eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
💐💐💐💐
بسم رب العشق موقعه ناهار داداش یه نگاه بهم کرد گفت :خوبی شما ؟ -اوهوم داداش:رنگ رخت خیلی زرده لیلا:نگران نباش حتما بخاطر گریه هاشه داداش :هرچیزی یه حدی داره حتی گریه برای ائمه اووووف از دست شماها -خب قاطی نکن آرووووووم خلق الله فهمیدن داداش: برید استراحت کنید بعدازظهر بریم حرم و بازار 😡 -الان از سرت دود بلند میشه برادرمن مهدیه پاشو بریم الان مارو میکشه وارد اتاق شدیم همون جوری با چادر خوابیدم چون سرم گیج میرفت نام نویسنده :بانوی مینودری، 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق تق تق مکالمه آروم مهدیه و لیلا مهدیه درب باز کرد لیلا:حاضر نیستید ؟ مهدیه :حالش خوب نبود گفتم بخوابه لیلا:بیدارش کن بریم حرم و بازار -باشه حاضر میشیم میایم لابی لیلا‌:باشه مهدیه کنارم نشست و موهام ناز کرد :خواهر قشنگم ساداتم پامیشی بریم حرم ؟ -بیدارم مهدیه دست و صورتم بشورم چفیه ام بردارم بریم پایین مهدیه :باشه عزیزم مانتو مشکی با روسری مشکی طلا کوب ست کردم چادر حسنا از تو چمدون برداشتم و چفیه لبنانی برداشتم انداختم گردن از پله ها میرفتیم پایین مهدیه دستم گرفت چون رنگم شدیدا پریده بود وارد لابی که شدیم همگی پاشدن داداش‌:بریم بچه ها ؟ همگی اعلام کردیم به سمت حرم حرکت کردیم سیدمحسن : خانما یک ساعت دیگه در روبروی ایوان طلایی باشید یاعلی قسمت بعدی بازار 😃😃😃 نام نویسنده :بانوی مینودری، 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
چفیه ام داخل کیف پاسپورتیم گذاشتم و همراه بقیه داخل بازار شدم مامان ‌بهم پول داده بود که برای بچه ها هم سوغاتی بخرم برای همین تصمیم گرفتم الان برای خاله هام و عمه ام سوغات بخرم نزدیک اذان مغرب بود بهار گفت بریم حرم من یه فکر خبیثانه داشتم برای همین گفتم من حالم بده میرم هتل داداش : پس صبر کن من تورو بذارم هتل خودم برگردم حرم -باشه برگشتیم هتل وقتی از رفتن داداش مطمئن شدم به سمت بازار حرکت کردمـ خخخخ اول رفتم مغازه انگشتر فروشی سه تا انگشتر شریف الشمس خریدم برای بابا ،داداش و همسفر آینده سه تا چفیه برای سیدمحسن ،داداش و همسفرم 🙈 سه تا قواره چادر مشکی برای بهار و لیلا و مهدیه یه نگاه به ساعت وای ۸:۳۰شبه یاامام حسین منو میکشنن 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راوی مهدی احمدی چون سادات همراهمون سریع برگشتیم هتل وارد هتل شدیم مهدیه:من برم به سادات بگم بیاد شام بخوریم -آره حتما بعد بریم حرم ۵دقیقه نشده بود که مهدیه با وحشت دوید پایین و گفت : داداش هیچکس تو اتاق نیست از جا پریدم با صدای بلندی گفتم یعنی چی نیست ؟ مهدیه :نمیدونم نمیدونم 😭😭😭 نیست 😭😭 با صدای منو مهدیه بچه ها و مسئول کاروان دنبالمون جمع شدن مسئول کاروان :آقای احمدی آروم باش برادرمن اگه تا ساعت ۹نیومد اعلام مفقودی میکنیم به بعثه رهبری خبرمیدیم راه میرفتم خودم لعن و نفرین میکردم یا امیرالمومنین خودت به دادم برس این بچه به من سپردن ساعت ۸:۱۵دقیقه بود دیگه داشت اشکم درمیومد رفتم تو آستانه در هتل از دور یکی شبیه زینب سادات دیدم بهـ سمتش دویدم بهش رسیدم با صدای فوووووق بلندی تو کجاااااایی ؟ نمیگی ما خبرمون میمریم دختره خودسر 😡😡😡😡 کجاااااا بودی میفهمی داشتم سکته میکردم خواهرمن دیگه دست خودم نبود اشکام اومد، 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 راوی زینب سادات وارد هتل شدم کل کاروان ریختم جلو بهار طاقت نیاورد دستش آورد،که بزنه تو صورتم دستش مشت شد منو کشید تو بغلش گفت سکتم دادی،دیوووووووونه😭😭 نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بچه ها همه تا شب بهم چشم غره میرفتن امروز قرار بود داخل نجف ببینیم و بریم نجف مکان اول بود ایش مارو نبردن مزار شهید ذوالفقاری شیطونه میگه باز دودرکنم خودم برما 😁😁 منزل امام خمینی هم از نزدیک دیدیم سوار اتوبوس به مقصد کوفه تا مسجد کوفه مقبره و زیارتگاه کمیل و میثم تمار نیز زیارت کردیم دو یار واقعی حضرت علی (ع) در دیوار این شهر بار غربت دارد بعد از هزار اندی سال اینجا همان شهری است زمانی که حضرت علی (ع) در مسجد کوفه به دست یکی از خوارج به شهادت رسید اهالی گفتن مگر علی (ع)نماز هم میخواند 😳 این همان شهری هست که اهالیش فرزند رسول خدا دعوت کردن ولی ناگهان پشتش را خالی کردن این شهر بزرگترین تحول تاریخ است شهری که تمام زمین او را به بی وفایی میشناسن زمان ظهور امام زمان میشود مرکز حکومت ومسجد کوفه میشود مرکز خلافت امام زمان حضرت مهدی (ع) میخواهیم وارد مسجد شویم که مداح هئیت به دربی اشاره میکنن کهـ به باب الفیل بین خود اعراب کوفهـ معروف است اما نام اصلیش باب الثلب است یعنی در اژدها روزی امیرالمومنین در مسجد کوفه مشغول قضاوت بودن که گروهی از اجنه به شکل اژدها بر حضرت وارد و مشکل را مطرح میکنن و آقا آن را حل فصل میکنن یاران که تغییر حال را درک کرده ماجرا پیگیر میشوند این درب باز آن به اسم درب اژدها شناخته میشود مینودری فردا ظهر❤️ @zoje_beheshti
💐💐💐💐
❤️💙 رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق وارد مسجد میشویم حس میکنم در و دیوار مسجد به قلبم فشار میاورد این همان مسجدی هست که روزی قلب شیعه بر آن خطابه قرائت میکرد ولی بیست سال بعد زینب کبری با دست بسته به اسم اسیر به این مسجد آمد چه صبوربودی تو بانو که در برابر مرگ برادران ،برادرزاده ها ،خواهرزاده ها و فرزندانت را گفتی و امروزه الگوی مادران ،همسران،فرزندان شهدای مدافع حرم شدی و هزاران مرد از ایران ،افغانستان ،پاکستان ،عراق برای حفظ حرمت میاین نگاهم به درب ورودی حرم می افتاد هق هق گریه هام بالا میگرد بهار و لیلا به سمتم میان سادات آروم بسه حالت بد میشها به بغل بهار پناه میبرم و گریه هایم در آغوشش رها میکنم برای نماز ظهر به محوطه خود مسجد میریم فقط این قسمت است که نماز شکسته است بهار دستم میگرد برای زیارت محراب میرویم به داخل اتوبوس که میرویم بهار داروهام بهم میده و میگه بخواب نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
تا ورودی کربلا خواب بودم با نوازشهای بهار بیدار شدم سادات خواهر گلم پاشو عزیزم رسیدیم کربلا چشمای خواب آلودم باز کردم با بی رمقی کامل گفتم کجاییم بهار:۵دقیقه دیگه کربلاییم یه بغض سنگینی تو گلوم بود چشم به دو گنبد طلایی خورد هتلمون آخر شریعه فرات بود داداش :از همین الان بگم شما دوتا ورجک حق ندارید تنهایی برید حرم بعداز غسل زیارت راهی حرم شدم ساعت ۹شب بود یاد خوابم افتادم تو خواب شهید میردوستی بهم گفت ساعت ۹شب حضرت عباس تو حرم منتظرته رفتیم حرم همه جز من یه بغضی داشت خفم میکرد بعدش باهمون بغض رفتیم حرم امام حسین هه یه عمر منتظرکربلا بودم حالا دلم همراهیم نمیکنه آه خدا 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است @zoje_beheshti
گویا روزها تو کربلا باهم مسابقه داشتن بغض من هر روز با هر زیارت بیشتر میشد به چشم بهم زدنی شب جمعه شد همون شب جمعه که میگن حضرت زهرا کربلاست رفتیم حرم زیارت آه خدا قلبم داره از جاش کنده میشه به دادم برس دعای کمیل تموم شد همون جا نشتیم چشمم رو به گنبد ماه منیر بنی هاشم دوختم شروع کردم با خس خس نفسهای نصف نیمم حرف زدن آقاجان فکر نمیکنی بی انصافیه من تا اینجا بیاری بین این همه آدم ضایعم کنی اگه من کنیز بدی هستم چرا منو طلبیدی خب چرا اشکام نمیاد انقدر بدم؟؟؟ انقدر کثیفم عباس ؟؟؟ چرا میخای داغ به دلم بذاری هااااان آقا ؟؟؟ من دارم خفه میشم از بغض هه تا اشکم نیاد ازت هیچی نمیخام باید اشکم بیاد بیا ببین نفسم نمیاد بیاااااا بیین دارم خفه میشم شب جمعه است مادر مولامون اومده کربلا ولی اشک من خاک برسر نمیاد به اینجا که رسید بغضم ترکید 😊 اشکم جاری شد با خس خس گفتم اللهم...... عجل..... الولیک.... الفرج بعد گفتم میگن هرکس بار اول بیاد کربلا هرچی بخواد بهش میدی منم ازت سه تا چیز میخوام کمک کن تا نفس آخر تو راه شما و شهدا باشم آقا پدرتون گفتن نمک سفرتون از ما بخواید آقا🙈🙈یه مردی بهم بده ک همسفرم باشه تا بهشت منو شهید راه خواهرت میکنی آقا ؟ بهار:سادات بریم ؟ میترسم حالت بد بشه -اوهوم 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
من شام نمیخورم بهار:بیخودا من اعصاب نعش کشی ندارم میشنی مثل بچه آدم میخوری همینطوری رنگ رخ نداری -چرا میزنی خب بهار:خب پس بخور -تموم شد میشه بریم حرم ؟ بهار:بله بریم -بهار من میخام برم حرم حضرت عباس نمیخام مزاحم خلوت دو نفره شما بشم بهار:بسههه 😡😡 دقت کردی داری چرت پرت میگی بیا بریم ببنیم وارد حرم حضرت عباس شدیم بخاطر فاطمیه غلغله بود آقا عاشقتممممم 😔😔 بهار:سادات میخای بیای بریم نزدیک ضریح خودم مراقبتم -آره 😔😔 دستم به ضریح رسید و تونستم ضریح ببوسم بهار:سادات دفعه بعد روسری ،چفیه و لباسها بیار تبرک کن -حتما رفتیم بیرون صحن نشستیم حرم حضرت عباس کبوتری نداشت ولی یهو یه کبوتری اومد نزدیکم نشست دستم دراز کردم برای ناز کردنش باهش حرف میزدم عزیزدلم چه نازی تو خانم گل چه عطر بهشتی میدی ؟ کبوتر از پیش آقای من اومدی ؟😒😒😒 راسته میگن شما نمیاید مُحِرم حرم عباس بشید چون عباس دست نداره براتون گندم بریزه ؟ کبوتر میدونی دیونه حضرت عباسم 😔😔😔 سیدمحسن :دختردایی بریم حرم سیدالشهدا ؟ وااااای حرم آقا واقعا خیلی شلوغ بود این برای جسم شیمیایی من خیلی بد بود -بهار من میرم قتلگاه زیارت نامه میخونم شما برید زیارت بهار:باشه زود میایم آقاجان خودتون از شرایط جسمی من باخبرید خودتون کمک کنید بیام زیارتتون اومدن بهار و سیدمحسن نیم ساعتی طول کشید ساعت ۱۱بود که عزم هتل کردیم تو راه برگشت آقای حسینی و یه گروه از پسرا میرفتن حرم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
&راوی سیدحسین حسینی& -بچه ها بریم ؟ بله آقاسید اول رفتیم حرم سیدالشهدا یعنی میشه آقا منم بخره برای مدافع حرم خواهرش چشمام قرمز بود اشکام بی بهانه از چشمام به صورتم میبارید 😭😭 یه حلقه وسط خیمه گاه زدیم شروع کردم مداحی  هنوزم شهیدا رو میارن دلای شکسته بی شمارند چه سخته مادری چشمش به در باشه چه سخته از عزیزش بی خبر باشه شهیدا خونشون نذر سحر بود مثل گل عمر اونا مختصر بود خدایا یادگار عاشقامون سفر بود و سفر بود و سفر بود نمونده به جز راهی از اونا گذشتن همه از آسمونا سفر با مقصد کرب و بلا کردند دل و از بند این دنیا رها کردند هنوزم شهیدا رو میارن دلای شکسته بی شمارند چه سخته مادری چشمش به در باشه چه سخته از عزیزش بی خبر باشه شهیدا رو میارن کاروونا میان از جبهه ها تازه جوونا منم مثل شهیدا بی قرارم دلم تنگه برای آسمونا خدایا مرا هم مبتلاکن دلم را از این دنیا رها کن سفر یعنی شروع دل بریدن ها سفر یعنی تماشای رسیدن ها هنوزم شهیدا رو میارن دلای شکسته بی شمارند چه سخته مادری چشمش به در باشه چه سخته از عزیزش بی خبر باشه دلم می خواد بی بال و پر بمیرم مثل عباس آّب آور بمیرم شبیه فاطمه پهلو شکسته شبیه سرورم بی سر بمیرم الهی نشم شرمنده از روش سرم رو بذارم روی زانوش من اسماعیلم و ذبح منای او من آن حُرم که افتاده به پای او هنوزم شهیدا رو میارن دلای شکسته بی شمارند چه سخته مادری چشمش به در باشه چه سخته از عزیزش بی خبر باشه نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بعداز مداحی پای برهنه تو بین الحرمین به سمت علمدار راه افتادم وارد صحن شدم زانوهام بغل کردم و چفیه لبنانی از روی شانه هام انداختم روی سرم و باهش چشمام گرفتم اشکام جاری شد سرم به نرده های پشت سرم تکیه دادم و چشمام بستم خواب دیدم یه جایی مثل مقبره است هشت تا مزار شهید گمنام یه دخترماهی دستش تو دستم بود تا سرش بلند کرد که چادر عروسش بزنم بالا دیدم❤️ هست ❤️ چشمم که باز کردم تو یه حالت اغنایی بودم خواب ازدواج اونم تو حرم حضرت عباس به فکر فرو رفتم چند وقتی بود مادر به ازدواجم گیر داده بود رفتم زیارت آقا زمانی که برگشتم هتل به مادرم پیام دادم -سلام مامان جان مامان :سلام عزیزدلم زیارتت قبول چ خبر یادی از ما کردی ؟ -مادر یه شماره بهتون میدم لطفا تماس بگیرید برای امر 🙈😍 مامان:وای فدات بشم بده مادر 💞 -۳۳........ ....عصر ❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری، 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق &راوی زینب سادات موسوی & وارد اتاقمون تو هتل روسری و چفیه و لباسای که برای بچه بهار و لیلا خریده بودم گذاشتم بیرون که صبح ببرم برای تبرک کردن مهدیه:حداقل اون کش موهات بازکن بعد بخواب -‌مهدیه حال ندارم ولش کن مهدیه: الهی بمیرم -😡😡بگیر بخواب یه چادر با گلای صورتی سفره عقدم خیلی قشنگ بود وسط نورالشهدا قزوین دور تا دورمون آقای با لباس بسیجی بود بینشون و بود وسط سفره انگار نور پاچیده بودن حلقه ام انقدر خوشگل بود یه صدای فوق العاده ناز خانم دوشیزه محترمه زینب سادات موسوی آیا وکلیم شمارو به عقد دائم آقا سیدحسین حسینی دربیاورم ؟ تا اومدن بله بگم بیدار شدم اولین چیز کی خواستم لمس کنم حلقه خوشگلم بود ولی اون رویا بود اشکام آروم آروم روان شد نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
آه امروز روز آخر اقامت مان در کربلا بود با خوابی که دیشب دیده بودم حال هوایم زمینی نبود داشتیم از پله ها میرفتیم پایین داداش گفت :سادات -بله داداش :خوبی ؟ رنگ به رو نداری -خوبم داداش داداش:اون چیه تو باکس ؟ -چفیه ،روسری با لباسای که برای نی نی شما و بهار خریدم داداش:😍☺️ لیلا:مهدی بیا دیگه یک ساعت چی به سادات میگی ؟ داداش:یه لحظه وایستا آجی یه چیزی بخوام برام میکنی ؟ -مطمئن باش هرچی بخوای حتما داداش :داری لباس تبرک میکنی از آقا بخواه به حق دل پاک تو برائت شهادتم امضا کنم -😭😭😭😭فکر نمیکنی چیز خیلی سختی ازم میخوای داداش :تو عالم خواهر و برادری همین یه کار ازت میخوام -خیلی سخته 😭😭 داداش:نذار بقیه بفهمن خب آجی -چشم از هتل تا حرم آروم آروم اشک ریختم وارد حرم امام حسین شدم تاپ شلوار برای بچه بهار خریده بودم تبرک کردم موقع تبرک کردن لباس بعدی رسید آقا خیلی سخته 😭 خواهر برای برادرش تو مکان واجب دعوه دعای شهادت کنه 😭 خودت کمکمون کن 😭 کمک کن به آرزوش برسه 😭 وای شلوارک لباس کو خاک برسرم بهار بهار شلوار لباس تبرکی برای لیلااینا خریدم گم شد بهار:عزیزم خب داداش حاجت روا میشه با شنیدن این جمله غش کردم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
پیش به سوی سامرا و یه خواب فوق العاده عجیب و اشک آور حال خود زینب السادات،بهار و داداش تو واقعیت بعداز این خواب خیلی بد بود
بسم رب العشق وقتی چشمام باز کردم تو درماندگاه الحسین بودم بهار:آجی جان خوبی ؟ -آره بهار :پاشو پاشو اتوبوس منتظر ماست تو ماشین میخوابی بهار دستش دور کمرم پیچوند تا رسیدیم اتوبوس خوابیدم تو یه جاده آسفالت بودیم خیلی شلوغ بود -بهار این کجاست ؟ داریم کجا میریم ؟ بهار:پیاده میریم کربلا یه خانم نورانی :زینب دخترم -خانم جان شما کی هستید؟ خانم‌:مادرت من زهرای مرضیه اومدم تورو برای پسرم خواستگاری کنم چشمام باز کرد تو اتوبوس بووووووودم زمان فراموش کردم زدم زیر گریه بهار و لیلا اومدم سمتم زینب خوبی ؟ چی شده ؟ -بهار 😭 بهار 😭 حضرت زهرا اینجا بود بخدا اینجا بود 😭 بخدا راست میگم بهار:باشه باشه آروم باش لیلا اون آمپول آروم بخشش بده بهش تزریق کنم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق شاید همه بگن دیدن این خوابا لیاقت میخواد و آدم به چشم شهدا و ائمه میاد اما وقتی نتیجه نمیدونی بدتر بهم میریزی این روزها گاهی با خودم میگم کاش میشد مثل چندسال پیش باهشون قهر کنم تا زودتر به نتیجه برسم اما همیشه داداش و بهار میگن صبر صبر صبر وارد سامرا شدیم با ورود به دروازه سامرا بغض کربلا ترکید آقای غریبم الان کجایی ؟ یعنی تو سرداب هستی ؟ ما رو میبنی ؟ چندساعت سامرا بودیم و مسئول کاروان سفارش کردن که جدا نشید از کاروان و تنهایی جایی نرید چون کثرت اهالی سامرا وهابی ها هستن حالا که داعشم دیدن حتما نیرومندتر شدن بعد از زیارت سامرا راهی کاظمین میشویم زیارت دو باب الحوائج یکی دنیویی دیگری اخروی سفر کربلا به چشم بهم زدنی به پایان رسید والان تو فرودگاه بغداد هستیم تا اعلام پرواز این پرواز کجا و اون پرواز کجا اون پر از ذوق دیدار بود این پر از استراب رفتن نام نویسنده :بانوی مینودری، 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
هواپیما تو فرودگاه امام زمین نشست یه نیم ساعتی طول کشید تا ساک و چمدون ها روی ریل نمایان بشن بهار:اینا🎒💼👜👛👝همه مال تو هستش ؟ یا چمدونای کل کاروان جمع کرد -خخخ إه بهار مامان اینا تا بابا دیدم پریدم بغلش عطر تنش بلعیدم بابا:این اشکای دلتنگی برای ماست ؟ یا امام حسین ؟ -‌هردو😭😭😭😭 مامان :این دسته گل برای بهار خوشگلم🏵 🏵این برای پسر و عروس قشنگم اینم برای سادات خانم 🏵 -مامان مطمئنی من بچه اصلیتم ؟🤔 مامان :بین شما سه تا فرقی نیست حالا تو را به دنیا آوردم اون دوتارو خدا بهم داده بعد سال ها -بله بله بچه ها هرکدوم راهی خونه خودشون شدن دوسه روز خیلی سرمون شلوغ بود امروز چهارمین روزی که از کربلا اومدم و قراره بریم خونه داداش اینا ![بهار چند روزیه اومدن طبقه پایان داداش اینا اجاره کردن‌] سوغاتی های اونم با خودمون بردیم دیگ دیگ دیگ دیگ داداش : باز تویی ورجک دستت گذاشتی روی زنگ زنگ سوخت بچه جان تا وارد خونه شدیم بابا:ببخشید بچمون پیش فعاله 😉 -خیلی هم ممنون بهار هم اومد -بفرمایید اینم سوغاتی های شما داداش:سراینا داشتی مارو سکته میدادی 😡😡😡😡 بالاخره امروز بعد از پنج روز رفتم کانون وقتی برگشتم خونه مامان گفت :سادات خواستگار زنگ زده -وا مامان: گفتن میدونیم دخترتون شیمیایی هست .....فردا ظهر❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti