eitaa logo
کتاب جمکران 📚
9.9هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
121 فایل
انتشارات کتاب جمکران دریچه‌ای رو به معرفت و آگاهی بزرگترین ناشر آثار مهدوی ناشر برگزیده کشور فروش کتاب و استعلام موجودی 📞02537842131 ارتباط با مدیرکانال 09055990313📱 🧔🏻 @ketabejamkaran_admin ⏰ ۸ الی ۱۵ 🏢قم، خیابان فاطمی، کوچه ۲۸، پلاک ۶
مشاهده در ایتا
دانلود
ا❁﷽❁ا 🟢تعریف از ! 📖فرزند مرحوم ، مردی با اخلاق و از متدینان و معتمدان نقل کرده‌اند: منزل ما مقابل منزل بود. هر هفته، یک شب جلسه ‎ای داشتیم و جناب شیخ به منزل ما می ‎آمدند و پس از ادای نماز مغرب و عشاء به جماعت، مسئله و می‌گفتند و می‌کردند. شب تابستان گرمی بود. پنکه ‎های برقی به‌ تازگی از خارج به بازار آمده بود. پدرم پنکه‎ ای خرید و به منزل آورد. هنگامی‌که جناب شیخ مشغول نماز جماعت شد، پنکه را روشن کردیم. قهراً هوای اتاق خنک شد. پس‌ از آنکه معظم‌ له از نماز فارغ شد به مرحوم پدرم رو کرد و فرمود: «حاج محمدحسن! چه شد که هوای اتاق خنک شد؟» مرحوم پدرم عرض کرد: آقا، باد بزن برقی روشن کردیم که به‌تازگی از خارج آمده است. جناب شیخ فرمودند: «چه چیز خوبی است!» لحظاتی نگذشت که مرحوم شیخ شروع کردند به گریه کردن. پدرم عرض کرد: آقا چیزی شده؟ جناب شیخ در جواب فرمودند: «در فکر شدم که اگر فردای خداوند متعال از من سؤال نماید که "چرا کارهای دشمنان را تعریف کردی؟" چه جواب دهم؟! جوابی برای گفتن ندارم!». 📘 🖋 برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 🛒https://ketabejamkaran.ir/4289 📘📘📘📘📘 ♦️ ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
ا❁﷽❁ا 🟢رویای صادقه 📜عده‌ ای از مردم را دید که در کنار نانوایی صف کشیده‌ اند. هوس نان هلش ‌داد به آن سو. صف طولانی‌تر از معمول بود. انگار عطر نان همه را مثل او کشانده بود آن طرفی. شاید هم چیزی دیگری بود. شوقی که در چشم‌ های مردم می‌دید و اینکه برای گرفتن نان لحظه‌ شماری می‎کردند. همه آرام ایستاده بودند و عاشقانه به ابتدای صف و کسی که نان‌ها را به مردم می‌داد می‌نگریستند. رد نگاه‌ ها را دنبال کرد رسید به ابتدای صف و مقسم نان‌ ها را دید. مولایش بود ، (عج).مردی هم کنار امام زمان(عج) ایستاده بود و واسطه رساندن نان از دست مولایش به مردم بود. به او اشاره کرد نزدیک شود تا به او هم نان بدهد. ولی ابهت حضرت مانع حرکتش شده بود. صدای اذان صبح از دور به گوش رسید. چشم‌ هایش را باز کرد. هنوز بوی عطر نان را حس می‌کرد. یادش آمد آن مردی که نان‌ها را به مردم می‌داد بود. بلند شد تا وضو بگیرد و برای نماز صبح راهی مسجد شود تا تعبیرش را از حاج آقا بپرسد. ♻️برگرفته از: 📙 🖋 برای خرید کتاب کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/4289 📘📘📘📘📘 ♦️ ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
❁﷽❁ا 🟢مزد یا بلیط... 📖روزی همراه شیخ مهدی معزّالدوله تهرانی به دیدار دوستی از دوستان خدا می‌رفت. راه دور بود ناگزیر از وسیله نقلیه استفاده کردند. آن زمان را در مقابل می‎گرفتند. به مقصد که رسیدند، و به طرف منزل دوست معهود می‎رفتند، شیخ مرتضی از شیخ مهدی پرسید: «حاج شیخ مزدش را دادی؟» شیخ مهدی عرض کرد: بله پرداخت کردم. شیخ مرتضی ادامه داد: حاج شیخ! بلد بودم، بگویم بلیتش را دادی. اما به این فکر کردم که اگر در قیامت در پای میزان عدل الهی، خدا از من بپرسد: «چرا از لغات استفاده کردی؟» چه جوابی بدهم؟ 📘 🖋 برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 🛒https://ketabejamkaran.ir/4289 📘📘📘📘📘 ♦️ ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
ا❁﷽❁ا 🟢جوانی آقا شیخ مرتضی زاهد و احترام به پدر 📖مرتضی (شیخ مرتضی زاهد) می‌خواست از چهل‌ پله امام‌ زاده سیّد اسماعیل برای پخت‌ و پز مادرش آب بیاورد. دو کوزه بزرگ در دست گرفت و در حال رفتن بود. جناب مجد الذاکرین پدر مرتضی در کوچه به طرف خانه می‌آمد که مرتضی را ‌دید. از پشت‌ سر صدایش کرد. مرتضی بی‌آنکه رو برگرداند و بپرسد با من چه کار دارید، بلافاصله کوزه‌ها را بر زمین گذاشت. به سرعت خود را به کوچه و کنار رساند. گوش به فرمان ایستاد تا ببینند پدر چه فرمایشی دارد. 📘 🖋 برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 🛒https://ketabejamkaran.ir/4289 📘📘📘📘📘 ♦️ ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
ا❁﷽❁ا 🟢ماجرای مواجهه و استاندار مشهد در زمان ! 📖زمانی که دستور زنان و متّحدالشکل شدن مردان را صادر کرد، مردم ، در مخالفت با فرمان پهلوی، در مسجد گوهرشاد اجتماع کردند. ، برای رفع تحصن مردم و رفع قائله مسجد دستور داد مردمی را که در مسجد اجتماع کرده بودند به خاک و خون کشاندند. تا جایی که یکی از شبستان‎ها از کثرت کشتار، به نام مشهور شد. بعد از این واقعه، پاکروان به‌مرور زمان به دل‌درد مبتلا شد. روزبه‌روز دل‌درد او شدیدتر شد و پزشکان از معالجه او عاجز شدند. بعضی از اطرافیان پاکروان پیشنهاد کردند شیخی در مشهد است که امراض لاعلاج را معالجه می‎نماید. تا اسم شیخ را شنید با تنفر گفت اسم این طایفه را نزد من نیاورید! دل‌دردش شدیدتر شد. تا اینکه از روی ناچاری گفت، بروید او را بیاورید. اطرافیان به محضر رسیده، موقعیت پاکروان را بازگو کردند. جناب شیخ بر بالین پاکروان حاضر شد. شیخ حسنعلی نخودکی نوک عصای خود را روی شکم پاکروان گذاشت و پرسید اینجای شکمت درد می‎کند؟ وقتی نوک عصای جناب شیخ به شکم پاکروان رسید، پاکروان گفت: آقا دیگر درد احساس نمی‎کنم. سریع از جای خود بر‎خاست و گفت بروید دسته‌چک مرا بیاورید. شیخ گفت ما به پول تو احتیاجی نداریم! جناب شیخ فرمود: شنیده‎ام که شهرداری مشهد برای تعریض یکی از خیابان‌ها که در آن امام‎زاده‌ای به نام است، قصد تخریب آن را دارد. دستور دهید که از تخریب آن جلوگیری کنند. پاکروان از درخواست جناب شیخ استقبال کرد. پس از رفتن ایشان دستور داد اطراف امام‎زاده را فلکه کنند. 📘 🖋 برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 🛒https://ketabejamkaran.ir/4289 📘📘📘📘📘 ♦️ ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
ا❁﷽❁ا 🟢مرحوم حجت‌الإسلام استاد فنّ بیان و خطابه 📖 و فنِ بیان بود. به‌جرئت باید عرض کنم که در عصر خود در بین نظیر و نمونه‎ای نداشت یا کم‌نظیر بود. با تحمل زحماتی که در تحقیق مطالب برای ارائه آن در منبر برای شنوندگان بیان می‌‎کرد، انتظار داشت که شنوندگان هم گفتار او را درک و فهم نمایند. در راستای انتظار خود از مستمعان، مطلبی را فرمودند بدین مضمون: من در همه خود بی‎قید هستم؛ بدین معنا که هیچ‎گاه در منزل دستور نمی‎‌دهم چه غذایی برایم تهیه کنید. هرگونه غذایی را تناول می‎‌‎نمایم. هرگونه لباسی را می‌‎پوشم. در هر مکانی می‌‎خوابم و در هر جا استراحت می‌‎نمایم، اما در یک مورد روحم بسیار لطیف و حساس است و آن اینکه اگر مطلبی را که با همه زحمت در تحقیق آن و با بیانی رسا و شیوا در مطرح ‎نمایم، متوجه شوم که شنونده آن را درک و فهم نکرده است می‌شوم و در روحم اثر نامطلوب می‎‌گذارد. 📘 🖋 برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 🛒https://ketabejamkaran.ir/4289 📘📘📘📘📘 ♦️ ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabejamkaran
ا❁﷽❁ا 🟢عالمی که در حرم حضرت معصومه(س) جلوی رضاخان ایستاد! 📖پس‌ازآنکه به سلطنت رسید و بی‎‌حجابی زنان را اجباری کرد، خانواده او بی‌حجاب به قصد تفریح و سیاحت به مسافرت کردند و به (س) وارد شدند. در این هنگام، با اعتراض شدید مرحوم حاج شیخ روبه‌رو شدند. آن‌ها از خارج شدند و بلافاصله ماوقع را به رضاخان گزارش کردند. رضاخان خود را به‌سرعت به قم رسانید و حاج شیخ را پس از ضرب‌وشتم به فرستاد و زندانی کرد. سپس به (ع) تبعید کرد و زیر نظر گرفت. مرحوم که یکی از اولیای خدا بود در مدت در خدمت معظم له بود. می‎گفت در این مدت، از معظم له مشاهده کرده بود. چون ارادت و موقعیت ایشان به (عج) می‎دانست، مکرر از ایشان عاجزانه تقاضا می‎کرد راهی برای آن حضرت به حقیر ارائه نمایند . روزی شیخ محمدتقی فرمودند: عباس! امسال به مشرّف می‌شوی و موفق به زیارت حضرت خواهی شد. و جزئیات آن را کامل بیان فرمود. طبق فرمایش معظم‌له همان سال مشهدی عباس به طریقی معجزه‌آسا وسایل تشرفش به عتبات عالیات فراهم گردید. با تمام جزئیاتی که شیخ محمدتقی گفته بود به محضر امام زمان(عج) رسید. 📘 🖋 برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 🛒https://ketabejamkaran.ir/4289 📘📘📘📘📘 ♦️ ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabejamkaran
ا❁﷽❁ا 🟢وقتی هم در شفای بیماری عاجز بود! 📖یکی از شاگردان شیخ حسنعلی نخودکی می‎ گفت: در زمان جوانی به خاصی مبتلا شدم. خدمت استاد جناب شیخ حسن‌علی نخودکی مشرف شدم. ایشان دستورهای جدیدی از داروها و ادویه‌ها را مرحمت فرمودند. این بار هم کمترین نتیجه‌ای نگرفتم. ناراحت و نالان در آرمیده بودم. در این هنگام، پیرزنی که سالیان درازی برای کمک‌کار خانواده ما می‌‎آمد وارد منزل شد. پیرزن خدمتکار گفت مداوای کسالت ایشان آسان است. فلان گیاه، دوای درد ایشان است. پس‌ از آنکه پیرزن را برای من نقل کردند، از روی به دستور ایشان عمل کردم. پس‌از مدتی کوتاه از آن نجات پیدا کردم. پس‌از این جریان به خدمت جناب مشرف شدم. جریان طبابت آن پیرزن را عرضه کردم. حاج شیخ به بنده فرمودند: محمود می‎دانی چرا دانستنی‎‌های من و شما در امر طبابت مؤثر واقع نشد؟ می‎‌خواهد به من و شما بفهماند که عنان و سررشته تمام کارها به دست اوست، و هرکسی از قدرت او استمداد می‎جوید. 📘 🖋 برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 🛒https://ketabejamkaran.ir/4289 📘📘📘📘📘 ♦️ ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabejamkaran
🟢سرّی که دیگران مطلع شدند و باعث شد برکت از خانه ما برود! 📖 برای مرحوم نقل کرده بود: روز سرد زمستانی بود. صبح که درِ مغازه را باز کردم تا هنگام غروب مشتری به سراغم نیامد. درِ مغازه را بستم و با دست خالی به‌سوی منزل رهسپار شدم. هرچه به‌طرف منزل نزدیک می‎‌شدم نگرانی‎ام بیشتر می‎‌شد؛ چراکه پولی نداشتم که حداقل نانی تهیه کنم و برای اهل‌وعیالم ببرم. تا آنجا که ناچار شدم در کنار کوچه، نزدیک منزل بایستم شاید بتوانم چاره‌‎ای بیندیشم؛ درحالی‌که به فکر فرو رفته بودم شخصی مقابلم ظاهر شد و فرمود این برای شماست. من بقچه نان را گرفتم و بی‌توجه به آن شخص که کیست به‌سوی منزل به راه افتادم. هنگامی‌که داخل منزل شدم خانواده گفتند: آقا سیّد کریم چرا دیر آمدی؟ بچه‎‌ها با حالت خوابیدند. به ایشان گفتم بچه‌‎ها را بیدار کن که شام بخورند. وقتی بقچه را باز کردیم، دیدیم نان‎‌ها گرم است؛ مثل آنکه تازه از درآمده باشد. با کمال تعجب دیدیم در میان نان‎‌ها مقدار زیادی حلواست. همگی شام را از آن نان و حلوا خوردیم و سفره را جمع کردیم، صبح برای صبحانه باز کردیم و در کمال تعجب دیدیم که حلوا و نان‎‌ها به مقدار شب گذشته باقی است! تا یک هفته ما از آن نان و حلوا استفاده می‎‌کردیم و هرگز کم نمی‌‎شد. بعد از یک هفته سفره را باز کردیم. اثری از باقی نبود. از اهل ‌بیت پرسیدم چه شد که نان و حلوا تمام شد؟ ایشان گفتند: حقیقت این است که دیروز خانمی از همسایه‎‌ها به منزل ما آمد و پرسید حدود یک هفته است که از منزل شما عجیبی استشمام می‌‎کنم. چه چیزی در منزل شماست که منزل ما را هم معطر کرده است؟ من هم در کمال سادگی داستان نان و حلوا را برای ایشان نقل کردم. شاید این سرّی بود که نباید دیگران مطلع می‎شدند. به همین دلیل، این برکت از منزل ما بیرون رفت. مرحوم حاج سیّد محمد می‌‎فرمود مرحوم آقا سیّد کریم موقعیتی پیدا کرده بود که به خدمت (عج) شرفیاب می‌‎شد. 📘 🖋 برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 🛒https://ketabejamkaran.ir/4289 📘📘📘📘📘 ♦️ ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabejamkaran
🟢نتیجه و گذشت از سود کلان 📖یکی از کاسب‎‌های مصداق «الکاسب حبیب‌ الله»، مرحوم بود. وی نقل کرده است: تاجری روغن‌فروش به این‌جانب مراجعه و پیشنهاد سی حلب روغن حیوانی کرد. به مغازه آن تاجر رفتم و سی حلب روغن را خریدم و پول آن را نقداً پرداخت کردم. روز بعد از ، تاجر پیغام داد که اگر حاضر به فسخ معامله باشی، دو برابر قیمتی را که خریداری کرده‎‌اید به شما می‎‌دهم و از روغن‎‌ها صرف‌ نظر نمایید. به ایشان پیغام دادم که روغن‎‌ها را از شما خریده‎‌ام و حاضر به اقاله آن نیستم. پس‌ازآنکه روغن‎‌ها را تحویل گرفتم اعلام کردم هر خانواده‌‎ای می‎تواند مقدار نیم کیلو روغن به خریداری نماید؛ درحالی‌که قیمت روغن چندین برابر بیشتر شده بود. همه سی حلب روغن را که هر حلبی هفده کیلو بود در بین اهالی محل به قیمت خریداری‌ شده تقسیم کردم. خداوند متعال هم در مقابل این و از سود کلان و خدا به آن مرحوم فرزندی عنایت فرمود که امروز در قم، از مدرسان سطح بالای حوزه و از وزنه‌‎های تدریسی در به نام حجت‌ الاسلام‌ و المسلمین است که وجودش منشأ زیادی در بین است. 📘 🖋 برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 🛒https://ketabejamkaran.ir/4289 📘📘📘📘📘 ♦️ ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabejamkaran
🟢ماجرای عجیب و میزبانی از 📖هرگاه فتحعلی شاه به قصد زیارت )s( به قم مشرف می‌‎شد، در ابتدا به محضر مرحوم میرزای قمی شرفیاب می‌شد. در یکی از مسافرت‎‌های شاه به قم، هنگامی‌که به محضر مرحوم میرزا شرفیاب شد، آقازاده مرحوم میرزا برای پذیرایی از شاه از اندرون منزل مقداری کشمش در ظرفی نهاد و نزد ایشان ‎گذاشت. شاه وقتی چشمش به فرزند مرحوم میرزا می‎افتد فریفته و و ایشان می‌‎شود. کاملاً در دل شاه جای باز می‌‎کند. پس از تعارفات معمولی، شاه هنگام خروج به مرحوم میرزا عرض می‌‎نماید که اراده کرده‌ام با استجازه از محضر حضرت‌عالی یکی از دخترهای خود را به‌عنوان کنیزی شما بفرستم؛ کنایه از اینکه آقازاده را به‌عنوان دامادی اختیار نمایم. مرحوم میرزا در جواب می‌فرماید: نظر خود را درباره درخواست شما بعداً به عرض می‌رسانم. در همان شب که مرحوم میرزا برای برمی‌خیزد، پس از ادای نوافل شب دست‎ها را به‌سوی آسمان بلند می‌کند و با تضرّع و زاری به پیشگاه عرضه می‌دارد: خداوندا من هرگز راضی نیستم که رحمم به رحم ظالمی مثل وصل شود. پروردگارا تو هم به این عمل راضی مباش. پس از درخواست مرحوم میرزا در آن شب، زمانی نگذشت که از پشت در اتاق تهجد، میرزا را صدا زدند که آقازاده به دل‌دردی شدید مبتلا شده است، با سرعت طبیبی را نزد فرزند میرزا حاضر کردند. اما قبل از آنکه طبیب برسد فرزند میرزا جان به جان آفرین تسلیم کرد. چند روز بعد فرستاده‌ای از طرف شاه، برای گرفتن پاسخ به محضر مرحوم میرزا مشرف شد. مرحوم میرزا به فرستاده شاه گفت به شاه سلام مرا برسانید و به ایشان بگویید: من دیگر فرزندی ندارم! 📘 🖋 برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 🛒https://ketabejamkaran.ir/4289 📘📘📘📘📘 ♦️ ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabejamkaran