فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🤍خدا گويد..
❄️تو ای زيباتر ازخورشيد زيبايم
☕️تو ای والاترين مهمان دنيايم
🤍بدان آغوش من باز است
❄️شروع كن! يك قدم باتو
☕️تمام گامهای مانده اش بامن ..
🤍سلام صبحتون عالی
❄️اول هفته تون سرشاراز آرامش☕️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_چهلویک
روی تخت دراز کشیدم چشم به سقف اتاق دوختم و غرق خاطراتم شدم الان آبتین کجای این شهر زندگی میکنه ؟
بغض نشست توی گلوم کاش میشد میفهمیدم پدر و مادرم کجا هستن و چیکار میکنن ..با صدای در به خودم اومدم و نیم خیز شدم:_ بیا شام ، آقا بدش میاد بعد اونا بیای...
- باشه برو میام....
شکوفه درو بست از جام بلند شدم و دستی به
لباسام کشیدم و از اتاق خارج شدم ......
چند تا خدمتکار مشغول چیدن میز شام بودن، باشنیدن صدای تق تق کفش های آیسا سر چرخوندم ،به همراه سهراب میومدند... دوتا از خدمتکار ها سریع دوتا صندلی کشیدن
کنار ،وقتی پشت میز جا گرفتن ، خدمتکار ها
شروع به پرکردن ظرف های غذا کردن، به کار
خدمتکار ها نگاه میکردم که سهراب خان گفت :_ چرا ایستادی ؟ بیا بشین..
سری تکون دادم و کنارشون نشستم،رفتم سمت آیسا ،پشت چشمی نازک کرد
بعد از صرف شام و کمی شب نشینی برای خواب به طبقه ی بالا رفتن ،بعد از رفتن خانم و اقا منم رفتم اتاقم، سمت اتاقم و بعد از کلی این پهلو اون پهلو شدن خوابیدم ...
صبح وقتی بیدار شدم با گیجی نگاهی به اطرافم انداختم ،اما وقتی فهمیدم کجا هستم نفسم رو با حسرت بیرون دادم،از جام بلند شدم از اتاق بیرون رفتم، همین که سمت سالن چرخیدم،به سهراب خان برخوردم......
صدای بمش دقیقا از پشت سرم بلندشد.
وظیفه ات یادت رفته؟همیشه باید تمیز و آراسته باشی...
_بله اقا
حالا برو.
تندی وارداتاقم شدم،نگاهی به دختری تو اینه بود انداختم.....
دستمو دو طرف صورتم گذاشتم، رفتم سمت کمد لباس ها، نگاهی به کمد پر از لباسم انداختم، اما هیچ لذتی برام نداشت ،بعد از این همه اتفاق که برام افتاد،حالا فقط زنده بودم وزندگی می کردم.
یه دست کت وشلوار مشکی با صندل های ستش برداشتم.بعد از یه دوش چنددقیقه ای اماده از اتاق بیرون رفتم.میزصبحانه کامل چیده شده بود.
شکوفه با دیدنم گفت:برو بالا اقا و خانم
و برا صبحانه بگوتشریف بیارن پایین..
_باشه..
رفتم سمت پله های طبقه ی بالا ،نگاهی به اتاق های رو به روم انداختم.
اوووم ،یعنی کدوم یکی از اتاقا، اتاق خانوم و اقاست؟؟
با نگاهم به درهای بسته همه ی اتاقا نگاه کردم، فقط یه در بود که با بقیه فرق میکرد و کنده کاری زیبایی داشت ..رفتم سمت اتاق تا خواستم در بزنم ،صدای خنده از اتاق کناریش بلند شد،یعنی این یکی در اتاقشونه ؟شونه ایی بالا انداختم،برای سوالم و در کناری رو زدم.
صدای بم و مردونه ای اقا بلندشد: -بیا تو .
اروم دستگیره درو پایین دادم و درو باز کردم، اولین چیزی که نظرمو جلب کرد تخت بزرگ وسط اتاق بود..
سرمو که بلند کردم نگاهم به ایسا افتاد،سرفه
ای کردم و سرمو پایین انداختم:-ببخشید صبحانه امادست ..
-باشه تو برو الان میایم ...
چرخیدم برم که صدای ایسا رو شنیدم:-سهراب از این دختره بدم میاد...
اومدم بیرون اما لحظه اخر صدای سهراب رو شنیدم:-عزیزم گفتم که باید تحمل کنی میفهمی؟؟
در رو بستم با قدم های نامتعادل اروم پایین
اومدم، مثل ادم های بی دست و پای سست
عنصر شدم که هیچ کاری نمیتونم برای خودم
کنم ...
بعد از خوردن صبحانه خانوم و اقا رفتن بیرون، خدمتکارا مشغول اماده سازی سالن ها برای مراسم امشب شدند .کاری نداشتم انجام بدم از توی وسایلم ساز دهنی یادگاری آبتین رو برداشتم..
نگاهی به ساز دهنی توی دستم انداختم، حسرت تمام وجودم را فرا گرفت، اهی کشیدم سازدهنی رو سرجاش گذاشتم .تاشب الکی دور خودم میگشتم.شکوفه وارد اتاقم شد:اماده شو قبل مهمونا باید تو سالن باشی ...
سری تکون دادم و شکوفه رفت ،هنوز نمیدونم خونه این ادمی که جز یه اسم
ازش چیز دیگه ای نمیدونم چیکار میکنم....
نميدونستم چى بپوشم دلم نميخواست لباسهاى باز بپوشم، نگاهى به كمد پر از لباس
انداختم ،نگاهم رفت سمت كت شلوارها، يه كت سورمه ايى استين سه ربع با شلوارش برداشتم، با كفش هاى ورنى مشكى، وقتى كت و شلوارو پوشيدم فيت تنم بود،آماده از اتاق بيرون رفتم..
سهراب خان به همراه آيسا از پله ها پايين اومدن، در سالن باز شد آقا و خانوم ميانسالى با ابهت وارد شدن ...آيسا و سهراب رفتن سمت همون خانم و آقا،سهراب خم شد و دست مردو بوسيد آيسا هم با همون خانم روبوسى كردن و باهم به سمت سالن اصلى رفتن... لحظه رفتن سهراب نگاهى بهم انداخت و گفت : پذيرايى كن ...
-بله آقا ..
-قهوه بيار..
رفتم سمت آشپزخونه و چندتا قهوه ريختم و
رفتم سمت سالن اصلى...لحظه
ايى كه قهوه ها رو تعارف كردم همون خانم گفت اين كيه ؟
سهراب خان سرفه ايى كرد و گفت نديمه جديد آيساست..
زن پشت چشمى نازك كرد و گفت : -وااه به حق چيزاى نشنيده، زنت نديمه ميخواد چيكار وقتى عرضه يه پسر آوردن نداره ..
-مادر....
چيه ؟! حقيقته!! بالاى ٣٠ سال سن دارى و هنوز براى خاندان احتشام يه بچه نياوردى ..
-به زودى مياريم ...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_چهلودو
مادرش پوزخند زد و چيزي نگفت ..
قهوه رو به آيسا تعارف كردم ،عصبى رو گرفت و گفت : -نميخورم..
مهمون ها یکی پس از دیگری میومدن و اکثرا
رده سنی بالایی داشتن ،همه ی زنها کت و دامن های شیک به تن داشتن و با وقار در کنار همسراشون مشغول صحبت و خوش و بش بودن .اخر شب بود که مهمونا رفتن. ایسا از جاش بلند شد و گفت : من خستم میرم برای
استراحت ،بهتره هر چه زودتر کارمون و شروع کنیم،کلافه شدم از کنایه های مادرت.
سهراب بلند شد رفت سمت ایسا و گفت : بهت گفتم نگران هیچی نباش، حالام برو استراحت کن .
ایسا رفت.... سرم و انداختم پایین...
نمیدونم چقدر تو این حالت بودم که صدای جدی سهراب از دو قدمیم بلند شد.همراه من بیا اتاق کارم و با قدم های محکم و بلند از سالن خارج شد.
به دنبالش راه افتادم .تو پیچ سالن نشیمن رفت و کنار در بزرگ و مشکی رنگی ایستاد.
دست کرد تو جیبش و کلیدی دراورد. در اتاق باز کرد و وارد اتاق شد و در و باز گذاشت.قدم به داخل اتاق گذاشتم....
یه اتاق بزرگ با قفسه های پر از کتاب ؛یک میز کار و کاناپه ایی مشکی رنگ رو به روی قفسه ی کتابها روی کاناپه نشست و کرواتش رو شل کرد،دستی به موهاش کشید...
چرا ایستادی بیا بشین..
رفتم و نشستم....
_از حاشیه بدم میاد یه راست میرم سر اصل
مطلب؛تو اینجایی تا برای من و همسرم فرزندی بیاری...
بی اختیار از جام بلند شدم و چند قدم عقب رفتم....
- چی؟
از جاش بلند شد، از تمام حرکاتش آرامش می
بارید دست توی جیبش کرد،چند قدم بهم نزدیک شد،چشماشو به چشمام دوخت شمرده شمرده گفت: قراره زن دومم بشی..
با چشم های متعجب بهش نگاه کردم ،انگشت
اشارش رو جلوی صورتم تکون دادگفت: اما قرار نیست همه بدونن تو زن منی میفهمی؟ تو فقط قراره برای ما پسر بیاری همین...
-اما من نمیخوام..
+نظرت اصلا مهم نیست، روزی که پذیرفتی بیای اینجا یعنی قبول کردی..
-اما به من گفتن فقط ندیمه بشم..
گفت: تو نمیدونی شغل من چیه؟
نه..
+آها بهتر که نمیدونی هرچی کمتر بدونی برای خودت خوبه، اما تمام کسانی که توی این عمارت زندگی میکنن تا لحظه ی مرگشون اینجا هستن و خونه زاد میشن،توام با بقیه فرقی نمیکنی و تا زنده ای توی این خونه باید زندگی کنی،بهتره خودتو برای فردا آماده کنی، قراره خطبه ی عقدو بیان بخونن.
هراسون و وحشت زده نگاه نگرانمو به چشماش دوختم.. نفس هام از ترس تند شده بود،چند لحظه گذشت اما خبری نشد. اروم چشمامو باز کردم،نگاهی بهم انداخت پوزخندی زد.نفسمو محکم دادم بیرون گفت: بیرون...
عقب گرد کردم اما مکثی کردم گفتم: چرا
همسرتون خودش بچه نمیاره...
-اینش دیگه به تو ربطی نداره، بهتر به فکر خودت باشی،حالام بیرون...
نفسمو عصبی بیرون دادم قاطع گفتم: اما من از اینجا میرم همین فردا...
اومد سمتم یهو محکم هولم داد که به در
برخوردم...
خونسرد گفت: یبار دیگه تکرار کن چه کاری میخوای بکنی؟
از این همه خونسردیش ترسیدم، قلبم تند تند میزد،نمیدونستم چی بگم...
+چیه لال شدی ؟ ساکت شو کاری که میگم و
انجام بده فهمیدی دختر خوب؟حالام هری...
پشت بهم کرد رفت سمت کاناپه...درو باز کردم با قدم های بی جون رفتم سمت اتاقم.
خیلی خودمو نگه داشته بودم تا اشک نریزم صدام نلرزهمن یه روزی دختر یه خان بودم . با یاد آوری گذشته ام بغضم شکست..
سرم رو روی بالشت فشار دادم. زیرلب زمزمه
کردم: خوش به حالت صنا راحت شدی از
تحقیر ، توهین ، بی خانمانی...وقتی یادم می اومد که فردا قراره زن مردی بشم که هیچ حسی بهش ندارم و فقط بخاطر بچه منو میخواد دلم میخواست فریاد بزنم، شاید یکی
برای نجاتم پیدا میشد.
با گریه خوابیدم،صبح با صدای در چشمام رو باز کردم... پلک هام از گریه ی دیشب... میسوخت...
-کیه؟
صدام از گریه ی زیاد گرفته شده بود.
شکوفه وارد اتاق شد با دیدنم لحظه ای متعجب
نگاهی بهم انداخت گفت: حالت خوبه....
سری تکون دادم: کاری داشتی؟
+آقا گفتن خواب بسه اماده شی کارت دارن..
-مگه ساعت چنده؟
+نزدیکه ظهره..
-وای چقدر خوابیدم..
کسل از تخت پایین اومدم ..
-باشه برو اماده میشم..
شکوفه از اتاق بیرون رفت. رفتم سمت حموم دوش اب گرمی گرفتم،لباس پوشیدم موهای و از اتاق بیرون رفتم.
آیسا روی مبل نشسته بودسهراب درحال صحبت با تلفن بود: سام گفتم نمیتونیم بیاییم چه اسراریه نه من نه آیسا اسب سواری بلد نیستیم ،اسرار نکن... با اوردن اسم اسب دلم برای اسب سواری تنگ شد از کی بود که اسب سواری نکرده بودم؟
آیسا با ادا گفت: سهراب عزیزم خوب بریم..
سهراب نگاهی به آیسا انداخت،من دقیق با فاصله پشت مبل آیسا قرار داشتم،نگاه سهراب اروم اومد بالا و روی صورتم ثابت موند...
سرم و انداختم پایین رفتم اشپزخونه و لحظه ی آخر صدای سهراب رو شنیدم که گفت: میاییم...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_چهلوسه
وارد اشپزخونه شدم، شکوفه به خدمتکار گفت تا برام صبحانه بیاره،اشتها نداشتم و به زور چند لقمه خوردم. استرس اجازه نمیداد تا چیزی بخورم.
بلاخره بعدازظهر شد. آقا تمام خدمتکارها رو به ساختمون روبه رویی عمارت که جای خوابشون بود فرستاد..
توی سالن اصلی روی مبل تک نفره نشسته بودم که اقا به همراه مرد میانسالی وارد سالن شدن...
آیسا سردرد و بهانه کرد و به طبقه ی بالا رفته بود.از استرس زیاد هی دستامو مشت میکردم همون مردی روی مبل تک نفره ای نشست گفت : +آقا شروع کنم؟
سهراب روی مبل دونفره ای نشست و رو به من کرد: بیا اینجا بشین...
اروم از جام بلند شدم و با فاصله رفتم کنارش نشستم،همون مرد شروع به خوندن آیه ی عربی کرد گفت: دوشیزه خانم پدرشون رضایت دادن؟
تا خواستم بیام بگم نه این عقد زوریه یهو سهراب خونسرد گفت: اجازه ی پدر و مادر صادرشده ،شما ادامه بده حاج اقا،چنان با تحکم اما خونسردی صحبت کرد که منم بادم خالی شدساکت سرجام نشستم. بعد از خوندن خطبه و بله ی دو طرف، حاج اقا از جاش بلند شد،همزمان سهراب هم از جاش بلند شد رفت سمت حاج اقا،طوری که مثلا من نشنوم گفت: میدونی که امروز تو جایی نرفتی و خونه پیش عیالت بودی ،وای به روزی که بفهمم جایی درز کرده..
مرد هول شد گفت: بله بله اقا خیالت راحت..
+خوبه برو ماشین بیرون منتظرته...
مرد از سالن بیرون رفت، سهراب چرخید و روبه روم قرار گرفت...
+فعلا باهات کاری ندارم ،برو چمدونتو ببند فردا باید به یه مسافرت چند روزه بریم...
از جام بلند شدم، تند از کنارش رد شدم...
متعجب از سالن بیرون اومدم....رفتم سمت اتاقم سرگردان نگاهی به کمد انداختم
نمیدونستم چی بردارم و اونجایی که میریم چه جور جایی هست ...همین طور داشتم تو کمد و نگاه میکردم ک در اتاق زده شد :کیه؟؟؟
در باز شد و شکوفه با چمدون کوچکی وارد اتاق شد :_اقا گفتن برات چمدون بیارم ..
دستت درد نکنه ..
چمدون و از شکوفه گرفتم چند دست کت و
شلوار توی چمدون با کمی وسایل دیگه گذاشتم،هنوز توی اتاق بودم ک دوباره در زده شد....
بفرمایین....
در به آرامی باز شد و خانمی مسن و کمی تپل
وارد اتاق شد ،متعجب نگاهی بهش انداختم ..
-سلام دختر جان من ارایشگر خانم هستم گفتن بیام تا صورتتو اصلاح کنم ..
اما...
-اما و اگر برای من نیار، بشین کارمو انجام بدم برم..
بدون حرف روی صندلی نشستم، اومد طرفمو شروع به اصلاح صورتم کرد، از درد چشامو بستم، بعد از چند دقیقه کارش تموم شد:_الان خوب شدی..
از جام بلند شدم نگاهی توی اینه انداختم پوست صورتم قرمز شده بود، دستی به صورتم کشیدم نرم تر از قبل شده بود، نگاهی به ابروهای هشتیم انداختم که زیرش
تمیز شده بود و حالتش قشنگ تر، در کل صورتم خوب شده بود، بدون حرف وسایلشو جمع کرد و از اتاق بیرون رفت..
لباسامو مرتب کردم و از اتاق امدم بیرون وارد سالن شدم ،صدای فین فین ایسا رو شنیدم، نگاهی ب سالن انداختم ..
ایسا پیش سهراب بود و داشت گریه میکرد، با
صدای نازکش گفت:_ سهراب..
-جان سهراب..
-من از این دختره بدم میاد..
اخمی بین ابروهام نشست..
-تو اصلا بهش فکر نکن، به این فکر کن تا چند
وقت دیگه کسی اذیتت نمیکنه و صاحب بچه میشیم..
_چرا پدر و مادرت انقدر اصرار دارن تا ما بچه ای بیاریم ،من از بچه بدم میاد..
_اما باید یه بچه داشته باشیم ،حالا که تو نمیتونی بیاری، یکی دیگه این کار و برای منو تو میکنه....
قلبم از این حرفشون فشرده شد،عقب گرد کردم و رفتم سمت آشپزخونه تا بشینم .
شکوفه و چند خدمتکار دیگه در حال کار بودن،شکوفه با دیدنم لبخندی زد و گفت:
_چه خوشگل شدی..
لبخندی زدم :ممنون کاری هست انجام بدم ؟؟
_نه آقا گفتن شما کار نکنین..
اما من اینطوری حوصله ام سر میره .
_اصرار نکن آقا ببینه دعوا میکنه ..
شونه ای بالا انداختم ،خواستم بشینم که صدای سهراب از سالن بلند شد ..
_شکوفه دوتا قهوه بیار..
شکوفه توی دوتا فنجون زیبا قهوه ریخت و
گذاشت توی سینی ،از جام بلند شدم:بده من ببرم بیکارم و سریع سینی رو از دست شکوفه گرفتم رفتم سمت سالن.. ایسا کنار سهراب نشسته بود...
سلامی کردم که با سلام من، هر دو متوجه ام شدن ،ایسا پشت چشمی نازک کرد ،سهراب نگاهی بهم انداخت و روی صورت و ابروهام مکث کرد ،از نگاه خیره اش چیزی توی دلم تکون خورد.. خم شدم تا قهوه تعارف کنم که یک تیکه از موهام افتاد روی صورتم ...
سهراب هر دو قهوه رو برداشت و جدی گفت :
_دفعه ی بعد نبینم تو پذیرایی کنی ..
سرم و بلند کردم و نگاهمو به نگاهش دوختم..
نگاهشو گرفت و گفت :میتونی بری..
از سالن بیرون اومدم و تا موقع شام توی
آشپزخونه کنار بقیه خدمتکارا موندم ..
بعد از چیدن میز شام کنار ایسا و سهراب ایستادم،سهراب نگاهی بهم انداخت و جدی گفت:_بشین...
نگاهی به ایسا انداختم که عصبی گفت: نشنیدی گفت بشین؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_چهلوچهار
آروم زیر لب نالید "اینقد بدبخت شدم که باید با یک دختر دهاتی هم غذا بشم"
دست مو مشت کردم و کمی برنج ریختم ، قاشق رو به سمت دهنم بردم که صدای پوزخند ایسا بلند شد ..نگاهی بهش انداختم که پشت چشمی نازک کرد و گفت:_دخترای دهاتی خیلی میخورن، تو چرا کم میخوری؟؟ میخوای ادای شهری هارو در بیاری؟
متقابلا بهش پوز خند زدم، قاشق رو توی بشقاب گذاشتم و دست به سینه نگاهش کردم و گفتم:عزیزم من تازه به دوران نیستم و این چیزا برام مهم نیست، یک زمانی دختر خان بودم ،اگه حالا این جام شرایطم عوض شده، نه اصالتم..
عصبی زد رو میزد گفت:_سهراب..
سهراب خونسرد گفت:_آروم.باش عزیزم..
نگاهی به من انداخت:-دیگه بحثی تو این خونه نباشه....
مشغول خوردن غذا شدم ،بعد از شام ایسا و
سهراب رفتن طبقه ی بالا..
بی کاری حوصله ام رو سر برده بود، رفتم سمت اتاقم از پشت پنجره نگاهی به حیاط انداختم، بارون داشت نم نم میبارید، چراغ های پایه ی کوتاه حیاط روشن بودن، آهی کشیدم ،دستمو روی شیشه گذاشتم گاهی چه زود میگذره ،بغض نشست توی گلوم، به دست چپم که روی شیشه بود نگاهی انداختم، انگشتی که توش انگشتر نبود رو لمس کردم،
پوزخندی به جای خالی انگشتر زدم وزیر لب
زمزمه کردم...ازدواج مبارک...
با تنی خسته رفتم سمت تختم و مثل تمام شب ها توی خودم مچاله شدم...صبح با رخُوت از جام بلند شدم.نگاهی به چمدان اماده ی گوشه ی اتاقم انداختم، بعد از شستن دست و صورتم رو به روی اینه نشستم، تا خواستم موهامو شونه کنم در یهو باز شد،
تندی از جام بلند شدم ،نگاهم به سهرابی افتاد که اماده در پالتوی مشکی بلند تو چارچوب در ایستاده بود ،هر دو بهم خیره بودیم که یکی از ابروشو داد بالا گفت : تو هنوز اماده نشدی؟ زود باش دیره ..
به تته پته افتادم، نه الان اماده میشم ..
بدون حرفی از اتاق بیرون رفت..
نفسم و دادم بیرون، موهامو شونه کردم با کش محکم بالای سرم بستم .
بعد از اینکه کت و شلواری پوشیدم، یه پالتوی خز به رنگ قهوه ای از روی کتم پوشیدم ،شالی سرم انداختم، چمدون بدست از اتاق بیرون رفتم ..
ایسا با قدم های شمرده با اون کفشای ورنی
پاشنه بلندش از طبقه ی بالا اومد پایین.
نگاهی به تیپش انداختم کت و دامن به رنگ قرمز پوشیده بود کلاهی روی موهاش گذاشته بود و کیف و کفشش مشکی بود،
-مردی وارد سالن شد: اقا ماشین امادست ..
سهراب از جاش بلند شد چمدون خانم و بیار.. مرد اومد سمت چمدونم و از دستم گرفت.. ایسا رفت سمت سهراب و با هم از سالن بیرون رفتن.. به دنبالشون راه افتادم، راننده در ماشین مشکی براقی رو باز کرد..
سهراب جلو نشست ایسا پشت چشمی نازک کرد و عقب نشست و منم رفتم و کنارش نشستم...راننده حرکت کرد نگاهم و به خیابان های سرد پایتخت دوختم ...
اصلا نمیدونستم کجا قرار بود بریم ،خودمو
سپرده ام به سرنوشتم ،این همه تاختم جنگیدم هیچی نشد ،حالا خودمو سپردم به سرنوشت ،تا ببینم چکار میخواد بکنه..
هر چی از پایتخت دور میشدیم درخت های سرسبز بیشتری نمایان میشدن..
انقدر غرق خودم بودم که ندیدم دوتا ماشین
داشتن ماشین ما رو اسکرت میکردن..
بعد از چند ساعت ماشین کنار یه در بزرگ ایستاد.. چند تا بوق زد چند دقیقه نگذشته بود که درهای بزرگ حیاط باز شد.ماشین داخل حیاط رفت ، همین که ماشین ایستاد
مردی تند امد سمت ماشین و در سمت سهراب و باز کرد....
مردی هم در سمت مارو ..هر دو تا کمر خم شدن گفتن خوش امدین اقا ...
سهراب سری تکون داد ...
نگاهی به ساختمون بزرگ جلوی روم انداختم، مردی با لباسهای اسپورت از پله ها اومد پایین ،با صدای بلند و پر انرژی گفت:به به سرورم ،از این ورا و تا کمر خم شد ...
وقت صاف شد ،دستی به کمرش گرفت و گفت:از ابهتتون کمرم گرفت اقای سیاست مدار...
-کمتر مزه بریز ...
مرد دستشو رو چشماش گذاشت: اطاعت میشود سرورم ..
اومد و سهراب و محکم بغل کرد:-خوشحالم که اومدی..
ازش فاصله گرفت اومد سمت ما لبخندی زد
-به ایسا بانو ..
نگاهی به من انداخت یکی از ابروهاشو بالا داد و گفت :معرفی نمیکنی سهراب؟ نکنه تجدید فراش کرده ای یا حرمسرا زدی؟
سهراب دستش رو، روی شونه ی مرد گذاشت و گفت:_ سام ساکت باش این ندیمه ی ایسان هست..
سام ابرویی بالا انداخت و گفت:_یادم رفته بود شما آدم خاصی هستی، اما این دختر روسی رو از کجا پیدا کردی؟
سهراب متعجب گفت:_تو از کجا فهمیدی روسیه؟
خیر سرم همش در حال رفت و امد ب این کشور هستم، از چهره و لهجشون به راحتی
تشخصیشون میدم....
روشو کرد سمتم و ب زبان روسی گفت:_ اسمتون چیه؟منم متقابلا ب روسی صحبت کردم گفتم:
ساتین هستم...
سری تکون داد و گفت:_فارسی که بلدی؟
به فارسی گفتم:پدرم ایرانی هست...
گفت :_خوش اومدین بفرمائید داخل
همه باهم به سمت ساختمون رفتیم ،سام جلوتر رفت و در سالن و باز کرد...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_چهلوپنج
سهراب پرسید:_بقیه نیومدن؟
-فعلا نه ولی تا شب میرسن..
_حتما صبحانه نخوردین..
بعد از صبحانه اتاقی و بهم نشون داد و گفت:
این اتاق شماست بانوی روسی..
تشکر کردم و وارد اتاق شدم ،کمی بعد سهراب امد داخل اتاق..
سرم و بلند کردم متعجب نگاهی بهش انداختم:نگاهش رو به چشمام دوخت گفت:
حواست جمع کن و کم تر با دیگران گرم بگیر و هم صحبت شو ..
سری تکون دادم ...
از اتاق بیرون رفت...
از اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتم، تعدادی زن و مرد توی سالن نشسته بودن،
سام با دیدنم لبخندی زد و گفت:_خوش امدی.
با خوش امد گویی سام نگاه ها متوجه من شد،سرم و پایین انداختم و سلام کردم..
_ساتین از اشناهای سهراب هستن...
با این حرف سام سرم و بلند کردم و بهش نگاهی انداختم..
لبخندی زد و مهربون بودنش یهو منو یاد آبتین انداخت، دلم براش تنگ شده بود اما کی به دل من اهمیت می داد؟
رفتم روی مبل نشستم..سام گفت:_خوب امشب خوب استراحت کنید ک فردا مسابقه بزرگی داریم ،ببینیم کی امسال برنده است......
سهراب گفت:من رو معاف کن حوصله ندارم،_تو هر سال که میای همین رو میگی یاد بگیر پسر اسب سواری عالمی داره...
قرار مسابقه فردا رو گذاشتن
خیلی دلم میخواست اسب سواری کنم، شب زود همه برای خواب رفتیم..
صبح آماده کنار بقیه ایستادم، به دشتی که برای اسب سواری قرار بود بریم فکر کردم،
همه سوار ماشين ها شديم بعد از طي كردن
مسافتي به يه منطقه ي آزاد و وسيع رسيديم ، تا چشم كار ميكرد درخت و سبزه های که پائیز رنگا رنگشون کرده بود، از ماشين پياده شديم، قسمتي رو براي نشستن خانواده ها درست كرده بودن، همه با ديدن سام دست زدن، همراه سام به سمت جایي كه اسب ها بودن رفتيم ، سام رفت سمت اسبي و دست به يالش کشید،تمام اونايي كه ميخواستن اسب سواري كنن وارد اتاقك هاي كوچكي می شدند و بعد چند دقيقه آماده بيرون می اومدن ،همراه سهراب و ايسا به سمت محل برگذاری مسابقه رفتيم..
دو تا باديگارد دو طرف سهراب راه ميرفتن،
بهترين قسمت كه به مسابقه نماي بهتري داشت رو به ما دادن، روي صندلي ها نشستيم
داور شروع به صحبت كرد، سام و ديدم كه سوار بر اسب مشكي بود، دستي به سمت ما تكون داد، داور شروع به حرف زدن کرد: _ سه دوره مسابقه هست ،هركي هر سه دور رو بره برنده است ..
با سوت داور همه اسب ها شروع به تاختن كردن و كم كم از ديد محو...
دلم ميخواست منم الان سوار يكي از اسب ها
بودم ، بعد از چند دقيقه اسب سوار ها نمايان شدند،صداي دست و جيغ بود همه با هيجان از جاشون بلند شدن، سرم و بلند كردم تا ببينم سام كجاست، ديدم از همه جلوتره لبخندي روي لبم نشست.. لحظه اي كه خط پايان رو رد كرد.نميدونم يهو چي شد اسب پريد بالا سام محكم زمين خورد، سهراب با ديدن اين صحنه از جاش بلند شد...
نگران از جام بلند شدم ایستادم ،بعد از چند دقیقه، بادیگارد های سهراب سام و لنگان لنگان اوردن سمت میزها...همین که نشست عصبی زد روی میز و گفت:بخشکی شانس....چطور باید یه مار جلوی اسب من سبز بشه، حالا با این پا نمیتونم ادامه بدم..
سهراب دستش رو روی بازوی سام گذاشتو گفت:_عیب نداره پسر سال بعد...
-برو بابا من کلی برنامه ریخته بودم ..
نگاهم به مکالمه سهراب و سام بود که سام
عصبی گفت:اگه تو الان بلد بودی جای من می رفتی...
یهو از دهنم پرید من میتونم..
هر سه متعجب نگاهی بهم انداختن..سهراب
پوزخندی زد و گفت: _بیخود نگو...
از حرفش ناراحت شدم جدی گفتم: اما من
میتونم و توی مسابقات همیشه رتبه اوردم.
سام هونطور نگاهش روی من بود گفت: _بد
حرفی هم نمیزنه، قبوله ببینم چیکار میکنی
سهراب نگاهی عصبی بهم انداخت.. ایسا پشت
چشمی برام نازک کرد..
سام از جاش بلند شد و گفت: همراه من بیا.
از هیجان زیاد قلبم محکم خودشو به قفسه سینه ام میزد، همراه سام سمت اتاقک ها رفتیم....
به مردی گفت: لباس بیاره ..
مرد بعد از چند دقیقه همراه با لباس برگشت..
لباسارو داد دستم ،وارد اتاقک شدم ،موهامو با کش سفت بستم ،لباسارو پوشیدم کلاه رو سرم گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم .صدای داور بلند شد که دوره ی دوم شروع شده.
زود باش دختر..بسم الله ی گفتم و سوار اسب شدم...
کلاه رو روی سرم محکم کردم و زیر گردن اسب زدم...سام گفت :برو دختر ببینم چیکارمیکنی؟
دستی براش تکون دادم رفتم پشت خط مسابقه، کنار بقیه اسب سوارا ایستادم.همه با پوزخند و تمسخر نگاهم میکردن، سر بلند کردم ،نگاهم به سهراب افتاد که پا روی پا انداخته بود.
با سوت داور و پرچمی که پایین اومد. همه شروع به حرکت کردیم ...اسب خوب و تازه نفسی بود،انقدر اسب سواری برام لذت بخش بود. که یادم رفته بود برای چی اینجا هستم و باید مسابقه رو ببرم ...فکر میکردم رو ابرها هستم...باتمام سرعت توی خطی که برای مسابقه تعیین کرده بودن میدویدم ....
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_چهلوشش
با هردویدن اسب یال های بلندش توی هوا به
رقص درمیآمد،چیزی به خط پایان نمونده بود، من و یه نفر دیگه ازهمه جلو بودیم، هردو همزمان به خط پایان رسیدیم...از
اسب پایین پریدم ،سام به سمتم اومد و
گفت :آفرین خوب بود ..سهراب و آیسا از جاهاشون تکون نخوردن ..
همون مردی که با من به خط پایان رسیده بود به سمتمون اومد و گفت اینو از کجا پیدا کردی؟
سام نگاهی جدی بهش کرد و گفت :سرت به کار خودت باشه به فکر دور بعدی باش ..همون مرد پوزخندی زد و گفت تو نگران نبا از همین الان خودتو بازنده بدون تا حالا نشده زن از من برده باشه ،برو عزت زیاد..مرد ازمون فاصله گرفت،با اعلام داور برای بار دوم سوار اسب شدم ...صلواتی زیر لب زمزمه کردم، سام دستشو تو هوا به نشونی پیروزی مشت کرد..کمی آروم شدم، باسوت داور اسب ها دوباره به تاخت دراومدن...
هرمسافتی که اسب میرفت، اون مرد هم دنبالم بود با صداش باعث میشد تا تمرکزمو بهم بزنم و عقب بمونم ..اما وقتی یاد نگاه پر از تحقیر آیسا و سهراب می افتادم. حسی درونم خروشان می شد،من باید بهشون ثابت کنم که میتونم ...به زیر گردن اسب زدم با فریاد گفتم:بروووو...هرچقدر به خط پایان میرسیدیم اون مرد هم با من می اومد ،باید کاری میکردم.به بدن اسب زدم و سرعتم رو کم کردم ،اونقدری که مرد ازم جلو زد.بعد از چند لحظه به عقب برگشت و گفت:دیدی گفتم!کسی از فرخ نمی تونه ببره ...
پوزخندی زدم و محکم زیر گردن اسب زدم و گفتم:برو حیوون.اسب با تمام سرعت دوید.فرخ که فکر میکرد خیلی ازش عقبم سرعتش رو کم کرده بود.
مثل باد از کنارش گذشتم تا به خودش اومد از خط پایان عبور کردم...صدای دست و جیغ بلند شد.نگاهی به پشت سرم انداختم ،نگاهی به فرخ کردم با غیض نگاهم کرد ...
ازش رو گرفتم.
از اسب پریدم پایین سام به سرعت اومد سمتم صدای مهربون سام کناربلند شد:تو بی نظیری دختر حرف نداری...
چیزی نگفتم با صدای داور به سمت جایی که
سوار کارها قرار داشتند رفتیم..
بعد از کلی حرف کاپ طلارو داد دستم و
گفت:باعث افتخاره که یک بانو برنده ی اول
مسابقه شده موفق باشید.
لبخندی زدم و گفتم ممنونم.
لباسامو عوض کردم از اتاقک بیرون اومدم.
نگاهم به سهراب افتاد که کمی اونورتر از اتاقک کنار سام ایستاده بود...
سوار ماشین ها شدم ،سهراب کلمه ای حرف نزد، وارد ویلا شدیم.
کاپ طلارو سمت سام گرفتم گفتم:برای
شماست...
نگاهی متعجبی به دستم انداخت...
گفت:اما تو برنده شدی پس مال خودته.
سری تکون دادم نه من لازمش ندارم
کاپو از دستم گرفت چیزی نگفت... همه روی مبلا نشستیم...
سام گفت : می خواهم یه جشن بخاطر بردنمون بگیرم خوش باشیم..
سهراب خونسرد گفت : تو که نبردی می خوای
جشن بگیری...
سام نشست روی مبل گفت : من و ساتین نداریم... حالام دیگه بحث نکن و آماده باشید برای یه جشن توپ..
آیسا با ادا گفت:حالا کی می خوای بگیری؟
-سام دست شو بهم کوبید همین امشب..
عالی....
چیزی نگفتم و توی سکوت چاییمو خوردم بعد از یک ساعت ویلا غلغله شد.چندین کارگر برای تمیز کاری و آماده کردن سالن برای جشن اومدن.. توی اتاقم نشسته بودم که در به صدا دراومد...
-بفرمایین..
در باز شد و سام سرش و داخل اتاق کرد گفت:می تونم بیام تو ؟؟
-بله حتما ....
سام وارد اتاق شد، بسته بزرگ توی دستش رو
گذاشت روی تخت گفت:یه هدیه ناقابل برای امشب..
-لازم نبود چرا زحمت کشیدی ؟؟
-کاری نکردم زودتر آماده شو خانمی میاد تا کمکت کنه..
بغض راه گلمو گرفت ،فقط تونستم سری تکون
بدم.
- سام انگار حالمو فهمید که بی حرف از اتاق بیرون رفت.
گاهی چقد تشنه ی محبت می شم که حتی آدمی که خیلی نمیشناسمش از محبتش قلبم لبریز از احساسای خوب میشه.. اینکه هنوز هم هستن آدم های مهربون...نگاه آخر آبتین جلو چشمم نقش بست .. قطره اشکی از چشمم سرازیر شد...
دستی به گونه ام کشیدم در جعبه بزرگ رو باز کردم، نگاهی به لباس قرمز خوش رنگ داخل جعبه انداختم..دست بردم و جنس لطیف لباس و دست کشیدم..
چیزی به اومدن مهمونا نمونده بود
لباس بلند قرمز رو که از کمر تنگ میشد و حالت ماهی داشت و پوشیده بود،آستین های بلند جذب که ملیله دوزی شده بود .رنگ شاد لباس با گونه های گلبه ایم ( تضاد)قشنگی ایجاد کرده بود
موهای بلندم رو شونه کردم که کسی به در زد،زنی نسبتا جوان وارد اتاق شد.بدون حرف در
کیف بزرگش رو باز کرد گفت:بشین...
روی صندلی نشستم، شروع کرد به درست کردن صورتم ،گل سر پاپییونی زیبایی به یک طرف سرم زدوسایلشو جمع کرد.از جام بلند شدم نگاهی به ساتین توی آیینه انداختم..
بدون اینکه ذوق کنم کفش های پاشنه بلند رو
پام کردم از اتاق بیرون اومدم.صدای آهنگ از سالن اصلی به گوش می رسید ،کمی استرس گرفتم،همینطور وسط سالن بالا ایستاده بودم که سام از پله ها بالا اومد، با دیدن مم گفت:
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
کاش دستانم
آنقدر بزرگ و قوی بود
که میتوانستم
چرخ دنیارا بکام
همه ی دوستان
و عزیزانم بچرخانم
اما کسی را میشناسم
که بر همه چیز تواناست،
شما دوستانم را به او میسپارم
شبتون بخیر و در پناه خدا 🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴❣لحظهها را درياب
زندگی در فردا نه، همين امروز است
راهها منتظرند تا تو هرجا كه بخواهی برسی
لحظهها را درياب،
پای در راه گذار
راز هستی اين است💖
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_چهلوهفت
چه زیبا شدی، بانو افتخار همراهی به بنده رو میدی؟؟
تا اومدم زبون باز کنم گفت: چشاتو برای من لچ نکن بریم همه منتظرتن...
باهم به سمت پله ها رفتیم.از بالا نگاهی به زن مرد هایی ک توی سالن بودن انداختم.
همه مشغول کاری بودن ،اما نگاه سهراب به پله ها بود ،لحظه ای باهاش چشم تو چشم شدم..نمیدونم نگاهش چی داشت که دل تکون خورد و خواستم از کنار سام برم ....
با هم به سمت سالن رفتیم.همه با دیدن ما لبخندی زدن گفتن سام نامزد کردی؟؟
سام خندیدو گفت:زوده، ایشون یه دوست هستن...
از این حرفش لبخندی به لبم نشست ،این مرد با همه ی شیطنتاش خیلی فهمیده بود.
به سمت سهراب و ایسا رفتیم.آیسا با دیدنم حرصی سرشو برگردوند.سهراب نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت.
روی صندلی نشستم، سام رفت تا به مهموناش
برسه ...کم کم مجلس گرم شد ..
سام اومد سمتم...
همون لحظه ایسا و سهراب هم اومدن.
سام آیسارو صدا زد کارش داشت..
به رفتنشون نگاهشون کردم....
نگاهی به سهرابی که با خونسردی نگاهم میکرد کردم.... یهو تمام برقا خاموش شدن، استرس منم بیشترشد... ذهنم نهیب زد این مرد شوهرته میفهمی..از ترس و هیجان قفسه سین ام تند بالا و پایین می شد، خدا خدا میکردم هر چه زودتر بره ...چشم تو چشم شدیم ...
گفت: من حالا همسرتم....نشنیدی چی گفتم؟
چشمانم و باز و بسته کردم آروم لب زدم شنیدم...
سری تکون داد رفت روی مبل نشست ..بعد از چند دقیقه آیسا هم اومد، بالاخره مهمونی تموم شدو همه رفتن... با خستگی به سمت اتاقی که برای من بود رفتم ...دلگیر از دنیا توی خودم مچاله شدم..
صبح آماده برای رفتن شدیم با سام خداحافظی کردیم که گفت:ساتین چند لحظه صبر کن ...
متعجب بهش نگا کردم ،اشاره ای به یکی از خدمتکارهاش کرد مرد باکاپ طلا برگشت، سام ازش گرفت رو به من گفت:این کاپ رو تو جایزه گرفتی، پس مال تو....
-اما...
هیس چیزی نگو بگیر..
بدون حرف کاپ و ازش گرفتم
لبخندی زد و گفت موفق باشی و به امید دیدار..
سوار ماشین شدم،دستی به کاپ کشیدم، بعد از مدتی لبخند روی لبم نشست..
چند روزی از برگشتمون می گذشت..
سهراب کم تر تو خونه بود..آیسا هم دنبال خوش گذرونی خودش بود،شب دیر وقت بود، آیسا رفته بود خونه پدرش و سهراب هنوز برنگشته بود..
شکوفه بعد کار رفت گفت:آقا اومد براش شام ببر من دیگه برم..
خیالشو راحت کردم رفت...
توی سالن نشسته بودم و کتابی رو مطالعه می کردم،صدای ماشین اومد بعد از اون صدای در سالن... از جام بلند شدم ،نگاهی به سهراب انداختم،کرواتش شل دور گردنش بود، موهاش پریشون بود...
رفتم سمتش ،سرش رو کمی بلند کرد و نگاهش و به چشمام دوخت گفت:تو زنمی آره ؟
بلند خندید و گفت:بالاخره حال اون کیارش مغرور رو گرفتم..
متعجب نگاهش کردم منظورش چی بود؟
از پله ها بالا بردمش، خواستم سمت اتاقش برم که گفت:اونجا نمیرم و رفت سمت همون اتاقی که برای اولین بار فکر میکردم اتاقشونه ..
دستگیره ی در رو گرفتم و پایین کشیدم
در باز شد، به اتاق بزرگ و مجلل رو به روم نگاهی انداختم که با نور کم آباژور تو حاله ای از نور فرو رفته بود...
سهراب و بردمش سمت تخت ...
من میتونم برم؟
نگاهش و به صورتم دوخت و گفت:
_کجا بری؟تو زنمی میفهمی؟ زنم!!
شب از نیمه گذشته بود. اما من هنوز بیدار بودم. وقتی صدای نفس های منظم سهراب بلند شد،آروم از تخت پایین..
با قدم های آروم از اتاق بیرون اومدم وبه سمت اتاق خودم پا تند کردم..وقتی درو از داخل بستم نفس آسوده ای کشیدم ... تمام حس های خوب و بد دنیا روی دلم تلنبار می شد،اما دیگه همه چیز تموم شده حالا من یه زن شوهر دارم ،یه زنی که فکر کردن به مردی جز همسر خودم گناهه ..
باید حسی که نسبت به آبتین رو داشتم بذارم کنار ...دستمو جلوی دهنم گرفتم و هق زدم برای تمام بدبختیهای زندگیم، برای بی کسیم ،برای مرگ خواهر جوانم و عشق نافرجامم، وای آبتین ...
با تنی خسته و بی رمق رفتم سمت تخت...
صبح با صدای بهم خوردن در اتاق با ترس از
خواب پریدم ،مشوش و پریشان به سهرابی که به در تکیه داده بود نگاه کردم...
گفت:دفعه آخرت باشه وقتی پیش منی فکرت یا جسمت جای دیگه ای باشه ،دوست ندارم صبح وقتی پا میشم زنم تو اتاقم نباشه.فهمیدی؟
-بله آقا..
-خوبه بیا بیرون ..
سری تکون دادم سهراب از اتاق بیرون
رفت. از
اتاق بیرون رفتم.وقتی وارد سالن شدم،
سهراب در حال خوردن صبحانه بود، رفتم سمت میز ،صندلی انتخاب کردم نشستم از نگاه کردن به سهراب خجالت میکشیدم، سهراب از جاش بلند شد، آماده از ساختمون بیرون رفت..
یک هفته از اون شب گذشت..
این روز ها سعی میکردم کم تر به گذشته فکر کنم، لباسامو با لباس خواب راحتی عوض کردم و رفتم سمت تخت ،خزیدم زیر لحاف، آباژور کنار تخت و روشن کردم که در اتاق باز شد،قامت بلند سهراب تو چارچوب در نمایان شد ،آروم درو بست اومد سمت تخت.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_چهلوهشت
با صدای مرتعشی گفام:کاری دارین؟
پوزخندی زد و گفت:به نظرت پیش زنم اومدن اجازه می خواد.
اومد و اونور تخت نشست......
این مدتی که اینجا اومدن تا حالا هیچ برخورد بدی ازش ندیده، شاید خیلی راحت تر از خونه ی ارباب بودم.اما نگران بودم، نگران آینده ای نامعلوم، نکنه دلبسته ی این مرد بشم، از عاشقی از وابسطه شدن می ترسیدم ...چشمام و بستم و برای اولین بار بدون پریشونی خوابم برد..
آماده از اتاق بیرون رفتم ،همون لحظه سهراب هم از پله ها پایین اومد..لحظه ای نگاهمون با هم تلاقی کر،د هول شدم....بی توجه از کنارم رد شد رفت ...
نفسم و دادم بیرون رفتم سمت سالن.
آیسا روی صندلی میز ناهار خوری نشسته بود.
توی سکوت صبحانه رو خوردیم، سهراب از جاش بلند شد،کرواتش هنوز دورگردنش نبسته بود رو کرد به آیسا و گفت:
کرواتمو میبندی...
آیسا بی حوصله گفت:نه خودت ببند.
دل و زدم به دریا و گفتم : من میتونم....
سهراب نگاهی بهم انداخت و یک ابروشو بالا داد ...
آیسا پوزخندی زد و گفت :_ مگه دهاتیااام کراوات بستن بلدن؟هه!
سهراب رفت سمت آیینه قدی سالن و گفت :
_کار دارم اگه می تونی بیا ببند...
از جام بلند شدم،رفتم سمتش و رو به روش ایستادم ؛ کمی روی پنجه ی پا بلند شدم و کرواتش و گرفتم و با دقت تمام بستم؛نگاهی به کرواتش که بسته بودم انداختم و لبخندی روی لبم نشست .
سرم رو بلند کردم که با نگاه خیره ی سهراب رو به رو شدم، قلبم شروع به تپیدن کرد...سهراب از ایینه ی قدی نگاهی به
کرواتش انداخت و سری برام تکون داد.
پالتوی زمستونیشو براش بالا گرفتم تا بپوشه، ابرویی برام بالا انداخت و پوشید.. به سمت آیسا رفت و خداحافظی کردو از سالن خارج شد.
حسودیم شد .نفس عمیقی کشیدم و از سالن خارج شدم؛نگاهی به اسمون ابری انداختم، تمام درختان حیاط عریان از هر برگی شده بودند و شاخه ی های لختشون فریاد میزدن زمستانه .
سهراب زنگ زده بود و انگار برای شب مهمون
داشت ؛ آیسا رفته بود بالا تا برای شب اماده
بشه ؛ کت و شلواری پوشیدم و موهامو ساده جمع کردم.این روزها کمی خوابم زیاد شده بود و بی حوصله شده بودم ؛ برف و بارونم مزید بر علت شده بودن تا بیشتر یاد گذشته بیوفتم!
بی حوصله از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم.سهراب همراه آیسا روی مبل دونفره ای نشسته بودن.خدمتکارها درحال پذیرایی به اینور اونور می رفتن ، با اشاره ی سهراب رفتم سمتشون گفت: همینجا می ایستی...
بله آقا...
مهمونا کم کم اومدن...حدود پنجاه تایی زن ومرد می شدن ،نگاهم به درسالن بود ،مردی دوشادوش زنی وارد سالن شدن.
لحظه ای قلبم از تپش ایستاد،با نگاهی متعجب به در سالن خیره شدم .
هر قدمی که برمیداشتن انگار کسی به گلوی من فشار می آورد.باورم نمیشد.
این مرد کت وشلواری که کنار اون زن جوان قدم بر میداشت آبتین من باشه....
سری تکون دادم زیرلب نالیدم...دیونه اون
آبتین توئه ،اون دیگه مال تو نیست و توام یه زن متاهلی...خدایا... این آخرین باریه که نگاهش میکنم....
با دقت به قد وبالاش نگاه کردم ،آبتین هنوز من وندیده بود.چندقدم بیشتر نمونده بود تا به ما برسن ،انگار سنگینی نگاهمو حس کرد که سرشو چرخوند سمت من ،برای لحظه ای نگاهمون بهم
گره خورد.اون با شک وتردید نگاهم کرد ،انگار
باورنداشت این زنی که رو به روش قرارداره من باشم.
طاقت چشم های مهربونش ونداشتم سرم
و انداختم پایین ...تا لحظه ای که به ما رسیدن سرم و بلند نکردم..
وقتی صدای نیلوفر نشست توی گوشم آروم سرم و بلند کردم.
با نگاه حسرت باری نگاهی بهشون انداخت..
آبتین با سهراب دست داد ..
سهراب گفت: جناب تیمسار رونمیبینم...
نیلوفر با هول گفت:ببخشید برادرم براش مشکلی پیش اومده سعادت دیدار نداشتن...
سهراب طبق معمول سری تکان داد.نیلوفر نگاه دقیقی به من انداخت....
با شک پرسید:من تو رو جایی ندیدم؟
نگاهمو به چشماش دوختم، توی دلم گفتم
همونیم که تو با کیارش خان دست به یکی کردی و عشقم و ازم گرفتی..
دستمو مشت کردم، چشم ازش گرفتم و به آبتین چشم دوختم ،تمام سعیمو کردم تا صدام نلرزه:_ یادم نمیاد شمارو جایی دیده باشم..
_با این حرفم سهراب نگاهی بهم انداخت، آبتین سرشو برگردوند...
نیلوفر گفت:_اما قیافه ات آشناست...
سهراب بحث وعوض کرد گفت:خوش اومدین، بفرمایین تا ازتون پذیرایی بشه..
آبتین همراه نیلوفر روی مبل دونفره نشستن،
احساس میکردم هوا برای نفس کشیدن نیست...
آروم به سهراب گفتم:_من می رم بیرون .
سری تکون داد گفت:_برو..
ازجام بلند شدم، با قدم های بلند از سالن بیرون اومدم، وقتی هوای آزاد خورد به صورتم ،نفسی بیرون دادم بغض نشسته توی گلومو قورت دادم، دستی به چشمای خیسم کشیدم نگاهمو به آسمون گرفته دوختم ،این هوا احتمال برف میداد ..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_چهلونه
پوزخندی زدم فکرمو به هر سمتی میدادم، تا کم تر به اون غریبه مهربونی که فقط چند قدم ازم فاصله داشت.. فکر کنم حالا دیگه یه دختر عاشق نبودم،زن مردی با فاصله ی چند متری بودم ..نفسم و با آه بیرون دادم.. انقدر مشکلات برام پیش اومد که عاشقی از سرم افتاد ..چرخیدم تا برم داخل که نگاهم به دوگوی قهوه ای مهربون
افتاد... هول شدم و خودم وکشیدم کنار، حالا هر دو رو به روی هم قرار داشتیم، بدون هیچ حرفی فقط بهم نگاه میکردیم..
گفت:_فقط بگو اینجا خونه ی این مرد چیکار می کنی؟
چند وقت میشد صداش و نشنیده بودم؟یک ماه؟یک سال؟ده سال؟ چقدر تن صداش غم داشت، چقدر دلتنگ صداش بودم، سکوتمو که دید با اروم ترین صدای ممکن گفت:_چقدر دلتنگت بودم ساتین!!
پشت بهش کردم گفتم:_بهتره گذشته رو فراموش کنیم ،تو حالا زن داری..
_اما من باید بدونم تو اینجا چیکار می کنی..
_خیالت راحت جام خوبه، ندیمه ی همسر آقا
هستم ،فقط یه خواهش ازت دارم ...
_چی؟
_اینکه دیگه هرگز نبینمت حتی اتفاقی دیگه نمی خوام تو زندگیم باشی، من می خوام تو رو فراموش کنم، یک زندگی جدید برای خودم بسازم ...
با عجز نالید:_ساتین...
دیگه نایستادم،با قدم های بلند وارد سالن شدم، نگاه سهراب به در سالن بود بادیدنم اخم نشست بین ابروهاش، ترسیدم نکنه فهمیده من و آبتین قبلا همو دوست داشتیم، با نگرانی به سمتشون رفتم...
سهراب چیزی نگفت، بعد از چند دقیقه آبتین وارد سالن شد، بعد از صرف شام همه دور هم جمع شدن ....سهراب
در راس مجلس نشست با ابهت و جدیت کامل در مورد اوضاع حرف زد
نمی فهمیدم راجب چی دارن صحبت میکنن فقط فهمیدم اوضاع خوب نیست،.. آخر حرفاشون به این رسیدن تا هر چه زودتر هر چی دارن و ندارن و بفروشن و از مملکت خارج بشن ....
همه رفتن آبتین و نیلوفر جز آخرین مهمون ها
بودن ،لحظه ی خداحافظی نیلوفر دست آیسا رو فشرد گفت:_عزیزم خوشحال شدم دیدمت من و آبتین هفته ی دیگ عازم آمریکا هستیم....
با این حرف نیلوفر نگاه متعجبی به آبتین
انداختم، کلافه دستشو توی جیب شلوارش کرد.
لبخند غمگینی رو لبهام نشست انگار خدا هم
دلش برای ما سوخته که برای آخرین بارخواسته تا ما همو ببینیم ،موقع خداحافظی طوری که کسی نفهمه آبتین گفت : اگه تو بخای نمیرم...
با ترس و نگرانی نگاهی به سهراب انداختم تا
ببینم حواسش به ما هست یا نه وقتی دیدم
حواسش به ما نیست ،زیر لب نالیدم برو آبتین خدا پشت پناهت.
آبتین ازم فاصله گرفت و بدون حرف دیگه ایی با همه خداحافظی کرد همراه نیلوفر از سالن خارج شدن.....
تا لحظه ی اخر نگاهم به رفتنشون بود خواستم برم سمت اتاقم که سهراب مانع شد. با تعجب نگاهی بهش انداختم آیسا هم با
تعجب به ما نگاهی کرد..
-چیزی شده..؟
سهراب خونسرد گفت : نه برو بالا میام..
آیسا از جاش بلند شد بی خیال شونه ای بالا
انداخت رفت سمت پله ها، سهراب از جاش بلند شد راهشو سمت اتاقم کج کرد گفت: از دنبالم بیا...
نگران با قدم های آرام به دنبالش راه افتادم در اتاق و باز کرد و داخل اتاق شد، وارد اتاق شدم که خیلی جدی گفت:در اتاقو ببند..
در اتاق و آروم بستم.
تا اومدم از در فاصله بگیرم با دو قدم بلند
خودشو بهم رسوند ونگاهشو به چشمام دوخت.عمیق و نافذ...
طاقت نیاوردم خواستم نگاهمو ازش بگیرم که گفت:تو قبلا این مرد و دوست داشتی؟ درسته؟؟
یهو چشام از تعجب و ترس گشاد شد با صدایی که به زور از هنجره ام خارج شد گفتم:چطور؟؟
-انگشت اشاره اش رو گرفت جلوی چشمام گفت:من از تو سوال کردم پس با دقت جواب بده تو قبلا حسی نسبت به این مرد داشتی یا نه؟؟ جوابش یه کلمه است آره یا نه بحث اضاف نمی خوام بشنوم..
میدونستم این مرد اینقد زرنگ هست که خودش همه چیز رو فهمیده آقا... نمیدونستم چه اصراری داره تا از زبون من هم بشنوه سرم و انداختم پایین و آروم گفتم یه زمانی اما..
سری تکون داد... بهت گفتم فقط یه کلمه... رفت سمت در گفت: نمی خوام چیزی بشنوم و برام مهمم نیست...
از اتاق بیرون رفت،نگاهی به جای خالیش
انداختم.رفتم سمت تخت و با لباس ها تنم دراز کشیدم به تمام اتفاقات امشب فکر کردم چشمام و بستم هنوز باورش برام سخت بود که امشب آبتین رو دیده باشم.
به پهلو چرخیدم چشامو یه دور بستم و باز کردم تا تمام اتفاقات از ذهنم بره اما بی فایده بود و مثل یه فیلم جلوی چشمم رژه میرفتن ...
هفته ها از پی هم میگذشت...ایسا غر غر میکرد تا هر چه زودتر از کشور برن، اما سهرای میگفت هنوز اینجا کار داره هوای اخر دی ماه سرد و برفی بود،خدا رو شکر میکردم که بچه ای هنوز در کار نیست ...
پشت پنجره نشستم و به ریزش برف چشم دوختم ،صدای جر و بحث از توی سالن به گوش میرسید
میدونستم باز ایسا بحث رفتن از ایران و پیش کشیده،
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_پنجاه
با شنیدن اسم خودم از دهن ایسا کنجکاو شدم با کرختی از جام بلند شدم رفتم سمت در حالا صداها واضح تر به گوش میرسید...ایسا گفت : منتظر چی هستی سهراب این دختر دهاتیم که بچه دار نمیشه، پس معلومه عیب از خودت هست بیا بریم ...
سهراب گفت:_ هنوز کارم اینجا تموم نشده می فهمی؟...
وقتی دیگه صدایی نیومد روی زمین سرخوردم و پشتم و به دیوار تکیه دادم، نمیدونم این یک سال نحس قرار چطور بگذره وکی قراره تموم شه ...به پنجره ی رو به روم خیره بودم که یهو در باز شد سرم وبه سمت در چرخوندم نگاهی به سهراب که وارد اتاق شد انداختم از جام بلند شدم اومد سمتم نگاهی به سرتا پام انداخت گفت: چرا دیگه بلبل زبونی نمیکنی؟ کیارش که میگفت: خیلی گستاخی....
دستم روی سینه اش خشک شد منظورش از
کیارش چی بود؟! این مرد چرا انقدر مشکوکه؟ چرا نمیتونم بشناسمش؟
هیس بهش فکر نکن به زودی متوجه خیلی چیزا
میشی...
صبح وقتی چشم باز کردم با تعجب به سهرابی که آروم خوابیده بود نگاه
کردم یعنی دیشب نرفته؟ از اینکه تمام شب اینجا بوده لبخند روی لبم نشست...
نمیدونم چرا خوشحال شدم از اینکه اینجا
مونده حس خوبی دارم ،خواستم از تخت بیام پایین که چشماش و باز کرد، اول با کمی تعجب به من و اتاق نگاه کرد، وقتی فهمید کجاست نیم خیز شد، تکیه داد به تاج تخت دستی به موهاش کشید،از تخت اومد پایین و رفت بیرون...وقتی منم از اتاق اومدم بیرون،
آیسا نگاه پر از نفرتی بهم انداخت و به سهراب گفت:_خوش گدشت؟
نگاهم چرخید و روی سهرای ثابت موند سهراب پوزخندی زد و گفت:مگه نگفتی مشکل از تو و بچه دار نمی شی؟ می خوام هر شب پیش زنم باشم ببینم بازم مشکل از منه یا نه، بهت گفتم حواست باشه با کی چطور حرف می زنی....آیسا رفت سمت سهراب و با ادا گفت:_ عزیزم من نگرانتم دلم نمیخواد اتفاقی برات بیفته..
سهراب سری تکون داد، کیف چرمشو برداشت و از سالن خارج شد..
آیسا اومد طرفم نگاه تحقیرآمیزی بهم انداخت با پوزخندی گفت:_ببین دختر دهاتی تو هیچی نداری که سهراب رو عاشق کنی..
سهراب خودش و مال واموالش مال منه میفهمی؟
-من اون قدر بی کار نیستم که دنبال عاشق کردن سهراب باشم، من اگه دهاتی هستم از توی شهری بهترم!!! ندید بدید بدبخت ،تویی که دنبال مال و اموال شوهرتی، نگران نباش، همش مال خودته تو، هرچی که داشته باشی زیبایی،پول،ثروت،اما وقتی نتونی به سهراب بچه بدی به چه دردی می خوری؟وقتی من بچه سهراب رو به دنیا بیارم، اون وقت جایگاه اصلی هر کدوم از ما پیدا می شه ..
دستشو برد بالا گفت: حرف دهنتو بفهم
دستشو رو هوا گرفتم ،فشاری به مچ دستش دادم:_دستتو قلاف کن، بی کس وکار گیر نیاوردی پس بترس که خیلی کارا میتونم بکنم..
دستشو پرت کردم ازش فاصله گرفتم صدای
نفس های عصبیش رو میشنیدم، بی توجه به آیسا رفتم آشپزخونه بعد از خوردن صبحانه تا شب خودم رو مشغول کردم
چند شب میشد که سهراب اتاق من میومد، به
بودنش عادت کردم .. آیسا دیگه کاری به کارم نداشت، توی سالن نشسته بودیم که سهراب گفت:_فردا شب یک مهمونی دارم وتا آخر ماه عازم انگلیس می شیم....
آیسا با ذوق گفت:_وای سهراب باورم نمیشه دارم به آرزوهام میرسم...
-بهتره فرداشب همه چیز خوب و عالی باشه..
نگاهم به سهراب بود انگارمنتظر چیزی بود یا
شاید من اشتباه میکردم از جاش بلند شد و
گفت: _بریم بخوابیم...
زیرچشمی نگاهی به رفتنشون کردم از جام بلند شدم رفتم سمت اتاقم،نگاهی به تخت انداختم گوشه ی تخت دراز کشیدم..
"آدما ها زود به وجود دیگران عادت میکنن
همونطور که دیگران زود آدم ها رو فراموش میکنن"
از صبح غلغله بود و همه درحال انجام کاری بودن، آرایشگر مخصوص آیسا اومده بود..
دوش گرفتم کت ودامن ارغوانی رنگی پوشیدم، موهامو ساده بستم و سرمه تو چشمام کشیدم،از ادکلن های روی میز یکی که از همه خوش بوتر و ملایم تر بود و برداشتم به گردن و مچ دستم زدم...
سهراب کت وشلوار مشکی و بلوز سفید پوشیده، مثل همیشه در رأس مجلس نشسته بود..گرامافون آهنگ بی کلامی رو پخش میکرد، آیسا اراسته کنار سهراب نشسته بود..
مبلی که گوشه تر از همه جا بود و انتخاب کردم و نشستم...
مهمون ها اکثرا جوون بودن، خدمتکارها درحال پذیرایی از مهمان ها بودن...
خدمتکاری خم شد لبخندی زدم و گفتم:نمیخورم...
همین که خدمتکار از جلوم رد شد در سالن باز شد، مردی با همون ابهت و جدیتی که ازش دیده بودم واردسالن شد،با دیدنش از ترس قلبم شروع به تپیدن کرد..
باورم نمیشد کیارش خان!اون اینجا چیکار می کرد؟!
نگاهم هنوز به در سالن بود که کیارش خان
مستقیم رفت سمت سهراب و آیسا سهراب با
دیدن کیارش خان از جاش بلند شد؛پس
همدیگرو می شناسن!سهراب هنگامی که می خواست دست بده نگاهی به جایی که من
نشسته بودم انداخت و با سر اشاره کرد برم
سمتشون ، نگاه مضطرب و پریشانم رو بهش
انداختم
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🎉افتتاح شد افتتاح شد 🎉
✨💫 اولین کانال قدرت باور و ذهن 💫✨
🍀 دوره _رایگان_ شکرگذاری
🍀 قوانین جذب ثروت و توسعه فردی
🍀موفقیت های مالی🌟
فقط با روزی ده دقیقه وقت گذاشتن 👇
https://eitaa.com/joinchat/1435763651C070a287b36
چکیده ای از جذب و ارتعاشات 👆👆❤️
داستان های واقعی📚
🎉افتتاح شد افتتاح شد 🎉 ✨💫 اولین کانال قدرت باور و ذهن 💫✨ 🍀 دوره _رایگان_ شکرگذاری 🍀
میدونید افزایش سردی بدن،باعث افسردگی و تمایل به غم میشه؟؟
میدونید تغییر باورهای ما و تقویت اون ،زندگیمون رو از اینور به اونور میکنه؟
کافیه بلد باشی✅
https://eitaa.com/joinchat/1435763651C070a287b36
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_پنجاهویک
اما با اخم نگاهم کرد و روشو اونور کرد و با کیارش دست داد ؛ از جام بلند شدم ؛ با قدم های نامیزون رفتم سمتشون کیارش خان هنوز پشتش به من بود ؛ تو نگاه سهراب درخشش خاصی بود با دیدن من گفت :_ معرفی میکنم ساتین خدمتکار مخصوصم..
با شنیدن اسمم از دهن سهراب کیارش برگشت عقب و با دیدنم نگاه متعجبی به سر تا پام انداخت؛ انگار باورش نمی شد زنی که رو به روش وایستاده من با شم....
سهراب لبخندی زد که بی شباهت به پوزخند نبود و گفت :_شما همو میشناسید ؟
کیارش عصبی دستی به موهاش کشید و زیر لب گفت :_دختر یکی از خان هاست ..
فقط دختر خان ؟
کیارش اول نگاهی به من و بعد به سهراب کرد و گفت :_ بله چطور؟
سهراب سری تکون داد و گفت :_ هیچی ...بفرما خوش اومدی ....
کیارش خان روی مبل نشست می دونستم الان چقدر عصبی هست..
سهراب رو کرد به من و گفت :_ چرا وایستادی؟ بیا بشین ..
با این حرف سهراب، کیارش خان نگاهی بهم
انداخت ، برای اولین بار حس کردم چقدر نگرانه، سرم رو انداختم پایین و روی نزدیک ترین مبل کنار سهراب و آیسا نشستم ؛ چند دقیقه بود که توی سکوت به صدای موسیقی که از گرامافون پخش می شد گوش می کردیم ؛ بعد از چند دقیقه آهنگ عوض شد....
آیسا رفت پیش یکی از دوستاش ، سهراب از جاش بلند شد و اومد سمتم ، دستشو گرفت سمتم و گفت :_میخوام همراهم باشی...
این مرد امشب چرا اینکارو می کنه ؟کیارش پا روی پا انداخت ؛ از جام بلند شدم و دست
سهراب .... سهراب گفت:_سوالی نداری بپرسی ؟
چه سوالی؟
_اینکه کیارش اینجا چیکار می کنه ؟
برام مهم نیست ...
_ چطور برات مهم نیست ؟ نگو که نمیدونستی کیارش دوست داشته، اما خب عاشقی رو بلد نبود ؛ فکر می کرد با اینکارا می تونه بدستت بیاره ؛ هه دورا دور از تو برام می گفت که چقدر سرکش هستی ، اما خب ادم همیشه قرار نیست به عشقش برسه... -چه مشکلی با کیارش خان دارید ؟
نگاهشو به چشمام دوخت گفت : تو فکر کن یه تسویه حساب قدیمی ..
ازم فاصله گرفت همون لحظه ایسا اومد سمتمون...
رفتم اشپزخونه فکرم درگیر حرفهای سهراب بود،نگاهم به چشمهلی مشکیش خورد،کیارش خانی که عصبی نفس میکشید....هلم داد سمت دیوار پشتم با دیوار برخورد کرد،اومد سمتم توی دو قد میم ایس
تاد نگاهی به سر تا پام کرد،عصبی گفت: اینجا چیکار میکنی چطور از ده اومدی اینجا از این خونه سر در آوردی؟
چیزی نگفتم وفقط نگاهش کردم..
دستی به
موهایش کشید ،اونجوری نگام نکن، میدونی در به در دنبالت گشتم؟: اما تو آب شده
بودی ...هیچ کس هیچ چیز نمیگفت، باورش برام سخته خونه ی این تبهکار باشی ...
تا اومدم چیزی بگم نگاهم به پشت سر کیارش افتاد ،قالب تهی کردم با دیدن سهرابی که عصبی با اخم به ما نگاه میکرد، دستش اومد بالا روی شونه ی کیارش خان نشست ،با تحکم گفت : لازم نمی بینم یه غریبه با زنم خلوت کنه و ازش بازجویی کنه...
کیارش برگشت سمت سهراب گفت : خوب زهرتو پاشیدی نارفیق...
سهراب دستشو توی جلیغه ی زیر کتش کرد
پوزخندی زد گفت : من با تو حسابی نداشتم،
از این دختر خوشم اومد گرفتمش.
_خوشت اومد یا برای بچه گرفتی؟؟
_تو هر جور دوست داری میتونی فکر کنی اما تو گوشت فرو کن دیگه به زن و بچه ی من نزدیک نمیشی، میفهمی وگرنه خوب میدونی که من چیکارا که میتونم بکنم...یادت رفته کاری و که تو با خانواده ی این دختر کردی و همه چیزشون و گذاشتن و رفتن آواره ی غربت شدن.....
با یادآوری ظلم هایی که کیارش خان در حق من وخانواده ام کرده بود نفرت نشست توی چشمهام....
_دعوت امشب پس الکی نبود تو میخواستی
خورد شدن من و ببینی...
_نه من فقط میخواستم همسر دومم و برات معرفی کنم..
_کیارش زد رو شونه ی سهراب گفت:خیلی نامردی خیلی..
سهراب خونسرد یقه ی کیارش خان چسبید و
محکم کشید سمت خودش گفت : از تو که نامردتر نیستم ،کی به شوهر اون دختره دهاتی گفت تا آریان و از سر راه برداره وگرنه نامزدش و صاحب میشه کی بود؟!مرگ برادرت و به گردن پسر فرهاد خان انداختی،
تا به دختر زن دومش برسی ،فقط برای اینکه
شبیه عشق فرنگیت بود،من خیلی چیزا میدونم، پس بهتره بری ...
کیارش خان یقه اش رو از دست سهراب بیرون کشید گفت : درسته اولش برای عشق فرنگیم بود ،اما بعدش...و نگاهی به منی که داشتم هاج و واج نگاهشون میکردم انداخت:
ــ ساتین من عاشق خودت شدم...
سهراب محكم چسبوندش به ديوار و گفت:
_ديگه خيلى حرف زدى پسره خان ،بهتره بری...
_من بدون ساتین هیچ جا نميرم..
اون موقع كه لاله به پات افتاد و گفت ميخوادت يادته؟ اون منو نخواست،فقط به خاطره تو من و نديد.
_به خاطره اون اين كارو با من كردى؟
هه شايد تو يادت رفته باشه ،اما من هنوز یادمه..
_ بدبخت لاله وقتى فهميد تو چه کاره ای ولت كرد رفت.....
كى بهش گفت؟
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_پنجاهودو
جز تو كى ميدونست؟تو عشقمو ازم گرفتی، حالام بی حساب شدیم، از خونه ی من برو بیرون.
بدون ساتین نميرم...
_نشنيدى؟گفت بچه ى من تو شكمشه...
ديگه نتونستم طاقت بيارم ، وسط هر دوشون ايستادم:_تمومش كنين ،چرا از تحقیر کردن من لذت میبرین ؟؟
دستمو گرفتم سمت کیارش و گفتم:_ببين پسر خان از تو و اون ده لعنتى متنفرم متنفررر
دستمو سمت سهراب گرفتم:_از تو و امثال تو ام بیزارم ،تویی که منو فقط یه وسیله واسه انتقامت دیدی.ديگه نموندم و به سمت اتاقم رفتمپشت در نشستم و زدم زير گريه خدا ... خواهرم مرد عشقم رفت پدر و مادرم رفتن.
كى اين بدبختى تموم ميشه؟ ديگه خسته شدم.سرمو روى زانوهام گذاشتمو هق هقم اتاقو پر کردهمون پشت در خوابم برد.
نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدایی بیدارشدم، نگاهمو تو اتاق تاریک چرخوندم
کسی محکم به در می کوبید ،از جام بلند شدم
تمام تنم درد میکرد،در اتاقو باز کردم و برای اولین بار از سهراب ترسیدم.درو محکم هل داد و اومد تو اتاق . یه قدم رفتم عقب.
درو محکم پشت سرش بستاز ترس چشمامو بستم...
اومد طرفم..
ــ چرا به من نگفتی حامله ای ؟!هااانن؟؟
کمربندشو در آورد و دوره دستش پیچید...
عقب عقب رفتم...با هر قدمی که به عقب میرفتم سهراب یه قدم جلو میومد
حالا از من مخفی میکنی؟!به چه جرعتی از من پنهان کردی؟!
-به به خدا حامله نیستم...
دروغ نگو...
-باور کنین....
-ساکت شو....
کمربندش بالا رفت و محکم رو کتفم فرود اومد... دستمو سپر صورتم کردم.
_بگو کی فهمیدی حامله ای ؟ . بگو تا همین جا چالت نکردم ...
دیگه اشکم در اومده بود.
-به چه زبونی بگم من حامله نیستم..
کمربند و پرت کرد سمت آینه ی گوشه ی اتاق،
سگک کمربند به آینه برخورد کرد و آینه با صدای بدی شکست ..
گفت:به لطف اون شغل منو فهمیدی...
موهای بلندمو دوره دستش پیچید و محکم کشید ،از درد دستمو روی سرم گذاشتم،تا حالا این روی این مرد مرموز و ندیده بودم...
دردت اومد آره ؟حالا بگو از چه موقع حامله ای و به من نگفتی؟
_نیستم نیستم...
_باشه ...
-تو یه شکنجه گر ظالمی که هر کاری ازش بر میاد ...
_هه دختره ی نادون، باید میذاشتم بیفتی دست اشکان تا معنی بی رحم بودن و بفهمی....
موهام و ول کرد وگفت:امشب آخرین شبیه که ما هم و میبینیم.....
متعجب نگاهی بهش انداختم ...
_چیه فکرکردی تو رو هم با خودم میبرم؟ هه در اشتباهی...
دلم شکست ولی:_من کاری نکردم که بخوام مثل شماها فرار کنم، پس توی همین کشور میمونم..
_خیلی حرف میزنی .._تو کارای من دخالت نمیکنی. فهمیدی؟
سری تکون دادم ...
گفت_برای آخرین بارخ که منون میبینی.....
دلم گرفت. دوباره تنها میشدم، معلوم نبود باز تقدیر چی برام رقم زده.
یک هفته میشد سهراب وآیسا دنبال کاراشون
بودن. بعضی وقتا آیسا تنها میرفت بیرون، روزها تنها کنار پنجره می نشستم و به دونه های سفید برف خیره میشدم.
رفتم سمت آشپزخونه تا یه لیوان آب بخورم، هوا سرد بود،اما انگاری توی دلم یه کوره آتشین روشن بود ...دلم میخواست آب بخورم، گاهی پنجره رو باز میکردم واز برف های کنار پنجره میخوردم ،نمیدونم چرا از خوردن برف لذت می بردم. .
بی هوا از آشپزخونه بیرون اومدم ....صدای سهراب توی گوشم پیچید:ــ حالت خوبه؟
سرم وبلند کردم نگاهمو به سهراب دوختم.
_سری تکون دادم بی حواس گفتم:ــ خوبم....
بغل دستش نشسته بودم؛هردو داشتیم به دایره ی افکارمون شعاع میدادیم ...به صورتش زل زده بودم و با تمام وجود نگاهش میکردم ....دلم میخواست انقدر نگاهش کنم تا تمام اجزای صورت شو برای خودم داشته باشم ...
فکر میکنم نگاهم خیلی طولانی شد چون انگاری چند باری صدام زده بود من متوجه نشده بودمپرسید :چیه به چی زل زدی ؟؟
گفتم :هیچی داشتم فک میکردم ...
-پرسید :به کی اونوقت ؟؟؟
گفتم : حالا مهمه؟؟
گفت: دروغ گفتن خوب نیس، شما ماتت برده بود ....
گفتم: نیکی و پرسش؟؟؟
نمیدونم حرفی که زدم اینجام صدق میکرد یا نه ولی گفتم ...
بعد از اون یه لبخند دندون نما زد...
سهراب شونه ای بالا انداخت وگفت:ــ می خوام برم حموم آیسا نیست برام لباس آماده کن....
_بله، الان .
رفت سمت پله ها دنبالش بالا رفتم و وارد
اتاقشون شدم ،سهراب کتش و در آورد و پیراهن سرمه ای که پوشیده بود، پرتش کرد روی تخت و رفت سمت حموم، وقتی از رفتنش مطمئن شدم کتشو نزدیک بینیم بردم و نفس عمیقی کشیدم و با لذت چشمام و بستم،اما لحظه ای متعجب از کارم، کت رو گذاشتم رو چوب لباسی..سری تکون دادم دیوونه شده ام،رفتم سمت پیراهنش تا بندازم تو رخت چرکا، اما باز وسوسه شدم تا بو بکشم.. عصبی پیراهنو روتخت پرت کردم. رفتم سمت کمد تابرای سهراب لباس بردارم.
در کمد روبازکردم، اما اون حس رو نسبت به
لباسهای شسته و اتوکشیده ی داخل کمد نداشتم..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین و آخرین پناه رحمت خـــداست♥️
دعا میکنم همیشه تحت
سایه رحمت بی پایانش باشیم ♥️
زیبـاتـرین نگـاه خــــدا
همراه همیشگی شمـا بـاد♥️
شبتون خـوش♥️
به سرگذشت اعضا خوش اومدین❤️😍👇
https://eitaa.com/joinchat/321061689C82f569b2eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه ای درگذر ازخاطره ها🩷
ناخودآگاه دلم یاد تـو کرد🩷
خــنـده آمــد بـه لبـم 😊 🩷
گویی از قید غم آزاد شدم🩷
هـر کجـا هستـی دوسـت 🩷
دلت آرام و دسـت حـق همراهت🩷
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_پنجاهوسه
نگاهم به کمد پر از لباس بود، یه شلوار با پیراهن انتخاب کردم و از رگال برداشتم.
برگشتم تا بزارمشون روی تخت که در حموم
بازشد و سهراب اومد بیرون...
سهراب :تو امروز چیزیت شده
_نه چیزی نشده..
قدمی سمتم برداشت..
سهراب :میتونی بری...
دست دست کردم، حال خودمو نمیفهمیدم تا حالا اینجوری نشده بودم ..
چرخیدم برم که نگاهم به پیراهنش افتاد.
راهمو سمت پیراهنش که روی تخت بود کج
کردم، خم شدم و برش داشتم..
سهراب :اونو میخوای چیکار؟
دستپاچه گفتم :هیچی.. میخوام بشورم..
چیزی نگفت، پیراهنو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون..
پیرهنوجلوی صورتم گرفتم و با لذت بوییدم..
یهوصدای سهراب از پشت سرم بلندشد..
سهراب :داری چیکار میکنی؟
با ترس دستمو روی قلبم گذاشتم :
هیچی.. هیچی..
سری تکون داد:
داری از تنهایی خل میشی.. برو پایین ...
با قدمهای بلند ازش دور شدم و رفتم سمت پله ها و تند وارد اتاقم شدم..
پیراهن رو توی کمدم گذاشتم نفسی از راحتی کشیدم....
از دیشب برف شروع به باریدن کرده بود،آیسا با خوشحالی لباسهایی که برای رفتن خریده بود رو تو چمدان میچید، تازه به عمق فاجعه پی میبرم، اینکه چطور توی این شهری به این بزرگی زندگی کنم،از وقتی اومدم،فقط توی همین خونه بودم و هیچ کجا رو بلد نیستم... آیسا نگاهی بهم انداخت...پوزخندی زد:
_چیه!توام دلت می خواست بیای؟بهت که گفته بودم،زن اول و اخر سهراب منم..
نمی دونم چیشد برای لحظه ای بغض گلوله شد توی گلوم، از جام بلند شدم تا برم توی حیاط،از در سالن بیرون اومدم.سوزه سردی می وزید.بافتمو محکم دورم پیچیدم.از پله ها پایین اومدم.برف همینطور درحال باریدن بود.سمت استخر رفتم،دور تا دورش از برف
سفید پوش بود.دست دراز کردم،از روی برف های تمیز یه گلوله برف برداشتم و توی دهانم گذاشتم.چشمهامو بستم و با لذت شروع به خوردن کردم.
یهو صدایی از پشته سرم بلند شد:_برای چی اومدی بیرون؟
چشمامو باز کردم ، برگشتم عقب و سهراب و دیدم ،اومد طرفم ، نگاهی بهم انداخت.
اخماش رفت تو هم :_این چند وقته چرا عوض شدی..؟
ازش فاصله گرفتم:_چیزی نیست...
قدمی برداشتم که گفت:_ما فردا داریم میریم..
قدم بعدی رو برنداشته تو جام ایستادم
احساس کردم نرفته دلم براش تنگ میشه...
قدمهامو تند کردم و یک راست رفتم سمته اتاقم..
تا نیمه های شب فقط قدم میزدم، نگران آینده
بودم ،حتی برای شام هم بیرون نرفتم..
صبح زودتر از همه از اتاقم امدم بیرون، رفتم
سمت آشپزخونه،شکوفه هنوز نیومده بود،صبحانه رو آماده کردم،چایی دم کردمسهراب از پله ها پایین اومد.با دیدن میزه چیده شدی ابرویی بالا انداخت...گفت:_از این کاراهم بلدی؟
_کسی ازم نخواسته بود تا انجام بدم..
سری تکون داد و دیگه هیچی نگفت، روی صندلی نشست براش چایی ریختم..
_بشین...
_آیسا خانوم چی؟!
_فعلا خوابه..
خواستم روی دورترین صندلی بشینم که گفت:بیا اینجا بشین و به نزدیکترین صندلی به خودش اشاره کرد.رفتم و روی صندلی نشستم،انقدر گرسنه ام بود که دلم میخواست همه ی چیزهای روی میزو بخورم.
مشغول خوردن بودم،با صدای متعجب سهراب سر بلند کردم:_چته!آروم تر.
_خیلی گرسنم بود...
خجالت کشیدم سرمو پایین انداختم...
_باید حرف بزنیم..
دوباره سربلند کردم،گفت:ما امروز میریم، این خونه رو به اسمت کردم،شکوفه و شوهرشم کنارتن،نمی تونم قول بدم که برمی گردم پس خودتی و خودت...اما یادت باشه طلاقی درکار نیست،تو زن منی میفهمی؟و تا ابد زنه منم می مونی...از جاش بلند شد،بدون حرفی خیره ام بود. ازم فاصله گرفت،رفت سمته پله ها....
بالاخره لحظه ی رفتن شد راننده چمدون ها رو برد تا بزاره تو ماشین قرار بود اول برن ترکیه و از اونجا انگلیس،آیسا آماده اومد سمتم.نگاهی به سرتاپام کرد و گفت:_لحظه ها و روزهای خوبی رو برات ارزو میکنم،صداشو یهو پایین آورد و ادامه داد:_هرچند فک نکنم روزهای خوبی در پیش داشته باشی خداحافظ..
متعجب نگاهی بهش انداختم...
سهراب روبروم ایستاد:نگاهمو به چشماش دوختم،کلافه به نظر می رسید،گفت: حرفای اون روزتو که با ایسا میزدی شنیدم.
متعجب نگاهش کردم...
کدوم حرفا؟
_مهم نیست، دیگه همه چیز تموم شده،مراقب
خودت باش، شاید دیگه هرگز نبینیم همدیگرو.
دستمو مشت کردم تا سمتش نرم ..
ازم فاصله گرفت، دستی به گوشه ی کت ش کشید و رفت...
با قدم های نا ارام رفتم سمت پنجره..
نگاهم به ماشین بود،لحظه ای سهراب سرشو بلند کرد نگاهی به پنجره انداخت بعد سوار شد...
پرده رو تو دستم مچاله کردم،بغضمو با درد قورت دادم،ذهنم رفت سمت روزی که با ایسا بحثم شد،اون روز گفته بودم اقا و اموالش پیشکش خودت..
پس سهراب حرفای مارو شنیده بود،همین که ماشین از حیاط بیرون رفت احساس کردم قلب منم به همراه سرنشین ماشین رفت.
سرمو به پنجره ی بخار گرفته ی سرد چسبوندم.
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_پنجاهوچهار
با صدای بلند زدم زیر گریه.. شکوفه توی سکوت فقط موهامو نوازش میکرد.روزها از پس هم می گذشتن. اعتراف میکنم دلم برای سهراب تنگ شده،پیراهنی که اون روز از اتاقش برداشته بودمو جلو صورتم گرفتم،شکوفه وارد اتاق شد متعحب گفت: این پیراهن مال اقا نیست ؟
سرمو انداختم پایین و گفتم: بله....
_ببینم ساتین نکنه تو...
هول شدم _ نه نه من که ازدواج نکردم..
_لازم نیست چیزی رو از من پنهان کنی اقا موقع رفتن گفت تو همسرشی ،خیالت راحت باشه اما تو که حامله نیستی..
پیراهن تو دستم خشک شد ،ترس نشست تو وجودم...
_حالت خوبه ساتین..حامله ای؟
با بغض نالیدم: نمیدونم...
_وای دختر تو حتما بارداری، اما برعکس بقیه که حالت تهوع و بی اشتها میشن تو اینطور نشدی..
_اما شکوفه من با این بچه ی بی پدر چیکار کنم ؟
_نترس عزیزم تو اینجا جات امنه..
سرمو از روی عجز و ناتوانی تکون دادم..
_پاشو بیا که از امروز بیشتر باید مراقب سلامتی خودت باشی، میفهمی؟ زود باش دختر...همراه شکوفه از اتاق بیرون رفتیم..
_دیدی چیشد میخواستم برم خرید...
زود میرمو برمیگردم،توهم صبحونه ات رو بخور..
_باشه...
شکوفه چادرشو سر کرد و زنبیلو برداشت بعد از خوردن صبحونه ،اشپزخونه رو جمع کردم، روی مبل نشستمو تلویزینو روشن کردم ...
زنگ در به صدا در اومد،نگاهی به ساعت کردم هنوز یک ساعتم نمیشد شکوفه رفته، لابد نزدیک بوده برگشته ،بافتمو پوشیدم، سوز سرد می وزید،از حیاط پوشیده از برف گذشتم ،درو باز کردمو گفتم: چه زود بر...
اما با دیدن چند مرد هیکلی حرفم توی دهنم ماسید:_کاری داشتین؟
یکیشون گفت: ساتین اشراف؟
_بله خودم هستم..
_شما باید همراه ما بیاید....
_چیزی شده؟ کجا؟
_اومدین میفهمین..
_اما من باید بدونم..
_خیلی حرف میزنی و باسر به اون یکیش اشاره کرد تا اومدم درو ببندمکشون کشون بردنم سمت ماشین مشکی رنگ کنار در، پرتم کرد عقب ماشین و خودشم نشست کنارم، اون یکی پشت فرمون نشست..
از ترس قلبم تند تند میزد.:_منو کجا میبرین؟
_نترس جایه بدی نمیری.الانم بشین سرجات فهمیدی؟
دستمالی از جیبش دراورد،خم شد سمتم.
_چیکار میکنی؟
_بهت گفتم ساکت شو و دستمال و بست به چشمام.تا اومدم کاری کنم دستمم محکم پشتم بست.نمیدونستم دارن کجا میبرن...نمیدونم چقد گذشته بود که ماشین ایستاد.
مرد از ماشین کشیدم بیرون.
_یالا راه بروو.
همراه مرد کشیده میشدم.بعد از اینکه اینور و اونور کشیدنم،صدای داد و فریاد به گوشم رسیدو این ترسمو بیشتر میکرد.مرد ایستاد و از صدایی که به گوشم خورد ،انگار یه دری و باز کرد بعد پرتم کرد خوردم زمین و در بدی پیچید تویه تنم.صدای نکرش بلند شد:
_فعلا اینجا باش تا نوبتت بشه.
در با صدای بدی بسته شد...به سختی روی زمین نشستم؛نه میتونستم دستامو باز کنم و نه چشمامو...نمیدونم چی در انتظاره منه، من که کاری نکردم!از استرس زیاد حالت تهوع گرفته بودم.اتاق سرد و نمور بود و احساس سرما میکردم.از بلاتکلیفی خسته شده بودم در باز شد.
یه نفر با قدم های بلند اومد سمتم.
گفت همراه من بیا...
با ترس و لرز همراهش شدم.دستامو باز کرد.
خواستم دست ببرم چشمامو باز کنم که نذاشت.
کنار گوشم غرید:مگه بهت گفتم چشماتو باز کنی؟بشین.
با دستم صندلی و لمس کردم و نشستم.
صدای قدم هاش به گوشم میرسید که هی اینور و اونور میرفت.
_خب منتظرم شروع کن.
_من نمیفهمم چی میگید.
_سوالمو از اول میپرسم دقت کن.شروع کن.
_اخه چی بگم وقتی هی....
چنان کوبید دهنم که حرفم تو دهنم ماسید و احساس کردم دندونام تو دهنم خورد شد ....
مزه خون توی دهنم حالم و بد کرد.صداش خیلی نزدیک به گوش رسید.
_ببین فکر نکن با بچه طرفی پس تا بدتر از این نشدی حرف بزن.
_وقتی از هیچی خبر ندارم چی بگم.
_هه!خبر نداری نه؟! انگار واقعا خیلی زرنگی باشه من بلدم چطوری امثال تو رو به حرف بیارم.نمیدونستم منظورش چیه اما وقتی از درد شدید جیغم هوا رفت.
قهقهه ای از سر داد گفت : تازه اولشه.احساس میکردم ناخونم از جاش کنده شده._تا حرف نزنی حالت از این بدتر میشه
_من چیزی نمیدونم.
_عیبی نداره من از شکنجه کردن لذت میبرم.
تورو خدا با من کاری نداشته باش...
_باشه پس بگو.
اخه چی بگم من هیچی نمیدونم ...
_دختر منو بازی میدی؟با ضربه ای که به صندلی زد با صندلی پرت شدم روی زمین.
فریاد زد:بیاین اینو رو ببرین.برای این فقط باید گرگ شب باشه.
یه نفر بلندم کرد،گفت:زنگ میزنم بیان آقا...
کشون کشون بردم سمته اتاقی که حتی نمیدونستم کجا و کدوم سمته..
اما با هر جیغی که به گوشم میرسید دلم ریش میشد و از ترس قالب تهی میکردم،
ناخونم گزگز میکرد،گوشه ی لبم درد میکرد.مرد پرتم کرد توی اتاق و در و بست.
بدن پر از دردمو روی زمین کشیدم با دستم اطرافمو لمس کردم و به دیوار تکیه دادم.
اشکام سرازیر شدن.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_پنجاهوپنج
آروم زیرلب زمزمه کردم سهراب کجایی؟
هم خسته بودم و هم از شدت سرما دندونام بهم میخوردن.احساس ضعف میکردم.نه شب و میدونستم نه روزمو.حتی نمیدونستم ساعت چنده.با سر و صدای در گوش تیز کردم.دوباره قدم های محکمی که ترس به جونم مینداخت.....خدایا باز چی در انتظارمه...احساس کردم قدم ها متوقف شد ، کنارم نشست توی خودم جمع شدم..
صدای پوز خندش بعد صدای خودش بلند شد:ببین کی اینجاست...
با شنیدن صداش گوشام تیز شد چقدر این صدا برام آشنا بود.
ناگهان موهام محکم کشیده شد و صداش کنار گوشم بلند ...
پس تو زن اون سهراب هستی، تو آسمونا دنبالت میگشتم رو زمین پیدات کردم ... نشناختی،چشم بندمو محکم کشید پایین، از برخورد نور به چشمهام پلکهام جمع شد ،همین که به نور عادت کردم چشام باز کردم، اما با دیدن کسی که توی دو قدمیم روی هردو پا نشسته بود تعجب کردم...
ش ش شما؟
-چیه شناختی اره منم اشکان هدایت، یا همون تیمسار یادت اومد؟؟؟
گیج شده بودم ...از جاش بلند شد: بیارینش .
اما من هنوز درگیر بودم، من اینجا؟ این مرد اینجا چه خبره؟ مردی اومد ستم و به دنبال تیمسار از اتاق بیرونم برد حالا میتونستم اطرافمو ببینم، یه دالان بزرگه نیمه تاریک پر از اتاق... وارد اتاقی که یه میز و دو صندلی داشت شدیم، روی صندلی نشست...
مرد از اتاق بیرون رفت... تیمسار شروع به قدم زدن کرد، برگشت سمتم دسشتو روی میز گذاشت خیره به صورتم گفت:
بهتره همه چیزو تمام و کمال بگی، چون من
شکنجه گر خوبی نیستم ،شاید هرگز زنده نمونی می فهمی که ؟حالا بگو شوهرت کجاست.
خونسردیمو حفظ کردم: من شوهری ندارم.
ابرویی بالا انداخت شوهری نداری پس... خونه ای سهراب چیکار میکردی ؟؟
-من اونجا یه کارگر ساده بودم...
که کارگر ساده بودی ؟؟
-بله ..
خوب خوبه...گفت: ادامه بده ..
-من نمیدونم من و برای چی اوردین ..
که نمیدونی ....
خونسردیش ترسوندم ،چرخی دورم زد ..
از این همه خونسردیش ترسیدم ... یهو با داغ شدن گوشم جیغی زدم...
از درد و سوزش لبمو به دندون گرفتم..
گفت:فکر کردی من احمقم؟چی فکر کردی دختر، به من میگن گرگ شب، جون سخت تر از تو رو زبونشو باز کردم، تو که چیزی نیستی حالا از اول شروع میکنیم :بگو سهراب کجاست ؟؟
-من نمیدونم.
که نمیدونی باشه...
رفت سمت دستگاهی که روی میز بود:_ میدونی اسم این دستگاه چیه ؟؟
فقط نگاش کردم ...
_ الان میفهمی به این میگن سیم سیم برف، ترسیدی ؟حالا مونده سیم هارو به دستام وصل کرد.
همین که دستگاه روشن شد دنیا دوره سرم
چرخید، احساس کردم تمام تنم متلاشی شد از حال رفتم.دیگه جون نداشتم ،آب سردی روم پاچیده شد روی صورتم، چشام و با ناتوانی باز کردم ،نگاهم به تیمسار که خونسردی روی صندلی نشسته بود افتاد.
_ چیه از حال رفتی این تازه اولشه میفهمی اولش، تا حرف نزنی وضعت همینه.
بی جون نالیدم من حرفی ندارم ...
_ منم عجله ایی ندارم..
از این همه خونسردیش ترس نشست تو دلم، فریاد زد: بیاین ببرینش..
کشون کشون بردنم سمت همون اتاق نیمه تاریک و نمور و پرتم کردن... بدن بی جونمو کشیدم روی زمین تا به دیوار تکیه بدم..
از صبح انقدر کتک خورده بودم که جونی برام نمونده بود چشمامو بستم... نمیدونستم شبه یا روز از سرما به خودم لرزیدم، از صدای و جیغ داد هایی که به گوشم میرسید نمیتونستم بخوابم... میدونستم دارن شکنجه میکنن دیگه امیدی برای زنده موندن نداشتم، دستی روی شکم تختم گذاشتم ،بچه ای بیچارم نیومده باید میرفت، آه پر دردی
کشیدم، توی زندگیم قربانی خودخواهی چند مرد شدم ..
زندگی بد تا کردی باهام خیلی بد....غریبه های زود گذر...کاش از اول نامهربان بودند...
نمیدونم چند روز میشد که اینجا بودم، از روی وعدهای غذایی که می اوردن شب و روز رو تشخیص میدادم ،تمام غذایی که لطف میکردن میدادن :صبحانه یه تیکه نون کمی چای شیرین ،شام و ناهارم اندازه یه کف دست لوبیا و عدسی میدادن ،نمیدوستم ایا کسی پیدا میشه تا من و از اینجا نجات بده یا نه ؟در با صدای بدی باز شد ،مردی داخل اومد با خشونت گفت:_ استراحت بسه..
و کشون کشون از اتاقم بیرون اوردم دوباره ترس تو وجودم نشست، دوباره همون اتاق نفرین شده، همین که خواستیم وارد اتاق بشیم در اتاق باز شد و دو مرد هیکلی از
دو طرف زن ضعیفی که از شدت ضربه های که به صورتش خورده بود نمی تونستم صورتش رو تشخیص بدم...
بیرون اومدن با هم رفتن سمت ته سالن بلند و طولانی که معلوم نبود چند تا مثل ما توی اتاق های نمور و تاریکش داشتن
شکنجه میشدن، مرد هولم داد تو اتاق، نگاهم به تیمساری افتاد که داشت نفس نفس میزد، با دیدن من پوزخندی زد و گفت:_ افتخاریه که دوباره میبینمت....
اشاره به اون مرد کرد و مرد از اتاق بیرون رفت:-بشین روی صندلی...
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_پنجاهوشش
نشستم اومد و روی صندلی روبه روی صندلی من نشست، پا روی پا انداخت دستانش رو گذاشت روی میز :_خب میشنوم...
نگاهی بهش انداختم و گفتم :_هیچی نمیدونم...
گفت: _ببین دختر خانم اگه میخوای زنده بمونی سعی نکن خودتو به اون راه بزنی با دقت گوش کن و جواب بده فهمیدی!!
-سرمو تکون دادم ...
گفت :-حالا شد ... خب اون مامور فراری کجا رفت؟ از کی تو خونه اش بودی؟ محموله ها ومدارک رو کجا گذاشته؟زنش بودی دیگه پس باید همه چیز رو بدونی!!!
-اما من از هیچی خبر ندارم.
دستی به موهاش کشید فقط کافیه یه بار دیگه بگی نمیدونم فریاد زد:ببین دختر جون سعی نکن که منو دور بزنی که بد میبینی. دوباره میپرسم :اون خائن محموله رو گرفته کجا رفته؟ تو چی فکر کردی؟ اینکه ما هیچی نمیدونیم؟ تورو یکی از همونا که توی اون خونه بوده لو داده ،چرا تو باید اینجا شکنجه بشی؟ اما اون برای خودش تو جزیره های هاوایی توش بگذرونه؟
-با شُک بهش نگاه کردم:منظورتون چیه اون آدم چه دشمنی با من داشته؟.
شونه ای بالا انداخت :نمیدونم پس بهتره بگی کجا رفتن.
تمام لحظه های زندگیم جلو چشامم رژه رفتن، اما تصویر آیسا در آخرین لحظه داشت میرفت همه اش جلو چشمم بزرگ و بزرگ تر می شد،
صداش تو سرم اکو شد که گفته بود :هر چند فکر نکنم روز های خوبی در پیش رو داشته باشی ..نکنه اون ادم ایسا هست....
تیمسار خم شد روی میز خوبه دختر زرنگی
هستی ،حالا جواب سوال هامو بده اونا کجا رفتن؟؟؟
_فقط میدونم قرار بود برن انگلیس..
هه شما احمقارو فقط باید با شکنجه به حرف اورد ،بیایین ببندینش.....
دوتا مرد وارد اتاق شدن و کشون کشون بردنم سمت طناب های که از سقف اویزون بودن.
_به خدا من چیزی نمیدونم..
_ا.ز جاش بلند شد، گفت: عیب نداره به حرف
میایی،خیلی دلم میخواست اون شوهرتم اینجا بود تا میدید.دستامو به طنابا محکم بستن ،اومد طرفم و با اشاره به اون دو مرد هر دو بیرون رفتن....
-کشیده ای زد به صورتم انقدر ضربه محکم بود که برق از سرم پرید صورتم سمته چپ شونه ام کج شد ...
اینو زدم تا بدونی اینجا منم که حرف میزنم ...
_زود باش...
میون هق هقم نالیدم من از هیچی خبر ندارم...
_میدونی من زیاد سیگار میکشم....
با چشمای اشکی نگاهی بهش انداختم....
_سیگارشو نشونم داد این دیگه تموم شده پس باید خاموش بشه....
با ترس نگاهش کردم چشماشو دوخت به چشم هام پوزخندی زد...
همینطور بی حرف نگاش کردم که ته مونده سیگارش و رو دستم خاموش کرد..
از درد و سوزش زیاد به خود پیچیدم لب پایینو به دندون گرفتم تا صدای فریادم بلند نشه...
ازم فاصله گرفت شروع به دست زدن کرد
گفت:خوشم میاد از زن هایی که ضعیف نیستن، اینطور لذت شکنجه دادنم بیشتر میشه و عذاب کشیدن اونا برام لذت بخشه..
دوباره سیگاری روشن کرد خدایا هنوز جای این یکیش داره میسوزه نمیدونم چندمین سیگار بود که با دستم خاموش میشد..
اما از درد زیاد دیگه تحمل نداشتم بوی سیگار و دود فضای اتاق برداشته بود....
گفت:برای امروز بسه ...
اومدم نفس آسود ای بکشم
گفت: فکر کنم دفعه بعد نوبت صورتت باشه......
فریاد زد: بیایین ببرینش...
_دوباره همون دو مرد اومدن سمتم دستامو باز کردن کشون کشون بردنم و توی اتاقکم پرتم کردن..
از سوزش زیاد نمیدونستم چیکار کنم، کشون کشون رفتم سمت دیوار سیمانی اتاق و دستم رو محکم به دیوار چسبوندم تا سرمای دیوار
باعث بشه کمتر سوزش و احساس کنم..
مثل دیوانه ها دور تا دور اتاق میچرخیدموخودم رو به دیوارهای سرد سیمانی میچسباندم ...
انقدر این کارو کردم که خسته و بی رمغ کف اتاق ولو شدم،دلم آرامش می خواست زندگی می خواست ...
فریاد زدم خداا خسته ام خسته و قطرات اشک یکی پس از دیگری گونه هامو خیس کردن ....روز ها از پی هم میگذشتن و کسی سراغم نیومده بود، احساس میکردم زیر شکمم کمی بر جسته تر شده، وقتی دست روش میزاشتم اون نخود کوچولویی که زیر دستم بر آمده بود احساس میکردم، هم خوشحال میشدم هم غمگین....
با لذت نون چایی شیرینو خوردم، اما باز سیر
نشدم ...دیگه داشت باورم می شد که فراموشم کردن و میتونم بدون هیچ شکنجه ای توی این اتاقک نمور و سرد با فرزندم سر کنم. اما با باز شدن در همه ای امیدم بر باد رفت: _ پاشو..
با ترس از جام بلند شدم....
تمام سیگار های که روی دستم خاموش کرده
بود ،با هاله ای قهوه ای رنگی مانندی خوب شده بود، روی پوست سفیدم جلوه ای بدی پیدا کرده بود... با قدم های لرزان از اتاق خارج شدم ،همراه مرد به همون اتاق شکنجه رفتیم ،همین که دم در اتاق رسیدیم مرد چشمامو با دستمالی بست و هولم داد سمت اتاق، چشمام بسته بود جایی رو نمیتونستم ببینم، با دستم اطرافو لمس کردم که
صدای تیمسار بلند شد...
چطوری؟ امروز مهمون داریم ،گوشامو تیز کردم....
منظورش از مهمون کی بود؟
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_پنجاهوهفت
گفت : تو زن سهراب بودی درسته ؟
دیگه خسته شده بودم تا حالا سهراب حتما به اون کشوری که میخواست بره رفته و رسیده سرمو تکون دادم ...
_آفرین دختر اینطوری به نفعته، حالا بگو اون
محموله هارو کجا بردو مدارک و کجا کرده ؟
من از کارشون اطلاعی نداشتم...
گفت:انگشتای قشنگی داری...
داشتم کلافه میشدم، بدتر اینکه که جز تاریکی چشمام جایی رو نمیدید..
ببین هر چقدر بگذره دیر جواب بدی،به همون اندازه اینجا میمونی شاید هم سال ها طول بکشه و همینجا بمیری،پس به نفعته سوال های منو جواب بدی،من خیلی مهربون نیستم،عاشق چشم و ابروتم نیستم ،بهتره جواب بدی..
- سهراب کجاست؟!
_من نمیدونم گفتم که قرار بود انگلیس برن،
برو از همونی که راپورته منو بهتون داده بپرس ،دست از سرم بردارین!!
_حرف نزن انقدر میزنمت تا صدای چی بدی...
احساس کردم چیزی به ناخونم گیر کرد و محکم کشید..
از درد فریاد دل خراشی زدم. که میونه قهقهه ی تیمسار گم شد...
_تازه اولشه...
و ناخون بعدی رو کشید..
از درد نمیتونستم سکوت کنم ،فریاد زدم من
چیزی نمیدونم چرا باور نمیکنی؟!اما حرفام بی فایده بود و هر پنج تا ناخونو یه جا کشید، میدونستم، این ناخونا خوب شدن ندارن...از درد و ضعف زیاد بی حال شدم و صداها تو گوشم زنگ میزد...هیچی رو درست نمیشنیدم.. جون نداشتم و از درد به خودم می پیچیدم ..
توسط همراه مردی که صورتشو نمیدیدم
اما احساس می کردم می شناسمش کشیده می شدم زیر لب فقط میگفتم:
_من از چیزی خبر ندارم من فقط زنش بودم زنش...
سکوت کردم که صدای نجوا گونه اش کنار گوشم بلند شد:_بمیرم برات ساتین همه اش تقصیر من بی عرضه ست...
گوش هام تیز شد..باورش سخت بود..!!سخت
چیه محال بود!!امکان نداشت دارم اشتباه
میکنم...اون الان با زنش باید آمریکا
باشه ...بغضم ترکید با کم ترین صدای ممکن نالیدم:_خدایا دارم دیوونه میشم مگه نه ...
_نه نه دیوونه نشدی منم ساتین.
_تو تو آبتین؟؟
_آره خودمم..
_تو اینجا چیکار میکنی؟!مگه نباید همراه زنت آمریکا می بودی؟!
_قصه اش طولانیه، الآن نجات تو از هر چیزی مهم تره ...
صدایی اومد: چیکار میکنی مگه نباید ببریش اتاقش...
_دارم میبرمش...
دیگه صدایی نیومد..چشم هام هنوز بسته بود..
در با صدای قیژی باز شد آبتین راهنماییم کرد و روی زمین نشستم..آروم چشم بندمو باز کرد..
نگاهم که به دو گوی قهوه ای مهربونش افتاد
اشک نشست توی چشم هاش...
با بغض گفت:_اونطوری نگاهم نکن عذاب وجدانمو بیشتر نکن..
_ تو تقصیری نداری...
هر طوری شده از اینجا میبرمت فهمیدی؟!؟! تو فقط دووم بیار..
دیگه نمیتونم...
_ تو هنوز قوی هستی همون ساتین جسور
میبرمت پیش دایی روسیه...
_ تو ازشون خبر داری؟!
لبخند زد :_ آره خیالت راحت جاشون امنه من باید برم ...
آبتین،سهراب و پیدا کن...
خشم نشست توی چشماش :_به اون بی غیرت چیکار داری؟!
_ اون شوهرمه آبتین...
سرم و پایین انداختم و با ترس گفتم:
_ پدر بچمه...
تو تو چی گفتی؟!پدر بچت؟!؟!
سرمو تکون دادم...
_ حاشا به غیرتش زن باردارشو ول کرده رفته ....
_ نه اینطور نیست ..
پس چطوریه ؟
_ اون نمیدونست من باردارم ...
آبتین نفسش و کلافه بیرون داد، بعد از کمی مکث گفت : دوسش داری ساتین؟؟
سرم پایین انداختم نمیدونم ...
سری تکون داد از جاش بلند شد: من برم اما
مطمئن باش از اینجا نجاتت میدم ..
_من ازت هیچ توقعی ندارم به خاطر من جونتو به خطر ننداز.....
این حرفو نزن تو دختر دایی و ....
مکثی کرد گفت:مهم نیست برم تا مشکوک نشدن، آبتین از اتاقک بیرون رفت..
سرمو به دیوار تکیه دادم ،هنوز باورش برام
سخت بود که آبتین رو اینجا دیده باشم، فکر میکردم رویا دیدم، دستی به زیر شکمم کشیدم :کوچولوی من به زودی نجات پیدا میکنیم ..با تموم درد های که کشیده بودم لبخندی زدم ،امیدی تازه توی دلم جوونه زد، یعنی آبتین سهراب و پیدا میکنه؟؟
نکنه سهراب مارو نخواد، برای لحظه ای تمام
امیدم از بین رفت، سرمو تکون دادم... نباید به چیز های بد فکر میکردم، بی هوا دستمو مشت کردم که دادم بلند شد....
ندونسته دستی که درد میکرد مشت کرده، بودم.. نگاهم به ناخون های ورم کرده ام افتاد
آهی از ته دلم کشیدم، دوباره روز ها از پی هم میگذشت و کسی سراغم نیومده بود..
انگشتام هنوز درد میکرد ،احساس میکردم تمام وجودم کثیفه، موهام بهم چسبیده بود ..
نمیدونم چند وقت میشد خودمو تو آینه ندیده بودم ،لباس هام به تنم چسبیده بودن..
از آبتین هم خبری نبود، انقدر درد کشیده ام که عاشقی از سرم بپره...
میدونستم خیلی لاغر شدم که وقتی به پشت
میخوابم فقط اون کوچولو ت دلم به راحتی دیده میشد ....
دلم یه حمام گرم و یه غذای خوش عطر خونگی میخواد، بعد یه خوابه راحت.
روی پتو که زیرم پهن بود به پهلو شدم و به رویاهام پوزخند زدم،
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_پنجاهوهشت
دلم برای مادرم تنگ شده اگه میدونست باردارم، عکس العملش یعنی چی بود ؟دلم اغوش گرمشو میخواست..
چشامو بستم و با رویاهای که شاید هرگز به واقعیت تبدیل نشه خوابیدم.
با صدای در چشمامو باز کردم، مردی سینی
صبحانه رو هل داد و رفت بیرون..
باز هم روز ها از پی هم میگذشتن و از سهراب خبری نبود. دیگه امیدی بهش نداشتم، شکمم کمی بزرگتر شده، سینی شام رو که لوبیا و نون بود کشیدم جلوم و با ولع شروع به خوردن کردم، هنوز لقمه ای دوم رو تموم نکرده بودم که در با صدای بلندی باز شد، با دهانی پر و لقمه ای به دست به قامت مردی که با خشم توی چهار چوب در ایستاد نگاه کردم، عصبی اومد...
-چیزی شده؟؟
_تیمسار عصبی غرید فقط ساکت شو: روزگار برات نمیذارم، کاری میکنم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن، حالا منو دور میزنی؟؟؟
_منظورش چی بود نکنه فهمیده آبتین میخواسته کمکم کنه وای خدا.
_از اتاق بیرون اوردم رو به دو مردی که پشت در بودن گفت چشماشو با دستاش ببندید و بیارینش سوار ماشین کنین ..مردی دستامو بست و اون یکی چشم هامو، شوکه شده بودم من و کجا میبرن چی قراره بشه ؟؟؟
مرد لگدی به پام زد گفت:راه بیوفت...با چشم و دست بسته تمام راه رو به دنبال مردها کشیده میشدم، همین که باد به صورتم خورد فهمیدم بیرون اومدیم...پرتم کردن روی صندلی ماشین به سرعت حرکت کرد ،تعادلمو از دست دادم و یه وری شدم... نمیتونستم از جام بلند شم و نه میدونستم کجا قراره برم اصلا زنده میمونم یا نه ....با تکون های که ماشین میخورد فقط میدونستم در حال حرکت هستیم ،بعد از چند لحظه ماشین
متوقف شد، در عقب باز شد و کسی از ماشین کشیدم بیرون ..
_من و کجا میبرین؟
به نفعته ساکت شی...
چیزی نگفتم...از استرس و ترس زیاد حالت تهوع گرفتم، بعد از چند دقیقه پرت شدم و محکم خوردم زمین.. حتی قدرت نداشتم از جام بلند بشم ،تمام تنم درد گرفت..
صدای تیمسار پیچید توی سرم:_ ببندینش به ستون ..
دوباره روی زمین کشیده شدم دستامو باز کردن و دوباره به جایی که احتمال میدادم ستون باشه بستن....
_ برین بیرون...
برای لحظه ایی سکوت همه جا رو گرفت ،اما
صدای قدم های تیمسار سکوت و شکست، هرلحظه صدای قدم هاش رو بیشتر احساس
میکردم ،حتی از پشت چشم های بسته نگاهشو حس میکردم:_ببین دختر جون دیگه حوصله ام داره سر میره، اصلا میدونی چند وقته اینجایی؟ هه نبایدم بدونی ،چون شماها نه شب دارین نه روز، اما من بهت میگم چند ماه اینجایی ..
تو الان دوماهه که مفقودی ،البته تو بی کس و کاری ،کسی رو نداری دنبالت نگشتن ،پس زنده مرده ات برای کسی مهم نیست ..
_پس چرا من و نگه داشتی؟؟
_ خیلی نادونی، تو نمیدونی اون شوهرت کلی پول برداشته و مدارکی که نشون میده خودش هیچ سابقه ای نداره....ولی کور خونده من اجازه نمیدم اون همه پول تنها بالا بکشه، انقدر شکنجه ات میدم تا خودت اعتراف کنی،
چشم بند رو پایین کشید، چشامو باز کردم نگاهم به صورت پر از اخم تیمسار افتاد، نگاه از نگاهش گرفتم به اطرافم نگاه کردم، یه سالن بزرگ و چندتا میز و چندتا ستون، تعجب کردم انگار فهمید که گفت :
_ما تمام اونایی که قراره هیچ کس ازشون خبر نداشته باشه و اعلام کنیم زیر شکنجه مردن اینجا میاریم... پس دل خوش نکن کسی پیدات کنه ،الان اسم تو رفته جزء لیست سیاه ادم هایی که زنده ان، اما برای اطرافیانشون مردن.. با ترس نگاهش کردم ..
_حالا مونده تا بترسی ..
منظورش چی بود؟
_خیلی فکر نکن الان میفهمی..
روبه روم قرار گرفت_ میخوام جای سیگار های که روی دستت خاموش کردم رو ببینم، لذت داره دیدن جای شکنجه.
حرفی نزدم، با دیدن جای سیگار ها ابرویی بالا انداخت:_اوخی پوستت خراب شده ؟
نگاهش به شکمم خورد، عصبی فریاد زد:
- تو بارداری!!
وای به حالت اگه باشی ...
ازم فاصله گرفت کمربندشو باز کرد ترسیدم،یعنی میخواست چیکار کنه؟!
کمربند و دوره دستش پیچید و سمت سگک دارشو بالا برد محکم روی بدنم فرود اومد، از درد جیغی کشیدم نگران بودم اما برای خودم
نه برای بچه ایی که نیم جون زندگی می کنه
_داد بزن، فریاد بزن.
و همین طور میزد،دلم نمیخواست ضعفمو ببینه لبم رو محکم به دندون گرفتم، با هر ضربه ای که میزد چشمامو از درد باز و بسته میکردم..
خسته کمربند رو گوشه ای پرت کرد بی حال سرم رو گردنم کج شده، از اتاق بیرون رفت از ضعف زیاد بیهوش شدم..دیگه چیزی نفهمیدم،با احساس مایعی
داغی روی صورتم بهوش اومدم، اما چشم هام هنوز بسته بود ،لب های خشکیدم و باز و بسته کردم آب..
_ساکت شو از آب خبری نیست...
چشمامو دوباره بستم و دنیا جلوی چشمام تاریک شد ...
از درد و ضعف نای تکون خوردن نداشتم، قفسه ی سینم درد میکرد یهو احساس کردم صدای داد و فریادش میاد،گوشامو تیز کردم،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تو این شب زیبا آرزو میکنم که مرغ آمین به آرزوهات آمین بگه تا دلواپسی توی خیالت نمونه و چه چیزی از آرامش ناب خوشتر؟ شبت بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوستانی که لینک کانال سرگذشت اعضا رو میخواستند،بفرمایید ؛
https://eitaa.com/joinchat/321061689C82f569b2eb
May 11
صبحتون شادو پر انرژی🌸🍃
لبخند بزنید 😊
چیزی کـه هزینه ای نـدارد 🌸🍃
اماگرانبهاترین هدیه خداست
ان شاءالله
روزی پرازلبخندداشته باشید🌸🍃
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_پنجاهونه
صدای فریاد های زن بود، صدا هر لحظه نزدیک تر میشد،انقدر نزدیک شد که توی اتاق احساسش کردم
_ نا مسلمونا ولم کنید؟!از ترس قلبم شروع به تند زدن کرد و صدای زن و فریاد های دل خراش هر لحظه بیشتر می شد، کم کم صدای زن به هق هق های خفه تبدیل شد...
هنوز به ستون بسته بودم... دیگه صدایی از اون زن بلند نشد...گرسنه ام بود، طاقت نداشتم تمام توانمو جمع کردم فریاد زدم:
_ کسی اینجا هست؟!آهای کسی اینجا هست؟
با صدای من صدای اون زن هم بلند شد انگار
. خوشحال شده بود گفت:_تو کی هستی؟
منم یکی مثله تو...
_یعنی چشمای توام بستس؟!
هم چشمام بستس، هم به ستون بستنم..
_از کی اینجایی؟!
نمیدونم شاید از صبح..
_تو چرا اینجایی؟!
اینا منو آوردن تازه گرفتنت؟!
_نه بابا الان شاید ۶ ماه بشه زندانم... اول یه جای دیگه بودم اما دیروز گفتن آزادی، امروز از اینجا سر درآوردم تو چی چند وقته اینجایی؟!
من شاید ۲ ماه بیشتر میشه....
_پس کمه،اسمت چیه؟!
ساتین....
_اسمت روسیه...
آره چطور فهمیدی؟!
_دانشجو ام اطلاعاتم بالاس....
اسمه تو چیه؟!
_مریم..
در باز شد و مردی گفت:
_چه خبرتونه؟!چرا داد میزنید؟!
گشنمونه...
_خب باشه ،چیکار کنم دیگه صدایی نیاد وگرنه هر چی دیدین از چشم خودتون دیدین.
در و محکم بست.
نمیدونم چقدر گذشته بود که دوباره در باز شد یه نفر دستامو باز کرد گفت:
_حق ندارید چشم بنداتونو باز کنید، غذاتونو بخورید...بشقابی تو دستم گذاشت دست به داخل بشقاب بردم، انگار برنج بود با همون دست ها تند تند شروع به خوردن کردم..
هفته ها میگذشت و دیگه به تاریکی عادت کرده بودم، گاهی با مریم حرف میزدیم
مریم خندید گفت:_ساتین حلالم کن فکر کنم میمیرم..
این حرفارو نزن...
_فقط دعا کن بمیرم و به خونه برنگردم ...
_تو دختری ؟
آره....
تو امشب یه چیزیت شده؟؟
این نامردا خیلی اذیتم کردند..میدونم مادرم اگه بفهمه آرزوی مرگم و میکنه،پدرم کمرش میشکنه،کاش بمیرم البته اگه اینا بذارن...
-اما من دوست دارم زندگی کنم به دنیا اومدن بچه ام رو ببینم، اما هیچ امیدی نیست،هیچ کسی نمیدونه ما کجا هستیم و چی قراره به سرمون بیاد..
_آره منم دلم میخواد صورتتو ببینم...
منم دیگه به تاریکی عادت کردم ا،ز بس که چشم هام بسته بوده
_آره گاهی فکر میکنم شاید کور شدم...
صدای باز شدن در اومد و قدم هایی که هر لحظه به ما نزدیک تر می شدن، صدای تیمسار نشست توی گوشم:_خوب با هم اختلاط میکنین ،ببینم چند دقیقه بعد هم اختلات می کنین ؟اصلا جون دارین یا نه؟؟
تو مریم ۲۰ ساله ،دانشجوی سال آخر ،پدر
فرش فروش، مادر خانه دار ۱ خواهر که ازدواج کرده،ته تغاری پدر و مادر ... بگو اون
اطلاعات و اعلامیه ها رو کجا گذاشتی؟!هم دستات کیا هستن؟!
_گفتم که همه کاره خودم بودم...
_تو چرا اینقدر سخت جونی دختر ،هرکی جای تو بود با این شکنجه ها تا حالا جواب داده بود..
راستی تو ۲ تا برادر هم داری مگه نه مریم؟!
_من برای خانوادم مردم ،پس فکر نکن ازطریق اونا میتونی از من حرف بکشی...
_ ساکت شو دختره ی نادون...
هیچ چیز نمیدیدم ،فقط صدا ها رو گوش میکردم
_الآن آدمت میکنم اون پریزای لخت برق و بیارین ....
ترسیدم میخواستن با مریم چیکار کنن؟؟
چند دقیقه نگذشته بود که صدای دل خراش مریم بلند شد
- داری باهاش چیکار میکنی؟!
_اوخی تو هم دلت میخواد؟!نوبت تو هم میشه ،کاری نکردم فقط دو تا کابل لخت رو به بدنش وصل کردم...
حتی با تصور کردن اینکه برق و به بدنم وصل کنن رعشی به تنم افتاد...
_تو مگه مسلمون نیستی ؟!ولش کن..
کنار گوشم فریاد زد:_بهتره ساکت شی و گرنه حال تو رو هم میگیرم ...
لگدی به پام زد...
مریم و هنوز داشت شکنجه می کرد، اینو از صدای مریم که هر لحظه کم جون تر میشد احساس میکردم،کم کم دیگه صدایی ازش بلند نشد..
_بیاین بازش کنین تا فردا بذارین لاشه اش اینجا بمونه ،اگه مرده بود ببرین یه جایی گم و گورش کنین، آخرش نگفت سردستشون کی بود ،عیب نداره فردا اون یکی دختر و میارین اینجا ،اون حتما میگه..
_بله آقا ...
_ تو هم امشب قسر در رفتی ،بعد حساب تورو هم می رسم..
وقتی از بسته شدن در مطمئن شدم ،مریم و صدا کردم:_مریم مریمی حالت خوبه؟! ترو خدا بگو حالت خوبه...
_ چیه دلت براش سوخته؟!
از ترس جیغی کشیدم که صدای قهقهه ی تیمسار بلند شد:_چیه فکر کردی رفتم؟دلت میخواد چشماتو باز کنم تا ببینی چه بلایی
سرش آوردم؟! تا برات درس عبرت بشه و
روزگارت مثله این دختر نشه...
بالاخره بعده چند هفته چشم بندم باز شد،
برای چند دقیقه چشمامو نمیتونستم باز کنم، دستامم باز کرد،چشمامو آروم باز کردم و نگاهم به بدن دختر ضعیفی افتاد....
بدنمو رو زمین کشیدم و بالای سر مریم قرار
گرفتم موهاش و از روی صورتش کنار زدم با دیدن صورت پر از زخمش که بعضیاشو دمل بسته بودن صورتم جمع شد، دستم و آروم بردم جلو و دستبه بدنش کشیدم،
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾