#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوپنجاهوپنج
راز من و امیر حسام بدون اینکه من کوچکترین کار بدی بکنم بر ملا شده بود ..
حالا یا می دونستن یا حدس می زدن به هر حال من نباید مکافاتی برای آقا و شیوا درست کنم ..و اینو فهمیدم که همیشه همه چیز دست خود ما نیست و یک تقدیری وجود داره که نمی تونیم ازش فرار کنیم ..کتاب ها رو گذاشتم توی اتاق دست و پام می لرزید واقعا دلم نمی خواست آقا در مورد من نظر بدی پیدا کنه ..من آدم فرصت طلبی نبودم ..حتی از کسی توقع زیادی نداشتم ..هرگز خواسته هامو به زبون نمیاوردم و همیشه خود شیوا می فهمید که من به چه چیزی احتیاج دارم ...مرداد ماه بود و هوا گرم...درِ رو به حیاط رو باز گذاشته بودیم تا یکم خنک بشیم ..سفره رو همون جلو پهن کرده بودیم و شام خوردیم اما در یک سکوت ..فقط پر حرفی های پریناز و شیطنت های پرستو این سکوت رو می شکست من داشتم سفره رو جمع می کردم که آسمون یک مرتبه ابری شد و برق زد و صدای رعد وحشتناکی خونه رو لرزوند ..و دوباره و دوباره...و بارون تند و تگرگ به در و دیوار و شیشه ها می خوردن ..همه جا تاریک شد و برق رفت ...آهسته پرسید نمی ترسی ؟ و قبل از اینکه من حرفی بزنم آقا گفت : امیر حسام بیا چراغ ها رو روشن کنیم ...تو نیا گلنار توی تاریکی دستت می خوره به یک جا ..بچه ها هر دو از ترس اومدن توی بغل من ..
دستشون رو گرفتم و بردم توی اتاق کنار دیوار نشستم و گفتم : الان براتون قصه میگم ...به شرط اینکه پرستو خانم توی بغلم بخوابه ...
من می خواستم اینطوری سر خودمو گرم کنم که نزدیک امیر حسام نباشم ..کاملا متوجه بودم که آقا داره چیکار می کنه ...اون نمی خواست من و امیر حسام بهم نزدیک بشیم ...همینطور که پرستو رو روی سینه ام گرفته بودم و دست پریناز توی دستم بود آروم گفتم :یکی بود یکی نبود ..غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود تا اونجای قصه گفتم که دختر شاه پریون برای بار دوم رفت میون آدم ها.....دختر وقتی وارد دنیای آدم ها شد خودشو توی یک شهر قشنگ سبز و خرم که دیوار های خونه ها از گل بود و بوی عطر یاس و محمدی و نسترن فضای اون شهر زیبا رو پر کرده بود ..
همه جا پر از درخت های میوه ؛ و هر کس از هر کجاکه دلش می خواست از اون میوه های آبدار و شیرین می خورد ..مردم اون شهر همه بهم احترام میذاشتن و همدیگر رو دوست داشتن ..برای همین راست می گفتن ؛؛ سر همدیگه کلاه نمی ذاشتن ..دختر که خیلی هم زیبا و خوش قد و بالا بود با یک کوزه ی بزرگ روی سرش میرفت به طرف چاهی که اون نزدیکی بود تا از آب پر کنه ..دور چاه پر بود از زن ها و مردهایی که داشتن آب می کشیدن و ظرف ها و کوزه هاشو پر می کردن ..مردم اون شهر عادت به تملق گویی هم نداشتن ..و کسی رو بر تر از دیگری نمی دیدن ..دختر کنار چاه ایستاد بود تا نوبت به اون برسه ..اما هیچ کس به زیبایی و قامت رعنای اون توجهی نکرد ..اول یکم ناز و عشوه اومد .. ولی فایده ای نداشت مردم سرشون به کار خودشون بود ..برای اینکه جلب توجه کنه گفت : جماعت می دونین من دیروز ملکه همسر پادشاه و مادر شاهزاده رو دیدم ؟..همه با هم گفتن ..چه خوب ؛؛ و به کار خودشون مشغول شدن ..دختر فکری کرد و دوباره گفت : ملکه با من حرف زد ..همه با هم گفتن چه خوب ..باز گفت : من چیزی از ملکه می دونم که هیچ کس نمی دونه ...دختر وقتی چشم های کنجکاو مردم رو دید که به اون خیره شدن خوشش اومدکه بالاخره تونسته جلب توجه بکنه ..به خیال اینکه می تونه با این جمله ی ؛؛ نه اصرار نکنین نمیگم ؛؛..کارو تموم کنه ..خودش توی دردسر و دروغ بعدی انداخت ..در واقع دختر حرفی برای گفتن نداشت و فقط می خواست جلب توجه کنه ..اما مردم شهر که تا اون موقع چنین چیزی ندیده بودن و نه شنیده بودن گفتن : ما باید از حال ملکه ی خودمون با خبر باشیم ..و دور دختر حلقه زدن و منتظر موندن تا اون حرف بزنه ..دختر هر چه کرد از دست اونا خلاص بشه فایده ای نداشت و بالاخره متوسل به دروغ شد و گفت : من ملکه رو دیدم که مقدار زیادی طلا و سکه با خودش به کوهستان می برد ؛و دور از چشم شاه ذخیره می کرد ..خوب وقتی این حرف رو می زد فکر نمی کرد این خبر به گوش شاه برسه ..اما مردمی که از این جور چیزا توی خودشون نداشتن هیجان زده برای هم تعریف می کردن و دهن به دهن گشت وده روز بعد وزیر اعظم نزد شاه رفت و اونچه که از مردم شنیده بود باز گو کرد ...و گفت : قربان خبر بدی برای شما دارم ..در شهر حرف هایی بین مردم زده میشه که حتما باید بدونین ؛گویا ملکه گنجی از طلا و سکه در کوهستان مخفی کرده که تا حالا سربازای ما نتونستن پیدایش کنند..گویا این یک راز بین ملکه و پسر شما بوده و شایعه در شهر پیچیده که ملکه قصد جان شما رو کرده و می خواد پسر رو به جای شما پادشاه کنه..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوپنجاهوشش
و چون مردم اون شهر عادت به دروغ و تهمت نداشتن پادشاه باور کرد و خیلی ناراحت شد و دستور داد سر ملکه رو از تنش جدا کنن و پسر رو هم به زندان انداخت ..اما از این غم بیمار شد ...
هرج و مرج تمام شهر رو گرفت ..گلها پژمرده شدن و دلها غمگین ..دیگه بهم اعتماد نداشتن ..دروغ و تهمت رواج پیدا کرد و مردم عاصی و درمونده شدن ....روز دهم دختر که دیگه خودشم توی اون شهر احساس خوبی نداشت به دستور پادشاه پری ها برگشت به سرزمین خودش ...اما اینو فهمید که شاید آدم ها از تهمت زدن و دروغ گفتن قصد بدی نداشته باشن ولی برای خودشون و دیگران عواقب بدی خواهد داشت ....بارون بند اومده بود ..و نسیم ملایمی از پنجره میومد ...پرستو خواب بود ولی نه تنها پریناز بلکه توی اون تاریکی زیر نور چراغ فیتیله ای شیوا و آقا و امیر حسام هم به قصه ی من گوش می دادن ..هم دل من بشدت گرفته بود هم توی اون نور کمرنگ امیر حسام رو دیدم که غمگین نشسته و مثل همیشه شوخی نمی کنه ..آقا پرسید :گلنار تو این قصه ها رو از کجا بلدی ؟ گفتم : پدر بزرگم ..میرزا بنویس بود ..بیشترش رو از زبون اون شنیدم .. ولی مادرم هم از همون بچگی برامون قصه می گفت ..پرسید پدر بزرگ تو سواد داشت ؟گفتم : بله آقا قران رو از حفظ بود و کارش نوشتن نامه ها ی مردم ؛؛ ...اون سالی که من اومدم پیش شما دوسه ماهی می شد که فوت شده بود ..اون موقع مادرم هنوز عزا دار بود ..ببخشید آقا یک چیزی بپرسم ناراحت نمیشین ؟گفت : نه دخترم ..بپرس ..گفتم : عزیز می تونه مادر و پدر منو بیرون کنه ؟ گفت : این حرفا چیه معلومه که نه ....راستی من برای قبول شدن تو یکم پول ریختم به حسابت ..حالا که بزرگ شدی دفتر چه ی پس اندازت رو میدم دست خودت ..ولی حق نداری ازش پول برداری اگر لازم داشتی به خودم بگو ...شیوا گفت : تو ناراحت نباش ..ما باید به خاطر پریناز که امسال میره مدرسه از اینجا بریم ..اگر رفتیم این خونه رو میدم به اونا بشینن ...تا ببینم مدرسه ی نزدیک و خوب این طرفا کجاست ..خودم که دلم نمی خواد..اینجا رو دوست دارم ..آقا گفت : آره خونه ی خوبیه ..از فردا می خوام بهش برسم ..گلکاری و باغچه بندی کنم تا تو بیشتر دوست داشته باشی برای مدرسه ی پرینازم یک فکری می کنم ..کسی هم نمی تونه به مادر و پدرِ گلنار حرفی بزنه ..امیر حسام فورا گفت : داداش منم کمکت می کنم ...آقا گفت : نه تو به کار خودت برس عزیز این روزا خیلی تنهاس فرح اذیتش می کنه و تو بهتره به اونا برسی که خیال منم راحت باشه ...و اینطوری مادبانه امیر حسام رو جواب کرد ...
اون دیگه حرفی نزد و صبح وقتی بیدار شدم قبل از آقا از خونه رفته بود ...حال بدی داشتم ..دلم می خواست باهاش حرف بزنم و بهش بگم که خودش باعث شده که همه متوجه ی ما بشن و گرنه قبلا کسی کاری به کار ما نداشت ...می خواستم بگم بیشتر مراقب باشه ...اما رفته بودوقتی خواستم از توی دیگ نون در بیارم ...آخه اون موقع ها برای اینکه نون بهتر بمونه اونو توی دیگه های مسی نگهداری می کردن ..
یک نامه دیدم فورا بازش کردم ..امیر حسام نوشته بود ..گلنار جان ..گل قشنگ من ..ببخشید بدون خداحافظی رفتم ..ولی اینو بدون که همه ی تلاشم رو می کنم تا روی پای خودم بایستم و برای رسیدن به تو دیگه اجازه کسی رو نخوام ..اگر شده تو رو بر می دارم میرم به یک شهر دور ولی بدون تو نمی تونم زندگی کنم ..همیشه دوستت خواهم داشت ..امیر ...اونقدر هیجان زده و دستپاچه شده بودم که فکر می کردم همه ی عالم و آدم از متن نامه خبر دار شدن ..کاغذ رو مچاله میون دو دستم گرفتم و روی قلبم فشار دادم و دوباره تند اونو خوندم و حفظ کردم و بعد گرفتمش روی آتیش و سوزندم ...چند روزی بود که تاول های پام چرک کرده بود وزخمش بد جوری اذیتم می کرد ..اما دستم داشت خوب میشد ..اون روز وقتی آقا می خواست بره ازش خواستم برام یک پماد بگیره که چرک پام خوب بشه ...اون زمان آقا فقط سی و سه سال داشت ولی من فکر می کردم مرد خیلی بزرگیه ..حتی امیر حسام هم تازه رفته بود توی نوزده سال ولی به نظرم مرد کاملی میومد ..حالا که به اون روزا فکر می کنم گاهی خندم می گیره و گاهی چنان دلتنگ میشم و بغض می کنم که ساعت ها دلم نمی خواد با کسی حرف بزنم ...اون روز وقتی آقا برگشت برای اولین بار به جای شیوا منو صدا زد و گفت : بیا گلنار دخترم برات یک پماد گرفتم بمال به پات خوب بشه ...و اینکه آقا اونطور بهم توجه می کرد دلم گرم میشد و احساس امنیت می کردم و محبت اون روز به روز در دلم بیشتر میشد و این حس رو در من بوجود میاورد که می تونم بهش اعتماد کنم و گاهی فراموش می کردم اون پدرم نیست..اون روز امیر حسام رفت؛ و در حالیکه من هر روز چشم براهش بودم دیگه خونه ی ما نیومد و هیچ خبری هم ازش نداشتم و حدسم این بود که آقا اومدنشو قدغن کرده ...
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوپنجاهوهفت
پانزده روز گذشت تا یک روز که من باز زیر درخت ها فرش پهن کرده بودم و شیوا رو بردم اونجا تا حال و هواش عوض بشه ..صدای زنگ تلفن رو از دور شنیدم ..
کسانی که به ما زنگ می زدن آقا بود که حال شیوا رو می پرسید و آصف خان و عمه ..و کس دیگه ای با ما کار نداشت ..البته گاهی هم عزیز تلفن می کرد و به هوای احوال پرسی ؛ چند تا متلک به شیوا می گفت و قطع می کرد....بدو رفتم سراغ تلفن و جواب دادم ..در حالیکه با شنیدن صدای امیر حسام قلبم داشت از جا کنده میشد گفت : گلنارجونم تویی ؟گفتم : سلام ..گفت :آب جوش رو حاضر کن دارم میام ..گفتم : میای ؟ چای دم کنم ؟گفت : قبول شدم .دختر ...قبول شدم ..باورت میشه ؟ علوم سیاسی قبول شدم ..می خوام برم دانشگاه ..گفتم مبارکه ...و بلند داد زدم شیوا جون امیر حسام قبول شده ..دیگه سر از پا نمیشناختم ؛؛ احساس می کردم سبک شدم و حال عجیبی داشتم ..مثل این بود که همه ی فاصله ها رو فراموش کرده بودم ...با خوشحالی رفتم سبزی خوردن و نون تازه خریدم و یک کشک بادمجون خوشمزه درست کردم ..و منتظر شدم ..شیوا زیر چشمی بهم نگاه می کرد اون نمی دونست که امیر حسام می خواد بیاد راستش بهش نگفتم ..اما نمی تونستم اشتیاقی که در وجودم بود از اون پنهون کنم ...ساعت از نه گذشته بود که صدای ماشین رو شنیدم ..فورا دستی به سر و روم کشیدم و آماده شدم ..با شوقی وصف ناشدنی به در نگاه می کردم ..قلبم تند می زد و نفسم به شماره افتاده بود؛؛ اما آقا اومد بدون امیر حسام ؛؛یک لحظه بغض کردم ولی زود به خودم اومدم که گلنار چیکار می کنی ؟ خجالت بکش ...با دیدن صورت غمگین و افسرده ی آقا و اوقات تلخی که داشت خودمو از یاد بردم ...آقا طوری بود که نمیشد باهاش حرف بزنیم ..
حدسم این بود که حتما با امیر به خاطر اینکه می خواسته بیاد خونه ی ما دعوا کرده ..ولی وقتی به اصرار شیوا که مدام می پرسید چی شده حرف بزن ..نگرانت شدم ..گفت : فرح کار خودشو کرد فردا میان برای بله برون ...اگر بگم خاک بر سرمون شد باور کن راست گفتم ..شیوا رغبت نمی کنم تو صورت اون پسر نگاه کنم ...امیر حسام طفلک امشب خوشحال بود که دانشگاه قبول شده اما وقتی شنید همه چیز به کامش زهر مار شد ..داشتن دعوا می کردن که من اومدم ..دیگه حوصله ی جر و بحث ندارم بزار دختره ی احمق بره گمشو ..هر غلطی دلش می خواد بکنه ..شیوا گفت : امیر برای چی با عزیز دعوا می کرد به خاطر فرح ؟ عزیز که راضی نیست چیکار کنه خوب به حرفش گوش نمی کنه ...آقا گفت : عزیز از من خواست فردا گلنار رو ببرم اونجا کمک کنه ..منم گفتم : گلنار حالش خوب نیست پاش هنوز خوب نشده ..شیوا گفت : چرا اینو گفتی ؟گلنار حالش خوبه من نمی زارم جایی بره ..گلنار به اندازه ی کافی اینجا زحمت می کشه ..بهش نگفتی گلنار برای این کارا نیست ؟ ..آقا در حالیکه میرفت بالا تا لباسشو عوض کنه گفت : امیر حسام به اندازه ی کافی بلبل زبونی کرد و حسابی لج عزیز رو در آورد ..خدا به خیر کنه ..من که گذاشتم در رفتم ..
شیوا جان تو که فردا میای برای بله برون ؟
شیوا آه عمیقی کشید و با افسوس گفت : اگر حالم خوب بود و درد نداشتم ....من این آه رو من می شناختم ..شیوا دوست نداشت توی جمع حاضر بشه و معمولا از خونه بیرون نمی رفت..زیبایی اون وصف شدنی نبود و این زخم بد شکل و بد قواره کنار صورتش دلم آدم رو آتیش می زد ..همیشه معذب بود حتی جلوی بچه ها ..تنها کسی که پیشش راحت بود من بودم ..خودش می گفت وقتی تو به من نگاه می کنی می فهمم که توجهی به زخمم نداری ..و این یک واقعیت بود ..حتی پریناز و پرستو هم اگر چشمشون به اون زخم ها میفتاد محال بود نپرسن مامان صورتت چی شده ؟ چرا زخمی شدی ؟ ..و من هر بار موجی از اندوه و حلقه ای از اشک رو توی چشم اون می دیدم و بغضی که به گلوش فشار میاورد و فرو می برد ...البته فکر می کردم حساسیت خود شیوا باعث میشد که توجه دیگران رو به زخمش جلب کنه ....من صورتی خیلی معمولی داشتم ..نه زشت بودم نه زیبایی خاصی؛؛ یک دختر معمولی اما خودمو دوست داشتم ..و هرگز دلم نخواسته بود که شکل دیگه ای داشته باشم ..و یا از چیزی که بودم خجالت بکشم ..دلم می خواست شیوا هم یک روز اینو می فهمید که وجودش چقدر با ارزشه و اون زخم اصلا در مقابل روح بزرگش هیچی نیست ..اونشب اونقدر ناراحتی شیوا روی من اثر گذشت که خواسته ی عزیز یادم رفت حتی به این فکر نکردم که امیر حسام برای چی با عزیز دعوا می کرده ..اما اینو فورا متوجه شدم که قصد عزیز اینه که به من بفهمونه من یک کارگر هستم و نباید پامو از گلیمم دراز تر بزارم ....زیاد برام مهم نبود ..چون برای عزیز ارزشی قائل نبودم تنها نقطه ضعف من توی این دنیا شیوا بود که برام در درجه ی اول اهمیت قرار داشت و همه اینو می دونستن ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوپنجاهوهشت
از وقتی هوا گرم شده بود شیوا درد کمتری داشت ..دکتر گفته بود چون مقاومت بدنش کم بوده رطوبت کلبه باعث شده اون بیماری رو بگیره ..و حالا با گرم شدن هوا حالش بهتر بود و شب ها میرفت بالا و کنار آقا می خوابید ...
روز بعد صبح وقتی از خواب بیدار شدم حال خوبی نداشتم ..اول رفتم کنار پنجره و به باغ نگاهی انداختم ...به نظرم همه چیز غمگین و کسل کننده اومد ...دلم بشدت گرفته بود و حالت بیزاری داشتم ..شایدم دلشوره حرف عزیز اذیتم می کرد و نگران آینده ام با عزیز شدم ...و یا دلتنگِ امیر ؛؛ هر چی بود حس خوشایندی نبود ...کمی بعد در حالیکه توی آشپز خونه سینی ناشتایی رو آماده می کردم ؛ سر و صدای شیوا و آقا رو از بالا شنیدم داشتن می خندیدن ..
نمی دونم چرا حتی صدای خنده ی اونا بهم قوت قلب می داد ..مثل این بود که داشتن شوخی می کردن ..لبخند رضایتمندی روی لبم نقش بست ..اما یک مرتبه دیدم آقا اونو روی دست گرفته و جلوی من ایستاده ..خندم گرفت ..شیوا التماس می کرد منو بزار زمین ..آقا گفت : گلنار به نظرت بزارمش زمین یا نه ؟ گفتم : نه ..چون خوشحاله ..آقا همینطور که شیوا بغلش بود ؛؛ دور اتاق می دوید و می خندید و می گفت : اینطوری باید تو رو بخندونم ؟ اخمالو ؟گلنار ببینش ؛؛ چقدر خنده ی قشنگی داره ؟ هر سه نفر با هم بلند می خندیدم ..به نظرم همه چیز عالی بود ..زیر لب گفتم : به به چه صبح قشنگی ؛؛و باز آقا به نظرم بهترین مرد دنیا اومد ... آقای عزیز من ؛؛...و یادم اومد چند دقیقه ی قبل چه حسی داشتم ..و چطور آدم ها می تونن در آن واحد خودشون رو خوشحال نگه دارن و غم های لحظه ای رو فراموش کنن ..به جای اینکه هر بار خندیدم منتظر یک غم باشم ؛ باید هر وقت غمگین و ناامید شدم حتم داشته باشم که خوشحالی ها همین پشت درن و کافیه دست دراز کنم و در رو بروش باز کنم ؛؛ تا بیاد و غم ها رو با خودشون ببره ,, ...آره؛؛ من واقعا اون روز اینو یاد گرفتم ..سه تایی با هم ناشتایی خوردیم ؛ شیوا اونقدر سر حال بود ؛که آقا رو بعد از مدت ها تا دم در بدرقه کرد و از این بابت من و آقا خیلی خوشحال بودیم ...نزدیک ظهر بود شیوا داشت ناهار درست می کرد و منم داشتم برای بچه ها شعر می خوندم و باهاشون بازی می کردم که تلفن زنگ خورد ..شیوا در حالیکه داشت دستهاشو خشک می کرد اومد گوشی رو برداشت ..از قیافه اش فهمیدم که باید عزیز باشه چون بالا فاصله لبشو گاز گرفت و گفت : سلام حالتون خوبه ..مرسی ما هم خوبیم ..و به من اشاره کرد بیا ..رفتم کنارش نشستم و سرمو بردم نزدیک گوشی ...عزیز داشت شیوا رو چاخان می کرد ..باورم نمیشد ..می گفت : دیگه سفارش نکنم تو تنها عروس منی ..مگه بدون تو میشه آخه دخترم ..هر چند من برای فامیل این پسره تره هم خورد نمی کنم ولی ما باید شان خودمون رو نگه داریم ....اصلا دلم برات تنگ شده حتما بیا که منتظرتم ..شیوا گفت : ما هم همینطور ولی بستگی به حالم داره ...عزیز گفت : نه دیگه دلمو نشکن ..منم دوست دارم عروسم توی این بله برون باشه ؛ اصلا نمیشه که تو نباشی ؛؛شیوا گفت : چشم ؛ چشم خدمت میرسم ..آماده میشیم عزت الله خان که اومد میایم ..گفت : نه شما حاضر بشین من راننده می فرستم دنبالتون ..به عزت الله گفتم یکراست بیاد اینجا ..گوشی رو بده به گلنار ..هر دو بهم نگاه کردیم ما اصلا شک نداشتیم که اون بازم یک هدفی داره و می خواد پیاده کنه و از اینکه می خواست با من حرف بزنه یقین پیدا کردم که به طرف من شلیک می کنه..گفتم: سلام عزیز ....گفت : سلام خوبی گلنارجون ؟ شنیدم پات سوخته بهتر شدی ؟گفتم : بله الان بهتره ..گفت : خیلی خوب خدا رو شکر ؛؛ می خواستم حالتو بپرسم ..به خدا فرح برام حواس نذاشته ...راستی اومدی یادت باشه از اون شیر برنجی که اون روز درست کرده بودی برای من یکم درست کنی خیلی هوس کردم ...گفتم : چشم عزیزاگر اومدم درست می کنم ..اگرم نیومدم همین جا براتون درست می کنم شیوا جون بیاره ..گفت : نه من داغ دوست دارم بیا همینجا درست کن حتما بیا دلم برای توام تنگ شده ...گوشی رو که قطع کردم هیچکدوم حرفی برای گفتن نداشتیم ..چون هر دو می دونستیم که عزیز کسی نیست که با من و شیوا با این مهربونی و ادب حرف بزنه ..بالاخره شیوا که سخت به فکر فرو رفته بود گفت : نه نمی زارم تو طعمه ی خواسته های اون بشی ..گفتم : مهم نیست شما می دونی که من از پس خودم بر میام ..بهتره که بریم و بیشتر از این حرف درست نکنیم ..اگر نریم عزیز از ما طلبکار میشه ولی اگر بریم و اون نقشه ای داشته باشه و اجرا کنه اونه که بدهکار میشه و منم دیگه به این آسونی ازش نمیگذرم ..نزدیک ساعت چهار بود که ما حاضر بودیم ..
چون اقا زنگ زده بود و گفته بود آماده باشین راننده میاد دنبالتون ...
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸از پنجره قلبت
✨گاهی نگاه به آسمان بینداز
🌸و عشق را از اعماق قلبت
✨به زندگیت دعوت کن..
🌸ما در این دنیا مهمانیم
✨و خداوند میزبان
🌸پس نگران فردایت نباش
✨اوست که مهمان نوازی میکند
🌸به او اعتماد کن..
✨شبتون آروم
🌸فرداتون پراز خیر و برکت
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸“مهربانم نازنینم”
🍃صبح زیبایت بخیر
🌸اى به دل “مهر آفرینم”
🍃صبح زیبایت بخیر
🌸در کنار””چاى تلخ””
🍃سفره ى صبحانه ام
🌸“شهد شیرین” ،بهترینم
🍃صبح زیبایت بخیر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوپنجاهونه
من لباسِ عیدم رو که یک پیرهن سبز تیره بود پوشیدم و موهای بلندم رو که هنوز خشک نشده بود پشت سرم دم اسبی کردم و از همون بالا بافتم و انداختم پشتم ..
شیوا تا منو دید صورتش از هم باز شد و گفت : وای خدای من تو داری بزرگ میشی ..چقدر خانم شدی چقدر برازنده ؛؛گفتم شما هم خیلی خوشگل شدین ..البته شما همیشه خوشگلی ...گفت :واقعا ؟ دیگه هیچکس رغبت نمی کنه بهم نگاه کنه ..گلنار جان عزیزم برو اون شال منو از روی تخت بالا بیار ..بچه ها که هنوز از دنیای بزرگترها خبر نداشتن از اینکه می خواستن برن خونه ی عزیز ذوق می کردن ..و من داشتم شال سفید رنگی که گلهای برجسته ای داشت می بستم دور سر شیوا طوری که مطمئن بشیم زخم هاش کاملا پنهون شده ...که صدای ماشین اومد و بعدم در حیاط ...پریناز و پرستو دویدن و بازش کردن و من صدای امیر حسام رو شنیدم و دستم شروع کرد به لرزیدن ..شیوا فورا با دو دست صورتم رو گرفت و گفت : عزیزم .. قربونت برم حالا وقتش نیست .. فراموشش کن ..نزار سد راه زندگیت بشه ..
سرمو چند بار تکون دادم در حالیکه گلوم خشک شده بود و نمی تونستم حرف بزنم ..
به زحمت گفتم : شیوا جون آخه چرا هر وقت صداشو می شنوم اینطوری میشم ؟...و چشمم پر از اشک شد ..با مهربونی سرمو گرفت توی بغلش و گفت : فراموشش کن ..گلنار نزار ازت خواهش کنم ....منو ببین ؛؛ بفهم چی میگم ..این دوتا برادر اسیر دست عزیز هستن ...؛؛ نباید با خودت این کارو بکنی ...صدای پای امیر حسام باعث شد که هر دو ساکت بشیم ..و اون دید که ما همدیگر بغل کردیم ..بلند گفت : وای؛ به به ..خدا مهربونترتون کنه زن داداش چه خبره؟سلام ..دیگه نمی تونستم مثل قبل وقتی اونو می بینم نزارم بفهمه که چقدر از دیدنش خوشحال میشم و هیجان دارم ..نگاهمون در هم تلاقی کرد و من با دستپاچگی از کنارش که تو چهار چوب در ایستاده بود رد شدم و گفتم : ما حاضریم ...شیوا جلو نشست کنار امیر حسام و من و بچه ها عقب ...و امیر اولین کاری که کرد میزون کردن آینه بود که بتونه راحت از اونجا منو نگاه کنه ..اینو فهمیدم و رومو کردم به پنجره و تا خونه ی عزیز سرمو برنگردوندم ...شیوا پرسید : چی شد تو اومدی قرار بود راننده بیاد ؟گفت : قرار بود ولی دم در ماشین رو ازش گرفتم و اومدم ..تا عزیز باشه به من امر و نهی نکنه ..من مثل داداشم نیستم ...وقتی وارد حیاط شدیم آقا سریع اومدتوی ایوون و ازما استقبال کرد .و پشت سرشم عزیز با روی خوش و خیلی مهربون با شیوا رو بوسی کرد وگفت :خوش اومدی ؛صفا آوردی ؛؛..و در حالیکه بچه ها رو بغل می کرد و می بوسید بدون اینکه به من نگاه کنه ادامه داد ...گلنار زود باش برو به شوکت کمک کن ..برای منم شیر برنج درست کن ..اوو چه شیک و پیک هم کرده مثل اینکه می خوان بیان خواستگاری تو ..می خوای توی آشپزخونه کار کنی لباس راحت تر نیاوردی ؟ ..من احساس کردم جو داره خراب میشه شیوا فورا دست منو گرفت ..و آقا با لحنی که معلوم میشد می خواد امیر رو به سکوت دعوت کنه گفت : حالا بریم تو همه با هم کمک می کنیم ..امیر حسام ..شنیدی چی گفتم ؟
عزیز می دونست داره چیکار می کنه سرشو به بچه ها گرم کرده بود و خودشو زده بود به اون راه ..همه با هم وارد ساختمون شدیم چون شیوا دستم رو رها نمی کرد ..نمی تونستم از کنارش برم ..آروم گفتم : بزارین برم حرف و سخن نشه ..ما که می دونستم برای چی اومدیم اینجا ..برای من مشکلی نیست ..و دستم رو کشیدم ونگاهی به سالن انداختم همه چیز آماده ی پذیرایی از مهمون ها بود ..
عزیز گفت : فرح داره آماده میشه الان میاد چشم سفید؛ دیدی شیوا ؟ دیدی آخر کار خودشو کرد؟ و حرفشو به کرسی نشوند ؟ ....
با سرعت رفتم توی آشپز خونه ..و با شوکت خانم احوال پرسی کردم و گفتم : اگر کاری دارین بدین من انجام بدم ..امیر حسام پشت سرم اومد اما اونقدر عصبی بود که ترسیدم حرفی بزنم گفت : گلنار بیا بیرون ..کاری نیست تو انجام بدی اینجا مهمونی ...نمی دونم چه نیرویی باعث شد که من تونستم خودمو جمع و جور کنم و شاید تنها راهی که فکر می کردم جو رو نا مساعد نکنم تا همه چیز به نفع عزیز تموم بشه لبخندی زدم و گفتم : نه آقا خودم به عزیز قول شیر بزنج دادم ..درست کنم همه با هم بخوریم بعد میام قول میدم ....حالا شما برو بزارین امشب به خیر و خوشی تموم بشه ...بدون ملاحظه گفت : باشه که من خدمت عزیز برسم ...بهم قول داده بود ...و رفت .اما من بو های خوبی به مشامم نمی رسید ..چند دقیقه بعد مهمون ها از راه رسیدن ..چهارده؛ پونزده نفری میشدن ...
من سرمو به درست کردن شیر برنج گرم کرده بودم و در حالیکه مدام بغضم رو فرو می بردم ..دلم می خواست از اون خونه فرار کنم ..اونقدر برم که دیگه هرگز با عزیز روبرو نشم ..جنس من با اون فرق داشت ...و اصلا نمی تونستم درکش کنم ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوشصت
اینکه منو یا شیوا رو نخواد دست خودش بود و می تونست بگه ؛؛ولی اون به همه کلک می زد و اونشب هم منو و شیوا رو برای عذاب دادن به خونه اش دعوت کرده بود ...چون بالافاصله بعد از مهمون ها چند نفر دیگه اومدن ..که شوکت خانم رفت نگاه کرد و برگشت و گفت : وای خاک بر سرمون شد ..گلنار؟عزیز محترم خانم و دختراشم دعوت کرده اونا هم اومدن ..می دونی دختر دوم محترم خانم رو هم برای امیر حسام در نظر گرفته ؟..میگه دوتا خواهر جاری بشن خوبه ...گفتم : چی گفتی ؟ منظورت چیه ؟ مگه آقا اون زن رو طلاق نداده ؟گفت : نمی دونم به والله؛؛ اینطوری میگن ؛ولی از کار خانم هیچکس سر در نمیاره ؛میگه طلاق دادیم ؟ پس چرا هر روز اینجان ؟ چرا میگه دوتا خواهر جاری بشن ؟الان چرا توی این مراسم دعوتشون کرده ..
چنان غیظی توی وجودم شعله کشید که یک مرتبه قاشق رو کوبیدم روی میز و گفتم : کوفت بخوری الهی ؛ به من چه برای تو چیزی درست کنم ؛؛می خوام هفتاد سال سیاه شیر برنج نخوری..وای شیوا جون؛ الان چه حالی میشه ؟ ...خدایا چیکار کنم ؟یک نفس عمیق کشیدم ..حالا باید یک کاری می کردم ...در حالیکه دیگه طاقتم تموم شده بود و سرمو با بیقراری به اطراف تکون می دادم که یک چاره ای بکنم تا شیوا صدمه نبینه شوکت گفت : حالا تو چراناراحت شدی ؟تا اومدم جوابشو بدم ..شیوا بغض کرده و برافروخته اومد توی آشپز خونه و گفت : گلنار می دونی چی شده ؟ عزیز محترم خانم و دختراشو دعوت کرده ..اومدن روبروی من نشستن ..دختر کوچکه رو عروسش معرفی کرد..دارم سکته می کنم ...گفتم : ولش کنین بهش محل نزارین ..تو رو قران اینطوری نلرزین ..مهم اینه که آقا با شماست..دوستتون داره ..طلاقش داده ..سرشو تکون داد و گفت : نه ..نه نمی تونم این کار عزیز رو فراموش کنم ..ای دادِ بیداد من چقدر احمقم ؛ باورش کردم دیدی چطور با التماس ما رو کشونده اینجا فقط میخواست اذیتم کنه ...بیا از اون در یواشکی از این خونه ی لعنتی بریم ؛؛ دیگه نمی تونم اینجا بمونم دارم خفه میشم ..شوکت برو بچه ها رو بیار می خوام ببرمشون ...گفتم : واقعا ؟ یعنی شما میدون رو خالی می کنین ؟ پس حساب عزیز چی؟ کی برسه ؟شیوا جون صبر کنین باید امشب جواب پس بده ..من این چیزا حالیم نیست ؛ دیگه به حرف کسی هم گوش نمی کنم ...یکم به من نگاه کرد و گفت : می خوای چیکار کنی ؟من که نمی تونم ..توانشو ندارم با عزیز در بیفتم ..آروم گفتم : می دونم ..صبر کنین من یکم فکر کنم باید چیکار کنیم ....شما نباید میدون رو برای اونا خالی کنین ... گفت : نه ,, تو کار نداشته باش .. خودتو توی درد سر میندازی ...گفتم : اگر شما پشتم باشین از هیچ کس نمی ترسم ..به خدا اگر آقا این بار پشت عزیز در بیاد جلوی اونم می ایستم ...شوکت گفت : گلنار تو از پس عزیز بر نمیای بیخودی مداخله نکن ...آقا اومد دنبال شیوا..اونم پریشون شده بود و گفت : شیوا ؟ خودتو ناراحت نکن ؛ عزیزبه حساب خودش برای حسام صحبت کرده با خودش گفته خوب یک روزی اونم عروسش میشه ..دعوتشون کرده ..منظور خاصی نداشته ..تازه محترم خانم دوست صمیمی عزیز هست به خدا نمی خواسته تو رو ناراحت کنه ..در حالیکه داشتم از عصبانیت می ترکیدم با غیظ مشت هامو بهم گره کرده بود م ..
ولی آروم گفتم :آقا ؟ شما خبر داشتین ؟
آقا دستپاچه شد و گفت : نه به جون پریناز به جون شیوا خبر نداشتم ..وگرنه اجازه نمی دادم دعوتشون کنه ..حالا جلوی مردم بده ..اینا تازه به من رسیدن ..شیوا با من بیا وقتی رفتن حرف می زنیم .شیوا گفت : عزت الله بَسَم نیست ؟ دیگه نمی تونم تحمل کنم ..ببین دستهامو؛؛ دارم مثل بید می لرزم ...آخه خدا رو خوش میاد ؟ عزیز منو به زور کشوند اینجا با زبون بازی که فقط همین کارو بکنه؟
من چند تا مسکن خوردم تا درد نداشته باشم باورش کردم ...امیر حسام هم به جمع ما پیوست و درو بست ,, حرف شیوا رو شنید و گفت : داداش به خاطر خدا دیگه روی کثافت کاری های عزیز سر پوش نزار ..زن داداش راست میگه بسه دیگه ..این زن مریضه به خاطر خدا یکم رعایت کنین مادره که مادر باشه شاید بگه خودتون رو بندازین توی چاه ؟کی بهش اجازه داده دختر برای من خواستگاری کنه؟ بدون اینکه من بخوام ؟
صبح به من گفت امشب دعوت کرده و به مهمون ها معرفی می کنه که می خواد عروس من بشه ؛خوب تو بیجا می کنی با من مثل حیوون رفتار می کنی ...واقعا که این زن شاهکاره ....ای بابا دیگه اینطورشو ندیده بودیم .. یادتون نیست سر خواستگاری برای شما چیکار کرد ؟
فکر کرده می تونه منم مثل شما در مقابل کار انجام شده قرار بده ..اگر شما اونجا حرفتون رو زده بودین الان با من این کارو نمی کرد ...تازه بهش گفتم من اصلا یکی دیگه رو دوست دارم الانم نمی خوام زن بگیرم ..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوشصتویک
نه داداش جون به نظرم نصف رفتار عزیز تقصیر شماست از بس روی کثافت کاریش ماله کشیدین اما من مثل شما به حرف عزیز گوش نمی کنم ...حالا از فرح خوشم اومده ..دیدی چیکار کرد ؟
اون یک دختر بود ولی روی حرفش ایستاد و کار خودشو کرد ..من می دونم بدبخت میشه , ولی بازم از چشم عزیز می ببینم فرح همش سر لجبازی با عزیز این کارو کرد ..به هر حال یکی باید جلوی عزیز رو بگیره ..شیوا گفت : امیر حسام راست میگه ..اون باید بدونه خراب کردن دیگران جلوی جمع چه معنی میده ...آقا گفت : شما ها از روی بخار معده حرف می زنین ..نمیشه آبرو ریزی راه بندازیم ...گفتم : آقا تو رو قران خودتون یک کاری بکنین ؛؛طوری که حق شیوا جونم توش باشه آبروتون هم نره ...آقا گفت : ای بابا اینقدر بزرگش نکنین ..چیزی نشده که نیم ساعت دیگه همشون میرن ...همه چیز تموم میشه ..شیوا با ناراحتی و بغض گفت : تموم نمیشه عزت الله ..عزیز دوباره یک بامبول دیگه برا ی ما درست می کنه ...آقا بدون اینکه جواب بده دست شیوا رو گرفت و گفت : بیا بریم من درستش می کنم توام امیر حسام آروم باش یقه ی تو رو که نگرفتن زن بگیری ..تو اصلا زن می خوای چیکار ؟..حالا باید درس بخونی ..بیا بریم می خوان حرف بزنن و بله برون کنن ..
ساکت باشین و بی خودی آبرو ریزی راه نندازین ...بعدش سنگ هامو با عزیز وا می کَنیم..قول میدم ..امیر توام بیا ..حق نداری حرف بزنی تا همه برن ..ازت دلخور میشم داداش ...آقا به من مستقیم نگفت ولی فهمیدم که دوست نداره دخالت کنم ..اما نمی تونستم از کاری که با شیوا کرده به راحتی بگذرم ...اونا رفتن و منو شوکت وارفته بودیم که بوی سوختن شیر برنج بلند شد ..شوکت دوید طرف اجاق و گفت : وای دیگه به درد نمی خوره حسابی سوخت ..یک فکری به سرم زد گفتم :اتفاقا به درد می خوره ...یک کاسه بر داشتم و برنج های خام رو کشیدم توش و با کف گیر سه تیکه از اون سوخته ها رو از ته قابلمه بر داشتم و گذاشتم روش ...و منتظر شدم حرفشون تموم بشه ..خواهر محمد سیاهه نوشت و تایید ش کردن و دست زدن و شیرینی خوردن ..عزیز با صدای بلند که به آشپز خونه برسه گفت : آی دختر ..گلنار چایی بیار برای مهمون ها ...لحنش اونقدر بد بود که حتی شوکت خانم هم فهمید وهمینطور که چای میریخت گفت : گلنار تو چرا ناراحتی ؟ صورتت قرمز شده بزار من می برم ..تو می خوای با این شیر برنج چیکار کنی ؟گفتم : من اصلا برای خودم ناراحت نیستم چون جایگاه من در واقع همینه ..اما عزیز به شیوا کلک زده ..اگر امشب یک کاری نکنم تا آخر عمرم خودمو نمی بخشم ..بریز چایی ها رو من ببرم ...یک نفس عمیق کشیدم و در حالیکه سینی چای رو می گرفتم و کاسه ی شیر برنج رو کنار ش گذاشته بودم ...از همون جا بلند یک چیزی مثل فریاد و یا حتی جیغ گفتم : عزززیز ..چشم کلفتون داره چای میاره ..در خدمتم ...و چنان دستم رو لرزوندم که چای ها می ریخت توی سینی و گیره ی های استکان ها بهم می خوردن ...اول رفتم سراغ محترم خانم ..گرفتم جلوش و گفتم : بفرمایید؛؛ نوش جان شما برای عزیز از همه مهمترین ..چون سالهاست می خواین دختراتون رو بدین به ایشون نمیشه ..محترم خانم یک مرتبه جا خورد و .آقا صدا کرد گلنار خانم ..دخترم سینی رو بده به من ؛تو برو ..نشنیده گرفتم و جلوی دختر ش که زن آقا شده بود خم شدم و ..گفتم : ببخشید شما بودین طلاقتون دادن ..باز در این خونه رو ول نمی کنین ؟عزیز داد زد گلنار گمشو از اینجا برو بیرون ؛ خل شدی ؟دیوانه ؛؛ کاسه ی شیر بزنج رو کوبیدم جلوش روی میز طوری که مقداری از اون ریخت و داد زدم : اینم شیر برنجی که خواسته بودین خانم ...نوش جان کنین ...بله ..خل شدم شما منو خل کردین ...من همین امشب میرم و پدر و مادرم رو از اون خونه می برم ..لازم نبود اینقدر فیلم بازی کنین خودم میگم ..خانم ها آقایون امشب عزیز منو اینجا دعوت کرده بود که به همه بفهمونه من کلفتم ..می خواست جایگاهم رو بدونم ..ولی اون اصلا منو نشناخته ...من از اون چیزی که هستم خجالت نمی کشم ..آره ؛؛ نمیکشم چون دارم کار می کنم ..ولی خوشحالم که مثل عزیز نیستم ..مثل دخترای محترم خانم خار و خفیف نیستم ...که دنبال مرد زن دار راه بیفتم ..و برای حرص دادن یک زن مریض آرا گیرا کنم و برم جایی که نباید برم ...من گلنارم ..دختری که کار می کنه تا پدر و مادرش راحت زندگی کنن ..نمی دونم این کجاش خجالت داره ؟ ..و رو کردم به عزیز و ادامه دادمحالا خیالت راحت شد ؟اگراون قصدی که شما فکر می کردین داشتم این شیر برنج رو جلوت نمی کوبیدم ..همینو می خواستین ...ای لعنت به آدم های بد ذات ...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوشصتودو
آقا داد زد بسه دیگه گلنار زیاد روی نکن ..گفتم : شما هم آقا همینطور از کارای عزیز دفاع کنین..بزارین زن تون رو آزار بده چون مادر شماست...می دونم از کارم خوشتون نیومد.ولی دیگه نمی تونستم تحمل کنم...و دیگه هم برای شما کلفتی نمی کنم...و کیفم رو بر داشتم و با گریه ای که آخرای جمله نتونسته بودم جلوشو بگیرم از در زدم بیرون..صدای فریاد عزیز رو شنیدم که امیر حسام رو صدا می زد و می گفت : ولش کن گمشه بره دختره ی نمک نشناس ...قدم هامو تند تر کردم و به حالت دو رفتم به طرف در ورودی ..صدای شیوا و امیر حسام رو شنیدم که صدام می زدن..اما زود تر خودمو رسوندم به در کوچه و با تمام توانم می دویدم ..نمی خواستم اونا بهم برسن...امیر حسام همینطور صدام می کرد...و یک مرتبه از پشت منو گرفت ..داد زدم همش زیر سر تو بود ...تو باعث شدی همه به من شک کنن در حالیکه خودت بهتر از همه می دونی که من کار بدی نکردم ..ولم کن ..امیر ولم کن می خوام برم خونه ی خودمون پیش مادرم ..پیش کسی که هیچوقت ازم انتظاری نداره ..بهت میگم ولم کن ..امیر حسام بازوهای منو گرفته بود و در حالیکه از شدت گریه ای که من می کردم و هق و هق می زدم اونم به گریه افتاده بود گفت : خواهش می کنم ..آروم باش ..گلنار ..تو خیلی عصبی شدی ..حق داری ..بهت حق میدم ...آروم ..آروم یک نفس عمیق بکش ...گفتم : نمی خوام گمشو ..ولم کن ....آقا نفسزنون به ما رسید و گفت : گلنار ..بسه دیگه ..برگرد بریم ..گفتم : نمیام آقا ..جای من دیگه پیش شما نیست ..من تحمل خاری و خفت رو ندارم و عزیز داره همین کارو با من می کنه ..بار اولش نیست ..مگه من باهاش چیکار کردم ؟گفت : می خوای بدونی ؟ این شازده پسر رفته بهش گفته که می خواد تو رو بگیره ..حالا فهمیدی ...در حالیکه شدت گریه ام بیشتر شده بود گفتم : آقا ؟ آقا این حرف رو نزنین ..آدم ها عقل دارن ..گوش و فهم دارن عزیز منو می کشید کنار باهام مثل یک مادر حرف می زد اگر گوش نمی دادم منو می زد ولی این کارو با من و شیوا نمی کرد .خودتون بگین این چند سال از دستور های شما سر پیچی کردم ؟ روی حرفتون حرف زدم ؟بهم بگین چه کاری بدی ازم سر زده که باعث ناراحتی شما شده باشم ..معلومه که ناراحتم ..آقا خیلی بهم بر خورده شما چطور تحمل می کنین به زنتون اینطور توهین بشه ؟و در حالیکه راه افتادم تا ازشون دور بشم ادامه دادم ..من دیگه پیش شما بر نمی گردم ...
این بار آقا دستم رو گرفت و گفت : همین امشب کار اشتباهی کردی ..این کارتم بدتر ...مگه من نگفتم صبر کنین تا خودم با عزیز حرف بزنم ..گفتم : آقا شما زیاد از این حرفا با عزیز زدین فایده ای نداشته؛؛ اون باید همین امشب می فهمید که نباید با احساس آدم ها بازی کنه ..گفت : باشه ..بعدا حرف می زنیم ..الان صبر کن ..برم خونه ماشین روبردارم و شیوا و بچه ها رو سوار کنم بیام همین جا وایسا ..امیر نزار جایی بره ..گلنار سر سختی نکن ..شیوا حالش بد شده اگر تو بری بدترم میشه ..خواهش می کنم آروم باش ...با شنیدن این حرف دست و پام سست شد نگرانش شدم امیر حسام گفت : شما برو داداش من نمی زارم از جاش تکون بخوره ..آقا با سرعت رفت امیر گفت : من که دلم خنک شد خوب کاری کردی ..فکر کنم محترم خانم و دختراش دیگه اونطرفا پیداشون نشه ..گفتم : ای به درک برن بمیرن آدم های بی لیاقت خودشون رو دادن دست عزیز ..اصلا حالا چه اصراری دارن با شما ها وصلت کنن ؟
گفت : چه می دونم از بدبختی ماست ..گفتم :آدم باورش نمیشه اصلا غرور ندارن ؟ ولی همش تقصیر توست چرا با عزیز در مورد من حرف زدی ؟..گفت : من در مورد تو حرف نزدم ..عزیز گفت می خوام برات زن بگیرم گفتم پس اونی که می خوام بگیر ..اصلا اسم تو رو نیاوردم به جون خودت قسم ...به من گفت با محترم خانم حرف زدم ..عصبانی شدم و دعوامو شد ..باور کن همین ..عزیز حدس زده و به داداش گفته من این حرف رو زدم ...ولی من چیزی به عزیز نگفتم باور کن احمق که نیستم ....گفتم : آقا امیر حسام دور منو قلم بگیر ..من به درد تو نمی خورم ..اگر قبول نداری بیا بریم بابام رو بهت نشون بدم ببین عزیز راست میگه یا نه ؟ روشش درست نیست ولی دلش برای تو می سوزه ..ولم کن..دوباره نبینم بیای سراغ من یا حرفی در این مورد بزنی ؛؛ نور ماشین نشون می داد که آقا داره نزدیک میشه..چند قدمی ما نگه داشت و شیوا هراسون پیاده شد و دوید طرف من ولی انگار یکی زد به قلم پاش و دو زانو روی زمین نشست ..با سرعت خودمو بهش رسوندم ..دستهاشو در حالیکه گریه می کرد بالا آورد و گفت : می خواستی منو تنها بزاری ؟ قرارمون این بود ؟ تو مگه دختر من نبودی ؟آقا خودشو رسونده بود با هم بلندش کردیم وگفتم : الهی بمیرم به خدا فکر کردم به خاطر گستاخی که کردم منو نمی بخشین ..
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوشصتوسه
شیوا جون تا حالا مونده بودم به خاطر اینکه مرهم دلتون باشم ولی دیگه دارم دردسر ساز میشم..من اینو نمی خوام .
گفت : ساکت شو ..حرف نزن ..اعصابم رو خرد کردی ترسیدم رفته باشی ..کمی بعد ما سوار ماشین بودیم و راه افتادیم در حالیکه امیر حسام وسط خیابون ایستاده بود و به دور شدن ما نگاه می کرد ..قلبم داشت آتیش می گرفت ..دلم براش سوخت ..از کارم پشیمون نبودم ..شاید به این شکل اون مجبور میشد از فکر من بیرون بیاد وشعله های این عشق که داشت هر دوی ما رو می سوزند خاموش بشه اما نشد ؛که نشد ..بله؛؛ تنها چیزی که اصلا ما نمی تونیم براش تصمیم بگیریم همین عشق هست و بس ...آقا همینطور که با سرعت میرفت دو دستی کوبید روی فرمون و گفت : خیلی بد شد ..این وسط آبروی فرح رفت ..هنوز توی خونه ی ما نشسته بودن ..منم برادر بزرگترم ول کردم اومدم ..شما ها زن ها از کاه کوه می سازین به هر چیز کوچکی ناراحت میشین ..زود بهتون بر می خوره ..شیوا داد زد بهش عذاب وجدان نده ..خیلی کار خوبی کرد ..من که هیچ وقت عرضه ی این کارا رو نداشتم اقلا بزار گلنار یکم دلمو خنک کنه ...فرح هم حقش بود اون بود که موضوع گلنار و امیر حسام رو سر زبون انداخت ..بین این دو نفر چیزی نبوده و نخواهد بود ..چرا باید همچین حرفی می زد ؟ حالا گریبان خودشو گرفت ..آقا گفت :چرا ازش دفاع می کنی کارش درست نبود ..گلنار باید یاد بگیره مشکلات رو با آرامش و حرف زدن حل کنه نه داد و قال و کارای بی ادبانه ..اون باید یاد بگیره کجا حرف بزنه و کجا صبور باشه ..زندگی شوخی بر دار نیست ..الان باید اینو بفهمه که جسارت خوبه ولی موقع داره و باید به حرف بزرگترش گوش کنه ...شیوا گفت : اصلا تو موقع شناس تر از گلنار کسی رو دیدی ؟ وقتی یک کاری رو می کنه حتم داشته باش براش دلیل داره ..و به نظر من اینجا همون جایی بود که باید جسارتشو نشون می داد ؛؛تو به جای اینکه ما رو سرزنش کنی برو عزیز رو مواخذه کن که چرا این بساط رو راه انداخته ...
چرا به من التماس کرد برم خونه اش در حالیکه می دونست اگر اون زن پاشو بزاره اونجا من از اون خونه میام بیرون ..بهم بگو چرا این کارو کرد؟ ..تو لازم نیست به گلنار درس بدی ...خودت می دونی که اگر پای من وسط باشه هر کاری می کنه ..منم همینطور برای اون می کنم .. دیگه نبینم باهاش بد حرف بزنی ..اون دختر منه عزت الله ..می فهمی ..دخترمه ..کسیه که بدون چون و چرا پای من ایستاده ..تنها کسیه که از مریضی من نترسید ..تنها کسیه که تونست بهم امید زندگی بده ..و توی بدترین شرایط باعث دلگرمی من شد ..حالا تو چطور دلت میاد باهاش اینطوری حرف بزنی ؟آقا گفت : من طوری حرف نزدم ..اگر دختر توست دختر منم هست ؛ نباید بهش تذکر بدم ؟ نباید راهنماییش کنم ؟شیوا بلند تر داد زد آخ ..آخ از دست تو به هیچوجه نمی خوای تقصیر عزیز رو قبول کنی ..برای هر کارش یک بهانه میاری ..یک وقت نشد بگی آره اشتباه کرده ...آقا گفت : این چه ربطی به کار گلنار داره ؟..خیلی خوب من بگم عزیز اشتباه کرده درست میشه ؟ آبرومون بر می گرده سر جاش ؟و این جر و بحث اونا تا خونه ادامه پیدا کرد ..ولی من صدام در نیومد ..هنوز خودمم درست نمی دونستم چیکار کردم ..وکارم درست بود یا غلط..ولی پشیمون نبودم و حتی دروغ نگم ته دلم خوشحال بودم قیافه ی عزیز رو موقعی که ظرف شیر برنج رو کوبیدم جلوش مجسم می کردم و دیگه به حرفای آقا اهمیت نمی دادم و برای اولین بار از دستش عصبانی بودم ..
اصلا حق رو بهش نمی دادم چون اگر شرایط شیوا عادی بود شاید میشد یک طوری با این موضوع کنار اومد ولی آزار دادن یک زن رنج دیده و مریض به نظرم عین ستمکاری بود ..شیوا بشدت به خاطر زخمِ روی صورتش احساس بیمار گونه ای داشت و حالا با گرفتن بیماری سل روحیه آسیب پذیرتری پیدا کرده بود و من از همه بهتر اونو میشناختم که چه بروز ش آمده ..اونشب وقتی رسیدیم خونه آقا قهر کرد و رفت بالا ..و با اینکه شام نخورده بودیم..منم رختخوابم رو کنار پنجره پهن کردم که بخوابم ..شیوا اومد و دیدم داره برای خودش نزدیک من جا پهن می کنه ..گفتم : شیوا جون تو رو قران به خاطر من قهر نکنین ..شما برو بالا ..گفت : نه حالم خوب نیست دوباره جر و بحث مون میشه ...دلم می خواد پیش تو باشم ..عزیز دلم امشب خیلی اذیت شدی ..ولی اینو هیچوقت یادت نره که منو خیلی خوشحال کردی ..از اینکه اینقدر به فکر منی ازت ممنونم ..کاری که شاید هرگز خودم جسارتشو نداشتم ...باور کن اگر تو این کارو نکرده بودی من الان داشتم دق می کردم ....بخواب عزیزم ..ببخش زندگی توام دستخوش ناملایمات زندگی من شده ...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوشصتوچهار
همینطور که توی رختخوابم نشسته بودم موهامو باز کردم و گفتم : به نظرتون من زیاده روی کردم ؟یک لبخند زد و گفت : نه ؛ به نظرم تو بهترین کارو کردی دیگه بهش فکر نکن ..گفتم نمی تونم همش دلم می خواد قیافه ی عزیز و محترم خانم رو بیارم جلوی چشمم مجسم کنم و دلم خنک بشه..یک مرتبه هر دو با هم خندیدیم..سرشو آورد جلوتر و آهسته گفت : منم همینطور ..یک چیزی بهت بگم ؟ اگر تنها بودیم و مهمون نداشتن شاید باهات همراهی می کردم ..چون برای فرح و عزت الله خان بدمیشد...گفتم :من که خوشحالم ؛ فقط از این ناراحتم که آقا از دستم عصبانیه ..گفت :نباش ..ولش کن یک عمره دارم به خاطر این اخلاقش حرص می خورم ..از اولم همین بود هنوزم همینه ..یکبار ندیدم درست و حسابی مثل امیر حسام جلوش در بیاد ..هر کاری کرد یک بهانه تراشیده و دهن منو بست ...ببین اگر عزت الله ازت در مورد امیر حسام پرسید بگو من از هیچی خبر ندارم..یادت نره ..و من با فکری آشفته و خسته خوابیدم اما طوری وانمود کردم که عین خیالم نیست تا شیوا بیشتر از این ناراحت نباشه..اونقدر استرس بهم وارد شده بود که حتی نمی تونستم تصور کنم بعد از رفتن ما توی اون خونه چی گذشت اما بعدها شنیدم که عزیز با یک سخنرانی از اینکه چقدر به من لطف کرده و خانواده ی منو از بدبختی نجات داده و از پدرم محض رضای خدا کرایه نمی گیره ؛؛ و حالا چون از طبقه ی پایین بودم قدر نشناس و بی ادب از آب در اومدم و دوباره اوضاع رو به دست گرفته بود ولی بقیه شب رو حسابی دمق و پریشون بوده ..اما امیر حسام اونشب اصلا به خونه برنگشته بود ..و ما اینو روز بعد نزدیک ظهر که آقا زنگ زد خونه ی عزیز متوجه شدیم ..در حالیکه عزیز فکر می کرده امیر حسام با ما اومده ؛؛ هیچکس تا اون زمان نگرانش نشده بود ..آقا که گوشی رو قطع کرد ..با اینکه هنوز با شیوا قهر بود گفت : بفرما اینم نتیجه ی کارای شما ها ..امیر خونه نرفته ..هنوزم معلوم نیست کجا ست ؛؛ خدا می دونه کجا خوابیده و الان روز جمعه ای کجا رفته ...من رفتم توی آشپزخونه و دلهره داشتم امیر از همون اول خراب کاری کرد ..نباید می گفت مگه عاشقم ..خنده ام گرفت که چقدر اون ساده اس ...منو و شیوا داشتیم سفره ی شام رو پهن می کردیم و آقا زنگ زد به عزیز وبهش خبر داد ..امیر حسام ناراحت شده بود و گفت : نمی خواستم به عزیز بگی ..ندیدین با من چیکار کرد ؟داداش از دست شما هم دلخورم که حرف عزیز رو باور کردین ..این چرند ها رو فرح تو گوش عزیز خونده اونم واقعا فکر کرده راه نجات؛؛ زن دادنِ منه ..این وسط گلنارم قربونی کردن ..من می خوام درس بخونم میشه با این حرفا زندگی منو تباه نکنین..اصلا عزیز داره با زندگی همه ی ما بازی می کنه ..بسه دیگه به خدا خسته شدم ..مثلا فکر کنین به من گفت میخوام برات دختر محترم خانم رو بگیرم..برای اینکه ولم کنه و بی خیال دختر محترم خانم بشه ؛؛ گفتم من یکی دیگه رو می خوام ..بی خود بی جهت به شما گفته من اسم گلنارو آوردم ..مگه میشه داداش ؟ این حرفا چیه ؟ من همچین حرفی نزدم به جون داداش قسم نگفتم از خودش در آورده..من توی اتاق جلویی به حرفاشون گوش می دادم ..اما خدا می دونه چقدر دلم گرفته بود بغض کردم و نمی تونستم جلوی اشکهامو بگیرم ..دیگه وارد شدن به شهر قصه ها برام آسون نبود واقعیت های زندگی به من و احساسم غلبه می کرد ..هر چند خودم به امیر گفته بودم که اون حرفا روبزنه ولی دلم نمی خواست بشنوم ..من اونو دوست داشتم و حس می کردم دارم ازش دور میشم...دیگه خودمم نمی دونستم دارم به کجا میرم و چی در انتظارمه..اما دیگه توی توهم نبودم ..و فهمیدم جایگاه من کجاست ..احساس تنهایی کردم ..اینکه یک دختر در سن من همش مراقب بقیه باشه..کار آسونی نبود ..اما من هرگز نمی خواستم به زندگی ببازم ..عزیز تا مدتی با شیوا هم قهر بود و دیگه به خونه ی ما زنگ نمی زد ..ولی اینطور که فهمیدم آقا متقاعدش کرده بود که چنین چیزی بین من و امیر نیست ..دیگه خبر نداشتیم که باور کرده یا نه.. و برام مهم نبود چون شیوا خوشحال بود..اونشب امیر حسام خونه ی ما موند و روز بعد با آقا رفت..اون رفت در حالیکه از دلم خبر نداشت که چقدر دلهره دارم که نمی دونم دوباره کی اونو می ببینم...ماه مهر اومد..و مشکل مدرسه ی پریناز رو هم آقا حل کرد ؛خودش صبح ها اونو می برد و راننده ی عزیز ظهر برش می گردوند...اون چیزی که در شخصیت و ذات آقا من سراغ داشتم نیک نفسیوسادگی بود که آدم با دیدن هیبت مردونه و قد بلند و چهار شونه و صورتی به ظاهر خشن؛؛اون معصومیت رو باور نمی کرد..اصلا زورگو نبود..و مهربونی خاصی داشت که همه رو بطرفش جلب می کرد ..آقا به راحتی می تونست به شیوا حکم کنه که از اون خونه برن ولی چون از علاقه ی شیوا به اون خونه خبر داشت مشکلاتش رو بدون منت و با رویی خوش حل می کرد ..
ادامه ساعت۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+پروردگارِ من!
محبوبِ من!
-جانم؟
+رَبِّ لا تَذَرْنی فَرْداً
مرا تنها وامگذار ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحی به آرامش و زیبایی این شعر و براتون آرزو دارم❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ظ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوشصتوپنج
وقتی منو امیر براش فیلم بازی کردم حتی یک لحظه هم به ما شک نکرد و باورش شد ..و من همه ی این صفات رو در اون می دیدم ودوستش داشتم ..پونزده روز از اول مهر گذشت و آقا حرفی از درس خوندن من نزد ..چند بار خواستم به شیوا بگم و یاد آوردی کنم ولی خجالت کشیدم..امیر حسام هم که میرفت دانشگاه و دیگه خونه ی ما نمی اومد؛...هر شب منتظر بودم یکی در مورد درس خوندن من حرف بزنه ولی مثل این بود که همه فراموش کرده بودن .. و من که با تمام وجود می خواستم پیشرفت کنم ؛؛ نباید از امیر عقب میفتادم این بود که عمدا کتاب های سال اول دبیرستان میاوردم جلوی چشم شیوا و آقا می خوندم تا بلکه یادشون بیاد ..ولی بازم حرفی نمی زدن ..تا یکشب وقتی که دیگه نا امید شده بودم ..آقا سر شام گفت : گلنار جون صبح آماده باش تو رو ببرم دبیرستان رو نشونت بدم..تا راه رو یاد بگیری خودت باید بری و برگردی..از فردا بعد از ظهر ها ساعت سه کلاست شروع میشه ..ذوق زده از جام پریدم و گفتم : من که اسمم رو ننوشتم .شیوا گفت :چرا عزت الله خان نوشته..بهت نگفتم ؟ آخ ببخشید عزیزم فراموش کردم..آقا گفت : آره دخترم تو باید درس بخونی به خودم قول دادم تا آخر کمکت کنم می خوام توام مثل امیر حسام بری دانشگاه ...گفتم : آقا دستتون درد نکنه خیلی خوشحالم کردین..مرسی..نمی دونین چقدر ممنونم..خدا می دونه اونشب من چه حالی داشتم و تمام شب رو با رویای سر کلاس نشستن به صبح رسوندم ..چیزی که تا اون زمان برای من دست یافتی نبود..پایین میدون تجریش یک دبیرستان بود که شبونه هم داشت ..اون زمان بیشتر دبیرستان ها این کلاس ها رو داشتن ..کلاس از ساعت سه شروع میشد و ساعت هفت تموم ..قرار شد من خودم برم و برگردم..فاصله ی خونه تا کلاس حدود سه ربع ساعت پیاده روی داشت ..و اینطوری من برای اولین بار آزاد و رها می تونستم مدتی با خودم تنها باشم ..روز بعد شیوا که خیلی خوشحال بود منو راهی کرد ..همه ی کارامو کردم ..حتی شام رو هم آماده کردم و اسباب سفره رو تو سینی چیدم تا شیوا اذیت نشه اون مدام بهم می گفت : قربونت برم که اینقدر خوشحالی ..ولش کن من هستم تازه پرینازم هست بهم کمک می کنه..و اینطور ی من مثل پرنده ای که از قفس آزادش کرده باشه از خونه زدم بیرون ..بعد از سالها داشتم به آرزوم می رسیدم ..تمام طول راه رو با ذوق و شوق با قدم هام تند و با اشتیاق رفتم و سر کلاسی که سه تا زن و چهارده تا مرد در اون شرکت داشتن نشستم..و اون روز به یاد موندنی ترین روز زندگی من شد ...چون وقتی تعطیل شدم و از در دبیرستان پامو گذاشتم بیرون امیر حسام رو دیدم که اونطرف خیابون یکم دور تر منتظرم ایستاده..بطرفش پرواز کردم قلبم برای دیدنش سخت به تپش افتاده بود ..با اینکه قرار مون این بود که همدیگر رو نبینیم ولی من اعتراضی نداشتم و ته دلم میخواستم که اون به دیدنم بیاد..و از خوشحالیم باهاش حرف بزنم که صدای چند تا بوق توجه منو جلب کرد و برگشتم ..آقا بود اونم اومده بود دنبالم ..چشمم رو بستم وگفتم : خدایا امیر رو ندیده باشه ...آقا از طرف تهران میومد به طرف بالا و اونطرف خیابون ایستاده بود و در مدرسه رو نگاه می کرد و با اینکه امیر بهش نزدیک بوداونو ندید..با سرعت از جلوی ماشین هایی که عبور می کردن رد شدم و خودمو رسوندم اونطرف خیابون ..و بدون اینکه دیگه نگاه کنم امیر چیکار می کنه درِماشین رو باز کردم و سوار شدم و با دستپاچگی گفتم : سلام آقا شما چرا اومدین دنبالم ..خندید و گفت : چرا نیایم ؟ترسیدم موقع برگشت راه رو گم کنی روز اولت بود ..اصلا سعی می کنم خودم هر شب بیام دنبالت اینطوری خیالم راحت تره ..یک دختر جوون خوب نیست شب تنها این راه رو برگرده ...تو دیگه هر وقت تعطیل شدی همین جا منتظر باش من خودم میام دنبالت ..گفتم : نه آقا شما از کار و زندگی میفتین ...فوقش من تاکسی می گیرم و بر می گردم ..گفت : نه نمیشه تو تنها سوار تاکسی بشی..خودم میام ..اگر دیر کردم همین جا منتظر شو درس بخون تا برسم ولی راه نیفت توی تاریکی خطر ناکه ...بی اختیار چند بار به عقب نگاه کردم شاید امیر رو ببینم..آقا سر راه توی میدون تجریش نگه داشت و مثل همیشه که با دستی پر میومد خونه خرید کرد ..و من همین طور چشمم دنبال امیر بود ؛ تا شاید اونو ببینم..ولی نبود ..اما یک چیزی بهم ثابت شد که آقا واقعا به فکر منه و دوستم دارم..و این برای من در اون زمان خیلی با ارزش بود..روز بعد همینطور که پیاده از خونه میرفتم بطرف میدون تجریش یکی پشت سرم به شوخی و خنده گفت : و پسر پادشاه توی یک کوچه باغ قشنگ و باریک در یک پاییز زیبا که برگ درختان همه زرد شده بودن دختر شاه پریون رو پیدا کرد..دختر فکرشم نمی کرد که پسر پادشاه اونقدر دوستش داشته باشه که از دانشگاه یکراست بیاد سر راهش برای همین خودشو غیب نکرده بود ؛
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوشصتوشش
گفتم :پسر پادشاه تو اینجا چیکار می کنی ؟
گفت : چیکار دارم بکنم دختر شاه پریون ؟ اومدم تو رو ببینم ،، پادشاه دیروز منو ندیده بود دختر شاه پریون؟گفتم : نه شاهزاده ..گفت : حدس می زدم ؛؛ که پادشاه روز اولی تو رو تنها نمی زاره ..اون خیلی مهربونه دلش نمیاد تو رو تنهایی ول کن شب این را رو برگردی ..البته منم مهربونم چون تو فکرت بودم یک وقت موقع برگشت راه رو گم نکنی ..گفتم : ای بابا من که دیگه بچه نیستم ..نه به اون موقع که منو وقتی دوازده سالم بود با یک زن مریض توی کوهستان ول کردین و رفتین ..نه به حالا که دوتا ،دوتا میاین دنبالم ...گفت: تو اون موقع نامرئی بودی ..من نمی دیدمت ..در حالیکه که شونه به شونه هم راه میرفتیم ..و من هیجان خاصی داشتم و خوشحال بودم که اونو دیدم پرسیدم دانشگاه چطوره..
گفت : خوبه ..می دونی عروسی فرح نزدیکه ؟اگر اون بره سر خونه و زندگیش نوبت من میشه ؛؛ بادا بادا مبارک بادا ...پرسیدم : تو قرار بود بفهمی آقا واقعا اون زن رو طلاق داده یا نه ؟ گفت : فکر می کنم گلنار طلاق داده ..ولی باور کن درست نفهمیدم ظاهرا اینطوره ..اما محترم خانم از اون شب دیگه خونه ی ما نیومده ..عزیز هم حرفی از زن گرفتن برای من نمی زنه ...راستی تو توی اون کوهستان چطوری زندگی می کردی ؟و من از کوهستان گفتم از زیبایی هاش از گلهای بهاریش و از تابستون خنک با غروب های دل انگیز ...و از پاییز و زمستون اونجا ؛؛ و سکوتی که آدم رو به رویا می برد ..و از کوچیک سگ با هوش و مهربونی های یونس ؛؛ گفتم و گفتم ..و تا دم مدرسه همینطور حرف زدم و اون گوش داد ..و نگاه عاشقانه ای به من کرد و گفت : می دونی چرا تو رو این همه دوست دارم ..اینکه همیشه خوبی ها رو می ببینی تو الان یک کلمه از مشکلاتت نگفتی از سختی هایی که داشتی ..من همین چیزا رو در وجود تو می ببینم و هر روز علاقه ام به تو بیشتر میشه ..بزار عشقمون علنی بشه و عقد کنیم اونوقت درست مثل پسر پادشاه تو رو بر می دارم با هم میریم اونجا و یک مدت زندگی می کنیم ..اینطوری که تو گفتی منم دلم خواست اونجا رو ببینم ..امیرحسام تا دم مدرسه با من اومد و منتظر شد برم توی کلاس و بعد رفت ..مگه یک دختر می تونه در مقابل این همه احساس بی تفاوت بمونه ..تا مدتی منگ بودم و دلم می خواست کسی کاری به کارم نداشته باشه تا بتونم به امیر و حرفاش فکر کنم.حالا دو هفته ای بود که کلاس میرفتم و با ذوق و شوق درس می خوندم که یکشب وقتی آقا اومد دنبالم تا با هم بریم خونه به من گفت : گلنار دخترم یک خواهش ازت دارم ..
گفتم بفرمایید آقا ..همینطور که رانندگی می کرد با مهربونی به من نگاه کرد ..نگاهی که من هیچوقت نمی تونستم در مقابلش مقاومت کنم ..گفت : یکشب با من بیا بریم خونه ی عزیز و ازش معذرت بخواه ..نزار کینه و کدورت بین مون طولانی بشه اونم مادره دلش می خواد خونه ی پسرش رفت و آمد کنه ...گفتم : آقا؟عزیز به خاطر من خونه ی شما نمیاد ؟گفت : اینم هست ..ولی عزیز از چشم شیوا می ببینه ...گفتم : حالا من باید بگم چشم ؟ یا راستشو بگم ؟گفت : بگو چشم ؛ می دونم توی دلت چی میگذره اما شیوا به حرف تو گوش می کنه ..کمی سکوت کردم و گفتم : اصلا من چه حقی دارم در مقابل این همه محبت شما حرف بزنم اگر اینطوری صلاح می دونین باشه چشم ..اما خودتون فکر نمی کنین عزیز همیشه همه چیز رو از چشم شیوا جون می ببینه ؟گفت :نقل این حرفا نیست ..اولا این تو هستی که داری به ما محبت می کنی ..من نمی تونم این همه زحمت تو رو جبران کنم ...
اما مثل یک پدر ازت می خوام ؛ به خدا نمی خوام تو رو تحت فشار بزارم دخترم ولی عروسی فرح نزدیکه نمیشه که شما ها نباشین ..عزیز خیلی از دست تو ناراحته ....
سکوت کردم . آقا خنده ی زورکی کرد و در حالیکه وارد کوچه ی سر بالایی و خاکی پر از چاله ی خونه ی خودمون شده بود ..گفت : گلنار ؟ چی شد با شیوا حرف می زنی ؟گفتم : چشم آقا می زنم ...گفت : بهت قول میدم پشیمون نمیشی
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوشصتوهفت
گفتم : شما یک قول دیگه بهم بدین اگر معذرت خواستم و عزیز با من بر خورد بدی کرد دیگه هیچوقت ازم نخواین که باهاشون روبرو بشم ..من پیش شما احساس نمی کنم که کارگر تون هستم ، ولی عزیز با من مثل یک آشغال رفتار می کنه ..حق ندارم ازش دوری کنم ؟ ..گفت : نه اینطورام نیست اون بار فکرای غلط کرده بود حالا دیگه می دونه که تو این طور دختری نیستی ..در همین موقع رسیدیم در خونه پشت یک ماشین بنز قدیمی نگه داشت ..و حواسش پرت شد و گفت : یعنی کی اینجاست ؟..
این ماشین مال کیه ؟ تو می دونی ؟
دستگیره در و گرفتم و فشار داد تا در و باز کنم گفتم : نه آقا شاید آصف خان یا عمه اومدن ..
گفت : نه بابا دیشب باهاشون حرف زدیم اگر می خواستن بیان می گفتن .با هم خرید های خونه رو بر داشتیم و در زدیم ..پریناز اومد درو باز کرد ..آقا فورا پرسید : کی اومده بابا ؟ پریناز در حالیکه می خواست منو بغل کنه گفت : گلنار جونم اومدن تو رو عروس کنن؛؛آقا در یک لحظه چنان عصبانی شد که باور کردنی نبود ..بلند گفت : ای داد بیداد ببین این شیوا چیکار می کنه ؟ یعنی چی؟هر کسی رو راه میده توی این خونه ..خوب پذیرایی خونه ی ما همون جلوی در وردی بود و راهی نبود که ما اول از شیوا بپرسیم جریان چیه ؟ با هم وارد شدیم ..دو تا خانم و یک پسر جوون که خیلی شیک و مرتب بودن و معلوم بود آدم های با شخصیتی هستن با شیوا نشسته بودن و چای می خوردن ..همه جلوی پای آقا بلند شدن ..شیوا فورا معرفی کرد و گفت : شوهرم عزت الله خان ..اینم دختر من گلنار ..آقا نتونست خودشو کنترل کنه و سری تکون داد و زیر لب با سردی گفت : خوش اومدین ..و در حالیکه اخمهاش تو هم بود رفت توی آشپز خونه و منم دنبالش ...شیوا هم پشت سر ما اومد ..
فاصله ی ما با مهمون ها کم بود و نمیشد حرفی بزنیم فقط آقا آهسته پرسید: اینا کین ؟ برای چی راه دادی ؟گفت : ساکت باش عزیز فرستاده ..نمیشد بگم نه ..آقا با تندی ولی آروم گفت : عزیز بی خود کرده به کار ما دخالت می کنه ..به اون چه برای گلنار شوهر پیدا می کنه ..بچه می خواد درس بخونه برو بهشون بگو ...توام برو بالا گلنار ,, تا نرفتن نیان پایین ..وسایل رو گذاشتم روی میز کوچکی که توی آشپزخونه بود و اومدم بیرون اون مرد جوون و هر دو خانم با کنجکاوی منو ورانداز کردن ..
لبخندی از روی ادب زدم و رفتم بالا ..پریناز و پرستو هم دنبالم اومدن ...خوب با وجود اونا نمیتونستم از سر پله ها به حرفاشون گوش کنم چون سر و صدا می کردن و ممکن بود متوجه بشن ..درست یادم نیست ولی می دونم مدت زمان زیادی طول نکشید که اونا رفتن و من صدای خداحافظی کردنشون رو شنیدم ..و رفتم پایین ..آقا با اعتراض گفت : چرا اونا رو راه دادی ..شیوا معترض تر گفت : تو چته عزت الله ؟ برای چی با من اینطوری حرف می زنی ؟بهت میگم عزیز گفته بود بیان اگر راه نمی دادم که از فردا گله می کردی چرا به حرف عزیز گوش نکردم ..آقا عصبی تر داد زد : حالا از کی تا حالا تو به حرف عزیز گوش می کنی ..که حالا یک عده غریبه رو وقتی من نیستم راه دادی توی خونه ..من نمی خوام گلنار رو شوهر بدم ..می فهمی ..شیوا هم عصبی و ناراحت بود و با غیظ گفت : ولی من می خوام؛؛ اما نه به این زودی ..و نه به کسی که عزیز فرستاده باشه اصلا به هر کسی که یک ربطی به عزیز داشته باشه نمیدم ..اما تو حق نداشتی با مهمون اینطوری بر خورد کنی ؛؛ ای بابا تو منو سنگ رو یخ کردی خجالت کشیدم ..و من برای اینکه جلوی دعوای اونا رو بگیرم خندیدم و گفتم : شیوا جون مثل اینکه من یک پدر و مادرم دارم ها ؛؛ خودمم بزرگ شدم نمی خواین نظر منو بدونین ؟ شما منو میشناسین ..کاری رو که دلم نخواد نمی کنم حتی اگر سنگ از آسمون روی سرم بباره ؛؛ شیوا که وقتی عصبی می شد لرزش می گرفت فورا رفت زیر کرسی و گفت : می دونم ..معلوم نیست امشب این آقا چش شده ؟ اومده تلافیشو سر من خالی می کنه ..عزت الله خان یکم آروم شد و گفت : عزیز دلم تلافی چیه ؟ چرا نمی فهمی ؟..آدم هر کسی رو توی خونه راه نمیده...معلوم نیست چه جور آدمایی هستن ..دارم بهت میگم این بار اول با من مشورت می کنی ..این طور مواقع من بلد بودم چطوری اوضاع رو عادی کنم ..سر به سر بچه ها گذاشتم و باهاشو در حالت بازی و خنده شام رو آوردیم و سفره رو پهن کردیم .روز بعد وقتی به شیوا گفتم که آقا ازم خواسته از عزیز معذرت بخوام ...سخت ناراحت شد و گفت : اگر بری نه من نه تو ..یک کلام بگو نه ...اصلا بگو من نمی زارم ..باور کن گلنار ؛تا حالا صد بار منو مجبور کرده از عزیز عذر خواهی کنم و منم همین کارو کردم ..چقدر احمق بودم چون همینو بعدا عزیز توی سرم زد که چون اشتباه کرده بودم معذرت خواستم ..نکنی که یک عمر بدهکارش میشی ...حالا من مونده بودم این وسط چیکار کنم ..و بالاخره هم شیوا اجازه نداد...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوشصتوهشت
و روز بعد نزدیک ظهر تلفن زنگ زد ..شیوا که همیشه جواب می داد گوشی رو بر داشت و سلام و تعارف کرد و گفت : نه ببخشید خودش میگه می خوام درس بخونم ..راستش عزت الله خان هم موافق شوهر دادنش نیست ...نه بابا شما چه اشکالی داشتین ..اصلا ...اصلا ....باور کنین ما شما نمیشناسیم بطور کلی نمی خوایم شوهرش بدیم ..از اولم گفته بودم بهتون ...نه به خدا ..والله چی بگم ..شما یک کاری کن شب که عزت الله خان اومد با خودش حرف بزنین ...ای بابا شما که گلنار رو درست ندیدین چطوری پسندیدن ؟ ..مدتی طول کشید تا شیوا اون زن رو راضی کرد که گوشی رو قطع کنه ..من همینطور نگاهش می کردم ..سرشو تکون داد و گفت : گاومون زایید ..از تو خوششون اومده ..خدا کنه عزت الله از پس زبون این زن بر بیاد ..خیلی اصرار داشت ..گفتم : بیخود کرده ..شیوا جون یک وقت این کارو نکنین منو بدین به کسی ..تازه مادرم ناراحت میشه قبول نمی کنه ..گفت : نه بابا مگه نمی دونم توی دل تو چی میگذره ..گلنار خانم خودت می دونی که من هوای تو رو دارم قربونت برم بیا اینجا بغلم دختر خوب من ..و همدیگر رو محکم بغل کردم ..و من چندین بار بوسیدمش ..آخ که چقدر من اونو دوست داشتم اندازه ی جونم ...از خود آقا شنیدیم که هر چی اصرار کردن یکبار دیگه بیان اجازه نداده ..و کار شیوا این شده بود که هر دو سه روز یکبار جواب تلفن اون زن رو بده و در مقابل اصرار های اون عاجز شده بود ...و توی این ماجراها تقریبا یکماه بعد عروسی فرح بود و عزیز هنوز با من و شیوا قهر ؛؛ و دیگه خونه ی ما تلفن نمی کرد ..اما فرح زنگ زد و کلی خواهش کرد که ما توی عروسی اون شرکت کنیم اما شیوا واقعا حالش خوب نبود و آقا هم اینو می دونست و زیاد اصرار نکرد..و بچه ها رو برداشت و رفت ...اونشب من و شیوا با هم تنها شدیم ..احساس کردم باز غم سنگینی توی صورتش نشسته و از زیر کرسی بیرون نمی اومد ..خیلی وقت بود که آش بلغور درست نکرده بودم که اون زیاد دوست داشت و هر وقت می خورد با حالت خاصی می گفت: آخیش حالم جا اومد ..این بود که فورا دست بکار شدم ..وقتی کارای اولیه اش تموم شد زیرش رو کم کردم ورفتم کنارش نشستم اونقدر غمگین بود که هیچ عکس العملی نشون نداد ...دستشو گرفتم و گفتم : چی شده شیوا جون ؟ نکنه دلتون برای عزیز تنگ شده ؟لبهاشو به علامت بغض بالا کشید و بدون مقدمه مثل اینکه منتظر بود اشکهاش ریخت ..گفتم : وای ,, تو رو خدا بهم بگین چی شده ؟اینطوری اشک نریزین منم ناراحت میشم ..نمی تونم اشک شما رو ببینم ...
با همون بغض غریب و کم سابقه به من نگاه کرد و در حالیکه مثل ابر بهار اشکهاش میومد پایین و حتی سعی نمی کرد پاک شون کنه گفت: گلنار دیگه از این زندگی خسته شدم ..دیگه نمی کشم ...می دونی طاقت آدم هم حدی داره ..در حالیکه از بغض شدید اون منم گریه ام گرفته بود گفتم : آخه چی شده ؟ اتفاق تازه ای افتاده ؟دلتون می خواست برین عروسی ؟گفت : چی می خواستی بشه؟ ..از وقتی زن عزت الله شدم نه حتی قبل از اون وقتی که مادرم زیر آوار موند من یک لحظه روی آرامش رو ندیدم ..حتی توی اوج خوشحالی یک بغض توی گلوی من هست که باید قورتش بدم تا بتونم یک لبخند بزنم اونم نه از ته دل .. ..اون مال عروسیم ..بعدم از دست دادن دوتا بچه ام ..و بعد کارای عزیز..می دونی چقدر سخت و طاقت فرسا بود دوسال توی خونه ی خودم زندانی شدن ؟ من توی اون اتاق با جذام دست و پنجه نرم کردم اشک ریختم و درد کشیدم ..و شاهد این بودم که صورت و گردن و انگشت هامو خورده میشد و هیچ کاری از دستم بر نمی اومد ..همش یک دلهره وجودم رو به آتیش می کشید که بالاخره منو می برن خونه ی جذامی ها ..از همین می ترسیدم و از توی اون اتاق بیرون نمی اومدم ...عزت الله خان میومد پیشم ولی همون جلوی در یک صندلی گذاشته بود می نشست تا غذام رو بخورم و میرفت ..پرستو رو ندیدم حتی اجازه نداشتم یک بار اونو لمس کنم ..و حالا که با درد این زخم ساختم سل استخوون گرفتم ..باور کردنی نیست خدا این همه به من درد داده ..عزیز میگه هر کس گناه بیشتری کرده باشه خدا بهش درد بیشتری میده ... یکی به من بگه گناهم چیه شاید توبه کردم ...شاید از روی نادونی کاری کردم که دل کسی رو رنجوندم ...ولی هر چی بود و هرکاری کردم این برای من زیاد بود ..گفتم : ببخشید بی جا کرده؛؛ این حرفا چیه ؟باور نکنین مزخرفه ؛؛ یکی نیست از عزیز بپرسه پس تو چرا سالمی ..شما به حرف اون اهمیت ندین ..گفت : نه ؛؛ نمیدم ؛؛ ولی دیگه نمی تونم جلوی آینه خودمو ببینم ..بدم میاد ..پس چرا باید از عزت الله توقع داشته باشم منو بخواد ..منی که خجالت می کشم برم مهمونی ..آخه منم آدمم ..احساس دارم ..دوست داشتم سرمو بالا بگیرم به عنوان زن عزت الله همه جا همراهش باشم ..آره دلم می خواست برم عروسی فرح ..
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوشصتونه
حتی برام آرزو شده یکبار با شوهرم بریم خرید ..برم مسافرت ..ولی من شدم گاو پیشونی سفید هر کس چشمش به این زخم بیفته فورا ازم فرار می کنه ..حتی عزیز هنوزم که هنوزه با من رو بوسی نمی کنه از ترس اینکه مریض بشه ...و حالام این درد استخوون ..به خدا دیگه کشش ندارم ؛ نمی تونم از جام حرکت کنم خیلی برام سخته کاری انجام بدم ..تو فکر می کنی برای من آسونه بشینم و تو همش کار کنی؟ ..فکر می کنی نمی فهمم که چقدر خسته میشی ؟ ولی عزیز دلم نمی تونم بهت کمک کنم ...همه ی بار این زندگی رو انداختم روی شونه های تو ..من درد دارم ..یک درد توی سینه ام و یک درد توی بدنم ؛؛ باور کن دیگه آرزوی مرگ خودمو می کنم ..اصلا من و تو قرارمون با هم این نبود ..
من می خواستم ازت مراقبت کنم ..حالا این تویی که شدی مادر من ...تا کی باید تحمل کنم ؟ یکی بهم بگه من باید تا کی طاقت بیارم ..بچه ها ی من مادر نمی خوان ؟ ..گفتم : شیوا جون تو رو خدا اینطوری فکر نکن ..دکتر گفته اگر مراقب باشیم به زودی خوب میشی ..گفت : طور دیگه ای نمی تونم فکر کنم ..نه می تونم از این دنیا دل بکنم و نه می تونم ادامه بدم مثل مرده ای شدم که زنده اس و باید نفس بکشه ...گفتم : به خدا دارین سخت می گیرین ..اینطوری هام نیست دیگه ..شما خوب میشی قول میدم...اما حرفم نیمه کاره موند و بشدت به گریه افتادم و بغلش کردم چون احساس کردم اگر جای اون بودم شاید همینطور میشدم ..و جز همدردی کاری از دستم بر نیومد ..اما حدسم درست بود وقتی آش آماده شد و توی دوتا کاسه ی چینی کشیدم و آوردم تا با هم بخوریم ..در حالیکه هنوز حالش خوب نبود با اشتیاق گفت : به به چه بویی راه انداختی..دختر تو دیگه کی هستی ..وقتی میگم تو فرشته ای و خدا تو رو برام فرستاده عین واقعیته...گفتم:دیدی شیوا جون ؟ خودتون هم می دونین که خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی زاره ..من که فرشته نیستم ولی وقتی خدااینقدر هوای ما رو داره چرا باید از زندگی مایوس بشیم ؟ شاید فردا و یا فردای دیگه روزگارمون خیلی از این بهتر شد ..پس بیاین آش بخوریم و خودمون رو دست ناراحتی ها ندیم ..مقداری از اون آش رو خورد و در حالیکه هرقاشقی رو که به دهنش میذاشت با بغض فرو می داد از من خواست براش قصه بگم ..و مثل یک بچه سرشو گذاشت توی دامن من و در حالیکه موهاشو نوازش می کردم براش قصه گفتم...من خیلی خوب می دونستم که چقدر دلش می خواست همراه آقا و بچه ها به اون عروسی بره و حالا احساس می کرد ترد شده ..آدم های زخم دیده از روزگار؛ممکنه در لحظاتی غم هاشون رو فراموش کنن ولی با اندک چیزی که باعث ناراحتی اونا بشه ..همه ی گذشته ی تلخ خودشون رو بیاد میارن..اونشب تمام چراغ های خونه به جز یک اتاقی که ما توش بودیم خاموش بود ..خونه سوت و کور و دل ما غمگین ..خیلی دلم می خواست منم از غصه ها و اضطراب هام براش می گفتم ..ولی مثل همیشه از گفتن و تکرار کردن غم بدم میومد..و اینو می دونستم که در این یاد آوردی چیزی جز رنج دادن خودم دستگیرم نمیشه..توی اون سکوت و تاریکی هنوز سر شیوا روی پای من بود و با عشق موهاشو نوازش می کردم که صدای چند تا ماشین اومد..طوری که سر و صدای زیادی توی کوچه پیچید..انگار همه جلوی در خونه ی ما نگه داشتن..وبعد صدای بوق ماشین با ریتم عروس کشون به گوشمون خورد و هر دوی ما رو از جا پریدیم ..و بهم نگاه کردیم..شیوا نشست..و سراپا گوش شدیم ..یکی می کوبید به در ..با سرعت دویدم درو باز کنم شیوا هم هراسون شالشو از روی کرسی برداشت و بست به سرش ..باورکردنی نبود ..صدای داریه و بزن و بکوب ..عده ی زیادی با عروس و داماد اومده بودن خونه ی ما ..آقا جلوی همه با خوشحالی از کاری که کرده بود پرسید: گلنار شیوا کو ...شیوا جان ؟ ...فرح با لباس عروسی وارد حیاط شد و بقیه پشت سرش آقا رفت سراغ شیوا ..دستهامو برای فرح باز کردم و همدیگر رو بغل کردیم و آروم گفتم : نمی دونی چقدر کار خیری انجام دادی مبارکت باشه انشالله به خواسته ی دلت رسیدی و خوشبخت بشی ..گفت : گلنار خیلی جات خالی بود ...حالا اشک شوق توی چشمم جمع شده بود ..خدایا مگه میشه ..شوکت داریه می زد و در یک چشم بر هم زدن بیست ؛سی نفر ریختن توی خونه و در اون میون چشمم افتاد به عزیز ..نمی دونم از خوشحالی بود یا حرف آقا فورا رفتم جلو وگفتم : عزیز خوش اومدین..منو می بخشین ؟ معذرت می خوام اونشب ..گفت : باشه..باشه حالا وقت این حرفا نیست...و در حالیکه می خندید و خوشحال بود ادامه داد؛؛ حساب تو رو بعدا میرسم ..راستی اون خواستگاری که برات فرستادم هنوز التماس دعا دارن ..یادم بنداز می خوام در این مورد باهات حرف بزنم ..نفهمیدم عزیز از من کینه ای به دل نداشت یا دوباره برام نقشه ای کشیده بود ..به هر حال خوشحال بودم که به حرف آقا گوش دادم و از عزیز معذرت خواستم ...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفتاد
امیر حسام که کت و شلوار شیکی پوشیده بود و خیلی برازنده به نظر میرسید از دور با یک خنده ی شیرین به من چشمک زد ..و دوباره دلم لرزید..چراغ ها روشن شد ..و همه با صدای داریه می زدن و می خوندن و می رقصیدن ..و از اون خونه ی سوت و کور صدای قهقهه های شادی بلند شد ...و من برای اولین بار رقص امیر حسام و آقا رو دیدم ..عروس و داماد و حتی عزیز هم رفتن وسط و به اصرار ؛؛شیوا رو که می خندید و نمی خواست برقصه بردن وسط و یک قری داد ..و من گوشه ای تماشا گر اون لحظات شاد بودم ...و این شادی تا نیمه شب توی خونه ی ما ادامه پیدا کرد ..پسرا و دخترای فامیل دست بر دار نبودن ...و مجلس گرم کن واقعی امیر حسام بود ..از همون جایی که ایستاده بودم نگاهش می کردم ..چقدر دوستش داشتم و محبتش تا عمق وجودم رخنه کرده بود ..و این احساس هر روز در من بیشتر میشد و برای دیدار بعدی بیقرار میشدم ..پاییز تموم شد و زمستون با سرمای چند درجه زیر صفر از راه رسید ..و درد پا و کمر شیوا شدت گرفت ..و من نمی تونستم به خاطر کار زیاد خونه و اینکه شیوا نمی تونست به بچه ها برسه اغلب برم کلاس ..و مجبور بودم شب ها خودم درس ها رو مطابق برنامه ای که داشتم توی خونه بخونم ...حالا غیر از کار روزانه که تمومی نداشت باید به درس و مشق پریناز هم می رسیدم..اون زمان نه ماشین لباسشویی بود و نه این همه وسایل برقی ..حتی برای درست کردن کوفته و کتلت هم باید گوشت رو می کوبیدیم ..گاهی حس می کردم دارم زیر بار این کار سخت پیر میشم..ولی هر بار به یاد میاوردم که خدا اون بالا ناظر اعمال ماست و تنهام نمی زاره ..و به امید روز های بهتر ادامه می دادم ...دوباره برف همه جا رو سفید کرده بود سرما و رطوبت هوا درد استخوان شیوا رو بیشتر کرده بود ..و اغلب جز در مواقع ضروری از زیر کرسی بیرون نمی اومد ..و این برای من و آقا غصه ای بزرگ شده بود ..و هر دو تمام سعی خودمون رو می کردیم تا اونو خوشحال کنیم..ولی من احساس می کردم دل از این دنیا بریده وطوری مایوس و نا امید بود که دیگه تلاشی برای خوب شدن نمی کرد ..و این بود که منو بیشتر نگران می کرد..آصف خان هر شب به شیوا زنگ می زد و مدتی با هم حرف می زدن ..که یک روز نزدیک ظهر ؛ آصف خان و عمه اومدن به دیدن شیوا ..و اون روز بود که زندگی من بطور کلی عوض شد .اون روز برفِ کمی اومده بود ولی هوا صاف و آفتابی بود ..از صبح زود وقتی آقا و پرستو رفتن من مشغول درست کردن ناهار و مرتب کردن خونه شدم چون می دونستم که آصف خان و عمه دارن میان ، احساس می کردم حال شیوا زیاد خوب نیست چون همش سرش روی بالش بود و حوصله ی پرستو رو که سئوال هاش تموم شدنی نبودن نداشت ..اون بچه هم دنبال من راه افتاده بود مدام می پرسید این چیه ..اون چیه ..برای چی ؟و من با دل و جون جوابشو می دادم اما از بس کار داشتم کلافه شده بودم ...بالاخره در زدن ..شیوا گفت : گلنار اول اون بلوز آبی منو بیار عوض کنم بعد درو باز کن ...با سرعت دویدم و براش آوردم دستم که خورد به دستش دیدم تب داره ..با نگرانی همینطور که کمک می کردم بلوزش رو عوض کنه گفتم : از کی تب کردین ؟ چرا به من نگفتین ؟آخه چرا شما حرف نمی زنی ؟ اگر به من گفته بودین یک فکری می کردم..گفت : دستپاچه نشو چیزی نیست الان بند میاد تازه قرص خوردم ....دوباره یکی بلندتر زد به در ...گفت : ولش کنم خودم تنم می کنم تو برو درو باز کن ...برای دیدن عمه از خوشحالی داشتم بال در آوردم اون می تونست به شیوا کمک کنه تا حالش بهتر بشه با سرعت رفتم درو باز کردم و بی اختیار خودمو انداختم توی بغلش و گفتم : وای عمه چقدر دلم براتون تنگ شده بود خوب شد اومدین ..در حالیکه می خندید و نمی دونست چی داره به من میگذره منو بغل کرد و بوسید و گفت : اووو؛ گلنار تو کجا داری میری ؟بگو چرا اینقدر قدت دراز شده ؟ دوبرابر من شدی دختر..چه خبره اون بالاها که تو با عجله داری میری ؟گفتم: خوش اومدین بفرمایید..گفت : ببینمت چه خوشگل و مقبول ..حسابی برای خودت خانمی شدی ؛؛ منم دلم برات تنگ شده ؛؛ورنه پریده خودتو توی دل همه جا کردی ها..چمدون رو ازش گرفتم و به آصف خان سلام کردم ..گفت : سلام دخترم چرا درو باز نمی کردین .. ؟ گفتم :ببخشید دستم بند بود ..عمه گفت : خوب با زحمت های ما ؟گفتم : اختیار دارین چه زحمتی ..بفرمایید ..خوش اومدین ..و راه افتادیم به طرف ساختمون ..شیوا از اتاق بیرون نیومد چون تب داشت .. پشت پنجره با پرستو منتظر بودن ..آصف خان از دور نگاهی به اون کرد و همینطور که روی برف ها آهسته قدم بر می داشت با افسوس پرسید ..گلنار؛؛ بهم بگو شیوا حالش چطوره ؟ مثل اینکه خوب نیست, درسته ؟ گفتم : نه زیاد ؛؛ الان تب داره ..وقتی هوا سرد میشه بیشتر بدنش درد می گیره و گاهی تب می کنن ..همین ولی حالشون زیاد بد نیست ؛
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این آهنگ زیبا تقدیم به شما ،ولی الهی دلتون هیچوقت غمگین نباشه😘
#شبتون_بخیر🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشدل بودن نعمتِ بزرگے ست
آدم هاے این چنین
از اتفاقها تعبیرهاے زیبا ڪنند
خوب و زیبا میبینند
وحال خوبشان را منتشر میڪنند
خوشدل بمانیم...
امروز هرچے آرزوے خوبه مال تو🌸
#صبحتون_بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفتادویک
نگران نباشین ..عمه آروم گفت : بمیرم براش روز خوش ندید بچه ام ...دیدار پدر و دختر دیدنی بود و منو و عمه رو تحت تاثیر قرار داد ..صورت سفید آصف خان قرمز شده بود اشک توی چشمش جمع شد و سرِ شیوا رو محکم روی سینه گرفته بود ..و به موهاش بوسه می زد ...شیوا اونقدر آسیب پذیر شده بود که همش احساس تنهایی می کرد ..به اندک چیزی اشکش جاری می شد ..کمی بعد با اینکه اتاق گرم بود همه زیر کرسی نشسته بودن و من ازشون پذیرایی می کردم ...
آصف خان به محض اینکه سینی چای رو گذاشتم روی کرسی ,یک استکان بر داشت و بدون قند همینطور داغ ؛ داغ سر کشید وگفت :آخیش هوا خیلی سرده ؛؛از گرگان که راه افتادیم دلم چایی می خواست اونم چای هایی که گلنار خانم دم می کنه ...
راستی یادم باشه به عزت الله بگم از این چایی برای من یک سی کیلو بگیره خیلی طعم خوبی داره ...عمه گفت : آره خوبه ولی به شرط اینکه از دست گلنار بخوریم ..وگرنه زیره به کرمون بردنه ...گفتم : والله خدا به من شانس داده ..من کاری نکردم ؛ فقط دم می کنم ..دست آقا درد نکنه که اونو می خره ..آصف خان گفت : گلنار می دونی چقدر ما ازت ممنونیم که این همه هوای شیوا رو داری ؟ واقعا که دختر شایسته ای هستی ...در حالیکه عجله داشتم از اتاق برم به کارم برسم گفتم : من کار خاصی نمی کنم ..باور کنین این شیوا جونه که هوای منو داره ...عمه گفت : اون که جای خود ..ولی شنیدم توام خیلی زحمت می کشی ...شیوا گفت : پدر بهش بگو دلم می خواد بدونه ..عمه یکم خودشو جابجا کرد و بلند خندید و گفت : آره آصف خان بهش بگو ..اینطوری منم خیالم راحت میشه ...شیوا در حالیکه لبخند رضایت مندی روی لبش بود گفت : گلنار بیا اینجا پیش من بشین کارت داریم ..گفتم : ببخشید باید برم ناهار رو آماده کنم دیر میشه ..عمه گفت : اونو ول کن دیرتر می خوریم ..بیا اینجا چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه ..تیر و تبار مینویی ها همه عجول و کم صبر هستن ..بیا که تا ما حرفمون رو نزنیم آروم نمیشیم ..
یکم مکث کردم حدس می زدم موضوع مهمی رو می خوان با من در میون بزارن ..چون هر سه نفر به من نگاه می کردن .. آروم نشستم کنار شیوا و اون فورا دستم رو گرفت توی دستش ..و منتظر شدم ببینم آصف خان با من چیکار داره ..یکم بهم استرس دست داده بود ..بالاخره گفت : خوب گلنار خانم ما گرگانی ها یک ضرب المثل داریم که میگه از عسل ؛عسل گفتن دهن شیرین نمیشه..صدی که ما بگیم زحمت کشیدی..دستت درد نکنه فایده نداره باید با عمل بهت می گفتیم که تو واقعا برای من با ارزشی و من یکی که قدر دان تو هستم ..خیلی وقته با شیوا در مورد تو حرف می زنیم ..من قصد داشتم این خونه رو به نام اون بزنم..ولی ازم خواست به نام سه تا دختراش بکنم که خیالش از بابت بچه هاش راحت باشه ..اینجا هزار و پانصد متر زمین داره..من سه تا پانصد متر به نام تو و پریناز و پرستو کردم ..درسته توی روستاست و قیمت چندانی نداره ولی چون تهران داره پیشرفت می کنه ..به زودی اینجا هم آباد میشه ..من که اینطور شنیدم..گفتم : ممنون ..ولی من راضی نبودم آخه من که کاری نمی کنم ..چرا این کارو کردین شرمنده شدم..اصلا برای چی ؟ به خدا آقا و شیوا جون همه جوره به من و خانواده ام میرسن ..در مقابل محبت اونا من کاری نمی کنم.شیوا گفت : مگه باید کاری بکنی ؟ دیگه چیزی نگو ..وقتی میگم تو رو اندازه ی دخترم دوست دارم باید بهت ثابت می کردم ...پریناز و پرستو مگه کاری کردن ؟ چون دخترم بودین می خواستم یک چیزی به نامتون باشه ..در حالیکه نمی دونستم چی بگم .. همدیگر رو بغل کردیم و تشکر کردم ..نمی دونم چرا هیچ احساس و هیجان خاصی نداشتم ؛؛شاید برای اینکه بارها از شیوا شنیده بودم که می گفت از پدرم خواستم که نصف این خونه رو به نام تو بزنه ..و یا شاید از اینکه شیوا نخواسته بود خونه به نام خودش باشه ..یک فکرای بدی به ذهنم رسید که فورا از سرم بیرونکردم ...من حتی از حرف عمه بیشتر خوشحال شدم که گفت : منم اومدم کارامو بکنم و به زودی کوچ می کنم تهران..فکر کنم تا بعد از عید دیگه همین جا ساکن بشم ..راستی گلنار شنیدم درس می خونی سعی کن زود تر دیپلم بگیری تو رو هم می برم بنیاد؛؛من می تونم فورا تو رو استخدام کنم ؛؛ باید زن موفقی بشی ..گفتم : عمه جون من واقعا می خوام برم دانشگاه و درس بخونم ..با حالت دلسوزانه ای گفت : برو ببینم چیکار می کنی ..ما همه پشتت هستیم ..تنهات نمی زاریم ..وقتی رفتم به آشپزخونه تا ناهار رو آماده کنم دیگه گلنار قبلی نبودم ..نه به خاطر زمین که به نامم شده بود یا شغلی که عمه برای آینده بهم قول داده بود..اونا بهم شخصیت و اعتماد به نفس داده بودن ..حالا می فهمیدم که کار کردن ؛ واقعا جوهرانسانه ..و به آدم ارزش میده ..فهمیدم اگر می خوام دوستم داشته باشن باید وجودم موثر باشه..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفتادودو
اونشب آقا زود اومد خونه و کلی خرید کرده بود...طبق معمول با آصف خان و عمه نشستن و از هر دری حرف زدن ..و من چشمان شیوا رو می دیدم که به زور خودشو بیدار نگه می داشت ..
اون به خاطر اینکه تبش بند بیاد مسکن زیاد خورد و خواب آلودشده بود .اما آقا وقتی شیوا مژده ی به نام کردن پونصد متر از اون خونه رو به نام من شنید یک مرتبه اخمهاش رفت توی هم و اوقاتش تلخ شد ..
ولی زود از اتاق به هوای کاری رفت بیرون و کسی متوجه نشد جز من ..دلیلشو نفهمیدم و کنجکاو بودم علتشو بدونم ...روز بعد آصف خان برگشت گرگان و قرار بود راننده ی عمه بیاد و اونو ببره به کاراش برسه ...اما تب شیوا بالا رفته بود و حالش خیلی خوب نبود ..آقا خیلی نگران شده بود و سر کار نرفت؛؛ و وقتی پریناز رو رسوند مدرسه برگشت خونه ....
عمه هم از رفتن منصرف شد و موند که همراه آقا اونو ببرن دکتر ..من و عمه لباسش رو عوض کردیم ..اونقدر بدنش داغ بود که حررات بدنش رو احساس می کردم ...خدا می دونه که چقدر دلم برای شیوا می سوخت ..آقا شیوا رو که حسابی لباس گرم تنش کرده بودیم روی دست بلند کرد و در حالیکه عمه هم نگران و ناراحت دنبالش میرفت به من گفت : گلنار جون اگر راننده ی من اومد بهش بگو همون جا باشه تا من خودم برگردم و بهش بگم چیکار کنه ...اونا رفتن و من با غمی بزرگ توی دلم باید کارای خونه رو می کردم و برای ناهار تدارک می دیدم ...پرستو همینطور حرف می زد و من باید جوابشو می دادم در حالیکه حالا منم دیگه حوصله نداشتم ..که یکی درِ خونه رو محکم کوبید ..پالتوم رو پوشیدم و رفتم درو باز کردم ..در حالیکه فکر می کردم با صادق روبرو میشم ..یک جوون بلند قد و چهار شونه و خوش قیافه دیدم که به نظرم خیلی آشنا اومد ...اما اونو نشناختم ولی فورا گفت : سلام گلنار خانم ..بهش نگاه کردم در حالیکه سعی می کردم به یاد بیارم اون کیه که اینقدر برام آشناست ..مرد جوونی بود با یک ریش و سیبل پر پشت و چشمانی درشت و سیاه ..گفت : منو نشناختی ؟گفتم : به نظرم آشنا میاین ولی نه ؛ به جا نمیارم ..گفت : یونسم ..گفتم : ای وای نه ؛ ..تو اینجا چیکار می کنی ؟ چقدر عوض شدی ؛ گفت : ولی تو اصلا تغییر نکردی ..من راننده ی خانم مینویی هستم ..
گفتم : وا؟ مگه میشه به این زودی اینقدر بزرگ شده باشی ..خندید و گفت : چرا نمیشه خودتم خیلی بزرگ شدی ...گفتم : حالا حالت خوبه ؟آقا سلیمان ؛؛ مادرت چطورن ؟گفت : همه خوبیم ..یادش بخیرهمیشه ذکر خیر شما و شیوا خانم توی خونه ی ما هست ..گفتم : اتفاقا منم همین چند وقت پیش برای یکی از اونجا تعریف می کردم ..راستی کوچیک رو چیکار کردی؟ هنوز هست ؟گفت : آره مگه میشه امانتی تو رو نگه نداشته باشم ...گفتم : اونسال به منم خیلی خوش گذشت ..همه فکر می کنن زمان سختی برام بود ولی اینطوری نیست من خیلی حالم خوب بود ..هم تجربه پیدا کردم هم معنای زندگی واقعی رو اونجا حس کردم ..خیلی خوب به هر حال از دیدنت خوشحال شدم به آقا سلیمان و مادرت هم سلام منو برسون ..عمه گفتن همین جا باش تا برگردن بهت بگن باید چیکار کنی ..پا پایی کرد و گفت : باشه پس من توی ماشین نشستم بگین زود تر بیان ..گفتم : آهان ببخشید عمه الان خونه نیستن شیوا خانم یکم حال ندار بود بردنش دکتر ..خنده ای کرد و به من خیره شد ..گفتم : به چی نگاه می کنی ..برو دیگه ..گفت : تو اصلا فرقی نکردی ...و همینطور که میرفت به طرف ماشین چند بار سرشو با خنده تکون داد ...درو بستم و زیر لب گفتم : بچه پر رو ؛ ..یکساعتی گذشت ؛ هوا سرد بود خب من دلم طاقت نمیاورد یونس واقعا به من و شیوا توی اون مدت کمک زیادی کرده بود و حالا درست نمیدونستم بی خیالش بشم ..این بود که یک سینی کوچک بر داشتم یک چای لیوانی و چند تا شیرینی گذاشتم توش و بردم دم در ..با صدای جیر جیر در توجه اش به من جلب شد و فورا پیاده شد و گفت : چرا زحمت کشیدی ..و اومد جلو و سینی رو گرفت ..و گفت : هنوز همون طور مهربونی !!گفتم : توام هنوز همون طور پر رویی ..و با هم خندیدیم ..گفت : بچگی بود دیگه ..منم دهاتی؛؛ مثل شما شهری ها بلد نبودم حرف بزنم ..گفتم : برو چایت سرد نشه ..بعدا میام سینی رو می گیرم ..ببخشید پرستو تنهاست باید برم ...و درو بستم ..ساعت از یک و نیم گذشته بود پرینار هم برگشته بود خونه و چون جای مادرشو خالی دید حسابی اوقاتش تلخ شده بود ..در حالیکه خودم اصلا دل و دماغ نداشتم ؛ سعی می کردم اون دوتا بچه رو خوشحال نگه دارم ..ناهار بچه ها رو که دادم هر دوشون رو زیر کرسی خوابوندم ..که تلفن زنگ زد از ترس اینکه اونا بیدار نشن فورا گوشی رو بر داشتم ؛؛آقا گفت : گلنار جون زنگ زدم که دلواپس نشی شیوا رو بستری کردم باید چند روزی بیمارستان بخوابه ..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفتادوسه
بغضم گرفت و پرسیدم : یعنی اینقدر حالش بده ؟گفت : خوب تو می دونی که زمستون بهش نمی سازه ..اون خونه هم قدیمیه رطوبت داره باید از اونجا بلند بشیم یک خونه ی نو ساز بگیرم ..شما ها ناهار بخورین ..به راننده ی عمه خانم غذا بده از گرگان اومده جایی رو نداره بره بهش بگو توی ماشین بمونه تا من بیام ..یک وقت کسی رو توی خونه راه ندی ؛عمه خانم امشب پیش شیوا می مونن ...نه ؛؛ ببین گلنار ؛ نمی خواد بهش غذا بدی ؛ بهش بگو بره امشب یک جا بخوابه و صبح زود بیاد ..درِ خونه رو باز نزاری ..برو توی کوچه باهاش حرف بزن ..زیاد نمون زود بگو و برگرد ...گفتم : خاطرتون جمع باشه آقا حواسم هست ...وقتی گوشی رو قطع کردم بالافاصله رفتم که به یونس بگم بره ..ولی بازم دلم نیومد و یک بشقاب غذا کشیدم و براش بردم ...سینی غذا رو دادم و اون یکی رو گرفتم و گفتم : وقتی غذاتو خوردی برو یک مسافر خونه و صبح بیا ..گفت : زیاد جایی رو بلد نیستم تو بلدی ؟ اینجا رو هم با هزار مکافات پیدا کردم ..گفتم : منم درست نمی دونم ولی چند بار که رفتم طرفای استانبول مسافر خونه دیدم ..برو از یکی بپرس دیگه ..چاره نیست ..و خودم برگشتم و رفتم زیر کرسی و کنار پرستو دراز کشیدم ..از اینکه شیوا توی بیمارستان بستری شده بود خیالم راحت تر بود و فکر می کردم اونجا دکترا بهش خوب میرسن ..داشتم فکر می کردم یونس چطوری راننده ی عمه شده ؟ و چرا به من نگفته بود ..بعد یاد امیر حسام افتادم یک هفته ای بود که ندیده بودمش ..و ازش خبر نداشتم ..یعنی اون می دونه که حال شیوا بد شده ؟چشمم گرم شد و خوابم برد ..و توی همین حالت احساس کردم یکی داره در می زنه ولی فقط شنیدم و دوباره خوابم برد ...هوا داشت تاریک میشد که بیدار شدم ..رفتم ببینم یونس چیکار کرده ..دیدم سینی رو گذاشته پشت درو رفته ...سر شب آقا اومد خونه و اونقدر خسته بود که فورا شام خورد و خوابید ..و صبح زود هم پریناز رو بر داشت و برد مدرسه موقع رفتن به من گفت : من میرم که عمه خانم رو بیارم و خودم پیش شیوا می مونم ..امشب میگم امیر حسام و عزیز بیان پیش شما ها بمونن ..ممکنه ظهر وقتی پریناز رو میارن اونا هم بیان ..احتیاطا ناهار درست کن ؛ توام درو روی کسی باز نکن با راننده ی عمه هم از همون پشت در حرف بزن ...تا عزیز برسه ..گفتم : یک خواهش دارم آقا حالا که عزیز میاد و بچه ها تنها نیستن بزارین امشب من پیش شیوا جون بمونم ..گفت : نه بچه ها با تو راحت ترن ..درس و مشق پریناز می مونه ..شاید فردا مرخص شد و آوردیمش خونه ..الان دیگه تب نداره ..غم عالم اومد به دلم ..هم اینکه دلم برای شیوا تنگ شده بود و هم نمی خواستم با عزیز سر و کله بزنم ..آقا جلوتر رفت و من شال گردن و کلاه پریناز رو مرتب کردم که سرما نخوره و تا پایین پله ها بردمش شنیدم که آقا می گفت : پشت سر من بیا بیمارستان خانم مینویی رو سوار کن و متوجه شدم که یونس اومده ..و یکساعت بعد عمه اومد ..در حالیکه دلواپسی از صورتم پیدا بود پرسیدم : تو رو خدا بهم بگین حال شیوا جون چطوره ؟ دکتر چی گفت ؟عمه همینطور که وسایلشو جمع می کرد گفت : والله منم نمی دونم وقتی بردیمش بیمارستان تبش از چهل بالا تر بود منم خیلی براش نگرانم ..دلم می خواست پیشش میومدم ولی خاطرم جمعه که یک دختری مثل تو داره ..من شیوا رو دست تو می سپرم ..شاید هفته دیگه اومدم و دو؛سه روزی پیشش موندم ...منم اونقدر توی بنیاد سرِ خودمو شلوغ کردم که نمی تونم به این بچه برسم ..گفتم : نمی دونم چرا اینقدر شیوا جون مریض میشه به خدا هم من و هم آقا همیشه مراقبشیم ..گفت : به اینا نیست ..همه ی دنیا جمع بشن نمی تونن آدم غصه خور رو نجات بدن شیوا خودشو باخته ..روزگار بی رحمه و جز خود آدم هیچکس نمی تونه به داد آدم برسه ..تو برو خودتو یک گوشه بنداز اگر مریض نشدی ؟اگر درد هات هر روز بیشتر نشد ؟تو زندگی باید تا آخرین نفس امید داشته باشی و خودتو نگه داری در واقع شیوا کاری نداره جز اینکه بشنیه برای خودش غصه بخوره..و آه و ناله کنه ..همه چیز این زندگی رو گذاشته به عهده ی تو ؛؛ و عزت الله هم که نازشو می کشه ..منم بودم سل استخوون که هیچی سرطان می گرفتم ..دیشب باهاش کلی حرف زدم ..من با این سن و سالم از صبح تا شب کار می کنم .. مطالعه می کنم ..میرم توی اجتماع ببینم چه کاری ازم بر میاد برای دیگران انجام بدم ..اصلا فرصت نمی کنم به خودم فکر کنم ..آب که یک جا بمونه می گنده ..شیوا مغزشو ؛ وجودشو ؛ افکارشو داده دست غصه ها ..این حرفا چیه؟ صورتم زخم شده ..خوب بشه؛؛بهش گفتم می برمت خارج میدم عمل کنن ببینم تو خوب میشی ؟ من می دونم که نمیشه ؛؛شیوا باید فکرشو عوض می کرد که نکرد .وقتی دختر جوونی بود مدام از داداشم گله داشت ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾