eitaa logo
جان و جهان
504 دنبال‌کننده
759 عکس
34 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش سوم؛ زنگ در به صدا درمی‌آید. نمی‌دانم چرا متوجه نیست که این وقت شب زنگ نزند و بچه‌ها را از خواب بیدار نکند. با سرعت با ابروانی که در هم گره خورده است، به سمت در می‌روم. در حالی‌که کلمات «برای چی زنگ می‌زنی؟» آماده‌اند که از لای دندان‌هایم بیرون بپرند، در را باز می‌کنم، که در جا خشکم می‌زند. یک لحظه ساکت و مات می‌ایستم. دهانم باز می‌ماند و تمام حرف‌هایی که می‌خواستم بزنم در تصادفی پشت دندان‌هایم روی هم تلنبار می‌شوند. همسرم را روبرویم می‌بینم در حالی‌که دو دستش را از انگشت تا بازو گچ گرفته و به گردنش آویزان کرده است. ناخوداگاه زیر لب «وای»ی می‌گویم و به او زل می‌زنم. بعد از چند دقیقه دهانم باز می‌شود و می‌توانم ادامه بدهم که: «چی‌کار کردی با خودت؟» با حالت پشیمان و خجالت‌زده‌ای سرش را زیر می‌اندازد و هیچ چیز نمی‌گوید. آرام همراهی‌اش می‌کنم تا داخل شود. روی مبل می‌نشینیم. هنوز بهت‌زده به او و حالت دستانش، که برایم غریب است، زل می‌زنم. «آخه چرا؟ چقدر گفتم فوتبال نرو... ببین آخه!» - پیش اومده دیگه. کمی خودش را لوس می‌کند و از این‌که دیگر دست ندارد می‌گوید. من اما بغض سنگینی گلویم را فشار می‌دهد. تمام برنامه‌ای که شب قبل برای ماه بعد می‌ریختیم، انگار دود می‌شود و به هوا می‌رود. چشمانم به اشک می‌نشیند. اجازه خروجشان را نمی‌دهم. دلم نمی‌آید در این شرایط من هم با گلایه‌هایم آزارش بدهم. بغض و حرف‌هایم را باهم قورت می‌دهم. سعی می‌کنم دلداری‌اش بدهم و از این‌که می‌گذرد می‌گویم، ولی دل خودم آشوب است. کمی که حرف می‌زنیم بلند می‌شوم و به سمت اتاق می‌روم. طبق عادت، به تکان‌های بدن حسین که معصومانه خوابیده است نگاه می‌کنم تا مطمئن شوم نفس می‌کشد. به سرویس بهداشتی می‌روم. آبی به صورتم می‌زنم و توی آینه به چهره‌ام نگاه می‌کنم. منصفانه که نگاه می‌کنم از بعد از اتفاقاتی که در غزه افتاده است رویم نمی‌شود برای هر مساله‌ای غُر بزنم و گله کنم. وقتی به این فکر می‌کنم که آن‌ها هر روز عزیزانشان جلوی چشمانشان پرپر می‌شوند، می‌فهمم که به دغدغه‌های ما مشکل نمی‌گویند. اصلا امتحانات ما کجا و امتحانات آنها کجا؟ از اعماق قلبم لعنتی به جان اسرائیل می‌فرستم و زیر لب می‌گویم: «الحمدلله علی کلّ حال» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
،_اضطراب_درختان_کاج_نیست پدرشوهرم اگر فصل بود، پاییز بود. همیشه سرفه‌هایی خفهْ مابین کلماتش سرک می‌کشند که باعث می‌شوند وسط مرداد هم با دیدنش یاد آذر بیفتم. ترَک دست‌هایش خشک و آبرودارند. از نور نمازها و نوافل شب و روز، صورتش تابناکیِ زیبایی دارد که می‌دانم بخاطر محاسن و موی یکدست سفیدش نیست. همیشه آه سردی می‌کشد که مدّ «های» آخرش مرا یاد هو هوی بادهای پاییزی می‌اندازد. اما بیشترین شباهتش با این فصل، بارش است. پدرشوهرم خیلی زود به گریه می‌افتد؛ بنظرم رنگ بغض محزونش که همیشه لبه‌ی شکستن است، یا باید قهوه‌ای باشد یا نارنجی کدر؛ رنگ خونابه‌ی کهنه‌‌سرفه‌های حلق و گلوی شیمیایی‌ها. همیشه سردش است، اما برای نوه‌هایش آغوش و لبخند گرمی دارد. نه‌تا نوه دارد که محمد من، اولین نوه‌ی پسرش بود. مثل گل‌های داوودی رنگارنگ و سرحالی که وسط یک باغچه‌ی خزان‌زده می‌رویند، آن‌ها تنها دل‌خوشی زندگی‌اش هستند. پریشب به من گفت: «سمانه! عینک و گوشی منو از رو میز بیار بی‌زحمت.» گوشی‌اش را که توی دستم گرفتم من هم سردم شد. با پشت دست تَری چشم‌هایم را گرفتم و ته حلقم از چیز نامعلومی سوخت. گوشی که بین انگشتان خشک و خسته‌ی پدرشوهرم جا گرفت، به عکس پس‌زمینه خیره ماند. محمد، حتی توی عکس از چشم توی چشم شدن با او طفره رفته بود. اتیسم توی عکس‌ها هم پیداست. پیرمرد سردترین آهش را کشید و همه‌جا باز پاییز شد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
دختر من تا می‌فهمه یه چیزی مدرسه جا گذاشته می‌گه: «مامان اصلا استرس نگیر، داخل گمشده‌هاس، فردا پیداش می‌کنم.» بعد از یه هفته: «پیدا شد دخترم؟» - مامان استرس نگیر، هنوز خوب نگشتم... 😂 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
جوری توی دست‌هایش محکم فشارش می‌داد که انگار عروسک با آن صورت سفت و تن نرمش که بلوز و شلوار و جلیقه پوشیده، بچه واقعی‌اش باشد! گفتم: «زهرا، این عروسک بچگی منه، خیلی باهاش خاطره دارم، چند دقیقه ببین بعد بده بذارمش بالا.» ارزش مادی که نداشت، اما ارزش روزهایی که با خواهر و برادرها با این عروسک گذراندم، شب‌هایی که بابا بوسنی بود و با همین چیزها سرگرم بودیم، ارزش ساعت به ساعت خوشی و سختی، این‌ها رفته بود لای تک تک تار و پودش، از دست دادنش حکم از بین رفتن تمام آن خاطرات را داشت! آن هم برای منی که خاطره برایم وجه مهمی از زندگی است. چند سال پیش موقع خرید خانه هرچه طلا داشتم از توی جعبه‌های خوش‌نقش قرمز و آبی درآوردم و ریختم روی ترازوی طلافروشی. دو تا را اما هرگز نمی‌توانستم از دست بدهم؛ یکی کعبه کوچکی بود که بابا برای هرکدام از من و خواهرها توی مکه‌ای که ده سالگی رفته بودیم خرید. خیلی برایم ارزش داشت و دخترم که مکلف شد هدیه دادم به او. یکی هم حلقه‌ام... . حلقه برایم حکم عشق را داشت، انگار تمام محبت‌های پانزده سال زندگی مشترک تجمیع شده بودند تویش. چند تا نگین ریز داشت و خطوط نقره‌ای کم‌رنگ و پررنگش با پیچ و تاب در هم فرو رفته بود. نگاهش که می‌کردم ذهنم فلاش‌بک می‌زد به خواستگاری و بله‌برون و عقد. چاله‌های کم و کسری پول خانه را حاضر نبودم به قیمت از دست دادنش پر کنم. حسنا بعد از یک ماه بستری در بخش نوزادان به تازگی مرخص شده بود. توی تشک مخصوصش خوابانده بودمش و لای پتوی سفید نازکش دورپیچ کرده بودم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ چشم‌های بسته‌اش معصومیت صورت گرد کوچکش را صدبرابر می‌کرد. تا نگرانی این که نکند چشم‌های نوزاد نارس به دنیا آمده‌ام به درستی کامل نشود و عیب و ایرادی داشته باشد می‌آمد سراغم، غصه غزه و ضاحیه همه را می‌شست و می‌برد. صدای زنگ تلفن مغزم را از بخش مراقبت‌های ویژه نوزادان بیمارستان و نوزادهای فدا شده کند و گوشی به دستم کرد. چشمم دور و اطراف خانه را می‌پایید که زمان گوشی به دستی را به کدام زخم خانه‌داری بچسبانم. خواهرم از پشت خط می‌گفت پویش طلا به راه افتاده است. نگاه جستجوگرم افتاد روی حلقه‌ام و همان‌جا قفل شد. حسرت مثل وزنه افتاد پشت پلک‌هایم، ولی با خودم گفتم نه، این یکی را نمی‌دهم. مدتی بعد اما دیگر نمی‌توانستم توی دستم تحملش کنم و هم‌زمان دیدن خرابه‌ها و زخمی‌ها و زن و بچه‌ها و آواره‌ها را تاب بیاورم. قید هرچه عشق و خاطره که در پس نگین‌هایش مخفی بود را زدم. پیام دادم به مسئول مادرانه محله خواهرم. گفته بودند خودشان حضوری می‌آیند طلاها را تحویل می‌گیرند. تحویل‌گیرنده که آمد دم در خانه‌مان، برخلاف تصور قبلی‌ام احساس شکر و رضایت داشتم. طیب خاطر و سرخوشی از ماندگار شدن حلقه‌ام تا قیامت، لبخند عمیقی را کادوپیچ شده انداخته بود توی صورتم. خدا را بسیار شکر کردم که دارم آن را در بهترین راه ممکن خرج می‌کنم. چی بهتر از این که حلقه ارزشمندم خرج محور مقاومت شود! یک متن هم گفته بودند بزنید تنگش که هدفتان از اهدای طلا چیست؟ سوال مثل تیغ جراحی افتاده بود به جان عقایدم. تا دو سه روزی ساعت‌های شیر و پوشک و اشتغالات دیگرم را به خودش اختصاص داد و از بخت خوب ذهنم را جمع و جورتر کرد! فکر کردم چرا من این حلقه را می‌دهم؟ «بأبی أنت و أمی و نفسی و أهلی و مالی...» حلقه را دادم. نوشته را هم بالاخره آماده کردم. تمام شد و رفت. شب خواب دیدم سید حسن ایستاده بود توی مقبره شهدای گمنام، با لباس سفید بلند و ریش‌های پرِ سفید و چهره روشن، انگار برای خوش‌آمدگویی به زوّار آن‌جا بود. من می‌دیدمش اما یک بُعد مکانی با او داشتم. پارچه سفید رنگی داشتم که پشتش پر از گل‌هایی شبیه لاله بود و روی پارچه پر از پروانه؛ پروانه‌هایی که تک‌تک‌شان زنده بودند! گویی این نقش‌ها با طلای من طراحی شده بود. دو سوم از این پارچه را طوری که نفهمیدم چطور بود فرستادم و رفت تا رسید دست سیدحسن نصرالله! پارچه را گرفت توی دستش و چشم‌های با عظمتش نگاه عمیقی کرد روی پارچه، شعف افتاد توی لب‌ها و تمام چهره‌اش! در خواب به من این‌طور القاء شد که انگار سید می‌خواست یک حمله‌ای را آغاز کند و منتظر فرمان حضرت حجت(عج) بود، پارچه‌‌ی سفید منقش به طلا انگار همان فرمان شروع عملیات بود. به روایت: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
! باز هم دستگیره‌ی درِ کابینت شل شده، باید بروم سراغ پیچ‌گوشتی تا زودتر سفتش کنم، قبل از این‌که مثل دستگیره قبلی بیفتد و پیچش گم شود. هم‌زمان پیام‌های امروز «گروه مداد مادرانه» در ذهنم مرور می‌شود و سلول‌های مغزم بالا و پایین می‌پرند و اندک فسفر جذب‌شده از صبحانه نیمه‌کاره را هم می‌سوزانند. هادی چند دقیقه‌ای‌ست که با ماشینکش سرگرم شده و این یعنی چند دقیقه‌ای می‌توانم درباره موضوع سرنخِ این بار فکر کنم و بنویسم؛ من چه کاری می‌توانم انجام دهم؟ باز ذهنم می‌پرد سمت پیچ دستگیره‌ی شل‌شده! و بعد می‌رود سراغ پیچ‌هایی از باورهایم که شل شده. می‌پرد سمت نقطه‌ضعف‌هایی که پاهای مرا برای ایستادن، برای ماندن، یا شاید برای رفتن سست کرده. یک به یک یادم می‌آیند و استغفار می‌کنم. جزئیات یک برنامه واقعی برای مهار این نفس سرکش، ذهنم را اشغال می‌کند. یک لحظه انگار دلم مچاله می‌شود و به رنگ زردچوبه می‌شود. «نکند به درد بخور نباشم!!» این فکر با کفش‌های پاشنه‌دار به طرز عذاب‌آوری روی مغزم راه می‌رود. تماس گروهی ‌«روضه و روایت مداد مادرانه» خیلی به موقع به کمکم می‌آید. صدای زیارت عاشورا خواندن سمانه ذهن درگیر و دل نگرانم را نوازش می‌کند. چقدر اشک‌لازم بودم. خدا را شکر با «إنّی سِلمٌ لِمَن سالَمَکُم و حَربٌ لِمَن حارَبَکُم» حرکت اشک‌هایم سرعت می‌گیرند. بعد از سلام و تشکر از بانیان روضه و روایت امروز، کم کم خودم را آماده می‌کنم که فردا سر کلاس چه بگویم. چقدر آن‌چه در حساب دارم می‌تواند به من برای محکم‌تر کردن پیچ‌هایی که نگران‌شان هستم کمک کند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ ورزش را هم باید جدی‌تر بگیرم؛ این میدان، انسان‌های قوی و سالم می‌خواهد. چشم امید هادی و برادر و خواهرهای آینده‌اش به من است. راستی یادم باشد در پرداخت صدقه‌ها بیشتر یاد کنم از مادرانی که شب‌ها دلهره دارند آیا فردا هم می‌توانند از فرزندانشان درخواست لبخند کنند یا ... . باید فکر کنم ببینم چگونه می‌توانم این روزها و امکان ما برای کمک به خودمان را برای گوش‌های آماده هادی، با لالایی‌هایم روایت کنم. این کمک در این روزها، برای من یعنی کمک به نجات انسان‌ها در غزه و لبنان و سراسر دنیای مقاومت؛ مقاومتی که از دانشجویان بریتیش کلمبیای آمریکا تا سیستان ما وسعت دارد. یادم باشد با همسرم جدی‌تر درباره امکان او و آماده بودن‌مان صحبت کنم. ببینیم او آماده‌تر است یا من! به هم قول بدهیم در بزنگاه‌ها هرکس آماده‌تر بود، دست آن دیگری را هم بگیرد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
تلویزیون روشن بود و طبق معمول یک‌سال گذشته شبکه خبر نگاه می‌کردیم. اخبار آتش‌بس میان لبنان و اسرائیل را اعلام و مصاحبه خبرنگاران با مردمی که دسته‌دسته در حال بازگشت به مناطق بمباران شده بودند را پخش می‌کرد. سه ماه است که حملات هوایی و زمینی اسرائیل در لبنان پررنگ‌تر از وحشی‌گری‌هایش در نوار غزه شده بود. صدای بازی بچه‌ها که بلندتر از مجری شبکه خبر شد، دل از تلویزیون بریدم و رفتم نگاهشان کردم. از سر و کول هم بالا می‌رفتند. اسد بزرگتر است و همیشه مراعات می‌کند علی آسیب نبیند یا برنده بازی‌شان باشد. این روزها از پیش‌دبستانی که برمی‌گردد خانه، یک‌راست می‌رود سراغ تلویزیون و شبکه پویا. «نوانو» را تماشا می‌کند و مثل پسربچه‌هایی که در نماهنگ‌ها لباس نظامی به تن دارند و سرود می‌خوانند می‌ایستد و زیر لب زمزمه می‌کند. گاهی هم می‌آید و تعریف می‌کند که معلشمان گفته باید درس بخوانند تا بتوانند موشک بسازند و اسرائیل که دشمن ماست را نابود کنند. چند وقت پیش رو‌ کرد به دیواری که عکس داییِ شهیدِ همسرم رویش است و پرسید: «مامان، چرا دایی شهید شد؟ اسرائیل اونو کشته؟» برای پاسخ باید برایش از جنگ میان ایران و عراق می‌گفتم، ولی دلم نیامد دنیای کودکانه‌اش که یک ایرانِ قهرمان دارد و یک اسرائیل که قرار است نابود شود را بزرگتر و بی‌رحم‌تر کنم. دلم نیامد بفهمد ایران برای بقا، برای ایران شدن حتی، چه رنج‌هایی کشیده، چه جان‌های عزیزی نثار تاریخ کرده و در وجب به وجب مرزهایش، خاک، روضه‌ی علی‌اکبر می‌خواند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ به عکس شهید نگاه کردم؛ ایستاده در قاب آسمان، استوار و سترگ، به سینه و پهلویش فشنگ‌ها را مثل دسته‌ای پَر در بال پرنده مرتب و ردیف بسته و چفیه‌ی بسیجی‌اش را دور سرش پیچیده و دستی به پهلو زده به افقی در دوردست نگاه می‌کند. شاید به «شرهانی» فکر می‌کرده و به مادر هم‌رزم شهیدش که به‌ او قول داده برود و جنازه‌ی پسرش را از خاک‌ریز دشمن پس بگیرد. دوستش بهرامی که شهید می‌شود و پیکرش در میدان کارزار ایران و عراق جا می‌ماند، مادرش می‌آید تا خط مقدم و می‌گوید می‌خواهد برود جگرگوشه‌اش را برگرداند، غیرت لری‌یاتی دایی اما نمی‌گذارد که حرمت مادر هم‌رزمش در میانه نبرد زمین بماند. قسم می‌خورد برود و پسرش را بیاورد. به کمر و شانه‌اش طناب می‌پیچد و سینه‌خیز تا خاک‌ریز دشمن می‌رود. در حالی که نیروهای خودی و بعثی در حال پیکار بودند، خودش را به پیکر هم‌رزم شهیدش می‌رساند و یک سر طناب را به او می‌بندد. اگر کمی سر بالا می‌آورد بعید نبود تیرهایی که مثل قطرات باران، موازی از بالای سرش عبور می‌کردند به او برخورد کنند. همان‌طور سینه‌خیز راه بازگشت را پیش می‌گیرد که پیکر یکی دیگر از هم‌رزمانش را می‌بیند و او را هم با طناب می‌بندد و باز سینه‌خیز ادامه‌ می‌دهد و پیکر دو شهید را به آغوش مادرشان باز می‌گرداند. وقتی به خاکریز خودی می‌رسد و طناب‌ها را از دور کمر و شانه‌هایش باز می‌کند، می‌ببینند که جایشان تاول و خون نشسته و برایشان عجیب است چطور توانسته جسم بی‌جان دو مرد تنومند را یک‌نفره و سینه‌خیز حمل کند! شاید اگر می‌دانستند که او قهرمان کشتی بوده و ورزیدگی‌اش برای همین است، آن‌قدر تعجب نمی‌کردند. هرچه بود او دل مادر شهید بهرامی را آرام کرد، اما به وقت شهادتش بازنگشت تا دل مادرش و همسرش آرام گیرد. در همان چذابه ماند و جزئی از خاک وطن شد. چه فرقی می‌کند اسرائیل بوده یا حزب بعث؟ دایی، جانش را فدا کرد تا ظلم را در خون خود غرق کند. او رفت، با نام نیک، و حزب بعث نابود شد با نام ننگ. نگاهم را از عکس گرفتم و رو به اسد گفتم: «آره پسرم، اسرائیل شهیدشون کرده». به بازی بچه‌ها نگاه می‌کنم، صدای خنده‌های از ته دلشان عطر آرامش و امنیت پخش می‌کند در مشامم. برای امکان این بازی‌ها و خنده‌ها انسان‌های زیادی جان فدا کردند. چقدر این لحظه‌ی بازگشت آوارگان لبنانی به زادگاهشان شبیه است به بازگشت جنگ‌زدگان خرمشهری به خوزستان. اگر نبود امثال دایی اسدالله که از آغوش پرمهر مادر جا بمانند، برای ماندن گوشه‌گوشه‌ی وطن، حالا معلوم نبود فرزندانم کجای نقشه‌ی جغرافیا زیست می‌کردند! بعث‌آباد؟ یا ایران؟ اخبار مردم لبنان را نشان می‌دهد و من خودم را کنار تک تک مادرانی قرار می‌دهم که فرزندانشان را زیر بمب‌های یک تُنی سنگرشکن اسرائیل جا گذاشته‌اند تا لبنان، لبنان بماند. شَرهانی: نام یک منطقه‌ی عملیاتی در ایلام در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
،_پسته‌ی_خندون محمدصادق کلاس دومه و داره کتاب نگارش رو کامل می‌کنه؛ درس چوپان درستکار. یه بخشی از کتاب این سوال رو نوشته: «سه جمله از زبان گوسفندان بنویس.» سه سطر نوشته: «بع بع بع بع... »😂 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
به گمانم این‌بار خیلی زمان برده بود تا خانه را از نو بسازند؛ زیباتر، امیدوارانه‌تر، محکم و بتنی؛ درست شبیه به یک سنگر دلبر مجهز. زنی بود قوی ولی مهربان، مقاوم اما صلح‌طلب. ورودی خانه‌اش را زیتون کاشت و نخل. می‌خواست خورشید را بیاورد توی خانه؛ نورش را، زندگی‌بخشی‌اش را. رنگش را پاشید روی آجرهای ورودی، بعد هم روی مبل‌ها، روی گُل‌کاری سالن. نارنجی، شور و شعفی به خانه داده‌ بود‌. حتی آن‌جا که مبل‌ها رنگ شب به خود گرفته بودند، کوسن نارنجی گذاشت. چقدر وقت گذاشته بود برای این چیدمان. اصلا انگار نه انگار که وسط میدان جنگ خانه ساخته؛ آن هم در نوار جنوبی غزه، در دل خیابان إبن‌ سینای رفح. یعنی چند بار زیر تیر اسرائیلی‌ها از خیابان‌های اطراف گذشته بود تا به بازار «الزاویه» برسد؟ چند بار با اشرف ابوطاها سر این رفت و آمدها بحثش شده بود؟ در کدام آمد و شدش لباس سفید راه‌راه دخترک را خریده بود؟ ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ زن حتی برای ورودی اتاق‌ها هم برنامه ریخته بود؛ با ماه و ستاره‌هایی آویزان و درخشان. شاید می‌خواسته آهنگ آمدن هر فرد را برای لحظه‌ای هم که شده زودتر بشنود. بعد نفس راحتی بکشد و الحمدلله‌ی بگوید. اصلا هر چیز را به قاعده سر جایش گذاشته بود. چه سنگری برای «یحیی» ساخته بود. انگار می‌خواسته آب توی دلش تکان نخورد‌. برایش توی هر اتاق مبلی گذاشته و یک تلویزیون. در هر دیواری پنجره‌ای. یک پنجره رو به خیابان که دشمن را در روز بهتر ببیند. شب‌ها جانمازش را ببرد کنار پنجره اتاق پشتی؛ ماه و ستاره‌های درخشان آویز سقف را ببیند که چطور تاریکی را شکافته‌اند و دلخوش شود به ستاره‌های حماس. و بعد در گرگ و میش صبح برود کنار پنجره‌ شمالی. آن‌جا زیر نور خورشید و ماه، نقشه‌ی جدیدش را روی کاغذ بیاورد. خبر می‌آید که جنوب را تخلیه کنید. چند دست لباس برمی‌دارند و آخرین نگاهشان را به خانه می‌اندازند. خودشان را به خدا می‌سپارند و خانه را به امان خدا. طاها آخرین فیلمش را از خانه می‌گیرد و سوار بر سرنوشت می‌شوند و می‌روند. حالا زن سنگرش را عوض کرده. به یک چادر پوسیده در خان‌یونس رفته. صبح به صبح بیدار می‌شود، شالش را روی سرش می‌چرخاند، محکمش می‌کند، چروک عبایش را از هم باز می‌کند. می‌رود تا اول اردوگاه، دنبال آب و غذا. هوا هنوز کاملا روشن‌نشده، با تکه نانی برمی‌گردد. گِل خشک‌شده‌ی صندل طاها را می‌تکاند. انگشت‌هایش را میان موهای وِز شده‌ی دخترش می‌کشد. کمی صاف می‌شود‌. اشرف‌ابوطاها را می‌فرستد درِ چادرِ همسایه تا زخمِ پایِ تیرخورده‌ی ابومحمد را تمیز کند. طاها می‌رود سنگ جمع کند. زن درز پوسیده چادر را می‌دوزد تا خنجر نور نسوزاندشان. طاها با سرعت برمی‌گردد: «یا اُمّی استشهد یحیی سینوار فی بیتنا». اشرف ابوطاها سر می‌رسد: «یزیدنا فخرا ان تستشهد فی منزلنا». زن اشکش را پاک می‌کند: «فداکَ بیتنا و ارواحنا و کلّ ما نَملک» و نقشه سنگر بعدی را می‌کشد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
جان و جهانی‌ها، سلام! روایت رو یادتون هست؟ روایت مادری که خیلی ناگهانی گرفتار یه بیماری سخت میشه. شاید دلتون بخواد بدونید در ادامه چی به راوی گذشته و چطور با روزهای پردرد و کم‌نورش دست‌و‌پنجه نرم کرده! قسمت‌های قبلی رو هم مجدد ارسال می‌کنیم برای مخاطبان عزیزی که اون‌ها رو نخوندن. با جان و جهان همراه باشید...🌹 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کرده‌ایم ... اتفاقی که هیچ‌وقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بی‌خبر و بی‌مقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگی‌مان. چهارمین روایت دنباله‌دار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاق‌ها و روزهایی‌ است که در پی آن آمده‌اند._ با این که می‌دانستم دکتر چه می‌خواهد بگوید، با این که هزاربار صفحات وبسایت‌های مختلف را بالاپایین کرده و هرچه لازم بود در موردش خوانده‌ بودم و با این که اصلا از مریض شدن ترسی نداشتم؛ ولی همین که دستم را بالا آوردم که نسخه را بگیرم دیدم دستم به طور محسوسی می‌لرزد! نفسم توی گلو گیر کرده بود، احساس خفگی می‌کردم. وقتی دکتر گفت: «باید دَرِش بیاریم، این گزارش می‌گه بدخیمه، ولی نگران نباش چیزی نیست.»، نفس عمیقی کشیدم و تمام تلاشم را کردم بر خودم مسلط باشم. بعد ادامه داد: «فقط زودتر برو قبل از عمل با همین برگه پاتولوژی وقت پرتو‌درمانی‌‌تو بگیر که دیر نشه.» دلم نمی‌خواست ضعیف به نظر بیایم. مریض شده‌ام دیگر؛ آسمان که به زمین نیامده! خداحافظی کرده و نکرده از مطب بیرون زدم و خودم را به ماشین رساندم. سرم را روی فرمان گذاشتم. «چیزی نیست دختر. الحمدلله که خونواد‌ه‌ت سالمن. اینم خیلی زود می‌گذره. کی می‌دونه فردا چی ‌می‌خواد بشه؟!» حرکت کردم. دلم‌ نمی‌خواست به خانه‌ برسم. باید قبل از رسیدن بر خودم مسلط می‌شدم. پرترافیک‌ترین مسیر را انتخاب کردم. پشت چراغ اول که رسیدم دوباره سینه‌ام سنگین شد. شاید باید گریه می‌کردم. چرا این‌قدر تلاش می‌کردم که بگویم چیزی نیست؟ من حق داشتم غصه‌دار باشم.ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ آرام ماشین را به کنار راه کشاندم و چراغ خطر را روشن کردم. سرم را روی فرمان گذاشتم و های‌های زدم زیر گریه. باید قبل از رسیدن به خانه غصه‌هایم را تمام می‌کردم. باید برای مواجهه با تک‌تک‌شان آماده می‌شدم. الان که به خانه ‌برسم چند چشم منتظر به دهان من دوخته شده‌اند. چطور به مامان بگویم‌ که کمتر غصه بخورد؟ بابا حتما خیلی به هم می‌ریزد. چطور احسان را آماده کنم؟ بچه‌ها حتما نگران نبودنم می‌شوند! چند دقیقه بعد از ماشین پیاده شدم. بطری آب را برداشتم و چند مشت آب توی صورتم پاشیدم. از داغی بطری که زیر آفتاب توی ماشین مانده بود سوختم! زندگی ادامه داشت. همین چند قطره اشک کافی بود. من مسئول حفظ آرامش عزیزانم بودم. بقیه‌ی مسیر شروع کردم به برنامه‌ریزی، از کدام دکتر کی وقت بگیرم؟ چه روزهایی را باید مرخصی بگیرم؟ قبل از عمل باید کابینت‌ها را مرتب ‌کنم، بعدش حتما نمی‌رسم. روتختی‌ها را کی بشورم؟ قبل از بستری شدن باید لوازم مدرسه زهرا را هم بخرم، چیزی به مهر نمانده! باید فریزر را پر کنم، بعدش شاید تا مدتی توانش را نداشته باشم. شاید بد نباشد که موهایم را هم رنگ کنم، دوست ندارم احساس زشتی و شلختگی به روحیه‌ی خرابم دامن بزند. چه قدر در محل‌کارم کار عقب‌افتاده دارم. باید زودتر ردیفشان‌کنم. چند وقت است از بازی با بچه‌ها غافل شده‌ام. اگر بعدی در کار نباشد چه؟ ای‌کاش لااقل ریحانه برای خوابش این‌قدر به من وابسته نبود. واگویه‌های ذهنی‌ام تمامی نداشت... . تا به خودم‌ آمدم جلوی خانه‌ی پدری ایستاده‌ بودم. یک‌راست رفته بودم تا هم حضورا خبر بدهم، هم بچه‌ها را ببرم خانه. فکر کردم اگر تلفنی بگویم مامان خیلی بی‌قراری می‌کند. ببیند من خوب و آرامم، او هم دلش قرار می‌گیرد. پای بالا رفتن نداشتم، زیر لب دعا می‌‌کردم که خدا دل‌شان را آرام‌ کند. بیماری بچه‌ی آدم خیلی سخت‌ است. سخت‌تر از هر بیماری که خود آدم را درگیر کند. به پشت در که رسیدم، مامان در را باز کرد. پرسید: «چی شد؟ چی گفت مامان؟» جواب دادم: «باباجون بذار از راه برسم می‌گم. چیزی نگفت؛ همونی که قبلا گفته بود. باید عمل کنم دیگه.» - دیگه چی گفت؟ جواب پاتولوژیتم دید؟ - آره دید، چیز خاصی نیست، احتمالا یه دارودرمانی هم بعدش داره. ولی جای نگرانی نیست. چه عطر قورمه‌سبزی‌ای پیچیده مامان! نهار قورمه‌سبزی داشتین؟ فرفری! مامان‌بزرگو که اذیت نکردی؟ وااای این‌جا رو نگا! بچه‌ها پاشین باهم جمع کنیم، زود باید بریم، بابا منتظره... . بابا چیزی نگفت. فقط تماشا می‌کرد. بقیه‌اش در سکوت گذشت. هیچ‌کس دوست نداشت حرفی بزند. سریع بچه‌ها را آماده کردم و زدم بیرون. طاقت نداشتم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
مرحله بعدی آماده کردن احسان بود. توی راه تلفنش را جواب نداده بودم. نگران فشارش بودم. می‌خواستم برسم خانه بعد بگویم. تا در را باز کرد پرسید: «چطور شد؟» با خنده گفتم: «آبشو کشیدن چلو شد! این‌جور که بوش میاد نهارم نخوردی، من که ضعف کردم، تا لباسمو عوض کنم چند تا ناگت می‌ذاری؟ باید بشینم تعریف کنم برات.» رفتم توی اتاق. دیدم پشت سرم ایستاده: - اول بگو دکتر چی گفت؟ نتیجه پاتولوژی‌ چطور بود؟ - هیچی عزیزم، همونی که می‌دونستیم، یه جراحی داره که خیلی‌م سنگین نیست. ایشالا به راحتی می‌گذره. بعدم یه دوره دارودرمانی. - دارودرمانی یا پرتودرمانی؟ - همون پرتودرمانی، غذا گذاشتی؟ ضعف کردم به خدا. دیگر چیزی نگفت. انگار هر دو تلاش می‌کردیم با خوب بودنمان حال یکدیگر را بدتر نکنیم. بعد از نهار به بهانه‌ی خواباندن ریحانه به اتاق پناه بردم. کاغذ و قلمم را برداشتم تا لیست کارهای ناتمام را بنویسم. دوی ماراتن آغاز شده بود. بالای کاغذ نوشتم: وقت تنگ است. باید آماده شوم. چه کسی می‌داند چه‌قدر زمان باقی‌ست... . در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
«خاک به سرم!!! گوشواره‌هاتو دادی رفت؟!! عقل نداری تو؟» این جمله‌ را درحالی‌که ردّ نگاهش مابین دو گوشم می‌چرخید گفت. ابروهایش را به هم نزدیک کرد و همان‌طور که نفسش را با صدا بیرون می‌داد، به پدرم نگاهی انداخت و گفت: «چشمت روشن باشه مرد، دخترتو ببین! گوشواره‌هاشو به فنا داد!» پدرم صفحه گوشی‌اش‌ را خاموش کرد و با یک لنگه ابروی بالا رفته، به من نگاه کرد. لبخند ژکوندی زدم و قبل از این‌که چیزی بگویم، مادرم با ابروهای گره خورده و مشتی بسته شده نگاهم کرد و گفت: «مگه مقاومت به گوشواره‌های تو نیاز داشت؟!» تلاش می‌کردم لبخندم را جمع کنم و جدی‌تر و مصمم‌تر به نظر بیایم. گفتم: «نه، در واقع من نیاز داشتم گوشواره‌هامو بدم مقاومت؛ که فردا روزی خدا ازم پرسید تو واسه نابودی اسرائیل چیکار کردی؟ سرمو بالا بگیرم بگم از گوشواره‌هام گذشتم!» چشم‌هایش را تنگ کرد و گفت: «فک کردی حالا مثلا با این گوشواره‌های تو، اسرائیل نابود میشه؟!» یاد دوستانم و فاکتور اهدای طلاهایشان افتادم و گفتم: «خب فقط من نیستم که! من گوشواره دادم. یکی گردنبندشو داده. اون خانوم همشهریمون کلا سرویس طلای سنگینش رو داده. یکی انگشترشو داده. هرکی در حد توانش کمک می‌کنه. قطره قطره جمع می‌شه و یهو سیل می‌شه اسرائیلو آب می‌بره! با این طلاها حداقل که می‌شه یه موشک ساخت!» مادرم برگشت و نگاهی به پدرم که دستش را زیر چانه‌اش گذاشته بود و به حرف‌های ما گوش می‌داد انداخت و آهسته گفت: «این بچه عقلشو از دست داده!» و دوباره به سمت من برگشت و گفت: «مگه مملکت خودمون نیازمند نداشت که طلاتو بردی دادی به غزه؟» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ به پدرم که در سکوت به صحبت‌های ما گوش می‌داد نگاهی گذرا انداختم و ادامه دادم: «شما رفتید جبهه و با دشمن جنگیدید که از ایران و اسلام دفاع کنید، الان دیگه جنگ اون شکلی نیس فعلا. اگه جلوی اسرائیل گرفته نشه زحمتای شما به باد میره، من طلامو دادم که جنگ تو خاکمون نیاد و فیتیله اسرائیل پیچیده شه، تموم شه!» پدرم سکوتش را شکست و گفت: «کاش حداقل یه چیز سبک‌تر می‌دادی، یا مثلا فقط یه لنگه‌شو میدادی!» به مادرم که دیگر نشانی از عصبانیت درچشم‌هایش دیده نمی‌شد نگاه انداختم و بلند شدم چای‌های از دهن افتاده را عوض کنم. پشت اوپن ایستادم و گفتم: «خب وقتی شما تونستید جونتونو بگیرید کف دستتون و با دشمن بجنگید، چرا من نتونتم از پولم بگذرم؟ جونم مهم‌تره یا پولم؟ وقتی با این طلایی که دادم می‌تونیم حداقل یه موشک بیشتر بسازیم و بزنیم تو اسرائیل و نابودش کنیم، چرا که نه؟» دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم. سینی چای‌های خوش‌رنگی که بخار از آن خارج می‌شد را روی میز گذاشتم و خداحافظی کردم که بروم مدرسه دنبال دخترم. حین رانندگی از سِیر مکالمه‌ای که داشتیم لبخند روی لب‌هایم نشسته بود. یاد شب قبل افتادم که همسرم با مِن‌مِن و خجالت، پیشنهاد اهدای طلا را مطرح کرد و من که فکر می‌کردم خودش موافق این کار نباشد، گل از گلم شکفت و فوری قبول کردم! ضبط ماشین را روشن کردم و توی آهنگ‌های حماسی رادیو غرق شدم. شب که از راه رسید، درحال گچ‌کاری قسمتی از دیوار خانه‌ی جدیدمان بودیم که پدرم آمد. به همسرم گفت: «قبول باشه کمک به مقاومتتون! صبح باید بودی و می‌دیدی که این خانومت چه نطقی برامون کرد! کم مونده بود بگم بیا ببر فرشامونو بفروش پولشو بزن به حساب مقاومت!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کرده‌ایم... اتفاقی که هیچ‌وقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بی‌خبر و بی‌مقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگی‌مان. چهارمین روایت دنباله‌دار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاق‌ها و روزهایی‌ است که در پی آن آمده‌اند._ [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1556 چند روزی می‌شود که مطمئن شده‌ام این گلوله‌ای که چند ماهی‌ست مهمان گلویم شده و با هر نفسم بالا و پایین می‌رود، نه عفونت غدد لنفاویست، نه گواتر، و نه چند گره ساده. این گوی لجباز که هر لحظه با نشانه‌ای حضورش را به من یادآوری می‌کند، توده‌ای بدخیم است که جدا کردنش از تن، کار آسانی نیست. تمام این روزها بعد از هر نماز مثل همیشه دعا کرده‌ام. اول برای ظهور، دوم برای رهایی جهان از جنگ و ظلم، و بعد عاقبت‌به‌خیری عزیزانم. اما هر کاری می‌کنم زبانم نمی‌کشد برای خودم دعا کنم؛ مثلا بگویم خدایا شفایم بده! بگویم لااقل به راحتی بگذرد! انگار خجالت می‌کشم برای خودم دعا کنم. شاید فکر می‌کنم حقم بوده به چنین دردی دچار شوم. یا گمان می‌کنم مردم هزار درد بی‌درمان دارند، من چرا باید برای درد خودم دعا کنم؟ از خودم خجالت می‌کشم که دغدغه‌ام چنین دردی باشد... . نمی‌دانم، هرچه هست تا به خودم می‌رسم، انگار قفل بر دهانم‌ می‌زنند و دیگر زبانم به دعا نمی‌چرخد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ جمعه قرار است احسان برای کاری برود سمت قم، خودم را وسط می‌اندازم و می‌گویم من هم می‌آیم. هم کمکت می‌کنم، هم یک زیارت می‌رویم. بی چون و چرا قبول می‌کند. صبح زود بچه‌ها را به سختی از خواب بلند می‌کنم. خوب شد دیشب تاکید کردم زهرا کیفش را آماده کند، وگرنه حالاحالاها آماده شدنش طول می‌کشید. ریحانه را همان‌طور که خواب است توی بغلم می‌گیرم. هرچند که مطئنم به در نرسیده بیدار می‌شود، ولی دلم نمی‌آید صدایش بزنم. دو قدم از کنار تختش دور نشده، تیزی لگوهایی که روی زمین پخش کرده‌اند کف پایم فرو‌ می‌رود. ناخودآگاه آخ بلندی می‌گویم و ریحانه چشم‌هایش را باز می‌کند. هنوز به حرف نیفتاده، تا چشمانش را باز می‌کند می‌گوید: «مامان داااده»، یعنی همان سلام خودمان، بعد هم با یک لبخند شیرین روزم را شیرین‌تر می‌کند. محکم به سینه‌ام می‌چسبانم و می‌بوسمش، آخ که بوی بهشت می‌دهد. صورتم را لای موهای فرفری‌اش فرو می‌برم و نفس عمیقی می‌کشم. بلاخره راه‌ می‌افتیم. توی مسیر بچه‌ها را به مامان می‌سپارم و حرکت می‌کنیم سمت قم. اگر نگران گرمای‌ هوا و گرمازدگی بچه‌ها نبودم همه باهم‌ می‌رفتیم، کجا بهتر از حرم و زیارت؟! با خودم ‌فکر می‌کنم می‌روم حرم، می‌نشینم رو به ضریح و تکیه می‌کنم به دیواره‌های مرمرینش. آن‌جا درد دل می‌کنم شاید گره‌ی دلم باز شود. تمام مسیر به سکوت می‌گذرد. حوصله‌ی حرف زدن ندارم. رادیو اربعین روشن است و بین مداحی‌ها، مجری حال و هوای مشّایه و شرایط مرزها را گزارش ‌می‌کند. امسال هرچه به مامان و احسان اصرار کردم، حاضر نشدند بروند‌. مامان نگران بود نوبت عمل بگیرم و نباشد. احسان هم می‌گفت ترجیح می‌دهم کنارت باشم. به حرم که می‌رسم مثل همیشه دوست ندارم سریع به زیارت بروم. اول مُهر و کتاب دعا را برمی‌دارم و کنجی پیدا می‌کنم و مشغول نماز و خواندن زیارت‌نامه‌ می‌شوم. از گرمای هوا پناه برده‌ام به خنکای سنگ کف حرم. آخ که همین عطر حرم کافیست برای یک عمر آرام شدن. وقت کوتاه است، فرصتی برای خلوت و فکر کردن ندارم. بلافاصله بعد از نماز و زیارت‌نامه می‌روم سمت ضریح. بعد از زیارت ضریح، تکیه می‌زنم به درِ ورودی تا چند کلام با خانم درد دل کنم. «یاحضرت معصومه! ممنونم اجازه‌ی زیارت دادین بانو. عرضی نیست خانم جان. بعد از دعا برای ظهور و سلامتی و عاقبت‌به‌خیری همه و خانواده‌ام، یه عرض کوچیک دیگه هم هست. نه که شفا بخواهم نه، می‌گم اگه قراره عمری باقی باشه کمکم کنید توی مسیر حق باشم. اگه قرار شد بمونم و برای دخترانم مادری کنم، کمک کنید مادر خوبی باشم. اگه موندنم به صلاح دخترهاست کمک کنید که بمونم. همین، عرضی نیست. فقط یه چیز دیگه، می‌شه این آخرین زیارتم نباشه؟» #ح._م. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
اتوبوس را از مبدأ شهر دانشگاهم، به مقصدِ شهر خودمان سوار شدم. صندلی‌ام را که ردیف یکی مانده به آخر بود پیدا کردم. وسایلم را بالای سرم جا دادم و نشستم. یک خانواده دو فرزندی که دختر نوجوان و پسر چهار، پنج ساله‌ای داشتند هم سوار شدند. همان‌جا پسرک را شناختم؛ بیست‌بار طول ترمینال را دویده بود و هر بیست‌بار از جلوی من رد شده بود. چشمان پر از شیطنتش داشت همه‌ی اطراف را رصد می‌کرد. مادر خانواده روی صندلی دونفره کنار پنجره نشست. دختر نوجوان، کنار مادرش و پدر هم صندلی تک‌نفره همان ردیف نشست. پسرک هم بین‌شان در حال جابه‌جایی و بازی کردن و حرف زدن با مادر و خواهرش بود. چند بار تا آخر اتوبوس دوید و باز به سمت خانواده‌اش برگشت. اما این دفعه فرق داشت. دویدنش که تمام شد، رفت بین صندلی پدر و خواهرش و رو به سمت پدرش ایستاد. به شانه‌اش زد و دو انگشت اشاره و وسطی را به سمت چشمانش گرفت و بعد به سمت چشمان پدرش، که یعنی نگاهم کن. دو آرنجش را روی دو تا دسته‌ی صندلی‌ها گذاشت و تاب خورد. پدرش خندید و با اشاره چیزی به او گفت. پسرک هم خندید. نمی‌دانم چرا گریه‌ام گرفته بود، دلم برای پدرم تنگ شده بود یا به‌خاطر ناشنوا بودن پدرِ پسرک و ارتباط زیبای آن دو نفر بود. در طول سفر کل حواسم پی این خانواده بود. انگار اتوبوس داشت از کنار شکوفه‌های بادام کوهی مسیر شیراز به بوشهر رد می‌شد و من تا وقت داشتم باید این عطر را استشمام می‌کردم.ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ ساعتی بعد دختر نوجوان شروع کرد به زبان اشاره چندین خاطره را برای پدرش تعریف کرد و پدر هم قهقهه‌های بلندی می‌زد و کل اتوبوس غرق در شکوه خنده‌های پدری بر خاطرات دخترش بود؛ خنده‌هایی که خود پدر نمی‌شنید. یاد خنده‌های پدرم افتادم، آن روزی که بیش‌تر از همیشه از خنده‌هایش شاد شدم. ما در شهر کوچکی زندگی می‌کردیم. از آن شهر‌ها که یک خبر از اول کوچه که شروع می‌شد، آن چیزی نبود که به نفر آخر می‌رسید، هر کسی کلاغی اضافه می‌کرد و تحویل نفر بعدی می‌داد. چهارم ابتدایی بودم. خوب یادم هست که شب قبلش با دختر عمویم که همکلاسی‌ام هم بود به خانه‌شان و صبح روز بعد از همان‌جا به مدرسه رفتیم. به محض تمام شدن صف صبحگاهی بود که همکلاسی‌ام روبه‌رویم ایستاد و بدون هیچ حس خاصی توی صورتش گفت: «پدرت یه پسر جوونو کشته!» این‌که از هفت صبح آن روز تا ساعت دوازده چه بر من گذشت، داستانی است دراز. اما نتیجه آن حال این بود که گوش‌هایم صدای معلم را نمی‌شنید، سرم گیج می‌رفت و زبانم قفل شده بود. پیش خودم فکر می‌کردم شب قبل که خانه نبودم حتما اتفاقی افتاده و من از همه‌جا بی‌خبر مانده‌ام. زنگ تفریح پشت دیوار مدرسه پناه گرفتم و جوری که کسی صدایم را نشنود گریه کردم و گفتم: «خدایا این خبر اشتباه باشه به جاش اون هشتصد تومنی که از پول تو جیبی‌هام جمع کردم می‌ندازم صندوق صدقات.» به گمانم این اولین نذر زندگی من بود. به خانه که رسیدم دیدم همه خوش و خرم در حال گذران زندگی روزمره بودند. پدرم که انگار تازه از سر کار آمده بود، با همان لباس بیرون نشسته بود به صحبت با یکی از دوستانش که آمده بود به او سر بزند. دو استکان چای خوش‌رنگ و چند لیموی نصف‌شده هم جلوی آن‌ها بود. وارد که شدم بابا خنده‌ای کرد و با من خوش و بش کرد. خنده‌های بابا در کنار عطر لیموی تازه خبرهای خوبی داشت. بابا وقتی سر‌کِیف بود چند قطره لیمو به چایی‌اش اضافه می‌کرد. خبر‌هایی از این جنس که اتفاقی نیفتاده و همه چیز در امن و امان است. آن خنده شیرین‌ترین خنده زندگی من بود. شیرینی به طعم چای شیرینی که چند قطره آبِ لیموی تازه درون آن ریخته باشند. ماجرا را از مادر پرسیدم. در حالی‌که کل صورتش تعجب و بهت بود گفت: «پسر عمه‌ت تصادف کرده و طرف مقابل مقصر بوده. طرف فوت کرده و پسرعمه‌تم بیمارستانه.» سرخوشانه دویدم سمت کمدم؛ چهار تا دویست تومانی را درآوردم. یکی‌یکی تا کردم و از سوراخ باریک صندوق صدقات داخل فرستادم. حالا من از شیشه پنجره اتوبوس، شکوفه‌های بادام کوهی را می‌دیدم و به این فکر می‌کردم که وقتی بچه بودم دنیا را از آینه چشمان پدر و مادرم می‌دیدم و شاید پسرک و دختر نوجوان هم خنده‌های پدرشان است که به آن‌ها می‌گوید خبری نیست، دنیا امن و امان است. حتی اگر مشکلات چسبیده باشند بیخ گلویمان و یا کنار گوش‌مان. پدر پسرک آمده بود روی بوفه اتوبوس پشت سر من نشسته بود و همان‌طور که داشت سر پسرک را روی پاهایش نوازش می‌کرد تا به خواب برود از پنجره شکوفه‌ها را نگاه می‌کرد، اما نمی‌دانم در ذهن پر از سکوتش عطر چه حرف‌هایی پیچیده بود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
مامان پشت خط بود و آمدنش تا یک‌ربع دیگر را خبر می‌داد. خانه را یک نگاه سرتاسری انداختم. فاطمه را صدا کردم: «بدو متکا و پتوت رو از جلو تلویزیون بردار. مامان جون داره میاد!» موتور امیرحسین جلوی در آشپزخانه چپه شده و توپ‌های بازی‌، پذیرایی را پر کرده بود. صاف کردن موتور را به پسرک‌ سپردم و توپ‌ها را چندتایی با دو دست برداشتم و توی اتاق بچه‌ها بردم. دم‌کردن چای را به دختر بزرگترم‌ سفارش دادم: «مامان جان، چند تا گل محمدی هم بنداز توش.» فاطمه گوشه‌ی رو‌متکایی را توی دستش گرفته بود و‌ پتو را روی زمین آرام آرام می‌کشاند: «مامان، مادرت داره میادا. چقدر رودربایستی داری ازش!» باقی توپ‌ها را انداختم‌ توی اتاق و در را بستم: «خب مادرم باشه. آدم‌ باید جلوی مادرش مرتب‌تر از بقیه باشه که مامانش کیف کنه بگه چه دختری دارم.» جمله‌هایم را با خنده و‌ به شوخی گفتم. شاید می‌خواستم‌ بعدتر که به خانه‌شان رفتم صحنه‌های شورانگیز و به‌هم‌ریخته نبینم. فاطمه پتو را سرجایش گذاشت و برگشت: «مگه فردا روضه‌ی فاطمیه نداریم. خب همون موقع تمیز می‌کردیم دیگه.» چند ساعت بعد، تا سر توی کابینت فرو‌ رفته بودم و انتهایش را دستمال می‌کشیدم. صدای خنده‌دار فاطمه را از نزدیک‌ شنیدم و سرم‌ را بیرون آوردم. - مامان آخه کی ته کابینتو می‌بینه؟! خانوما میان روضه و میرن دیگه. به خدا هیچکس نمیاد تو کابینتا رو ببینه! جمله‌هایی که ظهر گفته بودم، دوباره توی ذهنم‌ آمد و چشم‌هایم گرم اشک شد: «آدم‌ باید برای روضه‌ی مادرش مرتب‌تر از همیشه باشه.» جان و جهان ...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
همیشه آمدن همسایه‌ی جدید کمی اضطراب و دل‌شوره به همراه دارد. فکرت درگیر می‌شود. ذهنت پر از سوال می‌شود که «آدم خوبی هست؟ روابط عمومیشون چجوریه؟ چجوری باهاش ارتباط برقرار کنم؟ چجوری باهاش دوست بشم؟ اصلا بهم روی خوش نشون میده یا نه؟» اما این‌بار کمی آرام‌تر بودم. انگار سوال‌های ذهنی‌ام خود به خود جواب داده شده بود. دلم می‌خواست هر کس را که می‌دیدم درباره همسایه جدید با او صحبت و او را از این اتفاق خبردار کنم. دلم قرصِ قرص بود که پر از خوبی است. اسمش را نمی‌دانستم. فقط گفته بودند که از راه دور می‌آید. سر تا پا شور و ذوق بودم برای دیدارش. باید کارهایم را جوری می‌چیدم تا به استقبالش برسم. حالا این حس و حال من به بچه‌ها هم منتقل شده بود. آن‌ها هم دوست داشتند بیشتر راجع به همسایه جدید بدانند. این را در نگاهشان می‌دیدم و از سوال‌هایی که مدام می‌پرسیدند. یک روز برای کاری به بیرون از خانه رفتم. زن همسایه، مریم خانم، را در راه دیدم. کمی از من بزرگتر است و دو تا فرزند دارد. مهربان و خوش‌برخورد، ولی از نظر ظاهری با ما کمی متفاوت است. سر صحبت را باز کردم و از همسایه‌ی جدید گفتم. لبخندی زد و بعد از آن بغض پشت گلویش را می‌توانستم ببینم. با خوشحالی گفت: «خیلی وقته منتظرشم. می‌خوام براش شیرینی بپزم و به استقبالش برم. مطمئنم که از دستپختم خوشش میاد.» دستی بر پشت شانه‌اش کشیدم و گفتم: «بر منکرش لعنت! کیه که از شیرینی‌های شما خوشش نیاد مریم خانم؟!» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ صبح زود از خواب بیدار شدم. بچه‌ها را یکی یکی صدا زدم. برخلاف همیشه که باید کلی سر و کله می‌زدم تا بیدارشان کنم، اما این‌بار خیلی سریع بلند شدند. صبحانه را که خوردیم، لباس‌هایمان را پوشیدیم و آماده رفتن شدیم. امروز قرار است همسایه جدیدمان بیاید، همان همسایه‌ای که روزها انتظار آمدنش را می‌کشیدیم. درب خانه را باز کردم و با بچه‌ها به بیرون از خانه رفتیم. همسایه‌ها هم یکی یکی داشتند وارد کوچه می‌شدند. ما هم با آن‌ها راهی شدیم و دست در دست دخترهایم قدم‌زنان تا سر کوچه آمدیم. مریم‌خانم را دیدم که با ظرف شیرینی‌اش داشت می‌آمد. از دور حال و احوالی کردم و دستی برایش تکان دادم. سر کوچه توقف کوتاهی کردیم. جمعیتی که به استقبال همسایه آمده بودند باورکردنی نبود. چشمانم از شوق دیدار پر از اشک شدند. با صدای سنج و دمام، نگاهم به آن‌طرف چهارراه جلب شد. جمعیت زن و مرد همه به آن‌سمت می رفتند و هر کس حال و هوای خودش را داشت. با صدای بلند گفتم: «بچه‌ها همسایه داره میاد... اومد!» دختر کوچکم، محیا، که قدش را نمی‌توانست بیش‌تر از این بلند کند، گفت: «من نمی‌بینم. کو؟» او را به بغل گرفتم و تابوت را که روی دست‌ها به سمتمان می‌آمد نشانش دادم. محیا پرسید: «مامان اسم همسایه جدیدمون چیه؟» - اسمش شهید گمنامه دخترم. - خونه‌ش قراره کجا باشه؟ - توی پارک سر کوچه، وسط اون همه درخت سبز و قشنگ و بزرگ. - همون پارکی که میریم سرسره‌بازی؟ - آره عزیزم. اما از این به بعد اول می‌ریم سری به همسایه‌مون می‌زنیم، بعد می‌ریم سرسره‌بازی. محیا لبخند کوچکی زد و با دستش صورت من را سمت خودش کشاند و گفت: «مامان، من شهید گمنام دوست دارم. راستی مامان نداره؟» نمی‌توانم بغضم را فرو دهم با صدای لرزان می‌گویم: - نه نداره. دوباره با همان لحن بچگانه صدایم می‌زند: «مامان! می‌دونی مامان شهید گمنام کیه؟ حضرت زهراست.» نمی‌دانستم در آن لحظه چطور به ذهن کودکانه‌اش رسید. اما حالا دیگر بغض نبود و هق‌هقِ گریه بود که امانم نمی‌داد. امروز روز شهادت حضرت زهراست. روزی که شهید گمنام آمد و همسایه ما شد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan