🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"- هفت مغز دیگه چیه؟ - پسته و فندق و بادام و گردو و کنجد و عسل و هل. - اوف از همشون بدم میاد. مجبورم کرد همش رو بخورم .تنها مزیت بیرون نیومدن از اتاقم واسه دوروز ندیدن آرشام بود .انگار شعورش رفته بود باالا و درک کرده بود که نمی خوام ریخت نحسش رو ببینم . مامان زنگ زد و واسه ناهار هممون رو دعوت کرد .نمی خواستم برم چون مجبور بودم آرشام روببینم اما چه می شد کرد؟ بدتر از همه این که مامان مهلقا رو هم دعوت کرده بود که واقعا رو اعصاب بود ولی بهونه ای واسه نرفتن نداشتم .حوصله ی تیپ زدن نداشتم سریع آماده شدم و پایین رفتم .روی کاناپه لم دادم تابقیه بیان اما فقط آرشام بود که پایین اومد .با دیدنش اخم کردم و صورتم رو برگردوندم. - هنوز قهری مموشک؟ - چیه؟ توقع داری تحویلت هم بگیرم؟ - آره دیگه ما به طور واقعی زن و شوهریم. - صحیح .فقط یه سوال شما واسه چندمین بار به طور واقعی نقش شوهر رو پیدا کردین؟ اخماش رو تو هم کشید و گفت: - زبون تندی داری .اگه می بینی دارم باهات راه میام و زندگیت رو واست جهنم نکردم واسه اینه که دوستت دارم اما این زبونت کار دستت می ده. - هاها نمردیم و معنی دوست داشتن رو فهمیدیم !آرشام خان به نظرت کجای زندگی فعلی من بهشته؟ هان؟ این که به زور مجبور به ازدواج با کسی بشی که هیچ حسی بهش نداری خودش دست کمی از جهنم نداره .یا این که شوهرت ... بلند داد زد: - خفه شو! واقعا خفه شدم .با دو قدم بلند خودش رو بهم رسوند و محکم بازوهام رو گرفت. تو صورتم داد زد: - جهنم واقعی می دونی چیه؟ هان؟ این که من فردا صبح بیست میلیاردم رو احتیاج داشته باشم و پس فردا بابات گوشه ی زندان ،باشه مامانت هم که وضعیتش مشخصه فقط کافیه بشنوه بابات افتاده زندان و تموم خودت هم بهبه عنوان یه زن مطلقه می ری مراقبشون باشی .ضمنا فکر نکنم اون پسره ...چی بود اسمش؟ آهان متین خان بخواد با یه زن تو موقعیت تو باشه احتماالا اصلا تو صورتت نگاه هم نمی کنه.جالبه نه؟ بازوهام هنوز تو دستاش بود و نگاه من خیره به چشمای جدی آرشام .بغض لعنتی راه نفسم رو بسته بود و من هجوم اشک رو به چشمام حس می کردم و کاری از دستم برنمی اومد .با رها شدن بازوم بغضم ترکید و من حاالا با صدای بلند گریه میکردم .راست میگفت من با جهنم هنوز فاصله داشتم .آرشام خودش رو روی مبل مقابلم رها کرد و سرش رو بین دستاش گرفت .نمی دونم چقدر از این که توی اون حالت بودم گذشت که حضورش رو کنارم حس کردم .سرم رو بغل کرد و زمزمه کرد: - هیس باشه معذرت من زیاده روی کردم .بسه دیگه عزیز دلم! صداش به جای این که آرومم کنه بدتر بدبختی هام رو به یادم می آورد. - بلند شودیگه خوبه مامان بابا زودتر رفتن. حرفی نزدم و به دنبالش به سمت ماشین رفتم .به سمتم برگشت و گفت: - نمی خوای که مامان و بابات با این ریخت ببیننت؟ سوار شدم و آرشام هم با تاخیر سوار شد و با سرعت به سمت خونه ی مامان اینا حرکت کرد .آفتاب گیر ماشین رو پایین زدم و توی آینش قیافه داغونم رو دیدم .با لوازم آرایش داخل کیفم یه کم صورتم رو آرایش کردم تا کمی از اون حالت دربیام. مامان واسمون سنگ تموم گذاشته بود .با این که آشپزی رو تازه یاد گرفته بود اون هم به کمک مادرمتین اما غذاش معرکه بود .وقت جمع کردن میز وقتی ظرفا رو توی آشپزخونه بردم مامان کناری کشیدم و درباره ی آرشام پرسید و من برای این که خیالش رو راحت کنم گفتم :"اون عالیه!" اون صورتم رو بوسید و چندتا سفارش مادرونه بهم کرد و من به این فکر کردم که قبلا این مادر رو نداشتم .انگار لازم بود که بابا ورشکسته شه تا خوی مادرانه ی مامان بیدار شه .مامان از دوستام و این که ازم گله کردن که چرا جواب تلفن و پیاماشون رو نمی دم گفت و من سریع بحث رو عوض کردم .نمی تونستم به مامان بگم "کجای کاری مادر من؟ من این روزا حوصله ی خودم هم ندارم چه برسه به بقیه." نزدیکای ساعت پنج بود و پدر جون و مادرجون قصد رفتن کردن که آرشام بلند گفت : - همگی توجه کنید من و ملیسا پنج شنبه ی هفته ی دیگه از ایران می ریم. یعنی من کشته مرده ی این هماهنگی آرشام با خودم بودم !الاغ حتی زودتر بهم نگفته بود چه برسه که واسه رفتن مشورت کنه .همه ساکت نگاهش کردن ولی نگاه من پر از خشم بود .یه ترسی تو وجودم وول میخورد اون جا هیچ
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"حامیی نداشتم .حرفی نزدم چون در اون صورت فقط خودم رو سبک می کردم .من به عنوان کالای ده میلیاردی حق تصمیم گیری نداشتم .سوار ماشین که شدیم انگار تازه یادش اومد که منم این وسط آدمم. - ملیسا نظرت راجع به زندگی تو نروژ چیه؟ با حرص گفتم: - چه فرقی می کنه نظر من چی باشه؟ مهم نظر خودته. با سر خوشی روی فرمون ضرب گرفت و گفت: - باالاخره ما یه حرف حساب از دهان مبارکتون شنیدیم. زیر لب زمزمه کردم: - لعنت بهت! خندید و گفت: - فحش یواشکی نداشتیم. - نه بابا؟ - آره مامان خانوم .وای ملیسا بچه هامون خیلی ناز میشن نه؟ وای خدا فکر این جاش رو نکرده بودم بچه؟! - چی شد ساکت شدی؟ نکنه داری تو ذهنت شبیه سازی می کنی؟ - عمرا! - دوباره که بد اخلاق شدی! حوصله ی کل کل نداشتم برای همین ساکت نشستم اما آرشام که انگار از کل کل با من لذت می برد اون قدر از بچه ی خیالیش گفت و گفت که سردرد گرفتم .تازه متوجه مسیری که داشت می رفت شدم. - صبر کن ببینم کجا داری می ری؟ ما که از شهر خارج شدیم. - حوصله ی خونه رفتن ندارم. - ولی من می خوام برم خونه. - ببخشید اون وقت خونه چه کار مهمی دارید؟ "- می خوام برم خونه چون حوصله ی تو رو ندارم. برخورد پشت دست آرشام به دهانم اون قدر سریع اتفاق افتاد که فرصت هیچ عکس العملی رو بهم نداد . اون قدر شوکه شدم که فقط به سمتش برگشتم. با داد گفت: - این رو زدم تا بفهمی داری با کی حرف می زنی. با خیس شدن آستینم تازه به خودم اومدم و متوجه پارگی لبم شدم .بی هیچ حرفی آفتاب گیر رو پایین زدم و تو آینه به لب داغونم نگاهی کردم .دوتا دستمال روش گذاشتم و تموم سعیم رو به کار بردم که بغضم رو قورت بدم. آرشام در سکوت رانندگی می کرد و هیچ حرفی نمی زد .سرم رو به صندلی تکیه دادم و به این فکر کردم که چرا در مقابل آرشام فراموش می کنم من فقط یه کالای خریداری شدم؟ آره این سیلی لازم بود تا فراموش کنم تا خودم رو فراموش کنم تا ملیسای زبون درازی رو که کمتر کسی از دست زبون دراز و شیطنتاش در امون بود رو فراموش کنم .آره اون ملیسامرد من االان نقش خدمتکار شخصی آرشام رو دارم .به هر حال اون حق داره کالایی که خریده براش ده میلیارد آب خورده!
***
توی چهار روزی که تو ویلاش بودیم و به قول خودش یه جورایی ماه عسلمون محسوب می شد با خودم کناراومدم یعنی مجبور شدم که یه ملیسای جدید بشم .انگار آرشام این ملیسا رو زیاد نمی پسندید چون مرتب دنبال بهونه ای واسه کل کل بود؛ ولی من دیگه اون ملیسایی که از قبل شش تا جواب تو آستینش داشت نبودم .با برگشتنمون به تهران تغییرایی که کرده بودم به قدری فاحش بود که پدرجون و مادرجون راه و بی راه ازم می پرسیدن چه مشکلی دارم و من فقط می گفتم مشکلی نیست .تو این مدت اصلا به متین فکر نکردم .متین و خاطراتش همراه ملیسای قدیمی برام مرده بودن .االان ذهنم خالی خالی بود و وضع روحیم داغون بود. جلوی آینه نشسته بودم و زیر ابروهام رو تمیز می کردم که آرشام وارد اتاقم شد.- خوشگل خانم دوستات زنگ زدن و گفتن می خوان بیان دیدنت .مثل این که گوشیت خاموش بوده. از توی آینه به چشماش خیره شدم به چشمای کسی که نسبت بهش هیچ حسی نداشتم.پوزخندی به حرف خودم زدم ."آدم؟نه تو آدم نیستی تو فقط یه کالای ده میلیاردی هستی فراموش نکن." - حوصلشون رو ندارم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"- ملیسا پنج روز دیگه از ایران می ریم .بهتره یه جشن بگیریم هم برای خداحافظی و هم برای عروسیمون و دوستات ... وسط حرفش پریدم و گفتم: - هر کاری دوست داری انجام بده؛ فقط امروز واقعا حوصله دوستام رو ندارم .لطفا زنگ بزن بهشون و بگو واسه همون جشن بیان دیدنم. - اوکی .فقط آماده شو بریم خرید. - باشه واسه عصر. - ملیسا تو ...تو مشکلی داری؟ پوزخندی زدم و گفتم: - نه چه مشکلی؟ - نمیدونم.آهان بیا ناهار بریم یه جای توپ. - تا نیم ساعت دیگه آماده می شم. - خوبه. یه کم دست دست کرد و از اتاق خارج شد. ناهار خوشمزه ای بود تو یکی از شیک ترین رستورانای تهران. - ملیسا تو هر روز خواستنی تر میشی. - ممنون. - بیشتر از همیشه عاشقتم. به زور لبخندی زدم و زمزمه کردم: - منم همین طور. ،شنید چون سرخوش خندید .دستم رو روی دماغم گذاشتم ."خب خدا رو شکر فرشته ی مهربون دماغم رو مثل پینوکیو به خاطر دروغم دراز نکرد!"
***
"خرید برای عروسی فقط دو روز طول کشید .خونه ی پدرجون سریع برای برگذاری جشن آماده شد و کارها به قدری سریع پیش رفت که چهارشنبه شب من با لباس عروس روی صندلی نشسته بودم و به مهمونا نگاه می کردم. - ملیسا؟ با دیدن دوستام اشک تو چشمام حلقه زد .چقدر دلتنگشون بودم .یکی یه پس گردنی بهم زدن و بعد از این که دو تن فحش بارم کردن تبریک گفتن .برای لحظاتی ملیسای شیطون و خندون زنده شد که با دیدن آرشام و به یاد آوردن حقیقت های زندگیش دوباره مرد .انگار دوستامم با اومدن آرشام معذب شدن چون سریع تبریک گفتن و به سمت میزاشون برگشتن .بدون این که من سوالی در مورد تاخیرش بپرسم خودش گفت: - دختره عوضی شب عروسیم بهم پیشنهاد ازدواج می ده.حیف که دخترعمومه وگرنه آبروش رو می بردم.- خب؟ - فقط خب؟ من کشته مرده این شوهر داریتم! حرفی نزدم اما تا اومدم نگاهم رو از صورتش بردارم چونم رو تو دستش گرفت و زمزمه کرد: - خیلی خوشگلی ملیسا یعنی فوق العاده ای! چونم رو از بین انگشتاش بیرون کشیدم و برای فرار از نگاه پر خواهشش گفتم: - بریم برقصیم؟ - بریم. از جا بلند شدیم .صدای کف زدن مهمونا روی اعصابم بود .یه دور رقصیدیم که فرشاد اومد کنارم. - سلام بر دو فنچ عاشق! - پسر تو خجالت نمی کشی دیرتر از همه میای؟ - چی کار کنیم؟ خوش تیپی و هزار دردسر !دخترا دست از سرم بر نمی داشتن. آرشام بلند خندید و گفت: - تو که راست می گی. - چاکر شماییم. به سمتم برگشت و گفت: - ملیسا خانم اگه مثل اون دفعه نمی زنی آش و لاشم کنی افتخار یه دور رقص رو به من می دید؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/22389
#قسمت_نوردهم
https://eitaa.com/havase/22416
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/22444
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/22589
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/22630
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/22658
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/22693
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/22721
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/22753
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/22787
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/22822
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/22849
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/22882
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/22912
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/22948
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/22979
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/23013
#قسمت_چهل_یکم
https://eitaa.com/havase/23043
#قسمت_چهل_دوم
https://eitaa.com/havase/23060
#قسمت_چهل_سوم
https://eitaa.com/havase/23092
#قسمت_چهل_چهارم
https://eitaa.com/havase/23123
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/havase/23155
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_چهل_پنجم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
دستم رو دور بازوی آرشام حلقه کردم و به چشمای هیز فرشاد نگاهی کردم و گفتم: - شرمنده به عشقم قول دادم امشب فقط با اون برقصم. آرشام سرخوش خندید و من به چشمای عصبی فرشاد خیره شدم. - عاشقتم عزیزم . *
خداحافظی از خونواده و دوستام برام خیلی سخت بود .اشک می ریختم و هر کدومشون رو توی بغلم پرس می کردم . مامان اون قدر گریه کرد که حالش بد شد و بابا به همراه شقایق و مائده اون رو به بیمارستان بردن تا باز رگ دستش یه سرم نوش جان کنه !قبلش رو به آرشام گفت :"ازت می خوام مواظب پاره ی تنم باشی اون غیر از تو کسی رو نداره." آرشام با بی خیالی فقط به گفتن باشه ای اکتفا کرد .با اعلام پروازمون باز همه رو یه بار دیگه محکم بغل کردم . مادرجونم گریه می کرد .پدرجون آرشام رو کناری کشید و چیزایی را زیر گوشش گفت و آرشام فقط می گفت "خیالتون راحت باشه." آرشام تموم سعیش رو می کرد تا با حرفاش من و از اون حال و هوا دربیاره اما فکرم اون قدر درگیر وضعیت مامان بود که متوجه حرفای آرشام نبودم. توی فرودگاه نروژ راننده و منشی شخصی آرشام منتظرمون بودن .آنابل زنی حدود چهل و پنج ساله بود که صورتی سخت و رفتار رسمی داشت .دستم رو فشرد و ازدواج و ورودم به نروژ رو تبریک گفت .با خروج از فرودگاه و دیدن هوای ابری و دلگیر تروندهایم -Trondheimدلم بیشتر گرفت .آرشام در مورد تروندهایم و جاهای دیدنیش یه کم توضیح داد؛ ولی من اصلا حوصله نداشتم و زمزمه کردم: - آرشام لطفا این حرفا رو بذار برای بعد .واقعا سرم درد میکنه دلم می خواد فقط بخوابم. - باشه عزیزم. - لطفا همراهت رو بهم بده. آرشام موبایلش رو تو دستم گذاشت و من سریع با بابا تماس گرفتم .اون مطمئنم کرد که حال مامان خوبه و االان داره استراحت می کنه. *
"خونه آرشام فوق العاده ،بود یه ساختمون دو طبقه شیک وسط یه حیاط پر از گل و شمشاد .با باز شدن در دو تا زن با لباس خدمتکارها مقابلمون ایستادن .یکی از اونا که سیاه پوست بود و موهاش دقیقا مثل سیم تلفن بود با لبخند مهربونی بهم خوش آمد گفت و خودش رو کاترینا معرفی کرد و زن دیگر که کمی مسن تر بود خودش رو مارگارت معرفی کرد .طبقه همکف دارای دو اتاق مخصوص خدمتکارها و آشپزخونه و پذیرایی بزرگی بود و طبقه دوم دوتا اتاق خواب یه اتاق کار و یه کتابخونه داشت.
* هفته ی اول فقط به گشت و گذار گذشت قلعه کریستینستن، باغ استیفس، جزیره مانک هولمن و موزه ی زیبای شهر ،رستوران گردان ،برج رادیویی مراکز خرید محشر شهر مثل بیهاون -byhavenو سیتی سید .عاشق شهر شده بودم؛ ولی اختلاف من و آرشام از استخر پیر بادت شروع شد .اصرار آرشام برای شنا اونم با یه مایویی که روی هم رفته بیست سانتم پارچه مصرف نکرده بود باعث درگیری لفظی من و آرشام شد. - من توی این استخر اونم با این مایو نمیام. شاید قبلا برام این چیزا مهم نبود اما بودن کنار متین حتی برای مدت کوتاهی بدجور روی عقایدم تاثیر گذاشته بود اگر چه حجابم کامل نبود و نمازمم دقیقا از زمان ازدواج با آرشام دیگه نخونده بودم اما این یه کار اونم بین این همه آدم معذبم می کرد. - ملیسا روی اعصابم مسابقه دو نذار. - تو چی کار به من داری؟ برو شنا منم این جا تشویقت می کنم. - چرا لجبازی می کنی؟ -لجبازی نمیکنم دوست ندارم جلوی این همه آدم با این مایو ... بین حرفم پرید و گفت: - این امل بازیا چیه درمیاری؟ مگه می خوان بخورنت؟ "خدایا تفاوت بین متین و آرشام تا چه حد؟ متین از لباس پرنسسی پوشیدم ایراد می گرفت و آرشام به خاطر نپوشیدن مایو املم می خوند." - امل خودتی .من نمیام. - لیاقت نداری. - آره تو راست می گی. وسایلی رو که تو دستش بود محکم روی زمین کوفت و تو چشمام خیره شد و گفت:
"- انگار اون پسره امل بدجور روت تاثیر گذاشته. آمپر چسبوندم .بعد از مدت ها مقابلش ایستادم و با داد گفتم: - مراقب حرف زدنت باش .امل تویی نه اون .یه موی گندیده اون شرف داره به صد تا آدم مثل تو. با فرود اومدن دستش روی گونم تازه فهمیدم چه کاری کردم .آره من باز فراموش کردم یه خدمتکار شخصیم . جوشش اشک به چشمام رو حس کردم .توی چشماش زل زدم و گفتم: - می دونی تنها آرزوم چیه؟ این که بمیرم و از این زندگی خلاص بشم. - ملیسا من یهو عصبانی شدم معذرت می خوام. - مهم نیست .تقصیر خودمه که فراموش می کنم تو ارباب منی و من تو چشم تو یه کنیز زر خریدم. - این چه حرفیه؟ - حقیقته. -خیلی خب من زیاد روی کردم معذرت. حرفی نزدم.
دو روز از قضیه دعوامون می گذشت .آرشام ازمخواست تا خودم رو واسه یه جشنی که به مناسبت ازدواجمون بود آماده کنم. - کی؟ - دو روز دیگه. اشاره ای به گونم که جای انگشتای آرشام روش سیاه بود کردم و گفتم: - با این صورت؟ بی خیال گفت: - با گریم درست میشه. "یعنی من کشته مرده عذاب وجدانش بودم!" - تو رو خدا نمی ری از وجدان درد؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"- واسه چی؟ "عوضی انگار نه انگار جای دستای هیولایش روی صورتم مونده." - هیچی شما راحت باش. - هستم مگه تو ناراحتی؟ - نه. - خب ...ِا داشت یادم میرفت فرشاد اومده نروژ .اسلو زندگی می کنه .واسه جشن یادت باشه خبرش کنم. - اَه مار از پونه بدش میاد ... - ملیسا فرشاد مثل برادرم میمونه دوست ندارم به چشم دشمن نگاهش کنی. بحث با آرشام بی فایده بود .بهم ثابت کرده بود نباید توقع غیرتی شدن ازش داشته باشم برای همین حرفی در مورد این که از نوع نگاه کردن و رفتارای فرشاد خوشم نمیاد نزدم. - راستی کارای ادامه تحصیلت رو انجام دادم .واسه شروع سال تحصیلی باید آماده بشی. خب خدا رو شکر یه قدم مثبت واسم برداشت .فقط سرم رو تکون دادم.
***
جشن تو خونه خودمون برگذار می شد .آرشام تموم دوستا و فامیلایی که تو نروژ داشت رو دعوت کرد .من این جا فقط دوتا عمه پدری داشتم که چشم دیدنشون رو نداشتم .با به یاد آوردن این که چطور تو وقت گرفتاری مالی بابا همشون پشتمون رو خالی کردن دلم می خواست قتل عامشون کنم .روز جشن ماکسی فیروزه ای که کوتاه بود و تا بالای زانوهام بود و در عوض یه حریر روی دامنش کار شده بود که از پهلوهام شروع می شد و از پشت روی زمین می کشید و از جلو هم اندازه دامنم بود و تاپش هم دکلته بود رو همراه با کت کوتاه با یه آستین حریر پوشیدم .آرایش فیروزه ای دودی کردم و موهام رو هم کاترین برام درست کرد که الحق وارد بود. آرشام با دیدنم لبخند زد و گفت: - هی خوشگل خانم فکر قلبم باش خیلی ناز شدی. - ممنون. - ملیسا امشب یه سوپرایز بزرگ واست دارم. دم در برای استقبال از مهمونای آرشام ایستاده بودیم .تعداد مهمونا به قول آرشام بیست تا بیشتر نبود .فرشاد زودتر از همه اومد.
"- به سلام زوج عاشق. خدا رو شکر این بچه این یه جمله رو بلد بود هر چی ما رو می دید اول همین رو می گفت .سلام کوتاهی بهش کردم و روم رو برگردوندم .رو به آرشام گفت: - من نمی دونم چه هیزم تری به این خانومت فروختم که اصلا ما رو آدم حساب نمی کنه. آرشام در حالی اخماش رو تو هم کشید و به من گفت: - تو ببخش فرشاد ملیسا زود با کسی نمی جوشه. پوزخندی زدم ."آقا طلبکارم هست که چرا پسرعموی هیزش رو تحویل نگرفتم .می خوای بپرم دو تا ماچشم بکنم؟" ایشی گفتم و روم رو برگردوندم؛ ولی فرشاد دنده پهن تر از این حرفا بود و پرو پرو رفت تا از خودش پذیرایی کنه. - ملیسا رفتارت اصلا درست نیست. "،پوف بیا و درستش کن." مهمونای بعدی دوستای آرشام بودن که همگی ایرانی بودن .همشون منو تحویل گرفتن جز یکی از دخترا که اسمش ویانا بود .همچین نگاهم کرد که احساس کردم ارث پدریش رو باالا کشیدم .در عوضش پرید تو بغل آرشام و تف مالیش کرد ."ای حالم به هم خورد دختره چندش!" پذیرایی که شدن آرشام موزیک گذاشت و همه ریختن وسط .خدا رو شکر ما عروسی کردیم؛ وگرنه این قرها تو کمر این بیچاره ها خشک می شد .آرشام دستم رو کشید و با هم رقصیدیم . فرشاد با ویانا می رقصید .رو به آرشام گفتم: - چقدر این دو تا به هم میان. البته منظور من از نظر نچسب بودنشون بود اما آرشام با خنده گفت: - چی می گی تو؟ فرشاد نه اهل دوست دختر و این حرفاس نه اهل ازدواج. - نه بابا؟ آهنگ که تموم شد روی مبل نشستم و به بقیه نگاه می کردم .ویانا با آرشام می رقصید و نمی دونم چه شر و وری می گفت که آرشام دقیقه به دقیقه صدای خندش بلند می شد .بی تفاوت نگاهشون می کردم که فرشاد با یه لیوان کنارم اومد. - می خوری؟ - نه. - میشه بپرسم از من چه اشتباهی سر زده که حتی حالمم نمی پرسی؟ "- مگه دامپزشکم؟ غش غش خندید .انگار واسش جک تعریف کرده باشم .با اخم نگاهش کردم. - خب باشه با این اخمات بچه که زدن نداره! نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: - بهتره دور و بر من نپلکی. - چرا اون وقت؟ - چون ازت خوشم نمیاد. - اِه چقدر صریح حرف می زنی .راستی تا یادم نرفته بگم ویانا رو دست کم نگیر. - من اصلادر نظرش نمی گیرم که کم و زیاد داشته باشه. - اشتباه می کنی .از ما گفتن بود. - شما خیلی لطف دارید که فکر دوام زندگی پسرعموتونین. - میدونی هر دفعه که می بینمت یه چیز جالب کشف میکنم خیلی هیجان انگیز و جذابی و البته پیچیده و مرموز. بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم: - االان دقیقا باید چی کار کنم؟ ذوق کنم؟ - هر جور راحتی. - ببین من این جوری راحتم که دور و برم نبینمت. - مرسی. - خواهش می کنم. ویانا کنارمون اومد و روی مبل کنار من ولو شد. - وای چقدر دنس چسبید. تموم سعیش رو می کرد که جوری کلمات فارسی تلفظ کنه که انگار یه خارجیه که زبان فارسی یاد گرفته عقده ای ! فرشاد روی دسته مبل کنار ویانا نشست
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
- میشه من یه سوالی ازت بپرسم؟ - اوکی راحت باش. - چند ساله این جایی؟ - سه سال. - ِا چه جالب! - کجاش جالبه؟ - آخه من فکر کردم با این فارسی افتضاحی که حرف می زنین از سه سالگی این جا بودید. فرشاد از خنده قرمز شده بود. - خب چون من تموم دوستا و همکارام ... وسط حرفش پریدم و گفتم. - بله می دونم .البته بهتون حق میدم زنا تو آستانه چهل سالگی یه کم فراموشی می گیرن. با عصبانیت داد زد: - چی؟ چهل سالگی؟ من بیست شیش و سالمه. - وای چقدر دوری از وطن داغونت کرده عزیزم .من فکر کردم کم کمش سی و هشت رو داری. در حالی که از عصبانیت دندوناش رو روی هم فشار می داد گفت: - اما به نظرم تو دو سه سالی ازم بزرگ تری .بای. ریلکس پای چپم رو انداختم روی پای راستم و یه شیرینی از توی ظرف برداشتم
"- ویانا جان بهت پیشنهاد می کنم علاوه بر دکترایی که واسه پوست و آلزایمرت میری یه دکترم واسه چشمات بری چون من فقط بیست و سه سالمه. با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت: - واقعا که! فرشاد از خنده منفجر شد و ویانا با عصبانیت ترکمون کرد. - رسما فیتیله پیچش کردی! یه نگاه خفن بهش انداختم و گفتم: - اونم تو لیست آدماییه که ازشون خوشم نمیاد. - وای خیلی ترسیدم! مسخره خندید و گفت: - ملیسا دیدی عصبی که شد فارسی حرف زدنشم درست شد؟ پوزخندی زدم و به آرشام نگاه کردم که مشغول حرف زدن با یه مرد مسن بود. آرشام رو به همه بلند گفت که یه سوپرایز واسم داره و اون گرفتن یه مهمونی بزرگ روی عرشه کشتیه.پوف من خر روبگو گفتم واسه سوپرایز می خواد چی بهم بده .همه دست زدن .واقعا آدم به بیکاری اینا ندیدم .مهمونای آرشام مثل خودش نچسب بودن و این وسط فقط یکیشون که اسمش هاله بود و عجیب رفتارش مثل یلدا بود نظرم رو جلب کرد و من سریع باهاش اخت شدم .من و هاله هر دفعه یکی رو آنالیز می کردیم و مسخرش می کردیم. - ملیسا اون رو ببین. - کدوم؟ - همون لباس نارنجیه. - آهان اون رو؟ - مصداق این حرفه دماغش رو بگیریم پس می افته! - چی می گی؟ این که کل هیکلش دماغه! "هاله نروژ دانشجوی شیمی بود و از پونزده سالگی با خونوادش این جا زندگی می کرد و جالب تر از همه این که تا می خواستم فرشاد رو مسخره کنم سریع موضوع رو به یکی دیگه سوق می داد و فکر می کرد من اسکلم .آخر سرم طاقت نیاوردم و گفتم: - چرا انقدر سنگ فرشاد رو به سینه می زنی؟ - وا من؟ !کی؟ طلبکارانه به چشماش خیره شدم. - خیلی خب تو هم با اون چشمای وحشیت .ازش فقط یه کوچولو خوشم میاد. - که این طور !خب پاشو برو پیشش. - یه جوری حرف می زنی انگار فرشاد رو نمی شناسی. - نه واقعا نمی شناسم.سه چهار بار بیشتر باهاش برخورد نداشتم. هاله در حالی که یه نگاه عمیق عشقولانه و حال به هم زن به فرشاد می کرد خیلی ریلکس گفت: - اون به هیچ دختری محل سگم نمی ذاره. - نه بابا؟ - اون فوق العاده س ملیسا برعکس آرشام که ... یهو هل شد و دستپاچه موضوع رو عوض کرد .از حالتش خندم گرفت. - هاله جان خودت رو اذیت نکن .من آرشام رو کامل می شناسم. - خب من معذرت می خوام .منظورم به قبل ازدواجش با تو بود. - برام اصلا مهم نیست. - چه عاشق راحت چشم روی گذشتش می بندی. - اشتباه نکن اگه واسم مهم بود حتما ... آهی کشیدم و گفتم: - بی خیال. هاله دیگه حرفی نزد و تا آخر مهمونی علاوه بر شمارم و کل زندگی نامم البته به جز موضوع متین و ازدواج اجباریم رو پرسید و من تازه فهمیدم چقدر مثل شقایق فضوله .با رفتن مهمونا تقریبا بی هوش شدم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"*** من و هاله هر روز با هم بودیم و من از این بابت واقعا خوشحال بودم .اگر چه با تانگو با بچه ها در تماس بودم اما فیس تو فیس بودن خیلی مهم بود حداقل وقتی عصبی می شدی دوتا پس گردنی به طرف می زدی .توی این مدت کوتاه من و هاله یه تصمیم بزرگ گرفتیم این که هر طوری شده هاله رو ببندیم بیخ ریش فرشاد و اما مزیت هاش اول این که من یه جورایی از شر فرشاد راحت می شدم و هاله رو هم می انداختم بهش که به قول خودش به عشقش برسه .چه کنیم دیگه خراب رفیق بودیم. آرشام باهام تماس گرفت. - کجایی خانومم؟ - با هاله ام چطور مگه؟ - اوف این هاله ی ورپریده هم شده رقیب عشقی من. رو به هاله گفتم: - آرشام حسودی می کنه. - وا؟ واسه چی؟ - میگه رقیب عشقیش شدی. - بروبابا حاالا نه خیلی هم عشقش تحفه س. یه پس گردنی نوش جان کرد. - گمشو پررو! - الو آرشام؟ هنوز هستی؟ خندید. - بزنش بچه پررو رو. - اوکی .کاری نداری؟ - نه منتظرتم زود بیا دلم واست ... وسط حرفش پریدم و گفتم: - میام .فعلا بای
"گوشی رو قطع کردم. زیر لب گفتم: - مرتیکه روانی- چی می گی؟ - هیچی بابا .حرفام یادت بمونه ها. - باشه بابا صد بار گفتی .من باید محل سگ به فرشاد نذارم و ... - باشه باشه نمی خواد از اول بگی. - لباس رو چی کار کنم؟ - فردا می ریم سراغ خریدش. - ممنون ملیسا تو خیلی خوبی. - می دونم. - اِهکی اعتماد به نفست تو لوزالمعدم!
*
فکر نمی کردم این مهمونی انقدر جدی باشه .برای دومین بار لباس سفید عروس که نزدیک به یه متر دنباله داشت پوشیده بودم و آرایش بامزه ی اروپایی روی صورتم انجام شد و آرشام با کت و شلوار یاسی رنگ به دنبالم اومد. - واو !از همیشه زیباتری. بی حوصله گفتم: - حاالالازم بود که دوباره لباس عروس بپوشم؟ خندید و گفت: - انقدر بهت میاد که می خوام هر سال سالگرد ازدواجمون تو جشن لباس عروس بپوشی. - مگه عقده ایم؟ بازم خندید. - رو آب بخندی!
"- دیونتم ملیسا .برای اولین بار تو زندگیم عاشق شدم. - آرشام به نظرت پشت گوشام مخملیه یا رو پیشونیم نوشته من خرم؟ خندید و نوک بینیم رو کشید. کشتی فوق العاده بود.مهمونا همگی اومده بودن و منتظر ما بودن .هاله هم با اون لباس آبی کاربنی بلند و شیکش که با سلیقه من خریده بود منتظر ایستاده بود .تا منو دید سریع به سمتم اومد. - وای ملی تو فوق العاده شدی. - ممنون تو هم با این لباس سلیقه من دو هزار اومده روت.خندید و بغلم کرد. با مهمونا خوش و بش کردیم و به سمت جایگاه مخصوصمون راه افتادیم.کشتی از بندر فاصله گرفت و دی جی شروع کرد .اون شب به حدی بهم خوش گذشت که ملیسای جدید رو فراموش کردم و ملیسای شاد و شیطون قدیمی دوباره زنده شد .رابطم رو با فرشاد بهتر کردم و هاله رو بستم بیخ ریشش که تا آخر مهمونی هواش رو داشته باشه و هاله انقدر با فرشاد رقصید که فکر کنم فرشاد امواتم رو مستفیض کرد .با تموم شدن مهمونی به هاله علامت دادم و هاله سرسری از فرشاد خداحافظی کرد. - جونت دربیادملیسا می ذاشتی دو دقیقه دیگه پیشش باشم. - خفه.بدو برو خونه. - چشم ارباب. - خوبه. - زهر مار پررو !راستی ملی این ویانای ایکبیری بدجوری دور و بر شوهرت می پلکه. - بزار دل اونم خوش باشه. - ملیسا ولی ... - باشه باشه .االان می رم حالش رو می گیرم. کنار آرشام رفتم. - عزیزم؟
"آرشام که متعجب و خر کیف شده بود نگاهم کرد. - خستم نمی ریم خونه؟ - نه قشنگم امشب تو اتاقی که تو کشتیه می مونیم. - آخ جون! مثل بچه ها دستام روبه هم زدم .نگاهی به ویانا که با خشم نگاهمون میکرد کردم و رو به آرشام گفتم: - این دختره چرا همچین نگاهم می کنه؟ وا! آرشام با اخم به ویانا نگاه کرد .ویانا هم بدون خداحافظی گذاشت و رفت .به آرشام گفتم: - برم پیش هاله می خواد بره. کنار هاله که رسیدم هاله با خنده گفت: - ایول بابا تو دیگه کی هستی؟ - اربابت دیگه خودت گفتی. - زهر مار !راستی بهتم نگفته بودم هلنا خواهرم از کانادا فردا میاد. - خب پس چشمت پیشاپیش روشن. - ،ممنون بابت امشبم مچکرم .دیگه بهتره برم.
*
با برگشتن فرشاد به اسلو یه جورایی حال هاله گرفته شد اما من ازش خواستم صبوری به خرج بده. - ملیسا تو چطوری آرشام رو تور کردی؟ آهی کشیدم. - هاله تو هیچی نمی دونی. - بگو برام. - خاطرات تلخ مثل خاکسترن نباید زیاد زیر و روشون کرد. خب قیافت رو این طوری نکن.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/22389
#قسمت_نوردهم
https://eitaa.com/havase/22416
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/22444
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/22589
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/22630
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/22658
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/22693
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/22721
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/22753
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/22787
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/22822
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/22849
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/22882
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/22912
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/22948
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/22979
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/23013
#قسمت_چهل_یکم
https://eitaa.com/havase/23043
#قسمت_چهل_دوم
https://eitaa.com/havase/23060
#قسمت_چهل_سوم
https://eitaa.com/havase/23092
#قسمت_چهل_چهارم
https://eitaa.com/havase/23123
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/havase/23155
#قسمت_چهل_ششم
https://eitaa.com/havase/23190
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_چهل_ششم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"- هلنا اومد؟ - آره اتفاقا براش از تو گفتم .بیا امشب سه تایی بریم بیرون. - اوکی خوبه .تا هفته دیگه باید بریم سراغ درس و مشقمون.
*
- آرشام چرا همچین می کنی؟ من باهاشون قرار گذاشتم. - کنسلش کن. - آر ... وسط حرفم پرید و گفت: - تو دیگه شوربا رو از مزه بردی .همیشه وقتت واسه هاله جونه پس من چی؟ - آهان آقا حسودی می کنه. - آره من حسودم. - خب خدا رو شکر خودتم فهمیدی. پوفی کشید و گفت: - ببین ملیسا من دوست ندارم وقتت مال این و اون باشه. - آدم دوست داره جایی باشه که دلش خوشه. - لعنت بهت یعنی می خوای بگی ... وسط حرفش پریدم و گفتم: - اَه آرشام تو رو خدا انقدر پیله نکن .خیلی خب فقط امشب رو چون قول دادم باهاشون می رم و بعد روابطم رو محدودتر میکنم هوم؟ - امشب رو باهات میام اوکی؟ با عصبانیت گفتم: - هر غلطی دلت می خواد بکن. - آهان این شد .باشه نمیام فقط بار آخرت باشه بدون هماهنگی با من قول و قرار می ذاری.
"با نفرت نگاهش کردم و با عصبانیت از خونه بیرون زدم.
*
هلنا دختر شاد و شنگولی بود که دست هاله رو از پشت بسته بود .از بس جوک های چرت و پرت تعریف کرد دهنش کف کرده بود .زیادی پر حرف بود و گاهی وقتا دلم می خواست دستم رو تا ته فرو کنم تو دهنش تا برای یه لحظه خفه بشه .برای یه لحظه ساکت شد با تعجب نگاهش کردیم که دیدیم بله واسه خانوم اس ام اس اومده .آخ خدا پدر و مادر و اموات اون طرف رو بیامرزه که واسه چند لحظه فک این بشر رو بست. - خب ملیسا جان می گفتی. "هی روت رو برم بچه اصلا من بیچاره اون وقت تا حاالا یه کلمه هم حرف زدم؟" - خب؟ تا اومدم ابراز وجود کنم جفت پا پرید وسط حرفم و با هیجان گفت: - وای بچه ها یادم رفت بگم ... اوپس باز شروع کرد. - یه پسر ایرونی اومده یونیمون .وای نمی دونید چقدر نازه !یه اسم نازیم داشت چی بود؟ هوم ...یادم نمیاد اما اسمشم مثل خودش بود. وای خدا حاالا از ثانیه ی اولی که پسر رو دیده تا الانش توضیح میده .وسط حرفش پریدم و در یه تصمیم آنی سعی کردم روش رو کم کنم برای همین هر شر و وری که به زبونم می اومد رو می گفتم .گرچه هاله ی بیچاره متعجب نگاهم میکرد اما هلنا انگار خیلی خوشش اومده بود. - راستی هلنا بینیت رو عمل کردی؟ - آره دیگه مدلش عروسکیه .اون روزی که رفتم ... وای غلط کردم !دوباره شروع کرد و از رفتن به دکتر تا شش ماه بعد از عمل و کندن چسب بینی یه ریز گفت .دیگه کم کم داشت حوصلم سر می رفت چشم غره ای به هاله رفتم .بیچاره هاله مونده بود طرف کی رو بگیره و چی کار کنه .البته اون طور که مشخص بود پر حرفیای هلنا واسه هاله عادی بود .من موندم مامانه تو حاملگیش سر هلنا چی خورده؟ به احتمال زیاد کله ی گنجیشک.ااااوق حالم بد شد. آخر هم نتونستم دندون سر جیگر بذارم و با عصبانیت گفتم: - یه لحظه اون فکت رو ببند بذار گوش ما هم استراحت کنه. "یهو ساکت شد و بعد با لحن مظلومی گفت: - وای باز زیاد حرف زدم؟ هاله خندید و گفت: - آره یه کم. - چی چی رو یه کم؟ سرم رفت. هاله از خنده غش کرد و جوری خندید که ما هم خندمون گرفت. - وای خیلی باحال بود .قیافه ی هر دوتون خیلی باحاله. من و هلنا همزمان گفتیم "درد" و همین باعث شد باز سه تایی بزنیم زیر خنده. - بچه ها االان دقیقا مثل سه کله پوک شدیم!
*
محدود شدن رابطم با هاله شروع سال تحصیلی دوری از خانواده و دوستام و تبدیل شدن به موجودی که آرشام اون رو فقط برای خودش می خواست منو دوباره به ملیسای گوشه گیر و حرف گوش کن تبدیل کرد . همکلاسی هام از دو حالت خارج نبودن یا بور و سفید و چشم آبی بودن و یا سیاه پوست.تنها آسیایی کلاس من بودم به قول اونا تنها شرقی کلاس...
*
- آرشام برنامت واسه تعطیالت عید چیه؟ بریم ایران؟؟
"- آه ملیسا یادم رفت بهت بگم .مامان بابام واسه تعطیلات میان این جا. - اما من می
خواستم برم ایران دلم واسه ... حرفم رو قطع کرد و گفت: - ایران رفتن باشه واسه یه فرصت دیگه.- باشه.راستی من می خوام با هاله و مامان باباش فردا صبح برم مولد یکی دوتا از فامیلاشون اون جاهستن منم حوصلم خیلی سر رفته تو هم که فردا کلا درگیر کاراتی.ضمنا اون قدر هاله از مولد و زیبایی هاش تعریف کرده که مشتاق شدم.- خیلی خب چون دختر خوبی بودی قبوله. به هاله زنگ زدم که گفت فردا ساعت هفت میاد دنبالم و من هم چمدون کوچیکم رو جمع کردم.
***
شهر ساحلی مولد شهر زیبایی بود و خانواده ی هاله هم فوق العاده بودن .هلنا کانادا بود و من تازه فهمیدم پر حرفیش رو از باباش به ارث برده. با آرشام تماس گرفتم و گفتم که مولدم . ساعت هشت بود که بابای هاله بهمون گفت امشب باید برگردیم تا فردا صبح یه کار مهمی که براش پیش اومده رو حل کنه.ساعت یازده دم در خونه پیاده شدم و از خانواده ی هاله تشکر کردم. کلید
انداختم و در رو باز کردم .
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
هیچ کدوم از خدمتکارا نبودن .متعجب از غیبت اونا به سمت طبقه ی باالا رفتم. هنوز به پله ی آخر نرسیده بودم که صدای خنده ی مستانه ای رو از سمت اتاق خوابم شنیدم .بهت زده به صدای حرف زدن پر عشوه و خنده های مستانه ی زن گوش دادم. "خدایا این صدا .. .این صدای کارولینه!"
"با دستای لرزون دستگیره در رو تو دستام گرفتم .عرق سرد کل بدنم رو پوشونده بود .احساس لرز میکردم اما انگار از سرم بخار بلند می شد .این جا تو خونه ی من ...با چونه ی لرزون و چشمای اشکی دستگیره رو پایین کشیدم و در رو به سرعت باز کردم .سر هر دوشون به سمت در برگشت .چشمای اشکیم روتونگاه آرشام دوختم .به سرعت به سمت دردویدم باید از این خراب شده می رفتم .سویچ رو از جا کلیدی برداشتم و به سمت ماشین دویدم .آرشام فقط صدام می زد .دیدمش که داشت تی شرتش رو تنش میکرد اما من فقط با سرعت روندم .اون کثافت از نبودنم سوء استفاده کرد .من حتی یک بار هم بهش خیانت نکردم .حتی عشقم متین رو فراموش کردم چون احساس می کردم با فکر کردن به اون به شوهرم خیانت می کنم و عذاب می کشیدم . "آخ متین چقدر تو خوب و پاک بودی !حتی یه بار دستت بهم نخورد .هر روز بیشتر قدرت رو می دونم." نمی دونم چقدر رانندگی کردم اما وقتی چشمم به تابلوهای جاده افتاد فقط اسم اسلو برام آشنا بود .فعلا چاره ای نداشتم هر جایی غیر از خونه رو ترجیح می دادم .من حتی گوشیم هم بر نداشته بودم .کیفم رو کلاجا گذاشته بودم و بدون یه قرون پول تو جاده می روندم .در داشبورد رو باز کردم و با دیدن یه دسته اسکناس نفس راحتی کشیدم. حاالا تو شهر اسلو تنها کسی که داشتم فرشاد بود. پیدا کردن فرشاد فقط از طریق هاله امکان پذیر بود .شماره همراهش رو حفظ بودم .با یه تلفن عمومی بهش زنگ زدم . ساعت نه بود و احتماالا دیگه بیدار شده بود. - ?Hello - الو هاله؟ - ملیسا؟ تو کجایی دختر؟ پس آرشام سراغ هاله رفته. - آرشام اون جاست؟ - نه ولی بنده خدا دیشب تا حاالا در به در دنبالت می گرده. - ولش کن کثافت رو نباید بفهمه من بهت زنگ زدم. - ملیسا چی شده؟ اشکام دوباره راه افتاد. - ملیسا؟ دیوونه گریه می کنی؟"- هاله دوست ندارم اون چیزی که دیشب دیدم رو دوباره بازگو کنم فقط این رو بدون که ازش متنفرم. هاله که انگار تا ته قضیه رو رفته بود گفت: - باشه عزیزم .االان کجایی؟ - اسلوئم آدرس فرشاد رو می خوام. - اسلو؟ دیوونه تا اون جا رانندگی کردی؟ - پ نه پ با الاغ اومدم .آدرس رو می گی یا نه؟ - خب من آدرس محل کارش رو بلدم. - این طوری بهتره احتماالا االان سر کاره. - اصلا شماره ی همراهش رو می دم بهت .یادداشت کن. - فقط به آرشام نگی کجا هستم. - من نگم فرشاد میگه. - حاالا کو تا اون بگه؟ - ملیسا اگه مشکلی داشتی بهم زنگ بزن. - ممنون هاله بای. با فرشاد تماس گرفتم و گفتم سریع بیاد دنبالم و تاکید کردم آرشام از اومدنم خبر نداره و نمی خوام هم بفهمه این جام .اگرچه فرشاد متعجب شده بود اما گفت تا بیست دقیقه ی دیگه پیشمه و من هم توی ماشین منتظرش نشستم . سرم رو روی فرمون گذاشته بودم و به صحنه ی دیشب فکر می کردم .اصلااون اتاق لعنتی و آدماش یه لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمی رفتن .مطمئنا من عاشق آرشام نبودم اما به هر حال همسرش که بودم .تحمل خیانت اونم از جانب کسی که هر روز ادعا می کنه عاشقته خیلی سخته .من تو این کشور کوفتی فقط آرشام رو داشتم. با ضربه های آرومی که به شیشه می خورد چشمام رو باز کردم. "لعنت به این سر درد بی موقع!" با دیدن فرشاد و لبخند مهربونش پیاده شدم .نگاهش متعجب شد. - ملیسا؟ چه به روزت اومده؟ چشمات ... وسط حرفش پریدم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
- فرشاد باید برم یه جا که بتونم یه کم توش بخوابم سرم داره منفجر میشه. - باشه باشه. رو به رانندش گفت که با ماشین بره و خودش سویچ ماشین منو گرفت و پشت رل نشست من هم روی صندلی جا گرفتم و با بغض گفتم: - شرمنده مزاحمت شدم .دیشب اعصابم داغون شده بود روندم تا به این جارسیدم این جا هم که فقط تو رو دارم.- این حرفا چیه؟ مزاحمت کدومه؟ فقط متعجبم که ... وسط حرفش پریدم و بی حوصله گفتم: - بعدا دلیلش رو برات میگم فقط تو رو به جون هر کی دوست داری نذار آرشام از این جا بودنم خبر دار بشه. - باشه خیالت راحت. از شهر اسلو که از قضا پایتخت نروژ هم بود هیچی نفهمیدم .اون قدر سردرد داشتم که از خونه ی فرشاد هم هیچی نفهمیدم .بیخوابی و استرس و فشار عصبی دیشب همگی باعث این سردرد مرگ آور شده بودند. بدون تعویض لباس هام خودم رو روی تخت خواب نرمش رها کردم و فقط از فرشاد قرص سردرد خواستم .با خوردن قرص و بستن سرم با یه دستمال دیگه چیزی نفهمیدم. به سختی از روی تخت بلند شدم .اتاق در تاریکی فرو رفته بود .ساعت ده شب بود."اوه چقدر خوابیدم!" گرسنه بودم و سرم هنوز کمی درد می کرد .در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. فرشاد که داشت سیگار می کشید نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت: - بیدار شدی؟ نگاهم روی سیگار توی دستش بود اوه چقدر هوس کرده بودم .به سمتش رفتم و روی مبل مقابلش نشستم .جعبه ی سیگارش رو از روی میز برداشتم و یه سیگار از توش بیرون کشیدم و دستم به سمت فندکش دراز شد .دستش رو روی دستم گذاشت و گفت: - االان نه! با لجاجت خواستم دستش رو پس بزنم که فندک رو سریع برداشت و گفت: - معدت خالیه بذار یه چیزی بخوری بعد."سیگار رو بین انگشتام تاب دادم .حق با اون بود خیلی گرسنه بودم .خدمتکارش سریع با یه سینی غذا برگشت و من شروع به خوردن کردم .فرشاد با لبخند فقط نگاهم می کرد .غذام رو که تموم کردم یه سیگار توپ کشیدم و خواستم برم سراغ دومی که فرشاد گفت: - آرشام بهم زنگ زد. سریع گفتم: - چیزی که بهش نگفتی؟ بی توجه به حرفم گفت: - ماجرا رو واسم تعریف کرد .خیلی به هم ریخته بود مرتب می گفت اگه بلایی سرت بیاد خودش رو می کشه .اون مثل برادرمه ملیسا امشب فهمیدم واقعا دوستت داره. - چی بهش گفتی؟ - نگران نباش نگفتم اینجایی نخواستم زیر قولم بزنم. نفس آسوده ای کشیدم. - همش فکر می کردم واسه آرشام تو هم یه دختری مثل بقیه ی دخترا اما امروز با اون لحن داغونش فهمیدم اون ... وسط حرفش پریدم و گفتم: - چی می گی؟ چه دوست داشتنی؟ من فقط یه شب می خواستم خونه نیام و اون ....- میدونم اما آرشام قبل از ازدواج با تو هر شب با یه نفر بود .خب تو فرهنگ این جا ... از جا بلند شدم و با داد گفتم: - گند بزنن به فرهنگ این جا !من االان زنشم لعنتی! - خیله خب آروم باش. - چی چی رو آروم باشم؟ هر چی می خوام به دیشب فکر نکنم نمیشه مدام اون صحنه ی لعنتی میاد جلوی چشمام. - ملیسا می دونی آرشام امروز بهم چی گفت؟ - نه نمیدونم واسمم مهم نیست.
"- بهم گفت :"فرشاد گند زدم به زندگیم بهونه رو دادم دست ملیسا." گفت تو دوستش نداری و ازش متنفری گفت االان حداقل بهونه هم داری واسه ی ... جیغ کشیدم: - برام مهم نیست اون لعنتی چه دری وریی گفته.آره من ازش متنفرم دیگه نمی خوام ببینمش .سویچ ماشینم کجاست؟ - واسه چی می خوای؟ - می خوام برم.- کجا؟ - هر گورستونی که اسم آرشام توش نباشه.- بسه ملیسا چقدر بچه بازی درمیاری! - آره کل زندگیم رو بچه بازی درآوردم بچه بازی درآوردم که بدون فکر و یه کم صبر کردن پای اون برگه های لعنتی ازدواج رو امضاکردم وگرنه االان تو کانادا کنار کسی که دوستش داشتم زندگی می کردم .لعنت بهت آرشام که تموم زندگیم رو به هم ریختی! گریم بند نمی اومد .فرشاد ساکت فقط به سیگارش خیره شده بود. - سویچم رو ... وسط حرفم پرید و گفت: - بیست سالم بود و داشتم لیسانس میگرفتم برق صنعتی شریف همون چیزی که تو رویام بود .فرنوش خواهرم سه سال کوچیک تر از من بود و پیش دانشگاهی بود.اونم مثل خودم زرنگ و درس خون بود به قول خودش می خواست بیاد شریف و حال من بچه خرخون رو بگیره.عاشقش بودم ملیسا اون همه چیزم بود .هنوز صداش تو گوشمه ... فرشاد لبخند تلخی زد و من روی مبل ولو شدم. - وقتی می خواست خرم کنه می گفت :"داداشی داداش جونم!" اون وقت بود که هر چیزی می خواست براش جور میکردم جونم که سهل بود !درسام سخت تر شد و من از فرنوش دورتر.اونم کنکور داشت و سرگرم کلاس رفتن و تست زنی و به قول خودش خرخونی بود.ملیسا چشماش خیلی شبیه به چشمای تو بود برق شیطنتی که تو چشماته همون برق آشنای چشمای فرنوشمه.من احمق از فرنوش دور شدم و نفهمیدم که عاشق شد نفهمیدم که با عشقش قرارای مخفیانه گذاشت
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃