#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_بیستونه
خودم بلدم..
صنم کمی وسایل آرایش بهم داد ،منم خودمو
خیلی کم آرایش کردم..
صنم گفت:خیلی قشنگ شدی...باید امشب پذیرایی کنی...
متعجب گفتم : من؟
ناراحت گفت:آره نمیدونم چرا اتابک خان خواسته تو پذیرای کنی ...
با این حرف صنم دلشوره ی بدی تو دلم افتاد،
نگاهی توی آیینه کردم،از هروقت دیگه زیباتر
شده بودم. لباس فیت تنم بود..
بیا بریم الان همه ی مهمونا میرسن...
همراه صنم از اتاق بیرون رفتیم، وارد آشپزخانه شدیم..اون سه تا دختر جوان لحظه ای نگاهی به سرتا پام انداختن و دوباره مشغول به کار شدن...
تو آشپزخونه بودم که صنم گفت:ساتین با دخترا به سالن اصلی برای پذیرایی برین..
همراه دخترا به سمت سالنی که مهمونا اونجا
بودن رفتیم ...آهنگ خارجی از گرامافون در حال پخش بود و همه به جا جمع شده بودن و در حال بگو و بخند بودن...
سمت وسایل پذیرایی رفتیم....
انواع شربت،پرتقال،آب آلبالو و....
نگاهی به مهمونا کردم،از آبتین خبری نبود،
کیارش خان مثل همیشه تو راس مجلس نشسته بود، مردی که کت شلوار مشکی پوشیده بود و پوست برنزه و چهره ی خشنی داشت و کمی هم ته ریش و سیبیل داشت و باعث شده بود چهره اش خشن تر نشون بده، پا روی پا انداخته کنار کیارش خان نشسته بود
دختری با آرایش غلیظی داشت کنار همون مرد نشسته بود،حدس زدم تیمسار و خواهرش باشه، سمتشون رفتم ، رو به روی
کیارش خان ایستادم، با دیدنم نگاهی بهم کرد و نا محسوس یکی از ابروهاش بالا
رفت... صدای پر ابهتی نظرمو جلب کرد، سرمو به سمت صدا چرخوندم که نگاهم به همون مرد کنار کیارش خان افتاد ،وقتی دید نگاهش میکنم پوزخندی زد و گفت :- ببینم کیارش خان شما خدمتکار خارجی هم
دارین؟
کیارش خان گفت:_نه این دختر خان سابق ده پایینه..
تیمسار متعجب گفت:پس اینجا چیکار میکنه؟
کیارش خان یه لیوان کمر باریک برداشت جرعه ای از نوشیدنی نوشید و گفت:قصه اش طولانیه..
تیمسار چنان نگاهی بهم کرد که برای لحظه ای ترسیدم،چرخیدم تا لیوانی برای دختری که روی مبل نشسته بود تعارف کنم که با عشوه گفت:کیارش خان پس آبتین کجاست؟؟
کیارش خان نگاه پر تمسخری بهم انداخت و به پله های طبقه ی بالا اشاره کرد ،دختره نگاهی به اون سمت انداخت و با ذوق گفت:
- واااو آبتین خیلی زیباست..
سرمو به سمت پله ها چرخوندم و نگاهم روی
قامت بلند و زیبای آبتین ثابت موند..
یه کت شلوار کرم با یه بلوز قهوه ای پوشیده بود و دو دکمه ی بالای پیراهنش رو باز گذاشته بود که جذاب ترش میکرد.. با دیدنش قلبم به تپش افتاد ،نگاهم مسخ آبتینی بود که از پله ها داشت با اقتدار پایین می اومد..
همین که چرخیدم رخ به رخ کیارش خان شدم ،بعد از مکثی گفت:خیلی بده عشق آدم مال کس دیگه ای بشه....
با صدای لرزونی گفتم:منظورت چیه؟
گوشه ی لبش بخاطر پوزخندی که زد بالا رفت با آروم ترین صدای ممکن گفت:به زودی میفهمی...
بعد بی توجه به نگاه متعجب من رفت کنار
تیمسار نشست، گیج شده بودم...انگار خبر هایی هست که من ازش بی خبرم.. همه چیز مشکوک بود،خواهر تیمسار با ادا رفت سمت آبتین....
پاهام توان وزنمو نداشت. نگاهم هنوز به اون دختر و آبتین بود که نگاه آبتین بهم افتاد، اول تعجب کرد، اما لحظه ای نگذشته بود که اخمی میان ابروهاش افتاد ،به تندی و با قدم های بلند اومد سمتم تا حالا عصبی ندیده بودمش تو دو قدمیم وایساد..
نفس هاش بلند و عصبی بود، سینی رو از دستم کشید و به دختری که اون نزدیکی بود داد ..بهم گفت با من بیا انقدر تند راه میرفت که من به سختی بهش میرسیدم... تو راه رو گفت:ساتین تو اینجا چیکار میکنی؟
با چشم هایی که از تعجب گرد شده بود گفتم:
آبتین..
گفت:_ دیگه اینجوری صدام نکن....
با آروم ترین صدای ممکن گفتم:مگه تو نمیدونستی من امشب قراره پذیرایی کنم....
هنوز حرفم کامل نشده بود که با مشت محکم کوبید به دیوار پشت سرم....
از ترس چشمامو بستم عصبی گفت:کی گفته تو باید از این همه آدم خوشگذرون پذیرایی کنی...
صدای محکم و پر جذبه کیارش خان از پشت
آبتین بلند شد:من گفتم...
آبتین چرخید سمت کیارش خان ...
کیارش خان سرشو بلند کرد و نگاهشو به هر دومون دوخت و گفت:_ انگار فراموش کردی قرار شد تو امشب به عنوان پسر خان توی مهمونی باشی و فقط یه امشب و با تیمسار و خواهرش راه بیای...
آبتین گفت:باشه اما قرار نشد ساتین توی این مهمونی حضور داشته باشه..
کیارش خان دستی به لب پایینش کشید و ادامه داد:ما همچین قراری نداشتیم پدر گفت تو با تیمسار و خواهرش راه میای و آخر دست این دخترو میگیری و از ده میری، اما نگفتیم این نباید کار کنه. فعلا یه خدمتکاره و باید کار کنه هوووم؟ و نگاهشو به نگاهم دوخت، میدونستم میخواد حرص منو در بیاره و ثابت کنه من فقط یه خون بس هستم ...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_سی
-کیارش ، قرار نبود اینطور بشه..
کیارش خان شونه ای بالا انداخت و گفت:
بهتره پیش بقیه بیاین ، تو که دلت نمیخواد
ساتین رو از دست بدی؟و پشتشو به ما کرد و رفت.
با رفتن کیارش خان آبتین سمتم چرخید و هر دو روبروی هم قرار داشتیم.گفت:متاسفم انقدر ضعیفم که عشقمو نمیتونم از همچین جایی ببرم و نجاتش بدم...
میدونستم چقدر سخته که غرور یه مرد پایمال بشه و احساس ضعیف بودن بکنه .
صدامو صاف کردم و گفتم :آبتین؟
آبتین سرشو بلند کرد و با چشم هایی که ناراحتی توش موج میزد به چشم هام نگاه کرد ، زمزمه کرد:میدونستی خیلی قشنگ اسمم رو صدا میزنی؟
از این حرفش با خجالت سرمو پایین انداختم که گفت:چی میخواستی بگی؟
-میخواستم بگم تو بهترینی.
خندید...
گفتممیتونم یه سوال بپرسم؟
اره بپرس.
-ناراحت نمیشی؟
نه حالا بپرس
این تیمسار چرا انقد جوونه، من فک میکردم با یه مرد ۵۰ ساله روبرو میشم.
-اشکان جای پدرش تیمسار شده،چند سال پیش پدرش و به قتل رسوندن و از اون روز اشکان همه کاره شد و خواهره عتیقه اش هم براش مهم ..
-که اینطور.
همراه آبتین به سمت بقیه رفتیم و من راهمو به سمت وسایل پذیرایی کج کردم.
خواهر تیمسار با دیدن آبتین دوباره سمتش اومد، با دیدن این صحنه قلبم مچاله شد. سرمو چرخوندم تا چیزی نبینم، که نگاهم با نگاه تیمسار تلاقی کرد،نگاهش ترس رو به آدم
القا میکرد،نگاهمو ازش گرفتم و به دختر،
پسرهای شاد چشم دوختم.
خدمتکاری سمتم اومد و گفت :کیارش خان گفتن براشون شربت ببری...
نگاهی به سمتی که کیارش خان همراه تیمسار
ایستاده بودن انداختم.
دو تا لیوان برداشتم. به سمتشون رفتم و بهشون تعارقف کردم....
موزیک ملایمی بلند شد ... با نگاهم دنباله آبتین بودم که نگاهم بین جمعیت به آبتین و خواهر تیمسار افتاد،نگاهم هنوز بهشون بود
که تیمسار تمام قد روبروم ایستاد و گفت افتخار هم صحبتی میدین؟
با من؟!
مگه جز تو کسی هم اینجا هست؟
سرمو چرخوندمو گفتم:کار دارم باید برم.
سرمو بلند کردم تا صورتش و درست ببینم سرشو خم کرد و گفت:دوست ندارم جواب رد بشنوم...
گفت :_دختر دهاتی هستی دیگه..
سرمو چرخوندم که نگاهم با نگاه آبتین تلاقی
پیدا کرد.چشاش از خشم زیاد قرمز شده بود.
از این حالت آبتین ترسیدم.
سرمو سمت تیمسار برگردوندم که نگاهم به چشماش و افتاد و حس خوبی نگرفتم...
تندی ازش فاصله گرفتم و گفتم:
جناب تيمسار بهتره با یه دهاتی هم کلام نشین، براتون افت كلاس داره..
چرخیدم كه از اون محیط خفقان اور دور بشم که گفت:_از دخترای یکدنده، پس به دستت میارم.بهتره بدونی اسم من اشکانه نه تیمسار، از اين به بعد منو اینورا زیاد میبینی دختر خانوم.
حالم داشت ازش بهم مى خورد ..
مثل گنجشکی که از قفس ازاد شده باشه،
پاتند کردم و به سرعت به سمت آشپزخونه
رفتم .
صنم با دیدنم متعجب گفت:_چیشده حالت خوبه؟
سری تکون دادم و لیوانی آب برداشتم یه نفس
سر کشیدم کمی تو آشپزخونه موندم اما دوباره مجبور شدم توی سالن برگردم از آبتین خبری نبود. نگرانش شدم يعنى کجا رفته ؟ تا آخر شب کمتر به سمت تیمسار و کیارش خان رفتم.خداروشکر کیارش خان هم دیگه باهام کاری نداشت.
مهمونا بعد از صرف شام کم کم عازم رفتن شدن، اما از آبتین خبری نبود. دلم به شور افتاد نکنه براش اتفاقی افتاده!؟نگاهی به اطراف انداختم وقتی دیدم همه مشغول هستن و کسی حواسش به من نیست، اروم رفتم سمت پله های بالا و از پله ها بالا رفتم.....انقدر پله هارو تند بالا اومده بودم که قلبم تند تند میزد و به نفس نفس افتاده بودم...نفسی تازه کردم و نگاهی به سالن بزرگ و پر از اتاق روبروم انداختم،کدوم اتاق آبتین بود؟
نگاهی به درهای بسته اتاق ها انداختم.فقط یک در نیمه باز بود، اروم رفتم سمت در،اما وقتی نگاهم به مرد رویاهام افتاد که درحال بگو بخند با زن دیگه ای بود شکستم،خورد شدم.بغض راه گلومو گرفت.
دستم بند گلوم کردم تا نفس لعنتیم بره و دیگه زنده نباشم.
از دیوار گرفتم تا زمین نخورم،قطره اشکی از
چشمم روی گونه ام چکید ،باورم نمیشد آبتین من دختر تیمسار و دوست داره؟تمام خاطراتم مثل یه فیلم از جلوی چشام رژه رفتن از روزی که اومدم به این عمارت نفرین شده،مهربونیای آبتین و... صدای ساز دهنیش هنوز توی گوشم مونده بود و دوست دارم هاش تو سرم فریاد میزد، دیگه تحمل نداشتم.با صورتی پر از اشک نگاه اخرو به مردی که قرار بود مرد زندگیم باشه انداختم. نفسی کشیدم تا قلب لعنتیم اروم شه و
کمتر بیقراری کنه، با پشت دست محکم چشم های اشکیمو پاک کردم، با قدی خمیده و قدم های سست و نامتعادل و نمیدونم با چه حالی از طبقه ی بالا،پایین اومدم و یه راست رفتم سمت آشپزخونه،تند تند به صورتم آب زدم تا کسی نفهمه گریه کردم،تا نفهمن آخرین امید زندگیم هم نا امید شد. حالا من موندم و تنهاییام و...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_سیویک
یه دل سیر دلم میخواست گریه کنم.ا
باورش برام سخت بود،اما باید قبول میکردم،باید میپذیرفتم، اما چرا آبتین با من بازی کرد ؟چرا باعث شد عاشقش بشم و دوباره چشمام داشت اشکی میشد ؟اما نباید ضعیف میشدم، مشغول کارهای آشپزخونه شدم؛اون سه تا دختر هم اومده بودن.
صنم خانم اومد آشپزخونه گفت:ساتین بیا کارت دارم...
رفتم سمت صنم:بله؟
صنم:تو برو استراحت کن اینا هستن..
_:چرا؟
صنم:واه دختر جان خسته شدی برو اتاق من
استراحت کن...
دیگه حرفی نزدم،از آشپزخونه بیرون اومدم رفتم سمت اتاق ته راهرو تشکی پهن کردم و توی خودم مچاله شدم..چشم هامو بستم تا بخوابم. اما تمام خاطراتم از
بچگی تا همین چند لحظه ی پیش جلوی چشام رژه میرفتن.کلافه شدم،سرمو روی بالشت محکم فشار دادمو های های گریه کردم. برای تمام لحظه های تلخ و شیرین زندگیم گریه کردم.نمیدونم چقدر اشک ریختم که میون اشک هام خوابم برد. صبح با سر و صدای زیاد سراسیمه از خواب پریدم.نگاهی به اتاق انداختم،از صنم خبری نبود. باهمون موهای پریشون از خواب دیشب از اتاق
بیرون زدم و رفتم سمت سالن اصلی که سر و صدا از اونجا میومد.رفتم جلو،خوانواده ی ارباب همه جمع بودن.....
نگاهم به قیافه ی عصبی و ژولیده ی آبتین افتاد، با دیدنش قلبم شروع کرد به تپیدن.اما با یاداوری دیشب،قلبم از درد فشرده شد.خان
عصبی اینور و اونور میرفت ،کیارش خان با
پوزخندی نظاره گر این صحنه بود.خواهر تیمسار داشت اشک میریخت.گیج شدم اینجا چه خبر بود؟
تیمسار عصبی فریاد زد:ابروی منو بردین،من به شما اعتماد داشتم.اما حالا چیکار کنم؟
-این داشت چی میگفت؟منظورش چی بود؟؟؟؟؟نکنه....نه امکان نداره نه نه آبتین دیشب با خواهر تیمسار نبوده... دروغه نـــه دوباره چشم های لعنتیم پره اشک شد.اما نباید خودمو ضعیف نشون میدادم. نگاه آبتین به من افتاد. یه لحظه احساس کردم رنگش پرید و مات من شد.اشک تو چشم هام حلقه زد، انگار از نگاهم حرف دلمو
مات حرفای ادمای دورم و حرفاشون بودم.آبتین سکوت کرده بود.خان از سر جاش بلند شد گفت : اگه نیلوفر راضی باشه،آبتین باید باهاش ازدواج کنه...
آبتین : اما...
خان :_ اما و اگر نداره باید پای کاری که کردی
باشی، تو زندگی یه دختر معصومو تباه کردی.. این حقشه که بخواد با آبرو زندگی کنه. فهمیدی؟نیلوفر تو هم فکراتو بکن....من متاسفم تیمسار که بچه ای تربیت کردم که حالا باید باعث ابرو ریزیم باشه.....با قدم های محکم از سالن بیرون رفت.
نیلوفر گفت: من میرم تو اتاقم تا فکرامو کنم.
با نگاهی پر حسرت به رفتن دختری که قرا بود شریک زندگیه عشقم بشه نگاه کردم...
باقدم های سست به عقب گرد کردم تا از سالن بیرون برم... روی سنگ فرش باغ که حالا پر از برگ های زرد و قرمز و نارنجی پائیز
بود اروم شروع به قدم زدن کردم ...با هرقدمم برگ ها زیر پام صدا میداد...
رفتم جای همیشگی و پاهامو توی اب سرد فرو کردم.سرمو بلند کردم و به آسمونی که گرفته و ابری بود چشم دوختم...
زیر لب اروم زمزمه کردم:هی دنیا راضی شدی
آبتین رو هم ازم گرفتی؟
چشم هامو بستم و قطره اشکی از گوشه چشم هام سرازیر شد.صدای ساز دهنی غمگینی به گوشم رسید.تندی چشام هامو باز کردم نگاهم به آبتین افتاد،چشم هاشو بسته بود و ساز دهنی میزد محوش شدم.از امروز دیگه غریبه ی اشنا،مرد مهربان روزهای
سختم مال من نبود.....
چشم هاشو باز کردو نگاهمون باهم تلاقی
کرد.انگار نگامون به اندازه ی سال ها باهم حرف داشت، اما افسوس چه زود دیر شد....
آبتین کلافه دستی به گردنش کشید،گفت:ساتین؟تو که باور نمیکنی من انقد بی وجدان باشم که همچین کاری کرده باشم؟؟ بگو که باور نکردی؟؟
بغضم و قورت دادم و با صدای لرزونی گفتم:حالا که شده ،و سرمو پایین انداختم.
آبتین _ خودخواه نباش ساتین ...نگو که باور
میکنی،من به کی بگم...تو باور کن حداقل.....
چیزی نگفتم که گفت:منو نگاه کن ساتین من دارم دیوونه میشم.
فریاد زد:خدا چرا اینطور شد.
سرمو بلند کردم و برای اخرین بار به چشم های قهوه ای مهربونش چشم دوختم.از جام بلند شدم پشتمو بهش کردم.
-با اخرین انرژیی که برام مونده بود گفتم :برات ارزوی خوشبختی میکنم ،شاید قسمت نبودکه ما برای هم بشیم....
با سر انگشتای سردم قطره اشکی که روی گونه ام چکید رو پاک کردم.....
با صدایی لرزان گفت:_ ساتین بگو که تنهام نمیزاری :_ تو باورم کن که من همچین کاری نکردم...
+ اما آبتین تو آینده اون دختر و نابود کردی، پس باید مرد و مردونه پاش وايسى...
_ نگو که باید از تو بگذرم..
نگاهمو به چشمای مرطوبش دوختم :
+ تو میگی چیکار کنیم؟؟
_ بیا باهم از اینجا بریم...
+نمیشه آبتین ، عاقلانه فکر کن پس اون دختر چی ؟؟آیندش ؟؟تو مجبورى با اون ازدواج کنی ...
_ پس تو، عشقمون.....
سرمو تکون دادم:+باید فراموشم کنی
_ تو میتونی؟آره؟میتونی؟
+باید بتونم میفهمی؟
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_سیودو
غمگین نگاهم کرد..... توی سکوت پشت بهش
کردم و با قدم های سست سمت اتاقم رفتم،
انگار همه ی عمارت بهم ریخته بود. همه در تکاپو بودن....از صبح که توی آشپزخونه بودم تا اخر شب دیگه هیچ کسي و ندیدم خودم و با کار سرگرم کردم تا کمتر تو فکر و خیال برم...شب با تنی خسته و دلی که حالا دیگه مثل سابق نبود سمت اتاقم رفتم ...بدون اینکه فانوس و روشن کنم تشکی پهن کردم و توی خودم مچاله شدم،دستی توی جای خالی صنا کشیدم. خواهرم حالا کجاست؟ حال بقیه ی خانوادم چطوره؟هنوز باورش برام سخت بود که طی چند ماه همه چیز و همه کسم رو از دست دادم...
صبح وقتی بیدار شدم؛هاجر دستور داد تا برم
عمارت. دلم شور میزد.امروز معلوم میشد که آبتین و نیلوفر با هم ازدواج میکنن یا نه....
وارد آشپزخونه شدم. به صنم سلام کردم.
_خوب شد اومدی برو میز صبحونه رو بچین.
بدون هيچ حرفی رفتم سمت سالن و میز
صبحونه رو آماده کردم که کیارش خان با یه
دست لباس سفیدو موهای ژولیده از پله ها
پایین اومد.با دیدن من پوزخندی زد و به سمتم اومد.چشماشو دوخت به چشمام و گفت:_چطوری دخترخان؟
گفت:_راستی تو که دیگ دختر ارباب نیستی؛ عشقتم که از دست دادی....ادامه داد:
_البته هنوزم دیر نیست میتونی همراه من به اون کلبه بیای و تا ابد همسر مخفی من باشی.
بعد از حرفش به صورتم نگاه کرد تا واکنش منو ببینه.
بدون اینکه دوباره بهش نگاه کنم؛ سرم
رو انداختم پایین و از کنارش رد شدم.اما کیارش خان هنوز سرجاش ایستاده بود. قلبم
تند می تپید.
تا همه بیان سر میز از اشپزخونه بیرون نرفتم، اما باید برای پذیرایی میرفتم.
همه دور هم نشسته بودن كه نگاهم به آبتین
افتاد که سر به زیر داشت ،با چاقوی توی دستش بازی میکرد.
اما نیلوفر خیلی خوشحال به نظر میرسید.
تیسمار با دیدنم پوزخندی زد و گفت_تو؟؟
و با دستش به من اشاره کرد و گفت: _بیا اینجا.
با صدای تیسمار نگاه بقیه به من افتاد.
آبتین سرش و بلند کرد. نگاهم و از آبتین گرفتم و سرم و انداختم پایین و رفتم سمت تیسمار:_ برام چای بریز.
فنجونش و برداشتم و پرش کردم و کنارش
گذاشتم.
_نون بده.
نون رو کنارش گذاشتم.
که نگاهم به نگاه خشم الود کیارش خان افتاد.
این چرا اینقد عصبیه؟
کیارش خان با جديت گفت:_براي منم شير بريز...
نگاهش كردم...
-چرا وايسادي نشنيدي چي گفتم؟
ليوان رو پر از شير كردم همين كه خم شدم كنار گوشم گفت:_انقد دور و بر اشكان نپلك،فهميدی؟
-من به اون آقا كاري ندارم..
- نبایدم کاری داشته باشي هيچ مردي نبايد سمت تو بياد...
-منظورت چيه؟
سکوت کرد!
صبحانه تو سكوت خورده شد خان گفت:
_خب نظرت چيه نيلوفر؟
با اين حرف خان،ناخودآگاه نگاهم به سمت
آبتین رفت، نگاهش به من بود، نگران و پر از
حسرت، تحمل نگاه كردن بهش رو نداشتم....
سرمو انداختم پايين، منتظره جواب نيلوفر بودم، همه سكوت كرده و نگاهشون به نيلوفر بود، گفت:_من حرفي ندارم ،حاضرم با آبتین ازدواج كنم.
با اين حرف نيلوفر صداي شكستن ليواني توجه همه رو به خودش جلب كرد،سرمو بلند كردم، نگاهم به دست خوني آبتین افتاد ليوان توي دستش شكسته بود ،قدمي برداشتم تا به سمتش برم ،یکی مانع شد،با تعجب به دست کیارش خان نگاه کردم:بله چیکارم دارین؟
-به تو ربطي نداره فهميدي؟از امروز زنش بايد
هواسش بهش باشه،نه تو ..
نگاه بي رمقم به نيلوفري افتاد كه رفت سمت
آبتین ،بغض راه گلومو بست، لعنت به کیارش،
لعنت به نیلوفر، لعنت به همه...
بي حركت سرجام ايستاده بودم ،نيلوفر رفت سمت آبتین...
چشمامو بستم ،صداي نگران نيلوفر بلندشد :
_آبتین عزيزم دستت چي شد؟
آبتین عصبي از جاش بلند شد ، صندلي با صداي بدي روي زمين افتاد..
خان با تحكم گفت:_صنم جعبه ي كمك اوليه رو بيار و رو به آبتین ادامه داد :_ توام بشين سرجات.
آبتین كلافه گفت:_دستم خوبه لازم نيست...
خواست بره كه خان گفت:_كجا ميري؟ بايد قرار عروسي رو بذاريم ...
-هركاري ميخواين بكنين...
با قدم هاي بلند از عمارت بيرون رفت، يكي از
دخترها ميز و سراميك ها رو تميز كرد، همه سر جاشون نشستن ،هنوز سرجام ايستاده بودم و نگاهم به جاي آبتین بود ..
با صداي خان به خودم اومدم...
_به نظر من بهتره هرچه زودتر مراسم ازدواج
نيلوفر و آبتین رو فراهم كنيم، نظر تو چيه
اشكان ؟
تيمسار ليوانش رو روي ميز گذاشت به صندليش تكيه داد گفت:_من حرفي ندارم هرچي زودتر بهتر..
داشتم خفه ميشدم از كنار به سمت آشپزخونه رفتم، اما هنوز صداشون رو میشنیدم ..
خان-پس حالا كه همه موافق هستين اخر هفته عروسي رو برگزار ميكنیم ..
وارد آشپزخونه شدم به ديوار تكيه دادم،چشمامو بستم...
اگر هیچکدوم از این اتفاقا نمی من به جای نیلوفر عروس آبتین میشدم..
روز ها پی در پی گذشتن و بلاخر روز مرگ من
رسید!روز عروسی آبتین و نیلوفر ...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_سیوسه
تو آشپزخونه مشغول چیدن میوه ها بودم که هاجر صدام کرد:_ساتین...
بله ؟؟
_کیارش خان گفت تو امروز کار نکنی...
چرا؟
_نمیدونم خودش گفت برو بیرون... تو دست و پام نباش کلی کار دارم ...
از آشپزخونه امدم بیرون ،دلم گریه میخواست، امشب عشق زندگیم داماد میشد... وارد اتاق شدم با دیدن آبتین بی اختیار جیغ کشیدم:تو اینجا چکار میکنی؟از اتاق من برو بیرون ..
_اومدم تو رو ببرم.
چی میگی آبتین؟از اتاق من برو بیرون ...
_بی تو؟هرگز!
با حال زاری گفتم :تو رو خدا برو یکی بیاد ببینه بد میشه ...
_تو منو دوست داری؟
از سوالش شوکه شدم ....
اره دارم،ولی تو مال من نیستی ...
_مگه نمیگی دوستم داری؟بیا باهم فرار کنیم از اینجا میریم ...
تو دیوانه شدی ..
فریاد زد :_اره...اره دیوانه شدم تو دیوانم کردی چرا نمیفهمی دوست دارم؟
اشکام بی وقفه روی صورتم میریخت ،خدایا
کمکم کن ..من و توسهم هم نیستیم بفهم...
چی شد؟فکر میکردم دوستم داری ،تا اخرش باهامی ،نگو تو هم مثل بقیه ایی، هه ،متأسفم برات ،متأسفم ساتین این حقم نبود از این به بعد سایه ی منم باهات غریبس... از اینجا میریم...
هق هقم ،دل نداشته ی سنگ رو اب میکرد:_خدا حافظ عشق بی وفای من!
آبتین:هیس هیچی نگو ...در اتاق رو باز کرد و رفت بیرون...
من موندم و دلشکستم،اشکای چشمم،غم سینه
ام،عشق نافرجامم ...روی تخت دراز کشیدم و از ته دل زار زدم....
دستمو جلوي دهنم گرفتم تا صداي هق هقم از
اتاق بيرون نره ،اما بازم دلم طاقت نياورد و از جام بلند شدم،دستي به گونه هاي خيسم كشيدم...در اتاق رو باز كردم،هواي سرد پاييزي خورد به صورتم ،نگاهم به عمارت
افتاد،صداي بزن و بكوب نشان از شادي مهمون ها بود ...با قدم هاي بي جون آروم آروم شروع به حركت روي سنگريزه هاي باغ كردم، گاهي سنگ ها كف پاهاي برهنه ام رو اذيت ميكردند اما دلم انقدر درد داشت كه درد پامو احساس نكنم..از امشب ديگه نبايد به آبتین فكر ميكردم، سرم رو بلند كردم ، نگاهم به اسمون ابري افتادبا بغض ناليدم: خدايا براي اخرين بار ببينمش ،بعد براي هميشه
فراموشش ميكنم...
چشمامو بستم...نفس عميقي كشيدم و دوباره
چشمامو باز كردم...هر چي به عمارت نزديك
ميشدم ضربان قلبم بيشتر ميشد،در عمارت باز بود و همينطور زن ها و مردها ميومدن و
ميرفتن ،خودمو كشيدم پشت در و اروم سرمو بردم جلو و نگاهي به داخل عمارت انداختم.سالن پر از جمعيت بود..
وارد سالن شدم،ميترسيدم سرمو بلند كنم نگاهم به آبتین و نيلوفر بيوفته و اونوقت طاقت نيارم و از اين عشق لعنتي رسواي عالم بشم....
سرم و بلند کردم، نگاهم به چشماي سياهش افتاد،وقتي ديد دارم نگاهش ميكنم اروم گفت:_اخی براي جدايي از عشقت اشك ريختي؟؟خيلي سخته عشقت الان كنار يگي ديگه باشه؟ _نچ نچ.!و با تمسخر سري تكون داد...
_ولي به نظرم اون لياقت تو رو نداشت هوم؟پس ديگه اشك نريز...
همين كه سرمو بلند كردم نگاهم به نيلوفر و آبتین افتاد..نفسم براي لحظه اي بند اومد، دستمو روي گلوم گذاشتم، نگاهم اروم اروم به سمت بالا اومد و روي صورت آبتین ثابت شد..
انگار با نگاهش دنبال كسي بود، نيلوفر لبخند روي لبش بود،ديگه طاقت نياوردم و با تمام تواني كه برام مونده بود از بين جمعيت عبور كردم ،از سالن زدم بيرون ،رفتم سمت جوي اب،دو زانو كنار جوي اب نشستم، با صداي بلند زدم زير گريه..دلم صداي اون ساز دهني رو ميخواست،يعني آبتین براي اونم ساز دهني ميزنه؟وقتي دستش زخم بشه نگرانش ميشه؟براش پماد مياره؟ معلومه ديووونه.!اون زنشه
چقدر اين كلمه هضمش براي من عاشق سخته.
سرم رو فرو كردم توي اب...اما دلم اروم نشد.قلبم سنگين بود،دلم ميخواد بخوابم ديگه بيدار نشم،اما افسوس ساعت ها كنار جوي آب نشستم،از دور صداي شادي و موسيقي به گوشم ميرسيد.اما من زانوهامو بغل كرده بودم و خودمو دلداري ميدادم...نميدونم چقدر از شب گذشته بود كه صداي ساز دهني به گوشم رسيد..
تندي از جام بلند شدم..آیتین به سمتم اومد و گفت؛_بذار براي اخرين بار برات ساز دهنی بزنم....
بغضی تو گلوم اومد.دستام بی حس شد کنار بدنم افتاده بود.دلم میخواست هق بزنم بگم نامرد نباش منو تنها نذار، اما مهر سکوت روی لبام زدم تا نفهمه چقد شکستم.
با صدای بغض دار گفت:دیدی نذاشتن تا مال من بشی؟نشد برای یبار حس کنم منم خوشبختم....
قلبم هزار تیکه شد.غریبه ی مهربونم داشت گریه میکرد.
با صدای مرتعشی گفتم:برو آبتین برای همیشه برو، سعی کن خوشبخت شی ،میفهمی خوشبخت.
چشم های مهربونشو به چشمام دوخت.
میرم ساتین، برای همیشه میرم، دیگه حتی سایه ام رو هم نمیبینی.مراقب خودت باش...
دست کرد تو جیبش،ساز دهنیشو دراورد گرفت سمتم:بیا این برای تو،هروقت دلت برام تنگ شد ساز دهنی بزن.
عصبی دستشو لای موهاش کشید.پشت بهم کرد و با قدم های ناهماهنگ تو تاریکی شب محو شد.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_سیوچهار
ساز دهنی رو توی دستم فشردم.رفتم سمت اتاقکم، بدون اینکه فانوس رو روشن کنم،گوشه ای کز کردم.چشم هام رو بستم اما خوابم نمیبرد.دلم فریاد از ته دل میخواست.
دلم برای اغوش مادرم تنگ شده بود...
صبح با تنی خسته و چشمهایی ک به زور از درد باز نمیشدن بیدار شدم ..رفتم سمت آشپزخونه،همه در حال کار بودن.
هاجر با دیدنم پشت چشمی نازک کرد و گفت:خان گفتن از این به بعد عمارت اصلی زندگی میکنی و خدمتکاره اون قسمت میشی...صنم دیگ پیر شده،برو عمارت.
خدایا همینو کم داشتم.سوز سرد پائیز پوست
سفیدمو دون دون کرد.دستامو دور بدنم حلقه کردم...با نگرانی و استرس رفتم سمت عمارت، از در پشتی وارد آشپزخونه شدم، صنم با دیدنم لبخند زد ،اومد سمتم بغلم کرد دلم یه اغوش مهربون می خواست....
از این بغض لعنتی که دم به دقیقه اشکم و در می اورد خسته شده بودم،صنم دستی به پشتم کشید گفت: _میدونم از دست دادن عشق خیلی سخته اما اینم میدونم تو دختر قوی هستی، از امروز تو عمارت کنار خودمی..
ازم فاصله گرفت :_ آفرین دختر خوب حالا بیا یه چایی خوش عطر دم کن ...
رفتم سمت سماور در حال جوش، قوری رو
برداشتم بعد از اینکه چایی دم کردم، ظرفهای
صبحانه رو توی سینی چیدم ،سینی رو برداشتم از آشپزخونه رفتم بیرون، بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم، میزو چیدم ،همین که چرخیدم برم نگاهم به پله ها افتاد، آبتین همراه نیلوفر از پله ها پایین اومدن، دوباره قلبم شروع به تپیدن کرد،انگار آبتین سنگینی نگاهم و احساس کرد، اما این قلبی لعنتی به به بودنشون با هم حسودی کرد...
سرم و انداختم پایین و رفتم سمت آشپزخونه تا خوردن صبحانه از آشپزخونه بیرون نرفتم، اما باید برای جمع کردن میز می رفتم از آشپزخونه بیرون،رفتم سمت میز که با کیارش خان رو به رو شدم ،با دیدنم یکی از ابروهاش بالا رفت و سرم و پایین انداختم شروع به جمع کردن میز کردم که تیمسار گفت:_ خب خان ما باید برگردیم شهر ،اما حالا که فامیل شدیم بیشتر میایم و میریم و این بار نوبت شماست که بیاین ..
از رو صندلیش بلند شد همین که خواست ازکنار رد بشه اروم گفت : _دلت می خواد از اینجا ببرمت؟
با این حرف تیمسار با هراس نگاهی بهش
انداختم ،سری تکون داد رفت...
کارگرها چمدون ها رو توی ماشین تیمسار
گذاشتن ،راننده تیمسار در جلو رو برای تیمسار باز کرد و در عقب رو برای نیلوفر و آبتین ،لحظه ی اخر آبتین سرشو بلند کرد و با پر از حسرت نگاهم کرد .. سرشو انداخت پایین و سوار شد از جلوی دیدم محو شد.. اما من هنوز نگاهم به راهی بود که آبتین رو از من جدا کرد....
صدای پر از تمسخر کیارش خان توی گوشم پیچید:_ بسه دیگه ،عشقت رفت ،برو لباسامو از اتاقم بردار بشور...
هفته ها از رفتن آبتین میگذشت، هوا رو به سردی میرفت ،برگ درختها یکی پس از دیگری میریختن، کیارش خان رفته بود ده خودش ،دیگه کسی نبود تا زور بگه، هیچ خبری از صنا نداشتم، از صبح دلم شور میزد، بارون به شدت می بارید، خان به شهر رفته بود ، توی آشپزخونه در حال
درست کردن غذا بودم که کسی وارد شد، همین که برگشتم نگاهم به کیارش خانی افتاد که بارون خیسش کرده بود، چشمامو تنگ کردم، چند هفته می شد ندیده بودمش ،دقیق یادم نیست :_ زود باش اماده شو باید بریم ..
متعجب نگاهی بهش انداختم: بریم ؟ کجا بریم؟
_ فعلا به اونش کاری نداشته باش،فقط زود آماده شو من وقت ندارم...
یعنی چی من بی خبر پاشم کجا بیام ؟؟؟
گفت : _نمی خوای خواهرتو ببینی ؟
خواهرم ؟؟
سری تکون داد، رفتم سمتش:خواهش میکنم بگو صنا کجاست؟؟
_برو آماده شو
سریع رفتم سمت اتاقی که برای من و صنم بود، تنها ژاکتی که داشتم و روی لباسام پوشیدم، همین که از اتاق بیرون اومدم، کیارش خان رفت سمت در سالن دنبالش راه افتادم ،بارون به شدت می بارید ،هوا تاریک بود ، دستامو روی سرم گرفتم و با قدم های بلند رفتم سمت ماشین کیارش خان، اما تا به ماشین برسم، بازم کلی خیس شدم، در جلو رو باز کردم نشستم، کیارش خان سوار شد،ماشین و روشن کرد، دلم شور می زد،
قطرات باران روی سقف ماشین صدای زیبایی رو ایجادکرده بود ،طاقت نیاوردم کمی تو جام تکون خوردم: صنا حالش خوبه ؟
_ الان میری می بینیش..
حرفی نزدم و نگاهم به درختهای بلند و پرپیچ و خم ده دوختم ،بعد از طی کردن مسافتی ماشین و نگهداشت از ماشین پیاده شدم، نگاهم رو به خونه کوچیک کاهگلی رو به روم دوختم، کیارش خان هم از ماشین پیاده شد،جلوتر از من رفت سمت خونه و درش و زد، بعد از چند لحظه مردی در و باز کرد،کیارش خان نگاهی بهم انداخت گفت :
_چرا وایستادی برو داخل...
مردد وارد حیاط کوچیک خونه شدم، کیارش خان در و پشت سرش بست، قدمی برداشتم...صدای مرد غریبه که داشت با کیارش خان صحبت میکرد خیلی به نظرم اشنا اومد، انگار جایی صداشو شنیده بودم، با هم به سمت خونه رفتیم ،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدمها را لحظه ها پیر نمیکنند
آدم را آدم ها پیر میکنند...🌸🍂
سعی کنیم هوای دل همدیگر
را بیشتر داشته باشیم...
"همدیگر را پیر نکنیم"..
شبتون در پناه خدا 💖
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🌸میشود
از افق سرد گلی چید به صبح☀️
از شکوفا شدن غنچهی🌺
خورشید به صبح☀️
🌸میشود
از پس یک شام سیاه و غم دل
بهر خوشحالی دل
باز بخنـدید به صبح😇
صبح یکشنبه تون عالی 🌸
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_سیوپنج
همون مرد در سالن و باز کرد گرمای مطلوبی به صورتم خورد ،نور کم فانوس سالن و روشن کرده ،وارد سالن شدم گوشه ی سالن کوچیک خونه، رختخوابی پهن بود ،با قدم های لرزون رفتم سمت رختخواب پهن شده ،همین که نگاهم به قیافه ی رنجور و رنگ پریده ای صنا افتاد، زانوهام سست شد، کنارش روی زمین زانو زدم،
باورش برام سخت بود این دختری که مظلومانه
خوابیده بود خواهر من صنا باشه، دستمو اروم روی صورتش کشیدم، از داغی تنش ترس برم داشت ،همین که دست سردم صورت داغش رو لمس کرد، چشماشو اروم باز کرد ،با دیدن من چشم هاش پر از اشک شد، دلم طاقت نیاورد، محکم بغلش کردم اما وقتی فقط چند پاره استخون رو لمس کردم، شوکه شدم، با صدای ضعیفی کنار گوشم زمزمه کرد:_ دیر اومدی ساتین خیلی دیر ...
صورتشو بوسیدم ،بغض راه گلومو گرفته بود با هر دو دستم دو طرف صورتش و قاب گرفتم با سر انگشتام اشکای گونه اش رو پاک کردم لب زدم :ببخش خواهری ببخش..
زد زیر گریه:کاش مرده بودم ...
خدا نکنه صنا..
_ تو نمیدونی ساتین تو از هیچی خبر نداری ،
تو بهم بگو...
سرش و روی بالشت گذاشت با بغض نالید_من مادریم که بچه اش تو شکمش مرده ...
با شنیدن حرفای صنا دستام سست شد ،طاقت رنج خواهرمو نداشتم ،با ناباوری از جام بلند شدم ،عصبی سمت کیارش خان که بالای سرم ایستاده بود هجوم بردم ،عصبی فریاد زدم :چه بلایی سر خواهرم اوردی؟
عصبی تر از من فریاد زد:_ ساکت شو وقتی از چیزی خبر نداری...
-هه از چیزی خبری ندارم؟ خواهرمو بدبخت کردی، آبروشو بردی، حالا هم با این وضعیت ولش کردی؟ کجاست اون پست فطرتی که این بلا رو سر خواهرم اورده؟؟
رفتم سمت مردی که ساکت یه گوشه وایستاده بود، توی دو قدمیش ایستادم .سرشو بلند کرد، شناختم یاشار بود..
پوزخندی زدم :چطور تونستی این بلا رو سر یه دختر بی گناه بیاری بی وجدان؟
باصدای ضعیفی نالید:_بخدا خیلی دوسش دارم ....
هه دوستش داشتی که حال و روزش اینه؟؟ نداشتی معلوم نبود چیکارش میکردی ...
تا اومد حرف بزنه صدای ناله ی صنا بلند شد،
رفتم سمتش، توی تب میسوخت، هول کردم
یه تشت آب با پارچه بیار ..
یاشار سریع رفت، اما کیارش خان بالای سرم ایستاد،دست های داغ صنا و گرفتم تو دستم:
آروم باش صنا، حالت خوب میشه..
یاشار تشت پر از آبو گذاشت کنار دستم،پاشویش کردم اما بی فایده بود ،دیگه نمیدونستم چیکار کنم...
بگو چه بلایی سر خواهرم اوردی؟؟ یاشار من من کرد و گفت:_من فقط دوستش داشتم اما
هرچی بهش گفتم،باورنکرد،فکر میکردم اینطوری میتونم داشته باشمش، اما اشتباه کردم ،صنا ازم متنفر شد، بخصوص وقتی فهمید بارداره ،روز به روز حالش بدتر میشد، نمیدونم چی شد که حالش بد شد و از چند روز پیش به این حالو روز افتاد ،دکتر ده گفت : بچه تو شکمش مرده، باید به شهر ببرمش،اما قبول نمیکنه،میخواست تو رو ببینه...
بعد از حرفای یاشار خم شدم و پیشونیه صنا رو بوسیدم، بمیره خواهرت که تو اینقدر زجر کشیدی...
یک ساعت گذشت، اما حال صنا تغییری نکرد،بارون به شدت میبارید ،از جام بلند شدم، اینطوری نمیشه باید به شهر ببریمش ممکن از تب زیاد بمیره،کیارش خان رفت
سمت در و گفت:_بیارینش..
با کمک یاشار صنا رو بردیم سمت ماشین و روی صندلی عقب گذاشتیمش،کنارش نشستم...
انگار تبش پایین اومده بود، انگشتاش سرد بود، دست های ظریفش رو بوسیدم، کیارش خان ماشین رو روشن کرد، دلم شور میزد از تمام خانواده ام فقط صنا مونده بود،نمیدونم چقد و چند ساعت تو راه بودیم، بارون رگباری میبارید،یهو ماشین خاموش شد،کیارش خان هرکاری میکرد بی فایده بود، از ماشین پیاده شد، عصبی با لباس های خیس بارون زده پشت فرمون نشست و زد روی فرمون _ بنزین تموم کرد ..
حالا چیکار کنیم؟
از دلشوره ی زیاد حالت تهوه گرفتم، دستی به
صورت صنا کشیدم ،از سردی صورتش ترس برم داشت،محکم تکونش دادم ،اما بی فایده بود، جیغی کشیدم..
از جیغ بلندم کیارش خان به عقب برگشت، یاشار با ترس در سمت صنا رو باز کرد دستی به نبضش زد...
-بگو حالش خوبه...
یاشار از ماشین رفت بیرون ،بعد کنار در ماشین با زانو خورد زمین..
سر بی جون صنا رو بغلم گرفتم، محکم به خودم فشردمش فریاد زدم :خدااا،کجایی چقدر بدبختی بکشم؟ تنها کسم رو بردی، خواهرم ،خواهر مهربونمو ،بدون خداحافظی بردی..
باورم نمیشد صنا رفته باشه ،طفل بی گناهی توی شکمش مرده باشه ،حرکاتم دست خودم نبود فقط فریاد میزدم:صنا پاشو، پاشو خواهری حداقل تو تنهام نذار، همه منو تنها گذاشتن، صنا ببخش که خوب ازت مراقبت نکردم،خدایا کجایی که صدای منو نمی شنوی؟ خدااا...
دست صنا رو سفت چسبیدم:_پاشو...
رو به کیارش گفتم:راحت شدی؟ خانواده ام رو ازم گرفتی؟ عشقمو ازم گرفتی ؟دیگه چی از جونم میخوای؟چرا من باید تقاص کاره دیگری رو پس بدم؟ دست از سرم بردار، از همتون متنفرم...
ادامه دارد
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_سیوشش
بارون با شدت میبارید بغضم سر باز کردفریاد زدم: چیه آسمون توام دلت برای بی کسی خواهر جوون مرگم سوخت؟ داری اشک میریزی؟با زانو رو زمین نشستم،خواهرم کجایی صنا داری منو میبینی؟ مگه نه تو
همین اطرافی من دیگه برای کی زندگی کنم
کاش منم مرده بودم،با دستام شروع به زدن خودم کردم،خدایا منم ببر خواهرمو تنها نبر...
کیارش خان غرید:_بس کن خودت و کشتی
توی سنگ دل چی میفهمی خودخواه...
_میدونم برای خواسته ام راه و اشتباه انتخاب کردم، افسوس که دیر فهمیدم...
اینقدر حالم بد بود که حرفای کیارش خان رو
نفهمیدم...
میخوام برم خواهرم تنهاست...
نفسش رو کلافه بیرون فرستاد گفت:_خواهرت جاش خوبه نمیخوای که اذیت بشه؟
با یاد اوری اینکه صنا نیست دوباره زدم زیر گریه، دلم میخواست بخوابم وقتی بیدار میشدم همه ی این اتفاقا دروغ باشه و ما خوشبخت خونه خودمون باشیم..
چشمامو بستم،نمیدونم چطور شد که خوابم
برد،خواب دیدم توی باغی دنبال صنا می کنم، بهش میگم وایستا اما صنا بدون اینکه به حرفم گوش کنه خندون می دوید،دنبالش دویدم اما انگار اصلا اون اطراف نبود. با
فریاد اسمشو صدا کردم، یهو از خواب بیدار شدم،گیج نگاهی به اطراف انداختم ،روی زمین خوابیده بودم....
اتفاقات چند ساعت پیش مثل یک فیلم اومد جلو چشمام، از جام بلند شدم با هراس نگاهی به درخت های اطرافم انداختم ،رفتم سمت ماشین ،بارون بند امده بود،با ترسدر عقب و باز کردم اما خبری از جسد بی جون خواهر ناکامم نبود،جیغ بلندی کشیدم:صنا کجایی خواهری کجایی؟؟؟
کیارش خان پشت سرم ایستاده بود،نگاه نگرانم و به چشماش دوختم:خواهرم کجا بردی ؟ حتی جسم بی جونشم ازم گرفتی؟
_چی میگی برای خودت؟ تو راجب من چه فکر کردی ها ؟اینقدر نامرد نیستم یاشارو فرستادم از ده کمک اورد تو خواب بودی ایستادم تا بیدارشی ببرمت ...
پشت بهم کرد سوار ماشین شد:_سوار شو..
با قدم هایلرزان در ماشین و باز کردم نشستم...بدون حرف ماشین و به حرکت در اورد، بعد از مدتی که به ده رسیدیم،کیارش خان با ماشین وارد باغ عمارت شد،همه تو باغ جمع شده بودن، با دست لرزون در ماشین و باز کردم و پیاده شد،صنم اومد سمتم و زیر بازومو گرفت نگاهی به زندانم انداختم....
اروم لب زدم خواهرم کجاست؟_بردن بشورنش عزیزم ..
با چشم های بی روحی بهش نگاه کردم ، بچه اش چی شد؟
سری تکون داد و گفت:_قراره با بچه ی توی شکمش دفنش کنن...
قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید:میخوام ببینمش..
_اما دخترم...
خواهش میکنم صنم ...
صنم رو به کیارش خان گفت:_اقا میخواد خواهرشو ببینه ..
کیارش خان نگاهی بهم انداخت:_اول یه چیزی بهش بده بخوره، لباساشو عوض کن بعد..
صنم کمکم کرد باهم وارد آشپزخونه ی عمارت شدیم،به زور صنم دو لقمه خوردم، صنم برام یک دس لباس مشکی اورد و تنم کرد،دیگه طاقت نداشتم...صنم بریم...
_باشه دخترم میریم...
همراه صنم از عمارت خارج شدیم، هوا دوباره
بارونی شده بود و نم نم بارون میبارید،راننده سوار شد،منو صنم هم سوار ماشین شدیم رفت سمت قبرستون ده،اشکام دونه دونه روی صورتم میریختن،تمام خاطراتی که با صنا داشتم از بچگی تا چند ماه پیش جلوی چشمم بود...همین که از ماشین پیاده شدیم با تعداد زیادی ادم مواجه شدم، ادم هایی که اگه حالم خوب بود میشناختمشون...
صنا رو با کفن سفید اوردن، با دیدنش طاقت
نیاوردم و هجوم بردم سمتش و خودمو انداختم روش،تن بی جونشو محکم در اغوش گرفتم و فریاد زدم پاشو،خواهری پاشو، پاشو ببین خواهرت امده، تو که بی وفا نبودی، پاشو مادر ناکام، ببین بچه ات باهاته، تو روخدا پاشو صنا، پاشو... اما بی فایده بود دیگه صدامو نمیشنید،بابا کجایی تا ببینی دخترات چه بدبختن ؟کجایی ببینی صنات تو جونی ناکام شد؟چند تا زن اومدن سمتم و به زور بلندم کردن،تابوت خواهر جوانم رو برداشتن بردن سمت قبری که میخواست خانه ی ابدیش بشه، حالم دست خودم نبود فقط فریاد میزدم به سر و صورتم چنگ می زدم، همین که خاک ریختن روش ،کنار قبرش زانو زدم ،چشم های اشکیم و برای اخرین بار به صورت بی رنگ صنا دوختم ،چشم هامو اروم باز و بسته کردم همه صورتشو پوشوندن، بخواب خواهرم ،اروم بخواب دیگه تنها نیستی، بچه ات هم باهاته منو ببخش که برات خواهری نکردم ...بارون شروع به باریدن کرد،سرم و بلند کردم، نگاهی به اسمون گرفته انداختم، ببین حتی آسمون دلش برای مظلومیت صنا می سوزه، داره اشک میریزه، برو خواهری حالا من موندم و تنهایی هام، همتون تنهام گذاشتین...
خونه نو مبارک خواهری، بی منت مال خودته، سرم و روی خاک گذاشتم و هق زدم بلند شدم ،نمیدونم چقدر توی اون حالت موندم که کسی اسمم و صدا زد.سرم و بلند کردم نگاهم به کیارش خان افتاد :_پاشو بریم همه رفتن ..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_سیوهفت
از جام بلند شدم، همه رفته بودن ،نگاه اخرو به قبر خواهرم انداختم، از این ده و مردمش متنفرم، دلم میخواست برم جایی که کسی نباشه ،فقط خودم باشم و تنهاییم..
یک هفته از مرگ صنا می گذشت، کسی کار به
کارم نداشت، کار هر روزه ام گریه و ساعت ها نشستن کنار قبر صنا بود، حتی کیارش خان و اربابم کاری به کارم نداشتن،روز ها از پس هم میگذشتن،هوا هر روز سرد و سرد تر می شد،به اتاقک تو باغ برگشته ام ،یک ماه دیگه هم گذشت.. شب خسته به اتاقکم برگشتم دلم خیلی گرفته، نگاهی به ساز دهنی که آبتین بهم داده بود انداختم ،با یاد اوردی آبتین لبخند تلخی روی لبم نشست اهی کشیدم: یعنی الان کجاست؟ چیکار میکنه؟ خوشبخته؟ فهمیده که صنا مرده؟
اروم ساز دهنی رو با سر انگشتانم لمس کردم، بغض راه گلوم رو بست تا خواستم ساز دهنی بزنم کسی به در اتاق زد،سریع ساز دهنی رو سرجاشگذاشتم از جام بلند، شدم در و باز کردم زن بزرگ خان پشت در بود با دیدنش تعجب کردم....
لبخندی زد گفت:_می تونم بیام داخل؟
سری تکون دادم و از جلوی در کنار رفتم..
امد داخل نگاهی به کل اتاق انداخت و رو تخت نشست:_چرا ایستادی؟ بیا بشین...
رفتم و کنارش نشستم..
_میدونم تعجب
کردی که چرا من اینجام، اما خوب دلم طاقت نیاورد، توام مثل دختر خودمی، توی این چند ماهی که اینجا امدی خیلی سختی کشیدی، رفتن خانواده ات، مرگ خواهرت، جدایی از عشقت.. من درکت میکنم ..اهی کشید ادامه داد:_ از دست دادن عشق خیلی سخته همین طور مرگ عزیز، اما تو باید قوی باشی ،باید به همه ثابت کنی تو دختر فرهادی ،من میدونم پدرت مجبوره بره، از اون کینه به دل نگیر، اونم حتما ناراحته..
چیزی نگفتم که یک بقچه ی کوچیکی رو گرفت طرفم گفت :_چیز قابل داری نیست باید سیاهت و در بیاری ،از جاش بلند شد: _من باید برم ..
همین که سمتدر رفت لب باز کردم :شما پدر منو دوست داشتین؟
_گذشته هارو بزار تو گذشته بمونه ،نگفتن بعضی چیزها بهتر از گفتنشون هست.. شب بخیر مراقب خودت باش..
از اتاق بیرون رفت... بدون اینکه نگاهی به لباس هایی که برام گرفته بود بندازم ،گوشه ی اتاق مثل تمام شب های که بدون صنا صبح میشد دراز کشیدم ،هوا روشن شده بود که بیدار شدم،بارون به شدت می بارید ،رفتم سمت عمارت ،مثل روزهای دیگه کارمو کردم، چند وقتی می شد کیارش خان نبود..داشتم میز ناهارو می چیدم که در عمارت باز شد،
کیارش خان باقدم ها محکم وارد سالن شد ،با دستش قطرات بارون که روی اور کتش بود و تکوند ،با دیدنم مکثی کرد گفت:_بیا اینجا...رفتم سمتش،کتش رو دستم داد، نگاهش و به نگاهم دوخت اروم لب زد:_حالت بهتره؟
متعجب نگاهی بهش انداختم ..
: گفت_چقدر لاغر شدی مگه بهت غذا نمیدن؟
باورم نمی شد این کیارش خانی که رو به روم ایستاده بود و با صدای بمی نگران حال من بود و نمی شناختم، برام غریبه بود، من به همون کیارش خان عصبی و عبوس عادت
کرده بودم...
نفسش و کلافه بیرون داد گفت:_کتم رو ببر اتاقم، بعد بیا گرسنه ام شده...با قدم های بلند رفت سمت میز،بی تفاوت شونه ای بالا انداختم با قدم های آروم به سمت پله های مارپیچ طبقه ی بالای عمارت رفتم، وارد اتاق بزرگ کیارش خان شدم ،کتش رو روی چوب لباسی اویزون کردم..رفتم پائین توی سکوت میز ناهارو چیدم ،توی تمام مدتی که میزو چیدم، نگاه کیارش خان رو روی حرکاتم احساس کردم،همه دور میز جمع شده بودند، مادر کیارش خان رو به کیارش خان گفت:
چرا فریبا رو نیاوردی؟
حوصله حرفهاشون رو نداشتم ،به اتاقم رفتم...
روزها از پی هم میومدن و میرفتن توی اتاقم
کرسی گذاشتم، از صبح همه در تکاپو بودند، انگار مهمان مهمی قرار بود بیاد ،صنم کت و شلوار خوش دوخت یاسی رنگی رو سمتم گرفت و گفت:_بسه هرچی لباس مشکی پوشیدی، اقا امشب مهمون سیاسی خیلی مهمی دارن و تو باید پذیرایی کنی..
اما صنم ...
_اما و اگر نیار ساتین، بسه عزاداری به فکر خودت باش، یه پاره استخون شدی برو اماده شو، به اجبار لباسو از صنم گرفتم و توی اتاق عوض کردم، همه چیز برای پذیرایی از مهمونها اماده بود،اما با ورود مردی قد بلند و چهارشونه که دوتا بادیگارد هیکلی دو طرفش بودن تعجب کرد...
خان جلوی مرد جوان خم شد که باعث تعجب بیشترم شد ،خان به اون مرد جوان که شاید هم سن های کیارش خان بود تعظیم کرد، جای شوک داشت، با راهنمایی خان مرد به همراه خان به سمت اتاق مخصوص مهمان های خاص رفتن ،صنم صدام کرد که باعث شد از در آشپزخونه فاصله بگیرم ..
_دختر جان اگه دید زدنات تموم شد،بیا قهوه
برای آقا و مهمونشون ببر...
به نظرت اوضاع کمی مشکوک نیست؟
-حرفا میزنی چه مشکوکی؟
چشمامو تنگ کردم :حرفم این مرد جوان با دوتا بادیگاردش نبود، اما تعظیم خان جلوی این مرد شک بر انگیز بود ...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_سیوهشت
_تو به این کارا کاری نداشته باش، سرت به کار خودت باشه ،حالا قهوه هارو ببر تا سرد نشده....
شونه ای بالا انداختم سینی محتویاته قهوه رو برداشتم با قدم های آروم و محکم به سمت اتاق مخصوص رفتم ،با دیدن بادیگاردها پشت در مکثی کردم که یکیشون اومد سمتم تا سینی رو بگیره که دستمو کشیدم...
عصبی غرید:-بده..
برای شما دو تا نیست که، برای خان و مهمونشون اوردم ..
-منم نگفتم برای ماست، بده خودم میبرم..
لازم نکرده ، از وسط هر دوشون رد شدم، دستگیره رو بدون در زدن کشیدم که در باز شد،نگاه خان و اون مرد جوان متوجه ما شد، مرد پشت سرم گفت:_ببخشید من گفتم بدن بنده میارم اما ....
همون مرد جوان بی حوصله انگشتشو تکون داد و مرد ساکت شد..
زیر لب سلام ارومی کردم خان گفت:_بذار رو میز..
سینی قهوه رو روی میز گذاشتم،همین که سرمو بلند کردم نگاهم به نگاه خیره ی همان مرد جوان افتاد....
هول کردم و سرمو پایین انداختم..
-می تونی بری....
از اتاق بیرون امدم....
بی توجه به اون دوتا بادیگارد رفتم سمت
آشپزخونه...وای صنم اینا کی هستن دیگه ؟
_چی شده باز؟؟
یه جوره خاصی مشکوکن..
_امان از دست تو ...
چند ساعت بعد رفتم میز شام رو چیدم ،خان
همراه مهموناو اون دوتا بادیگاردش امد سمت میز ،نمی دونم چرا وقتی این جناب ناشناس و می دیدم استرس میگرفتم..
خان صندلی راس مجلس و کشید عقب و اون مرد نشست، خان هم کنارش نشست .. بادیگاردا دو طرف صندلیش ایستادن.. از زن های خان فقط زن بزرگش شمس الملک سرمیز حاضر شد ،تعظیمی کرد و با اون مرد احوالپرسی کرد و نشست...
شمس الملک رو به غریبه کرد و گفت:_خوب هستین جناب سهراب؟
نفسمو دادم بیرون بلاخره فهمیدم اسمش چی
هست ،سهراب..
سری تکون داد و به گفتن یه کلمه اکتفا کرد:خوبم..
توی سکوت مشغول خوردن شدن و منم مثل
همیشه اونجا ایستادم تا اگر کاری داشتن انجام بدم...
سهراب بعد از خوردن غذا دور دهنش رو پاک
کرد ،لحظه ای نگاهم به حلقه ای توی انگشت
دوم دست چپش افتاد،پس زن داره ،انگار
سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرش رو بلند
کرد و نگاهم رو شکار، دوباره هول کردم سرمو انداختم پایین، اما سنگینی نگاهش رو حس میکردم ...بعد از صرف غذا به سالن مهمان رفتن و بعد از خوردن قهوه جناب سهراب خان قصد رفتن کردن اما قبل از رفتن با خان و شمس الملک صحبت کرد که باعث شد شمس الملک نگاهی به من که درحال جمع کردن میز بودم بندازه ..
بی توجه به نگاهش به کارم ادامه دادم..
چند روزی از رفتن سهراب می گذشت که یه غروب شمس المک اومد اتاقم گفت:....
_باهات حرف دارم..
ـ بفرمایین..!
_ببین ساتین تو باید از عمارت بری ..
چی؟ چرا؟
_ مگه نمی خواستی از اینجا بری؟
شرایط برات محیا شده و خان با رفتنت موافقت کرده ..
_ یعنی چی؟ من الان کجا برم؟
_ خب جناب سهراب ازت خوشش اومده و گفته ندیمه زنش بشی..
اما خانم من نمیخوام از اینجا برم..
_حق انتخابی نداری ساتین، برو تهران اونجا
خیلی بهتر از اینجاست ..
اما اینجا جاییه که به دنیا امدم..
_ جای دوری نمیری بعدش این همه بلا سرت
اومده، اصلا میدونی فقط یک ماه بعد از اومدن تو و خواهرت، کیارش خان فهمید مرگ برادرش کار برادر تو نبوده و بخاطر اینکه خاطر خواه یکی از همین دختر های ده که از قضا نامزد داشته شده بود و نامزد اون دختر آریا خان رو کشت و قتلش گردن برادر تو افتاد، اما وقتی کیارش خان اینو فهمید بازم تو و خواهرت رو نذاشت برین.. لحظه ورودت به اینجا رو یادته وقتی خان فلکت کرد؟ همین کیارش خان بود که گفت باید ازت زهر چشم بگیریم و خود من فقط نظارت کردم ،معلوم نیست باز می خواد چیکار کنه، از اینجا برو... ساتین تا خان راضی شده برو ....
باورم نمیشه یه آدم انقدر سنگ دل باشه ،مگه من چیکارش کردم؟
_تو کاریش نکردی، اون کینه اینکه پدرت بهش جواب رد داده رو به دل گرفته..
_آخه چه جواب ردی که انقدر کینه بشه؟
بله ؟؟
_ بله نه و بله خانوم فهمیدی ....
مکثی کردم اروم گفتم : بله خانوم .....
_هرچی کمتر بدونی بهتره.!بهتره حالا تصمیم
بگیری فردا راننده سهراب خان میاد
دنبالت...خداحافظ!
وقتی شمس الملک از اتاق بیرون رفت،از جام
بلند شدم ساز دهنی که آبتین بهم داده بود رو
برداشتم از اتاق بیرون اومدم. نگاهی به آسمون ابری انداختم ،با قدم های اروم سمت جوی اب رفتم.
ازسردی هوا لرزه به تنم افتاد.
بازوهامو محکم بغلش کردم صدای زوزه باد لا به لای درخت ها می پیچید.
کنار جوی آب نشستم ،نگاهم رو توی تاریکی شب به آب روان که آروم و بی صدا بود انداختم آهی از ته دل کشیدم تمام خاطراتم جلوی چشمم زنده شدن.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_سیونه
اولین دیدارم وقتی آبتین رو دیدم ،لبخندی که همیشه روی لبش بود،کمک های یواشکیش انگار همه رو توی رویا دیده باشم....
چشمام رو بستم و چهره ی مظلوم صنا پشت پلک های بسته ام نقش بست...
بغض راه گلوم و گرفت ،خواهر نازنینم چه
غریبانه از دنیا رفت ،بغضم سرباز کرد.
صدای هق هقم سکوت شب رو شکست.مقصر همه این اتفاق ها کیارش خان هست، اون با غرور زیادیش باعث شد خواهرمو از دست بدم،عشقمو از دست بدم ،دیگه اینجا چیزی ندارم تا دلم بند این روستا باشه. تنها خواهری که زیر خروارها خاک خوابیده.اشکامو پاک کردم .ساز دهنی رو به لب های
لرزانم نزدیک کردم...
چشمام و بستم و به یاد قدیم ها،نوای غمگینی رو زدم . دلم کمی سبک شد از جام بلند شدم...
تصمیمم رو گرفتم من از اینجا میرم برای همیشه.....صبح وقتی از خواب بیدار شدم رفتم عمارت؛مثل همیشه صبحانه رو آماده کردم و میزو چیدم...خان و خانوادش همه دور میز جمع شدن.....چند وقتی بود خان کیارش خان رو برای انجام کاری فرستاده بود...
خان با دیدنم گفت: وسایلاتو جمع کن قراره راننده جناب سهراب بیاد دنبالت...
-بله ارباب....
از سالن بیرون اومدم و رفتم سمت اتاقکم.....تنها لباس هایی که به نظرم از بقیه بهتر بود توش گذاشتم...
همین که از جام بلند شدم .....در اتاق خیلی
ناگهانی باز شد...با تعجب نگاهی به گلنازی که توی چهار چوب در نفس نفس زنان ایستاده بود انداختم....
-چیزی شده؟!...در و بست و اومد توی اتاق.....
+تو رو خدا نرو......
-چی؟؟؟
-میگم نرو....
+چرا نباید برم؟؟؟؟
-ساتین نرو کیارش بیاد ببینه نیستی دیوونه
میشه.....
+رفتن من چه ربطی به ایشون داره؟؟
-ربط داره ساتین .....ربط داره....کیارش دوستت داره ....میفهمی؟؟؟؟
پوزخندی زدم :اشتباه نکن اون از منو خانواده ام متنفره ....
-نیست ساتین.....اون دوست داره....اگه دوست نداشت یه کاری نمیکرد آبتین مجبور بشه با نیلوفر ازدواج کنه .....
+چی داری میگی؟؟؟
-اون،شب مهمونی به نیلوفر گفت :فقط از طریقه که میتونه به آبتین برسه.....بهش گفت :به آبتین یگو جوری که خودش هم باور کنه ....
حس از بدنم رفت.....
+تو اینا رو از کجا میدونی؟؟؟
سرشو انداخت پایین و گفت:من همه اینارو شنیدم....
+پس چرا چیزی نگفتی؟؟؟؟
-چون میدونستم کیارش دوست داره و با این
کارا میخواد تو فقط مال خودش بشی.......
+به چه قیمتی؟
ساتین نرو باشه؟؟
_من اینجا کاری ندارم و عزیزی هم ندارم تابه
خاطرش بمونم ..
_اما ساتین اونجا بدردت نمیخوره نرو،کیارش
بیاد ببینه نیستی خون به پا میکنه....
_آدمی به مغروری و سنگ دلی کیارش خان ندیدم...
_اون دوست داره ساتین ..
_اما من ازش متنفرم.
_پدر می دونست اگه کیارش باشه نمیذاره تورو به جناب سهراب بدن، بخاطر همین برای کاری فرستادنش، اما بدون هر جا باشی پیدات میکنه....
سری تکون دادم .دست روی شونه اش گذاشتم:امیدوارم اگه روزی عاشق شدی بهش برسی. تو میتونستی کاری کنی تا همه بفهمن آبتین بی گناهه ،تا همه نگن باعث بی آبرویی یه دختر شد.اما تو این کارو نکردی و اون تا ابد با عذاب وجدان زندگی میکنه..
سرش رو انداخت پایین، نگاه آخرم رو به اتاق
سرد و بی روح رو به روم انداختم و از اتاق
بیرون اومدم..
با صنم خداحافظی کردم ،تنها آدمی که تو این
عمارت سنگی باهام مهربون بود. دلم براش تنگ میشه.ماشین مشکی بزرگی کنار عمارت پارک شد. خان سرش رو بالا گرفت:برو دختر فرهاد خان..
بدون اینکه با کسی خداحافظی کنم با قدم های محکم و استوار رفتم سمت در کنار عمارت و نگاه آخرم رو به عمارت بزرگ و مجلل وسط باغ انداختم؛لحظه ای خاطره ی مردی با لباس های سفید که توی تراس آخر عمارت ایستاده بود افتادم.حالا میفهمم مردی که با لذت فلک شدن منو نظاره می کرد کیارش خان بوده ،مردی که ادعای عاشقی میکرد...
راننده کت و شلواری در عقب را باز کرد.:_بفرمایید خانم...
روی صندلی عقب نشستم ،راننده درو بست..
زیر لب زمزمه کردم:خانوم
چند وقته این کلمه رو نشنیده بودم؟ماشین به حرکت در اومد و لحظه به لحظه از اون عمارت و خاطراتی که اونجا داشتم فاصله
میگرفتم ،هیچوقت فکر نمیکردم روزی از اون
عمارت نفرین شده نجات پیدا کنم، نگاهمو به
جاده ی سرسبز روبروم دوختم، ساعت ها ماشین در حال حرکت بود ،نزدیک غروب به تهران رسیدیم،شوقی تو وجودم دوید با اشتیاق به اطرافم نگاه کنم،زن های شیک، مردم در حال جنب و جوش بودن، حتی هوای سرد پاییز هم نتونسته بود تو خونه نگه شون داره ...بعد از طی کردن مسافتی ماشین کنار در بزرگ و مجللی ایستاد،بعد از چند بوق در بزرگ حیاط باز شد، راننده با ماشین وارد حیاط بزرگ و پر از درخت شد، پائیز تمام درختهای حیاط رو رنگارنگ کرده بود ،چشم
به ساختمون مجلل و زیبا ی رو به روم دوختم ،راننده پیاده شد و در سمتم رو باز کرد:_بفرمایین خانوم..
ادامه دارد
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_چهل
از ماشین پیاده شدم،زنی با لباس فرم از ساختمون بیرون اومد، باقدم های بلند پله ها رو طی کرد و به رو به روی من ایستاد....نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت:خوش اومدین،بفرمایین..
-ممنون.
جلوتر از من قدم برداشت و من پشت سرش راه افتادم،از پله ها بالا رفتیم در سالن رو باز کرد، نگاهی به سالن بزرگ و مجلل روبروم انداختم ،پنجره های بلند با پرده های حریر که باعث شده بود نمای تمام حیاط تو دید باشه، مبل های سلطنتی،پله های مارپیچ وسط سالن که به طبقه بالا راه داشت..
داشتم به اطرافم نگاه میکردم که همون خانوم گفت : _من شکوفه هستم،خدمتکار شخصی خانوم و آقا، آقا گفتن تا برگشتنشون شما رو آماده کنم:_ همراه من بیا..
با شکوفه هم قدم شدم،رفت سمت یکی از چند اتاق سالن پایین ، درقهوه ای بزرگی رو باز کرد :_ بیا داخل.
وارد اتاق بزرگ و مجلل روبرو گذاشتم ،نگاهی به کل اتاق انداختم ؛ پرده های حریر یاسی که پنجره های بزرگ و قدی اتاق رو زینت داده بود ،تخت دونفره بزرگ که وسط اتاق و زیر پنجره قرار داشت، آینه دیواری بزرگ گوشه اتاق که روش پر از لوازم آرایشی بود ،فرش دست بافت زیبایی که وسط اتاق پهن بود و یک کاناپه رو به روش.. در کل اتاق زیبا و مجللی بود:_این اتاق شماست و اینجا هم حمومودری رو باز کرد، رفت سمت کمد دیواری ودر کشویی رو کشید :_اینجا تمام لباس های شما قرار داره و آقا از قبل
براتون لباس آماده کردن ..
نگاهی به کمد پر از لباس انداختم،از رگال لباس ها ، کت و دامن سفید مشکی رو برداشت و گذاشت روی تخت و از پایین
کمد کفش های مشکی براق پاشنه بلندی هم گذاشت کنارش :_ بهتره تا آقا نیومدن بری حموم و تمیز و آراسته باشی ؛ من میرم بیرون..
وقتی شکوفه از اتاق رفت بیرون ، نفس راحتی کشیدم و نگاه کلی به اتاق انداختم در اتاق رو قفل کردم و رفتم سمت حموم، لباس هامو توی رختکن گذاشتم ،بعد از حموم و خشک کردن بدن و موهای بلندم ، رفتم سمت لباس های روی تخت، لباس ها رو پوشیدم و روی صندلی روبروی آینه نشستم ،نگاهی به دختر توی آینه انداختم چقدر رنگ صورتم پریده بود ،ساتینی که خونه ی پدرش خانمی می کرد کجا و ساتینی که الان شده مثل یک عروسک و هر روز تو دستای یکی کجا!
قطره اشکی از چشمم چکید،دستی به صورتم
کشیدم ،موهای بلند نم دارمو شونه کردم و بافتم،نگاهی به وسایل آرایش رو به روم انداختم ،سرمه رو برداشتم توی چشمام کشیدم،از جام بلند شدم که در اتاق زده شد
بفرمایید:شکوفه وارد اتاق شد نگاهی به سرتا پام انداخت:_ خانم و آقا تشریف آوردن بیا بیرون..
دلشوره گرفتم:راه رفتن با کفش های پاشنه بلند سخت بود، همراه شکوفه از اتاق خارج شدم ،شکوفه به سمت سالن نشیمن رفت، منم همراهش شدم،وقتی به سالن نشیمن رسیدیم نگاهی به زن و مردی که کنارهم روی مبل دو نفره نشسته بودن انداختم،حالا دقیق رو به روشون قرار داشتیم،سهراب با دست به شکوفه اشاره کرد،شکوفه کمی خم شد و از سالن بیرون رفت، نگاهم به زن جوانی که با غرور پا روی پا انداخت و آرایش غلیظی داشت افتاد..
وقتی دید نگاهم بهش هست رو به سهراب کرد و گفت:_ اون دختر دهاتی که می گفتی اینه؟
از لفظ دهاتی و تحقیر آمیزش بدم اومد، اما
سکوت کردم..
سهراب نگاهی بهم انداخت و گفت:_ عزیزم این دختر اینجاست تا مشکل من و تو رو
حل کنه ،کس و کاری هم نداره،پس خیالت راحت باشه...
گیج شده بودم منظور اینا چیه؟
از جاش بلند شد گفت: _من میرم خودت باهاش صحبت کن...
با قدم های اروم اومد سمتم و نگاه تحقیر امیزی بهم انداخت،پشت چشمی نازک کرد و رفت... با رفتن زنی که حتی اسمشم نمیدونستم و فقط میدونستم زن خونه هست، سهراب از جا بلند شد و اومد سمتم ! نگاهش رو از بالا تا
پایین بهم دوخت وقتی انالیزش تموم شد
نگاهش و به نگاهم دوخت انقدر نگاهش سنگین بود که سرمو انداختم پایین ... با جدیت و اخمی میان ابروهاش گفت: _دوست ندارم وقتی کنارمی نگاهت جز من جایه دیگه ایی باشه فهمیدی؟!
انقدر با جدیت حرف زد که باعث شد سرمو به معنی اره تکون بدم !
_مگه زبون نداری؟! اون روز خونه خان که زبونت یک متر بود ،چیشد زبونت کوتاه شده؟
رو پاشنه پا چرخید و نشست سره جای اولش با دستش روی مبلی که نشسته بود زد و گفت :_ بیا بشین باید باهات حرف دارم...
با قدم های اروم رفتم و با فاصله ازش کنارش نشستم...
پا روی پا انداخت و گفت:....
تو اینجا هستی تا ندیمه شخصی آیسا باشی،
همسرم !فهمیدی ؟! هرکاری اون خواست باید براش انجام بدی، فردا شب یه مهمانی بزرگ برگزار میشه، به هیچ عنوان با کسی حرف نمیزنی و نمیگی از کجا اومدی!
باشه ،چشم....
سری تکون داد:_ خوبه ، حالا برو شام رو باید کنار ما باشی..
از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم همین که وارد اتاقم شدم نفسمو رها کردم،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌸چہ شب زيبایے خواهـد بود
✨وقتے براے
🌸دوستان و عزیزانمان
✨آرامش موفقيت و سلامتی
🌸بخواهيـم
✨با آرزوے شبے آرام براے شما
🌸شبتون بخیر
✨فـرداتون زیبا و پراز موفقیت🌺
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🤍خدا گويد..
❄️تو ای زيباتر ازخورشيد زيبايم
☕️تو ای والاترين مهمان دنيايم
🤍بدان آغوش من باز است
❄️شروع كن! يك قدم باتو
☕️تمام گامهای مانده اش بامن ..
🤍سلام صبحتون عالی
❄️اول هفته تون سرشاراز آرامش☕️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_چهلویک
روی تخت دراز کشیدم چشم به سقف اتاق دوختم و غرق خاطراتم شدم الان آبتین کجای این شهر زندگی میکنه ؟
بغض نشست توی گلوم کاش میشد میفهمیدم پدر و مادرم کجا هستن و چیکار میکنن ..با صدای در به خودم اومدم و نیم خیز شدم:_ بیا شام ، آقا بدش میاد بعد اونا بیای...
- باشه برو میام....
شکوفه درو بست از جام بلند شدم و دستی به
لباسام کشیدم و از اتاق خارج شدم ......
چند تا خدمتکار مشغول چیدن میز شام بودن، باشنیدن صدای تق تق کفش های آیسا سر چرخوندم ،به همراه سهراب میومدند... دوتا از خدمتکار ها سریع دوتا صندلی کشیدن
کنار ،وقتی پشت میز جا گرفتن ، خدمتکار ها
شروع به پرکردن ظرف های غذا کردن، به کار
خدمتکار ها نگاه میکردم که سهراب خان گفت :_ چرا ایستادی ؟ بیا بشین..
سری تکون دادم و کنارشون نشستم،رفتم سمت آیسا ،پشت چشمی نازک کرد
بعد از صرف شام و کمی شب نشینی برای خواب به طبقه ی بالا رفتن ،بعد از رفتن خانم و اقا منم رفتم اتاقم، سمت اتاقم و بعد از کلی این پهلو اون پهلو شدن خوابیدم ...
صبح وقتی بیدار شدم با گیجی نگاهی به اطرافم انداختم ،اما وقتی فهمیدم کجا هستم نفسم رو با حسرت بیرون دادم،از جام بلند شدم از اتاق بیرون رفتم، همین که سمت سالن چرخیدم،به سهراب خان برخوردم......
صدای بمش دقیقا از پشت سرم بلندشد.
وظیفه ات یادت رفته؟همیشه باید تمیز و آراسته باشی...
_بله اقا
حالا برو.
تندی وارداتاقم شدم،نگاهی به دختری تو اینه بود انداختم.....
دستمو دو طرف صورتم گذاشتم، رفتم سمت کمد لباس ها، نگاهی به کمد پر از لباسم انداختم، اما هیچ لذتی برام نداشت ،بعد از این همه اتفاق که برام افتاد،حالا فقط زنده بودم وزندگی می کردم.
یه دست کت وشلوار مشکی با صندل های ستش برداشتم.بعد از یه دوش چنددقیقه ای اماده از اتاق بیرون رفتم.میزصبحانه کامل چیده شده بود.
شکوفه با دیدنم گفت:برو بالا اقا و خانم
و برا صبحانه بگوتشریف بیارن پایین..
_باشه..
رفتم سمت پله های طبقه ی بالا ،نگاهی به اتاق های رو به روم انداختم.
اوووم ،یعنی کدوم یکی از اتاقا، اتاق خانوم و اقاست؟؟
با نگاهم به درهای بسته همه ی اتاقا نگاه کردم، فقط یه در بود که با بقیه فرق میکرد و کنده کاری زیبایی داشت ..رفتم سمت اتاق تا خواستم در بزنم ،صدای خنده از اتاق کناریش بلند شد،یعنی این یکی در اتاقشونه ؟شونه ایی بالا انداختم،برای سوالم و در کناری رو زدم.
صدای بم و مردونه ای اقا بلندشد: -بیا تو .
اروم دستگیره درو پایین دادم و درو باز کردم، اولین چیزی که نظرمو جلب کرد تخت بزرگ وسط اتاق بود..
سرمو که بلند کردم نگاهم به ایسا افتاد،سرفه
ای کردم و سرمو پایین انداختم:-ببخشید صبحانه امادست ..
-باشه تو برو الان میایم ...
چرخیدم برم که صدای ایسا رو شنیدم:-سهراب از این دختره بدم میاد...
اومدم بیرون اما لحظه اخر صدای سهراب رو شنیدم:-عزیزم گفتم که باید تحمل کنی میفهمی؟؟
در رو بستم با قدم های نامتعادل اروم پایین
اومدم، مثل ادم های بی دست و پای سست
عنصر شدم که هیچ کاری نمیتونم برای خودم
کنم ...
بعد از خوردن صبحانه خانوم و اقا رفتن بیرون، خدمتکارا مشغول اماده سازی سالن ها برای مراسم امشب شدند .کاری نداشتم انجام بدم از توی وسایلم ساز دهنی یادگاری آبتین رو برداشتم..
نگاهی به ساز دهنی توی دستم انداختم، حسرت تمام وجودم را فرا گرفت، اهی کشیدم سازدهنی رو سرجاش گذاشتم .تاشب الکی دور خودم میگشتم.شکوفه وارد اتاقم شد:اماده شو قبل مهمونا باید تو سالن باشی ...
سری تکون دادم و شکوفه رفت ،هنوز نمیدونم خونه این ادمی که جز یه اسم
ازش چیز دیگه ای نمیدونم چیکار میکنم....
نميدونستم چى بپوشم دلم نميخواست لباسهاى باز بپوشم، نگاهى به كمد پر از لباس
انداختم ،نگاهم رفت سمت كت شلوارها، يه كت سورمه ايى استين سه ربع با شلوارش برداشتم، با كفش هاى ورنى مشكى، وقتى كت و شلوارو پوشيدم فيت تنم بود،آماده از اتاق بيرون رفتم..
سهراب خان به همراه آيسا از پله ها پايين اومدن، در سالن باز شد آقا و خانوم ميانسالى با ابهت وارد شدن ...آيسا و سهراب رفتن سمت همون خانم و آقا،سهراب خم شد و دست مردو بوسيد آيسا هم با همون خانم روبوسى كردن و باهم به سمت سالن اصلى رفتن... لحظه رفتن سهراب نگاهى بهم انداخت و گفت : پذيرايى كن ...
-بله آقا ..
-قهوه بيار..
رفتم سمت آشپزخونه و چندتا قهوه ريختم و
رفتم سمت سالن اصلى...لحظه
ايى كه قهوه ها رو تعارف كردم همون خانم گفت اين كيه ؟
سهراب خان سرفه ايى كرد و گفت نديمه جديد آيساست..
زن پشت چشمى نازك كرد و گفت : -وااه به حق چيزاى نشنيده، زنت نديمه ميخواد چيكار وقتى عرضه يه پسر آوردن نداره ..
-مادر....
چيه ؟! حقيقته!! بالاى ٣٠ سال سن دارى و هنوز براى خاندان احتشام يه بچه نياوردى ..
-به زودى مياريم ...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_چهلودو
مادرش پوزخند زد و چيزي نگفت ..
قهوه رو به آيسا تعارف كردم ،عصبى رو گرفت و گفت : -نميخورم..
مهمون ها یکی پس از دیگری میومدن و اکثرا
رده سنی بالایی داشتن ،همه ی زنها کت و دامن های شیک به تن داشتن و با وقار در کنار همسراشون مشغول صحبت و خوش و بش بودن .اخر شب بود که مهمونا رفتن. ایسا از جاش بلند شد و گفت : من خستم میرم برای
استراحت ،بهتره هر چه زودتر کارمون و شروع کنیم،کلافه شدم از کنایه های مادرت.
سهراب بلند شد رفت سمت ایسا و گفت : بهت گفتم نگران هیچی نباش، حالام برو استراحت کن .
ایسا رفت.... سرم و انداختم پایین...
نمیدونم چقدر تو این حالت بودم که صدای جدی سهراب از دو قدمیم بلند شد.همراه من بیا اتاق کارم و با قدم های محکم و بلند از سالن خارج شد.
به دنبالش راه افتادم .تو پیچ سالن نشیمن رفت و کنار در بزرگ و مشکی رنگی ایستاد.
دست کرد تو جیبش و کلیدی دراورد. در اتاق باز کرد و وارد اتاق شد و در و باز گذاشت.قدم به داخل اتاق گذاشتم....
یه اتاق بزرگ با قفسه های پر از کتاب ؛یک میز کار و کاناپه ایی مشکی رنگ رو به روی قفسه ی کتابها روی کاناپه نشست و کرواتش رو شل کرد،دستی به موهاش کشید...
چرا ایستادی بیا بشین..
رفتم و نشستم....
_از حاشیه بدم میاد یه راست میرم سر اصل
مطلب؛تو اینجایی تا برای من و همسرم فرزندی بیاری...
بی اختیار از جام بلند شدم و چند قدم عقب رفتم....
- چی؟
از جاش بلند شد، از تمام حرکاتش آرامش می
بارید دست توی جیبش کرد،چند قدم بهم نزدیک شد،چشماشو به چشمام دوخت شمرده شمرده گفت: قراره زن دومم بشی..
با چشم های متعجب بهش نگاه کردم ،انگشت
اشارش رو جلوی صورتم تکون دادگفت: اما قرار نیست همه بدونن تو زن منی میفهمی؟ تو فقط قراره برای ما پسر بیاری همین...
-اما من نمیخوام..
+نظرت اصلا مهم نیست، روزی که پذیرفتی بیای اینجا یعنی قبول کردی..
-اما به من گفتن فقط ندیمه بشم..
گفت: تو نمیدونی شغل من چیه؟
نه..
+آها بهتر که نمیدونی هرچی کمتر بدونی برای خودت خوبه، اما تمام کسانی که توی این عمارت زندگی میکنن تا لحظه ی مرگشون اینجا هستن و خونه زاد میشن،توام با بقیه فرقی نمیکنی و تا زنده ای توی این خونه باید زندگی کنی،بهتره خودتو برای فردا آماده کنی، قراره خطبه ی عقدو بیان بخونن.
هراسون و وحشت زده نگاه نگرانمو به چشماش دوختم.. نفس هام از ترس تند شده بود،چند لحظه گذشت اما خبری نشد. اروم چشمامو باز کردم،نگاهی بهم انداخت پوزخندی زد.نفسمو محکم دادم بیرون گفت: بیرون...
عقب گرد کردم اما مکثی کردم گفتم: چرا
همسرتون خودش بچه نمیاره...
-اینش دیگه به تو ربطی نداره، بهتر به فکر خودت باشی،حالام بیرون...
نفسمو عصبی بیرون دادم قاطع گفتم: اما من از اینجا میرم همین فردا...
اومد سمتم یهو محکم هولم داد که به در
برخوردم...
خونسرد گفت: یبار دیگه تکرار کن چه کاری میخوای بکنی؟
از این همه خونسردیش ترسیدم، قلبم تند تند میزد،نمیدونستم چی بگم...
+چیه لال شدی ؟ ساکت شو کاری که میگم و
انجام بده فهمیدی دختر خوب؟حالام هری...
پشت بهم کرد رفت سمت کاناپه...درو باز کردم با قدم های بی جون رفتم سمت اتاقم.
خیلی خودمو نگه داشته بودم تا اشک نریزم صدام نلرزهمن یه روزی دختر یه خان بودم . با یاد آوری گذشته ام بغضم شکست..
سرم رو روی بالشت فشار دادم. زیرلب زمزمه
کردم: خوش به حالت صنا راحت شدی از
تحقیر ، توهین ، بی خانمانی...وقتی یادم می اومد که فردا قراره زن مردی بشم که هیچ حسی بهش ندارم و فقط بخاطر بچه منو میخواد دلم میخواست فریاد بزنم، شاید یکی
برای نجاتم پیدا میشد.
با گریه خوابیدم،صبح با صدای در چشمام رو باز کردم... پلک هام از گریه ی دیشب... میسوخت...
-کیه؟
صدام از گریه ی زیاد گرفته شده بود.
شکوفه وارد اتاق شد با دیدنم لحظه ای متعجب
نگاهی بهم انداخت گفت: حالت خوبه....
سری تکون دادم: کاری داشتی؟
+آقا گفتن خواب بسه اماده شی کارت دارن..
-مگه ساعت چنده؟
+نزدیکه ظهره..
-وای چقدر خوابیدم..
کسل از تخت پایین اومدم ..
-باشه برو اماده میشم..
شکوفه از اتاق بیرون رفت. رفتم سمت حموم دوش اب گرمی گرفتم،لباس پوشیدم موهای و از اتاق بیرون رفتم.
آیسا روی مبل نشسته بودسهراب درحال صحبت با تلفن بود: سام گفتم نمیتونیم بیاییم چه اسراریه نه من نه آیسا اسب سواری بلد نیستیم ،اسرار نکن... با اوردن اسم اسب دلم برای اسب سواری تنگ شد از کی بود که اسب سواری نکرده بودم؟
آیسا با ادا گفت: سهراب عزیزم خوب بریم..
سهراب نگاهی به آیسا انداخت،من دقیق با فاصله پشت مبل آیسا قرار داشتم،نگاه سهراب اروم اومد بالا و روی صورتم ثابت موند...
سرم و انداختم پایین رفتم اشپزخونه و لحظه ی آخر صدای سهراب رو شنیدم که گفت: میاییم...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_چهلوسه
وارد اشپزخونه شدم، شکوفه به خدمتکار گفت تا برام صبحانه بیاره،اشتها نداشتم و به زور چند لقمه خوردم. استرس اجازه نمیداد تا چیزی بخورم.
بلاخره بعدازظهر شد. آقا تمام خدمتکارها رو به ساختمون روبه رویی عمارت که جای خوابشون بود فرستاد..
توی سالن اصلی روی مبل تک نفره نشسته بودم که اقا به همراه مرد میانسالی وارد سالن شدن...
آیسا سردرد و بهانه کرد و به طبقه ی بالا رفته بود.از استرس زیاد هی دستامو مشت میکردم همون مردی روی مبل تک نفره ای نشست گفت : +آقا شروع کنم؟
سهراب روی مبل دونفره ای نشست و رو به من کرد: بیا اینجا بشین...
اروم از جام بلند شدم و با فاصله رفتم کنارش نشستم،همون مرد شروع به خوندن آیه ی عربی کرد گفت: دوشیزه خانم پدرشون رضایت دادن؟
تا خواستم بیام بگم نه این عقد زوریه یهو سهراب خونسرد گفت: اجازه ی پدر و مادر صادرشده ،شما ادامه بده حاج اقا،چنان با تحکم اما خونسردی صحبت کرد که منم بادم خالی شدساکت سرجام نشستم. بعد از خوندن خطبه و بله ی دو طرف، حاج اقا از جاش بلند شد،همزمان سهراب هم از جاش بلند شد رفت سمت حاج اقا،طوری که مثلا من نشنوم گفت: میدونی که امروز تو جایی نرفتی و خونه پیش عیالت بودی ،وای به روزی که بفهمم جایی درز کرده..
مرد هول شد گفت: بله بله اقا خیالت راحت..
+خوبه برو ماشین بیرون منتظرته...
مرد از سالن بیرون رفت، سهراب چرخید و روبه روم قرار گرفت...
+فعلا باهات کاری ندارم ،برو چمدونتو ببند فردا باید به یه مسافرت چند روزه بریم...
از جام بلند شدم، تند از کنارش رد شدم...
متعجب از سالن بیرون اومدم....رفتم سمت اتاقم سرگردان نگاهی به کمد انداختم
نمیدونستم چی بردارم و اونجایی که میریم چه جور جایی هست ...همین طور داشتم تو کمد و نگاه میکردم ک در اتاق زده شد :کیه؟؟؟
در باز شد و شکوفه با چمدون کوچکی وارد اتاق شد :_اقا گفتن برات چمدون بیارم ..
دستت درد نکنه ..
چمدون و از شکوفه گرفتم چند دست کت و
شلوار توی چمدون با کمی وسایل دیگه گذاشتم،هنوز توی اتاق بودم ک دوباره در زده شد....
بفرمایین....
در به آرامی باز شد و خانمی مسن و کمی تپل
وارد اتاق شد ،متعجب نگاهی بهش انداختم ..
-سلام دختر جان من ارایشگر خانم هستم گفتن بیام تا صورتتو اصلاح کنم ..
اما...
-اما و اگر برای من نیار، بشین کارمو انجام بدم برم..
بدون حرف روی صندلی نشستم، اومد طرفمو شروع به اصلاح صورتم کرد، از درد چشامو بستم، بعد از چند دقیقه کارش تموم شد:_الان خوب شدی..
از جام بلند شدم نگاهی توی اینه انداختم پوست صورتم قرمز شده بود، دستی به صورتم کشیدم نرم تر از قبل شده بود، نگاهی به ابروهای هشتیم انداختم که زیرش
تمیز شده بود و حالتش قشنگ تر، در کل صورتم خوب شده بود، بدون حرف وسایلشو جمع کرد و از اتاق بیرون رفت..
لباسامو مرتب کردم و از اتاق امدم بیرون وارد سالن شدم ،صدای فین فین ایسا رو شنیدم، نگاهی ب سالن انداختم ..
ایسا پیش سهراب بود و داشت گریه میکرد، با
صدای نازکش گفت:_ سهراب..
-جان سهراب..
-من از این دختره بدم میاد..
اخمی بین ابروهام نشست..
-تو اصلا بهش فکر نکن، به این فکر کن تا چند
وقت دیگه کسی اذیتت نمیکنه و صاحب بچه میشیم..
_چرا پدر و مادرت انقدر اصرار دارن تا ما بچه ای بیاریم ،من از بچه بدم میاد..
_اما باید یه بچه داشته باشیم ،حالا که تو نمیتونی بیاری، یکی دیگه این کار و برای منو تو میکنه....
قلبم از این حرفشون فشرده شد،عقب گرد کردم و رفتم سمت آشپزخونه تا بشینم .
شکوفه و چند خدمتکار دیگه در حال کار بودن،شکوفه با دیدنم لبخندی زد و گفت:
_چه خوشگل شدی..
لبخندی زدم :ممنون کاری هست انجام بدم ؟؟
_نه آقا گفتن شما کار نکنین..
اما من اینطوری حوصله ام سر میره .
_اصرار نکن آقا ببینه دعوا میکنه ..
شونه ای بالا انداختم ،خواستم بشینم که صدای سهراب از سالن بلند شد ..
_شکوفه دوتا قهوه بیار..
شکوفه توی دوتا فنجون زیبا قهوه ریخت و
گذاشت توی سینی ،از جام بلند شدم:بده من ببرم بیکارم و سریع سینی رو از دست شکوفه گرفتم رفتم سمت سالن.. ایسا کنار سهراب نشسته بود...
سلامی کردم که با سلام من، هر دو متوجه ام شدن ،ایسا پشت چشمی نازک کرد ،سهراب نگاهی بهم انداخت و روی صورت و ابروهام مکث کرد ،از نگاه خیره اش چیزی توی دلم تکون خورد.. خم شدم تا قهوه تعارف کنم که یک تیکه از موهام افتاد روی صورتم ...
سهراب هر دو قهوه رو برداشت و جدی گفت :
_دفعه ی بعد نبینم تو پذیرایی کنی ..
سرم و بلند کردم و نگاهمو به نگاهش دوختم..
نگاهشو گرفت و گفت :میتونی بری..
از سالن بیرون اومدم و تا موقع شام توی
آشپزخونه کنار بقیه خدمتکارا موندم ..
بعد از چیدن میز شام کنار ایسا و سهراب ایستادم،سهراب نگاهی بهم انداخت و جدی گفت:_بشین...
نگاهی به ایسا انداختم که عصبی گفت: نشنیدی گفت بشین؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_چهلوچهار
آروم زیر لب نالید "اینقد بدبخت شدم که باید با یک دختر دهاتی هم غذا بشم"
دست مو مشت کردم و کمی برنج ریختم ، قاشق رو به سمت دهنم بردم که صدای پوزخند ایسا بلند شد ..نگاهی بهش انداختم که پشت چشمی نازک کرد و گفت:_دخترای دهاتی خیلی میخورن، تو چرا کم میخوری؟؟ میخوای ادای شهری هارو در بیاری؟
متقابلا بهش پوز خند زدم، قاشق رو توی بشقاب گذاشتم و دست به سینه نگاهش کردم و گفتم:عزیزم من تازه به دوران نیستم و این چیزا برام مهم نیست، یک زمانی دختر خان بودم ،اگه حالا این جام شرایطم عوض شده، نه اصالتم..
عصبی زد رو میزد گفت:_سهراب..
سهراب خونسرد گفت:_آروم.باش عزیزم..
نگاهی به من انداخت:-دیگه بحثی تو این خونه نباشه....
مشغول خوردن غذا شدم ،بعد از شام ایسا و
سهراب رفتن طبقه ی بالا..
بی کاری حوصله ام رو سر برده بود، رفتم سمت اتاقم از پشت پنجره نگاهی به حیاط انداختم، بارون داشت نم نم میبارید، چراغ های پایه ی کوتاه حیاط روشن بودن، آهی کشیدم ،دستمو روی شیشه گذاشتم گاهی چه زود میگذره ،بغض نشست توی گلوم، به دست چپم که روی شیشه بود نگاهی انداختم، انگشتی که توش انگشتر نبود رو لمس کردم،
پوزخندی به جای خالی انگشتر زدم وزیر لب
زمزمه کردم...ازدواج مبارک...
با تنی خسته رفتم سمت تختم و مثل تمام شب ها توی خودم مچاله شدم...صبح با رخُوت از جام بلند شدم.نگاهی به چمدان اماده ی گوشه ی اتاقم انداختم، بعد از شستن دست و صورتم رو به روی اینه نشستم، تا خواستم موهامو شونه کنم در یهو باز شد،
تندی از جام بلند شدم ،نگاهم به سهرابی افتاد که اماده در پالتوی مشکی بلند تو چارچوب در ایستاده بود ،هر دو بهم خیره بودیم که یکی از ابروشو داد بالا گفت : تو هنوز اماده نشدی؟ زود باش دیره ..
به تته پته افتادم، نه الان اماده میشم ..
بدون حرفی از اتاق بیرون رفت..
نفسم و دادم بیرون، موهامو شونه کردم با کش محکم بالای سرم بستم .
بعد از اینکه کت و شلواری پوشیدم، یه پالتوی خز به رنگ قهوه ای از روی کتم پوشیدم ،شالی سرم انداختم، چمدون بدست از اتاق بیرون رفتم ..
ایسا با قدم های شمرده با اون کفشای ورنی
پاشنه بلندش از طبقه ی بالا اومد پایین.
نگاهی به تیپش انداختم کت و دامن به رنگ قرمز پوشیده بود کلاهی روی موهاش گذاشته بود و کیف و کفشش مشکی بود،
-مردی وارد سالن شد: اقا ماشین امادست ..
سهراب از جاش بلند شد چمدون خانم و بیار.. مرد اومد سمت چمدونم و از دستم گرفت.. ایسا رفت سمت سهراب و با هم از سالن بیرون رفتن.. به دنبالشون راه افتادم، راننده در ماشین مشکی براقی رو باز کرد..
سهراب جلو نشست ایسا پشت چشمی نازک کرد و عقب نشست و منم رفتم و کنارش نشستم...راننده حرکت کرد نگاهم و به خیابان های سرد پایتخت دوختم ...
اصلا نمیدونستم کجا قرار بود بریم ،خودمو
سپرده ام به سرنوشتم ،این همه تاختم جنگیدم هیچی نشد ،حالا خودمو سپردم به سرنوشت ،تا ببینم چکار میخواد بکنه..
هر چی از پایتخت دور میشدیم درخت های سرسبز بیشتری نمایان میشدن..
انقدر غرق خودم بودم که ندیدم دوتا ماشین
داشتن ماشین ما رو اسکرت میکردن..
بعد از چند ساعت ماشین کنار یه در بزرگ ایستاد.. چند تا بوق زد چند دقیقه نگذشته بود که درهای بزرگ حیاط باز شد.ماشین داخل حیاط رفت ، همین که ماشین ایستاد
مردی تند امد سمت ماشین و در سمت سهراب و باز کرد....
مردی هم در سمت مارو ..هر دو تا کمر خم شدن گفتن خوش امدین اقا ...
سهراب سری تکون داد ...
نگاهی به ساختمون بزرگ جلوی روم انداختم، مردی با لباسهای اسپورت از پله ها اومد پایین ،با صدای بلند و پر انرژی گفت:به به سرورم ،از این ورا و تا کمر خم شد ...
وقت صاف شد ،دستی به کمرش گرفت و گفت:از ابهتتون کمرم گرفت اقای سیاست مدار...
-کمتر مزه بریز ...
مرد دستشو رو چشماش گذاشت: اطاعت میشود سرورم ..
اومد و سهراب و محکم بغل کرد:-خوشحالم که اومدی..
ازش فاصله گرفت اومد سمت ما لبخندی زد
-به ایسا بانو ..
نگاهی به من انداخت یکی از ابروهاشو بالا داد و گفت :معرفی نمیکنی سهراب؟ نکنه تجدید فراش کرده ای یا حرمسرا زدی؟
سهراب دستش رو، روی شونه ی مرد گذاشت و گفت:_ سام ساکت باش این ندیمه ی ایسان هست..
سام ابرویی بالا انداخت و گفت:_یادم رفته بود شما آدم خاصی هستی، اما این دختر روسی رو از کجا پیدا کردی؟
سهراب متعجب گفت:_تو از کجا فهمیدی روسیه؟
خیر سرم همش در حال رفت و امد ب این کشور هستم، از چهره و لهجشون به راحتی
تشخصیشون میدم....
روشو کرد سمتم و ب زبان روسی گفت:_ اسمتون چیه؟منم متقابلا ب روسی صحبت کردم گفتم:
ساتین هستم...
سری تکون داد و گفت:_فارسی که بلدی؟
به فارسی گفتم:پدرم ایرانی هست...
گفت :_خوش اومدین بفرمائید داخل
همه باهم به سمت ساختمون رفتیم ،سام جلوتر رفت و در سالن و باز کرد...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_چهلوپنج
سهراب پرسید:_بقیه نیومدن؟
-فعلا نه ولی تا شب میرسن..
_حتما صبحانه نخوردین..
بعد از صبحانه اتاقی و بهم نشون داد و گفت:
این اتاق شماست بانوی روسی..
تشکر کردم و وارد اتاق شدم ،کمی بعد سهراب امد داخل اتاق..
سرم و بلند کردم متعجب نگاهی بهش انداختم:نگاهش رو به چشمام دوخت گفت:
حواست جمع کن و کم تر با دیگران گرم بگیر و هم صحبت شو ..
سری تکون دادم ...
از اتاق بیرون رفت...
از اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتم، تعدادی زن و مرد توی سالن نشسته بودن،
سام با دیدنم لبخندی زد و گفت:_خوش امدی.
با خوش امد گویی سام نگاه ها متوجه من شد،سرم و پایین انداختم و سلام کردم..
_ساتین از اشناهای سهراب هستن...
با این حرف سام سرم و بلند کردم و بهش نگاهی انداختم..
لبخندی زد و مهربون بودنش یهو منو یاد آبتین انداخت، دلم براش تنگ شده بود اما کی به دل من اهمیت می داد؟
رفتم روی مبل نشستم..سام گفت:_خوب امشب خوب استراحت کنید ک فردا مسابقه بزرگی داریم ،ببینیم کی امسال برنده است......
سهراب گفت:من رو معاف کن حوصله ندارم،_تو هر سال که میای همین رو میگی یاد بگیر پسر اسب سواری عالمی داره...
قرار مسابقه فردا رو گذاشتن
خیلی دلم میخواست اسب سواری کنم، شب زود همه برای خواب رفتیم..
صبح آماده کنار بقیه ایستادم، به دشتی که برای اسب سواری قرار بود بریم فکر کردم،
همه سوار ماشين ها شديم بعد از طي كردن
مسافتي به يه منطقه ي آزاد و وسيع رسيديم ، تا چشم كار ميكرد درخت و سبزه های که پائیز رنگا رنگشون کرده بود، از ماشين پياده شديم، قسمتي رو براي نشستن خانواده ها درست كرده بودن، همه با ديدن سام دست زدن، همراه سام به سمت جایي كه اسب ها بودن رفتيم ، سام رفت سمت اسبي و دست به يالش کشید،تمام اونايي كه ميخواستن اسب سواري كنن وارد اتاقك هاي كوچكي می شدند و بعد چند دقيقه آماده بيرون می اومدن ،همراه سهراب و ايسا به سمت محل برگذاری مسابقه رفتيم..
دو تا باديگارد دو طرف سهراب راه ميرفتن،
بهترين قسمت كه به مسابقه نماي بهتري داشت رو به ما دادن، روي صندلي ها نشستيم
داور شروع به صحبت كرد، سام و ديدم كه سوار بر اسب مشكي بود، دستي به سمت ما تكون داد، داور شروع به حرف زدن کرد: _ سه دوره مسابقه هست ،هركي هر سه دور رو بره برنده است ..
با سوت داور همه اسب ها شروع به تاختن كردن و كم كم از ديد محو...
دلم ميخواست منم الان سوار يكي از اسب ها
بودم ، بعد از چند دقيقه اسب سوار ها نمايان شدند،صداي دست و جيغ بود همه با هيجان از جاشون بلند شدن، سرم و بلند كردم تا ببينم سام كجاست، ديدم از همه جلوتره لبخندي روي لبم نشست.. لحظه اي كه خط پايان رو رد كرد.نميدونم يهو چي شد اسب پريد بالا سام محكم زمين خورد، سهراب با ديدن اين صحنه از جاش بلند شد...
نگران از جام بلند شدم ایستادم ،بعد از چند دقیقه، بادیگارد های سهراب سام و لنگان لنگان اوردن سمت میزها...همین که نشست عصبی زد روی میز و گفت:بخشکی شانس....چطور باید یه مار جلوی اسب من سبز بشه، حالا با این پا نمیتونم ادامه بدم..
سهراب دستش رو روی بازوی سام گذاشتو گفت:_عیب نداره پسر سال بعد...
-برو بابا من کلی برنامه ریخته بودم ..
نگاهم به مکالمه سهراب و سام بود که سام
عصبی گفت:اگه تو الان بلد بودی جای من می رفتی...
یهو از دهنم پرید من میتونم..
هر سه متعجب نگاهی بهم انداختن..سهراب
پوزخندی زد و گفت: _بیخود نگو...
از حرفش ناراحت شدم جدی گفتم: اما من
میتونم و توی مسابقات همیشه رتبه اوردم.
سام هونطور نگاهش روی من بود گفت: _بد
حرفی هم نمیزنه، قبوله ببینم چیکار میکنی
سهراب نگاهی عصبی بهم انداخت.. ایسا پشت
چشمی برام نازک کرد..
سام از جاش بلند شد و گفت: همراه من بیا.
از هیجان زیاد قلبم محکم خودشو به قفسه سینه ام میزد، همراه سام سمت اتاقک ها رفتیم....
به مردی گفت: لباس بیاره ..
مرد بعد از چند دقیقه همراه با لباس برگشت..
لباسارو داد دستم ،وارد اتاقک شدم ،موهامو با کش سفت بستم ،لباسارو پوشیدم کلاه رو سرم گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم .صدای داور بلند شد که دوره ی دوم شروع شده.
زود باش دختر..بسم الله ی گفتم و سوار اسب شدم...
کلاه رو روی سرم محکم کردم و زیر گردن اسب زدم...سام گفت :برو دختر ببینم چیکارمیکنی؟
دستی براش تکون دادم رفتم پشت خط مسابقه، کنار بقیه اسب سوارا ایستادم.همه با پوزخند و تمسخر نگاهم میکردن، سر بلند کردم ،نگاهم به سهراب افتاد که پا روی پا انداخته بود.
با سوت داور و پرچمی که پایین اومد. همه شروع به حرکت کردیم ...اسب خوب و تازه نفسی بود،انقدر اسب سواری برام لذت بخش بود. که یادم رفته بود برای چی اینجا هستم و باید مسابقه رو ببرم ...فکر میکردم رو ابرها هستم...باتمام سرعت توی خطی که برای مسابقه تعیین کرده بودن میدویدم ....
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_چهلوشش
با هردویدن اسب یال های بلندش توی هوا به
رقص درمیآمد،چیزی به خط پایان نمونده بود، من و یه نفر دیگه ازهمه جلو بودیم، هردو همزمان به خط پایان رسیدیم...از
اسب پایین پریدم ،سام به سمتم اومد و
گفت :آفرین خوب بود ..سهراب و آیسا از جاهاشون تکون نخوردن ..
همون مردی که با من به خط پایان رسیده بود به سمتمون اومد و گفت اینو از کجا پیدا کردی؟
سام نگاهی جدی بهش کرد و گفت :سرت به کار خودت باشه به فکر دور بعدی باش ..همون مرد پوزخندی زد و گفت تو نگران نبا از همین الان خودتو بازنده بدون تا حالا نشده زن از من برده باشه ،برو عزت زیاد..مرد ازمون فاصله گرفت،با اعلام داور برای بار دوم سوار اسب شدم ...صلواتی زیر لب زمزمه کردم، سام دستشو تو هوا به نشونی پیروزی مشت کرد..کمی آروم شدم، باسوت داور اسب ها دوباره به تاخت دراومدن...
هرمسافتی که اسب میرفت، اون مرد هم دنبالم بود با صداش باعث میشد تا تمرکزمو بهم بزنم و عقب بمونم ..اما وقتی یاد نگاه پر از تحقیر آیسا و سهراب می افتادم. حسی درونم خروشان می شد،من باید بهشون ثابت کنم که میتونم ...به زیر گردن اسب زدم با فریاد گفتم:بروووو...هرچقدر به خط پایان میرسیدیم اون مرد هم با من می اومد ،باید کاری میکردم.به بدن اسب زدم و سرعتم رو کم کردم ،اونقدری که مرد ازم جلو زد.بعد از چند لحظه به عقب برگشت و گفت:دیدی گفتم!کسی از فرخ نمی تونه ببره ...
پوزخندی زدم و محکم زیر گردن اسب زدم و گفتم:برو حیوون.اسب با تمام سرعت دوید.فرخ که فکر میکرد خیلی ازش عقبم سرعتش رو کم کرده بود.
مثل باد از کنارش گذشتم تا به خودش اومد از خط پایان عبور کردم...صدای دست و جیغ بلند شد.نگاهی به پشت سرم انداختم ،نگاهی به فرخ کردم با غیض نگاهم کرد ...
ازش رو گرفتم.
از اسب پریدم پایین سام به سرعت اومد سمتم صدای مهربون سام کناربلند شد:تو بی نظیری دختر حرف نداری...
چیزی نگفتم با صدای داور به سمت جایی که
سوار کارها قرار داشتند رفتیم..
بعد از کلی حرف کاپ طلارو داد دستم و
گفت:باعث افتخاره که یک بانو برنده ی اول
مسابقه شده موفق باشید.
لبخندی زدم و گفتم ممنونم.
لباسامو عوض کردم از اتاقک بیرون اومدم.
نگاهم به سهراب افتاد که کمی اونورتر از اتاقک کنار سام ایستاده بود...
سوار ماشین ها شدم ،سهراب کلمه ای حرف نزد، وارد ویلا شدیم.
کاپ طلارو سمت سام گرفتم گفتم:برای
شماست...
نگاهی متعجبی به دستم انداخت...
گفت:اما تو برنده شدی پس مال خودته.
سری تکون دادم نه من لازمش ندارم
کاپو از دستم گرفت چیزی نگفت... همه روی مبلا نشستیم...
سام گفت : می خواهم یه جشن بخاطر بردنمون بگیرم خوش باشیم..
سهراب خونسرد گفت : تو که نبردی می خوای
جشن بگیری...
سام نشست روی مبل گفت : من و ساتین نداریم... حالام دیگه بحث نکن و آماده باشید برای یه جشن توپ..
آیسا با ادا گفت:حالا کی می خوای بگیری؟
-سام دست شو بهم کوبید همین امشب..
عالی....
چیزی نگفتم و توی سکوت چاییمو خوردم بعد از یک ساعت ویلا غلغله شد.چندین کارگر برای تمیز کاری و آماده کردن سالن برای جشن اومدن.. توی اتاقم نشسته بودم که در به صدا دراومد...
-بفرمایین..
در باز شد و سام سرش و داخل اتاق کرد گفت:می تونم بیام تو ؟؟
-بله حتما ....
سام وارد اتاق شد، بسته بزرگ توی دستش رو
گذاشت روی تخت گفت:یه هدیه ناقابل برای امشب..
-لازم نبود چرا زحمت کشیدی ؟؟
-کاری نکردم زودتر آماده شو خانمی میاد تا کمکت کنه..
بغض راه گلمو گرفت ،فقط تونستم سری تکون
بدم.
- سام انگار حالمو فهمید که بی حرف از اتاق بیرون رفت.
گاهی چقد تشنه ی محبت می شم که حتی آدمی که خیلی نمیشناسمش از محبتش قلبم لبریز از احساسای خوب میشه.. اینکه هنوز هم هستن آدم های مهربون...نگاه آخر آبتین جلو چشمم نقش بست .. قطره اشکی از چشمم سرازیر شد...
دستی به گونه ام کشیدم در جعبه بزرگ رو باز کردم، نگاهی به لباس قرمز خوش رنگ داخل جعبه انداختم..دست بردم و جنس لطیف لباس و دست کشیدم..
چیزی به اومدن مهمونا نمونده بود
لباس بلند قرمز رو که از کمر تنگ میشد و حالت ماهی داشت و پوشیده بود،آستین های بلند جذب که ملیله دوزی شده بود .رنگ شاد لباس با گونه های گلبه ایم ( تضاد)قشنگی ایجاد کرده بود
موهای بلندم رو شونه کردم که کسی به در زد،زنی نسبتا جوان وارد اتاق شد.بدون حرف در
کیف بزرگش رو باز کرد گفت:بشین...
روی صندلی نشستم، شروع کرد به درست کردن صورتم ،گل سر پاپییونی زیبایی به یک طرف سرم زدوسایلشو جمع کرد.از جام بلند شدم نگاهی به ساتین توی آیینه انداختم..
بدون اینکه ذوق کنم کفش های پاشنه بلند رو
پام کردم از اتاق بیرون اومدم.صدای آهنگ از سالن اصلی به گوش می رسید ،کمی استرس گرفتم،همینطور وسط سالن بالا ایستاده بودم که سام از پله ها بالا اومد، با دیدن مم گفت:
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
کاش دستانم
آنقدر بزرگ و قوی بود
که میتوانستم
چرخ دنیارا بکام
همه ی دوستان
و عزیزانم بچرخانم
اما کسی را میشناسم
که بر همه چیز تواناست،
شما دوستانم را به او میسپارم
شبتون بخیر و در پناه خدا 🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴❣لحظهها را درياب
زندگی در فردا نه، همين امروز است
راهها منتظرند تا تو هرجا كه بخواهی برسی
لحظهها را درياب،
پای در راه گذار
راز هستی اين است💖
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_چهلوهفت
چه زیبا شدی، بانو افتخار همراهی به بنده رو میدی؟؟
تا اومدم زبون باز کنم گفت: چشاتو برای من لچ نکن بریم همه منتظرتن...
باهم به سمت پله ها رفتیم.از بالا نگاهی به زن مرد هایی ک توی سالن بودن انداختم.
همه مشغول کاری بودن ،اما نگاه سهراب به پله ها بود ،لحظه ای باهاش چشم تو چشم شدم..نمیدونم نگاهش چی داشت که دل تکون خورد و خواستم از کنار سام برم ....
با هم به سمت سالن رفتیم.همه با دیدن ما لبخندی زدن گفتن سام نامزد کردی؟؟
سام خندیدو گفت:زوده، ایشون یه دوست هستن...
از این حرفش لبخندی به لبم نشست ،این مرد با همه ی شیطنتاش خیلی فهمیده بود.
به سمت سهراب و ایسا رفتیم.آیسا با دیدنم حرصی سرشو برگردوند.سهراب نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت.
روی صندلی نشستم، سام رفت تا به مهموناش
برسه ...کم کم مجلس گرم شد ..
سام اومد سمتم...
همون لحظه ایسا و سهراب هم اومدن.
سام آیسارو صدا زد کارش داشت..
به رفتنشون نگاهشون کردم....
نگاهی به سهرابی که با خونسردی نگاهم میکرد کردم.... یهو تمام برقا خاموش شدن، استرس منم بیشترشد... ذهنم نهیب زد این مرد شوهرته میفهمی..از ترس و هیجان قفسه سین ام تند بالا و پایین می شد، خدا خدا میکردم هر چه زودتر بره ...چشم تو چشم شدیم ...
گفت: من حالا همسرتم....نشنیدی چی گفتم؟
چشمانم و باز و بسته کردم آروم لب زدم شنیدم...
سری تکون داد رفت روی مبل نشست ..بعد از چند دقیقه آیسا هم اومد، بالاخره مهمونی تموم شدو همه رفتن... با خستگی به سمت اتاقی که برای من بود رفتم ...دلگیر از دنیا توی خودم مچاله شدم..
صبح آماده برای رفتن شدیم با سام خداحافظی کردیم که گفت:ساتین چند لحظه صبر کن ...
متعجب بهش نگا کردم ،اشاره ای به یکی از خدمتکارهاش کرد مرد باکاپ طلا برگشت، سام ازش گرفت رو به من گفت:این کاپ رو تو جایزه گرفتی، پس مال تو....
-اما...
هیس چیزی نگو بگیر..
بدون حرف کاپ و ازش گرفتم
لبخندی زد و گفت موفق باشی و به امید دیدار..
سوار ماشین شدم،دستی به کاپ کشیدم، بعد از مدتی لبخند روی لبم نشست..
چند روزی از برگشتمون می گذشت..
سهراب کم تر تو خونه بود..آیسا هم دنبال خوش گذرونی خودش بود،شب دیر وقت بود، آیسا رفته بود خونه پدرش و سهراب هنوز برنگشته بود..
شکوفه بعد کار رفت گفت:آقا اومد براش شام ببر من دیگه برم..
خیالشو راحت کردم رفت...
توی سالن نشسته بودم و کتابی رو مطالعه می کردم،صدای ماشین اومد بعد از اون صدای در سالن... از جام بلند شدم ،نگاهی به سهراب انداختم،کرواتش شل دور گردنش بود، موهاش پریشون بود...
رفتم سمتش ،سرش رو کمی بلند کرد و نگاهش و به چشمام دوخت گفت:تو زنمی آره ؟
بلند خندید و گفت:بالاخره حال اون کیارش مغرور رو گرفتم..
متعجب نگاهش کردم منظورش چی بود؟
از پله ها بالا بردمش، خواستم سمت اتاقش برم که گفت:اونجا نمیرم و رفت سمت همون اتاقی که برای اولین بار فکر میکردم اتاقشونه ..
دستگیره ی در رو گرفتم و پایین کشیدم
در باز شد، به اتاق بزرگ و مجلل رو به روم نگاهی انداختم که با نور کم آباژور تو حاله ای از نور فرو رفته بود...
سهراب و بردمش سمت تخت ...
من میتونم برم؟
نگاهش و به صورتم دوخت و گفت:
_کجا بری؟تو زنمی میفهمی؟ زنم!!
شب از نیمه گذشته بود. اما من هنوز بیدار بودم. وقتی صدای نفس های منظم سهراب بلند شد،آروم از تخت پایین..
با قدم های آروم از اتاق بیرون اومدم وبه سمت اتاق خودم پا تند کردم..وقتی درو از داخل بستم نفس آسوده ای کشیدم ... تمام حس های خوب و بد دنیا روی دلم تلنبار می شد،اما دیگه همه چیز تموم شده حالا من یه زن شوهر دارم ،یه زنی که فکر کردن به مردی جز همسر خودم گناهه ..
باید حسی که نسبت به آبتین رو داشتم بذارم کنار ...دستمو جلوی دهنم گرفتم و هق زدم برای تمام بدبختیهای زندگیم، برای بی کسیم ،برای مرگ خواهر جوانم و عشق نافرجامم، وای آبتین ...
با تنی خسته و بی رمق رفتم سمت تخت...
صبح با صدای بهم خوردن در اتاق با ترس از
خواب پریدم ،مشوش و پریشان به سهرابی که به در تکیه داده بود نگاه کردم...
گفت:دفعه آخرت باشه وقتی پیش منی فکرت یا جسمت جای دیگه ای باشه ،دوست ندارم صبح وقتی پا میشم زنم تو اتاقم نباشه.فهمیدی؟
-بله آقا..
-خوبه بیا بیرون ..
سری تکون دادم سهراب از اتاق بیرون
رفت. از
اتاق بیرون رفتم.وقتی وارد سالن شدم،
سهراب در حال خوردن صبحانه بود، رفتم سمت میز ،صندلی انتخاب کردم نشستم از نگاه کردن به سهراب خجالت میکشیدم، سهراب از جاش بلند شد، آماده از ساختمون بیرون رفت..
یک هفته از اون شب گذشت..
این روز ها سعی میکردم کم تر به گذشته فکر کنم، لباسامو با لباس خواب راحتی عوض کردم و رفتم سمت تخت ،خزیدم زیر لحاف، آباژور کنار تخت و روشن کردم که در اتاق باز شد،قامت بلند سهراب تو چارچوب در نمایان شد ،آروم درو بست اومد سمت تخت.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾