیا اومده بودن من که از رفتار و نگاه ملک خانم و آمنه چیزی نمی فهمیدم آیا خوشحالن یا با نارضایتی اومدن خواستگاری ولی ظاهرا ابراز خوشحالی می کردن اما دیگه برام مهم نبود از عشق علیرضا به خودم مطمئن بودم و همین برام کفایت می کرد که احساس خوبی داشته باشم ..
ننجون از همه بیشتر خوشحال بود و می تونم بگم مثل یک مادر بالای سرم بود و شازده نقش پدرم رو بازی می کرد ،نمی دونم شاید وجود اونا که این همه منو دوست داشتن باعث شده بود که کمبود آنا و آتا رو در اون زمان حس نکردم و در مقابل حرف ملک خانم که مثلا به شوخی بهم گفت بمانی که حالا مثل نوه ی خودم می مونه ولی اسد رو می خوای چیکار کنی؟ اونم بیاری علیرضا بزرگ کنه ؟ مادر قربونت برم دیگه روا نیست بچه ی من همه ی جور تو رو بکشه این پسره رو رد کن بره حرفی نزدم و سکوت کردم و فقط بهش خیره شدم .
و با اینکه به علیرضا قول داده بودم که روی حرفهای ملک خانم حساس نشم بازم اون تونسته بود که روحیه ی منو خراب کنه و چون عادت به جواب دادن داشتم خیلی بیشتر برام گرون تموم شده بود، می تونم بگم یک طورایی شب منو خراب کرد ،اما خطبه که خونده شد سرهنگ اومد و در حالیکه یک جعبه که درش باز بود و یک گردنبد خیلی قشنگ روی یک مخمل سبز خودنمایی می کرد رو داد دستم با مهربونی سرمو گرفت و پیشونی منو بوسید و گفت : نوزده .
با تعجب نگاهش کردم ،خندید و با محبت ادامه داد ،تو نفر نوزدهم این خانواده ای و بمانی نفر بیستم، دخترم هر دو تون به جمع خانواده ی ما خوش اومدین و اینو بدون من خیلی وقته که تو رو دوست دارم و همیشه برای شجاعت و جسارتت تو رو تحسین کردم ،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونودوسه
به نظرم علیرضا بهترین انتخاب رو توی زندگیش کرد و خیلی شانس آورده که تو قبول کردی زنش بشی ، مبارکت باشه بابا جان از این به بعد منو پدر خودت بدون و هر کاری داشتی بیا پیش من .
علیرضا گفت : بابا اسد هم هست یادتون که نرفته ؟
سرهنگ خندید و گفت : نه یادم نرفته آره چه بهتر هر چی بیشتر باشیم من خوشحال ترم، پس بیست و یک نفر شدیم ، جای اعظم منم خالی.
ملک خانم فوراً خودشو رسوند به ما، و در حالیکه بلند می خندید منو بوسید و گفت : ماشاالله عروسی آوردیم که چهار تا دنباله داره ،سرهنگ ننجون و نزاکت خانم هم هستن ، در حالیکه می دونستم منظور اون چیه، بازم نگاهش کردم ، اما اینو فهمیدم که از این به بعد برای زندگی کردن با علیرضا باید صبر و تحمل زیادی داشته باشم.
آخر شب علیرضا ما رو رسوند خونه،پیاده شد و بمانی رو که توی بغل من خواب بود ازم گرفت و برد توی خونه و گذاشت روی تشک کرسی و خداحافظی کرد و رفت ،روز پر اضطرابی رو گذرونده بودیم همه خسته بودیم و می خواستیم بخوابیم، اما علیرضا در رو بست و دوباره برگشت و صدا کرد راستی ای سودا میشه چند دقیقه بیای کارت دارم، ننجون گفت : ای بابا، توی این سرما چیکارت داره دیگه ؟
زمین و زمون بهم چسبیده نرو سرما می خوری .
گفتم : زود میام ننجون نگران نباش،بازوی منو گرفت و آروم در گوشم گفت نزاری دست بهت بزنه ننه اون خطبه برای محرمیته مبادا بهش رو بدی ؟
راستش به حرف ننجون گوش نکردم و رفتم و بهش رو دادم، توی دل شب و کوچه ی تاریک میون برف های یخ زده ی ....
با صدای ننجون که ازدور به گوش می رسید و منو صدا می زد به خودمون اومدیم...
علیرضا فوراً سوار ماشین شد و منم در حالیکه نفسم داشت بند میومد وارد خونه شدم...
سرننجون از در اتاق بیرون بود و سر اسد از اتاق خودش و نزاکت خانم جلوی در مطبخ ایستاده بود، به روی خودم نیاوردم و بلند گفتم : اسد برو بخواب سرما می خوری چرا همه ی شما دارین زاغ سیاه منو چوب می زنین ؟
و یکراست رفتم زیر کرسی تا با همون هیجان شیرین بخوابم.
تا ده روز بعد از عقدمون علیرضا پیش من بود ،صبح میومد دنبالم و ظهر دم مدرسه ایستاده بود و با هم می رفتیم خونه و بعد از ناهار تا شب اشکال های منو می گرفت چیزایی که خودم نمی تونستم به تنهایی یاد بگیرم و هر شب دیر وقت برای بدرقه ی اون میرفتم...
و تنها همون موقع بود که می تونستیم با هم تنها باشیم و ننجون حتی اجازه نمی داد یک روز با هم بریم بیرون و من دلم نمی خواست ناراحتش کنم از طرفی بمانی هم سر ظهر چشم به راه من می شد و در صورتیکه دیر میرفتم خونه با صدای بلند گریه می کرد که از تحمل ننجون خارج میشد.
علیرضا مهربون بود و در مقابل من احساس مسئولیت می کرد ، حتی به بعضی از تعمیرات مدرسه هم می رسید و برای خونه خرید می کرد و خلاصه اینطوری می خواست عشقش رو به من نشون بده و منم هر روز بیشتر از قبل بهش وابسته می شدم ولی اون دوباره باید می رفت و نزدیک عید بر می گشت و این بار جدایی از اون برام خیلی سخت بود.
تا شب آخر که قرار بود صبح زود با قطار بره محل کارش اونشب با هم نشسته بودیم و به ظاهر درس می خوندیم و ننجون هم یک گوشه ی اتاق چرت می زد طفلک خوابش میومد ولی جرات نمی کرد ما رو تنها بزاره و ما هر دو اینو می دونستیم و خیلی خودخواهانه به روی خودمون نمیاوردیم...
گاهی بهم نگاه می کردیم و می خندیدم و زمانی که احساس می کردیم خوابش سنگین شده دست همدیگر رو گرفتیم...
خب فکر می کنم جوونی یعنی یک همچین چیزی و من مدت ها بود که همه ی احساسم رو در زندگی فراموش کرده بودم .
بالاخره گفتم : پاشو برو دیگه به خدا ننجون گناه داره کمرش درد می گیره .
گفت : چیکار کنم آخه تا مدتی نمی تونم تو رو ببینم...
گفتم : خب پس دیگه نرو سر این کار ،حالا که مجبور نیستی .
گفت : چرا مجبورم ،این پروژه ی راه آهن برای من خیلی مهمه ،حالا که تحصیلات منم همینه چرا به مملکتم خدمت نکنم ؟
الان کلی مهندس دانمارکی و آلمانی دارن با دل و جون برای ما کار می کنن ،البته اگر رسیدگی شاه نبود فکر نمی کنم این کار به این زودی ها تموم می شد ولی خودش سخت پیگیره و اغلب سر زده میاد.
کار پیشرفت نکرده باشه بزرگ و کوچک نمی شناسه ،ایرانی و غیر ایرانی مهندس و کارگر براش فرق نمی کنن، هیچکس از خشمش در امان نمی مونه،برای همین کار داره با سرعت پیش میره ،الان بندرشاهِ دریای خزر به خلیج فارس با قطار وصل شده، می دونی این یعنی چی ؟
دلم می خواد توی این افتخار سهم داشته باشم .
پرسیدم : یعنی چطوری وصل شده ؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونودوچهار
گفت : باورت میشه دویست و پنجاه یک پل بزرگ و چهار هزار تا پلِ کوچک زده شده و دویست و چهل و پنج تا تونل، باید وقتی دینامیت ها رو توی دل کوه منفجر می کنن باشی، بمب ،بمب ،و هزاران خروار خاک و سنگ به هوا بلند میشه ،کارگر ها می کنن و میرن جلو و مهندس ها اون تونل رو می سازن ،از همه مهم تر سرعت کاره که بدون وقفه انجام میشه، نه برف و نه بارون و نه سرما مانع کار نیست ،همه می دونن که باید خط آهن بره جلو ،وگرنه مواخذه میشن، قطار تا اهواز و رود کارون هم رفته ، من اونجا نرفتم ولی به زودی میرم ،می خوام از نزدیک ببینم ، الان پروژه سمنان و شاهرود مشغول کارن با یک مهندس دانمارکی دوست شدم ، وقتی خونه گرفتیم و عروسی کردیم حتما میارمش که با تو آشنا بشه ،قراره زنش هم بیاره ایران ، دوتام بچه داره .
ای سودا تو می دونستی من نابغه بودم و خیلی زود دیپلم گرفتم ؟ و رفتم انگلیس مهندس شدم ؟ خندیدم و گفتم :اینقدر از خودت تعریف نکن، ملک خانم یک چیزایی گفته بود جدی نگرفتم و فکر کردم داره، تو رو بزرگ جلوه میده ، خوب منم یک طورایی نابغه ام اولاً بدون اینکه برم مدرسه تصدیق ششم گرفتم و حالام دارم برای دیپلم آماده میشم .گفت : اگر امسال قبول بشی من یکی که اعتراف می کنم تو از من نابغه تری.
گفتم : حالا پاشو برو دیر وقته به خدا ننجون گناه داره ،دولا خوابش برده. گفت : میرم توی اتاق اسد می خوابم ، من امشب جایی نمیرم اقلاً می دونم نزدیک تو هستم .گفتم : آره منم دلم نمی خواد بری و یک دست رختخواب بهش دادم و رفت توی اتاق اسد ،بعد ننجون رو صدا کردم و گفتم بیا بریم سرجاتون بخوابین ،لای چشمش رو باز کرد و گفت : بالاخره رفت ؟ گفتم : توی اتاق اسد خوابیده .گفت : من می دونستم اون امشب از اینجا برو نیست ،ای سودا به نزاکت گفتم براش تو راهی درست کرده یادت باشه گذاشتم کنار اجاق توی مطبخ صبح بهش بده توی راه گشنه نمونه ،بوسیدمش و گفتم : الهی فدای اون دل مهربونت بشم، از جاش به زحمت بلند شد و گفت :دختر جان لجبازی نکن بزار عقد رسمی بشی اینطوری سر زبون میفتی.
آخه کی از فرداش خبر داره ؟ فکر نکن خواب بودم ندیدم چیکار می کردین ؟ روش باز شده ولت نمی کنه .
گفتم : وای ننجون ؟ چی داری میگی می خوای خجالتم بدی ؟
گفت : نه ننه ! صلاحت رو می خوام ، من بهت قول میدم بابای ایلخان هم رضایت میده اصلاً چیکار داری بگی عقد رسمی کردی، ولی این طوری من دلم رضا نیست، نمیگم گناه می کنی ولی اومدیم و فردا یک اتفاقی افتاد همون ملک تو رو به کلاغ های کور آسمون نشون میده .
گفتم : ننجون توی دل من خالی هست شما دیگه نفوس بد نزن.
و کنار بمانی دراز کشیدم و بغلش کردم ،همینطور که با موهاش ور می رفتم و نوازشش می کردم رفتم توی فکر، نکنه علیرضا رو هم از دست بدم ؟ نکنه ملک خانم دسیسه ای برای من داشته باشه ،افکارم در هم بر هم شد بیشتر حوادثی که برام اتفاق افتاده بود تند از جلوی چشمم می گذشت، بلند شدم و نشستم ، دیگه خر و پف ننجون هم با صدای سوتی که از گلوی نزاکت خانم بیرون میومد در آمیخته بود و خواب رو از چشمم برد و تنها چیزی که باعث می شد به این دنیای ناپایدار فکر نکنم خوندن درس بود.
و تا موقعی که صدای در اتاق اسد با جیر جیر مخصوص خودش بلند شد و فهمیدم که علیرضا برای رفتن بیدار شده درس خوندم ؛؛هوا روشن شده بود و اون باید می رفت به ایستگاه قطار.
قران رو بر داشتم و رفتم بقچه ی کوچکی که ننجون و نزاکت براش آماده کرده بودن رو کردم توی یک پاکت بزرگ و دادم دستش بغض داشتم و از سرما قوز کرده بودم و سرم پایین بود زیر چونه ی منو گرفت و سرمو بالا آورد و گفت : می خوای گریه کنی ؟
گفتم : نه بابا سردمه .
گفت : چه بد ، تو رو خدا برای من گریه کن بهم بگو نرو عزیزم .
گفتم : چه لوس، خوشت میاد گریه ی منو ببینی ؟
گفت : نه ولی دوست دارم به خاطر رفتن من گریه کنی .
گفتم : علیرضا دارم از سرما خشک میشم برو دیگه وقتی رفتی تنهایی گریه می کنم اما اینجا فقط سردمه .
گفت : نمی پرسی کی بر می گردم ؟
گفتم : کی بر می گردی ؟
گفت : معلوم نیست ولی امیدوارم شب عید مرخصی بدن .
گفتم : خب برای همین نمی پرسیدم ،خیلی بدی تو که می دونی جوابت چیه چرا ازم می خوای بپرسم ؟من از انتظار کشیدن خوشم نمیاد ،حدودشو بگو چشم براهت نمونم .
گفت : حتما برات نامه میدم بی خبر نمی زارمت.
علیرضا که رفت فرصت زیادی نداشتم تا آماده بشم و برم مدرسه.
اون روز وقتی از مدرسه برگشتم، طبق معمول باید یک مدتی بمانی رو توی بغلم می گرفتم و زمانی رو که ازم دور بود و بهانه ی منو گرفته بود جبران کنم حالا می تونست حرف بزنه و از دل تنگیش برام بگه ، شیرین زبون شده بود و با لحنی با مزه گفت دلم تنگ شده بود تو نبودی .
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونودوپنج
گفتم : قربون اون دلت برم که تنگ شده بود، خب من باید برم مدرسه دیگه کار دارم تو باید با ننجون بازی کنی تا من برگردم.
گفت : واسه ی تو گریه کردم .
گفتم : بزار ببینم چشم هاتو، آخ الهی بمیرم تو می خوای منم گریه کنم ؟ خودت می دونی اگر گریه کنی منم گریه ام می گیره ،خندید و گفت دروغ گفتم گریه نکردم.
گفتم :پس الکی بوده! ای ناقلا !
گفت :آخه اسد نمیاد با من بازی کنه .
گفتم :راستی ننجون اسد کجاست ؟
گفت : نمی دونم والله اینم داره برای ما عور میاد ،تو نفهمیدی چند روزه از اتاقش بیرون نمیاد؟ درست غذا نمی خوره و دیگه حتی به نزاکت هم کمک نمی کنه ،دیروز ازش خواسته بره نون بخره ،گفته نمیرم ، دیشب هم شام نخورده ، الانم نمیاد ناهار بخوره ،بهش گفتم اگر اینطوری باشه بیرونش می کنم، به مرده که رو میدی توی کفنش خرابکاری می کنه. والله دیگه حوصله ی ادا و اطفارهای این یکی رو نداریم.
لباسم رو عوض کردم و رفتم به اتاق اسد، در زدم وارد شدم کنار بخاری نشسته بود و کتابش جلوش باز بود برنگشت منو نگاه کنه .
گفتم : آقا اسد ؟ سلام عرض کردم،همینطور که سرش پایین بود پشت چشمی نازک کرد و گفت : سلام ،رفتم کنارش نشستم و گفتم : آدم به مادرش سلام نمی کنه ؟
جواب نداد .
گفتم : میشه بگی اون اسد خوشحال و خندون من کجا رفته ؟ می خوای با هم بگردیم و پیداش کنیم ،نگاهی به من کرد و گفت : چطوری ؟
گفتم : وقتی حرف دلشو زد و گفت از چی این همه دلگیر شده ؟ شاید دوباره پیداش شد.
گفت : نه ! چیزی نیست فقط می دونم که باید برم ولی نمی تونم خودمو راضی کنم و از شما و بمانی دل بکنم.
گفتم : حالا کی گفته تو باید بری ؟ تو پسر بزرگ منی ، اگر ولم کنی و از این حرفا بزنی دلم می شکنه ، همون قدر که تو منو دوست داری منم تو رو دوست دارم .
گفت : ولی داری عروسی می کنی ؟اونا منونمی خوان ، توام که همش با علیرضایی.
گفتم : چه ربطی داره ؟ تو پسر منی و اونم شوهرم.
علیرضا هم به اندازه ی من تو رو دوست داره گفت : نه من از چیز دیگه ناراحتم ،نمی دونم چطوری بگم ؟
گفتم : راستشو بگو همونی که توی دلت هست.
گفت : آخه تو چند تا شوهر کردی ؟
گفتم: اسد ببین عزیزم تو نباید با من اینطوری حرف بزنی،من یکبار شوهر کردم ولی به یکماه نشده از دنیا رفت خیلی هم دوستش داشتم وقتی یکم بزرگتر شدی برات تعریف می کنم .
گفت: نه ایلخان رو می دونم یک چیزایی شنیدم یک مردی توی کوچه می گفت شوهر توست .
گفتم: چی داری میگی بچه این حرفا چیه ؟ درست بگو ببینم .
گفت : یکبار وقتی از مدرسه میومدم و یکبارم رفته بودم نون بگیرم.جلوی منو گرفت و در مورد اینکه با کی زندگی می کنم و توی این خونه چیکار می کنم پرسید .
بهش شک کردم و گفتم: نمیگم، به تو چه مربوط .
گفت که شوهر توست!
گفتم :زود بگو چه شکلی بود؟چرا زودتر به من نگفتی ؟ گفت : آخه علیرضا اینجا بود نمی خواستم بفهمه که تو یک شوهر دیگه هم داری .
گفتم : قد بلند بود؟سیبل قیطونی داشت ؟
گفت قدش که بلند بود ولی ریش داشت و نمی دونم سیبلش چطوری بود دقت نکردم.
گفتم : تو مطمئنی منو گفته؟شاید منظورش فخرالزمان بوده ؟ یعنی اسم منو آورد؟ اسد این خیلی مهمه درست برام تعریف کن ازت چی پرسید و تو چی گفتی؟
اسد از هراسی که به من دست داده بود دستپاچه شد و گفت : مامان من هیچی بهش نگفتم ،عقلم می رسه که به مرد غریبه حرفی نزنم.
گفتم : خیلی خب بگو اون ازت چی پرسید ؟ زود باش .
گفت : اولش،یعنی بار اول ازم پرسید تو توی این خونه زندگی می کنی ؟
گفتم : برای چی ؟ با کی کار داری ؟
گفت : براشون کار می کنی ؟
گفتم : نه پسرشون هستم مگه نمی ببینی میرم مدرسه .
گفت : پسرکی هستی ؟
گفتم : به تو مربوط نیست ..
آهان یادم اومد یکبارم نون و ماست و سبزی خوردن خریده بودم وقتی به خونه نزدیک شدم ماشین علیرضا دم در بود یک مرتبه از پشت ماشین اومد بیرون ولی هیچی نگفت، اما چند روز پیش وقتی توی صف نون بودم یک مرتبه دیدم کنارم ایستاده،سر حرف رو باز کرد ودوباره پرسید با کی توی اون خونه زندگی می کنم ،دیگه شک کردم و باهاش دعوا کردم که به تو چه مربوط من با کی زندگی می کنم.
گفت که زنش توی این خونه زندگی می کنه ،خوب فقط همین،دیگه ندیدمش .
من خیلی ناراحت شدم،که تو چرا شوهر داری و دوباره شوهر کردی،مگه چندتا شوهر می خوای؟
دستی به سرش کشیدم و گفتم:اسد جان تو دیگه نباید با اون مرد حرف بزنی بهم قول بده هر وقت بهت نزدیک شد بدون جر و بحث ازش فرار کن تا من یک فکری بکنم،اون مرد باید شوهر فخرالزمان باشه،منظورش اون بوده خیالت راحت باشه،و زیر لب گفتم البته امیدوارم،حالا پاشو برو ناهارت رو بخور به ننجون هم در این مورد حرفی نزن ،در خونه رو هم روی کسی باز نکنین تا من برگردم،و با عجله دوباره لباسم رو عوض کردم و از خونه زدم بیرون تا برم پیش شازده و موضوع رو باهاش در میون بزارم.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونودوشش
شازده هم مثل من هراسون شد و گفت : صبر کن به سرهنگ زنگ بزنم تحقیق کنه ببینم جمشید از زندان آزاد شده یا نه ،فکر می کنم خونه ات رو عوض کنی ولی می ببینم فایده ای نداره مدرسه رو می خوایم چیکار می کنیم ؟
می ترسم حالا که دستش به فخرالزمان نمی رسه تو رو اذیت کنه.گفتم : نگران نباشین من مثل اون بار اصلاً نمی ترسم ،اونم یک آدمه فکر نمی کنم خواسته باشه به من صدمه ای بزنه ،اون دنبال فخرالزمانه و ممکنه خبر نداشته باشه که رفته فرنگ.
گفت : معلومه که خبر نداره به هیچ کس نگفتم توام سفارش کن به ننجون و نزاکت مخصوصاً اون پسره اسمش چی بود اسد حرفی به کسی نزنن ،نیم ساعت بعد سرهنگ تلفن کرد و گفت : خودشه جمشید بوده ،یک هفته مرخصی گرفته تا با خانواده اش باشه فردا هم مرخصیش تموم میشه ،فقط می ترسم چون فخرالزمان رو پیدا نکرده برنگرده زندان .
شازده گفت : ای سودا باید مراقب باشی ،من یک ماشین میدم به فریدون تا جمشید برنگشته زندان حق نداری بدون اون جایی بری ، سرهنگ هم یک مامور می زاره نزدیک خونه تون که مشکلی پیش نیاد ولی من میگم یک چند روزی بیاین اینجا اینطوری خیال منم راحت تره .
گفتم : ممنون اگر مامور باشه جرات نمی کنه به خونه ی ما نزدیک بشه .
وقتی با فریدون راننده ی شازده رسیدم خونه دیگه شب شده بود، هنوز ناهار نخورده بودم به شدت احساس گرسنگی می کردم، به اطراف نگاهی انداختم کسی توی کوچه نبود،
فریدون گفت : خانم امشب جایی میرین ؟ بمونم ؟
گفتم : نه شما برو فردا صبح ساعت شش و نیم بیا دنبالم و در زدم و وارد شدم ماموری که سرهنگ گفته بود هنوز نیومده بود در رو که بستم و خواستم با عجله برم یک چیزی بخورم ،یکی زد به در به خیال اینکه فریدون کاری با من داره بدون اینکه فکر کنم دوباره در رو باز کردم ،جمشید مثل برق وارد خونه شد و در حالیکه نفس نفس می زد و هراسون بود گفت : فخرالزمان کجاست ؟
در حالیکه به لکنت افتاده بودم گفتم : اینجا زندگی نمی کنه .
گفت : فهمیدم کجا زندگی می کنه می خوام ببینمش ،به خدا نمی خوام تورو اذیت کنم نترس ، به اندازه کافی از دست من کشیدی من فقط فخرالزمان و بچه هام رو می خوام ،به تو کاری ندارم.
راستش دلم براش سوخت خیلی در مونده و بیچاره به نظر میومد ریشش بلند شده بود و پیرهن و پالتوی مشکی به تن داشت، انگار بیست سال پیر شده بود غم و درد از سر و روش می بارید ،اسد دوید طرفشو چماق رو برداشت و بهش حمله کرد داد زدم، نکن، اسد اون چوب رو بزار زمین و برو توی اتاقت. غریبه نیست بابای ادرشیر و جهانگیره زود برو توی اتاق ننجون و نزاکت درو باز کردن که بیان جلو، با صدای بلند و قاطع گفتم : ننجون چیزی نیست صحبت می کنیم ، من خودم با آقا جمشید حرف می زنم ،مشکلی نیست .
جمشید یکم احساس امنیت کرد و انگار آروم شد ،خودمم همینطور ، به آرومی گفت : ای سودا منو ببخش می دونم چیکار کردم و هر چی به سرم بیاد حقمه ،ولی تو رو به هر کس می پرستی بگو زن و بچه ی من کجان ؟ کجا زندگی می کنن؟ ببین ای سودا من بد کردم تو نکن ،فقط یک امشب وقت دارم اونا رو ببینم، چند روزه دارم دنبالشون می گردم .
گفتم : آدرس اینجا رو ماجون بهت داده ؟اه بلندی کشید و گفت : ماجون ؟ نه ،از محترم گرفتم ،ماجون عمرشو داد به شما برای مراسم اون بهم مرخصی دادن ،یک مرتبه مثل یخ وارفتم شنیدن مرگ یک نفر همیشه من منقلب می کرد ولی نمی دونستم برای ماجون هم این همه ناراحت میشم گفتم : ای وای ،متاسفم ، کی اینطوری شد ؟ چرا ؟ حالش که خوب بود.
گفت : چه خوبی ای داشت! زن بیچاره از دست من دق کرد ،یک روز صبح توی خونه ی خاله اقدسم هر چی صداش کردن بیدار نشد و فهمیدن توی خواب تموم کرده .
گفتم : واقعاً متاسفم تسلیت میگم، من نمی دونستم . گفت فردا، شب هفت ماجون هست می خوام فخرالزمان هم باشه .
گفتم : من نمی دونم کجاست ،یه روز شازده اومد و اونا رو با خودش برد هنوز فکر می کنه شما بهش صدمه می زنی لطفا دنبالش نگرد فایده ای نداره، اول زندگی تون رو درست کنین بعد دنبال فخرالزمان بگردین ،حالا همینقدر که به اشتباهات خودتون پی بردین خودش یک قدم خیلی بزرگه ..
با ناراحتی صورتشو مالید و گفت : باغ که نبود ،خونه ی شازده هم نبود، اینجام که نیست ،
مدرسه هم که نمیاد، پس کجاست ؟ ای سودا بهم بگو ! خواهش می کنم خیلی برام مهمه الان سه ماهه که به دیدنم نیومده آخه می خوام بدونم چی شد که یک مرتبه غبیش زد، شنیدم بچه داری تو رو جون اون قسمت میدم کمکم کن .
من بهت بد کردم تو نکن .
گفتم : اگر قسم بخورم جایی که زندگی می کنه تا حالا ندیدم باور می کنین ؟
در مونده شده بود گفتم: می خواین بیاین توی اتاق و گرم بشین یک چایی بخور یکم حالتون بهتر بشه ؟
گفت : نه، همین جا خوبه .
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهـی
در جلال رحمانی
در كمال سبحانی
مهـربـانـا
تـقـدیـر دوستـانـم را
زیبـا بنویس خوابی آرام
خیالی آسـوده و فـردایـی
پراز موفقیت برایشان رقم بزن
#شبتون_آرام🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معبودم ! دستان سخاوتت را بر شانه هایم
بگذار و کمک کن تا امروز آغازی باشد برای رویاهای نیمه تمامم...
امروز تحول را به خانه دلم میهمان کن...
امروز آغاز را بر من جاری کن ...
بگذار امیدم جوانه بزند ...
به یاری تو امروز از نو آغاز میکنم ، راهی را که در نیمه باز گشتم و از تو میخواهم راهنمایم باشی ... بی همتایم کنارم باش.
هر امتحانی برایم آسان است اگه تو مراقبم باشی ...
#سلام_صبحتون_بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونودوهفت
گفتم : راستش من سردمه ،بفرمایید، اسد تو برو پیش ننجون , بگو نزاکت خانم دوتا چایی بریزه خودت برامون بیار و بردمش توی اتاق اسد و گفتم : بفرمایید دم بخاری ،بازم بهتون تسلیت میگم .
گفت : ای سودا ببخشید که مزاحمت شدم ، ولی فقط بهم بگو فخرالزمان از چی ناراحت شده که دیگه دیدن من نیومد ؟
برای جوابی که می خواستم بدم مردد شدم ،از یک طرف دلم براش می سوخت و از طرفی هنوز بهش اعتماد نداشتم بالاخره گفتم : راستش فخرالزمان از چیزی ناراحت نشده ،
شازده فهمید که میاد دیدن شما عصبانی شد و اونوبا خودش برد جایی که کسی ندونه.
گفت : می دونستم ..در واقع همه ی اون اتفاقات تقصیر خود شازده بود ..اون بود که زندگی منو نابود کرد ..
نزدیک در نشستم و گفتم : نشد دیگه ؛ دوباره شروع کردین ،فکر نمی کنم شما درست شده باشین هنوز همون آش و همون کاسه برگشتین سر جای اول خودتون ،بازم می خواین اشتباهات خودتون رو بندازین گردن دیگران ؟
شما برای درست کردن زندگیتون خیلی کارا می تونستین بکنین که نکردین فخرالزمان خیلی شما رو دوست داشت ولی با شک های بی جا و گوش دادن به حرف اطرافیان تون هم زندگی اونو خراب کردین هم زندگی همه ی ما رو ..اگر امروز هر کدوم ما یک طوری از راه زندگیمون پرت شدیم به جایی که خواسته ی ما نیست به خاطر این افکار غلطی هست که شما نسبت به زندگی داشتین ..حالا می ببینم که دارین به همون راه ادامه میدین ..به نظرم الان دنبال فخرالزمان نگردین اجازه بدین زمان بگذره و نشون بدین که واقعا عوض شدین.
شازده به خاطر دخترش نگرانه، یک دونه دختر داره و وظیفه ی خودش می دونه ازش مراقبت کنه ،اگر احساس می کرد اون خوشبخته فکر می کنین دنبالش راه میفتاد و این همه درد سر رو به جون می خرید ؟
چند بار فخرالزمان کتک خورده به خونه ی پدرش پناه برد ؟ شما اگر جای پدر اون بودین چیکار می کردین ؟ جمشید خان راه رو اشتباه رفتین و اگر بازم اشتباه کنین حتماً تاوانش رو بد جوری پس خواهید داد ..
همون طور که یک بارم خودتون به من گفتین پول و قدرت جلوی چشم شما رو گرفته بود و فکر می کردین همیشه همینطور می مونه ..از خدا برای این روزا ممنون باشین ..اقلًا از آدمیت دور نیستین اشکالی نداره بهتون بگم اون روزا شما چطوری به نظرم می رسیدین ؟
سری تکون داد و گفت : حالا که هر کس به من می رسه هر چی دلش می خواد بارم می کنه ؛ توام بگو اقلا می دونم که بی غرض حرف می زنی .گفتم : راست میگن بهتره ساکت باشم اسد اومد توی اتاق و چای رو گذاشت جلوی جمشید و در گوش من گفت : ننجون میگه بسه دیگه بیرونش کن ..
نمی دونم جمشید شنید یا نه ولی فورا چایش رو سر کشید و بلند شد و گفت : میشه پیغام منو به فخرالزمان برسونین ..فردا خونه ی محترم شب هفت ماجون هست ،من بعد از مراسم باید برگردم زندان ،بهش بگین خیلی خوشحالم می کنی اگر بیای ،هر طوری هست خودتو برسون ؛بدون اینکه حرفی بزنم سرمو با علامت قبول تکون دادم و خداحافظی کرد و رفت ،همون طور که فخرالزمان می گفت شکسته و داغون بود طوری که حتی منم تمام بدی هاشو فراموش کردم ..
ننجون شاکی بود و منو سرزنش می کرد ولی خودم راضی بودم و انگار دلم قرار گرفته بود دیگه اون همه ترسی که از جمشید داشتم از دلم پاک شده بود.
و روز بعد دوباره رفتم پیش شازده و ماجرا رو تعریف کردم ،فقط گوش داد و سکوتش نگرانم کرد و پرسیدم نمی خواین نظرتون رو بگین ؟
گفت : آدم متاسف میشه ،تو خوب بهش گفتی، کدوم پدری هست که بخواد خوشبختی دخترشو نابود کنه ولی فخرالزمان مثل تو نبود می خواست با بدبختی هاش بسازه ،زن باید یاد بگیره که حق خوشبختی داره و برای بدست آوردنش باید عقل و منطقش رو بکار بگیره خیلی خب خیالم راحت شد که فردا جمشید بر می گرده زندان اگر دوباره اومد همینو بهش بگو نزار بفهمه که از ایران رفته چون ممکنه بیشتر غصه بخوره الان اون گوشه زندان گیر افتاده اینطوری نابود میشه ..بزار امیدشو از دست نده ..
شازده وقتی این حرفا رو می زد انگار یک آدم دیگه شده بود و پشت اون چهره ی خشن یک دنیا مهربونی و ترحم دیدم ...
علیرضا چند روز به عید برگشت زمانی که اصلاً انتظارشو نداشتم ، کارم توی مدرسه زیاد بود و داشتیم کارنامه های بچه ها رو می نوشتیم یکی یکی و با دست باید نوشته می شد فرمی هم نبود و خودمون خط کشی می کردم و نمرات اونا رو می نوشتیم در همین موقع ننجون پاشو کرد توی یک کفش و گفت که باید عقد رسمی کنید.
علیرضا هم از خدا خواسته دو روز به عید ترتیبش رو داد و یک عاقد آورد توی خونه و در حضور ملک خانم و سرهنگ و ننجون و نزاکت ما برای همیشه زن و شوهر شدیم.
و به محض اینکه مدرسه تعطیل شد به قولش عمل کرد و بار سفر بستیم و راه افتادیم به طرف شیراز، ننجون و نزاکت خانم و اسد عقب و بمانی روی پای من جلو ،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونودوهشت
ملک خانم خیلی دلش می خواست همراه ما باشه ولی هم سرهنگ کار داشت و هم علیرضا موافق نبود. ماشین ما هم که جا نداشت .
راه طولانی که با دل آشوب زده ی من تمومی نداشت ،راهی رو که با دلی خون رفته بودم بر می گشتم و حالا می فهمیدم که چرا دلم نمی خواست با وجود سختی هایی که توی تهران می کشیدم برگردم به ایلم ،اونقدر برام سخت بود که چند بار تصمیم گرفتم از علیرضا بخوام که بر گردیم به تهران.
هر چی نزدیک تر می شدیم اون منظره ها ی وحشتناک بیشتر و روشن تر جلوی چشمم مجسم می شد ،طوری که با دیدن اولین طایفه ی قشقایی و چادر هاشون به گریه افتادم نمی تونستم جلوی اشکهامو بگیرم.
روز دوم کمی از ظهر گذشته بود که از دور کوه محل اقامت هر ساله ی تیره ی قره خانلو رو دیدم ،خبر نزدیک شدن یک ماشین با ایل همه رو خبر دار کرد طوری که وقتی رسیدیم آنا رو از دور دیدم که بطرف ما می دوید؛ اون فقط حدس زده بود و گویا حس اینکه من دارم بهش نزدیک میشم باعث شده بود بیاد به طرف ماشین و جلوی ما رو گرفت ،منو دید و فریاد زد و به ترکی گفت : الهی مادر فدات بشه ولوله ای راه افتاد نگفتی ،همه ریختن دورم و یکی بغلم می کرد و یکی دیگه منو می کشیدطرف خودش، چند ثانیه بیشتر طول نکشید که صدای ساز و طبل بلند شد و پایکوبی به رسم قشقایی ها فضا رو پر کرد.
آنا آروم و قرار نداشت می خندید و اشک می ریخت و بمانی رو بغل گرفته بود و با سرعت و بی هدف از این طرف به اون طرف میرفت و فریاد شادی می کشید، تیمور و توماج منو بهم پاس می دادن ..
و اینطوری تونستم این سد غم رو بشکنم و یک بار دیگه غصه ها رو از روی سرم زمین بزارم و دنیا رو با همه ی خوبی ها و بدیهاش بپذیرم و یادم اومد که ما مردمانی شاد هستیم و از غم و غصه فراری با سختی ها می جنگیم و کمر خم نمی کنیم یادم اومد خصلت هایی رو که داشتم کم کم فراموش می کردم و در گرداب سخن چینی و بد خواهی و خود خواهی ها دست و پا می زدم، توی اون شلوغی یاردیمجی رو دیدم ؛ هیچ تغییری نکرده بود با حلقه ای از اشک گفتم : خوبی ؟ رفیق اسب من کجاست زینش می کنی ؟ گفت : به روی هر دو چشمم خاینم جان ،با سرعت رفتم توی چادر و لباسم رو عوض کردم و با غروری قشقایی دستارم رو پیچیدم به سرم ..
ننجون و نزاکت خانم داشتن با آنا میومدن توی چادر هنوز ناهار نخورده بودیم که یاردیمجی بابر رو آورد آنا می خواست اعتراض کنه ولی علیرضا گفت : آنا بزارین بره ..کاریش نداشته باشین و من پریدم روی اسب و تاخت زدم
از تپه ی کنار چادرها بالا رفتم و فریاد زدم هی، هی برو حیوون، چهار نعل می تاختم توی دشتی که تا چشم کار می کرد سبز بود و پر از گلهای زرد، با اینکه هوا هنوز سرد بود برف های روی کوه از تابش نور خورشید برق می زدن ولی من وجودم یک پارچه آتیش بود و در حالیکه روی اسب خم شده بودم به جلو می رفتم،اما دیگه اون ای سودای قبلی نبودم.
اونچه که به سرم اومده بود همه ی حس های خوب رو ازم گرفته بود ،اون دشت و اون سواری برای من حالا و هوای سابق رو نداشت ،به هر طرف نگاه می کردم یاد خاطره ای از ایلخان میفتادم،به هر کجا می تاختم تکین و اون قامت بلند و صورت مهربونش رو می دیدم و احساس می کردم وقتی برگردم آتا منتظرمه و صدام می کنه ای سودا بیا آماده شو، می خوایم بریم شکار.
یادم اومد ده یا یازده سال بیشتر نداشتم ، همیشه همراه آتا بودم حتی موقع شکار و من در حالیکه یک کیسه به شال کمرم می بستم با چه اشتیاق دنبالش می دویدم و کبک ها ی رو که اون زده بود رو مینداختم توی کیسه و این باعث شد که یک روز تفتگ دستم داد و تیر اندازی کردم و از اون به بعد همیشه یک تفنگ همراهم بود.
گاهی آدم باید برای تحمل واقعیت های تلخ زندگی باهاشون مواجه بشه،انگار هر چی ازشون فرار کنه اون واقعیت ها دنبالش می کنن و یک جایی توی ذهنش می مونن و آزارش میدن و من با این تاخت زدن می خواستم روحم رو از این اتفاقات تلخ رها کنم.
اونقدر دور شده بودم که وقتی برگشتم خورشید داشت غروب می کرد ، از دور یک نفر رو سوار اسب دیدم و حدس زدم که علیرضا باشه،سرعتم رو بیشتر کردم .
وقتی بهش رسیدم پیاده شده بود، از اسب پریدم پایین،احساس کردم اوقاتش تلخه
گفت : نگرانت شدم .
گفتم : چرا؟من بچه ی اینجام راه بلدم ،تازه بابر یک اسب معمولی نیست ، نمی زاره بلایی سرم بیاد و می دونم که دلتنگم بود.
گفت : برای چیز دیگه ای نگرانت بودم ،روی سبزه ها نشستم و خیره شدم به غروب خورشید،کنارم نشست و دستشو انداخت روی شونه ام...
گفتم : تو الان چند رنگ توی آسمون می ببینی،بیا بشمریم ،زرد ،قرمز ، سفید ، خاکستری.
گفت : حاشیه نرو بهم بگو از چی این همه ناراحتی؟گفتم: آبی،نارنجی.
گفت :یاد ایلخان افتادی؟
گفتم : فکر می کنم صورتی و سبز هم باشه ببین اون گوشه، سبز کمرنگ به نظرم میاد.
گفت :هنوز دوستش داری؟
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونودونه
گفتم : ببین اون طرف کنار اون ابر یک خط سیاه هم هست و کنارش طوسی.
گفت : قبلاً ها حسودیم نمی شد ولی الان احساس بدی دارم و فکر می کنم کاش تو رو نمیاوردم اینجا.
گفتم: این طرف آسمون داره سیاه میشه و ستاره ها در اومدن ، اون طرف روشنه و هنوز رنگ آبی اون معلومه و این یعنی یک معجزه در رنگ آمیزی از خدا.
گفت : منو دوست داری ؟
گفتم : دیوونه ! اگر دوست نداشتم که زنت نمی شدم ، خودتم منو می شناسی دلیلی نداشت این همه حرف و سخن رو به جونم بخرم و زنت بشم .
گفت : ولی هنوز ایلخان رو فراموش نکردی درسته ؟
گفتم : اون مرده و دیگه توی این دنیا نیست و باعث مرگش من بودم ،اون به خاطر من جونش فداکرد و الان حس می کنم داره به ما نگاه می کنه اگر بهت بگم فراموشش کردم تو باور می کنی ؟
ازم نپرس چون نمی تونم دروغ بگم ،من هرگز نمی تونم اونو از قلبم بیرون کنم و توام اینو می دونستی ولی تنها ایلخان نیست که داره آزارم میده می تونم بگم تکین و آتا هم به خاطر من از این دنیا رفتن هر چقدر هم به روی خودم نیارم واقعیت همینه ، نمی تونم فراموش کنم ؟
شاید یک روز به نبودنشون عادت کنم ، ولی فراموش کردن اونچه که بسرم اومده کار آسونی نیست .اصلاً تو می تونی اعظم رو فراموش کنی ؟
گفت :خب اعظم فرق داره اون خواهر من بود، ولی اگر کسی که قبلاً من دوست داشتم بود تو دلت نمی خواست فراموشش کنم ؟راستی می دونی شوهرش داره زن می گیره ! باورت میشه به همین زودی فراموش کرد؟
گفتم : اعظم که خونه ی شما زندگی می کرد می خواد زنشو بیاره اونجا جلوی چشم مادرت ؟
گفت : نه بابا از خونه ی ما رفته برای همین مادرم اصرار می کنه اونجا رو درست کنه و من تو زندگی کنیم ولی من هیچ وقت همچین کاری نمی کنم.
و محکم بغلم کرد وادامه داد من برای تو بهترین خونه رو می گیرم ،تو فقط بهم قول بده به جز من به کس دیگه ای فکر نکنی،خندیدم و گفتم : علیرضا تو داری واقعا به ایلخان حسودی می کنی ؟ باورم نمیشه، پس اون آدم روشن فکر کجاست ؟ کاش این حساسیت رو قبل از عقدمون داشتی و منم تکلیفم رو می فهمیدم ، تو خودت همیشه از ایلخان حرف می زدی و دوستش داشتی.
گفت : خب آره ولی الان که تو رو اینطوری می ببینم حسود شدم ، آخه خیلی دوستت دارم ، می خوام فقط مال من باشی.
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلندشدم و پریدم روی اسب و گفتم : بریم که بمانی الان بهانه می گیره.
اون شب توی ایل به خاطر ما جشن و پایکوبی بود زن و مرد می رقصیدن و بوی کباب و صدای ساز و آواز و شعله ی آتیش منو برده بود به روزهای خوشی که هیچ غمی توی دلم نبود و این بار بمانی یادگار ایلخان با لباس قشقایی که آنا براش تهیه کرده بود اون وسط می رقصید و با اینکه تا اون موقع این چیزا رو ندیده بود ولی یک قشقاقی به تمام عیار از آب در اومده بود....
اونقدر اون آداب رو دوست داشت و خوشحال بود که نظر همه رو به خودش جلب کرد، خود منم احساس می کردم که به یک جای امن و بی دغدغه رسیدم، در آغوش آنا روی زمین کنار آتیش نشستن و چای خوردن، صدای بره ها که همه با هم مادرشون رو صدا می کردن و بوی نون تازه و آغوز گوسفند، برای من بوی خوش زندگی داشت ؛ اصلاً مگه میشه کنار مادرت باشی و حس خوبی نداشته باشی ؟
شب ها من و بمانی کنار آنا می خوابیدیم و اون تا صبح ما رو ناز و نوازش می کرد،روز بعد من و علیرضا و تیمور و توماج بمانی رو با همون لباس قشقایی بردیم پیش شاهین خان پدر ایلخان و مادرش که نوه شون رو ببینین ،بزرگواری و سخاوت از خصلت های خوبی هست که مردان بزرگ ایل ما داشتن واین از احترامی که به علیرضا گذاشتن و ازش پذیرایی کردن کاملاً معلوم میشد،در حالیکه من فکرشم نمی کردم که شاهین خان پذیرای اون باشه ولی همه چیز به خیر خوشی تموم شد یادم میاد که بمانی رو چقدر بویید و بوسیدن و خیلی زیاد بهش طلا و پول دادن.
تا هشتم فروردین ما راهی تهران شدیم،علیرضا باید می رفت سر کارش اما اگر چند روز دیگه میموندم دیگه دلم نمی خواست برگردم تهران، جای من اونجا بود و حالا فهمیده بودم که اصرار ننجون برای اینکه اول عقد کنیم و بعد به مسافرت بریم برای چی بوده، اون زن با تجربه از همین می ترسید با اینکه دل کندن از کس و کارم و جدا شدن از ایل برام سخت بود بدون چون و چرا همراه علیرضا راه افتادم ولی این سفر بهم کمک کرد تا از اون سرگردونی که داشتم و نمی فهمیدم متعلق به کجا هستم بیرون بیام.
در حالیکه احساس می کردم علیرضا مثل همیشه نیست و به شدت اوقاتش تلخ بود حرف نمی زد و جواب منو هم با یکی دوکلمه می داد.
تا اینکه تقریبا نیمی از راه رو رفته بودیم که احساس کردم بمانی مدتیه ساکت مونده و دیگه جنب و جوش همیشگی رو نداره ، دست زدم به پیشونیش و دیدم داغه،خب تب کرده بود، برگشتم و از ننجون خواستم یک دستمال خیس کنه بهم بده بزارم روی پیشونیش ،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دویست
اما علیرضا دستپاچه شده بود و مدام دنبال راه چاره ای می گشت که اونو برسونیم به یک مریضخونه و این در اون زمان اصلاً امکان نداشت.
نگرانی پیش از اندازه ی علیرضا ما رو هم مضطرب کرده بود و الا اون تب اونقدر ها هم نگران کننده نبود و به محض اینکه رسیدیم تهران بند اومد و ننجون عقیده داشت چون از مادر بزرگش دورش کردیم از ناراحتی تب کرده ، به هر حال ما سر شب در خونه بودیم.
ننجون که با علیرضا طی و تموم کرده بود که تا روزی که عروسی کردیم حق موندن توی خونه ی ما رو نداره با همون اوقات تلخ رفت، حتی بهم فرصت نداد درست ازش تشکر کنم، منم به خاطر تبی که بمانی داشت زیاد اهمیت ندادم ،همه خسته بودیم و یک چیزی سر پایی خوردیم و وقتی دیدم بمانی داره با اسد بازی می کنه خیالم راحت شد و چراغ ها رو خاموش کردیم و رفتیم به رختخواب و اونو گذاشتم روی پام تا بخوابه.
آره بزرگ شده بود، دست و پاشو نمی تونستم جمع کنم به خصوص که از سنش هم بلند قد تر بود ولی هنوز این عادت روی پا گذاشتن رو داشت و اینطوری خوابش می برد .
توی سکوت شب صدای ماشین رو شنیدم که در خونه نگه داشت و صدای ضربه هایی به در بلند شد تنها فکری که می کردیم این بود که علیرضا برگشته و با خودم فکر کردم نزارم این اول زندگیم اوقات تلخی بشه جلوی ننجون می ایستم و با علیرضا میرم اتاق اسد می خوابم.
اون چند روز هم حواسم بود علیرضا اون نشاط قبلی رو نداشت و فکر می کردم این حقش نیست ،قبل از همه اسد خودشو به در رسوند و پرسید کیه ؟منم بمانی رو گذاشتم زمین و رفتم جلوی در و منتظر علیرضا شدم ، تا در باز شد ملک خانم رو دیدم،اسد رو زد کنار و اومد توی حیاط و از همون جا گفت : برای چی اینقدر زود خوابیدین ؟
گفتم سلام بفرمایید چیزی شده ؟ علیرضا خوبه ؟
با لحن تندی گفت : آره چیزی شده می خوام باهات حرف بزنم. گفتم : خوش اومدین بفرمایید ، اسد تو بیا اینجا ، ننجون و نزاکت خانم خوابن ،ننجون سرشو از روی بالش بلند کرد و گفت : خواب مرگ هم بودیم با این طرز در زدن بیدار می شدیم ،برو منم میام....
گفتم: شما مراقب بمانی باشین من خودم حرف می زنم ،لطفاً ننجون اجازه بدین اول زندگیمون حرف و سخن نباشه بهتره.
وقتی رفتم توی اتاق اسد، ملک خانم ایستاده بود و فوراً با لحن بدی گفت : تو چته ؟ چیه؟ دختر نابالغ که نیستی این همه ناز و ادا داری.
گفتم : ملک خانم نمی دونم در مورد چی حرف می زنین ؟ ولی باید بهتون بگم اگر قبلاً اینطوری با من حرف می زدین و من جواب می دادم فکر نمی کردم روزی عروس شما بشم ولی حالا هستم و می خوام حرمت مادری شما رو نگه دارم ،رک و راست بهم بگین از چی ناراحتین من سعی می کنم مطابق میل شما رفتار کنم که بین مون همیشه محبت باشه .
گفت : ببین ای سودا خودت می دونی که از این وصلت دل خوشی ندارم ،هنوز هیچی نشده سر همه ی ما سوار شدی ،من اجازه نمیدم بیشتر از این پیش بری .
گفتم : خواهش می کنم اول بشینین و درست بگین منظورتون چیه ؟ کجا من سوار شما شدم که خودم خبر ندارم!
گفت : اولاً که قرار نبود عقد رسمی بشین ، قرار بود ؟خودت پاتو کردی توی یک کفش و علیرضا رو وادار کردی عاقد بیاره اینجا و تو رو عقد کنه ،بعد یار و غارت رو برداشتی و بچه ی منو که فقط همین چند روز مرخصی داشت بردی به ایلت ، خب؟گفتم : چی خب ؟ اولاً پسر شما بچه نیست خودش تصمیم گرفته و من وادارش نکردم ، حالا رفتیم به نظرتون این کارا رو داره ؟
گفت : خب چیکارش کردی که شبونه بار سفر بست و با اوقاتی تلخ می خواست بره ؟ حرف بزن ببینم از چی این همه ناراحته ، بگو چیکارش کردی ؟
به خدا باباش نذاشت وگرنه الان رفته بود ، خب حرف بزن اگر شوهرته چرا شب نگهش نداشتی ؟ ببینم نکنه خرت از پل گذشت ؟ ای سودا اینو بدون من به خاطر علیرضا هر کاری می کنم اینکه زیر باررفتم تا با تو وصلت کنه به خاطر اون بودکه خوشحال باشه ،دیگه اجازه نمیدم اذیتش کنی ،ننجون در رو باز کرد و وارد شد و گفت : ملک تو مادر شوهرای آی سودایی ،اما هووی منی، یکی بگی ده تا جوابت میدم ، بشین سرجات و بی خودی دست و پا نزن که آدم حسابت نمی کنم ،با این کارات خودتو بی مقدار می کنی ،
بلند شدی اومدی اینجا که چرا ای سودا بغل پسرت نخوابیده ؟
واقعاً که شرم و حیا هم خوب چیزیه ،زن حسابی من با علیرضا شرط کردم تا عروسی نگرفته حق نداره دست به ای سودا بزنه .
گفت : اووو ول کن تو رو خدا ننجون انگار دختر آفتاب ، مهتاب ندیده بوده ،زن بیوه که این حرفا رو نداره.
تو از این ترسیدی که یک مدت که گذشت دلشو بزنه و طلاقش بده یا بره سراغ یکی دیگه ،ننجون چنان از این حرف عصبانی شد که داد زد زنیکه ی احمق من از این ترسیدم که اگر عقد نکرده باشن ای سودا برنگرده تهران و پسرت دیوونه بشه ،تو هنوز نفهمیدی چقدر خاطر ای سودا رو می خواد ؟ نمی دونی که جونشم حاضر به خاطر اون بده ؟
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دویستویک
برای ما مهم نیست اگر می تونی الان راضیش کن طلاقش بده ،نازنی اگر این کارو نکنی.
من دیگه نفهمیدم ملک خانم چی داشت می گفت که ننجون خم شد و فقط گفت آخ ،از ترس داد زدم : ننجون ؟ مگه بهتون نگفتم دخالت نکنین ؟ چرا اومدین ؟ چی شده ننجون ؟ حالتون بده ؟ چرا دولا شدین ؟
سرشو بلند کرد و به زحمت گفت : بیا برو گمشو از این خونه دیگه ام این طرفا پیدات نشه و نقش زمین شد ،ملک خانم دستپاچه گفت : ننجون آخه تو چرا دخالت کردی من می دونم و عروسم ،اما ننجون رنگ به صورت نداشت و چشمش رو بست .
صدا کردم نزاکت خانم ،اسد ،اسد بدو برو حکیم رو بیار زود باش ،نزاکت خانم آب قند درست کن ،بیا یک کاری بکن زود باش ننجونم داره از دست میره ،ملک خانم گفت : من با ماشین اومدم میرم حکیم رو میارم و دوید دم در و تا بازش کرد علیرضا رو دیدم که وارد شد اولش نمی دونست که چه اتفاقی افتاده به ملک خانم گفت : اگر حرفی به ای سودا زده باشی داد زدم علیرضا بدو ننجون ،داره از دست میره حالش بده بدو ببرمش مریضخونه حکیم فایده ای نداره.
زیر سر ننجون رو گرفتم و صداش کردم، آروم دهنشو مزه ،مزه کرد و گفت : ننه خوبم ،هل نکن ،الان خودم حسابشو می رسم...
که علیرضا رسید و فوراً بغلش زد و از زمین بلندش کرد و گفت : می رسونمش مریضخونه اینطوری خیالمون راحت تره ،در حالیکه بی اختیار اشک می ریختم لباس عوض کردم و دویدم طرف ماشین .
صدای گریه ی بمانی بلند شده بود، فقط گفتم، نزاکت خانم بزارش روی پات تا بخوابه.
اسد در خونه رو روی کسی باز نکن .
وقتی سوار شدم دیدم ملک خانم عقب نشسته و سر ننجون که به نظر می رسید رمقی در بدن نداره توی دامنش گرفته و صداش می کنه و می گفت : تو رو خدا چشمت رو باز کن منظور بدی که نداشتم ،ننجون یک چیزی بگو نزار عذاب وجدان بگیرم.
علیرضا با سرعت راه افتاد و گفت :عزیز مگه چی بهش گفتین ؟ چی شده ؟ اصلاً شما برای چی این وقت شب اومدین اینجا ؟ چیکار داشتین ؟گفت : هیچی مادر اومده بودم عروسم رو ببینم ،علیرضا گفت : عزیز بابا منو خبر کرد و گفت که بیام تا شر به پا نکردین راست بگین اومده بودین برای چی ؟
گفته باشم اگر ننجون به خاطر حرفای شما اینطوری شده باشه من می دونم و شما ،دیگه ازم توقعی نداشته باشین تو بگو ای سودا جریان چیه ؟ عزیز باعث شد ننجون حالش بد بشه.
اما من به خاطر ننجون ساکت موندم چون می دونستم الان وقت جر و بحث کردن نیست و ممکنه حالش بدتر بشه.
مرتب بر می گشتم و به صورتش نگاه می کردم ،حس کردم دهنش داره قفل میشه ،ملک خان دستپاچه بود و وحشت زده می گفت : زود باش علیرضا داره از دست میره ،نفس نمی کشه ، دو زانوم روی صندلی بود و تا کمر به طرف صندلی عقب که ننحون خوابیده بود خم شدم و دیدم که صورتش داره کبود میشه ،خیلی صحنه ی بدی بود و کاری از دستم بر نمی اومد یک مرتبه ننجون یک نفس بلند کشید و شل شد ؛ ترسیده بودم فریاد می زدم: به خاطر خدا تند تر برو ، حالش خوب نیست .
علیرضا ننجونم داره از دست میره زود باش.
وقتی رسیدیم مریضخونه ننجون رو گذاشتن روی یک تخت و بردنش تو.
با اینکه هنوز نور امیدی توی دلم روشن بود که ننجون خوب میشه و با پای خودش بر می گرده خونه ، کبودی صورتش بشدت نگران و آشفته ام کرده بود انگار نمی خواستم قبول کنم که ممکن ننجون از دست بدم.
علیرضا جلو و پشت سرشم ملک خانم از راه رسیدن ،علیرضا هراسون پرسید؟ چیزی نگفتن ؟ زنده است ؟
گفتم : چه فرقی می کنه ؟ بالاخره که همه ی ما رو باید سکته بدین ، علیرضا ؟زن تو شدم که هر روز یکی بیاد ازم حساب پس بگیره ؟ تو چی گفتی به ملک خانم ؟
گفت : آروم باش تو الان عصبی شدی ، صبر کن حالا ننجون بهتر بشه ، با هم حرف می زنیم.
گفتم : نمی خوام ،من اینطوری نمی تونم زندگی کنم ! علیرضا حالم خیلی بده، اگر ننجونم طوریش بشه دیگه تحمل نمی کنم، دیگه نمی خوام کسی رو ببینم ، مثل اینکه توام پشیمونی ؟
رفتی شکایت منو به مادرت کردی ؟ اصلاً دیر نشده اتفاقی هم نیفتاده ، تو رو به خیر و من رو به سلامت . ای بابا خسته شدم دیگه چه غلطی بود کردم ، ولم کنین ،ملک خانم گفت : تند نرو ، من حرفی نزدم شما ها بزرگش کردین یک سئوال پرسیدم ، جواب داشت ،بی خودی های و هو راه انداختی .
گفتم : شما سئوال نداشتی اومده بودی این مسافرت رو به کامم زهر مار کنی و موفق هم شدی .اصلاً بگو از جون من چی می خواین ؟
بار اولتون نیست که حمله می کنین به خونه ی من .
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دویستودو
علیرضا با صدای بلند پرسید : چه سئوالی داشتی که این وقت شب واجب بود جواب بگیری ؟ ملک خانم گفت صداتو بیار پایین تو روی من در نیا ،اینجا مریضخونه است بعداً حرف می زنیم ،به خدا من چیز بدی نگفتم علیرضا جانم .نزار طرف من پُرت کنن ،ننجون مدت هاست که مریضه به من ربطی نداره .
گفتم : شما می دونستین که اون مریضه ؟ اومدین خونه ی من سر و صدا راه انداختین ؟خدا رو خوش میاد هر روز تن و جون ما رو بلرزونین ؟
من چیکار کرده بودم ؟ خلاف من چی بود ؟
این پسرتون این شما از اینجا برین ،نمی خوام هیچکدومتون رو ببینم، غلط کردم معذرت می خوام ، برین دیگه تنهام بزارین ،علیرضا با اعتراض گفت : به من چیکار داری ؟ به من چه مربوط چرا منو قاطی کردی ؟
رفتم توی صورتشو با حرص ولی آروم گفتم : به تو چه مربوط ؟ می دونی سئوال مادرت چیه ؟ میگه چرا پیش هم نمی خوابین ؟ بازم بگم ؟ این حرف از کجا آب می خوره ؟
علیرضا سرشو با ناراحتی و بی قراری بالا کرد و لبشو گاز گرفت و گفت : هیس !هیس ! یکی میشنوه .ای وای من، عزیز! تو چیکار کردی ؟
ای سودا اینطوری نبود به جون خودت قسم می خورم برات تعریف می کنم ، اصلاً موضوع این نیست .
گفتم : نمی خوام ،نمی خوام یک کلمه دیگه بشنوم ،ساکت می خوام دعا بخونم ،ننجونم داره از دست میره.
که پرستار از اون اتاق لعنتی اومد بیرون و خبر بدِ از دنیا رفتن ننجون رو به ما داد ،دستهامو گذاشتم روی صورتم و فشار دادم و گفتم فخرالزمان ، فخرالزمان کجایی که امانتی تو رو نتونستم برات نگه دارم ،وای ..وای ..
علیرضا منو گرفته بود و نفهمیدم ملک خانم چطوری فرار رو به قرار ترجیح داد.
ولی من مدتی همون جا توی مریضخونه نشستم و گریه کردم زار می زدم که بدون ننجون چطور برگردم خونه ؟ خیلی بیشتر از اونی که تصورشو می کردم برام سخت بود و پذیرشش برام محال به نظر می رسید ،ولی اینم شد.
علیرضا مدتی بالای سرم ایستاد و بالاخره بازوی منو گرفت وگفت : پاشو ببرمت خونه .
گفتم : دست به من نزن ،از جلوی چشمم دور شو ،نمی خوام نه تو رو ببینم نه خانواده ات رو فهمیدی ؟ برو علیرضا من بهت گفته بودم تحمل این حرفای احمقانه رو ندارم ،دیدی که ننجونم به خاطر همین حرفا از دست دادم ،الان اصلاً آمادگی ندارم یک چیزی بهت میگم تو رو هم بیشتر ناراحت می کنم ، پس یک مدت منو به حال خودم بزار .
گفت : بس کن دیگه می دونم چه حالی داری ولی نمی تونم اینطوری ولت کنم پاشو ببرمت خونه ، باشه قول میدم جلوی چشمت نباشم ، ولی یکی باید کارای ننجون رو بکنه یا نه ؟
گفتم : خودم هستم ، خودم به خاک می سپرمش ، خودم با دستهای خودم ، زندگی من اینه باید قبول کنم که دیگه کسی رو دوست نداشته باشم ، هیچی نگو ، این واقعیت زندگی منه ،برو.
گفت: آخه داری بی انصافی می کنی من چه گناهی دارم؟ به خدا من حرفی به مادرم نزدم،ازم پرسید چرا شبی پیش زنت نموندی .
گفتم:قرارمون اینه که تا عروسی نکردیم پیش هم نباشیم ،ولی مثل اینکه اوقاتم تلخ بود و اونم بد فهمیده بود.
گفتم:الان وقت گفتن این حرف نیست ولی مادرت گفت که تو می خواستی بدون خداحافظی بری،تو از من شکایت کرده بودی وگرنه ملک خانم برای چی اون همه عصبانی اومد سراغ من که ننجون رو ناراحت کنه ؟ الان تو به من بگو باعث مرگ ننجون من کیه ؟
همون موقع ننجون رو که توی یک پارچه ی سبز پیچیده بودن آوردن که ببرن سرد خونه من و علیرضا همینطور که زار می زدیم دنبالش رفتیم،پاشو گرفته بودم و دلم نمی خواست رهاش کنم.
بعد دیگه حسی در بدنم نبود ،علیرضا منو برد سوار ماشین کرد و رسوند خونه و خودشم موند نزاکت خانم وقتی فهمید تا خود صبح شیون کرد اونقدر خودشو زده بود که نای حرف زدن نداشت.
صبح اول وقت شازده و صوفیا اومدن انگار سرهنگ بهشون خبر داده بود،ننجون کس و کاری نداشت و شازده خودش ترتیب کارا رو داد و اونو با حضور سرهنگ و چند تا از دوستان شازده،اَدی و کاووس میرزا دفن کردیم و بعد از مراسم سوم هم علیرضا رفت سرکارش در حالیکه مدام خونه ی ما بود ولی من حتی یک کلمه هم با اون حرف نزدم،
موقع رفتن هم گفت:عزیزم مجبورم برم وگرنه تنهات نمی ذاشتم سعی می کنم زود برگردم ،کاری نداری؟
گفتم : نه ممنون،مدتی بی حرکت ایستاد دم در به من نگاه کرد ،راستش یک لحظه دلم خواست بغلم کنه و روی شونه هاش گریه کنم و ازش بخوام تنهام نزاره ،ولی در حالیکه سنگینی نگاهش رو حس می کردم سرمو بلند نکردم و اون آروم از در بیرون رفت به محض اینکه در حیاط بسته شد دویدم تا پشت در ولی همون جا موندم و مدتی به درِ بسته تکیه دادم و به حال خودم اشک ریختم و این همون غرور قشقایی بود که مانع من می شد.
ملک خانم می خواست مثل یک برده با من رفتار کنه ،همون انتظاری رو از من داشت که اون زمان مادر شوهر ها از عروس خودشون داشتن ولی من نمی تونستم زیر بار این خفت برم ،شایدم اشکال از من بود،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شبتون 💗
معطر به بوی
مـهربـانی خـــدا 💗
الهی دلتـون شـاد
و قلـب مـهربـان تـان💗
هـمیشـه تپنـده بـاد....💗
شبتون آرام و زیـبـا 💗
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهارشنبه بهاری تـون زیبـا🌸🍃
امروزتان سرشاراز آرامش
مهر و محبت
نشان لبخـنـد خــدا 🌸🍃
در زندگی ست
ان شا الله نگاهش🌸🍃
تـوجه و لبخـنـدش
و بـرکت بـی پایانـش 🌸🍃
همیشه شامل حالتون بشه
روزتــون سـرشـار از بـهتـریـن هـا 🌸🍃
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دویستوسه
ای سودا به اینجا که رسید چشمهاشو بست و دستشو گذاشت روی عصا شو چند بار اونو کوبید زمین،نمی دونم برای چی این کارو کرد ولی حس کردم می خواد خودشو آروم کنه تا بتونه بقیه ی داستان رو برام تعریف کنه،کمی بعد بلند مارال رو صدا کرد و با لحن تندی گفت:تو چرا یک چیزی نمیاری ما بخوریم گلومون خشک شد،مارال گفت:چشم قربونتون برم نگفتین که،منم داشتم به داستان گوش می دادم حواسم پرت شد،با اینکه همشو می دونم ولی بازم دلم می خواست از زبون خودتون بشنوم،راستی دایی اسد زنگ زد و گفت امشب میاد اینجا وقتی شنید شما داری زندگیتون رو تعریف می کنین گفت منم می خوام یک چیزایی رو بگم.
ما از صبح شروع کرده بودیم و در همون حین هم ناهار خوردیم و ای سودا بدون وقفه حرف زده بود، اشتیاقش برای تعریف کردن داستان زندگیش برای من شگفت انگیز بود و نمی دونم چرا اصرار داشت در همون جلسه تموم کنه وقتی از اتاق بیرون اومدم دیدم لباسش رو عوض کرده و به موهاش فرم داده و حتی برام جالب بود که ته آرایشی هم داشت از نگاه من متوجه شد.
و با یک لبخند گفت : حتما فکر می کنین که با این سن و سالم چرا ماتیک زدم ،می خوام خاطره ی خوبی براتون بزارم می دونین ظاهر آدم خیلی مهمه ،آدم وقتی به خودش می رسه احساس خوبی داره و برای خودش شخصیت قائل میشه من به خودم اهمیت میدم چون این تن و جون رو خدا بهم داده و برای من با ارزشه وقتی کسی به خودش احترام بزاره یعنی شکر گزار نعمت های خداوند بوده ......
من نمی خواستم ملک خانم لگد مالم کنه ،شخصیت منو خرد می کرد و می خواست بیفتم زیر دستش ، آره، اون همینو می خواست ،منظور بدی نداشت چون بعد ها شنیدم که مادر شوهرش هم با اون چنین رفتاری داشته و یا ماجون و دختراش آیا آدم های بدی بودن ؟
ولی همون ها بدون اینکه به عواقب کارشون فکر کنن از فخرالزمان یک دیو ساختن و خودشون هم باورشون شده بود و در واقع آتیشی به پا کردن که دودش چشم خودشون رو کور کرد و خیلی زن هایی که در اون زمان همینطور بودن می دونین با گذشت عمرم، حالا که به اینجا رسیدم،می ببینم این آداب غلط در جامعه ی ما از بین نرفته رابطه های غلط هنوز با شکل های مختلف این مردم رو از هم دور می کنه همینه که ما مردمی هستم که اسیر روزمرگی های بیهوده و خانمان سوز شدیم نمی تونیم همدیگر رو ببینیم و این یک واقعیت تلخه که حتی نمی تونیم بپذیریم که این چنین بی هدف زندگی ها رو خراب می کنیم موفقیت یک نفر باعث میشه دنبال معایب اون شخص بگردیم و رسواش کنیم
اینطوری انگار دلمون خنک میشه حالا چرا خودمون هم نمی دونیم.
اون زمان عروس ها از دست مادرشوهرشون ناله داشتن و حالا عروس ها بطور کلی پای مادر شوهرشون رو از خونه ی پسرشون می برن فرقی نکرده این جدال از هر طرف که باشه انسانی و منطقی نیست ولی هیچ کس برای اصلاح این فرهنگ غلط قدمی بر نمی داره و فکری نمی کنه همه چیز در قالب شعار و تو خوب باش و من خوب باشم ها ی زبانی بسنده شده و هر کس کار خودشو می کنه متاسفانه این مردم نه برای خودشون احترام قائل هستن و نه برای دیگران ,و من اون زمان نمی تونستم با این وضعیت کنار بیام و برای ازدواج با علیرضا اون همه تردید داشتم و بازم اسیر دلم شدم و باهاش ازدواج کردم ولی با فوت ننجون تصمیم گرفتم که تا می تونم از ملک خانم و ملک خانم ها دوری کنم ..چون راه سازش با اونا رو بلد نبودم.
زندگی بدون ننجون برام خیلی سخت شده بود هر طرف رو نگاه می کردم جای خالیش وجودم رو آتیش می زد...
چندین بار برای فخرالزمان نوشتم ولی اون نامه ها رو پست نکردم،چون می دونستم که چقدر از مرگ ننجون ناراحت میشه .
اما رفتن علیرضا هم آرامش رو ازم گرفته بود و اونجا بود که فهمیدم واقعا عاشق اون مرد شدم و نمی تونم از دلم بیرونش کنم...
پس سرمو به خوندن درس و اداره کردن مدرسه میگذروندم ،شازده اغلب به ما سر می زد و بیشتر به خاطر بمانی بود که واقعا دوستش داشت ،چند باری هم سرهنگ اومد و احوالی از من پرسید ولی از ملک خانم دیگه خبری نداشتم بهار رفت و تابستون از راه رسید، خوب یادمه روزی که نتیجه ی امتحاناتم رو گرفتم ،اون زمان باید میرفتیم اداره کل و کارنامه هامون رو بصورت دست نویس می گرفتیم که فقط با یک مهر رسمی شده بود،قبول و این کلمه به معنای این بود که من دیپلم گرفتم ،شاید این خبر باید خوشحالم می کرد ولی نکرد اول یاد فخرالزمان افتادم ،بعد یاد ننجون که می گفت : حرص و جوش نخور ننه من شبانه روز برات دعا می کنم روزی هم که قبول شدی و خبرش رو برام آوردی این وسط بشکن می زنم و می رقصم و بعد یاد علیرضا که خیلی بهم کمک کرده بود و می گفت اگر تو دیپلم بگیری می فهمم از من نابغه تری.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دویستوچهار
خب با این فکرا تا خونه گریه کردم حالا مدرسه ها تعطیل شده بودن ولی هر روز صبح بمانی و اسد و نزاکت خانم رو بر می داشتم می رفتم اونجا و توی حوضخونه بودیم تا شب هم جای بهتری بود و هم خنک تر فقط شب برای خواب بر می گشتیم خونه...
دیگه اون خونه رو دوست نداشتم و می خواستم جای دیگه ای بگیرم.
همه ی دردهام یک طرف و چشم انتظاری برای برگشتن علیرضا از طرف دیگه آزارم می داد،
انتظاری سخت و کشنده،گاهی ناگوارم می شد و گاهی دلم شور می زد و فکر می کردم نکنه براش اتفاقی افتاده باشه ولی اینو می دونستم که اگر چنین چیزی بود حتماً به گوش من می رسوندن،فصل رسیده شدن میوه های باغ بود و شازده هر چی اصرار می کرد بهانه میاوردم و نمی رفتم چون بدون ننجون و فخرالزمان اونجا هم برام زجر آور شده بود.
وقتی اسم نویسی برای سال جدید شروع شد دوباره سرم رو به کار گرم کردم حالا دیگه دلم به این خوش بود که قانونی مدیریت مدرسه رو می تونم داشته باشم و به خاطر تعداد زیاد کلاس اولی ها مجبور شدم دوتا از اتاق ها رو که خیلی بزرگ بودن و رو نصف کنم وافتادم به بنایی ورنگ کردن مدرسه خب همینم باعث شد که یکم غصه هامو رو بدست فراموشی بسپارم و اینجا بود که وجود با ارزش اسد رو کنارم احساس کردم.
یک روزجمعه ی پاییزی بود،می دونین اون وقت ها زمستون از آخرای مهر شروع می شد و تا اون طرف عید هوا سرد بود ولی اون روز بعد از یک بارون مفصل هوا آفتابی شده بود با وجود تعطیلی،من بمانی و اسد و نزاکت خانم رو برداشتم و رفتم مدرسه،کم کم داشتم از اومدن علیرضا نا امید می شدم و اون خونه برام مثل قفس بود،دیگه اینو پذیرفته بودم که باید تنها زندگی کنم.
نزاکت خانم داشت توی مطبخ با سکینه خانم ناهار درست می کردن،اسد رو فرستاده بودم برای خرید نون،بمانی هم با یکی از دخترای سکینه توی حیاط بازی می کرد،منم به کارای عقب افتادم می رسیدم صدای بمانی رو شنیدم که ذوق می کرد و می خندید،از جایی که نشسته بودم حیاط معلوم نبود بلند شدم و نگاهی انداختم،باورم نمیشد علیرضا رو دیدم که داشت اونو بالا و پایین مینداخت،چنان منقلب شده بودم که نمی دونستم باید چیکار کنم،هم از دستش بشدت دلخور بودم و هم دلم نمی خواست دوباره اونو از دست بدم،ولی بازم غرورم اجازه نداد از جام تکون بخورم و با خودم فکر کردم به درک بره گمشه،مگه توی این مدت مُردم یا اتفاقی برام افتاد که حالا ببخشمش.
اصلاً از کجا معلوم وقتی خیلی بهش وابسته بشم اونم از دست ندم ث،پس بهتره دوباره توی زندگیم نباشه،علیرضا بمانی رو گذاشت زمین و اومد طرف زیر زمین،قلبم چنان تند می زد که فکر می کردم تا نوک انگشت های پام نبض شده،خودمو آماده کرده بودم که قاطعانه همه چیز رو تموم کنم،در و باز کرد و وارد شد و تا منو دید بدون اینکه درنگی داشته باشه در یک چشم بر هم زدن منو دست منو گرفت...
و اونجا بود که حس کردم معنی زندگی در همین دوست داشتن هاست و گذشت لازمه هر عشقی هست و اجتناب ناپذیر چون هرگز دوتا آدم با هم تفاهم کامل ندارن و هم عقیده نیستن برای همین لب فرو بستم و نه گله ای کردم و نه شکایتی دستهامو دور سرمو گذاشتم روی سینه اش و مدتی به همون حال موندیم.
دلم می خواست اون لحظه رو تا ابد نگه می داشتم...
دیگه نمی خواستم این اتفاق بیفته،حتی اگر حرفای ملک خانم رو هم می شنیدم و صبوری می کردم ، اصلاً هر کجا اون می خواست و هر کاری می گفت حاضر بودم انجامش بدم و این معنای دوست داشتن واقعی هست و گویا من به اندازه ی کافی عاشق نبودم ،معیار عاشقی زیاد و کم نداره تسلیم مطلق ، حتی در برابر خدا ، اگر دیدیم که همش احساس نارضایتی داریم بدونیم که به اندازه ی کافی عاشق نیستیم ، چون عشق چون و چرا نداره.......
صدای بوق ماشین شنیده شد و مارال فوراً رفت و آیفون رو زد ،چند لحظه بعد در باز شد و ما از پنجره ی بزرگ رو حیاط دیدیم که یک ماشین وارد خونه شد ،ای سودا گفت : اسد اومد و دوتا زن جوون که همراهش بودن،مردی با موهای سفید و کمری خم شده که سعی زیادی داشت قامتشو راست نگه داره پیاده شد و عصا زنون اومد بطرف ساختمون ،بلند قد بود ولی پاهاش از روی پیری پراتنزی شده بود ،یک کلاه خیلی شیک سرش گذاشته بود و کاپشن جوون پسندی هم به تن داشت.
فوراً در ذهنم حساب و کتاب کردم درسته اسد فقط ده سال از ای سودا کوچک تر بود و نمی تونست فرزند اون باشه ،منتظر شدیم تا وارد شدن اول از همه دو خانمی که دخترای اسد بودن با ذوق و شوق اومدن سراغ من و از محبتشون نسبت به کتاب های من گفتن و آشنا شدیم و بعد اسد با خنده ای بلند گفت : حاله پیرزن ما چطوره ،ای سودا گفت : خوبه که از تو سالم ترم و همه خندیدیم ،اسد با من سلام و احوال پرسی کرد،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دویستوپنج
وقتی به صورتش نگاه کردم همونی رو دیدم که تمام قصه ، ای سودا تعریف کرده بود ،
انگار می شناختمش،خیلی دلم می خواست با اونم حرف بزنم ،چون تمام اون سالها همراه ای سودا بود و ناظری بر همه ی حوادث ،اسد دست ای سودا رو بوسید و کنارش نشست و گفت : بیرون خیلی شلوغه ،تلویزیون نگاه نمی کنین ؟ خیلی ها کشته شدن و خیلی ها رو هم دستگیر کردن پل که کاملا بسته بود رفتیم از اون طرف دور زدیم و کلی راهمون دور شد تا رسیدیم.
ای سودا گفت : اسد جان خانم وقت نداره باید زود تمومش کنیم ،وارد سیاست نشو ،اسد خندید و گفت : چشم بفرمایید تا کجا گفتین ؟
ای سودا گفت : اومدین خوش اومدین ولی ما وقت زیادی نداریم ،مگه نگفتم کسی اینجا نیاد ؟ حالا که اینجاین ساکت باشین برازین حرفام تموم بشه ،اسد با همون خنده و حالت شیطنت آمیز گفت : منم حق ندارم چیزی بگم ؟
اومدم حرف بزنم ،بازم استبداد مامان ؟
به جای ای سودا من جواب دادم که : چرا من از شما سئوالاتی دارم ،می خوام حرف های شما رو بشنوم، در حالیکه احساس می کردم ای سودا دیگه راحت نیست ادامه داد.
از اون روز زندگی ما عوض شد ،علیرضا اولین کاری که کرد راه انداختن گرامافون بود با آهنگ هایی که بنان می خوند و روح مون رو تازه می کرد ، بعد هم صدای قمر.
علیرضا عقیده داشت ،اسد حرف اونو قطع کرد و گفت :مامان بزار من بگم .
ای سودا تکیه داد به مبل و گفت : باشه تو بگو ببینم چی می خوای بگی.
اسد یک دونه چایی از توی سینی که مارال جلوش گرفته بود بر داشت ، پیر بود ولی سر حال و شاداب ، مثل ای سودا خسته به نظر نمی رسید.
گفت : مامان میگه علیرضا عقیده داشت ولی اینو همه می دونستین که اگر قمر سنت شکنی کرده بود مادر من سدها شکسته بود،
حتماً خیلی آسون بهتون گفته مدرسه باز کردم، اون زمان مگه به این راحتی بود ؟ هزار تا مشکل داشت و خودش به تنهایی حلش می کرد ،یک پاش توی مدرسه بود و یک پاش اداره ، کلی برای خودش با اون زبون تند و تیز دشمن تراشیده بود ،می تونم بگم شبانه روز آرامش نداشت.
مدرسه دخترونه بود و مدام یکی فتوا می داد درد سر درست می کرد و مامان با همه ی اونا مبارزه می کرد ،در حالیکه همه ی کاراش زیر نظر بود،اونقدر دست به راه و پا براه کاراشو انجام می داد که صدای کسی در نیاد .مشکلات خود بچه ها هم از یک طرف بهش فشار میاورد ،کسانی که پول نداشتن و ای سودا ازشون دستگیری می کرد، گاهی صدای خانواده ی های اعیان و اشراف در میومد که چرا این بچه ها رو کنار دختر ما نشوندی ،خانم خلاصه بهتون بگم خیلی ها بودن که نون شب ما رو می خوردن.
اسد اینو گفت و قاه قاه با صدای بلند خندید و ادامه داد....
ظرف سه سال چنان مدرسه رشد کرده بود که هر کسی دلش می خواست بچه اش توی اون مدرسه درس بخونه ،مامان کلاس به کلاس پیشرفت بچه ها رو کنترل می کرد تا معلمی کم کاری نکنه.
ببخشید مامان صندوق رو گفتین ؟
ای سودا با سر جواب منفی داد و گفت : ولش کن لزومی نداره ،اسد ادامه داد : چرا داره ، خانم ، مامان یک صندوق درست کرده بود توی همون حوضخونه ،با همه ی بچه ها حرف زده بود که هر کس دلش می خواد توش پول بزیره و هر کس نداره می تونه بره و به اندازه ی نیازش بر داره.
و این صندوق معجزه ها کرد انگار بذر مهربونی توی دل همه ی اون بچه ها کاشته شده بود ،
من نمی دونم مامان به اون دخترا ها چی گفته بود و چطور باهاشون رفتار می کرد که همه دوستش داشتن و به حرفش گوش می دادن ،گاهی اون صندوق پر می شد و کسی سراغش نمی رفت ،اون موقع من سنی نداشتم ولی یادمه که علیرضا می گفت : فایده ای نداره این صندوق همیشه خالی می مونه ،ولی اینطور نشد و تا زمانی که مامان مدیر اون مدرسه بود صندوق همیشه پول داشت و بچه هایی که دستشون به دهنشون می رسید هر روز یک مقدار توش مینداختن و بچه های نیازمند ازش بر می داشتن ،ای سودا گفت : بزرگش نکن .گفته بودم همه هر روز یک سر به صندوق بزنن که کسی که نیازمنده خجالت نکشه ازش پول بر داره ،اینطوری کسی نمی فهمه ،کی پول گذاشته و کی بر داشته همین. خوب بچه بودن و وقتی میرفتن سر بزنن یک شاهی هم مینداختن توی صندوق.
اسد گفت : کار بزرگی که مامان کرد این بود که با سخاوت هر چی تمامتر منو به فرزندی قبول کرد و از توی کوچه و خیابون نجاتم داد،اون زمان همه مخالف بودن و به خاطر پسر بودن و نامحرم بودنم براش مشکل درست می کردن ، ولی اون با صبوری طوری رفتار می کرد که انگار چاره ای جز قبول من نداره.
مامان ملک خانم رو گفتی ؟ چه حرفا بهت می زد ؟ بزار بگم خوب یادمه ،دختره ی بی دین و ایمون به خیال خودش داره ثواب می کنه ولی در جهنم رو باز کرده ، اصلاً معلوم نیست چرا این پسر رو آورده پیش خودش ،یا مثلاً شنیدم که می گفتن بالاخره این بچه ی گدا یک روز کار دست ای سودا میده
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دویستوشش
ومن با شنیدن این حرفا سعی داشتم به همه ثابت کنم که می خوام کمک حال مادرم باشم ،تنها زنی که توی زندگیم بهم خوبی و محبت کرد و حلقه ای از اشک توی چشم پیر مرد جمع شد.
ای سودا گفت : خیلی خب بسه دیگه بزار داستانم رو تموم کنم ،من می دونستم تو بیای نمی زاری من حرف بزنم.
علیرضا یک ده روزی موند و دوباره رفت سرکارش با ذوق و شوق از پیشرفت راه آهن می گفت و کارشو خیلی زیاد دوست داشت اما از اون به بعد مرتب میومد و هر بار یک هفته ، ده روزی می موند و کلاً حال و هوای زندگی ما رو عوض کرده بود ولی هر چی بهش اصرار می کردم بریم یک خونه ی دیگه بگیریم قبول نمی کرد ،خیلی ساده با همون اثاث کم زندگی می کردیم اما شاد بودیم ،بمانی رو مثل جونش دوست داشت و از بابا گفتن اون قند توی دلش آب می شد.
گاهی شب ها کباب می خرید میاورد خونه دور هم می نشستیم و گرامافون رو روشن می کرد .اسد و بمانی اون وسط می رقصیدن و ما براشون دست می زدیم ،خوب این اسد هم اون موقع ها خیلی زیاد با نمک بود وکلی ما رو می خندوند.
من طوری بزرگ شده بودم که از مبل و میز و صندلی خوشم نمی اومد به زندگی ساده بیشتر علاقه داشتم این بود که بدون اینکه از نیت علیرضا خبر داشته باشم به همون زندگی قانع بودم ،غافل از اینکه اون نقشه ای توی سرش داره ،عید اونسال هم توی همون خونه موندیم در حالیکه علیرضا هر روز ما رو می برد میون دشت و کوه ،به باغ های شمال تهران کنار رود خونه و درخت های پر از شکوفه ، آه که چه روزای خوبی بود،سوم عید بود که خودم ازش خواستم برم به دیدن ملک خانم بیشتر به خاطر سرهنگ که لطف زیادی به من داشت و اون همه خوبی که علیرضا در حق من می کرد .
اسد گفت : ببخشید من بازم باید یک چیزی بگم ،درسته علیرضا خیلی مرد خوبی بود ،اما نازک دل و زود رنج بود و از همه بدتر بی نهایت مامان رو دوست داشت و نسبت بهش حساس بود ،طوری که یک مدت به منم حسودی می کرد.
ای سودا رفت وسط حرفشو و گفت : نه بابا تو هنوزم اشتباه می کنی ، منظور اون این بود که تو خوب تربیت بشی ،پسر بچه بودی و شیطنت می کردی ،یادت نیست ؟
خب اگر من مادرت بودم اونم بابات بود دیگه ، میرفتی نون بخری سه ساعت طول می کشید و معلوم می شد توی کوچه با بچه ها بازی می کردی،علیرضا دوست نداشت می گفت باید متعهد بار بیای ،دعوات می کرد ،چون من به خاطر شرایط تو بهت چیزی نمی گفتم انتظار نداشتی از علیرضا هم بشنوی و فکر می کردی اون با تو دشمنه ، اما خودت وقتی بزرگ تر شدی اینو فهمیدی ،اسد جان میشه وسط حرفم ، حرف نزنی تا تمومش کنم ؟
اسد با لبخند گفت چشم و آی سودا ادامه داد:
خلاصه اون سال رفتیم به دیدن ملک خانم اونقدر خوشحال شده بود که سر از پا نمی شناخت و باورش نمی شد که اونو بخشیده باشم،بعد از عید علیرضا رفت و باز مدت طولانی نیومد و با اینکه بهم گفته بود این بار دیر تر میاد و نگران نباشم ولی بازم انتظار می کشیدم و بی خبری از اون داشت دیوونه ام می کرد.
آهان یادم اومد ، وقتی می خواست بره با اسد دست داد و زد روی شونه اش و گفت : وقتی من نیستم تو مرد این خونه ای مراقب مادر و خواهرت باش...
و با ترسی که همیشه توی وجود من بود هر وقت یاد این سفارش میفتادم دلهره ای عجیب می گرفتم....
تا امتحانات خرداد تموم شد و کارنامه ها رو نوشتم و دادم و بچه ها رو فرستادم خونه وسایلم رو جمع کردم و داشتم به سکینه خانم سفارش می کردم که درهارا قفل کنه که یک نفر زد به در مدرسه ،لای در باز بود و معلوم می شد که یک مرد اومده ،خودم رفتم دم در یک آدم سیبل کلفت و کلاه شاپو پشت در بود .گفت : با خانم قره خانلو کار دارم ،گفتم بفرمایید خودم هستم .
گفت از طرف آقای میر عبدالهی اومدم لطفاً سه جلدتون رو بر دارین و با من بیاین ، رنگ از صورتم پرید ،دست و پام می لرزید و حتی جرئت اینکه ازش سئوالی بکنم نداشتم ،
یکم سرجام خشکم زد و پرسیدم کجا باید بیام ؟ چرا خودش نیومده ؟
گفت : بیاین خودتون متوجه میشین ،منو فرستادن پی شما .
گفتم : آقا تا نگی چی شده از جام تکون نمی خورم.
گفت : منم درست نمی دونم فقط به من گفتن که بیام و شما رو ببرم.
نگاه کردم ماشین علیرضا بود که موقع رفتن میذاشت خونه ی سرهنگ ، دیگه حتم پیدا کردم که بلایی سرش اومده ، اگر بگم نفس نمی تونستم بکشم راست گفتم ،دیگه هیچی نپرسیدم و دنبال اون مرد راه افتادم و سوار ماشین شدم ،دنیا در نظرم تیره و تار بود ،انفجار،باروت، پرتاب شدن سنگ ، این چیزایی بود که یادم میومد.حتی یک کلمه دیگه از اون مرد سئوال نکردم و می دونستم به زودی همه چیز روشن میشه ،ماشین رو که نگه داشت به اطراف نگاه کردم چیزی به نظرم نرسید،مرد پیاده شد و یک ساختمون دو طبقه رو نشونم داد و گفت آقا اونجا تشریف دارن منتظر شما هستن ،آروم از ماشین پیاده شدم ،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوستان عزیزم سلام حالتون چطوره؟میخواستم چند نکته رو بگم ؛
🔺گاهی بعضی از اعضا میاین و میگین که داستان نصفس چرا🤔در صورتیکه همه داستانهای ما کامله.
🔺ودوم اینکه چرا پیامی برا ما نمیاد ،در صورتیکه ما داستانها رو اگر خدا بخواد سر وقت و هر تایم میذاریم.
❌ابن قبیل مسایل از مشکلات ایتاس ،کانال و یک بار حذف کنید و دوباره عضو بشید.برای عضو شدن روی لینک زیر بزنید
👇👇👇
@dastansaraaa
(میتونید این پیام و ذخیره داشته باشین برای چنین مواقعی😘)
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دویستوهفت
در حالیکه احساس می کردم زانوهام قدرت حرکت ندارن ، علیرضا رو دیدم که از ساختمون کنسولگری بریتانیا اومد بیرون ،یک تلو خوردم و نقش زمین شدم.
فوراً من بلند کرد و گفت : چی شده ؟ چرا اینقدر ناراحتی ؟
گفتم : منو ببر توی ماشین دیگه جونی برام نمونده ، علیرضا فکر کردم مُردی ،خندید و گفت : چرا این فکر رو کردی ؟ من که به یعقوب گفته بودم بهت چی بگه ،منو بگو که می خواستم خوشحالت کنم ،
خاطرت جمع باشه به این زودی ها نمی خوام بمیرم ، حالا اگر حالت بهتره با من بیا...
گفتم : کجا ؟ می خوای چیکار کنی ؟
گفت : داریم میریم پیش فخرالزمان .
گفتم : داری شوخی می کنی ؟
گفت : نه یادت نیست بهت قول دادم ؟ حالا ال وعده وفا .
می دونین علیرضا از این کارا خوشش میومد ،آنا رو همینطوری یکبار آورده بود تهران ،وقتی میرفت سفر بی خبر میومد و سعی داشت اینطوری منو خوشحال کنه به هر حال یکماه بعد ما از ایران رفتیم و مدتی با فخرالزمان زندگی کردیم بعد هم نزدیک اون خونه گرفتیم ،اما نزاکت خانم از فخرالزمان جدا نشد چون فخرالزمان دوسال بعد با یک تاجر هندی ازدواج کرد و هرگز به ایران بر نگشت،اما من و علیرضا دلمون اینجا بود و از همون اول موقتی رفته بودیم ، تا اینکه من باردار شدم ، خب مدتی به خاطر این عقب انداختیم تا تکین بدنیا اومد ،آره اسم پسرم رو گذاشتم تکین و دیگه موندگار شدیم من درس می خوندم و علیرضا اونجا توی کارش جا افتاده بود و جدایی از فخرالزمان هم برام سخت بود و بالاخره بیست و هشت سال طول کشید ،بمانی با ادرشیر ازدواج کرد یعنی توی سن پایین و چون من و فخرالزمان مخالفتی نداشتیم و مدت ها بود می دونستیم که اونا بهم علاقه دارن این وصلت انجام شد.
جهانگیر مهاجرت کرد امریکا و بمانی و اردشیر رفتن کانادا ،تا وقتی فخرالزمان سرطان سینه گرفت ،همه چیز به خوبی پیش میرفت.
اما وقتی اون بعد از شش سال مبارزه با این بیماری از دنیا رفت دیگه دلم نمی خواست اونجا بمونم ،به خصوص که نزاکت خانم هم یار وفا دارش شد و سه ماه بعد از اون فوت کرد ،علت مرگش ایست قلبی بود ،این بیماری هم اونو عذاب داد و هم منو که مدام در کنارفخرالزمان بودم و شاهد آب شدنش آره، اون روزا هم خیلی بد گذشت.
بالاخره راهی تهران شدیم ،با تکین که حالا ازدواج کرده بود و مارال رو داشت و اسد و خانواده اش همه با هم .
می گفتن ایران هم داره مثل اروپا میشه.
تا سال پنجاه هفت که تکین دوباره بار سفر بست و رفت پیش بمانی و مارال رو هم با خودش برد و بالاخره وفا دارترین بچه ی من اسد بود ،چه خودش چه همسر و بچه هاش، این دخترای نازنینم که اینجا نشستن همه ی هوش و حواسشون به منه.
خب تموم شد، قصه ی من همین بود .
گفتم : ببخشید علیرضا خان کجان ؟
گفت : ای وای یادم رفت بگم چند سال پیش عمرشو داد به شما سکته کرد، حالا دیگه به مرگ مثل گذشته فکر نمی کنم ، برای من رفتن به اون دنیا مثل مسافرت رفتن شده یکی زودتر میره و یکی دیر تر، می دونی چند نفر رو از دست دادم یا بهتر بگم چند نفر اون دنیا منتظر من هستن ؟
اگر دنیای دیگه ای باشه همه بهم می رسیم دیر یا زود.
ای سودا ساکت شد اما هاله ای از یک غم سنگین و گنگ همه ی وجودشو گرفت.احساس کردم یک حسرت براش باقی مونده که به زبون نیاورده،سرشو بلند کرد رو به سقف و نفس عمیقی کشید و گفت : من برای علیرضا خیلی انتظار کشیدم اینم روش ،اما چیزی که من در حسرتش موندم یک زندگی قشقایی بود که ازم ناجوانمردانه گرفته شد و همیشه و هر کجا که بودم احساس غربت کردم ،چون من یک قشقاییم .
پایان
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوستان همیشه همراه، فردا صبح ساعت هشت انشاالله منتظر داستان جدیدمون باشین❤️❤️
🌸پشت صحراى دلم شهريست
🌸كـه دوستانی در آنجا دارم
🌸هر كجا هستند به هر فكر
🌸به هرحال و به هر كار عزیزند
🌸خـــدايـا تـو نگهدارشان باش
🌸شبتـون بـخـیر
🌸و سرشار از لحظه های ناب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی به امید خودت فقط خودت💙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_اول
من یسنا هستم…..۲۴ساله ،،اهل سنندج……………..
مامانم وقتی نوجوون بود،،، با برادر زن داداشش(یعنی عمه ی من زن داییم هم میشه)ازدواج میکنه…………
یک سال بعد خدا منو به مامان و بابا میده……….من هیچی از مامان بیاد ندارم چون اونجوری که عمه هام تعریف میکنند وقتی من فقط یک سالم بود مامانم خودکشی میکنه و فوت میشه….
نمیدونم در طی ۲-۳سال زندگی که مامان با بابا داشت چه اتفاقاتی پیش میاد که دست به خودکشی میزنه……
علت خودکشی مامان رو هر کسی یه چیزی میدونه و چون دقیق علت رو نمیدونم پس وارد این بحث نمیشم…..
مامان فوت میشه و من میمونم و بابایی که هم وقتشو نداشت و هم از پس نگهداری من برنمیومد،……
مادربزرگ و عمه هام مجبور میشند مراقبت از منو بعهده بگیرند…..
چون خیلی کوچیک بودم چیز زیادی یادم نمیاد……..
خلاصه سه سال از فوت مامان میگذره ……بابا تو اوج جوونی همسرشو از دست داده بود و نیاز بود که دوباره ازدواج کنه …….
مامان بزرگ برای اینکه من مادر داشته باشم و از طرفی بابا هم تنها نباشه یه دختر مجرد(اکرم)برای بابا پیدا میکنه و خیلی زود این وصلت صورت میگیره…………
ازدواج دوم بابا درست وقتی بود که من ۴سال بیشتر نداشتم…..
مامان بزرگ منو با خیال راحت میسپاره به اکرم و برمیگرد خونه ی خودشون…..
چیز زیاد از زندگی با نامادریم اکرم،، یادم نمیاد فقط میدونم که اذیت میشدم……
خیلی گنگ بخاطر میارم که وقتی منو حموم میبرد اذیتم میکرد….
همین طوری که میدونید بچه ها از شستشو در حموم خوششون نمیاد و من هم مستثنی نبودم…….
الان گاهی با خودم فکر میکنم آخه چرا اکرم بی دلیل منو کتک میزد و موهای بلندمو موقع شستن میکشید؟؟؟؟؟
بعد برای اینکه دل خودمو اروم کنم،، به خودم جواب میدم:شاید مقاومت میکردم و همین باعث عصبی شدن اکرم میشد و موهای خیس و کفی منو میکشید……شاید هم واقعا از روی عمد به بدن خیسم با دستهاش ضربه میزد تا از درد ناله و گریه کنم…..
وقتی به جای سوختگی روی دستم یا بدنم نگاه میکنم یه صحنه ی نامفهومی به ذهنم میاد که اکرم با چراغ حمام منو میسوزوند…..
خیلی دلم میخواهد حق رو به اکرم بدم چون من بچه ی اون خانم نبودم و احتمالا دوست نداشت منو ببره حموم یا لباسهامو عوض کنه و غیره…………
اما من هم فقط یه بچه بودم…..یه بچه ی بی مادر که نیاز به مراقبت داشت…..بابا اگه ازدواج کرد در وهله ی اول برای نیاز و زندگی خودش بود و در وهله ی دوم وجود خانمی برای مراقبت از من………..
اکرم میدونست که بابا بچه داره ،،،،اگه نمیخواست بچه اشو نگهداره از روز اول ازدواج ،اینموضوع رومطرح میکرد تا من هم اون همه اذیت روحی و جسمی نمیشدم….
اگه از روز اول منو قبول نمیکرد مامان بزرگ زحمت منو میکشید……
بگذریم…..اکرم وارد زندگی ما شد و با اذیتهای من بابارو هم عذاب داد…..
هر روز شاهد دعوا بودم …..دعوایی که اکرم سر من با بابا به راه مینداخت…..
وقتی مامان بزرگ و عمه ها دیدند که من زیر دست نامادری بدجوری اسیب میبینم باهم دیگه تصمیم گرفتند تا عمه وسطی بعنوان مستاجر بیاد خونه ی ما تا دورا دور مراقب من باشه…….
با وجود عمه بنظرم میاد یه کم وضعیت زندگی من بهتر شد اما برعکس اختلافات اکرم و بابا بیشتر……..
من چیزی زیادی بخاطر نمیارم اما تصورم اینکه قطعا اکرم موقع دعواها به بابا میگفت:به من چه که بچه ی یکی دیگه رو نگهدارم….من دختر بودم که اومده خونه ی تو ،،،بیوه نبودم که نیومده یه بچه ی چهار ساله رو انداختی توی دامن من………….
شاید بابا در جوابش میگفت:تو که میدونستی من بچه دارم چرا قبول کردی و با من ازدواج کردی؟؟؟؟؟؟؟
و دوباره شاید اکرم میگفت:اون موقع که من قبول کردم بچه ات پیش مامانت بود و من فکر نمیکردم که بیاری با ما زندگی کنه…..
دوباره شاید بابا میگفت:همینی که هست ،میخواهی بخواه ،،نمیخواهی برو خونه ی بابات……
خلاصه این دعواها باعث شد بابا کوتاه اومد و منو فرستاد پیش مامان بزرگ تا اونجا و با اونا زندگی کنم…………
دوباره منو برگردونند پیش مامان بزرگم…………..البته عمه ها هم به مامان بزرگ کمک میکردند و به من خیلی محبت داشتند ولی همیشه خلا عاطفی داشتم……
خیلی دوست داشتم مثل بچه های عمو و عمه ها منم پدر و مادر پیشم بود…..
خونه ی مامان بزرگ رفت و امد زیاد بود و من شاهد محبت پدرا و مادرای بچه ها بودم………………
مثلا یه روز که عمه بزرگ با بچه هاش ناهار اومده بودند وقتی شوهر عمه ام اومد و پسرش دوید بغلش دلم پر شد از غم عالم……
شوهر عمه پسرشو مینداخت بالا و میگرفتم و نگاه من هم به همراه بالا و پایین شدن پسرعمه بالا و پایین میرفت…..
اون لحظه با خودم گفتم:کاش !منو هم یکی اینجوری بازی میداد……..
حس کردم مامان بزرگ منو نگاه کرد بعد به شوهر عمه ام اشاره کرد که منو هم تحویل بگیره……
شوهر عمه ام با اکراه منو بغل کرد و یک بار پرت کرد بالا و بعد گفت:ماشالله بزرگ و سنگین شده…
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_دوم
اینو گفت و گذاشت زمین……..
به هر حال زندگی با این روال گذشت……
تا اینکه اکرم از بابا طلاق گرفت……باز هم علت اصلی طلاق اکرم رو نمیدونم ولی شنیدم که باهم خیلی بحث و دعوا داشتند و بعداز یه مدت ،بابا متوجه میشه که از جیبش و خونه دزدی هم میکرده……..
دوباره بابا تنها شد تا اینکه من شش ساله شدم…….
عمه منو پیش دبستانی ثبت نام کرد…..هر روز یکی از عمه ها یا مامان بزرگ منو میبرد مدرسه و برمیگردوند…….
خوب یادمه که همون سالی که پیش دبستانی بودم ،مامان بزرگ برای بار سوم یه خانمی رو پیدا کرد و بابا باهاش ازدواج کرد…….
درست فردای عروسیشو بابا و خانمش(فاطمه) اومدند خونه ی مامان بزرگ و به من گفتند:یسنا !!!وسایلتو جمع کن و بیا پیش خودمون……
بقدری خوشحال شدم که حد و حساب نداشت….تپش قلب کوچیکمو بوضوح حس میکردم………
جوری پرواز کردم سمت وسایلم که مامان و بزرگ و عمه ها بهمدیگه نگاه کردند…..بنظرم اومد با نگاهشون بهمدیگه میگفتند:نگاه کن!!این همه ما براش زحمت کشیدیم تا اومدند دنبالش دوید رفت……..
اونا خیلی برام زحمت میکشیدند اما من دوست داشتم مامان و بابا داشته باشم مثل بقیه ی بچه ها…….
همیشه تو مدرسه بچه ها منو مسخره میکردند که مامان ندارم برای همین با خوشحالی وسایلمو جمع کردم و رفتم پیش فاطمه و بابا…….
فاطمه بغلم کرد و بعد صورتمو بوسید……با مامان بزرگ اینا خداحافظی کردم و دست فاطمه رو با خوشحالی گرفتم و برگشتیم خونه ی خودمون………..،،
از حق نگذریم ،فاطمه تا چهار سال برای من مادری کرد……درست تا زمانیکه بچه ی اولش بدنیا بیاد…….
البته من هم از ترس تنبیه شدن جرأت اشتباه و کار بد رو نداشتم ولی خدایی بهم رسیدگی میکرد………..
فاطمه که مامان صداش میکردم بعداز چهار سال باردار شد و از همون لحظه که بچه رو تو شکمش حس کرد رفتارش کم کم با من عوض شد………………
اون روزها۱۰ساله ام بود و همه چی رو میفهمیدم…..متوجه بودم که فاطمه منتظر یه بچه است و زیاد به من توجه نمیکنه…..متوجه بودم که گاهی بهانه تراشی میکنه و اذیتم میکنه……
من واقعا فاطمه رو مثل مادرم دوست داشتم و خوشحال بودم که یه بچه میخواهد بیاد….خوشحال بودم که خدا به من خواهر یا برادر میخواهد بده…….
فاطمه دوران بارداری سختی داشت و من با اینکه کوچیک بودم ،، خیلی بهش کمک میکردم………..کمک میکردم تا منو کتک نزنه…..کمک میکردم تا بچه ی خوبی باشم و اذیتم نکنه……
یه روز نزدیک صبح ،قبل از اینکه هوا روشن بشه ،با صدای ناله های فاطمه بیدار شدم…..بابا ،فاطمه رو برد بیمارستان…..
چون از تنهایی میترسیدم رفتم طبقه ی بالا که عمو اینا زندگی میکردند…..
فردای اون روز فاطمه با یه بچه ی کوچولو ناز اومد خونه…..بچه دختر بود…. من از همون لحظه که دیدمش عاشقش شدم……….
اوایل فاطمه اجازه نمیداد به بچه دست بزنم امام کم کم متوجه شد که میتونه از من برای نگهداری بچه استفاده کنه…..
خواهرم خیلی شیرین و دوست داشتنی بود و من واقعا با علاقه ازش مراقبت میکردم…..
یه روز که فاطمه بچه رو میخواست ببره حموم گفتم:منم میام…..
فاطمه که بعداز زایمان اصلا حوصله ی منو نداشت با اخم گفت:لازم نکرده….میخواهم بچه رو بشورم و زود بیام بیرون…..تو دیگه خرس گنده ایی شدی ،،،خودت بعداز ما برو حموم……دیگه بچه نیستی که من ببرمت…..
فاطمه بچه رو بغل کرد و رفت داخل حموم…………..
گفتم:مامان!تو منو نشور،،،خودم میشورم…..میخواهم بهت کمک کنم تا ابجی کوچولو رو بشوری….بعد که شما اومدید بیرون من دوش میگیرم…..
فاطمه قبول نمیکرد اما من به اصرار رفتم داخل حموم……
فاطمه ،خواهرمو داد دست من که نگهدارم تا بتونه سرشو بشوره……
بدن خواهرم خیس و کفی بودکه یهو از دستم لیز خورد و افتاد زمین……
هنوز هم هنوزه اون روز رو نتونستم فراموش کنم……فاطمه بچه رو برداشت و به حوله پیچوند و گذاشت تو اتاق…..بعد برگشت بقدری منو زد که تو حموم از هوش رفتم…….
وقتی به هوش اومدم تو اتاق دراز کشیده بودم…..چشمم که به فاطمه افتاد همه چی یادم اومد……
کل بدنم درد میکرد…..شروع کردم به گریه کردن……فاطمه با اخم بهم پرخاش کرد و گفت:ساکت شو….!!!اگه به کسی حرفی بزنی،خودم خفه ات میکنم تا بمیری و راحت شم از دستت…..فهمیدی؟؟؟؟
از ترس صدای گریه امو تو گلوم خفه کردم و اروم گفتم:باشه…باشه،،…به کسی نمیگم مامان….توروخدا منو خفه نکن…….
فاطمه به قول من اکتفا نکرد و به طرفم اومد………….
من همینطور دراز کشیده بودم و توان بلند شدن نداشتم ……
فاطمه بالاسرم عصبانی ایستاد ……
از ترس چشمهامو بستم و تو خودم جمع شدم که یهو سنگینی پاهاشو تو گلوم حس کردم و قبل از اینکه شروع به گریه کنم راه نفسم بسته شد و حس خفگی سراغم اومد…..
فاطمه به گذاشتن پاش قانع نشد و پاشو روی گلوم فشار داد و گفت:پیش کسی حرف بزنی اینجوری خفه ات میکنم……
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_سوم
اینقدر دست و پامو زدم تا ولم کرد……
واقعا دیگه ازش میترسیدم،اصلا اون فاطمه ی سابق نبود….باورم نمیشد که این همه عوض شده باشه……
خلاصه همچنان منو ازار و اذیت میکرد که دوباره باردار شد……بارداری دومش به فاصله ی هشت ماه بعداز زایمان اولش بود…..
اما بارداری دومش حالتهای روحی و روانیشو بدتر کرد….کلا مثل عصبیها رفتار میکرد و اصلا نمیشد از کنارش رد شد…..
این رفتارش فقط با من نبود بلکه با بابا هم بدرفتاری میکرد…..
بچه ی دوم که یه پسر بود بدنیا اومد…..حالا من صاحب یه برادر هم شده بود…..تو عالم بچگی بقدری خوشحال بودم که انگار خودم صاحب فرزند شده بودم…..
فاطمه بعداز زایمان کلا عصبی شد …..به زمین و زمان فحش میداد و کفر میگفت…..
حتی یه روز که با بابا بحث شدیدی کردند و بابا به قران قسم خورد که طلاقشو میده در کمال تعجب فاطمه به قران توهین کرد……
بحث و دعواها همچنان ادامه داشت تا اینکه شب عیدفطر شد….،،
اون شب هم تو خونه فقط صدای فحش و بدبیرای بود…..
الان که فکر میکنم فاطمه از بیماری افسردگی بعداز زایمان رنج میبرد و بجای اینکه باهاش با ملایمت رفتار بشه و تحت نظر پزشک باشه ،بیشتر روی اعصابش بودند و همین بیماریشو اوج میداد و رفتارش غیر قابل کنترل میشد،……
اون شب بابا بعداز یه سریع بحث و دعوا گفت:فردا که عیده همه جا تعطیله ولی روز بعدش میبرمت محضر و طلاقتو میدم…..دیگه خیلی زبون دراوردی…….
همیشه منو بچه ها داخل اتاق و فاطمه وبابا تو پذیرایی میخوابیدیم…….
من بچه هارو بغل کرده بودم و ارومشون میکردم چون واقعا از صدای داد و هوار میترسیدندکه یهو فاطمه وارد اتاق شد………
از ترس بچه هارو ول کردم تا برم داخل رختخوابم که اومد سراغم و شروع کرد به مادر بیچاره ام فحش دادند و بعد با کتک از اتاق پرت کرد بیرون………
با گریه و به اجبار رفتم پیش بابا……
بابا خواب بود…..یه رختخواب کنارش انداختم و خوابیدم…….
همیشه بخاطر کار زیاد و ناراحتی وکتکی که میخوردم ،جسم و روحم خسته میشد و برای همین خیلی زود خوابم میبرد……
اون شب هم تا زیر پتو رفتم و چشمامو بسته ام خوابم برد……
تو خواب عمیقی بودم که با صدای داد و بیداد بابا از خواب پریدم…..
همه جا پراز دود بود….با ترس از جام بلند شدم و دیدم فاطمه تو اتیش میسوزه و بابا سعی در خاموش کردنشه…..
بچه ها گریه میکردند…..زود رفتم بغلشون کردم و اوردم پذیرایی…..
بابا فاطمه رو پیچوند لای یه پتو و خاموش شد بعد بلند داد کشید و عمو رو صدا زد…..عمو با زن و بچه اش طبقه ی بالا زندگی میکردند…….
فاطمه با اون صورت سیاه و دودی و سوخته اش به من نگاه کرد و اروم گفت:یسنا جان!من در حق تو که مثل بچه ام بودی ،،بدی کردم…..بیا اینجا تا ببینمت…..
میترسیدم جلو برم اما همین ترسم وادارم کرد برم کنارش چون فکر میکردم اگه نرم حتما منو خفه میکنه….
بابا داشت لباس میپوشید تا عمو بیاد و فاطمه رو ببرند بیمارستان…..
رفتم کنار فاطمه که خیلی بد سوخته بود نشستم…..
فاطمه گفت:یسنا جان!!منو ببخش….دست خودم نبود که اذیتت میکردم…..اگه من مردم مواظب بچه هام باش…..
نمیدونستم چی بگم؟؟؟هم ازش میترسیدم هم دلم میسوخت….شروع به گریه کردم…..
همون لحظه عمو هراسون خودشو رسوند پایین و با کمک بابا ،،فاطمه رو گذاشتند داخل ماشین و رفتند سمت بیمارستان……
اون زمان من کلاس اول راهنمایی و خواهرم دو ساله و برادرم ۴ماهه بود….با بچه ها تنها شدم….تمام تنم از ترس میلرزید…..خونه پراز دود و بوی نفت بود…..همش میترسیدم ماهم اتیش بگیریم……
سریع رفتم از داخل کمد برای بچه ها لباس اوردم و تنشون کردم…..…
بعد خودم هم اماده شدم وبرادرم بغل کردم و دست خواهرم گرفتم و رفتم طبقه ی بالا……………..
در زدم و زن عمو در رو باز کرد ……
گفتم:زن عمو من از پایین میترسم …..بزار بیاییم اینجا….
زن عمو بهم جوری نگاه کرد که انگار به یه ادم بزرگ نگاه میکنه و گفت:بچه ها م همیشه از سر و صدای شماها میترسند ،،،الان هم با اون دود و نفت چه انتظاری داری ؟؟؟؟نمیتونم بزارم بیایید داخل….بچه هام میترسند……خب برو پایین تو حیاطی یا اشپزخونه ایی بشین تا بابات بیاد……
گفتم:زنعمو بخدا تنهایی میترسم…..اگه اجازه ندی مجبورم برم خونه ی همسایه……
خلاصه اینقدر اصرار کردم تا اجازه داد واردخونشون بشیم……
داداشم اصلا اروم نمیشد و همش گریه میکرد…..نمیدونم چرا زنعمو رحم نمیکرد و بچه رو ازم نمیگرفت تا ارومش کنه؟؟؟؟؟
البته اینم بگم که فاطمه وقتی عصبی میشد با زنعمو و بچه هاش هم بدرفتاری میکرد و حتی نمیزاشت ما باهم بازی کنیم.
داداشم با گریه دستهاشو میخورد،،،متوجه شدم گرسنه است و شیر میخواهد.رفتم اشپزخونه ی زن عمو اینا و یه کم اب قند درست کردم و با قاشق ریختم دهن برادرم و خورد….یه کم که خورد اروم شد و خوابید.،با خوابیدن برادرم من هم کنار خواهر و برادرم دراز کشیدم و خوابیدیم…
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_چهارم
صبح ساعت ۹-۱۰بود که بابا و عمو از بیمارستان اومدند…..
خبر به عمه هام هم رسیده بود …شاید هم بابا و عمو خبر داده بودند…….
وقتی عمه ها اومدند من هم بچه هارو برداشتم و رفتم پایین……
دور هم جمع شده بودیم و عمه ها با بابا حرف میزدند و علت کار فاطمه رو میپرسیدند که زنگ خونه رو زدند…..
بابا در رو باز کرد و دید مامور اتش نشانی هست…….انگار همسایه ها گزارش دود و اتیش سوزی رو داده بودند و اونا هم اومده بودندتا بررسی کنند…..
بعداز رفتن مامور از بیمارستان تماس گرفتند و گفتند فاطمه حالش اصلا خوب نیست و دکترا میگند از دست ما کاری براش برنمیاد بهتره ببرید تبریز……
بابا رفت بیمارستان و با یه امبولانس فاطمه رو برد تبریز…..
وضع خونه هم اصلا مساعد نبود …..عمه ها خونمون تمیز کردند…..
بعدازبازدید مامور اتش نشانی ،فردا صبح یه مامور از کلانتری اومد و گفت:طبق گزارش اتش نشانی مشخص شده تو این خونه یه خانم رو اتیش زدند و باید برای توضیحات بیشتر بیایید کلانتری…………بابا با امبولانس فاطمه رو برد بیمارستان تبریز اما اونجا یه روز هم دوام نیاورد و فاطمه فوت شد……….
فوت فاطمه برای من خیلی سخت بود…..هم خواهرو برادرم بی مادر شدند و هم خودم…….درسته اذیتم میکردولی خب فاطمه هم حق داشت……
من ۴سال طعم مادر داشتن رو با فاطمه تجربه کرده بودم ……الان که بزرگ شدم و فهم و درکم نسبت به مسائل اطرافم بیشتره گاهی وقتها حق رو به فاطمه میدم…..
فاطمه تا بچه دار شد رفتارش با من عوض شد…..پس از اول بدجنس و بداخلاق و عصبی نبود …..
برخی از عوامل باعث عوض شدن اخلاق اون مرحومه شده بود…..، من از بچگی یه دختر زرنگ و سرزبون دار بودم و سعی میکردم از خودم دفاع کنم ولی از فاطمه واقعا میترسیدم…….هنوز هم علت خودکشی فاطمه رو نمیدم……
خلاصه در ۱۲سالگی دوباره بی مادر شدم…..اینبار تنها نبودم و همش حرف اخر فاطمه رو تو ذهنم تکرار میکردم که بچه ها رو به من سپرده………………
بابا با جنازه ی فاطمه از تبریز برگشت…..عمه ها گفتند باید بری کلانتری تا یه سری سوالات رو جواب بدی……
بابا گفت:مراسم تموم شد میرم فعلا مراسم مهمتره…..
تو مراسم میدیدم که وقتی خانواده ی بابا بهم میرسند ،، راجع به کلانتری و غیره حرف میزدند…..بهم دیگه میگفتند یسنا بچه است بهش یاد بدیم تا اتیش گرفتن فاطمه رو گردن بگیره اینجوری از کلانتری و غیره خلاص میشیم……………..
مراسمها که تموم شد عمه ها و مامان بزرگ دور من جمع شدند و گفتند:ببین یسنا!!!!اگه پای بابات کلانتری باز بشه هم پدرت بالاسرتون نیست و هم کسی نیست خرج و مخارجتونو بده ،،؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!
مامان بزرگ گفت:از طرفی تقصیر بابات بیفته دیگه کسی بهش زن نمیده………اما اگه تو قبول کنی که بخاطر تو خودکشی کرده هیچی نمیشه ،،چون بچه هستی کاریت ندارند….تازه بابات هم پشتت در میاد و پرونده بسته میشه……
مجبور بودم قبول کنم…..از اون روز کار من شده بود با بابا به دادگاه و کلانتری و غیره برم و بیام………
اعصابم بهم ریخته بود چون سوالهایی میکردند که نمیتونستم درست جوابشونو بدم…..
اون روزها بقدری برام سخت و عذاب اور بود که تو مدرسه چند بار از ناراحتی از حال رفتم…………………
از طرفی چون همه جا پرشده بود که من مقصر خودکشی فاطمه بودم همه ازم دوری میکردند………
پرونده ی فاطمه بسته شد و روز از نو و روزی از نو شد……..
مامان بزرگ و یکی از عمه هام موندند خونه ی ما تا از خواهر و برادرم مراقبت کنند چون من روزا مدرسه میرفتم و کسی نبود بچه هارو پیشش بزارم…..
فقط بچه ها نبودند،،، خونه کلی کار و پخت و پز داشت که من از پسش برنمیومدم…..
مامان بزرگ سنش بالا بود و تمام کارارو نمیتونست انجام بده و خونه ی خودش هم به هر حال کار ورفت وامد داشت و نمیتونست تمام وقتشو صرف ما کنه……
مامان بزرگ مجبور شد دنبال زن چهارم برای بابا باشه……چون زرنگ و سرزبون دار بود پیدا کردن زن برای بابا زیاد طول نکشید…،،…
زن چهارم بابا(الهه) یه سری شرط و شروط داشت و اون اینکه من درس نخونم و مراقب برادرم باشم………….
اما من جونم بسته به درس خوندن بود و تمام امید و ارزوهام به تحصیلات بستگی داشت پس نمیتونستم بیخال درس بشم……
گفتم:از داداشم مراقبت میکنم ولی درسمو هم میخونم……
بابا گفت:حالا درس بخونی مثلا چی میخواهی بشی؟؟؟؟
گفتم:من نمیتونم درس نخونم،،،باید بخونم………….
سر درس خوندن من خیلی بحث و دعوا شد و منهم همشون تهدید کردم و گفتم:اگه نزارید برم مدرسه خودمو میکشم…..(از بچگی شاهد خودکشی بودم پس برام چیز عجیبی نبود و میتونستم راحت انجامش بدم)……
عمه کوچیکه که خیلی دوست داشت من درس بخونم و از طرفی میترسید بلایی سرم بیارم در کنار من باهمشون جنگید و بالاخره با وساطت عمه وشرط اینکه هیچ وقت تو خونه کتاب و دفتر دستم نگیرم قبول کردند.،….
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾