eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
7.4هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
114 ویدیو
25 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_sharif_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام مامانای گل 🤗 دوره‌ی چله‌ی مادری برای پنجمین دوره دوباره قراره برگزار بشه دیگه انقدر تا الان تعریفش رو کردیم که فک نمی‌کنیم حرف جدیدی لازم باشه 😊 دوره‌ای بسیار مفید و کاربردی، کاملا رایگان 😍 با مباحث استاد عباسی ولدی توضیحات بیشتر در مورد دوره و نظرات شرکت‌کننده‌های دوره‌های قبلیش رو میتونین تو کانال خود تربیتکده آیین فطرت بخونین و بشنوین 😊 از ما گفتن بود، از دستش ندین 🤩 ✳️ هدیه‌ ما به شما هم کد تخفیف ۲۰ درصدی madaran برای تهیه نسخه الکترونیک کتا‌ب‌های چله‌ی مادری: https://www.faraketab.ir/tag/63094?u=82039 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«کِیف خانوادهٔ ما با شما کوک می‌شود» (مامان ۵ساله، ۲سال و ۹ماهه، ۸ماهه) ایام اربعین بود و بابا رفته بود کربلا، ما ۴ تا بودیم و دلی گرفته... دوست داشتم بریم حرم. اما خب با ۳ تاشون برام خیلی سخت بود. مدیریتشون توی شلوغی، آروم کردن نوزاد، دستشویی بردنشون، و ده‌ها چالش پیش‌بینی نشده.🤷🏻‍♀️🫢 هر چند این سخت گذشتن برای خودم مهم نبود؛ نگران بودم بابت این چالش‌ها مامان کم‌تحملی بشم و بچه‌ها بهشون بد بگذره و خاطرهٔ منفی از حرم توی ذهنشون ثبت بشه. اما دلم هوای زیارت کرده بود. عزمم رو جزم کردم و طلب کردم از خودشون آنچه باید رو... آب و خوراکی به مقدار کافی برداشتم و گفتم کنار حرم می‌تونن یه اسباب‌بازی یا یه خوراکی دلخواهشون رو بخرن.😉 با ذوق زیاد هر کدوم یه اسباب‌بازی قابل حمل انتخاب کردن و وارد حرم شدیم. دختر بزرگم اسم اسباب‌بازیش رو گذاشت حرمی. موقع برگشت درخواست کرد خوراکی رو هم داشته باشیم! منم با نگاه کریمانه‌م کنار حرم کریمهٔ اهل‌بیت یه غذای حرمی مهمونشون کردم.😉 غذایی که یه گاز بهش می‌زدیم و یه جرعه از طلایی گنبد رو مهمون چشممون می‌کردیم. الحمدلله پر رنگ و عمیق ثبت شد در صفحهٔ خاطراتشون. مثل این روز رو زیاد داشتیم این دو سالی که مجاور و همسایهٔ حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) بودیم. خدا به برکت این همسایگی کار ما رو توی تربیت بچه‌ها راحت‌تر کرده و ما باید شکر این نعمت رو به جا بیاریم و براش تدبیر کنیم. حالا که زیارت شده بخشی از روزمره‌هامون؛ اولا؛ وقتی می‌ریم حرم بد نگذره، حداقلی‌ترین چیزهاش مثل بد اخلاقی ندیدن از مامان و بابا و گرسنگی و تشنگی نکشیدن رو رعایت کنیم.😉 و بعدش؛ تصویرشون این نشه که بعضی وقتا می‌ریم یه جایی که اسمش حرمه، شلوغه و خسته‌کننده و مامان و بابا تند تند یه کارایی می‌کنن و برمی‌گردیم، و بعضی وقتا هم که می‌خوایم کیف کنیم می‌ریم پارک و رستوران ... حالا خاطره‌هایی توی حافظهٔ ما ثبت شده از جمکران رفتن برای کوک شدن کیف همهٔ خانواده‌مون؛☺️ گاهی مامان چایی و نبات نی‌دار زعفرونی رو می‌ذاره گوشهٔ کیفش و دست دختر رو می‌گیره، خواهرک دستش رو می‌ده به دست بابا که حلیم و نون بربری تازه توی اون یکی دستشه، زیر اندازشون رو از کالسکهٔ داداش آویزون می‌کنن، و می‌رن اون جایی که گنبد قشنگی داره و خادم‌های مهربونش از بچه‌ها با شکلات‌های خوشمزه پذیرایی می‌کنن و بچه‌ها تا انتهایی که چشممون دیگه مامان و بابا رو نمی‌بینه می‌دون و از ته دل می‌خندن،😍 گاهی هم زیر گرمای خورشید خودشون رو خیس آب می‌کنن و مامان با یه دست لباس اضافه تو کیفش ازشون استقبال می‌کنه، گوششون رو به سرودی از بچه‌هایی که اون سمت حیاط دارن هم خوانی می‌کنن نوازش می‌دن، و چشمشون رو به دیدن آدم‌هایی که چشمشون با الهی عظم البلاهای گاه و بی‌گاه خیس می‌شه... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 صوت گفتگو با سرکار خانم مادر ۴ فرزند و معلم و مشاور متوسطه اول 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
چقدر لذت بخش بود شنیدن تجربه زندگی پرمشغله ولی توأم با آرامش ایشون. خیالت راحت میشه که اگر قدم در راه حق بذاری و از سختی ها نترسی امدادهای غیبی هم به کمکت میان و راه رو برات باز می‌کنن! نه اونطور که تو خیال می‌کردی، بلکه از راهی که خدای مالک و صاحب اختیارت صلاح می‌دونه❤️ و چی‌ بهتر از این؟🥰 همه‌ی مامان‌ها همه‌ی معلم‌ها همه‌ی مامان‌هایی که دوست دارید معلم بشید همه معلم‌هایی که دوست دارید مامان بشید صوت این گفتگو تقدیم به شما ♥️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«داستان خانواده ما و عضو جدید» (مامان ۶ساله، ۵ساله، آقا ۲ماهه) چند ماهی می‌شه که روال و سیستم زندگی‌مون به هم ریخته… از اوایل سال ۱۴۰۲ که کم‌کم سنگین شدم تا همین الآن که کوچولومون ۲ ماهه شده و هنوز به ثبات لازم نرسیدیم… بله درست خوندید ما هم ۵ تایی شدیم.😉 هر چند کمی دیر شد و اختلاف سنی بچه‌ها زیادتر از چیزی شد که می‌خواستیم ولی بالاخره به دستهٔ ۵تایی‌ها پیوستیم.😁 علی آقا و فاطمه خانم هم از وقتی خبردار شدن برای زودتر دیدن داداششون لحظه شماری می‌کردن و گل پسر جدیدمون از لحظهٔ تولد، یه مامان کوچولوی مهربون و یه داداش پایه داره. ماه‌های آخر بارداری سخت و پرفشار گذشت. خستگی نشستن چند ساعت پشت سر هم تو کلاس، فشار زیاد امتحانات دو تا دانشگاه، رفت‌وآمد توی تهران و خستگی‌ش، رسیدگی به بچه‌ها و کارهای خونه و… بهم فشار می‌آورد. می‌تونستم کلاس‌های دانشگاه رو نرم و فقط برای امتحانات برم. (با قانون طرح جوانی جمعیت) اما دلم نمی‌اومد کلاس‌هام رو از دست بدم و تا جایی که می‌شد رفتم. حتی روزهای آخر ترم که وسط کلاس‌ها فشارم می‌افتاد و با نمک و آبنبات خودم رو سرپا نگه می‌داشتم، هم می‌رفتم.🤷🏻‍♀️ دوران امتحان‌ها سخت‌تر گذشت. بعضی روزها دو تا بعضی روزا ۳ تا امتحان داشتم.🫢 یه روز از ۸ صبح تا ۳ بعد ازظهر روی صندلی بودم و بعدش تمام بدنم کوفته بود. بماند که مغزم هم درد می‌کرد.🤪 یه روزایی از درد کمر و خستگی و ضعف گریه‌م می‌گرفت ولی انتخاب خودم بود و باید کارها رو به سرانجام می‌رسوندم. امتحان‌ها که تموم شد، اومدم یه نفسی بکشم و تازه برسم به کارهای تلنبار شدهٔ خونه… مرتب کردن کشو‌ها و کمدها، دسته‌بندی لباس‌های قدیمی و کهنه، به زور خالی کردن یه جایی برای لباس‌های عضو جدید… اما به خاطر فشار های روحی و جسمی یکی دوماه گذشته‌ش شرایط جسمی‌م یه مقدار به هم ریخت و مجبور به استراحت شدم. که خداروشکر با استراحت به خیر گذشت. تا گل پسری متولد شد یه مدت خیلی کوتاهی خونهٔ مامان و مادرشوهر بودیم و نهایتاً رسیدیم به خونهٔ خودمون و ماراتن من با آقارضا و خواهر و برادرش شروع شد.😅 آقارضا هر چند از داداشش آروم‌تره ولی از خواهرش بی‌قرارتره و من رو حسابی اسیر خودش کرده. روزای اول به صبحانه و ناهار نمی‌رسیدم. یه روزایی همه باهم گشنگی می‌کشیدیم تا جناب همسر شب به دادمون برسه. یه روزایی هم یه جوری بچه‌ها رو سیر می‌کردم و خودم با یه تکه نون، یه تکه حلوا و… سر می‌کردم.🥲 آقارضای ما یه معدهٔ حساس داره که نه تنها با خوردن حبوبات به هم می‌ریزه بلکه حتی با خوردن تخم‌مرغ هم اذیت می‌شه. از این و اون پرس‌وجو می‌کردم و دنبال راه‌حل بودم تا رسیدم به پودر زیره و رازیانه و تخم گشنیز و… که اگر قبل و بعد غذا بخورم حالش بهتره. البته هنوزم جرئت خوردن آش و… رو ندارم ولی حداقل با غذاهای معمولی حالش بد نمی‌شه. اما امان از روزی که یادم بره پودرمو بخورم.🤦🏻‍♀️ با همهٔ این اوصاف باز هم نمی‌تونستم گل پسر رو زمین بذارم. آقا می‌خواست فقط تو بغل یا روی پا باشه. دیگه داشتم کلافه می‌شدم که یک دفعه یه راهکاری به ذهنم رسید! قنداق عزیز😍 البته روزای اول تولد قنداقش می‌کردم اما هم هوا خیلی گرم بود هم حس می‌کردم اذیته و سریع دستش رو آزاد می‌کرد، منم بیخیال شدم. اما این دفعه با یکی از روسری‌های نخی خودم امتحان کردم و نتیجه عالی بود.🤩 انگار پارچه‌ای که اون اوایل باهاش قنداق می‌کردم مناسب نبود ولی روسری نخی خودم جواب داد. حالا آروم می‌خوابه.🤲🏻 حداقل وقتی خوابه می‌تونم بذارمش زمین و برم. هر چند هنوز وقت بیداری باید کنارش باشم. البته بازم یه وقتایی انقدر دست و پا می‌زنه که میام و با صحنهٔ بالا (عکس پست) مواجه می‌شم...😂 تازه به یه مقدار آرامش رسیده بودیم که یه دور همه مریض شدیم. اول آقای همسر، بعد علی‌آقا، بعد من و باز من یه مریضی دیگه و باز علی یه ویروس جدید با تب مقاوم به دارو و در نهایت دو روز تب شدید آقارضا، بعد واکسن دوماهگی‌. و باز الان چند روزیه که آرامش نسبی‌مون برگشته. اما خیلی چیزا عوض شده. ساعت خواب بچه‌ها به هم ریخته و دیگه نمی‌تونم زود بفرستمشون تو رخت‌خواب. چون بیشتر درگیر داداش کوچولوشون هستم و فرصت سر و کله زدنم باهاشون کم شده. از اون طرف هم باز چون درگیر داداش کوچولوشونم شاممون همیشه به موقع حاضر نمی‌شه و… بیرون رفتن و مترو سواری‌مون (من و بچه‌ها) کمتر شده و… و ما در تلاشیم تا شرایط رو به یه ثبات نسبی برسونیم. و الان منم و ۳ تا دسته گلم و واحدهای دانشگاه که این ترم دیگه مجبورم مجازی بخونم و البته غول مرحله آخر یعنی پایان‌نامه‌ای که تا آخر آبان فقط مهلت داره…🤦🏻‍♀️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
سلام دوستان گل 🌺 ان‌شاءالله قصد داریم کتاب «منم یه مادرم» رو دورهمی بخونیم و بعدش در مسابقه‌ی بزرگی که خود انتشارات برگزار کرده و جوایز نفیسی داره🏆 شرکت کنیم. این کتاب به سبک تربیتی والدین شهدا پرداخته و خاطرات و تجربیات ارزنده‌ی سه مادر شهید رو جمع‌آوری کرده. مادر شهید مصطفی احمدی روشن مادر شهید محمد مسرور و مادر شهید محمدحسین حدادیان از امروز شروع می‌کنیم و هر دو روز، ۱۰ صفحه از کتاب رو می‌خونیم. جمعه‌ها هم تعطیلیم. اگر تمایل دارید شماهم این کتاب رو بخونید، تشریف بیارید اینجا👇🏻👇🏻 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
«اندر مزایای داشتن داداش کوچولو» (مامان ۶ساله و ۳سال و ۴‌ماهه) به دنیا اومدن فرزند دوم در کنار سختی‌ها وچالش‌های فراوان، قطعاً نکات مثبت زیادی هم داره. فارغ از بحث داشتن هم‌بازی و سرگرم شدن بچه‌ها باهم، یه سری اتفاقات هست که برای بچه‌ها رشد شخصیتی به همراه داره... ✅ اولین بارهایی بود که تنها با دو تا بچهٔ سه ساله و پنج ماهه می‌خواستم برم خونهٔ یکی از دوستام. وقتی به خونه‌شون رسیدیم جای پارک پیدا نکردم و مجبور بودم بگردم و جای دورتری رو پیدا کنم. چون برگشت با بچه‌ها سخت بود، به مهدی پیشنهاد دادم که با داداشش برن پیش دوستم تا من برگردم. در کمال ناباوری قبول کرد بدون من بره یک جای جدید.😍 اونجا بود که جرقه‌ای در ذهن من زده شد. وجود برادر کوچکترش این جرئت رو بهش داده بود و خیالش راحت بود که تنها نیست. قطعاً اگر توی اون موقعیت تنها بود هرگز پیشنهاد منو قبول نمی‌کرد. ✅ تا همین چند وقت پیش شب‌ها ساندویچی! کنار هم توی اتاق می‌خوابیدیم. اما مدتیه تصمیم گرفتیم اتاق بچه‌ها رو جدا کنیم. یکی دو شب که امتحان کردیم مهدی خیلی از این قضیه استقبال کرد و با ذوق و شوق، فردا صبحش می‌گفت: «دیشب من و حسن تنها خوابیدیم.» شک ندارم اگه مهدی تک فرزند بود به این راحتی زیر بار نمی‌رفت! ✅ یا جدیداً که بزرگتر شدن مواردی پیش اومد که کار کوچیکی بیرون داشتم و بردن بچه‌ها سخت بود، خودشون هم دوست نداشتن بیان. اینجا هم از مزیت دو فرزندی استفاده کردم و حسن رو به مهدی سپردم و رفتم. البته با یه سری تدابیر امنیتی مثل اینکه شمارهٔ خودم رو روی یخچال چسبوندم و مهدی بلد بود شماره‌م رو بگیره و از اینکه در غیاب من کار خطرناک نمی‌کنن تقریباً خیالم راحت بود. آقا مهدی هم از این موقعیت خیلی خوشش اومد و احساس بزرگی و مسئولیت‌پذیری می‌کرد. اگه حسن نبود، بعید بود مهدی تنها خونه بمونه.😅 ✅ مدتی بود که بابا جون موهای مهدی رو کوتاه می‌کرد. اما موقعی که مهدی می‌نشست روی صندلی آرایشگاه پدرش!، خیلی وول می‌خورد و نق می‌زد. تا اینکه موهای حسن هم نیاز به پیرایش داشت و بابا برای اولین بار می‌خواست موهای حسن کوچولو رو کوتاه کنه. حسن در کمال آرامش نشسته بود روی صندلی و بابا مشغول کوتاه کردن موهاش شد. دیدن این صحنه برای مهدی از هزار تا حرف و نصیحت کارسازتر بود و باعث شد تا چالش بابا با مهدی حل بشه.😉 ✅ ناگفته نمونه که منم مثل خیلی از شماها چالش‌ها ودعواهای دو تا داداش رو دارم، که مثنوی هفتاد منه! روزی صد دفعه سر اسباب‌بازی، مداد رنگی و... با هم دعوا می‌کنن و بزرگه کوچیکه رو گوشمالی می‌ده! به خصوص تا من می‌رم آشپزخونه کارها رو بکنم صدای گریه بلند می‌شه!🥴 تازگیا هم کوچیکه به برکت برادر بزرگتر، یه حرکاتی از داداشش یاد گرفته و از خجالتش در میاد! و خیلی زیبا روی اعصاب بنده پیاده‌روی می‌کنن!!🤦🏻‍♀️ اما بهتره برای تمدد اعصاب فعلاً نیمهٔ پر لیوان رو ببینیم...😊😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«اسباب‌کشی و بحران‌های عجیب و غریب» (مامان ۶، ۴.۵ و ۱.۵ ساله) حدود دو ماه پیش، اسباب‌کشی داشتیم. مامانم از شهرستان اومده بودن پیشمون. شب قبل از اسباب‌کشی با همسرم تصمیم گرفتیم صبح زود مامانم و سه تا بچه‌ها رو با اسنپ بفرستیم خونهٔ جدید که راحت باشن و وسط اسباب‌کشی اذیت نشن و بچه‌ها توی دست و پا نباشن. صبح فرستادیمشون و با خیال راحت رفتیم سراغ اسباب‌کشی و بعد از یک ساعت همه چی بار زده شد و عازم خونهٔ جدید شدیم و خوشحال بودیم از خوب پیش رفتن کارها.🥲 به مامانم زنگ زدم که خبر بگیرم از حال بچه‌ها، بعد از دوسه بار بالاخره جواب دادن. صداشون نگران بود و بلافاصله پرسیدن: «کی میاید؟ زودتر بیاید…» ترسیدم و پرسیدم چی شده؟ بعد از کلی اصرار، مامانم گفتن: «بچه‌ها رفتن توی آشپزخونه دست‌هاشون رو بشورن تا صبحانه بخوریم، ولی یهو زینب زد زیر گریه، بغلش کردم و بعد از چند دقیقه دیدم روی پاش و زیر انگشت‌هاش داره قرمز می‌شه و می‌سوزه. فاطمه هم کمی روی یک پاش و چشم‌هاش سوخته و سه تایی دارن از ترس و درد گریه می‌کنن.»😱 من و همسرم نفهمیدیم چطور خودمون رو رسوندیم خونه. کامیون و کارگرها رو سپردیم به پدرشوهر و مادرشوهرم، زینب و فاطمه رو بغل کردیم و دویدیم سمت بیمارستان نزدیک خونه. بچه‌ها به شدت ترسیده بودن و گریه می‌کردن. فاطمه چشم‌هاش می‌سوخت و زینب روی دو تا پاهاش و بخشی از صورت و دست‌هاش سوخته و زخم شده بود… بیمارستان شستشوی اولیه داد. چشم‌هاشون رو (وسطش کلی گریه کردن هر دوشون و دل ما آب شد…) معاینه کرد و گفت خداروشکر آسیبی به چشم‌هاشون نرسیده. با قطره و پماد خوب می‌شه. سوختگی پای فاطمه خیلی سطحی بود و جای نگرانی نداشت. ولی برای سوختگی پای زینب که عمیق و نوع دو بود باید می‌رفتیم بیمارستان سوانح سوختگی.😓 اونجا فهمیدیم به خاطر نوع سوختگی که عمیق بود، احتمالاً با اسید لوله‌بازکن سوخته پاش. پانسمان کردن و قرار شد هر دو روز یک‌بار ببریم برای تعویض پانسمان. قضیه از این قرار بود که کارگری که برای نظافت خونه اومد، بی‌دقتی کرده بود و مواد شوینده رو توی کابینت پایین گذاشته بود.🤦🏻‍♀️ اسید لوله‌بازکن چپه شده بود و چون درش شل بود، قطره قطره ریخته بود کف کابینت و وقتی بچه‌ها رفتن نزدیک کابینت، ریخته روی پای زینب و... بحران خیلی خیلی سختی بود برامون… توی روزهای بعد که برای پانسمان می‌رفتیم بیمارستان، صحنه‌های دلخراش زیادی دیدم. بچه‌هایی که کل بدنشون یا دست‌هاشون سوخته بود و مرد و زن‌هایی که هر کدوم به نحوی دچار سوختگی شده بودن، پا، دست، سر و صورت، کمر و...😓 دیدن اون صحنه‌ها خیلی خیلی دردناک بود و اشک می‌ریختم و براشون حمد شفا می‌خوندم و فقط خداروشکر می‌کردم که سوختگی پای زینب محدود بود نسبت به مواردی که دیدیم. توی روزهای بعد از اسباب‌کشی هم باز یه سری بحران داشتیم! کارگر کف خونه رو وایتکس ریخته بود. ولی چون خوب نشسته بود، راه رفتن روی کف خونه باعث سوزش و خوردگی کف پاها می‌شد! مجبور شدیم دو سه بار بشوریم تا کامل تمیز بشه.🤦🏻‍♀️ موقع تعمیرات آشپزخونه، شیشهٔ قفسهٔ بالایی در فاصلهٔ چند سانتی‌متری از سر و گردن همسرم، از بالا افتاد روی زمین و خرد شد و ما همه متحیر بودیم که چطور هیچی‌شون نشد. واقعاً خداروشکر می‌کردیم که چیزی نشد، حتی فکر کردن بهش هم ترسناک بود.😞 بعد از چند روز رفتیم سفر تا کمی حال و هوامون عوض بشه. وقتی برگشتیم دیدیم آشپزخونه و بخشی از پذیرایی‌مون رو آب برداشته به خاطر نشتی یکی از لوله‌های ماشین ظرفشویی و دوباره افتادیم به شستن خونه و فرش‌ها و جمع و پهن کردن وسایل...🫠 خلاصه روزهای خیلی سختی داشتیم طوری که اون موقع فکر می‌کردم دیگه هیچ‌وقت اون سختی‌ها تموم نمی‌شه و روی آرامش رو نمی‌بینیم. از همهٔ کارهام و مطالعه و برنامه‌های شخصی‌م هم عقب‌مونده بودم و ناامید از اینکه بتونم روزی برسم به کارهای عقب افتاده.😓 حالا بعد از دو ماه، خداروشکر دست و صورت زینب کامل خوب شده و رد سوختگی نمونده، زخم روی پاش هم خوب شده هر چند علائم سوختگی هنوز روی پاش هست و داریم پماد ترمیم‌کننده می‌زنیم.👌🏻 مشکلات و کارهای خونهٔ جدید تموم شده و به روزهای خوش و آروم زندگی رسیدیم. بعضی از کارهای عقب‌مونده رو انجام دادم و بقیه رو هم کم‌کم پیش می‌برم و همه‌مون خونهٔ جدید رو خیلی دوست داریم خداروشکر. البته هنوز نمی‌دونم چه حکمتی بود که اون اتفاقات پشت سرهم افتاد و حتی به شوهرم به شوخی می‌گفتم احتمالاً این خونه طلسم شده!! شاید حکمتش این بود که قدر همین روزهای آروم و زندگی روزمره در کنار بچه‌ها و قدر سلامتی‌شون رو بیشتر از قبل بدونم و صبورتر بشم در برابر بحران‌ها. الله اعلم. خداروشکر در همهٔ احوال. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
❓چرا بعضی والدین سنتی یا مدرن فکر می‌کنن بچه نیازی به آزادی نداره؟ 🤨 ❓اعتیاد به بازی‌های رایانه‌ای و تلویزیون چه تأثیری روی احساس نیاز بچه به آزادی داره؟ 🤔 ✅ پاسخ کتاب من دیگر ما رو بخونید.👆🏻 ☘️☘️☘️ کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«چالش‌های اوّلین نوه!» (مامان سه دختر ۶.۵ساله، ۴.۵ساله و ۳ماهه) دختر ما از طرف هر دو خانواده نوهٔ اوله! شاید بگین چقدر خوب اما... همه چیز از روزی که نشونه‌های به دنیا اومدنش ظاهر شدن شروع شد! از اینکه وای دیر شد زودتر بریم بیمارستان گرفته تا دید و بازدید فامیل در روزهای اوج خستگی و داغونی بعد از تولد.🥴 با بزرگ‌تر شدن خانم کوچولو و یادگیری شیرین‌کاری‌های جدید، مامان‌بزرگ‌های مهربون روزانه پیگیر عکس و فیلم و مستند بودن!😕 البته این قضیه که ما تو شهر دیگه‌ای ساکن بودیم هم تو دلتنگی خانواده‌ها و تشدید احساساتشون بی‌تأثیر نبود. با غذا خور شدنش، باب جدیدی از نظارت‌ها به رومون گشوده شد! تماس‌های پیگیرانه و از سر دلسوزی که امروز چی خورده؟ خوب می‌خوره؟ فلان چیز رو حتماً بده بخوره و... گاهی واقعاً من و همسر رو به ستوه می‌آورد.🤯 درسته اولین بچه‌م بود و بی‌تجربه بودم، اما به نظر خودم به اندازه‍ کافی مطالعه و پیگیری لازم رو در مورد مسائل مربوط به سنش، داشتم.🙄 اما ریزه میزه بودن دخترک و اینکه به اندازهٔ دلخواه دکترها👩🏻‍⚕️ و نمودارها 📈 وزن نمی‌گرفت، بحث‌ها رو داغ‌تر می‌کرد و منم با اینکه سعی می‌کردم به خودم مسلط باشم، همیشه یه گوشهٔ دلم نگران بود! همین ماجرای سرعت کم وزن‌گیری ناچارمون کرد حتی از شیر خشک 🍼 هم به‌عنوان کمکی استفاده کنیم اما تغییر محسوسی حاصل نشد و در نهایت با مراجعه به پزشک سنتی و شنیدن این توضیح که مزاج این بچه اینطوریه و سوخت‌وساز بدنش بالاست، تقریباً خیال خودم و همسرم راحت شد. اما امان از حرف‌های اطرافیان که هر از گاهی دوباره همهٔ بحث‌ها رو زنده می‌کردند و روز از نو روزی از نو.🤦🏻‍♀️ چالش جدی بعدی مربوط می‌شد به، به دنیا اومدن دختر دومم که ایشونم از قضا نوهٔ دوم از هر دو طرف هستن! هر چی من و همسر می‌خواستیم قضیه طبیعی باشه و حساسیتی روی آبجی بزرگه ایجاد نکنه، توصیه‌های پیاپی پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها که واقعاً عاشق هر دو نوه بودن، طفلی رو کلافه می‌کرد، درحالی‌که ۲ سال بیشتر نداشت. دائم و به هر بهونه‌ای بحث آبجی جدید رو پیش می‌کشیدن که چند تا دوسِش داری؟ وقتی خوابه بیدارش نکنیا! مواظب آبجی باشیا و... از همون زمان‌ها بود که با همسر تصمیم گرفتیم از همون نعمت دور بودن بیشتر استفاده کنیم تا روزهای حساس و البته بسیار سختِ اول تولد فرزند دوم سریع‌تر و با آرامش بیشتری بگذره. با بزرگ‌تر شدن آبجی دوم، پند و نصیحت‌ها هم جدی‌تر می‌شدن و به وضوح می‌دیدم که گاهی متأسفانه اثر معکوس می‌ذاشتن و دختر بزرگم رو کلافه‌تر و پرخاشگر‌تر می‌کردن. مثلاً وقتی دختر دومم اسباب‌بازی‌ای رو می‌خواست و آبجی بزرگه بهش نمی‌داد، سیل نصیحت‌ها و سرزنش‌ها به سر طفلی جاری می‌شد که تو بزرگتری! نی‌نی‌ گناه داره، دلش می‌خواد و... حالا هم دخترم کلاس اولی شده و نصیحت‌ها و توصیه‌ها وارد فاز جدیدی شدن: شبا زود بخوابیا! سر کلاس به حرف‌های خانم قشنگ گوش کنیا! زنگای تفریح حتماً دستاتو بشوریا😵‍💫 و... گاهی فکر می‌کردم فاصلهٔ کم بچه‌هام، اون‌ها رو اذیت کرده، بخصوص اولی رو که تو سن ۲ سالگی توجه‌ها از روش برداشته‌ شده و انبوهی از نصیحت‌ها به سرش نازل شده. اما الان به این نتیجه رسیدم که این‌ها همه از معضلات نوهٔ اول بودنه! اونم نوهٔ اول دو تا خانوادهٔ متاسفانه کم‌جمعیت! که از ته قلبشون می‌خوان بیشترین محبت‌ها رو نثار نوه‌شون کنن و گاهی همین دلسوز‌ی‌های زیادی، آزاردهنده می‌شه.🙁 اگر دختر من تعداد خوبی دایی، خاله، عمو و عمه داشت که هر کدوم خودشون و بچه‌هاشون بخشی از توجهات مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها رو جلب می‌کردن شاید اینقدر فشار و توجه روش نبود. الان که تعداد نوه‌ها قراره به زودی پنج‌تا بشه، به وضوح حس می‌کنم که نگاه‌ها و توجه‌ها روی همهٔ نوه‌ها تقسیم شده و دیگه از اون پیگیری‌های کلافه‌کننده خیلی خبری نیست. با همهٔ این حرف‌ها، خداروشاکرم به خاطر نعمت پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌های مهربون که قسمت دخترام کرده و همین طور شاکرم بابت همهٔ تجربه‌های سخت، خاص و ناب این شش سال و نیم مادری که باعث شدن تو این مدت خیلی خوب درک کنم که سختی و چالش همیشه هست، اما هر چه من صبورانه‌تر و با آرامش بیشتری با اون‌ها روبه‌رو بشم خیلی راحت‌تر اون‌ها رو پشت سر خواهم گذاشت. پ ن: امیدوارم تا روز کنکور، دانشگاه رفتن، ازدواج، بچه‌دار شدن و باقی روزهای حساس زندگیِ این نوهٔ اول، دیگه اثری از حساسیت‌های مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها باقی نمونده باشه و اون بندگان خدا هم با انبوهی از نوه‌ها و نتیجه‌ها سرگرم باشن که خودشون هم ندونن به کدومشون توجه کنن.😅 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹🟠 حکایت ۸۰۰۰ کودک فلسطینی که پشت سیم‌خاردارهای اسرائیل به دنیا می‌آیند! 🔻آمار و ارقامی دردناک از وضعیت مادر و کودکان فلسطینی و جنایات اسرائیلیان علیه آنها که به «نسل ایست و بازرسی» معروفن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 در اسرائیل چیزی به نام مردم معمولی نداریم! 🔹صهیونیست‌ها تلاش می‌کنند تا نشان دهند که حمله فلسطینی‌ها علیه مردم عادی است. اما در واقعیت همه ساکنان سرزمین‌های اشغالی یا مسلح هستند یا عضو ارتش. ما رسما با یک رژیم تروریستی طرف هستیم.
سلام دوستان 🌷 این روزها دعا برای مردم مظلوم فلسطین و برای پیروزی رزمنده‌های فلسطینی رو فراموش نکنیم. این دو تا کلیپ بخشی از وقایع و حقایق مربوط به فلسطین رو نشون میده ببینید و به دیگران هم بفرستید ببینن. 👆🏻
«به دنبال نیم ساعت خواب» (مامان ۱۴.۵، ۱۰، ۸، ۵.۵ و ۲.۵ ساله) - مامانی...مامانی چشم‌های غرق خوابم را از پشت پلک تکان دادم. - مامانی... مامانی چاره‌ای نبود. گوشی را نشانم داد: «زمزش رو می‌زنی؟» همان رمز را می‌گفت.🤭 بلافاصله ادامه داد. رویم را هم برمی‌گردانم که نبینم: «فقط یه کم بازی می‌کنم.» از لای پلک‌های نیمه‌باز رمز گوشی را زدم گفتم: «بذار یه کم بخوابم.» آرام از اتاق بیرون رفت. فک کردم چقدر خوابیده بودم؟ احتمالاً نیم ساعت. معمولاً بیشتر از این طاقت دوری‌ام را ندارند.😅🤦🏻‍♀️ دیشب بعد مهمانی تا دیروقت بیدار بودند و به زحمت خواباندمشان و تا نماز صبح چهار پنج ساعت بیشتر نخوابیدم و از صبح هم تا ظهر در تکاپوی فرستادن نوبتی چهار تا بچه به مدرسه و رسیدگی به کارهای خانه بودم و تازه یکی دو ساعت هم وقت برای انجام یک تحقیق گذاشته‌ام. پس حالا حقم هست نیم ساعت بیشتر بخوابم. تحقیق... نکند... دست بردم اطراف بالش پس دفترم؟😱 قبل از خوابیدن از ذهنم گذشت که بهتر است از نتیجهٔ کار عکس بگیرم ولی خستگی اجازه نداد. همهٔ دفترهایم به محض بر زمین ماندن به همین سرنوشت دچار می‌شوند. دفتر نقاشی. این هم سررسیدی مربوط به زمان دانشگاه بود. با کلی خط‌خطی که طی این سال‌ها توسط هر کدام از بچه‌ها در صفحات مختلفش به یادگار مانده. یادم افتاد وقتی بازش کردم روی یک صفحه‌اش چیزهایی در مورد برنامه‌ریزی آرمانی و تابع هدف نوشته بودم ولی هیچ یادم نیامده بود که این درس‌ها را کی خوانده ام.😉 هنوز در آن خلسهٔ شیرین بین خواب و بیداری بودم. فکر کنم حالت آلفا یا همچین چیزی باید باشد. زمانی که مغز در بیشترین حالت آرامش است. لحظاتی قبل از خواب و لحظاتی بعد از بیداری. شاید همان لحظه که تو در ناخودآگاهت تصمیم می‌گیری از دندهٔ چپ بلند شوی یا راست. باید سعی می‌کردم برگردم به عالم خواب راستی چطور می‌شود خوابید؟ آهان. فکرت را خالی کن. سعی کن صداها را نشنوی. به دفتر فکر نکن. حالا تنفس عمیق؛ دم بازدم دم... از ذهنم گذشت خوش به حال همسرم که به محض اینکه اراده می‌کند می‌خوابد و حتی اگر با صدای بچه‌ها بیدار شود باز هم بلافاصله می‌تواند بخوابد. خب معلوم است که بعد هم اخلاقش خوب است. من هم اگر... نه، نباید فکر کنم!🫢 زنگ در را زدند. سرویس طوبا بود. راستی راننده دیروز چطور یک بچهٔ دیگر را به جای مبینا از مدرسه برایم آورده بود. وای چقدر گریه کردم. بچه‌ام چه خاطره‌ای برایش ماند. روز اول مدرسهٔ یک بچهٔ پیش‌دبستانی نباید آن طور پر استرس می‌بود. آن دختر بچهٔ دیگر که فقط تلفظ اسمش شبیه مبینا بود و به خیال اینکه لابد زن می‌خواهد او را به مادرش برساند دنبال راننده راه افتاده بود و تا دم در خانهٔ ما هم آمده بود، را بگو. معلم و مادرش چه حالی داشتند.🤦🏻‍♀️ کاش بچه‌ام را نیم ساعت پیش فقط به خاطر اینکه بگذارد بخوابم و سر یک تکه لواشک انقدر با محمدمهدی کل‌کل نکند دعوا نمی‌کردم. خب من هم خسته‌ بودم. تازه من که خیلی هم دعوا نکردم. فقط فرستادمش بیرون و به فاطمه سپردم که مراقب باشد بچه‌ها به اتاق نیایند. اصلاً دیروز هم نگذاشتم بفهمد گریه کردم و ترسیده بودم. خودش هم لابد در مدرسه با دوستانش مشغول بازیگوشی بوده و حس نکرده چه اتفاقی افتاده. آخ نباید فکر کنم!😬 صدای طوبا می آید که دارد شعر پارسال کتابش را از حفظ می‌خواند. احوال‌پرسی پروانه از گل... احوال پرسید... گل گفت خوبم... پروانه خندید... صدا از اتاق کناری مثل لالایی نرمی به گوشم می‌خورد و مدام دور و نزدیک می‌شود. حدس می زنم طوبا سوار تاب باشد. احتمالاً علی هم در اتاق خودش است که هنوز سر و صدای دخترها در نیامده. نه طفلی همیشه ملاحظهٔ خواب بودن من را می‌کند. تازه گاهی چقدر هم با خواهرهایش مهربان است. تجسم نکن! به صدا گوش نده! دم... بازدم... محمدمهدی گاهی آهنگ شعر را با صدای نازک به زبان خودش تکرار می‌کند. دَدَ دَدَ دلم قنج می‌رود. نمی‌توانم گوش ندهم. گوش تیز می‌کنم و با لذت صداها را همراه دم و بازدم فرو می‌دهم.‌ دلم تنگشان می‌شود. انگار من هم بیشتر از نیم ساعت طاقت نمی‌آورم. تازه پنج شش ساعت خواب برای یک مادر خیلی هم زیاد است. حالا گیرم نیم ساعت کمتر یا بیشتر.😅 باید یک دفتر دیگر بردارم و برنامهٔ کارهایم را در آن بنویسم. یادم باشد بازی با بچه‌ها را هم اضافه کنم. یک برنامه‌ریزی آرمانی. و یادم باشد بالای همهٔ برنامه‌هایم بنویسم آن لحظه که شیرینی صدای کودکانت بر شیرینی خواب غلبه کند آلفاترین لحظه است... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«بچهٔ پنجم و این‌همه چسب؟!» ( ۱۴، ۱۲.۵، ۱۱، ۹، ۴.۵ ساله) برعکس بقیهٔ بچه‌ها، موقع خرید کیف و کفش و نوشت‌افزار هم چندان ذوقی نداشت. این بی‌ذوقی حامل خبر خوبی نبود.😶 نشان از وجود چسب مادر و فرزندی فرد اعلی، درجه یک و تضمینی بین من و پسرجان بود.👌🏻 پیش‌بینی من درست از آب دراومد. روز اول پیش دبستانی، چسبید به پاهام و اشک‌ریزان وارد کلاس ....... نشد!😱 تو دلم می‌گفتم یک بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، سه بار جستی ملخک، چهار بار جستی ملخک، پنجمی... وایسا وایسا فسقلی مگه یکی یه دونه‌ای انقد وابسته‌ای!؟😏 بچهٔ پنجم و این‌همه چسب؟!!! بیشتر از اینکه کنجکاو باشم بدونم، این چسب کی منقضی می‌شه، کنجکاو بودم بدونم خودم تا کی تحمل بست‌تشینی در مدرسه رو دارم...🧐 خلاصه روند انقضای چسب سریع‌تر از چیزی بود که فکرشو می‌کردم.😄(الحمدلله) روز دوم راضی شد به نشستن تو دفتر، به جای حیاط. روز سوم رفت تو کلاس به شرط اینکه روی ماه مامان از قاب پنجره پیدا باشه. روز چهارم نشستم تو یه اتاق دیگه. روز پنجم به بهانهٔ آوردن شارژر یک ساعتی برگشتم خونه. روز ششم جیم زدم‌. روز هفتم بهش گفتم آخرین روزیه که باهات میام تا دم کلاس. روز هشتم دم در مدرسه پیاده شد و رفت. روز نهم کچلم کرد از بس پرسید کی باید بریم مدرسه؟!!!😄 و احساس پیروزی عظیمی داشتم نسبت به مادرانی که هنوز گوشهٔ حیاط نشسته بودن.😂😎 سازندگان چسب، یا باید ضمانت‌نامه‌شون رو بررسی کنن یا در بالا بردن کیفیتش تجدید نظر! مسئولین رسیدگی کنن🤭 والا با این چسباشون.😂 پ.ن: با تشکر از: - معلم مربوطه که نهایت همکاری رو در روند برطرف شدن چسبندگی چسب داشتن. - همسرجان که بعد از مدرسه پسرجان رو با یک عدد خوراکی تشویق می‌کردن. - فرزندان جان که مدام در باب فضائل مدرسه برای برادر کوچیکشون سخنرانی می‌کردن. - آقایان پلیس و آتش‌نشان که با حضور در مدرسه، در علاقه‌مندی ایشان به مدرسه نقش عظیمی ایفا کردند. - خانواده‌های محترم رجبی، احمدی، کاظمی و جعفری!😅 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«آقا محمد به مدرسه می‌ره!» (مامان ۵.۵ساله و ۲سال و ۹ماهه) بالاخره این شتر دم در خونهٔ ما هم نشست.😅 شتر بچه‌مدرسه‌ای داشتن.😁 حس جالبیه! صبح زود پاشی؛ صبحونه حاضر کنی و در دو سه مرحله یکی از بچه‌هاتو بیدار کنی؛ صبحونه‌شو بدی؛ لقمه براش بذاری و ببریش مدرسه. در حالی‌که مجبوراً داری ساعت رو هم یادش می‌دی: «مامانی الان عقربه بزرگه به ۱۲ رسیده. به ۳ رسید، باید راه بیفتیما...» حس جالبیه! وقتی مجبوری کله صبح پاشی، بلکه بعد نماز صبح نخوابی، تا بتونی ۸:۳۰ پسرتو مدرسه رسونده باشی. درحالی‌که قبل این، ساعت ۹:۳۰ هم از خواب بیدار نمی‌شدی🙄. چه توفیق اجباری خوبی.😇 و چه توفیق اجباری خوب‌تری برای پسرم! کسی که ساعت ۱۰:۳۰ به زور از خواب پا می‌شد؛ بلافاصله می‌رفت سراغ تلویزیون و با هزار منت، چند لقمه‌ای صبحانه فرو می‌داد و جز با زور و تهدید برداشتن آنتن، حاضر به خاموش کردن اون نبود. و الان قبل از ساعت ۸ بیدار می‌شه.😊 و طبیعتاً حداقل تا ظهر تلویزیون نمی‌بینه 😄 بعد از ظهر هم مقدار خوبی‌ش به بازی با داداشش که از صبح ازش دور بود می‌گذره.🥰 و چه قدر خوب که بالاخره مجبور شدیم شب‌ها زودتر بخوابیم. حداقل جمعه تا سه‌شنبه‌ش رو.😅 واقعاً چند سال بود تلاش می‌کردیم این کارو بکنیم؟🤔 چه لحظات خوبی! وقتی که دست پسرتو می‌گیری و با خوندن یکی دو تا سورهٔ قرآن، پیاده پیاده از خنکای درختای پارک عبور می‌کنید و می‌رید مدرسه. اونم من که اگه با چوبم می‌زدن حاضر نمی‌شدم سر صبح برم پیاده‌روی.😅 و اما چه حس غریبی، وقتی که پسرتو می‌ذاری و برمی‌گردی و جای خالی‌ش رو تو خونه حس می‌کنی...🥲 احتمالاً کمی می‌خوابی؛ و زود بیدار می‌شی و ناهار رو بار می‌ذاری که وقتی پسرتو از مدرسه برگردوندی، ملال گشنگی نباشه.😩 و جالب اینکه نگرانی‌ت از اینکه حسین تنها می‌مونه و حوصله‌ش سر می‌ره هم چندان درست از آب در نمیاد. حتی خوبم می‌شه. چون می‌تونه از محاق محمد خارج بشه و این تنهایی بازی کردنش، یا لحظات دوتایی با مامان، به استقلال و بزرگ شدنش کمک کنه. و ان‌شاالله با اومدن داداش کوچیک‌ترش، این حس بزرگی بیشترم بشه.😉🥰 غذا رو هم بزنی و دائم نگاهت به ساعت باشه که کی ۱۱:۳۰ می‌شه تا بگی «حسین آقا زود باش که بریم داداشی رو از مدرسه بیاریم😍» و باز چه توفیق خوبی! که وقتی به مدرسه می‌رسی، می‌بینی صدای اذون ظهر از بلندگوی مسجد بلند شده. پسراتو برمی‌داری و می‌رید مسجد محل که نیم‌دقیقه باهاش فاصله داره.🥰 پ.ن۱: امسال پسرم رو به پیش‌دبستانی نزدیک‌ترین مدرسهٔ دولتی به خونه‌مون ثبت‌نام کردیم. (هرچند ظاهراً پیش‌دبستانی‌ها کلا خصوصی محسوب می‌شن و توسط موسس‌ها اداره می‌شن.) از مزایاش نسبت به مهدهای دیگه، به نظرم یکی مختلط نبودنش هست؛ و یکی فضای بزرگ مدرسه که آمادگی برای دبستان هم ایجاد می‌کنه. پ.ن۲: طبق تجربه، پیش‌دبستانی‌ها و مهدهایی که هر روز هستن، بهتر از یه روز در میونه. چون روزایی که تعطیله، پشتش باد می‌خوره و فرداش، مثل صبح شنبه‌ها سخت می‌شه واسه‌ش. پ.ن۳: کلاس‌هاشون از نیمهٔ دوم مهر شروع شده. این یه هفته با مدرسه رفتن محمد، خونه‌مون یه تحول بزرگی رو تجربه کرده. که البته تا دو هفته دیگه، با به دنیا اومدن نینی جدید، این تحول خیلیم بزرگتر می‌شه.😅 پ.ن۴: می‌دونم شما مادران باسابقه می‌خواین بگین هنوز یه هفته بیشتر نگذشته، واسه همین اینقدر هیجان زده‌ای،😅 آره می‌دونم به زودی سخت می‌شه اوضاع.😅 برای همین با همسرم قرار گذاشتیم کم‌کم صبح‌ها ایشون ببرن و من فقط ظهرها برگردونم.😁 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif