eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
615 عکس
90 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
اسمش امیرعلی ست.برادرم رامی‌گویم.۶سالش که بود گم شد.سرویس مدرسه یادش رفته بود سوارش کند.همه جا را دنبالش گشتند.تمام مسیر مدرسه تا خانه .مامان وبابا که رفتند پی اش بگردند،من ماندم تک وتنها. نمی‌دانم چند مرتبه به آقای راننده سرویس زنگ زدم و گفتم من برادرم را از شما می‌خواهم. دلشوره امانم رابرید.قفسه ی سینه جا برای قلبم نداشت.انگار جایش تنگ شده بود.وقتی زنگ می‌زدم به گوشی سونی اریکسون ساده بابا ومامان جواب می‌داد می‌فهمیدم که صدایش گرفته .نه برای اینکه فریاد زده باشد.برای اینکه تمام بغضش را خورده بود.مادرم می‌گفت نمی‌دانم چند بارتا مدرسه رفتیم وبرگشتیم.نمی‌دانم چند بار به خدا التماس کردم که پسرکم را به من ببخشد. می‌گفت نمیدانی بابا چه حالی بود.هیچ وقت ندیدم این طور رنگ صورتش بپرد.آخر احتمال همه چی می‌رفت.دزدینش.کشته شدنش.تصادف .اصلا راحت نبود فکر کردن به این‌ها.  .دوساعت نگذشته بود که کل فامیل خبردارشدند. بعدها می‌گفتند ما نذر ختم انعام کردیم.یکی دیگر گفت نذر کرده ام که اگرپیداشود پشت دسته ی محرم طبل و زنجیر بزند. چند ساعت که گذشت پیداشد.می‌خندید.می‌گفت پشت ماشین سرویس هرچه دویدم و صدایشان کردم کسی صدایم رانشنید.چاره‌ای نداشتم جز اینکه ازمدرسه تا خانه را پیاده بیایم. گوشی راگرفتم وزنگ زدم به موبایل تازه از تعمیرگاه برگشته ی بابا. مامان گوشی راگرفت.می‌گفت کلانتری هستیم .داریم برمی‌گردیم خانه تا عکسش را ببریم.گفتم:امیرعلی پیداشد.عموقاسم داره میاردتش پیش شما.برنگردین. نمی‌دانم لحظه ای که مامان وبابا امیرعلی رادیدند چه حالی بودند.اما باید حس خوبی باشد وقتی عزیزت راپیدا می‌کنی. تا آمد گفت:" خواهرجون املا بیست شدم .معلمم توی دفترم پروانه کشید برام" اصلا نمی‌دانست ماچه کشیدیم. ازهمان حیاط دفترش را درآورد و پروانه رانشانم داد.بغض گیر کرد توی گلویم و خنده نشست روی لبم.ازهمان بالای ایوان قربان صدقه ی عینک دورقاب قرمزش رفتم.ذوق می‌کرد وقتی می‌شنید که موهای چتری روی پیشانیش او را شبیه هری پاتر کرده است. گِل خشک شده روی لباس آبی رنگ مدرسه اش می‌گفت که توی گِل هم افتاده.اما دیگر هیچ چیز مهم نبود.همین که سالم رسیده بود خوب بود. این  یعنی خدا صدای مارو شنیده.یعنی خداوند رحمان به حرمت روز عرفه امیرعلی را دوباره به ما برگرداند. من هم نذرختم انعام می‌کنم برای دل مادرت .،برای رنگ رفته ی صورت پدرت.نذرمی‌کنم برای دل  خواهری که نمی‌دانم داری یا نه.نذرمی‌کنم که نظم موهایت بهم نخورده باشد.صورتت زخم برنداشته باشد.نذرمی‌کنم که دندان شیری ات سالم باشد. احتمالات دراین دنیا زیادند.خیلی هم زیادند.اما برای توخیلی زود بود که بشوی جزوی از این احتمالات. اما دل من اینجا خواهرانه برای غربت توگرفت.برای ۶ ساله بودنت.برای تن نحیفت که زخم برداشت و تکه تکه شد.برای احتمال این  که چه ممکن است زیر آن کاور سیاه باشد.احتمالا لباست پراز خاک شده.نمی‌دانم شاید کیفی همراه داشتی .احتمال دارد که بند کیفت هم پاره شده باشد؟احتمال دارد دنبال زنی باچادر خاکی دویده باشی و اورا به جای مادرت به آغوش کشیده باشی؟ احتمال دارد که دختری سه ساله ای را دیده باشی؟ تمام این احتمالات دست بزرگی می‌شود و چنگ می‌زند به گلویم و راه نفسم  رابند می‌آورد. این احتمالات برای من خیلی سنگین است.خدا به فریاد دل مادرت برسد آقای احتمالا شهید امیرعلی افضلی    ✍ @khatterevayat
ما شما را نمی‌شناسیم سال ١٣٩٤ که رفته بودم عراق، با هر زن عراقـی و لبنانی‌ای که چشم‌‌تو‌چشم می‌شدم، می‌پرسید: «ایرانی؟» بله را که می‌گفتم، پیشانی من و فرزند هشت‌ماهه‌ام را غرق بوسه می‌کرد. ما هم را نمی‌شناختیم. اما رشته‌ای نادیدنی به هم پیوندمان داده بود. چیزی که نمی‌دانستمش. سالها بعد اما فهمیدم. وقتی که ماهی دوبار باید از رشادت‌های مردی می‌نوشتم که سال ١٣٩٣ آمرلی و کردستان عراق را از محاصرهٔ داع‍ـ.ش نجات داده بود. مردی که در حد خبرهای نصفه‌و نیمهٔ خبرگزاری‌ها می‌شناختمش. مردی که هیچکس مستندش را نساخته بود، کتابش را ننوشته بود. از او برایمان نگفته بود. تا وقتی که سیزده دی ١٣٩٨ از خاک فرودگاه بغداد تا آسمان خدا پر کشید. تازه آن روز تقلایی همه‌گیر جان گرفت تا این مرد را به ما بشناساند. که نمی‌دانم تا امروز توانسته یا نه! فقط خوب می‌دانم. ما شما را نمی‌شناسیم. ما سربازانـمان را نمی‌شناسیم. کسی برای ما از شما نمی‌گوید. از اینکه چندشب نخوابیده‌اید. از اینکه چند محال را ممکن کرده‌اید. از اینکه چند زخم برداشته‌اید و چندین روز و چندین ماه کلمهٔ بابا را نشنیده‌اید. کسی شما را برای ما روایـت نمی‌کند. و وقتی میان سیل هجوم دشمنانی خدانشناس کمر خم می‌کنید، ما نمی‌دانیم و نخواهیم دانست که در میان چه فشاری دست‌وپا زده‌اید و چند بلا از سر ما گذرانده‌اید. ما فقط شنیده و می‌شنویم که انتـقام گرفته‌ایم و انتـقام خواهیم گرفت! اما چگونه و چطورش را نمی‌دانیم. ما میان روایت‌های دروغین کفتارهای جنگ روایت، از سربازان گمنام وطن چیزی نمی‌دانیم. ما سردرگم‌های این خاک بلاخیز، تا بعد از شهادتـ.تان شما را نمی‌شناسیم و نخواهیم شناخت. ✍🏻 @khatterevayat @masture
کلید بهشت
کلید بهشت روز مادر است. حامد را مدرسه گذاشته‌ام و به خانه برمی‌گردم. تازه یاد سفارش همسرم می‌افتم. گفته بود تا از اداره می‌آیم وسایل سفر را آماده کن. نمی‌دانم کلید خانه را کجا گذاشته‌ام. هر قدر که جیب و کیفم را می‌گردم؛ پیدایش نمی‌کنم. کنار خیابان می‌ایستم. با خودم می‌گویم من که آدم محتاطی بودم. پس کلید خانه را کجا گذاشته‌ام؟ حالا اگر محسن زنگ بزند و بگوید که بیا برویم شهرتان تا مادرت را ببینی؛ می‌خواهی به او چه بگویی؟ تازه یاد سفارش حامد می‌افتم: ((مامان یادت نره تبلتم رو برداری.)) این طوری نمی‌شود. باید سرزنش‌های‌ محسن را به جان بخرم. موبایلم را از کیف بیرون می‌کشم.‌ بهتر است برایش پیغام بگذارم. نتم را روشن می‌کنم. توی همه کانال‌ها و گروه‌ها خبر فوری زده‌اند. متحیر و کنجکاو یکی از کانال‌ها را باز می‌کنم و می‌خوانم: ((حمله تروریستی به زائران گلزار شهدای کرمان.)) قلبم تند می‌زند: وای این غم. خشکم می‌زند. تکیه می‌دهم به دیوار و خبرها را بالا و پایین می‌کنم. نگاهم به عکس خونی دست  زنی می‌افتد که کلید خانه‌اش را در دست دارد. امروز سالگرد حاج قاسم سلیمانی است و گلزار شهدای کرمان غلغله. حتماً مادری است که تا آمدن فرزندانش به خانه خواسته سری به گلزار شهدا بزند. به عکس نگاه می‌کنم. خیلی محکم و سفت کلید را چسبیده. حتماً خانه‌ و زندگی‌اش را دوست داشته که حالا بعد از شهادتش هم دل از کلید نمی‌کند. اشک صورتم را خیس می‌کند. چه روز مادری شد امسال. دشمن چه فکری کرده؟ خیال کرده ما ایرانی‌ها از این کارها می‌ترسیم؟ آیا به همین راحتی از علاقه‌ها و اسطوره‌های‌مان دست می‌کشیم؟ زهی خیال باطل! ✍ @khatterevayat
از صبح که تو مدرسه و جشن بچه ها شرکت کرده بودم و کلی بالا ،پایین رفته بودم خستگی درتنم بود اما خوابم نبرد دلشوره داشتم انگار منتظر اتفاقی بودم .تلویزیون را باز کردم .‌..باورم نمیشد خبر سنگین بود اشکهایم بی اراده می ریخت ،گفتم حاجی چه کرده ای که حتی به زائرانت هم رحم نمی کنند. یادم از دلنوشته پسرم آمد نخوانده بودنش هنوز ،بازش کردم برایم تشکر نوشته بود وآخرش یک خواسته داشت که دعا کنم شهید شود .پسر ۱۲ساله من آرزوی شهادت داشت با خودم گفتم حاج قاسم راست می‌گفت ما ملت شهادتیم🇮🇷 ✍ @khatterevayat
اَشکِ مردها را که می‌بینم، اضطراب درونِ تنم ریشه می‌دَواند. دلم می‌لرزد که حتما کار تمام شده و دیگر اُمیدی نیست. در تاریخ هرجا که مردی گریه کرده‌است‌، سختیِ آن حادثه بیشتر جانِ‌مان را به لب‌مان آورده. آن‌روز که حضرتِ مادر، اَشک مولا را پاک کرده، غربتِ اِمام را با گوشت و خونِ‌مان درک کرده‌ایم. اصلاً گریه‌ی مرد‌ها بیشتر از گریه‌ی زن‌ها جهان را به تلاطم می‌اَندازد. اَشکِ‌هایِ پدرم، پایِ روضه‌های امام حسین را که می‌دیدم، زودتر اَشکم جاری می‌شد و قلبم برای کربلا و اِمامش بهم می‌ریخت. شاید برای این است که اَشک مردهای زندگی‌َم را کمتر دیده‌اَم . صبحی که، بعد از شنیدنِ خبرِ شهادتِ سردار، دو جویِ باریک از چشم‌های همسرم به چانه‌اش راه باز کرد، فهمیدم که دیگر جایِ اُمیدی به کذب بودنِ خبر نیست. سال‌هاست اَشک و بغض مردی به بلندای دماوند در قلبم، زلزله‌ای به پا کرده‌ست و پس‌ لرزه‌های آن غمی‌ست که نُه‌دیِ هرسال با یادآوری‌اش می‌آید. اَشک مردها یعنی درد، یعنی انتهایِ رنج. آقای سلطانی نژاد‌! ظهر در ماشین بودم و از هیئت برمی‌گشتم. اَشک‌های شما را دیدم و شنیدم. پنج‌شنبه‌ام بارانی شد. همان‌زمانی که گفتید:"همیشه، دخترم را روی سینه‌ام می‌گذاشتم" دخترم توی ماشین، کنارم بود. دلم نیامد بغلش کنم. اشک ریختید و گفتید: "همسرتان شهید شده و حیرانید". ذهنم، به نبودِ همسرم رفت و نتوانستم دردتان را تحمل کنم. خواهرم دو روزی هست که در بیمارستان بستری و یک چشمم گریه و چشم دیگرم به بچه‌هایش هست. خواهرها و خواهرزاده‌هایتان شهید شدند. دَرکتان می‌‌کنم. شعری که خواندید به حق شما را جزو راضیان به رضاالله قرار داد. (هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی می‌کند.) در بغض و غم از آه و ناله‌تان بودم، که با خواندن آیه‌ی: ( وَلَا تَحۡسَبَنَّ ٱلَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ أَمۡوَٰتَۢاۚ بَلۡ أَحۡيَآءٌ عِندَ رَبِّهِمۡ يُرۡزَقُونَ) جان گرفتم . ماشین به مقصد رسید و من کمر راست کردم و پیاده شدم. شما با جملات آخرِ مصاحبه‌تان خونِ تازه به ایران و اسلام تزریق کردید. از این‌همه مردانگی و پایداری‌تان شرمنده‌‌ شدم. ✍ @khatterevayat #https://ble.ir/httpsbleirravi1402
جهانی که از سردار ترسید. از دوساله‌ با کاپشن صورتی هم ترسید. تو فردایی بودی که سردارها از دامنِ تو سر به آسمان می‌گذاشتند. باید از گوشواره‌های قلبی تو ترسید. گوشواره‌هایت می‌توانست، هزینه‌ی نابودی اسرائیل و آمریکا شود، وقتی که با دست‌هایِ مادرانه‌ات برایِ آزادسازی قدس هدیه می‌کردی. با سبزِ چَمنیِ لباست، دل‌ها را می‌لرزاندی. وقتی که روحِ سبزینه می‌شدی در پشتِ سنگرهای دفاع از اسلام و اِمامِ زمان. ریحانه‌جان، تو اِستکبار را در هم پیچاندی، با همان کاپشن صورتی و گوشواره‌ی قلب‌اَت . ✍ @khatterevayat https://ble.ir/httpsbleirravi1402
«بی وَتَن ۲» بی وَتَنی یه فرایند تدریجیه! اولش با من خیر وشر هیچکیو نمیخوام به من چه شروع میشه! بعدش با تکرار طوطی وار رفراندوم رفراندوم ،با سر چوب زدن شال به بهانه مبارزه با قانون حجاب اجباری،با رقصیدن و لب گرفتن جلو ماشینایی که سر چار راه جلوشونو گرفتن به بهانه آزادی، شکنجه جوون مدافع امنیت و پریدن روی سینه ش تا دنده هاش بشکنه و نفسش بند بیاد به بهانه اعتراض... رفیق! معلومه مار بخوری افعی میشی! اوناکه به موارد بالا رضایت داشتن برای خون زن و بچه های شهید کرمان کف زدن و سوت کشیدن! اگر میشناسیدشون ازشون دور باشید.اینا خیلی ترسناکن! بی وَتَنا ورژن شهری داعشن. ✍ @khatterevayat @tayebefarid
گاهی وسط بحران، در اوج غم، لابلای خون و گوشت و عزیز پرپرشده خنده‌‌‌ام می‌گیرد. باز یاد آن ماجرا افتاده‌ام. همه شنیده بودند. زمان زیادی که از گفتنش نگذشته بود. خود پیامبر(ص) گفته بود که عمار را گروه ستمگر و منحرف می‌کشد. همان شد که یک دفعه در سپاه معاویه ولوله به‌پا شد. لشکر داشت از هم می‌پاشید. عمار در سپاه علی (ع) بود و حالا به دست سربازان معاویه شهید شده بود. اصلا خیلی‌ها تازه وقتی عمار شهید شد به حقانیت سپاه علی(ع) یقین کردند و به او پیوستند. قبلش گوشه‌ای ایستاده بودند و حیران نمی‌دانستند کجا بروند. خون عمار بود که چشم‌ها را باز کرد و حق و باطل را مثل روز نشان داد. سربازان معاویه هم دست و دلشان لرزید. ولی معاویه این همه برای حکومت تلاش نکرده بود که حالا این‌چیزها منصرفش کند. باید کاری می‌کرد که جلوی این حق واضح بایستد. گفت: « انما قتله الذین جاءوا به» كسانى عمار را كشته ‏اند كه او را بدینجا آورده ‏اند! علی(ع) فقط خندید. خندید و گفت پس حمزه را هم پیامبر (ص) کشته بود. چون او را به جنگ با کفار فرستاده بود. گاهی وسط بحران، در اوج غم، لابلای خون و گوشت و عزیز پرپرشده خنده‌‌‌ام میگیرد از این تکرار تاریخ. ✍ @khatterevayat
خودم را برای نماز مغرب به نزدیک ترین مسجد رساندم و در صف اول جایی دست و پا کردم از کودکی با خاله یا پدرم به این مسجد می آمدم حالا اما از اینجا دور شده بودیم و کمتر گذرمان آن دور و بر می افتاد مسجد پر نشاط و شلوغی بود. قبل از دو نماز با متین جان صحبت میکردم عذرخواه بود که احتمال زیاد نمی‌تواند مراسم تولد حضرت مادر را شرکت کند. پیشنماز آماده رکوع میشد و متین جان هم چنان برایم توضیح می‌داد با نگرانی نرسیدن به نماز وسط صحبتش پریدم و گفتم که در چه حالی هستم خداحافظی کردم. الله اکبر رکوع... السلام علیکم و رحمت الله و برکاته ان الله و ملایکته یصلون...... در فکرهای خودم غوطه میخوردم کارهای روزم را یکی یکی در ذهن تیک میزدم برنامه تولد خانم در ذهنم مرور میشد آخ کادوی مامان، هنوز برایش هیچ چیزی نخریده بودم کجا بروم چه بخرم، یعنی سر موقع برای انجام کارهای فردا به خانه خواهم رسید؟ مسجد حتما امشب جشن دارد الان است که مولودی بخوانند، راستی کیک را هماهنگ نکرده ام، بگویم چه شکلی درستش کنند؟ صدای بلند گوی مسجد بلند شد، لحن مرد پشت بلند گو شبیه روز جشن نبود. اما خب من انقدر کار سرم ریخته بود که فرصت اهمیت دادن نداشتم. مرد پشت بلندگو با صدای غمگین و شاید کمی خشمگین شروع کرد، گوشم را تیز کردم: جمله اش را دقیق در خاطر ندارم اما صحبت از یک عملیات تروریستی می‌کرد جان آدم هارا برایمان شمرد، میگفت بیشتر از صد نفر شهید شده اند، نزدیک شاید دویصد نفر مجروح، می‌گفت نمی‌تواند تولد حضرت مادر را تبریک بگوید میگفت دعا کنیم، دعا کنیم تا مجروح ها به شهادت نرسند! کرمان را زده بودند، چه کسی معلوم نبود هنوز کسی گردن نگرفته بود اما مرد پشت بلندگو از منافقین میگفت و آخرین خبری که من از مزار شهید سلیمانی داشتم شلوغی بود، آخرین تصویری که داشتم آنقدر از جمعیت پر بود که انگار فیلم پیاده روی اربعین را پخش می‌کردند! سرم را چرخاندم به چشمان زنان و مادران دور و برم نگاه میکردم غمگین بودند اما بهت زده نه، انگار تنها کسی که برای اولین بار شنیده بود من بودم سردرگم شده بودم مثل اینکه سطل آب پر از یخی را روی سرم ریخته باشند مثل اینکه کسی کلید خاموشی ذوق و نشاطم را فشرده باشد. خانم بغل دستیم که تازه مرا شناخته بود شروع کرد به صحبت کردن میگفت آمارشان غلط است تعداد بیش از این حرف هاست متاسفانه راست می‌گفت جمعیت بیش از این حرف ها بود خودم دیده بودم. خانم بغل دستی نمی‌دانست که من ازصبح برای کارهای جشن بیرون هستم و حالا صحبت از عزا میشد، نمیدانست تازه داشتم تلخی خبر را زیر زبانم مزه میکردم و به سختی قورتش میدادم! حرفی برای زدن نداشتم فقط نگاهش کردم حتی نمی‌توانستم تاییدش کنم شاید اصلا نمیفهمیدم آدم ها چه میگفتند... جشنمان را عزا کرده بودند، مادرانمان به جای چشیدن شیرینی روز زن با تلخی واژه سنگین "ترور" مواجه شده بودند هرچند این کلمه برای مادران سرزمین من که خیلی هایشان فرزندانشان را پشت معنای لعنتیش جاگذاشته بودند نامی آشنا بود، آشنا اما تلخ، به تلخی یادآوری خاطراتی که با خودش حمل می‌کرد به تلخی جای خالی آدم هایی که اگر بودند تاریخ به قطع جور دیگری نوشته می‌شد. بهشتی ها، رجایی ها، صیاد شیرازی ها، دکتر مفتح ها، علی محمدی ها، تهرانی مقدم ها، شهریاری ها، سردار سلیمانی ها، فخری زاده ها، سید رضی ها، و حالا مردم، مردم عادی ها، درست شبیه روز های اول انقلاب... ما یادمان نرفته است و یادمان نمی‌رود که آرمیتا ها چه طور بدون پدر بزرگ شدند، و حالا هم فراموش نخواهیم کرد که چه طور از بزرگ شدن قاسم سلیمانی های کوچکمان ترسیدید. ما، قوم سلمان هنوز منصوب به نابودگران شما هستیم و مطمئن باشید رسالتمان را تا جایی ادامه خواهیم داد که اثری از شما مردمان سخت دل خدا نشناس روی کره خاکی نماند. بکشید مارا ما بیدارتر می‌شویم ما ملت امام حسین(ع) هستیم. بکشید مارا که ما به شهادت از شما به زندگی مشتاق تر هستیم... 15دی1402 یا حق ✍ @khatterevayat
*فرزند غزه* سلام غزه! دو روز است قطره ای از غصه تو را چشیدیم... یک ساعت از این چهار ماهه تو را... و ذره ای لمس کردیم چه داغی در این روزها و ماهها بلکه سالها روی قلبت انباشت شده... خبر را که شنیدیم، تپش قلبمان بالا رفت و یکی یکی مرور میکردیم دوستانیکه اهل کرمان بودن، آنهایی که خانواده شان در کرمان زندگی میکردند، آنهایی که برای زیارت و موکب داری عزم مزار سردار کرده بودند... نفسمان در سینه حبس شده بود تا با احتیاط، جرات کردیم دست به گوشی ببریم و از تک تک شان خبر بگیریم و از سلامتی خودشان و عزیزانشان مطمئن شویم... تو چه کشیدی وقتی تماسها قطع بود... وقتی درِفضای مجازی بر تو بسته بود... وقتی در یک روز چند نقطه بمباران شده بود... وقتی بیمارستان مورد هدف قرار گرفته بود... وقتی برق قطع شد... وقتی از آب و غذا چیزی نمانده بود... آه غزه! ازین غم سنگین و طولانی... راستی! چگونه تاب آوردی وقتی لباسهای رنگارنگ کودکانه را خونی دیدی؟؟ وقتی کودکان لرزان را درجستجوی پدر و مادر دیدی چه کردی؟؟ وقتی مادران، کودکان کفن پوششان را در آغوش کشیدند، چگونه فریاد کردی؟؟ آن لحظه ی زجه‌ی پدران را چگونه در خود جای دادی؟؟ تو بهای بیداری تمام مردم دنیا را یک تنه پرداختی... و چقدر زیبا عمق ایمان و عقیده ات را به جهانیان نشان دادی... و دلهای آماده را بیدار کردی و به سوی نور کشاندی. آنقدر زیبا که از باور و ایمانمان در برابر تو احساس عجز و حقارت کردیم... هرروز تعدادی از فرزندانت در ظاهر ، از دامنِ تو پر کشیدند اما در گوشه گوشه‌ی کره خاکی، فرزندان حقیقی پیدا کردی که گمشده خود را در باورهای تو در یافتند. و من امروز خودم را فرزند تو میدانم بخاطر همه درسهایی که از تو آموختم... ✍ @khatterevayat
به نام خدا اولین صندلی کنار در پُر بود، او نشسته بود. من روی دومین صندلی نشستم، کنار او. کلاس جبرانی مکاتب ادبی جهان بود. تا عقب می‌ماندم جزوه‌اش را می‌گرفتم و زود پسش می‌دادم. توی دلم گفتم: «عجب حالی داره، چند رنگ جزوه می‌نویسه.» آمدم جزوه را پسش بدهم که لحظه‌ای نگاهم توی صورتش نشست. جایی میان چشم و ابروهایش گیر کرد. شاید اصلا آن روز برای همین به آن کلاس رفته بودم؛ که او را ببینم و به خاطر بسپرم. توی این مدت هم‌کلاسی بودن تا به حال با دقت ندیده بودمش. صبح پنجشنبه که آمدم وارد آسانسور شوم، یکی از هم‌کلاسی‌ها هم رسید و وارد شد. گفت حادثه‌ی کرمان را شنیده‌ای؟ سری تکان دادم و کمی از غمم با اینکه نمی‌شناختمشان گفتم. او گفت که همکلاسی‌مان هم بوده. گفت که به ما گفته بوده می‌رود مزار حاج‌قاسم. درست متوجه نشدم چه کسی را می‌گوید. داشتم حرف‌هایش را حلاجی می‌کردم که به کلاس رسیدیم، فرصت نشد بیشتر سوال بپرسم. توی ساعت استراحت بین دو کلاس عکسش را نشانم داد و بعد گفت: «اصلا همون که اون روز شنبه کنارت نشسته بود.» لحظه‌ای حس کردم دستهایم خالی شد، از هر چه که درش بود، خون و رگ و گوشت. نتوانستم لیوان چای را نگهدارم. روی میز گذاشتمش. و ناباورانه گفتم: «واقعا؟ مطمئنی؟». باورم نمی‌شد. باورم نمی‌شد کسی که بعد از چند ماه کلاس مشترک، تازه همین هفته درست و حسابی دیده بودمش، دیگر نیست. که دیگر توی کلاس ما نمی‌نشیند. دیگر جزوه نمی‌نویسد. دیگر از آن خودکارهای رنگی‌اش استفاده نمی‌کند تا به بی‌هویت‌ترین مکتب‌های جهان رنگی ببخشد. دیگر لازم نیست جزوه‌اش را برای امتحان هفته‌ی بعد بخواند. او حالا تمام مکاتب و امتحان‌های این عالم را پشت سر گذاشته. @khatterevayat
بیست سالگی سن عجیبی است انگار روی قله‌ای ایستاده‌ای که به سختی دامنه‌ی آن را پیموده‌ای و حالا با یک شور و حرارتی میخواهی سرازیر شوی با سرعت با شتاب به بیست سالگی‌ام فکر میکنم ... انتهای اتوبوس جوان سیر ایثار در سفر راهیان نور با بچه‌های بسیج دانشجویی امیرکبیر در راه هویزه جزوه های رستاخیز جان را که با ذوق آماده کرده بودیم در دست دارم و بنا دارم آنها را بین بچه‌ها پخش کنم راوی از شهید علم الهدی میگوید از سن و سالش و اینکه او فقط بیست و یک سال داشت و غرق تمنای شهادت میشوم و با حسرت فکر میکنم که چقدر خوب میشود من هم تا قبل از رسیدن به بیست و یک سالگی شهید شوم ... سالها پس از آن روزهای عزیز در کلاس درس به آرزوهایی رویایی‌‌تر هم فکر میکنم معلم و شهید دو واژه‌ای که وقتی در هم تنیده میشوند قابل وصف نیستند فکر کن معلم مکتب سلیمانی باشی شهیده باشی در دیار مقاومت به سردار مقاومت بپیوندی و دستت آنقدر باز باشد که شاگردان تاریخ را با خود همراه کنی و با نور پیوند دهی و مگر از این باشکوه‌تر هم داریم... حالا روبه‌روی خبری بس سنگین اما رویایی و باشکوه ایستاده‌ام خبر شهادت یک معلم معلم مکتب سلیمانی ، شهیده فائزه رحیمی و من ناگاه با حسرت به تمام آرزوهایم که دختری بیست ساله آن را یکجا نوش کرد و به جانش نشست، فکر میکنم و سیلاب اشک روانه میشود ... با او نجوا میکنم آیا میشود روزی ... و باز اشک امانم نمی‌دهد مبارکت باشد خواهرِ معلمِ شهیده‌ام گوارای روح و جانت ✍ @khatterevayat
سه شنبه ۱۲ دی ماه خواهرم مهمانم بود نمیدانم چه شد که صحبتمان به شهدا رسید ... من از شهیده راضیه کشاورز ۱۶ ساله گفتم و خواهرم از شهید قربانخانی من از شهید محمد حسین حدادیان و خواهرم از شهید صدرزاده من از شهید ذکریا شیری و خواهرم از شهید سیاهکالی ...😭😭 روضه خوبی بود تا رسیدیم به اسم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی و بغض های نهفته و اشک های حلقه زده در چشم و سکووووت ... سه شنبه ۱۲ دی ماه آخرِ شب گروه های مجازی را نگاه میکنم عکس های شهید حاج قاسم سلیمانی را میبینم و ذهنم میرود به ۴ سالِ پیش وقتی صبح زود از خواب بیدار شدم و تلوزیون را روشن کردم ، زیرنویس شبکه خبر را میخوانم و دلم میلرزد ... با اینکه آن زمان شناخت زیادی از حاج قاسم نداشتم ولی اشک هایم سرازیر می شود ... به مراسم تشییع سردار میروم و تازه متوجه میشوم چه اتفاقی افتاده و اشک میریزم برای سردار... برای بی خبری خودم ..‌. چهارشنبه ۱۳ دی ماه در اتاقِ خانه مادرم نشسته بودم و بعد از ساعت ها گروه های مجازی را چک میکنم و ناگهان کرمان_تسلیت را میبینم مات و مبهوت از اینکه خبر برای چه زمانی ست ... لرزه به جان و دلم می افتد و سریع به سمت تلوزیون میروم و روشنش میکنم ... صدایم بلند می شود و با بغض میگویم باز چی کار کردن ؟ دوباره شهید ؟ دوباره مادر و کودک بی گناه ؟ روز مادر ؟ زائران شهید سلیمانی ؟ آخه چرا ؟😭😭😭 و بغضم را قورت میدهم به خاطر مادرم ... روز مادر بود و طاقت دیدن غصه و اشک هایش را نداشتم ... اما مادرم هم متوجه می شود و اشک هایمان سرازیر می شود ... برای سردار ، برای زائران سردار ، برای مادران و کودکان مظلوم ... و برای شهادت ... و سرانجام میگوییم درِ شهادت هنوز هم باز است خدایا مرگ ما را نیز شهادت قرار بده ... صفحه اینستا را باز میکنم و استوری دوستی قدیمی را میبینم که نوشته از کشته شدن هموطنانم ناراحتم ... ولی چرا خانواده قاسم سلیمانی نبودن چرا زینب و بقیه دخترانش نبودند چرا کرمان را تعطیل کردند که شلوغ شود و چرا چهلم کشته شدگان روز ۲۲ بهمن می شود ؟ قلبم آتش می گیرد و نمیتوانم تحمل کنم و گزینه آنفالو را میزنم ... زیر لب میگویم خدایا عاقبت ما را به خیر کن ... ✍ @khatterevayat
به مرگ طبیعی باشد یا شهادت. زن که باشی پیکرت برای غریب و آشنا حرمت دارد. چادرت را آورده بودند تا برای آخرین بار حریم بدنت باشد. ✍ @khatterevayat
‌ یک قاب عکس روی میز در دفتر معلم‌ها بود. یک مسجد با گنبد سبز و پس زمینه‌ی آبی آسمانی. گنبد مسجد صاحب الزمان بود. روی آبی آسمان، یک شعر با خط نستعلیق بود، شعر را خواندم. هربار که قاب را می‌دیدم با خودم می‌گفتم هدف شاعر از این شعر چیست. این مسجد هم مثل بقیه مساجد. هر بار که به مسجد می‌رفتم، هربار که از کنارش می‌گذشتم، این شعر توی ذهنم می‌آمد و زیرلب می‌خواندمش. هفده دی نود و هشت، حاج قاسم را در گلزار شهدای کرمان دفن کردند، به وصیت خودش. گلزار کرمان حال و هوای خاصی گرفت. حالا صدها نفر مشتاق از شهرها و کشور‌های مختلف هر روز در مناسبت‌های مختلف گرد او می‌گردند. سیزده دی هزار و چهارصد دو، دو انفجار در نزدیکی گلزار شهدای کرمان، ده‌ها تن بی‌جان، غرق خون، ده‌ها تن مصدوم. مادرها، پدر‌ها، فرزندها به عزای هم نشسته‌اند. حدود ده سال از آن‌ سال‌های دبیرستان من گذشته است. این روز‌ها آن شعر بیشتر توی ذهنم می‌چرخد. شعر  را مدام زیرلب زمزمه می‌کنم. انگار شاعر، شعر را برای این روز‌ها سروده است. "اگر کعبه مصاف خاکیان است و یا گر قبله افلاکیان است به کرمان گردش دل‌های عاشق به گرد مسجد صاحب‌الزمان است" *مسجد صاحب‌الزمان، مسجد گلزار شهدای کرمان است. ✍ @khatterevayat
به نام خدا از دیروز اخبار را هی بالا و پایین می‌کنم. هی گلویم ورم می‌کند و راه نفسم را می‌بندد. اما عکسی دلم را بیشتر می‌سوزاند. عکس کلمه‌هایی که هویت دارند و ندارند. کلمه‌هایی که توی مسیر حق با حاج قاسم هم‌مسیر شدند. از میان کلمه‌ها، کلمه‌ای روشن و نورانی‌تر بود. 《 کودکی دو‌ساله، با کاپشن صورتی و گوشواره‌ی قلبی》 نشانی دخترهایمان نبود؟ کاپشن صورتی و گوشواره قلبی نشان همه‌ی دخترها است! کلمات توی سرم می‌چرخند. آن‌قدر عظیم و جان‌گداز هستند که قلم کوچک من توان نوشتن درباره‌شان را ندارد. کلمات ننوشته درد می‌شوند و می‌روند گوشه‌گوشه‌ی وجودم می‌نشینند. پیکره‌ام زخم برمی‌دارد. زخمی عمیق از جنس زخم خرابه‌های شام. از جنس در سوخته و انتقام گرفته نشده. منتقم خون خدا، کجایی؟ خون خدا هرروز و هر لحظه زمین خدا را به رنگ سرخ درمی‌آورد. می‌شود لطفا بیایی؟! ✍ @khatterevayat
شبی که صبح نمی شود کارت اصحاب رسانه‌مان را هی جلوی صورت مسئول امنیت دم در بیمارستان تکان می‌دادیم. هر پنج نفرمان با آن هلوگرام طلایی و کد حفاظت اطلاعات رویش، اجازه‌ی ورود می‌خواستیم. اما اجازه نمی‌داد. چهارشانه و قدبلند بود. ابهت لباس و ریش و تجهیزاتش ما را کنارش نگه داشته بود که لابد امضای اصلی اجازه‌مان برای ورود به بیمارستان دست ایشان است. اما ناجی ما مرد قد کوتاه و ساده پوش و بیسیم به دستی بود که خودش شد کارت ورودمان. جلو افتاد و ما پنج نفر، بغضِ در گلویمان را به خاطر قدرت قلم‌هایمان فرو داده و پشت سرش راه افتادیم. تمام مدتی که دم در اورژانس برای ورود، منتظر اجازه ی بعدی ایستاده بودیم توی صورت‌ها نگاه می‌کردم. نگاه‌ها همه سرد و یخ و شیشه‌ای. دختری هفده هجده‌ساله با دم‌پایی‌های پلاستیکی پسرانه، که نصف پاهایش از آن‌ها بیرون زده بود از پله‌ها بالا آمد. انگار توی خاک غلت زده بود. از نوک جورابش تا شال روی سرش پر از خاک بود. کاپشن کرم شکلاتی‌اش جای تمیز نداشت. خاکی و خونی. تند تند حرف می‌زد و مامور امنیت دم در حرفش را نمی‌فهمید. می‌گفت: کمرش شکسته خون میومد خودم دیدم. یکی از بچه‌های تیم نویسندگی جلو رفت و گفت: آروم باش عزیزم کی؟ کی کمرش شکسته بود؟ انگار قلبش با قلبی زنانه ارتباط گرفت که آرام‌تر شد. دنبال شوهرش می‌گشت. تازه عروسی بود که برای زیارت آمده بودند و حالا تنها مانده بود. رنگ صورتش سفید شده و هاله‌ای از زردی روی گونه‌هایش افتاده بود. مدام تکرار می‌کرد که کمرش شکسته و خون میومد. برای گشتن تن و بدنش به گروه پنج نفره‌ی ما محتاج شدند و سرتیممان سریع او را بازرسی بدنی کرد. قدمش سبک بود چون تا خواست وارد شود اجازه‌ی ورود ما پنج نفر هم صادر شد. بلاخره به سالن اورژانس راه پیدا کردیم. همان اول در گیر و دار گشتن کیف‌هایمان، ریکوردرم را گرفتند. انگار جانم را توی جیبش می‌گذاشت مسئول حراستشان‌. صدای آن مرد مازندرانی از موکب شهید بلباسی اولین صوت ضبط شده‌ام بود و صدای مترجم موکب ناشنوایان هم آخرین صوت آن. دلم توی جیب کاپشن مرد ماند و خودم راهی بخش‌های بستری شدم. اتاق حاد ۱، حاد ۲، بخش ریه و بخش داخلی. هر پنج نفرمان با تمام وجود چشم شده بودیم و تخت‌ها و مریض‌های بستری‌شده رویشان را یک به یک از نظر می‌گذراندیم. دو سه ساعت بخش به بخش گشتیم. کنار تخت‌ها بال و پر زدیم. خون روی تخت‌ها و لباس‌ها و دست و سر و پاها را دیدیم و خودمان را نباختیم. کنار تخت پاکبانی که با عشق جارو می‌کشیده و به زیر دست و پا، مِنا را تجربه کرده‌بود ایستادیم. کنار آن پیرمرد خوزستانیِ تنها و غریب که گریه‌می‌کرد و شهادت را می‌طلبید بیشتر ماندیم. دخترانش شدیم. ویلچرش را به جای همراه نداشته و خانواده‌ی غایبش بین رادیولوژی و سی‌تی‌اسکن و سنوگرافی بردیم و آوردیم مبادا که رنج جراحت با غریبی همراه شود و درد روحش را بیشتر کند. دختر هنوز پشت در اتاق عمل بال‌بال می‌زد که عمل تمام شود و جوان زیر تیغ جراحی را بیرون بیاورند شاید که گمشده‌اش باشد. چرخیدن بین مجروحین انفجار و ثبت حر‌ف‌ها و روایت‌هایشان، ما را از هم جدا کرد. دختر پشت در اتاق عمل نبود. بیرونش کرده‌بودند. احتمالا گمشده‌اش آن جوان نبود و او دوباره هراسان و لرزان و غریب رفته بود تا تمام این مراحل را پشت در یک بیمارستان دیگر طی کند بلکه گمشده‌اش را آنجا بیابد. و ما غرق در حسرت از دست دادن سوژه‌ای که جدای از ثبت روایتش، دلمان برایش می‌تپید تا شاهد پیدا شدن گمشده‌اش باشیم. ریکوردر از توی جیب مسئول حراست بیرون آمد و به کیفم برگشت. اما من راهروهای بیمارستان را که طی می‌کردم و به در خروج نزدیک می‌شدم هیچ آدم قبل از ورود به آن نبودم. من بخاطر مسئولیت قلمم کمی سخت‌جان شده بودم. (مستقیم از کرمان) ✍ @khatterevayat
بسم‌الله. بغض از گلویم راه گرفته رسیده به دستم، درد شده توی شانه‌ام و امانم را بریده، کلمه‌ها از دیشب توی سرم می‌چرخند. به دستم که می‌رسند، خشم می‌شوند و مشت. دلم پیش پسربچه‌ی لباس سبز بود، همان که کنار مادرش روی زمین افتاده بود. حتما صبح صورت مادرش را بوسیده و گفته دوستت دارم روزت مبارک. این جمله‌ها را هم پدرش یادش داده . با خودم آرزوهای پسرک چهارده ساله که کاپشن خلبانی داشت را مرور می‌کردم، در حال و هوای دختری بودم که خانه مانده بود تا کیک بپزد و مادر را غافلگیر کند و مادرش از حادثه به زمین برنگشت. با خودم تصور کردم مادر شهید دفاع مقدس را که بین جمعیت پسرش به او لبخند زده، دستش را گرفته و با دست دیگرش اشاره کرده به سمت مزار و دوتایی به حاج قاسم سلام کردند. دختر دو ساله‌ی کاپشن صورتی با گوشواره‌های قلبی، اما تیر خلاص بود. غمش رفته گوشه‌ی قلبم، نشسته کنار عشق قدیمی سه ساله‌ی سیدالشهدا، کنار همه‌ی غصه‌های این سه ماه برای بچه‌های کوچک غزه. اسمش وزنه‌ای شد و به سنگینی نفَسم اضافه کرد؛ ریحانه‌ای که پر پرش کردند. پ.ن: ریحانه یعنی گل خوشبو. ✍ @khatterevayat @bookishow
بسم‌الله «تفاوت‌ِ تو» سی و دو سال از تو بزرگتر هستم اما تو در دوسالگی جوری رشدکردی که من در این سی سال نتوانستم. چکارکردی ریحانه؟ رازت چه بود؟ کاش آن صوت، صوت تو نباشد، مثلا صوت همان پسربچه پنج شش ساله باشد، اما اگر، صوت تو باشد، یعنی خیلی راه‌ها را رفته بودی. یعنی قبل از آن که کلمات وصیت حاج قاسم را روی زبانت بگردانی، توی قلبت گرداندی. نورش تابیده روی روحت که برخلاف چهره و قامتت، خیلی بزرگ بوده. ریحانه‌جان، راهت را به ما نشان بده. به ما که خیلی بیشتر از تو، خوانده‌ایم، شنیده‌ایم، واجب و مستحب انجام داده‌ایم اما تهش لایق نشدیم که بخرندمان. برخلاف تو. 🌸ریحانه‌جان، همسن و سال دخترم بودی.هم هیکل هم اما تو با کاپشن صورتی و گوشواره‌های قلبیت، دلبری نکردی؛ با آسمانی شدنت دلبری کردی. تو برخلاف آنچه دنیا را عاشق دختربچه، های دوساله می‌کند، بودی. اصلا همین تو را خاص کرده. چیزی که خیلی‌ها در به در به دنبالش می‌دوند و به هزار بیراهه می‌رسند. کفش‌های اسکیچرزت، تو را خاص نکرد؛ پیوندعمیقت با روح حاجی که با هیچ معادله‌ دنیایی، جور درنمیآید، مبهوتمان کرده، عاشقمان کرده. جانمان را به لب آورده. تصویرجسم کوچک لای کفن پیچیده تویی که می‌شد حالا حالاها قدبکشی؛ از جلو چشم‌هایمان کنار نمی‌رود، خون را برایمان به جوش آورده، حس انتقام را زنده کرده و حس رباب را. وقتی می‌گفت:«بزرگ می‌شد کاش..» تصورکن توی دوساله اینجور مثل سیب رسیده شدی، همان سیبی که حاجی می‌گفت:« وقتی برسد چیده می‌شود» و تو نمی‌دانی حسرت اینکه دوساله‌ات این‌قدر رسیده بود؛ پس بیست ساله‌ات چه می‌شد؛ چه با دلمان کرده! و نمی‌دانی حسرت اینکه سی سال بیش از تو عمر کردیم و نرسیده‌ایم و تو چطور این همه رشد کردی، چه آتشی به جانمان انداخته! 🌸ریحانه‌جان! دعایمان کن. دعاکن وصیت‌های حاجی را مثل تو جوری روی دلمان بنشانیم که راهی راهش شویم. ریحانه‌جان! با آن دست‌های کوچکت، دست ما را بگیر. ✍ @khatterevayat @almohanaa
داستان معروفی هست که شبی ارنست همینگوی و دوستانش که سرشان گرم شده بود، سر نوشتن یک داستان کامل با حداکثر ۶ کلمه شرط می‌بندند. همینگوی هم فی‌المجلس بر روی دستمال کاغذی این داستان را می‌نویسد و شرط را می‌برد: “For Sale: Baby Shoes, Never Worn.” «برای فروش: کفش‌های کودک، پوشیده نشده.» 🖤این فهرست قربانيان حادثه تروریستی کرمان که پشت شیشۀ اداره پزشکی قانونی نصب شده بود تا خانواده‌ها از روی آن پیکر عزیزانشان را شناسایی کنند، سطری دارد از آن داستانک هم دردناکتر: «دو ساله، کاپشن صورتی، گوشواره قلبی» @khatterevayat @hamkhaniketab
بسمه تعالی صبح جمعه بود. دایی و پسرش ، آمدند دنبالم. دربهای حوزه کنکور ساعت 7 بسته می شد و ما نیم ساعت وقت داشتیم. من و پسر دایی‌ام که همسن و سالم است، دل شوره داشتیم. روز مهمی برایمان بود. موقع سوار شدن توی ماشین، من جلو نشستم و پسر دایی روی صندلی عقب. از خیابان شریعتی وارد خیابان سمیه شدیم . اما تقاطع خیابان سمیه با خیابان موسوی را مثل همه ماشین ها رد نکردیم. یک تاکسی از سمت چپ و با سرعت زیادی به در راننده برخورد کرد و ماشین ما معلق زد و بعد از دو سه دور چرخش روی سقفش ایستاد. توی چرخ زدن، صدای ناله پسر دایی توی گوشم بود. ماشین که ایستاد چشمهایم را باز کردم و خودم را از پنجره ماشین بیرون کشیدم. دایی و پسرش هم دویدند سمت من. از دست پسر دایی ام باریکه خونی جاری بود. همه سالم بودیم. شیشه های ریز شده توی ماشین و روی زمین زخممان زده بودند، همین. من در آستانه 18 سالگی بودم. یک نوجوان . کسی که حتی یک زندگی را می توان به او سپرد. مادرم ما را به حوزه کنکور رساند. در طول زمان کنکور، هر بار که چشم هایم را می بستم کل صحنه تصادف، ناله ها، اضطراب دایی و جمع شدن مردم دورمان را به یاد می‌آوردم. به وضوح لرزش اعصابم را حس می‌کردم و اشک از گوشه چشمم روی پاسخنامه می‌چکید. به ما ظلمی نشده بود. یک تصادف عادی بر اثر بی احتیاطی بود. تازه بقیه هم آمدند و آبی دستمان دادند. کسی زخم زبان نزد. کسی به ما توهین نکرد. از آن روز سال ها گذشته و حالا توی اخبار بچه های کوچکی را می بینم که اسیر تیر کینه دشمنان شده اند. ساچمه هایی که دل آسفالت ها را تراشیده اند چه بر سر این بچه ها آورده اند. آنها که رفته اند و جایشان در مکتب ما برترین جا است،می ماند باز مانده های این ماجرا. مثلا آن پسر 12 ساله که صدایی وحشتناک توی گوشش پیچیده، کمرش سوخته ،از حال رفته و بعد که چشم باز کرده مادرش در کنارش نبوده است. یا آن دخترکی که با چشمهای خودش، جان دادن برادرش را دیده است. زندگی آنها بعد از این چه می شود؟ چه فرقی می کند این عددها، 89 تا باشد یا چند هزار تا . در ایران باشد یا غزه یا هر کجای این عالم خاکی که صهیونیستی به فرزند ناخالفش(داعش، طالبان، جبه النصره و ...) دستور ترور می دهد. بعد (به فرض محال )آن فرزند ناخلف بپرسد : جرمشان چیست؟ و پدر شان بگوید : دوست داشتن قاسم سلیمانی، طلب سرزمین یا ... یا مسلمان بودن. ✍ @khatterevayat @khuaan