فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و رجائی کربلاء🥺
امید و خواستۀ من کربلاست🥺
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همه ستایش ها ویژه خداست که آسمان ها و زمین را آفرید و تاریکی ها و روشنی را پدید آورد✨
#صبحت_بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هشتادویک
رفتارش خیلی عجیب بود،به من نگاهی کرد اومد سمتم، بهم نزدیک شدو گفت:منتظرم که حرف بزنی ریحان بگو چی تورو اینطور به هم ریخته؟ سرمو کمی بالا آوردم تا بتونم توی چشماش نگاه کنم نگاهمو روی دوتا چشمش جابجا کردم و گفتم:تو پسر میخوای؟
باتعجب اخمی کرد و گفت:چی میگی ریحان؟خودت متوجه میشی؟من دلیل ناراحتی تورو پرسیدم نه جـنسیت بچمونو با صدایی لرزان گفتم:دلیلِ ناراحتی منم همینه..
فرهاد که هنوز متوجه منظورم نشده بود منتظر بود تا حرفمو ادامه بدم سعی میکردم جلوی ریختن اشکامو بگیرم اما نمیتونستم نمیدونم چم شده بود که برای هر چیزی اینطور اشک میریختم ..فرهاد با تعجب نگاهم میکرد و ازاینکه دارم مثل ابر بهار اشک میریزم شوکه شده بود.. بغضمو قورت دادم و گفتم:پسر دار شدن اینقدر برای تو مهمه که اینطور با افتخار به اقاکاظم تبریک گفتی؟!
فرهاد که تازه متوجه منظورم شده بود لبخند کجی زد و گفت:خودتم میدونی که اینطور نیست ریحان،من اون لحظه حتی به پسر بودن بچه ی کاظم فکرهم نکردم فقط خواستم بهش تبریک بگم همین برعکس من عاشق دخترم،دختری که شبیه تو باشه و زیباییش مثل تو خیره کننده باشه...
کمی اروم شدم اما گفتم:واقعا برای تو مهم نیست که بچه حتما پسر باشه؟!..
فرهاد با عشق توی صورتم نگاه کرد و گفت:به همین صورت قشنگت قسم برای من پسر یا دختر بودن بچه هیچ فرقی نداره فقط از خدا میخوام سال....لبخندی بهش زدم... فرهاد میخواست استراحت کنه و من ازش اجازه گرفتم تا برم به سکینه سر بزنم و کنارش باشم اونقدر به سکینه نزدیک شده بودم که اونو دیگه به چشم یه خدمتکار نگاه نمیکردم و برام مثل یک دوست نزدیک و صمیمی بود اونروز ظهر دلم طاقت نمیاورد که توی اتاق بمونم وتاعصر بخوابم دلم میخواست کنار سکینه باشم و پسرش رو بغل بگیرم چارقد ابریشمی بزرگ رو از توی کمدم بیرون آوردم و بادقت تاکردم و روی دست گرفتم تا به سکینه بدم و خوشحالش کنم... به سمت اتاق سکینه راه افتادم سر ظهر بود و عمارت سوت و کور بود... صدای پام روی ریگ های کف حیاط بهم حس خوبی میداد قدم های محکمتری برمیداشتم تاصدای بیشتری بده خنده ام گرفته بوداین لذت های بچگانه هنوز برام شیرین بودن زیرلـب گفتم:تو خودت هنوز بچه ای ریحان!چطور داری مادر میشی؟ نیشخندی به خودم زدم و چندبار پشت هم به در اتاق سکینه ضربه زدم.. اقاکاظم دستپاچه اومد جلوی در و با دیدن من جا خورد از حالت صورتش حس کردم شاید مزاحمشون شدم با شرمندگی گفتم:ببخشید بدموقع اومدم اقاکاظم... روسری رو گرفتم سمتش و ادامه دادم:اینو از طرف من بدین به سکینه،من دیگه داخل نیام.. آقاکاظم بدون توجه به روسری و حرف های من همونطور دستپاچه گفت:شمارو خدا رسوند خانم بچه داره از گریه هلاک میشه...از جلوی در رفت کنار و بدون معطلی وارد اتاقشون شدم بچه اونقدر گریه کرده بود دیگه صداش در نمیومد روی صورت سکینه هم عرق نشسته بود و با صورتی زرد و موهایی به هم ریخته سعی میکرد پسرش رو آروم کنه ...روسری رو انداختم گوشه ی اتاق و رفتم سمتش...با دیدن من چشماش پراز اشک شد و گفت:هرکار میکنم سـینه ام رو نمیگیره و فقط گریه میکنه...بچشو توی بغــلم گرفتم و تکونش دادم معلوم بود خیلی گرسنشه کمی تکونش دادم اما آروم نمیشد دوباره رفتم سمت سکینه وگفتم:هرطور شده باید بهش شیربدی،من کمکت میکنم..
لـباسشو داد بالا و بچه رو توی بغـلش دادم اما نمیتونست شیر بخوره...من بچه رو نگه داشتم و از سکینه خواستم به بچه شیر بده.. بلاخره موفق شد شروع به مکـیدن کنه!!!لبخند روی لـب هردومون نشست و سیکنه با خیالی راحت شروع کرد به شیردادن بچه.. اقاکاظم کهتااون لحظه جلوی در ایستاده بود و بانگرانی به ما نگاه میکرد،نفس راحتی کشید و رو به سکینه گفت:من توی حیاط عمارت کمی کاردارم،میرم تا کارمو انجامبدم رو به من کرد و گفت:بااجازه خانم و رفت توی حیاط...فهمیدم بخاطر راحتی من و سکینه اتاق روترک کرد و کاری درکارنبود.. سکینه که تازه نفسش کمی جااومده بود گفت:خدا شمارو رسوند خانم،کم مونده بود من و کاظم گریه کنیم بچه داشت ازبین میرفت اخمی کردم و گفتم:مگه کسی کنار دستت نموند تا کمکت باشه؟سکینه سری تکون دادوگفت:ما رعیت زاده هارو چه به کمک خانم.. نیم ساعت بعداز زایمانم خانم بزرگ و خدمتکارا رفتن ومن موندم و کاظم و این بچه ...دلم براش سوخت و با ترحم نگاهش کردم
هنوز چندساعت نشده بود که فارغ شده بود و اینطور تنها مونده بود ..سیکنه ادامه داد:خدا خیرت بده که بهمون سرزدی ریحان خانم...
اشک از گوشه چشمش چکید و شروع کرد به دعاکردن من:الهی هرچه زودتر خدا یه پسر سالم و صالح بزاره توی دامنت...
لبخندی زدم وگفتم:من وفرهاد دختر خیلی دوست داریم سکینه امیدوارم بچه ام دختر بشه سکینه ..
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هشتادودو
چندثانیه سکوت کرد و سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت فهمیدم میخواست چیزی بگه اما به زبون نیاورد...
چشمامو ریز کردم و گفتم:چیزی میخواستی بگی سیکنه؟انگار حرف من تورو به فکر برد درسته؟
سکینه نفسشو بیرون داد وگفت:چیبگم خانم..اینجاتوی عمارت وخانه های اربابی اگر عروسعمارت پسر نیاره حرف وحدیث پشتش زیاده چندین ساله من توی اینخونه ها کار میکنم و ندیدم عروس عمارتی رو که دلش دختر بخواد..من صلاحِ شمارو میخوام خانم،باید پسردار بشی تا جای پات توی عمارت محکم بشه.. اینجا به عروسی که دختر بزاد بها نمیدن ..حرفای سکینه مثل پتکی بود که به سرم میخورد میدونستم حرف های سکینه بیراه نیست اما فکرنمیکردم تااین حد جدی باشه.. سکینه دستشو روی سر پسرش کشید وگفت:از من میشنوی به فکر پسردار شدن باش ..بعدکه پسر آوردی و خیالت راحت شد دختر دارهم میشی با تعجب نگاهش کردم و گفتم:من چیکار میتونم بکنم سکینه؟من نه مادر داشتم ونه پدر نه خواهر و نه برادر هیچی نمیدونم توکمکم کن سکینه.. صداشو کمی آروم کرد و گفت:شنیدم تو ماه های اول میشه با بعضی دارو و دمنوش ها دخترو پسر بودن بچه رو تعیین کرد خداروشکر شماهمکه ماه های اولته...
حرف سکینه رو قطع کردم وگفتم:برای بچه ضرر که نداره؟سکینهگفت:نه خانم اما منم فقط شنیدم...ایندمنوشها خیلی گرونه و باید از شهر بگیری...اب دهنموقورت دادم و فکرم خیلی مشغول شد..اما من چطور میتونستم از شهر دارو تهیه کنم؟نمیدونستم چرا حرف های سکینه اینقدر روم تاثیر گذاشت و ذهنمو فقط به سمت پسردار شدن کشوند انگار سکینه رو خدا برای من فرستاده بود تا چشم وگوشم رو به حقیقت باز کنه و بدونم و بفهمم باید چیکارکنم اونروز همه ی فکرم درگیر این شد که چطور طبق گفته ی سکینه دارو دمنوش بگیرم تا بتونم از پسردار شدنم مطمئن بشم... برگشتم به اتاقم فرهاد هنوز خواب بود و با صدای باز و بسته شدن در چشماشو کمی باز کرد ونگاهم کرد ..لبخندی بهش زدم ومیخواستم حرفای سیکنه رو بهش بزنم اما پشیمون شدم مطمئن بودم فرهاد همه ی این حرفاروانکار میکنه و به منم اجازه ی هیچ کاری رو نمیده.. پس بهترین راه این بود که پنهانی و به کمک سکینه به هدفم برسم.. فرهاد با صدای خواب الودش گفت:چرا ماتت برده ریحان؟بهچی فکر میکنی؟
با صدای فرهاد به خودم اومدم و رفتم کنارش نشستم و برای اینکه جواب سوالاتشو ندم گفتم:هنوز که خوابی فرهادخان بلندشو هوا داره تاریک میشه فرهاد کـش و قوسی به بدنش داد و از جا بلند شد و روی تخت نشست و گفت:فکر نکنی نفهمیدم جواب سوالمو ندادی خانم!خندیدم و ازاینکه فرهاد اینقدر زرنگ و دقیق بود ته دلم خالی شد بااین همه دقت و زرنگی فرهاد چطور میتونستم پنهانی کاری انجام بدم؟
فکرهای مختلفی میومد توی ذهنم و باید برای انتخاب یه راه درست با سکینه مشورت میکردم..اون بهترین کسی بود که توی این شرایط میتونست کمکم کنه و از همه مهمتر من بهش اعتماد داشتم!!!
پی فرصت مناسبی بودم تا باسکینه خلوت کنم و باهم نقشه ای بکشیم.. توی اون روزا سکینه نمیتونست به اتاق من بیاد و باید میرفتم پیشش تاراهی پیدا کنم ...نباید اون روزا رو از دست میدادم واگر ماه های اول میگذشت دیگه نمیتونستم کاری انجام بدم ...
یه روز صبحزود که فرهاد از اتاق رفت بیرون من زودتر از همیشه از خواب بیدارشدم و اماده شدم تا برم پیش سکینه اما منتظر موندم تا آقاکاظم برای رسیدگی به کارهای عمارت از اتاقشون بیاد بیرون وبعد من برم پیش سکینه... نمیخواستم دوباره مزاحمشون باشم نیم ساعتی پشت پنجره منتظر موندمو بادیدن اقاکاظم لبخند روی لـب هام نشست پرده رو انداختم و به سمت اتاق سکینه رفتم
نمیخواستم کسی متوجه من بشه که صبح به اون زودی از اتاقم زدم بیرون و به اتاق سکینه رفتم...از خلوت بودن حیاط که مطمئن شدم باقدم هایی تند خودمو به اونجا رسوندم چند ضربه به در زدم و خودمو انداختم توی اتاق سکینه ...باتعجب نگاهم میکرد و من نفس نفس میزدم دستمو گذاشتم روی قفسه سینم و با جملاتی بریده بریده گفتم:منو ببخش سکینه،مجبور شدم اینجوری بیام داخل تا کسی منو نبینه...
سکینه که چندروزی از زایمانش گذشته بود و حالا خیلی بهتر شده بود نزدیکم شد وگفت:اختیار داری خانم اینجا خونه خودته به روی زیرانداز اشاره کردوگفت:بفرما اونجا بشین تا یک لیوان اب برات بیارم.. اروم اروم رفتم به سمت پشتی وزیراندازی که سکینه اشاره کرد وهمونجا نشستم ...
پسر سکینه درست روبروم خوابونده شده بود انگشتمو روی لپش کشیدم و به سکینه گفتم:بلاخره اسمی براش انتخاب کردین؟
سکینه درحال آوردن لیوان اب بود که گفت:بله خانم بااجازتون اسمش رو محمد گذاشتیم...من وکاظم هردو این اسمو خیلی دوست داریم...به صورت محمدنگاه کردم و لبخندی زدم وزیرلب گفتم:محمد چه اسم قشنگی..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هشتادوسه
سکینه کنارم نشست و لیوان اب رو به دستم داد لیوان رو سرکشیدم و اخیشی گفتم و ازش تشکر کردم.. به در نگاه کردم تا مطمئن بشم کسی پشت در نیست صدامو تا جایی که میشد پایین اوردم و گفتم:سکینه امروز باید یه فکری برای دارو بکنیم من جز تو و اقاکاظم کسی رو ندارم که بتونم بهش اعتماد کنم از طرفی هم روزای حاملگیم داره میگذره و نمیخوام فرصت رو از دست بدم بهم کمک میکنی؟
ترس و دودلی رو از توی چشمای سکینه
میتونستم بخوانم کمی بهش نزدیک شدم و دستمو روی پاش گذاشتم وگفتم:خواهش میکنم سکینه !! سکینه سرشو پایین انداخت و گفت؛خانم حرف هایی که اونروز بهت زدم رو فراموش کن اصلا من اشتباه کردم که بی موقع دهن باز کردم و حرفی زدم، اصلا خدارو چه دیدی شاید خدا خودش بهت یه پسر بده به صورت سکینه زل زدم و گفتم:من تصمیمموگرفتم سکینه،نمیخوام راه رو برای جولان دادن شیرین باز کنم اگه بچه ی من پسر نشه شیرین و مادرش میشن مایه ی عذاب من !! من اینکارومیکنم چه تو کمکم کنی و چه نکنی تو مجـبور نیستی به من کمک کنی و حتی اگه توی این راه همراه من نشی هیچ چیز بین من و تو عوض نمیشه مطمئن.. باش سکینه مکثی کرد وگفت:اما اگه فرهاد خان وارباب بفهمن حتما من و کاظمو از عمارت بیرون میکنن من با یه بچه آواره میشم ریحان خانم ..لعنت به من که بدون فکر حرفی زدم ..
دستی روی پای سکینه کشیدموگفتم:اینحرفو نزن سکینه تو چشمای منو به واقعیت باز کردی.. مطمئن باش نمیزارم کسی بفهمه،حتی اگر کسی بویی ببره خودم همه چیزو گردن میگیرم و نمیزارم پای تو و اقاکاظم به این ماجرا باز بشه ..سکینه کمی فکرکرد وگفت:من از خدامه بهت کمک کنم خانم.. حالا بگین باید چیکارکنم ..از زیرلباسم دسته ای اسکـناس رو بیرون اوردم وگذاشتم جلوی سکینه ..
سکینه به پول نگاهی کرد و بعد با چشم هایی پراز سوال و ترس به من زل زد..
به پول هااشاره کردم و گفتم:من فکر همه جاشو کردم سکینه.. بهونه ای جور کردم تا اقاکاظم بتونه به شهر بره و اون دارو رو برای من بگیره ..فقط چیزهایی که میگم رو باید موبه مو اجرا کنیم که کسی بویی نبره ..اگر موفق بشیم و بچه ی منم پسر بشه مطمئن باش تا من توی این عمارت هستم اینده ی تو و خانوادت هم تضمینه!!!برق امیدی توی چشمای سکینه دیدم و ادامه دادم:باید توی عمارت حرف بندازیم که محمد زردی داره و اقاکاظم بره شهر تا براش دارو بگیره..اقاکاظمو بااین پول میفرستیم شهر تا دواهایی که برای پسرشدن بچه هست روبگیره آقاکاظم که برگشت من به بهونه ی سرزدن میام به اتاقتون و دواهارو ازتون میگیرم پولو به سمت سکینه هل دادم و گفتم:این پول اینقدری هست که هم بتونه خرج دوای منو بده هم یک ماه زندگی شمارو...
نگاه سکینه به اسکـناس ها خیره موند و نفس عمیقی کشید و گفت:چاره ای نیست چشم خانم،همینکارومیکنیم.. لبخند رضایت روی لبهام نشست و از سکینه خواستم باآقا کاظم هم درمیون بزاره و حرفِ زردی گرفتن محمد رو توی عمارت بندازه...سکینه قبول کرد و من با خوشحالی وامیدواری برگشتم به اتاقم.. لحظه شماری میکردم برای گذشتن اون لحظه ها و رسیدن دارویی که گمان میکردم میتونه مثل یک معجزه زندگی من رو عوضکنه و جای پام رو توی اون عمارت محکم ومحکمتر کنه ظهر شده بود و فرهادو دیدم که توی حیاط داشت باآقا کاظم حرف میزد.. دلهره ی عجیبی به دلم افتاد این قضیه و این پنهان کاری ها باعث شده بود لحظات پر استرسی رو تجربه کنم فرهاد وارد اتاق شد وبا دیدن حال پریشون من گفت:چیزی شده ریحان؟
گفتم؛نه چرا اینو میپرسی؟فرهاد دقیقتر نگاهم کرد و گفت:حس میکنم چندروزیه توفکری و چیزی داره اذیتت میکنه... ازاینکه این همه به حال و احوال من اهمیت میداد لبخندی روی لب هام نشست سرمو به شونه اش تکیه دادم وگفتم:ممنون ازاینکه اینقدر بهم اهمیت میدی فرهاد،اما واقعا چیزی نیست فکر میکنم بخاطر تغییرات حاملگیه هر زن بارداری این چیزارو تجربه میکنه فرهاد گفت؛این فسقلی هنوز خیلی کوچیکه برای اذیت کردن مامانش ....هردو خندیدیم و فرهاد بدون مقدمه گفت:کاظم میگفت محمد زردی داره باید بگم طبیب بیاد ببینتش با شنیدن این حرف لحظه ای حس کردم قلبم از تپیدن ایستاد،باچشمهایی پراز نگرانی به فرهاد چشم دوختم اما سعی میکردم حالمو طبیعی جلوه بدم تا متوجه استرسم نشه .. با صدایی که سعی میکردم لرزش و استرسش رو پنهان کنم گفتم: دیگه زردی که به طبیب نیاز نداره خیلی از بچه ها زردی میگیرن و با داروی که از شهر تهیه میکنن زردیشون برطرف میشه.. به آقا کاظم بگو به شهر بره داروی زردی رو بگیره و برای محمد بیاره..فرهاد کمی فکر کرد و گفت:اتفاقاً قراره من به همراه احمد آقا به شهر برم،همین فردا حرکت می کنیم کارهای درس و دانشگاه هم رو انجام بدم و
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هشتادوچهار
برگردم..
میتونم برای محمد هم دارو بگیرم، هول شدم و صدامو کمی بالا بردم و گفتم:تو چرا فرهاد؟خودِاقاکاظم میتونه این دارو رو بگیره ..تو چرا میخوای وقتتو برای گرفتن دارو بزاری؟فرهاد با تعجب نگاهم کرد و گفت: چی میگی ریحان؟ مگه گرفتن دارو چقدر طول میکشه؟ پوفی کردم و سعی کردم آروم تر باشم.. انقدر استرس گرفته بودم که لرزش دستام به وضوح حس میشد دستامو توی هم گره کردم تا لرزشش رو پنهان کنم دستام یخ کرده بود و فرهاد متوجه حالم بدم شد و گفت؛ تو چت شده ریحان؟ چرا اینقدر پریشونی و برای هر چیز کوچیکی اینطور آشفته و نگران میشی؟ چشمامو بستم و باز کردم و گفتم: نمیدونم فرهاد اما شنیدم زن حامله حال و روزش همین میشه .. تو چند ماه اول ممکنه از هر چیز کوچکی استرس بگیرم و حالم همینطور بد بشه حالا تو این وضعیت میخوای منو بزاری و به شهربری؟
کمی فکر کرد و گفت: شهر رفتن من دو روز هم طول نمیکشه ریحان اما اگر تو اینطور میخوای باشه حرفی نیست شهر رفتنم رو عقب تر میندازم تا حالِ تو کمی بهتر بشه اما باید کاظم رو به شهر بفرستم تا برای محمد زودتر دارو تهیه کنه و خدایی نکرده این زردی به یرقان تبدیل نشه..
نفس راحتی کشیدم سرمو تکون دادم انگار به یکباره همه استرسم فروکش کرد و مثل آبی روی آتیش همه نگرانیم برطرف شد فرهاد گفت:من حاضرم به خاطر آرامش تو هر کاری بکنم ریحان، اینو فراموش نکن...اینو گفت و به سمت در رفت و ادامه داد:میرم تا کارهای رفتنه کاظم به شهر رو ترتیب بدم!!!
با لبخندی حرفشو تایید کردم و فرهاد از اتاق بیرون رفت ..بارفتن فرهاد آخیشی گفتم و نفسم رو بیرون دادم انگار مدتها نفسم توی سـینه حـبس بود و نمیتونستم نفس بکـشم...من هیچ وقت چیزی رو از فرهاد پنهان نکرده بودم حالا ذهنم تحمل این همه استرس و پنهان کاری رو نداشت.. اما چاره ای نبود شاید این تنها راهی بود که میتونستم برای همیشه جای پام رو توی زندگیه فرهاد محکم کنم و دیگه نگران هیچکس و هیچ چیز نباشم چشمامو بستم... چند ثانیه ای فقط به این فکر کردم که اگه بچه منو فرهاد پسر باشه دیگه هیچ چیز نمیتونه به زندگی من و فرهاد ضربه ای وارد کنه...پرده رو کنار زدم و بیرونو نگاه کردم باز هم فرهاد مشغول حرف زدن با آقا کاظم بود..میدونستم قراره به زودی آقاکاظمو به شهر بفرسته این یعنی من هر لحظه به هدفم نزدیک تر میشدم فرهاد دست تو جیبش کرد و مقداری اسکناس توی دست آقا کاظم گذاشت...آقا کاظم که شرمنده بود، توی صورت فرهاد نگاه نمی کرد و دستش رو رد میکرد اما فرهاد به زور پول رو گذاشت توی جیب آقا کاظم و به سمت اتاق برگشت ..پرده رو سریع انداختم و روی تخت نشستم...نمیخواستم فرهاد منو اونجا ببینه... نمیخواستم کاری کنم که باعث شک فرهاد بشه سرمو به شونه کردن موهام گرم کردم..فرهاد وارد شد و گفت:وقت ناهارِ ریحان.. آماده شو به اتاق غذا بریم...موهامو جمع کردم و روسری بزرگی روی سرم انداختم..فرهاد باتحسین نگاهم کرد و گفت:هرلحظه زیباتر از لحظه قبل میشی ریحان.. گاهی دوست ندارم ازت چشم بردارم ... از وقتی مادر شدی چهره ات خیلی زیباتر شده..دزیباتر از قبل ... با این حرف ها منم هر لحظه عاشق تر میشدم اما عذاب وجدان بدی ذهن و فکرم رو مشغول خودش کرده بود..فرهاد با من خیلی روراست بود و این.پنهان کاری ها قلبم روبه درد می آورد .. نفس عمیقی کشیدم و.به سمت اتاق غذا راه افتادیم ... توی راهرو بوی غذا پیچیده بود و کمی حالم رو بد کرد ..اما به روی خودم نیاوردم... دلم نمیخواست فرهاد رو تنها برای غذا بفرستم و هر طور شده باید همراهش میبودم.. قبل از ما همه توی اتاق بودن ارباب و خانم بزرگ کنار هم نشسته بودن و خانم بزرگ طبق معمول اتفاقاتی که توی عمارت می افتاد رو برای ارباب تعریف میکرد ..شیرین و زن عمو هم کنجکاو تر از همیشه به حرفهای خانم بزرگ گوش میدادن و از شنیدن خبر های جدید در عمارت سخت لذت می بردن... با ورود ما همه نگاه ها به سمت ما برگشت هربار که شیرین من و فرهادو کنار هم میدید حالت چهره و نگاهش عوض میشد.. با اینکه مطمئن شده بود فرهاد هیچ حسی بهش نداره هنوزم از نگاه های محبت آمیزش به فرهاد دست بر نمی داشت.. این موضوع برام خیلی آزاردهنده بود اما خیالم از این بابت راحت بود که فرهاداصلا از شیرین و رفتارش خوشش نمیاد...سرم رو با غرور بالا گرفتم و کنار فرهاد قدم برداشتم تا به سر میز برسیم کنار فرهاد بودن بهم حس قدرت و غرور می داد.. مخصوصاً حالا که از عشقش به خودم مطمئن بودم و بچه امون حالا وارد این عمارت می شد...
سر میز نشستیم خانم بزرگ بعد از خوش و بش با ما به حرفاش ادامه داد و گفت: سکینه گفته که محمد زردی داره اما بعید میدونم این بچه مشکلی داشته باشه بچه های زیادی رو دیدم که زردی دارن
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هشتادوپنج
اما صورت محمد اصلا به اون ها شبیه نیست.. این حرف ها دوباره شروع شد و استرس من هم شروع شد... این نقشه ای بود که خودم به راه انداخته بودم و ترس لو رفتن این قضیه آزارم میداد..قبل از همه پیش دستی کردم و گفتم:خانم بزرگ جسارتاً بچه های عموی من همشون زردی داشتن و همشون هم صورتشون درست شبیه محمد بود.. من خیلی خوب متوجه زردی بچه ها میشم و محمد هم زردی داره...خانم بزرگ که همیشه با من رفتار خوبی داشت حرفم رو تایید کرد و گفت: شاید من اشتباه می کنم دخترم بهتره یه طبیب بیادو محمد رو ببینه!!! تا خدایی نکرده یه وقت بلایی سر این بچه بی گناه نیاد..آب دهنمو قورت دادم تا چیزی بگم که فرهاد گفت: به کاظم سپردم تا به شهر بره و برای محمد بهترین داروی زردی رو بگیره..نگران نباش مادر ترتیب همه چیز رودادم خانم بزرگ با تحسین به فرهاد نگاه کرد و توی نگاهش میشد عشق و غرور رو خواند...مادر همچین پسری بودن هر آدمی رو مغرور و شیفته می کنه..با خودم گفتم یعنی میشه من هم روزی مادر چنین پسری باشم؟که اینطور با عشق و غرور نگاهش کنم؟ته دلم امیدوار بودم و اون روزها همه چیز برام رنگ و بوی امیدواری داشت.. همون روز ظهر آقا کاظم همراه با ماشینی که فرهاد براش هماهنگ کرده بود به سمت شهر رفت میدونستم تا شب برمیگرده و دل تو دلم نبود تابالاخره،داروی معجزه بخش به دستم برسه..
فرهاد با ارباب به بیرون از عمارت رفته بود و من هم توی اتاقم بی قرار و آشفته مشغول قدم زدن بودم.. چند ضربه به در خورد و فکر کردم آقا کاظم برگشته باشه،
با عجله به سمت در رفتم و در و باز کردم
توی چارچوب در خانم بزرگو دیدم..دیدنش جلوی در اتاق من و فرهاد کمی منو تر سوند..اون روزها که چیزی برای پنهان کردن داشتم هر چیز کوچیک و بی دلیلی دلهره عجیبی به دلم مینداخت..لبخندی زدم و گفتم: خانم بزرگ بفرمایید داخل.. خانم بزرگ با مهربونی همیشگیش نگاهم کرد و گفت: اومدم بهت سر بزنم دخترم.. تو دیگه همون ریحان نیستی..تو الان یک بچه توی شکمت داری و وظیفه ماست که حواسمون به تو باشه..اومدم بهت سر بزنم که اگر کم و کسری داری حتما بهم بگی..لبخند زورکی که روی لبم بود به لبخندی واقعی تبدیل شد و گفتم: ممنونم از لطفتون واقعاً شما مادری رو در حقم تموم کردین،فعلاً که به چیزی احتیاج ندارم اما اگر کاری داشتم حتما بهتون میگم ممنونم از اینکه اینقدر به فکر من هستین..خانم بزرگ دستش رو به سمتم گرفت و انگشتری نقره با سنگ سبز رنگ رو توی دستم گذاشت و گفت: توی دوران حاملگیت هر روز این انگشتر رو توی دستت بنداز برای من اومد داشت و زمانی که منتظر پسر بودم خدا فرهاد رو توی دامنم گذاشت..
به انگشتر نگاهی کردم من نمیدونستم باید از بابت این هدیه خوشحال باشم یا ناراحت خوشحال باشم از اینکه شاید واقعا این انگشتر باعث پسر شدن بچه توی شکمم بشه ...یا ناراحت بشم از اینکه حتی خانم بزرگ هم به فکر پسر بودن بچه من و فرهاده..
سکینه درست میگفت،الحق که تجربه زندگی در عمارت ازش یه زن با تجربه و دانا ساخته بود...حالا میفهمیدم که چقدر پسر بودن بچه من برای خانم بزرگ و ارباب هم مهمه، پس باید هر کاری میکردم تا همه چیز همونطور که می خوام پیش بره..از خانم بزرگ تشکر کردم و برگشتم تو اتاق انگشتر رو توی دستم انداختم،جلوی صورتم نگه داشتم کاملا اندازه انگشتم بود و انگار درست برای من ساخته شده بود..اگر همونطور که خانم بزرگ میگفت این انگشتر به پسر شدن بچه من کمک کنه..همراه با داروهایی که آقا کاظم از شهر برام میاره میتونه همه چیز رو اونطور که من می خوام پیش ببره... دلم روشن بود با آخرِ این ماجرا... چشمم به در بود و هر ثانیه بیرون رو نگاه میکردم تا بلکه بلاخره کاظم برسه..هوا تاریک شده بود،هر لحظه بی تاب تر میشدم.. خدا خدا میکردم که قبل از رسیدن فرهاد و ارباب آقا کاظم از شهر برگرده تا بتونم دارو رو ازش بگیرم و جایی پنهان کنم..اونقدر توی اتاق راه رفتم که کمرم حسابی درد گرفته بود ترجیح دادم روی تخت دراز بکشم و کمی استراحت کنم تا شاید زمان زودتر بگذره چشمامو بستم و کمی چرت زدم..نمیدونم چقدر گذشته بود که بلند شدم تا بیرون و نگاه کنم آقا کاظم رو دیدم که کنار باغچه ایستاده بود و هر چند ثانیه به اتاق من نگاه می کرد..با دیدن آقا کاظم خیلی خوشحال شدم و باید به اتاق سکینه میرفتم تا بفهمم آقا کاظم بلاخره دارو برای من گرفته یا نه؟؟لباسی پوشیدم تا جایی برای پنهان کردن داشته باشه تا بتونم داروهارو اونجا بزارم و به اتاق بیارم.. با عجله به سمت اتاق سکینه رفتم..از کنار آقا کاظم رد شدم و سلام کردم..آقا کاظم زیر چشمی نگاهم کرد و نگاهش بهم اطمینان داد که دارو رو گرفته!!!
سکینه تو اتاقش نشسته بود و محمد روی پاش گرفته بودتکونش میداد و براش لالایی میخواند...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هشتادوشش
انگار منتظر من بود که با دیدن من لبخند روی لبش نشست و گفت: کاظم دارو رو گرفت خانم. دستمو روی دهنم گذاشتم و گفتم: هیس سکینه صداتو کمی بیار پایین میترسم کسی بشنوه.. دستش رو زد روی دهنش و گفت:خدا مرگم بده حواسم نبود خانم..برگشتم به سمت در، درو باز کردم و به اطراف نگاه کردم..کسی پشت در نبود و خیالم راحت شد..سکینه کیسه ای از زیر زیرانداز کنار اتاق بیرون آورد و جلوی من گذاشت..بدون معطلی کیسه رو باز کردم و چند پاکت دارو و دمنوش های گیاهی توی اون کیسه بود مشغول نگاه کردن به داروها بودم که سکینه گفت: خانم روزی یکبار باید از این دارو و دمنوش بخورید کسی که کاظم این دمنوش ها رو ازش گرفته گفته اگر ماه های اول دو هفته پشت سر هم این داروها رو استفاده کنید بچه بدون شک پسر میشه...سکینه هم مثل من خوشحال بود و هر دو سر خوش از اینکه همه چیز درست پیش رفته و حالا میتونم با خیال راحت یه پسر دار شدم فکر کنم محمد رو توی بغلم گرفتم و کمی باهاش بازی کردم از وقتی حامله شده بودم بچه ها برام خیلی شیرین تر بودن...از سکینه تشکر کردم و دارو رو زیر لباسم پنهان کردم تا قبل از برگشتن فرهاد بتونم اونو جایی توی اتاق پنهان کنم..با قدم هایی تند به سمت اتاق قدم برمی داشتم که چشمم به ماشین فرهاد خورد که توی حیاط عمارت پارک شده بود دلم هری ریخت و با دیدن ماشین دلهره عجیبی به دلم افتاد... بیشتر راه رو رفته بودم و نمی خواستم با برگشتن به اتاق سکینه جلب توجه انجام بدم به ناچار به سمت اتاق رفتم و با باز کردن در تپش های قلبم را
به وضوح میشنیدم فرهاد در حال لباس عوض کردن بود ...با ورود من به سمتم برگشت و با دیدنم چشماش رو ریز کرد و گفت:رنگ به رو نداری ریحان چرا با این حالت از اتاق میری بیرون؟
سعی کردم مستقیم توی چشماش نگاه نکنم و گفتم: رفتم به اتاق سکینه تا به محمد سر بزنم پ..فرهاد نزدیکم شد... توی اون لحظه به هیچ چیز جز داروها نمی تونستم فکر کنم فکر اینکه هر لحظه ممکنه فرهاد داروها رو زیر لباسم ببینه همه بدنم رو به لرزه انداخته بود... سعی کردم مثل همیشه رفتار کنم ... اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که دستمو گذاشتم روی سرم و گفتم:فرهاد باید دراز بکشم.. فرهاد میخواست کمکم کنه که دستپاچه گفتم: نیازی نیست فرهاد خودم میرم روی تخت .. فرهاد نمیدونست چه خبره و نگران نگاهم می کرد و همش می پرسید: چی شده ریحان؟ میخوای برات چیزی بیارم بخوری؟میخوای به خدمتکار بگم برات غذا بیاره؟رنگت خیلی پریده سعی کردم صدامو بی حال جلوه بدم گفتم: میشه خودت یه لیوان آب قند برام درست کنی؟ فرهاد بدون اینجا مخالفت کنه یا حرفی بزنه ...از اتاق زد بیرون.. بارفتن فرهاد بدون معطلی و خیلی با عجله دارو از زیر لباسم بیرون آوردم و هول دادم زیر تخت و مطمئن شدم که کاملاً پنهان شده...
نفسم رو بیرون دادم و چند دقیقه ای با حالتی شـوکه به سقف خیره شده بودم .. باورم نمیشد که تو لحظات آخر همه چیز داشت خراب میشد...بعد از چند دقیقه فرهادبه اتاق برگشت...یه لیوان بزرگ آب قند درست کرده بود لبه تخت نشستم و آب قند را از دستش گرفتم فرهاد نگران نگاه می کرد از اینکه این قدر نگرانش کرده بودم حال خوبی نداشتم ...اما همه این پنهان کاری ها فقط و فقط به خاطر زندگی هردومون بود....خواستم کنارم بشینه و گفتم: من حالم خوبه فرهاد نگرانم نباش فرهادگفت :کاش این دوران زودتر تموم بشه تا نگرانی های من هم تموم بشه!!!از فردای اون روز شروع کردم به خوردن اون داروها با هزار امید و آرزو ...هر روز دارو ها رو میخوردم بدون اینکه حتی فراموش کنم دو هفته سر ساعتی مشخص دارو ها رو آماده میکردم و پنهانی از فرهاد میخوردم و دوباره زیر تخت پنهان میکردم دوهفته مثل برق و باد سپری شد تغییری توی حس و حالم نبود و فقط شکمم کمی بزرگتر شده بود خودم هم چاق تر شده بودم همه چیز دست به دست هم داده بود تا از این بابت مطمئن باشم که بچه من و فرهاد پسره و کوچکترین شکی به این موضوع نداشتم
هر روز صبح انگشتری که خانم بزرگ بهم داده بود رو دستم می کردم و انرژی که از اون انگشتر میگرفتم هم در این یقین بی اثر نبود... هربار خانم بزرگ انگشتر رو دستم میدید به نشانه تایید و تحسین سر تکون میداد و همین رفتارها باعث شده بود به دختر شدن بچه هم حتی فکر هم نکنم آخرین ماه های حاملگـی رو میگذروندم و توی اون ماه های سخت، تنها چیزی که باعث میشد کمی از اون سختی برام کم بشه پسر دار شدن من و فرهاد بود که میتونست بهترین تضمین برای زندگی ما باشه..به گفته قابله منتظر شروع دردهای زایمان بودم و هر شب با ترس از زایمان سر روی بالش میذاشتم نیمه های شب بود که با دردی که توی دل و کمرم پیچید چشمام رو باز کردم اینقدر شدید بود که بدون وقفه اشک میریختم و فرهاد روصدا میزدم...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هربارصــداتکردم!
بهدادمرسیــدی..
خستمازبارگنـــاه
بهدادمبــرسارباب💔
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر گل روی تک تکتون
سلام به مهر و صداقتتون
سلام به لبخند روی لبتون
سلام به پاکی و نجابتتون
سلام به عشق وادبتون
صبحتون طلایی برنگ
گیسوان خورشید
سلام صبح سهشنبه تون بخیر ❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هشتادوهفت
توی چشمای فرهاد هم ترس و نگرانی بود و بقیه رو صدا زد تا قابله را خبر کنن ترسیده بودم و دست فرهاد و توی دستم گرفته بودم و هیچ جوره دلم نمی خواست دستش رو رها کنم... من که جز فرهاد کسی رو نداشتم و تنها تکیه گاه من فرهاد بود...سعی میکرد آرومم کنم اما دردم اونقدر شدید بود که حتی نمیتونستم به حرفاش گوش بدم ..با آمدن قابله از فرهاد خواست تو از اتاق بره بیرون اما من دلم نمی خواست بره...
اونقدر باهام حرف زد تا بالاخره راضی شدم تافرهاد از اتاق بره بیرون ... سکینه و خانم بزرگ و مادر شیرین توی اتاق بودن و همه سعی می کردن کاری انجام بدن... از ته دل جیغ میزدم انقدر گوش خراش بود که حتی خودم هم اذیت میشدم و گلوم میسوخت قابله داد میزد تلاش کن و من همه تلاش خودمو کردم... اشک میریختم....با اومدن بچه دردهام آروم گرفت... توی اتاق سروصدا به پا شد. همه قـربون صدقه بچه می رفتن توی همون حالت و حرف هاشون اسم دختر به گوشم خورد...لحظه ای حس کردم اشتباه شنیدم سرم رو کمی بالا اوردم تا بتونم بچه رو ببینم با دیدن بچه چشمامو بستم و از شـدت درد و ضعف از حال رفتم...با تکون های دستی چشمام رو باز کردم ...فرهاد بالا سرم نشسته بود ...به سختی چشمامو باز کردم..نور چشامو اذیت میکرد..چشمام رو نیمه باز کردم و به فرهاد چشم دوختم .. لـب هام خشک شده بود و به هم چسبیده بود و به سختی می تونستم از هم بازشون کنم..همه توانمو جمع کردم با ناله و صدای بریده بریده گفتم:بچمون چیه فرهاد؟ فرهاد که انگار خیلی خوشحال بود گفت: یه دختر خوشگل و دلربا مثل خودت..چشمام رو بستم و قطره اشکی از گوشه چشمم پایین افتاد..
همه امیدواری و تلاشم بر باد رفته بود..
نه ماه امید و آرزو همش فکر و خیال بود
توی دلم گفتم:ریحان تو چه مادری هستی که اینطور به دخترت ظلم می کنی؟خودت هم دختر بودی و حالا چطور دلت میاد اینطور از اومدن دخترت دلگیر باشی؟چشمامو باز کردم و از فرهاد خواستم کمکم کنه تا تو جام بشینم فرهاد بهم کمک کرد تا بتونم بشینم .. ازش خواستم تا بچه رو توی بغلم بده .. فرهاد که میترسید بچه رو بغل کنه از خانم بزرگ خواست تا بچه رو تو بغلم بزاره ..خانم بزرگ که تا اون موقع کنار بچه نشسته بود بوسه روی گونه بچه نشوند و توی بغلم گذاشت!!!
با نگاه کردن توی صورتش مهر و علاقه شدیدی به دلم افتاد... انقدر دوسش داشتم که به یکباره همه اون نه ماه و فکر هایی که میکردم از ذهنم رفت و به تنها چیزی که فکر می کردم دخترم بود...
فرهاد درست میگفت،خیلی شبیه خودم بود صورتی سفید با لبهای سرخ و غنچه شده...سرمو به صورتش چسبوندم و بو کردم..دلم میخواست ساعت ها عطر تـنش رو بکشم..دست کوچولوش رو توی دستام گرفتم و بوسیدم اونقدر حس قشنگ و شیرینی داشتم که همه دردامو فراموش کردم..فرهاد گفت: میبینی چقدر شبیه خودته ریحان؟ همینقدر زیبا..خانم بزرگ که تا اون لحظه ساکت بود سرفه ای کرد و گفت: قدمش براتون خیر باشه..انشاالله بعد از این یه پسر هم بیارین..با شنیدن این حرف کمی از خانم بزرگ دلگیر شدم،اما به روی خودم نیاوردم این حرفش رو به پای نگرانی مادرانه اش گذاشتم خانم بزرگ گفت: خوب حالا که حالتون کمی بهتره من به اتاقم میرم کمی استراحت کنم.. اگر کاری داشتید خدمتکار رو صدا بزنید من هم بهتون سر میزنم ازش تشکر کردم و خانم بزرگ از اتاق رفت بیرون.. فرهاد که چشماش از بیخوابی سرخ شده بود به منو بچه نگاه می کرد و چشم ازمون بر نمی داشت ..لبخند کجی زدم و گفتم ؛چیه فرهاد؟ چرا اینطوری نگاهم می کنی؟ فرهاد نگاهش رو روی صورتم چرخواند و گفت: اون روزی که تو اون جاده دیدمت هیچوقت فکرشم نمیکردم اینطور عاشقت باشم و مادر بچه هام بشی.. همه چیز ایقدر سریع اتفاق افتاد که حالا باور این خوشبختی و حس خوب برام سخت شده فرهاد ادامه داد؛یادمه اون روز که کنار جاده پشت درخت ایستاده بودی از لابلای یک گندم زار بیرون اومدی و به همین خاطر می خوام اسم دخترمون رو بزاریم گندم با لبخند نگاهش کردم و چند بار زیر لـب زمزمه کردم: گندم ...گندم عجب اسم زیبایی ..فرهاد توی همه چی بی نظیر بود حتی در انتخاب اسم.. من اگر مدتها میگشتم نمیتونستم اسمی به این زیبایی برای دخترمون رو پیدا کنم ...
با اومدن گندم بهترین روزهای زندگی من و فرهاد هم شکل گرفت.. تا به اون روزشاید خوشبختی ما تکمیل نبود.. اومدن گندم همه چیز را برای ما قشنگ تر کرد..عشقمون هر روز و هر روز بیشتر می شد و در کنار هم بزرگ شدن گندم رو می دیدیم و لذت می بردیم ...
گندم هر روز جلوی چشم من قد می کشید و من از اینکه مدتها اونطور بیرحمانه منتظر پسر بودم شرمگین بودم...
وقتی یادم از دوران حاملگـی و روز هایی که در حسرت پسر بودم میومد از خودم خجالت میکشیدم
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هشتادوهشت
و گندم رو عاشقانه می بوسیدم و بغل می گرفتم تا بتونم ذرهای از بدی هایی رو که در حقش کردم جبران کنم...روزها به سرعت سپری شد و گندم دو ساله بود که زندگی آروم ما با حرفا حدیث هایی که به گوشمون میخورد دچار نا آرومی شده بود...
ارباب مریض شده بود و همه کارها به دست فرهاد افتاده بود بعد از مریضی ارباب عملاً فرهاد ارباب عمارت شناخته می شد...
همه چیز به دست فرهاد بود و حتی ارباب انگشتر اربابی رو هم به دست فرهاد داده بود... با رسمی شدن اربابی فرهاد همه چیز رنگ و بوی تازه ای گرفت حرف و حدیث هایی به گوش ما می رسید که ارباب جدید هنوز وارث نداره ... این حرفها خانم بزرگ رو هم نگران کرده بود و باعث شده بود به ما گوشزد کنه که باید وارث جدیدی به عمارت اضافه کنیم...شیرین و مادرش به این حرف و حدیث ها بیشتر دامن میزدن و همین باعث نگرانی من شده بود...شیرین همه خواستگار هایی که براش می اومد رو رد میکرد و با فرهاد انقدر با محبت رفتار می کرد که باعث میشد فکرهای بدی از ذهن من بگذره ونگرانی من رو بابت این حرف ها بیشتر و بیشتر بکنه..خانم بزرگ هم با اینکه خیلی گندم رو دوست داشت و خیلی بهش وابسته بود.. اما حرف از وارث میزد و این حرف ها آنقدر تکرار میشد که منو فرهاد هم در موردش حرف میزدیم و فکر میکردیم گندم بیشتر وقتش رو با خانم بزرگ میگذروند...اغلب شبها به اتاق خانم بزرگ می رفت و اونجا می خوابید.. اینقدر خانم بزرگ رو دوست داشت که بعد از یک سالگی عادت کرده بود که پیش خانم بزرگ بخوابه..گندم کنار خانم بزرگ خوی گرفته بود ...
زانوهامو بغـل گرفته بودم افتاب از لابه لای پردهای حریر به داخل اتاق میتابید و فضا رو دلچسب میکرد...تقریبا همه تو خواب بعد از ظهری بودن..گاهی نسیم برگ های درخت خرمالو رو تکون میداد و دوباره ناپدید میشد!!!
صدای پر مهر فرهاد رو تو گوشم نجوا میکردم..چشمم به پسر بچه چوپونمون بود.. پسری مو بور و چشم رنگی شاید پنج ساله میشد ولی چقدر با مهارت گوسفندهامون رو راهی طویله میکرد...
پسر ...پسر...صدبار اینکلمه رو با خودم تکرار کردم..سایه کسی رو دیدم سرمو که چرخواندم فرهاد بود همونجا...
کنارم نشست...تو صورتش یه محبت خاصی بود مثل هر موقع که دلم میگرفت و میدونست چطور سرحالم کنه... گفت امروز هم خورشید خوشبختی ریحان طلوع نکرده ؟
اخمی کردم ..خورشید من شمایی اربابم ..
ریز ریز خندید و گفت : ارباب.. من از بچگی رویای ارباب شدن رو داشتم اما امروز میبینم ذوق و شوقش تو همون بچگی جا مونده ..یه وقت ها دلم میخواد مثل ادم های معمولی تا لنگ ظهر بخوابم و بی خیال از غم غصه عالم باشم یه تیکه نون و کره بشه شامم.. ولی شب سر راحت رو بالشت بزارم.. مگه این عمارت و املاک چیه که انقدر برای همه مهمه...
گفتم:_ این همه ملک و املاک وارث میخواد ..من گلگی از خانم بزرگ ندارم.. اونم نگران توست ..تو پاره تنشی همونطور که من نگران گندمم هستم.. گندم خون اربابی تو وجودش بوده و هست ولی یچیزی کمه ...
فرهاد دیوار زیر پنجره تکیه داد ..تسبیح رو از روی طاقچه زیر پنجره برداشت و همونطور که دونه هاشو مینداخت گفت : وارث چه کلمه بدی.. خودم هستم، پدرم هست اما همه چشم انتظار وارثن اب دهنمو به زور قورت دادم و گفتم : گندم رو از شیر گرفتم الان میتونم دوباره حامله بشم اینبار خدا بهمون پسر میده ...
فرهاد دستی به ته ریش های روی صورتش کشید:_ من باور کن به همین گندم قانع ام به همین دختر..وقتی به چشم هاش نگاه میکنم نمیدونی چقدر از دنیا و ادم هاش سیر میشم ..برق نگاهش با همه فرق داره ..
صدای شیرینش می اومد..زبــون باز کرده بود و مثل بلبل صحبت میکرد...درب رو باز کرد زورش نمیرسید و نفس زنان درب رو هل داد ..خانم بزرگ هم پشت سرش بود با خنده گفت: تصدق دستهات بشم ارومتر این همه نوکر و کلـفت داری قرار نیست تو در باز کنی ..به احترامش سرپا شدم...گندم بدو بدو بین دستهای فرهاد جا گرفت و محکم پدرشو تو آغوش کشید ..تو دستش آلو بود..یکی رو تو دهن فرهاد گذاشتو خواست اونیکی رو به من بده که ناخواسته از بوش حالم بد شد...خودمو عقب کشیدم و عوق زدم.. خانم بزرگ دقیق نگاهم کرد... فوتی کردم و سرمو نزدیک پنجره کشیدم تا هوا به صورتم بخوره فرهاد گندم رو روی پاهاش نشـاند و گفت: خوبی ریحان ؟
باسر گفتم خوبم ..خانم بزرگ جلوتر اومد.. یجوری نگاهم میکرد از نگاهاش دل خودمم لرزید ...هیچ وقت به اون اندازه دلم یه بچه نمیخواست ....
فرهاد نگرانم شد _ میخوای طبیب خبر کنم ؟
_ نه بهترم یهو معده ام جوشید ..
خانم بزرگ خنده ای کوتاه کرد و گفت : میگن سر بچه ای که مو داره دل مادرو میجوشونه...منم سر حاملگـی فرهاد همینطوری بودم!!!
جمله خانم بزرگ تلنگری بود برای ما.. یکم با خودم دوتا چهارتا کردم شاید هم باردارم...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هشتادونه
به خیال اینکه گندم رو از شیر گرفتم،فکر نمیکردم بچه دار شده باشم...خجالت زده سرم رو پایین انداختم خانم بزرگ به سکینه که برامون چای میاورد اشاره کرد:
_قابله رو خبر کن بیاد ریحان رو ببینه ..
فرهاد ادمی نبود تو همچین بحث هایی شرکت کنه..گندم رو به من داد و با لبخندی بیرون رفت ...
خانم بزرگ دلش شاد شده بود و گفت : اینبار وارث قراره بدنیا بیاد میدونم یه پسر میاد شبیه فرهادم نمیدونم چرا گندم یهو گفت : خانم بزرگ منو دیگه دوست نداری ؟
خانم بزرگ پشت دستش زد و دستهاشو برای گندم باز کرد :_ من دور تو میگردم،تو جان منی اما حیف که این عمارت یه پسر میخواد ...موهای گندم رو نوازش کرد و سرشو به سينه اش فشرد.. خیالم راحت بود که حداقل دوستش داره.. خانمبزرگاستکان چای رو برداشت.. اول فوت میکرد به گندم میداد و بعد خودش میخورد یکم مکث کردم توانمو جمع کردم:_ خانم بزرگ مگه میشه حامله شد وقتی شیـر دارم هنوز؟
_ چرا نشه ما دختر عمویی داشتیم که با ماهـانه شدن هم حامله میشد رنگت دوسه روزه زرد شده....
_ اره خودمم متوجه شده بودم...
_ دعا کن حدسم درست باشه ...
از ته دلم دعا میخواندم تمام وجودم میلرزید..با یاد اوری بدنیا اومدن گندم و زایمان دلم ریش میشد... قابله اومد و گفت : شکر خدا ار باب دوباره پدر شدن... خانم بزرگ اونسمت پـرده بود قهقه ای سر داد و گفت : شیرینی بگو بپزن ارباب داره وارث دار میشه..قابله بقچه اشو جمع میکرد و گفت : اگه پسر شد باید به من چشم روشنی بدین ....
یهو خانم بزرگ عـصبی پرده رو کنار چشم هاش درشتر شده بود و میدرخشید :_ اگه پسر بشه؟ باید پسر بشه، این عمارت دختر نمیخواد از الان روضه دختر دار شدن رو نخوانید ..بشنوم کسی گفته دختره ..ذغال میزارم رو صورتش.. قابله اب دهنشو با ترس قورت داد :_ من که چیزی نگفتم خانم بزرگ استغفرالله مگه دست منه خانم بزرگ ،از شال تا خورده دور کمرش یه سکه بیرون اورد تو بقچه اش انداخت:_ گوش به زنگ باش برای زایمان ...
قابله زیر لب زمزمه کرد تا غوره بیاد مویز بشه...
دلخور بهم سر تکون داد و رفت.. اون ترس بیشتر از همه برای من بود تو جا نشستم موهامو جمع کردم با کـش سنجاق بالا زدم خانم بزرگ کشمشی تو دهنش انداخت: _ رفت و امد نکن زیاد هر چی خواستی سکینه رو خبر کن مبادا پله هارو بالا و پایین کنی...
_ چشم
_ چشمت سلامت، گوشت و مرغ بخور، بزار بچه درشت باشه،سکینه رو دیدی یه سهراب زایید انگار دست و پای بچه قد دست و پای الان گندم بود ،خنده ام گرفت از توصیفش ولی خودمو جمع و جور کردم، خانم بزرگبه سمت بیرون میرفت و من خیره به رفتنش دلشوره عجیبی داشتم ..تو اتاق بالا و پایین میرفتم و هر از گاهی دلم میجوشید..فوت میکردم پشت سر هم حالم جا میومد اونشب چشم به راه فرهادم بودم تا بهش خبر بدم میدونستم خوشحال میشه ...چقدر اون روزها گرفتار مزارع و باغات بود...از طرفی به فکر خـرید گندم برای ارد زمستون مردم گاهی دلم میخواست تا اخر عمر کمک حالش باشم... سینی غذامو اوردن داخل اتاق خیلی وقت بود برق اتاق خانم بزرگ خاموش شده بود...اما نور چراغ رو میشد دید ...گندم که میخوابید زیر نور کم چراغ سنگدوزی میکرد ...روی پیراهن گندم
با چه شوقی خودش با چشم کم سو میدوخت ...کاش وراثتی در میون نبود کاش و هزاران کاش!!!
ادامه دارد...
سکینه سینی رو زمین گذاشت ...چشم هاش برق میزد و گفت : مبارکا باشه چشم دلمون روشن...بی حوصله یدونه سبزی تو دهنم گذاشتم و گفتم: هنوز زوده برای تبریک!
_ غصه چی رو میخوری؟
_ غصه یه پسر داشتن...
_ سخت نگیر ریحان ببین خانم بزرگ چطور داره سخت میگیره دم غروبی سفارش کرده تو غذات دارچین بریزیم فلفل بریزیم گرمی بخوری تا پسر بزایی...
_ دعا کن برام سکینه ...
هنوز حرفمون تموم نشده بود که قابله پشت سر خدمه اومد داخل دلم شور افتاد ...
قابله با چشم اشاره کرد تنها باشیم...درب رو که بستم اروم به سکینه اشاره کرد و گفتم : اون امین منه چی شده این وقت شب یواشکی اومدی ؟
اهی کشید از ترس خانم بزرگ ندیدین چطور خط و نشونشو برای من کشید ...یه مشما یه سمتم گرفت و گفت: انگاری یچیزی درست نیست...زیاد کار نکن میترسم بچه ات نمونه...یه بار یه زن هندی رو معاینه کردم مثل شما بود سقـط کرد، زبونم لال یوقت چیزی نشه براتون...
از ترس کم مونده بود پس بیوفتم...سکینه دستمو گرفت و گفتم : بدشگونی نکـن این چیه اوردی ؟
یکم دارو بخور هم خدا بخواد پسر بزایی... هم بچه اتو محکم کنه ..خدمه نفس زنان از لای در داخل رو نگاه کرد و گفت : ارباب اومدن دارن اسبشون رو میبرن اسطبل ...قابله شالشو دور دهنش پیچید و حتی خداحافظی نکرده فرار کرد
اومد آتیش انداخت تو دلم و رفت... سکینه دستهای یخ کرده ام رو بهم فـشرد خانمم به دلت بد را
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_نود
نده خدا بخواد همه چیز درست میشه یه ترسی افتاده تو وجودم انگار قرار نیست صورت پسرمو ببینم ...
_ زبونتو گاز بگیر منو به سمت میز و آینه هل داد و گفت: یکم به صورتت سرخاب بزن رنگت پریده.. فراموش نکن شما همون کسی هستی که دل ارباب رو لرزونده بود ...
چقدر یاد اوری خاطرات خوب بود... نفس عمیقی کشیدم ...فرصتی نبود گونه هامو سرخ کردم و به چشم هام سرمه کشیدم ...درب که باز شد عطر فرهاد جلوتر از خودش اومد ..با شوق نگاهش کردم ..خسته بود ،از اون همه کار و مشغله که روی شونه هاش سنگینی میکرد جلو رفتم و سلام کردم...
_ چه سرخابی زدی،قشنگ شدی....
اخم کردم بدون سرخابم قشنگم...
ابروشو و بالا برد و گفت : هر ثانیه ای که کنارت نیستم دلم برات تنگمیشه...
با دیدن سینی شام میخواست به سمتش بره که مچ دستشو گرفتم نگران نگاهم کرد...
یکم خجالت کشیدم و گفتم : امروز شنیدی خانم بزرگ چی گفت ؟ دقیق نگاهم کرد.. یکم فکر کرد... لـبهاشو آویز کرد... خانم بزرگ همیشه حرف میزنه، کدومشون رو میگی ؟پوفی کردم و گفتم : چرا حواست نیست ، دستشو از دستم جدا کرد:_ چون وقتی پیش منی حواسمو پرت میکنی...
خوب میتونست منو بخوندونه، خندیدم و گفتم: تو همیشه همینطور بمون یه خبر خوب برات دارم...
نشست پای سفره و گفت : چرا همه با هم شام نخوردیم ؟از اینکه استقبال نمیکرد از خبرم ،دلم شکست.... روبروش جا گرفتم ،گوشت با منه ؟
سرو پا خیره بهم شد امر کن بانو...
_ از وقتی ارباب شدی کمتر نگاهتو میدی به من ...گوشتو کمتر میدی به حرفهای من!!!
فرهاد برام پلو کشید:_ پس خبر نداری ارباب شدم؟ پس هزارتا گوش و چشم اینجان... خبر حاملگیت تو همه جا پیچیده...
دهنم باز موند ...ابروشو بالا داد:_ این عمارت خصلتش همینه.. تو مزرعه برام شیرینی اوردن میگن مبارکه پسر دار شدنت...
خانم بزرگ هنوز بدنیا نیومده گفته اسم پدربزرگم جمال اقا رو میخواد روش بزاره... پشتم لرزید اگه یه درصدم دختر میشد من چیکار میتونستم بکنم؟؟
فرهاد گفت: تا این موقع شب منتظر من نمون...از فردا شامتو بخور...
_ همه جا میدونن من حامله ام ؟؟
_ بله همه میدونن...
صدام میلرزید و اروم گفتم: اگه پسر نشه؟؟ نتونستم ادامه بدم سرمو پایین انداختم ...
فرهاد گه
فت:_ نشه یه دختر دیگه یه شیر زن مثل مادرش...
قطره اشک از رو گونه ام روی گلهای قالی افتاد...
فرهاد گفت:_ تو غصه چی رو میخوری؟؟
_ غصه وارث داشتن تو رو!
_ این همه باهات حرف زدم...دلیلی نیست هر روز به فکرش باشی ،اونی که باید بشه میشه و دست ما نیست...
_ لبخند تلخی زدم...
فرهاد خوابید و من به ماه که از پنجره پیدا بود خیره بودم ،صبح با حالت تهوع چشم باز کردم ..
فرهاد رفته بود و یه شاخه از گلهای نسترن تو باغچه روی بالشتم بود.. همون محبت های کوچیکش زندگی رو با عطر و بوی خاصش برام شیرین میکرد ...با عجله رفتم سمت دستشویی چیزی بالا نیاوردم اما رنگم زرد شده بود..از توالت بیرون رفتم و لـبه حوض نشستم...مشتی اب به صورتم کوبیدم که نگاهم به خانم بزرگ افتاد بالای ایوان پشت نرده ها خیره به من بود... شیرین عادت نداشت سحر خیز باشه ..اما انگار خبر بچه دوممون به گوش اونم رسیده بود... از پشت پنجره نگاهم میکرد.. سکینه برام سیـرابی گذاشته بود بپزه ...میگفتن ابشو بخورم حالت تهوع رو خوب میکنه ...شیرین چارقدی روی موهاش انداخت و اومد بیرون دمپایی هاشو پاش کرد و گفت : مبارک باشه.. لبخندی زدم و گفتم : ممنونم...
_ چشم و دل اربابی روشن ...دیشب تا حالا همه جا حرف اون بچه تو شکمته حالا که فرهاد خان شده ارباب.... پس همه چشم به راه اون پسرن...
بلند شدم.... پشتمو تکون دادم، هر چی باشه سالم بدنیا بیاد ...از کنارش رد میشدم که گفت : سالمیش مهمه اما الان پسر بودنش مهمتره.. تنمو به هر دلیلی میلرزوند.. تاعصر تو اتاقم موندم و تنبل شده بودم انگار ...سکینه کنارم مینشست و به درد دلم گوش میداد ..روزها جلو میرفتن ...همه جا خبر خوب بود که خانم عمارت داره یه پسر رو تو شکمش بزرگ میکنه ...شیرین بهونه هاش برای رد کردن خواستگارهاش تموم شده بود و حالا دیگه باید جواب یه خواستگار سمج رو میداد ...یه پسر تحصیل کرده شهری که همه از کمالاتش صحبت میکردن ..دوماه مثل برق و باد جلو رفت ...تابستون گرم و طاقت فرسا که فقط با اب دوغ خیارهای ظهر دلمون رو خنک میکرد...گاهی از گرما روزی ده بار تـنمو میشستم ..خانم بزرگ میگفت طبع پسر گرمه و داره تنمو میسوزونه ...خودمم باورم شده بود پسر باردارم . رو به فرهاد گفتم : نمیشه امروز دیگه نری بیرون عمارت؟اخی گفت :_ کار واجبی دارم! فردا هم خواستگار شیرین میرسه عمارت ،اگه دختره بهونه نچینه ازدواجش به نفع ما هم هست.. اون پدرش تاجرگندم و تو این روزها که کشت کم شده میتونیم راحت انبارمون رو پر کنیم..
ادامه ساعت ۹شب...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_نودویک
خم شدم نزدیک گوشش گفتم: میخوای ازدواج تـجاری راه بندازی ؟!!!
فرهاد از جمله ام خنده اش گرفت و گفت: بیچاره اون تاجری که قراره شوهر شیرین بشه ، نگاهی به شـکمم انداخت، برجسته شده بود و باید تو ماه چهارم میبومدم... گفتم_ من که دلم اب نمیخوره، شیرین اینم ردمیکنه...
_ حق انتخابش کوتاه شده، حامی ای نداره، رو حرف ارباب هم که نمیتونه حرف بزنه...
چه با غرور گفت ارباب،چشم هامو ریز کردم :_ چه ارباب خـشنی،پوزخندی زد و گفت : خـشن بودن بهم میاد ؟
_ نه همون دل صاف و دل روشن برازنده توست...
با محبت نگاهم کرد...
چشم هام گرم خواب میشد و داشت خوابم میبرد که زیر دلم درد بدی رو حس کردم، اون درد اشنا بود درست مثل درد موقع زایمان... نفس عمیقی کشیدم به پهلو چرخیدم تا بهتر بشم اما انگار درد به خوابیدن من مرتبط نبود... تو جا نشستم..فرهاد نگران نگاهم کرد، اولش نخواستم نگرانش کنم اما با خـیس شدن زیرم ترس ورم داشت...
دست که کشیدم خون بود، فرهاد با ترس به دستم نگاه کرد، قابله میگفت درد سقط دشوارتر از درد زایمانه.. جیغ کشیدم،از ترس ناله کردم، فرهاد سکینه رو خبر کرد تا قابله رو بیارن ..دلم درد میکرد و به سمت کمرم میرفت...دستمو به سمت....
فرهاد گفت : اروم باش ....
_ فرهاد من میترسم ...فرهاد از من بیشتر ترسیده بود ،خانم بزرگنفس زنان تو چهارچوب در ایستاد و گفت : خونه مون خراب شده چی میگن حال ریحان بده ؟ فرهاد به روی خانم بزرگ خیره گفت : نزار براش اتفاقی بیوفته خانمبزرگ... خون رو که دید به صورت خودش چنگی انداخت... خاک بر سرمون شده... به صدای خانم بزرگ شیرین و مادرش تو اتاق بودن...شیرین پیراهن سفید تـنش کرده بود... شاید واقعا اینبار چشم به راه خواستگارش بود... از درد ناله کردم، نفسم بالا نمیومد،خانم بزرگ گندم رو سپرد بیرون نگه دارن تا نترسه ...خون ریزی تمومی نداشت...تمام صورتم خیس عرق شده بود... هر از گاهی که آرومتر میگرفت با گریه التماس خدا میکردم... قابله با عجله رسید...غـضب خانم بزرگ رو که دید اب دهنشو قورت داد و جلوتر اومد اون وضعیت برای اون اشنا بود...اشاره کرد بیرون برن و درب رو ببندن ..فرهاد هنوز خیره به من بود ...خانم بزرگ به بیرون هدایتش کرد و صدای بسته شدن درب تکونم داد.. قابله اهی کشید و گفت : داری زایمان میکنی ...داری سقـطش میکنی ..دستمو روی دستش کشیدم و بین اون همه درد نالیدم فقط نزار سقـط بشه!
_ از روت شرمنده ام کاری ازم برنمیاد...با این شـدت خون ریزی اون بچه نمیمونه ...
_ تو رو خدا دلم میگه اون پسره ...
صدام اون عمارت رو میلرزوند.. قابله شکمم رو فشار داد و گفت: باید خودتم تلاش کنی... نمیخواستم ...بالشت رو به دندون گرفتم صدام خـفه شده بود... تـنم جونی نداشت و رمقش بریده شده بود... چشم هام سیاهی میرفت سکینه بالا سرم زار میزد برای بی کسی من و بدبختی هایی که کشیده بودم ...چشم هام که روی هم میرفت با سیلی سکینه بهم شک وارد میشد و برق خواب از سرم میپرید ..
سکینه صدام میزد و گفت: خانم دردت به جون من بیدار شو یچیزی بگو!!!
صدای سکینه رو میشنیدم اما نمیتونستم پاسخ بدم درد بدی بود از لحاظ روحی دردم بیشتر بود...سکینه گریه میکرد و ناله کنان التماس قابله میکرد....پسرمو بدنیا آورد... دردهام همون لحظه تموم شد... انگار از اولم دردی نبوده... قابله دست و پاهاش میلرزید و گفت : پسر بود، هزاربار صداش تو سرم اکو شد پسر بود پسر ...پسر ...
یه شـوک بدی بهم وارد شد ...سکینه شونه هامو میمالید و من فقط نگاهشون میکردم...قابله چادرشو دور کمـرش حلقه کرد و گفت : چطور به خانم بزرگ بگم؟ سکینه دستهاشو تکون داد...من که نمیتونم بگم خانم بزرگ خودش دلش طاقت نیاورد و اومد داخل هراسان بود و به ما چشم دوخت...
سرشو پایین انداخت بچه رو جلوتر هـل داد و گفت : پسر بوده ...صدای گریه های خانم بزرگ بلند شد دو دستی تو سرش کوبید و گفت : نتونستی بچه رو نگه داری تو کشتیش به دیوار تکیه داد و زمین نشست ...مادر شیرین کنارش ایستاد دلیل اون گریه رو هنوز نمیدونست و میخواست سردر بیاره...
قابله بچهرو به سکینه داد :_ ببر چالش کن... سکینه دستهاش میلرزید و بلند شد..پتو رو روی سرم کشیدم و زیرش به درد خودم گریستم ...انقدر اون زیر موندم که خوابم برده بود ...از درد و اون همه فشـار بی هوش شده بودم.. تو عالم خواب و بیدار فرهاد رو میدیدم که شیرین با رخت سفید عروسی کنارش ایستاده...
شکمش بزرگ بود و مدام میگفت فرهاد برات پسر میارم... باترس از جا پریدم .. همه جا تاریک بود صدایی نمیومد من مرده بودم؟؟ چرا هیچکسی نبود ؟؟اب دهنمو با ترس قورت دادم لـبهامو از هم جدا کردم_ فرهاد... فرهاد...
برق ها یهو روشن شد و فرهاد از رو تخت پایین اومد...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_نودودو
_ اینجام عزیزم اینجام...
_ چی شد پسرم مرد ؟
_ گریه نکن خداروشکر خودت سالمی.. تو برام مهمی بازم حامله میشی...
_ میترسم این روزها.. نمیدونم چرا میترسم؟؟
_ تا من هستم از چیزی نترس...
_ تو این گرما مگه مجبوری پتو بکـشی ؟
چشم هاش برام میخندید ...
_ چرا باید این اتفاق برای من میوفتاد؟؟
با عصبانیت گفت : اگه یکبار دیگه در موردش حرف بزنی از اینجا میرم و دیگه بر نمیگردم...
فرهاد ادمی نبود که بخواد یه حرف رو دوبار به زبون بیاره... لبمو گزیدم با محبت نگاهم کرد...
_ چیزی نخوردی رنگ به رو نداری بزار سکینه رو خبر کنم برات یچیزی بیارن...
_ از گلوم پایین نمیره
_ اگه اینطور بخوای چه کنم چه کنم راه بنداری که نمیشه زندگی کرد ...اون عمرش بدنیا نبود ...مگه میشه با خدا هم جنگید آهی؟پتو رو سرم کشیدم و چشم هامو بستم تا اشک هامو نبینه... اونشب،پر بود از صدای درد و ناله ...صبح شده بود و سر و صدا عمارت رو برداشته بود ..خانم بزرگ دل و دماغشو نداشت و خواستگاری شیرین بهم خورده بود ..گاهی ازخواب های خودم میترسیدم ترس از دست دادن فرهاد!!!تو رختخواب نشستم، فرهاد رفته بود اما عطرش تو اتاق پر بود... تصور نمیکردم بتونم اون روزها رو فراموش کنم و دوباره بتونم سرپا بشم،چشم هامو به درب دوختم ..با یاداوری روز قبل دلم به درد میومد ..صدای سکینه بود، دختر هارو دعوا میکرد تندتر حیاط رو جارو بزنن از لای در نگاه کرد و دید بیدارم با روی باز اومد داخل ..هنونطور که اتاق رو مرتب میکرد گفت : گفتم براتون کاچی بپزن و بیارن سقـط و زایمان فرقی نداره دردش که یکی بوده سرمو به دیوار پشتم تکیه دادم و دم زدم :_ گندم رو بیار ...
_ چشم ...
طولی نکشید خانم بزرگ جای گندم اومد داخل ،باهام سر سنگین بود و گفت : گندم رو فرهاد برده شهر... یهو به خودم اومدم _ چرا ؟
_میخواست براش کفش بخره، میگفت اندازه اون پاهای قد فندوقش کفش تق تقی اوردن پاشنه دار و پاپیون دار با تصور اون کفش ها لبخندی زدم...
خانم بزرگ اهی کشید:_ زود سرپا شو دختر تو خیلی فرصت داری... با غصه خوردن داغت نمیخوابه.. بلند شو تو زن اربابی ،تو خانم عمارتی، تو مادر وارث اینده ای ..قوی باش، دوباره باردار شو .. اون دم کـرده رو قابله گذاشته تا وقتی حامله نشدی هر روز میخوری.. بیرون میرفت که لـبهام رو از هم جدا کردم_ خانم جون ...
اولین بار بود خانمجون صداش میزدم..
خانم بزرگ نچرخید و با وقار تو صداش گفت : جانم ؟_ منو ببخشید...
_ تو مقصر نیستی قوی باش دستشو برام بلند کرد و بیرون رفت.. شونه هاش میلرزید و مشخص بود داره گریه میکنه... ده روز از اتاق پامو بیرون نزاشتم و با کسی حرف هم نمیزدم قرار بود شب خواستگار شیرین بیاد از صبح تدارک شام میدیدن و داشتن برای دام انداختن اون مرد دام پهن میکردن... بهترین محصولات باغات خودمون رو میاوردن و مادر شیرین باید میپسندید!
فرهاد لباسهاشو عوض کرد و گفت : اماده نشدی ریحان ؟بهش خیره بودم ...
_ نه اینجا بمونم بهتره!
به سمتم اومد.. دستشو برام دراز کرد، دستشو گرفتم و بلند شدم....
روبروم ایستاد ...
_ من میخوام کنارم باشی...
_ هنوز اوضاعم مناسب نیست ...
_ یعنی میخوای تنها باشم؟
_ نه ...
_ پس اماده شو نمیتونستم دل کسی رو که جونم بود رو بشکنم پیراهن چین دار گل دار سرمه ای که خیلی وقت بود فرهاد برام خـریده بود رو تـنم کردم... موهامو دورم ریختم و اون روز طلاهامو اویزم کردم... میخواستمکنار فرهادم بدرخشم ...
فرهاد به چشم های سرمه کشیده ام نگاهی انداخت لبخند رضایت رو لبهاش جا گرفت و راهی اتاق مهمان شدیم... گندم با پیراهن و کفش های تق تقیش ایوان رو بالا و پایین میکرد... از دور به سمتم دوید، دستهامو باز کردم و بعد چند روز محکم بغل گرفتمش چرخوندمش و گفتم : عزیز دلم چقدر تو شیرینی صدای شیرین از پشت سرم بود و گفت : این منم شیرین عمارت!
چقدر به خودش رسیده بود و خوشگل شده بود ...
نگاهشو به طلاهام دوخت :_ زرق و برق انداختی؟
فرهاد گندم رو بغـل گرفت و به سمت اتاق رفت...
نخواستم اونروز مهم براش خراب بشه من برعکس اون براش ارزوی خوشبختی داشتم...
به جلو راه افتادم پشت سرم میومد و صداش رو واضح میشنیدم!
_ عمارت بی وارث ارزشی نداره، کاش عوض این همه طلا یه پسر میاوردی هم خیال خانم بزرگ راحت میشد هم فرهاد، فقط من میدونم چقدر تو چشم های فرهاد غم هست!!!دلم نمیخواست با شیرین دهن به دهن بدم ،اما هنوز به اتاق نرسیده بودم که گفت : انگار روزهای اخریه که تو عمارتی!چشم انتطار زنی باش که بیاد و پسر بزاد... عصبانی شدم انگار همه اون روزهای سخت و همه اون گریه ها رو میخواستم سر یکی تلـافی کنم...
به سمتش چرخیدم زیر بازوشو چنان چـنگ زدم که ناله اش بلند شد ..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا نرفتهها، از این زاویه حرم رو دیده بودین؟ :)
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌱امروز به خودت یاداوری کن :
زندگی بدون چالش،محاله
این تو هستی که باید قوی بشی
تا چالشهارو حل کنی 🫶🏻😘💖
🪴روزتون زیبا
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_نودوسه
خودشو بالا کشید تا درد کمتری حس کنه و با چشم هایی که داشت ازحدقه بیرون میزد نگاهش کردم!_ حواست باشه جلوت کی ایستاده ای من زن اربابتم عـصبانیم نکن که جارو و دستمال بدم دستت نوکریمو بکنی... خودم بیشتر از اون ریحان عصبی متعجب بودم ،من تونسته بودم جوری به شیرین نگاه کنم که بترسه یه قدم عقب رفت ...
_ من منظوری نداشتم ...
بادی تو غبغب انداختم و رفتم داخل.. خانم بزرگ با دیدنم لبخندی زد و دست کشید تا کنارش بشینم ...قلیون میکشید و دودش رو به هوا فوت میکرد... شیرین بی صدا کنار مادرش نشست ..
فرهاد انگشتر ارباب رو تو انگشتش چرخوند و گفت : شیرین سن و سالت داره میره بالا این پسر ادم حسابی!شانس بهت رو اورده ببینش اگه مهرش به دلته انگشتر دستت کنن ..
شیرین سرش رو پایین انداخت مکث کوتاهی داشت و گفت : چشم ارباب... غلیظ گفت ارباب ..
مادرش با خوشحالی که تو صداش موج میزد گفت : خدا کنه خوشبخت بشی مادر... شیرین زیر چشمی نگاهم میکرد و من گاهی با اخم نگاهشو پس میزدم... بالاخره خبر اوردن که داماد رسید،بوق ماشینش جلوتر از خودش میومد...
فرهاد اشاره کرد مادر شیرین برای خوش امد گویی بره... اولین بار بود که میدیدم فرهاد روی اون صندلی مخمل دوزی شده مینشینه ...یه اخمی تو نگاهش بود یه حالت خاصی داشت،چه ابهتی داشت...
خواستگار شیرین واقعا پسر لایقی بود و شیرین خوش شانس بود.. بعد از صرف شام و کلی بگو و مگو و بیشتر حساب و کتاب گندم و آرد ..بالاخره پدر داماد لب باز کرد برای خواستگاری پسرش ابوذر! ابوذر کت و شلوار پوشیده و مرتب بود...
ازهمون اول با حیا و چشم پاک بود...مادر شیرین سوالاتی داشت که از قبل به فرهاد سپرده بود....واقعا انگار قسمت بود و برای صحبت که راهی حیاط شدن چقدر کنار هم بهم میومدن...از پشت پنجره به بهونه اب خوردن دیدشون زدم..
شیرین سوار تاب بود و ابوذر طناب تاب تو دستش بود.. اونشب قرار شد برن و با خبر فرهاد برگردن ...شیرین هم دلش انگار رضا بود، چون گاهی گونه هاش سرخ میشد...خانم بزرگ بعد از رفتنشون چایشو سر کشید و رو به فرهاد گفت: انشالله که خیر باشه،فرهاد سرشو تکون داد، هنوز کلمه ای نگفته بود که شیرین گفت: با اجازه ارباب من جوابم مثبته... گوش هام درست میشنیدن بالاخره جوابش مثبت بود...خنده رو لـبهام نشست و خندیدم. خبر نامزدی شیرین همه جا پیچید...دهن به دهن جلو رفت و من به ارامش رسیدم ...
فرهاد گفت: خیالم از بابت اون دختر هم راحت شد...
_ منم خیالم راحت شد...
_ بهتره یه چند روزی با من بیای شهر هم حال و هوات عوض میشه هم میتونی از نزدیک خانواده ابوذر رو ببینی!!!
چه پیشنهاد خوبی واقعا دلم میخواست از اون عمارت برم...دلم میخواست بال داشته باشم و پرواز کنم برم همون جایی که دلم میخواد ..خانم بزرگ از پیشنهاد فرهاد استقبال نکرد،به زانوی پاش اشاره کرد:_ من که نه پای راه رفتن دارم نه دل اونجا رو..شماها برید خوش بگذرونید.. گندم با برگ درخت ها و مورچه ها بازی میکرد..مورچه از پاهاش بالا میرفتن و بدو بدو میومد سمت ما تا نشون بده و با یه هیجانی فرار میکرد ...فرهاد حرف مادرشو تایید کرد:_ منم نمیخوام بهتون فشار بیارم..
_ تو واقعا لایق ارباب بودنی...
_ ممنون هر کسی زیر دست شما بزرگ بشه با لیاقت بزرگ میشه ،خانم بزرگ پشت چشمی نازک کرد_ پس پسر تو رو هم من بزرگ میکنم ...
تازه داشت یادم میرفت و خانم بزرگ بازم یاد اوری کرد، چیزی نگفتم و ادامه داد:_ گندم پیش من باشه ..بزار ریحان یکم حالش جا بیاد ..برو دختر برای خودت پارچه بخـر و بیار لباس بدوز استقبال کردم از پیشنـهادش...با چه ذوقی ساکمو بستم ..همش نگران بودم چیزی جا نزارم نمیخواستم بدون گندم برم اما نمیتونستمم مخالفت کنم با خانم بزرگ... اون بیشتر از من که به دخترم محبت میکردم، بهش محبت میکرد...گاهی النگوهاشو تو دست های کوچولوی دخترم میکرد و میگفت تو وارث این طلاها هستی ...
سکینه نگاهی به ساکم انداخت:_ همه چیز رو که اماده کردی...
_ کاش میشد تو رو هم میبردم ...
_ اونجا خدمتکار دارین، خدمتکار شهری ...
اخمی کردم بهش_ تو دوست منی سکینه نه خدمتکارم ..
_ نگو ریحان کلفت همون کلـفته دیگه..
_ نه اینطور نیست کنارم نشست آهی کشید:_ پیشونی نویس ما کلفت بوده و هست..
_ اتفاقا پیشونی نویست این بوده که دم خور زن ارباب باشی ،از حرفم هر دو با صدای بلند خندیدیم.. بعد از مدتها صدای خندهام تو فضا پر شد ،دلم برای اون ریحان تنگ شده بود ،بین خندهامون گفتم: مراقب دخترم باش ..دستهاشو روی چشمش گذاشت _ چشم به روی چشم هام...
وقتی داشتیم راهی میشدیم شیرین صورت مادرشو بوسید و گفت: کاش شما هم میومدی ..خانم بزرگ جواب کوبنده ای داد: _ مگه قراره ایل کشی کنید، یه ناهار مهمون اونا هستین تامادر و خواهرش تو رو ببینن...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_نودوچهار
شیرین از حرص لـبشو گزید و عقب جای گرفت.. راننده بدو بدو بطری اب رو عقب گذاشت و گفت : ارباب بریم ..استارت زد و ماشین از جا کنده شد ..چرخیدم به عمارت نگاه کردم چه خوب که دخترم خواب بود وگرنه نمیتونستم ازش دل بکنم... سکینه کاسه ای اب پشتمون پاشید و برامون دست تکون داد ..دورتر و دور میشدیم فرهاد جلو نشسته بود و همونطور که سرشو به صندلی تکیه داده بود ،خوابش برده بود ...شب قبل تا دیر وقت بالا سر کارگرا بود تا انبار رو جابجا کنن و کسری ها رو پیدا کنن تا خرید کنه... گاهی چقدر مظلوم میشد ،شالمو روی شونه هاش انداختم با اینکه هوا خوب بود ترسیدم باد از پنجره مریضش کنه ...تا برسیم شهر هزار بار شیرین تو آینه کوچیک جیبیش خودشو برانداز کرد و به هر فرصت روی لبهاش سرخاب میزد... خنده ام میگرفت از اون همه هیجانش ... یاد روزهای اول خودم افتادم که چطور هیجان داشتم و استرس !!خونه شهر انتظار مون رو میکشید به محض رسیدن سفره ناهار رو پهن کردن....
خوشحال بودن از دیدن من زن اربابشون ...منم با محبت بهشون سلام میکردم...
فرهاد نگاهم کرد: _ تا چای بخورم اماده شو میریم بازار ...
شیرین لبهاشو جمع کرد:_ الان خسته راهیم بزار فردا بریم...
فرهاد نگاهش کرد و گفت: من و ریحان میریم تو همینجا میمونی !!!
شیرین بدجور بهش برخوردعقب کشید و به بهونه چیدن وسایلش رفت سمت اتاق... فرهاد خندید و رو بهم گفت :فکر نمیکردم اون روز اونطور جوابشو بدی... چشم هامو ریز کردم:_ کدوم روز رو میگی ؟
خندید یکم که ارومتر شد جدی تو چشم هام زل زد :_ همون روز که گفتی خانم اربابی ...چه ذوقی کردم برای اون کلمات که از دهنت بیرون میومد...
اشک تو چشم هام حلقه زد و منم از ذکقش خوشحال شدم.. کلی پارچه و کفش خـریدم ..هرچیزی رو که خوشم میومد فرهاد با دست و دلبازی برام میخرید... عقب ماشین پر شده بود از وسایل من...مثل دختر بچه ها نگاهشون میکردم و کلی پارچه خریدم که با گندمم لباس ست بدوزیم.. همشکل و هم رنگمثل هم ...هوا تاریک بود که برگشتیم...یه حمام اب گرم خستیگمو فـراری داد ...صبح کله سحر بیدار شدیم... کت و دامن رسمی تـنم کردم و کفش های به قول گندم تق تقی ! فرهاد خواب الو نگاهی به من انداخت ریز خندید!
_ از الان اماده شدی ؟ جلوش چرخی زدم و گفتم : چطور شدم دامنم کوتاه بود به پاهام نگاهی انداخت و با اخم گفت: خیلی کوتاهه عوضش کن،،ولی شیرین همیشه میپوشید و مانعی نداشت براش... تو جا چرخید و بالشت رو با مــشت نرم کرد...
_ کوتاه نیست خیلی حساس شدی ...
_ با شیـطنت گفت : نکنه به منم میخوای دستور بدی زن ارباب ...
از حرفش خنده ام گرفت!_ نخیر فقط نظرتو خواستم بدونم...
_ منم که گفتم عوضش کن من عصبی میشم اگه کسی نگاه بد بهت بکنه...
تو دلم کیلو کیلو قند اب شد و چشمی گفتم دامن بلند تری تا مچ پاهام پوشیدم
بالاخره وقت رفتن بود شیرین استرس داشت هزار بار فوت کرد و دستهاشو بهم مالید تا رسیدیم ساختمون بزرگی وسط یه باغ چه برو بیایی داشتن یه تاجر به اون بزرگی دست گذاشته بود رو شیرین ما برای خوش امد گویی بیرون ایستاده بودن همه مرتب و تمیز مادر ابوذر زن میانسالی بود اما سن و سالش بهش نمیومد و خیلی جوون بود با چه شوقی جلو اومد چشم هاش برقی زد و گفت : تعریف نجابت و خانمی شما رو زیاد شنیدم دستمو فشرد و بوسه ای به گونه ام زد _ عروس خوش قدمی باش دستشو پشتم کشید سرفه کوتاهی کردم و خواستم چیزی بگم که دوباره گفت : ارباب خوش اومدین ما اینجا ارباب نداریم ولی مشتاق بودیم اربابی مثل شما رو ملاقات کنم دستشو جلو برد و با ادب و احترام به فرهاد دست داد طلاهاش نگین قرمز داشت و زیر نور خورشید میدرخشیدن ...
ابوذر یکم جا خورد و گفت : مادر ایشون خانم ارباب هستن شیرین اون یکیه! یهو مادرش جا خورد با دقت به شیرین نگاه کرد خودشو سریع جمع و جور کرد و گفت : ببخشید من نمیدونستم ...لبخند مصنوعی زد و دعوتمون کرد داخل ...شیرین جلو رفت یجوری تو ذوقش خورده بود ابوذر با عجله جلو اومد و با چشم و ابرو به مادرش اشاره کرد تا تحویل بگیردش... مادر ابوذر دستشو فشرد و گفت : عزیزم خوش اومدی هر دو لبخند زدن و رفتیم داخل ...
خدمتکارهاشون بلوز سفید و دامن مشکی تـنشون بود چه نظم خاصی داشتن دور هم روی مبل هاشون جای گرفتیم از سبک زندگیشون خیلی خوشم اومد اونا انگار سالها از ما جلوتر بودن ...
کنار فرهاد نشسته بودم کنارش حس غرور داشتم!!! یه نگاه عاشقانه بینمون رد و بدل شد... با احترام ازمون پذیرایی میکردن، مشخص بود مهر شیرین به دل ابوذر بد نشسته اما گاهی تو نگاه شیرین یه تردیدی موج میزد...
بعد از ناهار که همش با خجالت جلو میرفت خانواده ابوذر هم از راه رسیدن ..برادر و خواهرش بچه هاشون خیلی شیرین بودن و برام جالب بود که همشون فقط پسر بودن ...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_نودوپنج
دوتا پسر خواهرش داشت و سه تا برادرش ...قد و نیم قد و تو حیاط بازی میکردن ...پردهای حریر پنجره رو کنار زدم و نگاهشون کردم... کاش میشد تو عمارت ما هم اینطوری صدای پسرهای فرهاد بپیچه ... آهی میکشیدم که شیرین کنارم ایستاد دستپاچه بود و گفت : ریحان یه کمکی بکن...
نگاهش کردم تا اون روز اونطور نگاهم نکرده بود_ چی میخوای ؟
_ ابوذر میگه بریم تو حیاط بچرخیم..
_ خوب برو...
با چشم به فرهاد اشاره کرد:_ تو به فرهاد بگو تا اجازه بده ...
اولین بار ازم چیزی میخواست....هرچند ازش خاطرات خوبی نداشتم اما سمت فرهاد رفتم کنارش رفتم و نشستم
فرهاد سیبی میخورد و با گوشه چشم نگاهم کرد،اروم گفت : چی شده ؟
با تعجب گفتم : از کجا فهمیدی چیزی میخوام ؟
به سمتم چرخید:_ من از چشمهات همه چیز رو میفهممم ...
چشم هامو بستم _ پس دیگه نگاهت نمیکنم ....
به بهونه گذاشتن سیب تو پیش دستی خـم شد و با یه حالتی تو نگاهش نگاهم کرد:_ اون چشم ها دنیای منن نتونستم لبخند نزنم و لـبهام باز شدن و یادم رفت چی میخواستم بگم....
مادر ابوذر بیشتر از پدرش صحبت میکرد و مخاطبش فرهاد بود شیرین بهم اشاره میکرد و یهو یادم افتاد اروم نزدیکتر شدم به فرهاد ... ارباب من، نیم نگاهی بهم انداخت ...
_ اجازه میدی شیرین با ابوذر برن تو حیاط یکم بگردن؟؟ با ابرو گفت نه، خواستم دوباره درخواست کنم که اخـم تو ابروش کافی بود که تمومش کنم...
به شیرین اشاره کردم و شونه هاش آویز شد...
فرهاد سرپا شد با تشکر اذن رفتن رو خواست...روز خوبی بود اون سه روز خیلی عالی بود از دنیای غم و غصه بیرون رفته بودم فرهاد اخرین برگه رو هم امضا زد و رو بهم گفت : خبری از ابوذر نیست_ چرا نکنه پشیمون شدن؟؟در شان من نیست بخوام خبر بفرستم اگه تمایل داشته باشن میدونن ما داریم برمیگردیم ..شیرین بی صدا چشم دوخته بود به دهن فرهاد ..
روزها جلو میرفتن و پاییز رنگارنگش اومده بود ،خبر بارداریم یکبار دیگه همه رو خوشحال کرد...دوباره همون طور مثل قبل بودم ..با اشتها و علاقه زیادی به خوردن نمک ابغوره های مطبخ از دست من در امان نبود ...گندمم با شیرین زبونی هاش دلبری میکرد ..اینبار با روحیه خوب جلو میرفتم حس میکردم بازم پسر باردارم فرهاد به هر بهونه ای لباس میخرید و میاورد فرصت نشد اون پارچه ها رو بدوزم بخاطر بارداری چاق شده بودم همشون توی صندوق گوشه اتاقم خاک میخوردن یکیشو به سکینه دادم و چشم به راه بودم تنش کنه...
اما اونم داشت زیر پوستش اب میرفت هر دو باهم باردار بودیم حسابی چاق شده بودم و سنگین.. هیچ کسی نمیدونست چرا از روزی که از شهر برگشته بودیم خبری از ابوذر نبود ..شیرین مثل یه ادم افسرده تو اتاقش میموند و پیداش نبود..مادرش دست به دامن دعا نویس شده بود و هر روز یه چیزی رو بین اتاقش دود میداد!!!
شکمم برجسته شده بود و خبرش به گوشها میرسید فرهاد خوشحالتر از هرموقعی بود...روزی صدبار دعا میکردم که حداقل یه پسر باشه ..حداقل این همه استرس رو به جون بخـرم و یه پسر برام بدنیا بیاد.. دلم ضعف میرفت برای نمک،
اما خوردنشو برام ممنوع کرده بودن... داشتم باد میکردم.. گندم جلوتر اومد بالشت هارو پشتم چیدم تا گودی کمرمو پر کنه گندم دستهای کوچولوشو روی شکمم کشید و گفت : مامان اون تو برام داری داداش میاری ؟
_ اره عزیزم تو از خدا بخواه یه پسر باشه به زیبایی خودت ..گندم سرشو روی شکمم گذاشت ولی لبخند رو لبهاش ماسید و همونطور که نگاهم میکرد با اندوهی گفت : شیرین گفت دختر بودن خوب نیست دخترا همیشه اضافی هستن...با کلماتش چـنگ میزد به دل من.. موهای قشنگو نوازش کردم و با اشک چشم هام گفتم : اینطور نیست گاهی دخترا هزارتای یه پسر با ارزش هستن.. فقط ما ادم ها هستیم که داریم این تفاوت ها رو میزاریم ..گندم گوش میداد و من براش قصه هایی که همیشه تو گوشمون نجوا میکردن رو به زبون میاوردم.. زمستون سرد تموممیشد و بهار و قشنگی هاش از راه میرسید ..درختهای عمارت پر بودن از شکوفه های سفید بینشون قدم میزدم...مثل تو رویاهاشده بود، باد خنک که راه میوفتاد باد شکوفه ها و گلبرگ هارو به رقـص در میاورد...دامنم رو باز کردم و میچرخیدم یهو چشم هام سیاهی رفت .. نزدیک بود بیوفتم که فرهاد دستم و گرفت و کمک کرد سرپا بشم ...
_ به شکمت نگاه کن مراقب باش نفس عمیقی کشیدم و گفتم : خدا رحم کرد درخت رو چسبیدم تا تونستم نشستم نفس گرفتم... فرهاد کنارم جای گرفت و گفت : امروز چقدر خوشگلتر شدی...
فرهاد کنارم زیر سایه درخت نشست،کتشو دورم پیچید اندازه ام نبود با خنده گفت: چقدر خوشگلتر شدی با اخم نگاهش کردم ...
فقط دو ماه دیگه مونده بود تا پسرم بیاد تو بغلمون فرهاد یکم مکث کرد و گفت : بهار امسال یجوری دلگیره نمیدونم چرا اما حس میکنم امسال یه خبرای دیگه ای قراره بیوفته ...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_نودوشش
یهو با ترس نگاهش کردم...
_ منم حس میکنم این انرژی منفی رو حس میکنم .روی چمن های تازه و نم دار دراز کشید... بلند شو فرهاد بدن درد میگیری ..ولی اهمیتی نداد...
چشم هاشو بست و گفت: گوش بده.. چشم هاتو ببند..چشم هامو بستم و تازه داشتم میشنیدم..صدای بلبل بود و قناری بود، فرهاد نفس عمیقی کشید قفسه سینه اش بالا و پایین رفت ...
_ صدای طبیعت رو گوش بده
هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که صدای جیغ زنی عمارت رو پر کرد ..فرهاد ترسیده سرپا شد به من نگاهی کرد صدای مادر شیرین بود نتونستم با عجله بلند بشم
فرهاد بدو بدو شاخ و برگ رو کنار میزد و به سمت عمارت میدوید!!!
ترسیده بودم و رنگم پریده بود پاهام سست بودن ..صدای گریه گندم که اومد، دیگه نتونستم جلوتر برم چه بلایی سر دخترم اومده بود؟دستمو به شاخه ها گرفتم و فریاد میزدم،فرهاد رو صدا میزدم، زیر دلم تیر میکشید و درد بدی رو حس میکردم،هنوز برای شروع اون درد ها زود بود،برای زایمان خیلی زود بود.. با اشک چشم به برگها چنگ میزدیم و دلشوره گندم رو داشتم،اون درد برای من بدترین درد بود،سکینه مادری برام بود که همسن و سال خودم بود اما مثل یه مادر برام با ارزش بود سکینه با دیدنم تو صورت خودش زد و گفت: خاک برسرم چی شده ریحان آب دهنمم نمیتونستم قورت بدم کمک کرد سرپا بشم رنگ به رو نداشتم و دم زدم گندمم چی شده ؟
_ گندم صحیح و سلامته..
_ پس صدای چیه، اما درد امان نداد ادامه بدم..
_ اروم باش،شیرین از خدا بی خبر داشته خودشو حلق آويز میکرده مادرش به دادش رسیده...
ترسیدی ؟ افتادی ؟ چی شده ؟ به سمت عمارت قدم برمیداشتم شیرین تو ایوان پایین نشسته بود سرشو بین دست هاش گرفته بود و گریه میکرد...طناب دست مادرش بود و زار میزد..دخترم گندم فقط ترسیده بود،فرهاد بالا سر شیرین عصبی راه میرفت..
_ فقط همین بلا مونده سرم بیاری که بشینن همه جا بگن شیرین تو عمارت فرهاد خودکشی کرده...تو چت شده هزارتا خواستگارو رد کردی..حالا یکی پیدا شده تو رو رد کرده ..شیرین یهو مثل برق گرفته ها روبروی فرهاد ایستاد،چه جرئتی که تونست تو چشم هاش زل بزنه،فرهاد هم مثل ما شوکه شد،شیرین اشک هاشو کنار زد و گفت:_ تو یکبار شد از خودت بپرسی تو دل من چی گذشته؟یکبار به خودت گفتی این دختر از بچگـی چه ارزویی داشته؟ ابوذر و صدتا مثل اون نمیتونن ثانیه ای دل منو بدست بیارن،من دلمو تو همون سالهایی که یه پسر بچه بودی جا گذاشتم،همونجایی که برای اولین بار فهمیدم عشق چیه و عاشق کیه،تو شاید یادت نیاد،اما من خوب یادمه،اونشبی که اولین خواستگار درب خونه مون رو زد من توی صورت اون پی تو میگشتم،من تو لابه لای حرف هاش پی صدای تو بودم،تو یادت نمیاد اما من هربار لباس عروس میدیدم به تو فکر میکردم،من با تو وخاطرات و رویای تو بزرگشدم..فرهادبهش خیره بود،برای ثانیه هایی دردهامو فراموش کردم و خیره به اونا موندم،فرهاد چیزی نمیگفت اما دل شیرین خیلی پر بود شیرین مـشتشو روی کتف فرهاد زد:_ تو سنگدلی،تو یکبارم به من فکر نکردی..حالا فکر میکنی بخاطر ابوذر...نه بخاطر فرهادخان،بخاطر فرهاد خان سنگدلی که میدونه دوستش دارم و باز میخواد دستمو بزاره تو دست یکی دیگه..بخاطر فرهادی که با نوازش بانوش قلبمو به درد میاره،اره من حسودم به عشق تو حسادت میکنم به اینکه تو رو ندارم حسادت میکنم اشک های شیرین تمام صورتشو پر کرده بود.. دردمم زیاد شد و جیغی کشیدم همه نگاها به سمت من چرخید خانم بزرگ رو دیدم که بی تفاوت به گندم که میخواست کنارش باشه به سمتم میومد..پادردش رو فراموش کرده بود،دستی به روی شکمم کشید و گفت : قابله رو خبر کن یکی نیست!!!فقط دستم رو به سمت فرهاد دراز کردم بار دیگه سقف اون عمارت داشت روی سرمون خراب میشد و چقدر بد بود چقدر تلخ بود...تا قابله برسه از درد مینالیدم..فرهاد بالای سرم موهامو نوازش کنان گفت: هراتفاقی بیوفته فقط خودت سالم بمون صدامو صاف کردم:_ یادته امروز چی گفتی،انگار بهار برای من بهار نیست، این سفیدی شکوفه ها مثل سفیدی برف و سرد و یخ بندونه..
_ حرف نزن شده اسمون رو به زمین میارم، نمیزارم اتفاقی برات بیوفته..شیرین با چشم های قـرمز به درب تکیه داده بود و خیره به من بود..
قابله دستپاچه اومد با ناراحتی گفت : هنوز جای امید هست، یچیزی دست سکینه داد و گفت: زود دم کن باید بخوره میدونستم داره اتفاقی میوفته حسش میکردم اون روزها انگار همه چیز رو میفهمیدم، فرهاد قابله رو به عقب کشیدعصبی بود تو چشم هاش خون حلقه زده بود،من زنمو سالم میخوام قابله دستهاشو بهم مالید ارباب من،استغفرالله خدا نیستم هرچی از دستم بر بیاد چشم...
_ همه کار بکن فرهاد یچیزی رو حس کرده بود که اونطور بهم ریخته بود، قابله بهم نگاه کرد ...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوستان عزیزم سلام حالتون چطوره؟میخواستم چند نکته رو بگم ؛
🔺گاهی بعضی از اعضا میاین و میگین که داستان نصفس چرا🤔در صورتیکه همه داستانهای ما کامله.
🔺ودوم اینکه چرا پیامی برا ما نمیاد ،در صورتیکه ما داستانها رو اگر خدا بخواد سر وقت و هر تایم میذاریم.
🔺یا اینکه داستانها قاطی پاتی شده
🔺و یا اینکه سنجاق کانال براتون نمیاد و پریده
❌ابن قبیل مسایل از مشکلات ایتاس ،کانال و یک بار حذف کنید و دوباره عضو بشید.برای عضو شدن روی لینک زیر بزنید
👇👇👇
@dastansaraaa
(میتونید این پیام و ذخیره داشته باشین برای چنین مواقعی😘)
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_نودوهفت
با چشم هام التماسش کردم چیزی نگه ..هیچ کسی از اون راز من باخبر نبود،قابله لبهاشو از هم باز کرد، ارباب من همون روز که خانم باردار بود و سـقط کرد بهش گفتم به خودش گفتم بلند فـریاد زدم _ ساکت باش چیزی نگو
همه تعجب کرده بودن من چی میدونستم که اونا نمیدونستن،فرهاد بهم چشم دوخت از اون نگاهاش ترسیدم و گفت : ساکت باش ریحان ..
قابله دستپاچه بود و خانم بزرگ با فریاد گفت : چخبره اینجایکی یچیزی بگه ...
قابله با تاسف نگاهم کرد،خانم شرمندتم اما نمیخوام بیوفته گردنم من چهارتا یتیم دارم بعدِ من کسی رو ندارن و به فرهاد گفت : همون روزهم گفتم به ریحان خانم که براتون حاملگی خطرناکه ،کسی رو داشتم که پسر حامله میشد سقط میکرد و مثل شما بود..به خانمگفتم اگه این پسر بدنیا هم بیاد محال خون ریزی شما قطع بشه فرهاد یه قدم جلوتر اومد_ چی میگی ؟
_ من مقصر نیستم بخدا من هـشدار دادم، منمادرم مادربزرگم قابله بودن از بچگی زن حامله دیدم و میدونم چی میگم هزارنفر با داروهای من حامله شدن اما خانم نخواست قبول کنه و بهم هشدار داد اگه به کسی چیزی بگم روزگارم رو سیاه میکنه ...
فرهاد نگاهم کرد،اون نگاهاش از صدتا فریاد بدتر بود و عصبی درب رو با لگد باز کرد و بیرون رفت ...
صدای هق هق هام اتاق رو پر کردن،
خانم بزرگ رو به قابله گفت: هرکاری میتونی بکن ..
بیرون رفت و گندمم را هم برد .. شیرین هنوز اونجا بود،اون روز هردو برای عشقی میسوختیم ..برای دردی که قلبهامون برامون روا دونسته بودن..
طعم تلخ اشک هامو میچشیدم انگار یکم بهتر شده بودم دردهام کمتر شده بود ...اما حس بدی داشتم.. قابله هزارتا دستور به سکینه داد، سکینه جوشنده امو کمک کرد خوردم و به قابله گفت: ارباب گفت از اینجا تکون نمیخوری تا ریحان خوب بشه
_ بچه هام چی میشن ؟
_ فرستاده بیارنشون اینجا اتاق پشتی رو براتون فرش کردن!!!
قابله کنارم زانو زد دیدی خانم چطور منو پاگـیر خودخواهیت کردی ؟
_ چه خودخواهی؟ مگه پسر خواستن وارث داشتن خودخواهیه؟ اره من خودخواهم..
ناراحت شد از گله اش و گفت : نمیخواستم ناراحتت کنم ،نمیخوام دلت بشکنه اما چه کنم که چاره ای نیست من اگه نمیگفتم ارباب روزگارمو سیاه میکرد..
_ از تو گله ندارم ..
_ پس قول بده سرپا بشی جان گندمت سرپا شو ...
لبخند تلخی زدم ،سکینه کمک کرد به دیوار پشتم تکیه بدم.. عمارت دلشوره منو داشتن...
هوا تاریک میشد و کسی حتی تو حیاط دیده نمیشد،سکینه کنارم نشست خودش با اینکه حامله بود ولی برای من دلسوزی میکرد و گفت: خدا بزرگه!
_ سکینه خسته شدی برو یکم بخواب..
_ تا شما خوب نشی خواب به چشم هام نمیاد ...
_ برو به خودت و بچه تو شکمت رحم کن..
_ بچه رو میخوام چیکار وقتی خانم نباشه، وقتی خانم بلایی سرش بیاد ..
_ من خوب میشم..
_ خدا کنه.. اشک چشم هاش میریخت.. فرهاد رفته بود و نمیومد به زور چند قاشق شام خوردم ،رو به سکینه گفتم : فرهاد کجاست ؟
_ تو اتاق خانم بزرگ ..
_ رفتی بهش بگو بیاد..
_ جرئت ندارم خیلی دلخوره ازتون ..هر کسی سمتش میره چیزی میگه.. سر شام هم بشقاب رو از پنجره انداخت بیرون، گفت چرا نمک نداره..غذا همون غذای همیشگی بود اما ارباب بهونه گرفت...
_ اون اربابه بهش نمیشه خـرده گرفت..
بگو ریحان چشم به راهته ،چشمم به درب خشک شد و خبری از فرهاد نبود صدای اذان دم صبح بود سکینه پایین پاهام خوابیده بود ،تو جا نشستم حال درستی نداشتم حس میکردم تب کردم تنم خیس عرق بود دستمو دراز کردم لای پنجره رو باز کردم تا نفس بکشم سکینه اروم گفت : تـنت عرق داره مریض میشی خانم...
از هوای خنک بیرون نفس کشیدم و گفتم : تـنم مثل کوره شده دارم میسوزم ..
_ برم یکی رو خبر کنم..
_ نه اونا میخوان به زور بچه امو بیرون بکشن ..اما این بچه الان بیاد بیرون زنده نمیمونه..
_ خانم یوقت زبونم لال بلایی سر خودت نیاری ؟
_ خوب میشم فقط به کسی چیزی نگو
چشم هام دوباره گرم خواب بود.. سکینه میگفت سه روز تمام تو تب میسوختم و چیزی یادم نبود بعد سه روز تبم قطع شده بود و چشم هام رو اروم باز کردم.. بالای سرم فرهاد نشسته بود با دیدنش قند تو دلم اب شد و گفتم : اینجایی مثل برق گرفته ها از جا پرید یه لحظه ترسیدم فکر کردم لابد مردم ..فرهاد دستشو جلو اورد:!_ ریحان بیدار شدی ؟دستشو روی سرم کشید ..
چرا چشم هاش اونطوری شده بود با ترس نگاهش میکردم یهو یادم افتاد و با عجله به شکمم خیره شدم بچه هنوز تو شکمم بود..ثانیه ای نفس راحت کشیدم.. فرهاد گفت : خوبی ؟ تو منو کشتی ریحان
_ چی شده من فقط خواب بودم...
_ سه روزه تو تب داری میسوزی و نیستی
سه روزه دهنم به اب نخورده با خدا عهد کردم ،تا بیدار بشی تا تبت قطع بشه.. خوبی الان؟تو داشتی میسوختی همش هزیون میگفتی!!!
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_نودوهشت
لبهام خشک بودن و زبونم درست نمیچرخید
معلوم بود خیلی وقته اب نخوردم فرهاد پارچ گلی رو جلو کشید برام اب ریخت و گفت : بخور..
برات طبیب اوردم از شهر بخاطر حاملگیت نمیشد بهت چیزی بدن سه روزه بالا سرتم سه روزه پلک هام روی هم نرفته تو چطور تونستی این نامردی رو در حق من انجام بدی من روز و شب نداشتم ریحان...
دستهام جونی نداشت که بخوام ازش دلجویی کنم فقط نگاهش میکردم فرهاد نفسش بند اومده بود از ترس و خوشحالی من که چیزی یادم نمیومد... همه کم کم دورم جمع شدن همه نگران من بودن و من نگران بچه ام ..دستمو مدام روی شکمم میکشیدم تکون نمیخورد نگران به سکینه گفتم: برام یچیز شیرین بیار بخورم بغض کرده بودم و دم زدم بچه ام تکون نمیخوره ..
شیرین دورتر از همه بود و گفت: _ چیزی نیست دکتر گفت بخاطر داروهاییه که بهت داده بچه اتم خوابیده ولی باز دلم اروم نگرفت به خانم بزرگ چشم دوختم دستی به سرم کشید چشم های اونم از بی خوابی قرمز بود...نمیتونستم درک کنم به اونا چی گذشته بود..خبر سلامتیم به همه گوش همه رسید ..افتاب که بالا اومد مردم ابادی از سر علاقه و محبت برای عیادتم میومدن.. دستور خانم بزرگ بود چیزی نخورم..میترسیدم این وسط مـسمومم کنن..
دکتر کلی دارو داده بود که باید میخوردم..
میدونستم برای بچه ضرر داره و دور از چشم همه میریختمشون دور یه مشت الو خیس شده تو دهنم ریختم.. تنم از ترشیش لرزید ..گندم تو عالم بچگی هاش خبر از چیزی نداشت با خنده گفت : مامان چی شده ؟
گندم فقط تو اون شرایط حالمو خوب میکرد ..گندم برام عزیزتر از هر چیزی بود اون هـدیه قشنگخدا بود یه چیزی داشت که وقتی نگاهش میکردم تمام غم های عالم فراموشم میشد ...یه لقمه نون و پنیر خوردم دلم میخواست فقط دراز بکشم خانم بزرگ میگفت چشمم کردن و میخواستن برام گوسفند قربونی کنن ..دم دمای ظهر بود که سر و کله فرهاد پیدا شد داشتم برای بچه تو شکمم قصه تعریف میکردم ..سر و پاش خاکی بود دست و پاشو تکون داد و گفت : ناهار نخوردین ؟با سر گفتم: نه !!گوسفند قربونی دارن میکنن برات گوشتشو کباب میکنن ..دستشو گرفتم:نگاهم کرد یه آهی کشیدم!
_ از من ناراحتی ؟ روبروم نشست ..
_ چرا باید ناراحت باشم ؟
_ چشمهات میگن!
خنده اش گرفت و جدی گفت: اره تو چطور تنها تصمیم گرفتی بچه دار بشی، وقتی برات خطرناک بوده پس هنوز یادش بود که قابله چی گفته ..
یکم مکث کردم من میخوام تو وارث داشته باشی ،میخوام اربابی باشی که قدرتت پسرات باشن، مثل خودت یه شیرمرد بار بیارم، مثل خانم بزرگ خانمی عمارت رو بکنم که پسرام توش هستن ..
با افتخار بگم من مادر فلانی هستم ...
_ اینا هیچ کدوم دلیل نمیشه تو نمیدونی من چقدر دوستت دارم تو نمیدونی چقدر برای من مهمی!!
_ میدونم اما تو یه راه چاره جلو پام بزار..
_ الان ؟ الان که آردتو ریختی و الکتو اویختی الان که نبریده دوختی به حال و روزت نگاه کن ...دوماه تا زایمانت مونده و هر روز باید هزاربار بـمیرم و زنده بشم.. هربار میبینمت باید چهارستون تنم بلرزه که مبادا اتفاقی برات بیوفته تو در حق من بدی کردی تو دست گذاشتی رو نقطه ضعفم!!!دست گذاشتی رو دارو ندارم.. منظورش از اونا من بودم چقدر قشنگ حرف میزد بغضمو فـرو خوردم و گفتم : برای بودن و داشتن تو این کارو کردم..
از در و دیوار عمارت زبون در میومد که تو وارث میخوای یهو صداشو بلند کرد و سرم غرید:_ من نمیخوام کی گفته وارث تویی، من مگه چقدر عمر دارم که بخوام با کله شقی های تو تمومش کنم.. من خوشیو خوشبختی رو کنار تو میخوام.. وقتی برام پول و املاک با ارزشه که تو کنارم بایستی.. که دستمو بگیری ..
سرمو پایین انداختم ..
فرهاد کلافه تو اتاق راه رفت چـنگی تو موهاش زد و گفت : به من بد کردی ریحان ...
_ اینجور نگو ناراحتم میکنی ..
با خشم نگاهم کرد رگ گردنش برجـسته شده بود .._ تو با من چیکار کردی ؟ ناراحتم نکردی؟
فقط سکوت کردم .. یکم به خودش اومد ارومتر که شد ،فقط کنارم بمون ریحان، فقط همین ..معطل نکرد و بیرون رفت.. چـنگی تو موهام زدم...از شدت ناراحتی موهای خودمو کندم ..موهام بین انگشت هام جمع شده بود ..رختخواب رو کنار پرت کردم و بلند شدم برای خوابیدن فرصت نبود..باید سرپا میشدم.. سکینه رو صدا میزدم...با اون شکم طول میکشید بالا بیاد ..پله ها براش خیلی طاقت فرسا بود.. نفس زنان که دیدمش از خودم خجالت کشیدم با خجالت عرق رو روی پیشونیش دیدم ببخشید نباید هلت میکردم...
دیگه نیا بالا یکی رو بگو تو این ماه و ماه دیگه بیاد کمکم ..خودتم روزا دیگه نمیخواد بیای بیرون تو اتاقت بمون ... _نمیشه خانم...
_ هر کسی حرفی زد بگو خانم ارباب گفته،
با غروری گفتم: هر کسی بهت اخم کرد بگو خانم ارباب دستور داده ...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-با این همه مشکل کنار میام..
امام رضا من یه کربلا میخوام♥️
#۱۹روزتااربعین
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
(دوستان داستانسرا ،خانمهای گلم،اگر هر کدوم رفتین برا منم دعا کنید تو رو خدا🙏🙏🥰)
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خورشید هر صبح یادآور
این نکته است که میشود
از اعماق تاریکی دوباره طلوع کرد
سلام صبح پنج شنبه تون بخیر ☕️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_نودونه
سکینه روسریشو جلو دهنش گرفت تا صدای خندهاش بیرون نیاد منم خنده ام گرفت سکینه یه جرعه اب نوشید کنارم نشست...
شکم های هر دومون بزرگ بود سکینه پیراهنشو بالا داد و گفت: شکم من بزرگتره ؟با خنده گفتم: نه شـکم من بزرگتره چه بحث شیرینی بود بینمون هر دومون میدونستیم چقدر همو دوست داریم چقدر برای هم عزیز هستیم..
یه کاسه تخمه های خشک شده مزارع خودمون میزبان درد و دل ما دوتا بود ..یه کاسه ماست و خیار و نعنا چقدر لذت داشت وقتی دوتایی میخوردیم ..میگفتن ماست بچه رو سفید میکنه و بر اساس اون هر روز ماست میخوردیم دومین ماه از بهار بود..هر روز یا فشارم پایین بود یا سرگیجه داشتم...یه وقت ها هم معده ام طوری ترش میکرد که حالم از مزه دهنم بد میشد فرهاد ساعت ها خیره بهم مینشست تو نگاهش هنوزم یه غمی بود
تو حیاط زیر درخت خرمالو نشسته بودیم
خانم بزرگ توت خشک میخورد و شیرین داشت برای گندم کتاب میخواند منم دلم میخواست دخترم خواندن و نوشتن بلد باشه یه لحظه به نیم رخ هردوشون نگاه کردم شیرین زن زیبایی بود اما معصومیت گندم وصف ناپذیر بود یهو نگاهم به ایوان بالا افتاد فرهاد روی صندلی لم داده بود پشت دود قلیون چشم هایی رو دیدم که شیفته اشون بودم ..فرهاد خیره به چشم هام بود
چی تو اون چشم هاش داشت که من اونجور شیفته اش بودم دلم سرپامکرد و به سمتش رفتم..پله هارو نفس زنان بالا رفتم بهش که رسیدم،نمیتونستم حرف بزنم ، دلم براش تو همون لحظه تنگ شده بود!!فرهاد با محبت بهم چشم دوخت...
_ اونجوری نگاهم میکنی نمیگی دلم برات تنگ میشه ؟
_لبخند قشنگی رو لبهاش نشست نگاهی به شکمم انداخت و گفت : با مزه شدی
_ شبیه یه توپ قلقلی ؟
_ نه شبیه یه سیب گلاب....
نفس عمیقی کشیدم شیلنگ قلیون رو دور قلیون انداخت
_ میخوای این ماه اخر رو تو یه اتاق نزدیک حیاط بمونی؟ یهو جا خوردم میخواست ازم جدا بمونه؟
_ نه من بدون تو ثانیه ای تو این دنیا نمیمونم چه برسه به اتاق جدا!!_ منم میام کنارت رفت و امد برات سخت شده.. میبینم چطوری مجبوری بری و بیای دلم طاقت نمیاره اینجوری برات سخته! فرهاد ارو نزدیک گوشم گفت: برای رفاه تو هم کار میکنم اروم کنار گوشش گفتم: تو خودت رفاه منی نتونست لبخند نزنه..
خانم بزرگ از اینجور دلبری ها بیزار بود و با استغفرالله گفتن روی لبهاش رو میشد لبخونی کرد.. فرهاد ازم فاصله گرفت _ بریم پایین...
شوهر سکینه برامون الو چیده بود و یه سبد بزرگ اورد هنوز نخورده اب تو دهنم جمع میشد ...
خانم بزرگ سبد رو عقب کشید و از سر دلسوزی گفت : نخورده داری غش میکنی دختر...
لـبهامو جمع کردم،خانم بزرگ دلم میخواد یدونه سمتم گرفت با تشر و چشم غـره به شوهر سکینه گفت: الان چه موقع چیدن بود.. فرهاد یه مـشت برداشت
کنارم نشست و بینمون گذاشت با اشاره گفت : بخور...
همون محبتهاش به دنیا می ارزید..
اتاقمو جابجا کردن و یه اتاقدنزدیک به حیاط برام چیدن ..تخت رو گوشه اتاق چیدن و یه حس و حال جدیدی داشتم... شیرین اون روزها ساکت بود و اصلا اون شیرین سابق نبود ..یچیزی رو نمیشد درک کرد چه بلایی سرش اومده بود؟
بوی آش رشته عمارت رو پر کرده بود..
بوی پیاز داغ و سیر سرخ شده.. از پنجره بو کشیدم ..خدمه ای داشت روی پله های مطبخ کشک رو میسابید خانم بزرگ صداش میومد گندم رو صدا میزد.. گندم شیـطنت میکرد و با شیطـونی هاش بیشتر به دلمون مینشست.. نفس زنان وارد اتاق من شد..بهم چشم دوخت و گفت : مامان قایمم کن به پشت سرم اشاره کردم...
پشتم پناه گرفت و گفت : نگی من اینجامومثل بلبل زبون داشت و بیشتر از سنش میگفت ومیدونست خانم بزرگ نفس زنان تو حیاط پی اش میگشت.. از پنجره با نگاهم بهش فهموندم پیش منه نفس راحتی کشید با عصاش داخل اومد و گفت : اگه من اون پدرسوخته رو پیدا کنم..پشت دستش رو نیشگون میگیرم.. تازه متوجه صورت خانم بزرگ شدم ..گونه هاش قرمز بود و روی لبهاش!. خانم بزرگ هرچی تلاش میکرد پاک نمیشد و گفت : این سرخـاب رو از مکه اورده بودن،میگفتن خارجی ها اونجا میفروشن..خدا ازم به دل نگیره این دختر مالیده به صورتم ..
خندیدم و خودمو زود جمع و جور کردم ..
خانم بزرگ روی بالشت های پر لم داد و گفت : بشین سرپا نمون ماه اخر فشار میاد به پاهات...
یه لحظه نگاهم کرد و گفت : چرا اون انگشتری رو که بهت دادم دستت نمیکنی.. تازه یادم افتاد لای لباسهام تو صندوق بود .. بیرون اوردمش و تو انگشتم کردمش ..خانم بزرگ کیف کرد و گفت : مادر پسر باید بدرخشه تا اینده پسرش بدرخشه!!!خانم بزرگ دستی روی نگین انگشتر کشید:_ این زیباترین سنگی که تو عمرم دیدم ..این کلید خوشبختی خودت و پسری که تو شـکمت داره بزرگ میشه.. گندم از پشت سرم سرشو جلو اورد و به انگشتر چشم دوخت..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_صد
انرژی خیلی خوبی داشت و بهم قدرت میداد..خانم بزرگ یهو دست گندم رو گرفت و با شیطنت مثل دختر بچه ها گفت : ای پدر سوخته من ..بیا ببینم..
با هم چقدر خوش بودن خانم بزرگ با اینکه پسر دوست بود ولی علاقه خاصی به گندم داشت..گندم پرید تو بغلش و با هم بازی کنان بیرون میرفتن اون روز یه الو تو دهنم که گذاشتم از ترشیش دلم یجوری شد توفش کردم بیرون و اب میخوردم که حس کردم بچه ام خیلی داره تکون میخوره ..پوستم ترک میخورد از درد و اون همچنان تکون میخورد.. روی بالشت های ابری لم دادم ..چندبار فوت کردم _ اروم بگیر پسر اروم باش الان چه موقع شیـطنت کردنه.. فرهاد وارد اتاق که شد برام میوه اورده بود.. لباسشو تعویض کرد و زیر پنجره کنارم نشست.. باد خنک میوزید... فرهاد تکون خوردن بچه رو از رو شکمم میدید و هیجان زده گفت:پسرم انگار پدرشو حس میکرد که اونطور تکون میخورد فرهاد خـم شد ...
با حسادت گفتم : حسودیم شد ..
با لبخندی گفت : حسادت نکن تو یک طرف دنیای منی و بقیه همه اون طرف هستن هیچ کسی و هیچ چیزی نمیتونه تو رو از جات تکون بده.. چشم هام برقی زد و گفتم : هر اتفاقی بیوفته بازم تو رو دارم... گرم خواب میشد ..اخرین روزهای هشت ماهگی بودم ..دیگه چیزی نمونده بود که پسرمو تو آغوش بکشم و بغـل بگیرمش.. اون روزها یه هیجان قشنگی داشت ..موهای گندم رو براش بافتم دیگه موهاش بلند شده بودن و اونقدری که فرهاد روی موهاش حساسیت نشون میداد به کسی حساس نبود ..گندم سرشو بالا گرفت نگاهم کرد:_ پس کی قراره داداشم بدنیا بیاد؟؟
همه چشم به راه بودن و من دلواپس که مبادا پسر نباشه و دختر باشه.. برای لحظاتی دوباره دلم به شور افتاد ..آهی کشیدم و به خودم تسلی دادم که دیگه هر چیزی باشه چیزی به دنیا اومدندش نمونده ..اونشب شبی بود که همه چیز رو تغییر داد ..درد تو پاهام میپیچید اون درد زایمان نبود ..یه درد جدید بود.. استخوان های پاهام درد میکرد..چادرمو دور پامپیچیدم و از دردش ناله میکردم ..اما با اومدن فرهاد سکوت کردم و دست کشیدم از ناله به اندازه کافی تو اون ماه ها آزارش داده بودم و استرس کشیده بود.. با محبت ازش پذیرایی کردم اما اون درد ها به شکمم رسیده بود ...گاهی کمرم و گاهی شکمم.. ترسیدم مبادا زایمان من رسیده بود ..
اون روز ها نمیتونست برای زایمان باشه ...چقدر زود دردها زیاد میشدن ....نتونستم شام بخورم ..
فرهاد متوجه ام شد که مدام چشمهامو جمع میکنم و میخوام یچیزی بگم ...
نگاهم کرد ...
_ چی شده ریحان چرا انقدر اب میخوری ...عطش داری ؟
یهو دلم پیچ خورد و گفتم : از دم غروبی یکم درد دارم ...
نگران جلو اومد ...
_ موقع زایمانت شده ؟
_ هنوز باید زود باشه اما این دردهای خفیف انگار شروعشه ...
_ بزار به خانم بزرگ خبر بدم ..دستشو گرفتم مانع شده و گفتم : صبر کن تا صبح ...صبر کن ...
الان زوده!!!
ولی فرهاد قانع نشد..با گره ای تو ابـروهاش گفت : هنوز اون سه روزی که تو تب میسوختی رو یادم نرفته ..هنوز یادم نرفته چطور بالای سرت خدارو التماس میکردم که به من ببخشدت به روی زمین اشاره کرد:_ بشین بیکباره انگار شوکی بهم وارد شد که دردهام فرو کش کرد...صبح اذان میدادن و فرهاد هنوز باورش نشده بود.. نگرانم بود..
_ ریحان یه قولی بهم بده..
_ چه قولی بدم مرد من
_ بهم قول بده هیچ وقت دیگه تصمیم اشتباه نگیری ..
_ خدا که به خیر گذروند ماه اخرمه همه چی به خوشی تموم میشه...
_ منظورم همه چیز بود...
من هر شبم پر از استرسه که مبادا برات اتفاقی بیوفته...
_ هیچی نمیشه .. غر نزن مگه ارباب هم انقدر غر غرو میشه فرهاد چشم هاشو بست ...
افتاب بالا میومد از صدای رفت و امد و صداهای مختلف بیدار شدم.. با زحمت نشستم چه خبر شده بود.. جای فرهاد خالی بود و چقدر سر و صدا میکردن از پنجره نگاه کردم یکی از خدمه هارو صدا زدم :_ گلثوم چخبر شده ؟
با هیجان دست به سیـنه ایستاد.. سکینه داره میزاد ،آخراشه ..قابله اومده، لبخند رو لـبهام نشست ...اما هنوز پامو از چهارچوب در بیرون نزاشته بودم که دوباره درد رو تو شکمم حس کردم، کمرم تیری که کشید چهارچوب رو چـسبیدم و خدا رو صدا زدم...نفسم بالا نمیومد یه لحظه چشم هام سیاهی رفت و روی زمین افتادم.. درد رو تو پهلوهام حس کردم و انگار بادکنکی تو شکمم ترکید نفسم بالا نمیومد همونطور روی زمین از درد افتادم...اون دردها باز شروع شده بودن.. قابله میگفت تو ماه اخر هر از گاهی درد میاد و میره..به خودم تسلی میدادم چیزی نگو هیچی نیست مثل دیشب یهو درد ها تموم میشه ...ریحان قوی باش تو تا اینجا اومدی فقط فوت کن ...تند تند فوت کن تا اروم بشی..
پیشونیم خیـس عرق شده بود اما دردها بهم نزدیکتر میشدن و داشتن انگار قویتر میشدن صدای اذان گفتن و صلوات که امد طولی نکشید صدای گریه نوزاد تو عمارتمون پیچید..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_صدویک
سکینه زایمان کرده بود،دست میزدن و میگفتن پسر بدنیا اورده ..
اشک از گوشه چشمم پایین ریخت.. فرش رو چنگی زدم و تمام توانمو جمع کردم فریاد بزنم ..اما نمیشد تـنم میلرزید برای اولین بار دلم مادرمو میخواست.. دلم میخواست بود و موهامو نوازش میکرد چشم هامو که بستم نوازش دستی رو حس کردم اروم موهامو نوازش میکرد چشم هام سویی نداشت و بازشون کردم اون زن رو نمیشناختم ...حداقل چهره اش برام اشنا بود اما نمیدونستم کیه با محبت نگاهم کرد انگار با چشم هاش حرف میزد نه با دهانش :_ ریحان دختر زیبا روی من دختر خوش قلبم دردونه مادر من کنارتم
_ مادر؟ تو مادر منی ؟
لـبهاش لبخند میزد:_مگه صدام نزدی مگه همین الان منو نخواستی ؟؟
دستمو بالا بردم روی صورتش کشیدم: _ من باورم نمیشه تو مادر منی من خوابتو دیده بودم گفته بودن تو مردی مگه میشه مرده ها برگردن ؟مگه میشه اینجا باشی؟ صدای جیغ خدمه ای که داشت با جارو به سمت اتاق ها میرفت و منو یهو دید، منو به خودش جلب کرد ...
سرمو که چرخواندم مادرم دیگه نبود!!!
مادرم رفته بود یا شاید من مرده بودم ...
چه ترس بدی بود جدایی از دنیا و عزیزانت ...
با صدای خدمه به خودم اومد _ خانم چی شده ؟؟لـبهام بهم چسبیده بود _ سکینه حالش چطوره ؟
_ به سلامت زایمان کرده یه پسر تپل!
لبخند زدم و یهو از درد نالیدم ...مهلت نداد دیگه ناله کنم و یهو همه رو اورد بالا سرم.. قابله نگاهم کرد و گفت : بگید بازم اب گرم کنن داره زایمان میکنه ...خانم بزرگ دستشو زیر سرم برد و سرمو بالاتر گرفت نفس بکش دخترم ...اشک تو چشم هاش جمع شده بود سر همه فریاد زد:_ چرا منو نگاه میکنید راه بیوفتین به فرهاد خبر بفرستین ...همه دستپاچه بودن زیر بغلمو گرفتن و بردن روی تشک... قابله نگاهی بهم انداخت ...موقع زایمانت شده..
با لبهام گفتم: میدونم...
خانم بزرگ نگاهم کرد،خوشحال شده بود و گفت : پسرت داره بدنیا میاد ..دستمو جلو بردم چنگی به دامنش زدم...از درد نمیتونستم درست حرف بزنم ..
_ خانم بزرگ مادرم اینجا بود ..بالا سرم ..
چشم های خانم بزرگ خیره به لـبهام موند:_ مگه مادرت نمرده بود ؟؟
_ چرا اما اونو دیدم ،خودش گفت مادرمه اومده بود کنارم ازم مراقبت میکرد ..خانم بزرگ جوری اب دهنشو قورت داد که چروکهای روی گلوش تکون خورد :_ خواب دیدی لابد...
_ نه همین چند دقیقه پیش بود، من بیدار بودم..خودم صداش زدم ،خانم بزرگ دستهاش میلرزید، خودشو جمع و جور کرد و رو به قابله گفت : هر اتفاقی افتاد یادت باشه ریحان سالم بمونه...
اگه بچه پسر هم بود باز اول به ریحان برس ...بلند شد و با عجله بیرون رفت!
دردها دیگه امانمو بریده بود ،ساعت جلو میرفت و همه چشم به راه اون پسر بودن.. عجول بود تو اومدن ..اما میدونستم با اومدنش همه چیز رو کامل میکنه.. قابله فریاد میزد تلاش کن...چیزی نخورده بودم و ضعف داشتم.. واقعا زایمان یعنی مردن و دوباره زنده شدن.. دیگه نایی برای ناله نداشتم.. یهو تو اون همه درد سکینه رو دیدم که با رنگ و روی پریده و چادری که به کمر بسته بود اومد داخل.. بـمیرم برای قلب مهربونش که طاقت نیاورده بود تنها بمونم ...سکینه بالا سرم نشست دستمو محکم تو دست گرفت دیگه داری راحت میشی ..نفس بکش ریحان ...ولی نمیشد انگار به اون آسونی ها نبودجیغ میزدم و صدام تمام عمارت رو برداشته بود فرهاد سر خدمه های بیرون درب فریاد میزد و کسی از دستش کاری بر نمیومد ...
قابله میگفت خیلی درشته و زایمان سختی رو دارم ...تـنم ضعیف شده بود و تحمل اون همه درد رو یجا نداشت ..جیغ میکشیدم و گاهی از حال میرفتم و با سـیلی سکینه چشم باز میکردم.. فرهاد نمیومد داخل اوضاعم طوری نبود کسی بیاد...
شوهر سکینه مدام رو پشت بوم اذان میگفت و از خدا طلب کمک داشتن... گوشهام فقط منتظر صدای گریه اش بود منتطر اولین دیدارمون بودم ..
یهو دست سکینه رو چـنگ زدم و فریادزدم.دیگه وقتش بود و داشت بدنیا میومد ...پسرم داشت پا به دنیایی میزاشت که من براش ساخته بودم... قابله تشویق کنان گفت : قوی باش ریحان خانم ... چشم هام سیاهی میرفت و بالاخره!!!
چشم هام سیاهی میرفتن ساعت ها درد کشیده بودم و یهو قابله فریاد زد بدنیا اومد... پسرم پا تو این دنیا گذاشت... دردهام تموم شدن و با ناله ای که صورتم غرق عرق بود گفتم: بچه ام چیه ؟سکینه خوشحال لـب باز کرد:_ پسره... خانم پسر بدنیا اورد ..فرهاد درب رو با عجله باز کرد خنده اش تا زیر گوش هاش بود...
با چه عشقی نگاهم میکرد و گفت : ریحان ممنونم ازت.. خانم بزرگ دستهاشو بالای سرش بود و بشکن زنان میرقصید.. صدای کل کشیدن میومد و همه خوشحال بودن ...
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾