eitaa logo
ناگفته هایی از اسارت
255 دنبال‌کننده
36 عکس
48 ویدیو
0 فایل
بیان خاطرات اسارت آزادگان ۸ سال دفاع مقدس، با هدف آموزش و بازخوانی فرهنگ ایثار و مقاومت و اشاعه این فرهنگ بین افراد غیر آزاده و نسل‌های بعد از جنگ ارتباط با ادمین: @Ganjineh_Esarat بیان خاطرات: @Khaterat_Revaiat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹دوستان عزیز سلام با توجه به زحمات زیاد در تهیه این خاطرات، لطفا ما را در انتشار و پخش آنها با استفاده از گزینه هدایت "<---"، به دوستان، کانال‌ها و گروه‌های دیگر، یاری نمائید.. با تشکر- ادمین 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹کتک زدن حاج آقا ابوترابی هر چند مدت تعدادی از را از یک اردوگاه به دیگر منتقل می کردند تا به خیال خودشان ارتباطات و کلونیهای دوستانه را بشکنند. روزی گروه حدیدی را آوردند. شایع شده بود، که که شخصی و صفات شخصیتی و اخلاقیش قبل از خودش به همه جا رسیده بود، در بین آنها بود. مشتاق بودم ایشان را ببینم، بدنبال او بودم که در جمعی که مشغول قدم زدن بودند، او را دیدم. زده شد، افراد هر اطاق باید در ستونهای پنج نفره پشت سر هم می نشستیم و بعد از شمارش و توسط ، داخل اتاقها می شدیم. من هم که شاغل در . ، یک اطاق کوچک بود که تعدادی تخت در آن برای خدمات دهی به مجروحان و مریض ها چیده شده بود. ساعتی از داخل شدنمان به بهداری نگذشته بود که عراقیها با سر وصدای زیاد در بهداری را باز کردند و را با بدنی خون آلود داخل کردند. آنقدر او را با و لگد زده بودند که بی حال شده بود. او را فورا روی تخت خواباندیم. ، اول سینه ایشان که زخمی بزرگ داشت بخیه زد. پشتش هم در اثر به صورت خط خط ورم کرده و سیاه شده بود. من با ناشیگری برای بر طرف شدن خون مردگیهای پشت او را پماد ویکس مالیدم ولی چون از سر کابل لخت کابلها، زخم شده بود، پماد به زخمها رسید و زجر این عزیز بیشتر شد. وقت نماز مغرب و عشا شد. حاجی وضو گرفت که نماز بخواند هر چه سعی می کرد ایستاده نماز بخواند، نتوانست و به زمین می افتاد. اصرار کردیم نشسته نماز بخواند، لبخندی زد و گفت نه آقا جان، "می توانم" و بالاخره، ایستاده نماز خواند. صبح بعد از اذان صبح که نمازشان را خواندند، سر به سجده گذاشتند وذکر می گفتند.من فکر کردم خوابشان برده گفتم حاج آقا برید روی تخت بخوابید، می گفت بیدارم تا اینکه آفتاب طلوع کرد و آمد و روی تخت خوابید. روزهای بعد متوجه شدم، برنامه حاجی این بود که بعد از نماز صبح سر به سجده می گذاشت و تا طلوع خورشید ذکر می گفت. البته من حدس زدم که حافظ قران و مشغول مرور سوره ها بودند. با این اعمال و آن بدن مجروح ، به خود گفتم، انسان باید دارای یک قدرت معنوی خیلی قوی باشد تا بتواند از عهده آن بر آید. روحش شاد و انشالله جدش وخودش شفیع ما بشوند . راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹زیارت کربلا و نجف در یکی از سالهای ، تصمیم گرفت برای ایجاد یک سوژه و نمایش امکانات رفاهی و زیارتی در اردوگاه های ، ما را به زیارت و بفرستد. البته بشرطی که اسرا راضی به با و تایید رفتار مسالمت آمیز با آنها بشوند. البته هیچ یک از ما چنین شرطی را نپذیرفتیم و آنها به ناچار تن به خواسته ما ( ) دادند . ابتدا در گروههای چند نفری ما را به زیارت نجف و بعد به کربلا بردند. در حرم مطهر (ع) طبق سنت دیرین خود در برخورد با ، در همان مکان مقدس هم تا زمان خروج با کابل ما را کتک زدند. بعد از زیارت حضرت امام حسین (ع) پیاده بطرف مرقد ع، حرکت کردیم. در این حرم، خبری از کتک و نبود. به یقین عظمت، و ابهت آن حضرت، هنوز هم در فضای نینوا میدرخشید بطوریکه آنها حتی وارد هم نشدند و فرصت مناسبی بود تا بتوانیم بیشتر در آنجا بمانیم. شور و هیجان خاصی وجود داشت. میخواستم دورکعت بخوانم. فراموش نمیکنم وقتی نماز را رو به قبله شروع کردم، در پایان نماز بدلیل ازدحام زیاد اسرا، متوجه شدم نه تنها رو به قبله نماز را ادامه نداده ام بلکه از نقطه شروع نماز هم جابجا شده بودم 😅😅 پس از اتمام زیارت برای صرف ناهار به طبقه فوقانی حرم رفتیم جایتان خالی، پس از چند سال غذای تکراری و نامناسب، دلی از عزا درآوردیم. در هنگام خروج از نذری بود. مقداری برداشتم و این خرما را به مدت ۴ سال (تا زمان آزادی) در آن شرایط سختگیرانه عراقی ها نسبت به وسایل شخصی، نگهداشتم و وقتی به کشور بازگشتم آنرا از داخل کاغذ باز کردم. عجیب بود که پس از ۴ سال اثری از ترشی و یا کرم زدگی در این خرمای نذری وجود نداشت . این هم از کرامت و عنایت اهل بیت (ع) بود راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹حسین، علی محمد، تقی فضا اینقدر تنگ و فشرده بود که اکثراً نشسته بودند. به ندرت کسی می‌توانست در آن سالن کوچک دراز بکشد اگر یک نفر به هر دلیل سر پا می‌ایستاد، خیلی سخت مجدداً می‌توانست جایی برای نشستن پیدا کند. گرما و در هم آمیختگی بوی تعفن عرق و خون و جراحت هم در آن گرمای تیر ماه ، مزید علت شده بود. من که نشسته به خواب رفته بودم با صدای فریاد و همهمه بچه‌ها از خواب بیدار شدم. خوب به صداها گوش دادم، نیمه شب آمده بود و چند نفر را برای بازجویی صدا می‌کرد. بقیه را پیدا کرده بودند ولی با آن صدای نکره و که گوش ما هنوز به آن آشنا نبود، صدا می‌زد "حسین، علی محمد، تقی" بچه‌ها هم که از خواب بیدار شده بودند در تکاپو بودند زودتر نام برده را پیدا کنند و مجدداً بتوانند چرتی بزنند. پس از چند مرتبه تکرار اسم، به خود آمدم رفتم نوشته دست سرباز را مشاهده کردم و مطمئن شدم شخص مورد نظر او من هستم!! اشاره کردم، من هستم. پرسید انت؟ بعد هم به خاطر عصبانیت انتظار و فریاد زدن‌ها با یک پس گردنی مرا از سالن بیرون انداخت. چرا من؟ با توجه به کارم در ، نسبت به هرگونه احتمالی از جمله رفتن روی و و.... ، توجیه شده بودیم. به همین دلیل برای امکان ، بعد از حادثه پشت و قسمت‌های مختلف پیراهن که پوشیده بودم، پر بود از نوشته‌ها، " اللهم اجعلنی من جندک، ، ع و ... " همین موجب شده بود که تصور کنند همه خرابکاری‌های جبهه و شهرهایشان گردن من است.😳😂😭 و به دنبال آن انجام بازجویی ویژه!! قبل از من دو نفر دیگر را یکی یکی به اتاق بردند من هم دست‌ها از پشت بسته، پشت در اتاق روی زمین نشسته بودم. از سوال و جواب چیزی نمی‌شنیدم فقط فریادهای رفقای تحت بازجویی زیر هول و اضطراب من را دوچندان می‌کرد. راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹حاج آقا ابوترابی طبق معمول هر روز، از آسایشگاه آمدم بیرون تا در محوطه قدم بزنم. معمولاً بعد از صرف ، همه از خارج می‌شدند تا آسایشگاه نظافت بشه. رسیدم به . در همین موقع رسید. زرد رنگ را درآورد و با پیراهن بلندی که معمولاً می‌پوشید، میخواست برای بازی وارد زمین بشه. داشتم با ایشان سلام و علیک می‌کردم که یک نفر آمد و به گفت: دیشب در سلول کرده. حاج آقا، به محض شنیدن این خبر، مثل کسی که خبر مرگ داداش یا نزدیکانش را به او داده باشند، دو دستی محکم زد تو سرش. من تعجب کردم که چرا حاج آقا اینقدر محکم زد تو سر خودش، چون همه ذوالفقار را می‌شناختیم، چه طور آدمی بود بطوریکه خیلی‌ها بعداً گفتند از او راحت شدیم. (شایع بود، او که مشکلات داشت و به شده بود.) ولی ایشان همون موقع که دو دستی زد تو سر خودش گفت بخدا از ما سوال می‌کنند. منظور ایشان این بود که چرا ما با برخوردمان او را طرد کردیم. راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹اسیر مجروح داخل پشت درهای بسته نشسته بودیم و هر کس به کاری مشغول بود. یکدفعه در آسایشگاه با سر و صدا و لگد باز شد و چند نفر آش و لاش داخل شدند. ، شرایطی متفاوت از بقیه داشت. ‌گفت ، بوده و او را با زده بودند. تمام پشت و کمرش تا زیر بغل‌ها شدید داشت به طوری که باید با دست‌های باز حرکت می‌کرد. لباس هم که نمی‌توانست بپوشد فقط یادگار مانده از را به خاطر پیشگیری از اذیت و آزار روی دوش خود و زخم‌های پشتش انداخته بود. در مواقعی این چنین که اسیری تازه خصوصاً از می‌آمد، بچه‌ها دور او را می‌گرفتند و هر کس سوالی می‌کرد: ا ز کدام شهری؟ کی اسیر شدی؟ کدام تیپ بودی؟ فلانی را می‌شناسی؟ فلان عملیات چه شد؟ و بالاخره از آخرین و جبهه و داخل کشور از او سوال می‌کردند. مهدی که به هم مسلط بود، خبرهای متفاوتی از عراقی‌ها و بیمارستان برای بچه‌ها می‌گفت. روزها، چند تا از بچه‌ها پشت سر مهدی می‌نشستند و با چوب کبریت، چرک و عفونت‌های خشک شده زخم‌هایش را جدا می‌کردند تا او مقداری از بابت و پشتش کمی احساس راحتی بکند. مهدی تا آخر اسارت به عنوان ، مدافع امینی برای بچه‌ها در برابر سربازان بعثی بود. راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹نجات از خودکشی من و از وقت گرفته بودیم، در موضوعی با ایشان صحبت کنیم. حاج آقا معمولا، جای مشخصی نداشت و هر ساعت با شخصی قراری و در مکانی. از افرادی که فکر میکردیم بدانند ایشان کجاست سوال کردیم تا بالاخره در ایشان را پیدا کردیم. وقتی به بهداری رسیدیم حاج آقا داشت، خوشحال از بهداری بیرون می‌آمد. متوجه شدیم ایشان موفق شده فردی که مدتی کرده و نزدیک به بود را از تصمیمش منصرف کند. حاج آقا چند مرتبه از ایشان که از بود، خواسته بودند که اعتصاب غذای خود را بشکند ولی نپذیرفته بود. این مرتبه حاج آقا کُرد را جمع کرده و آنها را واسطه کرده بود. ما می‌دانستیم که این شخص شده به است و به قول خودش از زندان فرار کرده و پناهنده شده و دلیل اعتصاب او هم اینست که چرا عراقی ها ایشان را به رزمندگان آوردند و باید به اردوگاه پناهندگان ببرند. وقتی حاج آقا ابوترابی، خوشحال از بهداری بیرون آمد، آقای تیموری گفت ما سوال دیگه ای داشتیم ولی این سوال هم الان پیش آمد. چرا شما این شخص که ضد جمهوری اسلامی است و به پناهنده شده و الان هم با دست خودش می‌خواهد به زندگیش پایان دهد، نجات دادید؟ حاج آقا گفتند، وظیفه ما است. وظیفه ای که داشتند. اگه ایشان راست بگوند و از زندان فرار کرده و پناهنده شده باشد، وظیفه و است که به جرم ایشان رسیدگی کنند. الان وظیفه ما این است از کاری که ایشان را به نمی‌رساند نجات دهیم. روحش شاد و راهش پر رهرو راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹کرامت امام رضا ع پیرمردی داشتیم به نام ، بچه شهرستان کوشک . روزی مریض بود و دکتر او را در بهداری، بستری کرد. من او را که محاسنی بلند وسفید داشت خیلی دوست داشتم. همه اسرا حتما باید در هفته دو مرتبه، صورتشان را با تیغ اصلاح می کردند، فقط پیرمردها معاف بودند. آقای جلالی، چهره ای نورانی داشت. در این مدتی که بهداری بود، شبها می رفتم کنار تخت او می نشستم و از او می خواستم از زندگیش برایم تعریف کند. یک شب گفت می خواهم داستان اولین بار که به مشرف شدم را برایت تعریف کنم. گفت از کوچکی شاگرد مغازه بودم و در محلمان هم فعالیت می کردم. هر سال برای هیات می رفتند مشهد، ولی من توان مالی نداشتم که بروم. یک سال دلم خیلی شکسته بود و از ع خواستم که مرا بطلبد. فردای آنروز، یکی از هیاتیها آمد و گفت یک نفر از خدمه ها مریض شده و نمی تواند امسال بیاید. شما می توانی بجای او بیایی؟ بشرط اینکه وقتی هیات می روند برای ، شما در بمانی و کارهای پذیرایی برای برگشتن آنها را انجام بدهی و احتمالا زیاد نتوانی به برسی. من قبول کردم و با آنها راهی شدم. وقتی رسیدیم من واقعا نمی توانستم به زیارت بروم تا بالاخره فرصتی پیدا شد. حمام و غسل زیارت کردم و رفتم حرم. وارد صحن شدم. دست به سینه گذاشتم که زیارت بخوانم دیدم بلد نیستم در این فکر بودم که کسی دست روی شانه ام زد و گفت با من بیا تا زیارتنامه بخوانم. او حرکت کرد و از کنار ، از پله ها بالا رفت. روی پشت بام رو به حرم ایستاد و گفت هر چه می خوانم بخوان. در حینی که شروع بخواندن کرد، یک لحظه دیدم دور تا دور حرم را آب گرفته مثل دریا و از این دریا انواع جانور مثل گرک و حیوانات دیگر بیرون می آیند، اما به محض اینکه پایشان به زمین می رسد مثل آدم می شوند. من وحشت کردم تکانی خوردم دیدم تو صحن جلوی ایستاده ام .. راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹ارتشی، بسیجی، یه لشکر الهی (۱) از اول که به درآمدیم، عراقی‌ها نسبت به اسرا رفتار متفاوتی داشتند. را چون مامور به دفاع از کشورشان می‌شناختند با رفتاری ملایم تر، اما با نیروهای ، رفتاری خصمانه و تندتر، که چرا به جبهه آمده‌اید؟ با هم که نپرس..!! اگر شناسایی می‌شدند و یا قیافه اسیر طوری نشان می‌داد که ظن سپاهی بودن بر او داشتند، و و بعضاً . اما بچه‌ها غیر از گروه‌های رفاقتی قبل از اسارت و یا گروه رفقای جدید و همزبان در اردوگاه، سعی می‌کردند یکپارچگی عمومی را در دید عراقی‌ها حفظ کنند. سال ۶۱ در (قدیم)، تقریبا همه شش آسایشگاه، ترکیبی از نیروهای بسیجی و ارتشی بود. عراقی‌ها مرتباً از طریق ارشد اردوگاه پیام می‌دادند که (بسیجی ها) و ارتشی‌ها باید از همدیگر جدا و در آسایشگاه‌های مجزا اسکان بگیرند. به چه دلیل؟ من هنوز هم نمی‌دانم!! از عراقی‌ها فشار و سخت‌گیری و از بچه‌ها و حتی بعضی اوقات بعد از ، شعار همگانی "ارتشی بسیجی یه لشکر الهی". کار بالا گرفت ...!! یک روز که همه برای ساعت ۸ صبح آماده شده بودند، درها را باز نکردند. ظهر شد و عصر شد و کم کم متوجه شدیم از طرف آنها اعمال تنبیه شده است. روز بعد، با ماندگاری شرایط، بچه ها تصمیم به و عراقیها هم بدون توجه به اعتراض ما، ناهار را هم قطع کردند. با اتمام ذخیره داخل آسایشگاه، تامین آب از پشت درهای بسته هم غیر ممکن شد!!. این ماجرا چند روز طول کشید، نه خوراک، نه آب، نه و نه آزاد باش !! محوطه اردوگاه خالی از بچه‌ها و در آسایشگاهای با در بسته هم یکی یکی از و از رمق و جنب و جوش می‌افتادند. روزانه چند مرتبه بچه های هر آسایشگاه با صدای بلند می‌خواندند و می‌خواستند صدای مظلومیتشان را به مردم و نگهبانان پشت دیوارهای اردوگاه برسانند. متنی تهیه می‌شد، جمله به جمله توسط یک نفر خوانده، و بقیه افراد که پشت پنجره‌ها جمع شده بودند، آن جمله را در اردوگاه با فریاد می‌خواندند. نداااا 😲 نداااا 😲 ایها الجنود العراقیون 😲 و ... حدود یک هفته یا بیشتر در این شرایط گذشت البته بچه‌ها از همان ابتدای بستن در آسایشگاه با و خوراک موجود در آسایشگاه، این شرایط را پشت سر گذاشتند. ماجرا ادامه دارد... (در ۴ قسمت) راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹ارتشی، بسیجی، یه لشکر الهی (۲) روزانه هر نفر دو قرص ( شبیه به نان همبرگر کوچک )، سهمیه داشت که معمولاً خمیر آن قابل استفاده نبود. بچه‌ها این خمیر را به صورت تکه تکه خشک و برای در کیسه‌ای نگهداری می‌کردند. در شرایط و کمبود آب و غذا - خیلی از بچه‌ها می‌گرفتند و خود را با خواندن اذکار و مشغول می‌کردند. - اندوخته‌های نان خشک شخصی در یک جا جمع آوری و روزانه به هر نفر از آسایشگاه، سهمیه (چند تکه کوچک) داده می‌شد. - اگر کسی نیاز به داشت، فقط با یک دستمال خیس یا تیمم - برای هم بدل از وضو - برای بعد از دستشویی هم فقط چند سی سی آب با ، تحویل افراد می‌شد. و بدین منوال بچه‌ها هم خود را حفظ کردند و هم بر و فرایض خود مداومت.. ماجرا ادامه دارد... (در ۴ قسمت) راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹ارتشی، بسیجی، یه لشکر الهی (۳) جای خواب من زیر پنجره بود. و پنجره بالای سر من نزدیکترین پنجره به شیر آب بیرون. راهرو نسبتا عریض زیر بالکن طبقه دوم از یک طرف به دیوار آسایشگاه و بعد از عرض راهرو، بلافاصله به محوطه و شیر آبی که در زاویه دید پشت بام بود. که سابقه ورزشکاری و بدنی قوی داشت چند روز بود به میله‌ها و پنجره بالای سر من ور می‌رفت. بالاخره توانست جوش میله را با هر زور و زحمت بود بشکند و میله قطور را با دست چند بار خم و راست کند. شرایط باید خیلی عادی نشان داده می‌شد تا برای نگهبانی که مرتب پشت پنجره‌ها قدم می‌زد جلب توجه نکند. ذخیره آب ته کشیده بود. هوا روزها گرم و حتی بعضی اوقات ، را از خارج آسایشگاه قطع می‌کرد. در فرصت مناسب، بعد از رد شدن سرباز عراقی از پشت پنجره مذکور، حسینی نسب، با یک حرکت ، میله را خم و از لای میله های پنجره، با یک سطل خودش را گذاشت پای شیر آب. به طوری که از هول و استرسش سطل را به زمین کوبید و شیر آب را تا آخر باز کرد. مستقر در کیوسک با صدای سطل متوجه شد و لوله آهنی که دم دستش بود را از بالا به طرف او پرتاب کرد که به کمر او اصابت کرد. حسینی نسب بیچاره با رنگ پریده و ترسان، سطل نیم پر شده را برداشت و به طرف پنجره .... میله خم شده را فورا به حالت اول درآورد و شرایط برای آمدن سربازان عراقی عادی شد. چند سرباز عراقی به دو آمدند پای شیر آب. همه درها و پنجره‌های اطراف را کردند و خدا را شکر از دیدن پنجره با میله شکسته کور شدند و بخیر گذشت. ماجرا ادامه دارد... (در ۴ قسمت) راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan