eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
196 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روایت مشهد بخش پنجاه‌وپنجم ساعت ۱۵ و ۵۹ دقیقه بود. هر لحظه بر ازدحام‌ جمعیت افزوده می‌شد. صدای بلندگو به گوش می‌رسید. بلندگوهای منتهی به حرم بود که مدام اعلام می‌کرد: «لطفا دیگر به سمت حرم نیائید، جمعیت خیلی زیاد است، ممکن است فاجعه رخ دهد.» اما من دلم نمی‌آید که نروم... با یک، دودوتای ساده‌ی خودم، به نتیجه می‌رسم که باید برگردم. در بین مسیر، نگاهم به نگاهش گره می‌خورد؛ نوجوان رشیدی‌ست و با غیرت! سربند قرمز «یاعلی بن موسی الرضا» و عکسی شهید رئیسی در دستانش، توجهم را جلب کرد. با اشاره چشمانم و حرکت دوربین گوشی‌ام، اجازه می‌گیرم تا عکسش را ثبت تاریخ کنم. پسر نوجوان، راست قامت می‌ایستد، با چند ژست متفاوت تا عکسش را بگیرم. موج جمعیت زیاد است، نمی‌توانم زیاد بمانم، از چند زاویه عکسش را گرفتم. تشکر می‌کنم و به حرکتم به سمت حرم ادامه می‌دهم. خوشحالم که نسل به نسل، ریشه انقلاب محکم‌تر و درختش بارورتر می‌شود... ادامه دارد... زهرا حق‌پناه | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۵۹ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 جشن تولد مریم هرسال برای تولد آقامهدی سنگ تمام می‌گذارد. چنان باسلیقه و حوصله‌ کیک و هدیه و گل و بسته‌های جورواجورِ خوشگل تهیه می‌کند، که آدمِ بی‌ذوق و احساسی مثل من هم دلش غنج می‌رود. امسال دنبال ایده‌ی نو می‌گشت. طرحی را که مدت‌ها گوشه‌ی ذهنم بود پیشنهاد دادم. خیلی استقبال کرد. از یکماه قبل درباره‌اش حرف زدیم و برنامه ریختیم. طبق معمول همه‌ی دوندگی‌ها با خودِ عاشق‌پیشه‌اش بود. توی ایتا برایم عکس و پیام می‌فرستاد تا در جریان کارها باشم. همه‌چیز مهیا بود برای یک جشن تولد عالی. هم بالاخره از حراست بیمارستان مجوز ورودمان به بخش زایمان را گرفت و هم کتاب‌ها را جور کرد. ماگ‌های طرح‌دار را هم سفارش داده و چیده بود روی میز. گفت فقط مانده گل‌های مصنوعی که هروقت آماده شد بچینم توی ماگ‌ها. اولِ کتاب‌ها با خط خودش، جملات زیبایی از رهبر عزیزمان در وصف جایگاه مادر نوشت و خلاصه گفت برای فردا ساعت ۵ آماده باشم که بیاید دنبالم. قرار بود ۳۱ اردیبهشت به مناسبت تولد آقامهدی‌اش، برای مامان‌های نازنینی که در این تاریخ زایمان کرده‌اند، هدیه‌ی ناقابلی ببریم. زهی سعادت که امسال، ۳۱ اردیبهشت با ولادت امام‌رئوف هم مصادف بود. مریم آنجا حسابی ذوق کرد که خدام بزرگوار، از طرحش باخبر شدند و قرار شد آن‌ها هم با پرچم متبرک گنبد آقا علی‌بن‌موسی‌الرضا همراهی‌‌مان کنند. فکرش را بکن! تازه زایمان کرده و تنی رنجور و ذهنی بی‌قرار داشته باشی، آنوقت خانم‌های خادم، با پرچم متبرک به ملاقاتت بیایند. ... ظهر ۳۰اردیبهشت اما آبستن خبری ناگوار بود. به مریم پیام دادم: "برای رئیس‌جمهور دعا کن." کمی بعد زنگ زد. همین که صدایش را شنیدم بغضم ترکید. او اما مثل همیشه با متانت و آرامش گفت: "گریه نکن عزیزم. دعا کن هرچی خیره پیش بیاد. ان‌شاالله عزت اسلام و ایران و مسلمین پایدار باشه. وقتی زنگ زدی، سر خاک آقامهدی بودم، داشتم سوره‌ی یاسین می‌خوندم. امروز روز آخر چله‌ی یاسینم بود. هم برای رئیس‌جمهور عزیزمون دعا کردم هم برای عزت اسلام و ایران." خداحافظی کردیم و تا روز بعد در هول‌ و‌ ولا ماندیم. نمی‌دانم چه مرگم شده بود که اشکم بند نمی‌آمد. دست‌ودلم به هیچ‌کاری نمی‌رفت. فقط التماس خدا و امام‌رضا می‌کردم که سفرکرده‌های‌مان صحیح و سالم برگردند. غافل از اینکه رییس‌جمهور از من مستجاب‌الدعوه‌تر است و اگر شب قدر امسال، رزق شهادت از خدا خواسته، نصیبش شده است. روز بعد مریم زنگ زد. مثل همه‌ خبر را شنیده بود. نمی‌توانستم جواب بدهم. هق‌هق گریه امانم نمی‌داد که کلمات را واضح و روشن ادا کنم. توی ایتا پیام دادم و عذرخواهی کردم. گفت این حال مردم را خوب درک می‌کند. گفت برنامه‌ی ملاقات از مادران فعلا لغو شده. گفت تاب و توانی برایش نمانده. همان‌روز پیام پدرشوهرش را توی کانال گذاشت. پدر شهید نوشته بود: مهدی عزیزم، تولدت مبارک شهید عزیزم. مهمان‌های خوبی داری. از اینها پذیرایی کن. خدا به رهبرمان سیدعلی صبر و سلامتی بدهد و ما هم پیرو خط ولایت باشیم. برای شادی روح شهدا و شهید عزیزمان سید ابراهیم رئیسی و شهید عزیزم مهدی دهقان صلوات ن. ماه‌پری سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | رستا،‌‌‌‌‌‌ روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 لذت نماز گفتم: «مادر برایت چای بیاورم؟» گفت: «ممنون». چند دقیقه‌ای گذشت و بلند شد. با یک دست عصایش و با دست دیگر صندلی تاشویش را حمل می‌کرد تا به دانشگاه تهران برسد. گفتم: «مادر خیلی شلوغه. از همینجا برگرد. حتماً ثواب کامل شرکت در تشییع شهدای خدمت را برایت می‌نویسند». لبخندی زد و در حالی که به راهش ادامه داد، گفت: «تا لذت نماز پشت سر آقا را نچشم، برنمی‌گردم». سید حسام بنی‌فاطمه چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | مراسم تشییع شهدا ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش پنجاه‌وششم کارم چیز دیگری است، اما علاقه‌ام عکاسی اجتماعی است. سه سال است عکاسی را شروع کرده‌ام و حالا تقریبا می‌شود گفت عکاس اجتماعی هستم. از شب قبل که تصمیم به شرکت در تشییع برایم جدی‌تر شد، برای خودم برنامه عکاسی برای روز تشییع شهدای خدمت را چیدم. مثل عکاسی روز قدس یا عکاسی جشن ۲۲ بهمن یا... ولی این‌بار کمی متفاوت باید عمل می‌کردم، باید روایت تصاویرم را هم می‌نوشتم، پس باید دنبال سوژه‌های خاص‌تر می‌گشتم. در بین ازدحام و انبوهی جمعیت اصلا نمی‌شد گوشی موبایل را صاف نگه داشت، یا حتی فضایی نبود که بتوانم ببینم چه عکسی دارم در حافظه تاریخ ثبت می‌کنم. ساعت از ۱۶ گذشته و من نزدیک فلکه بسیج بودم. جمعیت کمی کمتر شده بود. خانم عکاس دوربین به دستی، از دو فرشته دهه نودی داشت عکس می‌گرفت. سریع به سمت‌شان رفتم، تا رسیدم، عکاس عکسش را گرفت و رفت و آن دو دختر به همراه خانواده‌شان خواستند بروند که نفس نفس زنان گفتم: من هم بگیرم لطفا! لبخندی زدند و با عکس آقای رئیسی که در دستانشان بود به سمتم چرخیدند. در حین اینکه داشتند عکس شهید را مرتب در دستشان می‌گرفتند، پرسیدم: چرا اومدین اینجا؟ گفتند: اومدیم تا با رهبرمون بگیم تا پای جان تا آخرین قطره خون در کنار شما هستیم... ادامه دارد... زهرا حق‌پناه | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش شصت‌وششم پیرزنی قبل از شروع مراسم کناری نشسته بود و عکس رئیس جمهور در دستانش. جزو اولین کسانی بود که برای صحبت به سمتش رفتم. لهجه غلیظی داشت و فهم بعضی کلمات برایم مشکل بود ولی می‌فهمیدمش چون اینجا اشک و بغض راه ارتباط‌مان شده بود. از انتخابات پنجاه روز دیگر از او می‌پرسم، دعا می‌کند کسی مانند رئیسی روی کار بیاید و بعد می‌گوید: هرچی خدا بخواد همون میشه مثل طبس که آمریکا می‌گفت میام و چند روزه کشور رو می‌گیرم و نشد. با خدا باش پادشاهی کن بی خدا باش و گدایی کن اشک چشمانش را پاک می‌کند و می‌گوید: افسوس افسوس افسوس از رفتنش. ادامه دارد... مطهره خرم | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش شصت‌وهفتم از حال و هوای امروزش پرسیدم، بر خلاف ظاهرش با بغض شروع کرد: «از دیروز وقتی فهمیدیم آقای رئیسی قراره آخرین سفرش رو به استان ما بیاد موکب رو آماده کردیم، تا از زائران‌شون پذیرایی کنیم. برای تهیه‌ی آب معدنی اول برآوردمون ۴ یا ۵ هزار آب معدنی بود ولی جمعیت بیش از تصور ما بود. چندین بار آب‌ها رو شارژ کردیم، نمی‌خواستیم زائران عزیز رئیس جمهورمون تشنه باشند. از شهر خودمون، از شهر های دیگه و سایر استان‌ها زائر اومده. مردمی که موکب می‌اومدن با خدا خیرتون بده شرمنده‌مون کردن چون ما باید تشکر می‌کردیم... زمانی که شهید خدمت داشت تشییع می‌شد و من در حال خدمت به زائران شون بودم چیزی جز افتخار حس نکردم ما در حین خدمت گفتیم که ما همیشه هستیم و تا آخرین لحظه راهشو ادامه می‌دیم.» و باز بغضی عجیب کرد و سخنش تمام شد. ادامه دارد... مهناز کوشکی | از سبزوار به قلم: فاطمه‌زهرا میرشکار پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۱۵ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 سواد شهادت «جناب آقای رئیسی از نظر کلاسیک شش کلاس درس خوندن. با این سواد نمی‌شه اقتصاد مملکت رو اداره کرد. علم اقتصاد علم کلاسیک می‌خواد مثل شیمی و فیزیک.» تلویزیون را خاموش کردم. کنترل را پرت کردم روی مبل راحتی سبز و کرم. اصلاً از این برنامه مناظره‌ خوشم نمی‌آید. چند مرد عاقل و فرهیخته دور هم می‌نشینند. به اسم روشنگری و معرفی برنامه‌های خود خنجر بر می‌دارند و پرده آبرو و عفت دیگری را می‌درند. مثل گرگ‌های گرسنه‌ برای رسیدن به حکومت دنیایی که در نظر مولا علی «از آب بینی بزی کم ارزش‌تر است» پنجه تیز می‌کنند و به صورت همدیگر خنج می‌اندازند. صبح با شبکه خبر شروع می‌شود. با صدای مجری که آقای ابراهیم رئیسی را با ۱۷ میلیون و ۹۲۶هزار و ۳۴۵ رأی به عنوان رئیس جمهور سیزدهمین دوره ریاست جمهوری اعلام می‌کند. نوار پایین صفحه هم با مهر قرمز فوری خبر را تا‍ٔ‌یید می‌کند. دوره چهار ساله خدمت با دادن حکم تنفیذ و دعای خیر رهبری؛ با قسم به «قرآن» پشت تریبون سنگی مجلس شروع می‌شود. پروژه‌ها یکی بعد از دیگری رقم می‌خورد. درب‌های زنگ زده‌ی کارخانه‌ فولاد بافق، ماشین‌سازی گچساران و ... باز می‌شود. آگهی‌های استخدام پخش می‌شود بین جوان‌‌ها. همان‌ها که توی مراسم خواستگاری به خاطر بیکاری، پدر دختر (نه) را چنان محکم پرت کرد توی صورتشان که جایش کبود شد. هنوز کار قبلی تمام نشده پروژه جدید شروع می‌شود. وام ازدواج می‌شود سه برابر. آنهایی که ازدواج کردند بیمه می‌خواهند، هزینه‌های باروری و درمان سر به فلک می‌کشد. بسته به طبقه اجتماعی و موقعیت می‌شوند مشمول حمایت دولت در درمان، از 15% تا 100%. جوانی دیگر، خدا می‌خواهد عیال‌وار می‌شود. دوتا و سه‌تا و چهار پنج‌تا بچه قد و نیم قد دورش را گرفته‌اند. خانه‌اش کوچک است و اجاره‌ای. سقف بالای سر ندارد. کلید طرح زمین رایگان برای چهار فرزند به بالا زده می‌شود. دیگری سال‌هاست کارگری کرده، مهارت کسب کرده، می‌خواهد خود کسب و کار راه بیندازد. دست تنگ است. بسم ا... می‌گوید و وام اشتغال می‌گیرد. موتور طرح‌ها و برنامه‌های توسعه تازه روشن شده و با قدرت پیش می‌رود. زیرنویس تلویزیون تند تند دعاهای افراد سرشناس برای سلامت رئیس جمهور و همراهان را رد می‌کند. با دیدن هر اسم چشم‌ها گشادتر و دهانم از تعجب بازتر می‌شود. از هر حزب و جناحی پیام هست؛ موافق و مخالف، چپ و راست چه آنها که تعریف و تمجید می‌کردند، چه آنها که تخریب و توهین. همه دست به دعا شدند برای دوباره راست قامت دیدن او در لباس خدمت. ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ باز صبح با شبکه خبر شروع می‌شود. با صدای لرزان مجری که خبر داغی می‌دهد. نوار مشکی نقش بسته بالا سمت راست خبر‌ را تأیید می‌کند: «شهادت رئیس جمهور و چند تن از همراهان‌». این‌بار نه اینکه کنترل پرت شود؛ خودش مثل ماهی از بین انگشتان بی حس شده‌ام سر می‌خورد و می‌افتد روی مبل. آخرین انرژی باقی‌مانده در پاهای من هم تمام می‌شود. می‌افتم کنارش. تا امروز ۲ سال و ۹ ماه و ۱۸ روز از آن روز که قسم به خدمت خورد گذشته است. شش کلاس سواد کلاسیک و سواد غیر کلاسیک حوزوی‌اش به درد اقتصاد مملکت خورد یا نه را کارشناسان اقتصاد بیایند نظر بدهند. اما دروس تقوا و اخلاص و خدمت خوب به دردش خورد. در دانشگاه خدا به مرتبه عالی رسید. سندش نشان افتخار شهادت است که نشسته کنار سنجاق سینه طلایی خادمی‌اش. زهرا نجفی‌یزدی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 گس‌ترین میلاد جشن ساعت پنج بود. مثل همیشه هم محله‌ای‌های فعال برای میلاد امام رضا(ع)، برنامه یک شادی حسابی را چیده بودند. این دفعه به جای کوچه، در پارکی که حکم حیاط مسجد هم داشت. تجربه قبلی می‌گفت این مراسم‌ها بیشتر از بزرگترها مال بچه‌هاست. برای ثبت خاطره‌ای خوش از لطف ائمه در ذهن‌های پاکشان. ساعت چهار، خسته از یک روز کاری، گوشی به دست رفتم بخوابم. اولین خبر چشمم را گرفت: «یکی از بالگردهای همراه رئیس جمهور دچار آسیب شده است». همراه رئیس جمهور؟ نمی‌دانم از تجربیات قبلی بود یا حس ششم که دلم خالی شد. نیم ساعت نگذشت که حدسم درست درآمد. صدای مولودی از پنجره بسته سُر می‌خورد داخل اتاق. دل و دماغ جشن نداشتم، اما جواب پسرم که از کوچه با هول دوید بالا را چه می‌دادم: «مامان بدو جشن شروع شده». بچه‌ها که خبر نداشتند، قرار هم نبود چیزی بفهمند. نگرانی فقط برای ما والدین هست، نه دل گنجشکی آنها. به عشق امام رضا(ع) بلند شدم. تسبیح به دست راه افتادیم سمت مسجد. دانه‌های مرمریِ تسبیحِ کوتاهم با ریتم صلوات مدام بین انگشتانم می‌چرخید. قلبم روی دور تند می‌زد. ردیف صندلی‌های قرمز جلوی مسجد خودنمایی می‌کرد. کودکان سرخوشانه بین صندلی‌ها می‌دویدند. رفتم سمت دوستانم برای سلام و علیک. صورت یخ زده‌مان به لبخند باز نمی‌شد. بعضی‌ها خبر نداشتند. بعضی خبر شهادت را پیش پیش داده بودند. بعضی‌ها هم رفته بودند سر وقتِ تحلیلِ اشتباهاتِ امنیتیِ نظام! من اما فقط دعا می‌کردم. چقدر امید بود به برگشتشان؟ عقلم می‌گفت خیلی کم قلبم اما فریاد می‌زد که حتماً پیدا می‌شوند. مه و شب و بارانِ ورزقان آمدند پشت عقلم. جشن شروع شد. انگار مولودی‌خوان هم حس نداشت که جملات شعرش آنقدر کش می‌آمدند که آهنگ دست زدن چند نفر محدود را هم خراب می‌کردند. جشن تمام نشده، خورشید پشت ابرهای تیره رفت و آمد. راستش را بخواهی من می‌گویم آسمان زودتر فهمیده بود که دلش را با دانه‌های درشت و پراکنده باران سبک کرد. ما اما گفتیم باران نشانه اجابت دعاست. برویم در مسجد و دعا بخوانیم برای معجزه. حلقه زدیم و خدا را صدا کردیم. بچه‌ها میان ما می‌دویدند و بازی می‌کردند. دلم قرص بود پاکی حضور کودکان قدرت دعایمان را بیشتر می‌کند. قرآن خواندیم و دعا کردیم، دعا کردیم و صلوات فرستادیم، صلوات فرستادیم و صدقه دادیم. رشته‌های نور بود که دیشب نه از ایران که از زبان همه آزادیخواهان جهان به آسمان می‌رسید. صبح حقیقت سیلی زد به صورت ما. چند ستون از کشور کنده شد. فکرم رفت پیش دعاهایمان. دعا می‌کردیم که چه؟ رئیس جمهوری که دل بسته بودیم به خدماتش پیدا شود؟ نه. دعایمان طلب خیر بود برایش. چشم دنیایی ما خیر را در پیدا شدن ایشان می‌دید اما اگر خیر در سوختن ابراهیم و پروازش بود چه؟ آن‌شب، دست‌های بلند شده ما خیر را رقم زد. ما گدای دست به حلقه‌ی در امام رضا(ع) بودیم در حالی‌که سید مظلومان احتمالاً پشتِ در، سرِ خوانِ کرم ایشان. سخت است. رمز مقاومت را باید از نسل قبل بپرسیم. از حالشان زمان شهادت رجایی و باهنر و بهشتی و... . این‌که چطور سرپا شدند و نام ایران را با چنگ و دندان بالا نگه داشتند. حتما دلشان گرم بود به نفس مطمئن و گرم امام خمینی(ره)، مثل ما که همان شب دلمان آرام شد از صحبت نائبشان: مردم ایران نگران و دلواپس نباشند، هیچ اختلالی در کار کشور به وجود نمی‌آید. درگاهی چهارشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 رسانۀ جمهور - دخترم، امشب بیا خونه ما تا فردا با هم بریم تشییع پیکر رئیس‌جمهور و همراهاش. با بچه‌ها حاضر شدیم. دو تا عکسِ رئیس‌جمهور را برداشتم برای ماشین پدر و برادرم. وارد آسانسور که شدم، گفتم: «این‌جا هم می‌تونه یه رسانه باشه». و عکس را چسباندم. حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت قم بخش پنجاه‌ونهم دستم را با احتیاط گذاشتم روی دستگیره در؛ نگاهم را دورم چرخاندم؛ اما خبری از صاحب‌خانه نبود. دونفری که لب در نشسته بودند را تازه دیدم، گفتم اینجا... نگذاشتن حرفم تمام شود و سریع گفتند: «ما هم غریبه‌ایم‌، مثل شما...» بالاخره با حواس جمع وارد شدم، ثانیه‌ای نگذشته بود که صدای بستن در با صدای فریاد بلند «سن کیمسین» هم آوا شد، سریع در را باز کرد و از موتور پیاده شد؛ وارد شد؛ نگاه کرد به دوربین‌هایی که دنبالمان بود؛ دوباره بلند‌تر تکرار کرد: «سن کیمسین؟!» وقتی دید هاج و واج فقط نگاهش کردم انگار تازه حواسش سر جایش آمده باشد؛ گفت: «شما کی هستین؟» گفتم: «ما اومدیم فقط عکس بگیریم» با همون لهجه ترکی گفت: «آقا ممنوعه» ادامه دادم و گفتم: «کار خلاف که نیست، اتفاق به این بزرگی باید ثبت بشه...» رفت داخل و با یک پیرمردی آمد که انگار فقط نه گفتن بلد بود. بی‌خیال شدم... کنار کشیدم. ولی عکاس دیگری که با هم بودیم همچنان اصرار می‌کرد؛ توی دلم داشتم می‌گفتم: «حاجی خودت مسئله رو حلش کن» ولی می‌دانستم نمی‌شود، این اولین تلاش‌مان نبود. با شنیدن اسمم سریع به خودم آمدم. کسی که همان سری اول مخالفت کرده بود الان خودش با مسئولیت شخصی حاضر شده بود با ما بیاید بالای ساختمان. وقتی از بالای بلندی ساختمان ۱۰ طبقه سیل جمعیت را دیدم تازه فهمیدم این همه اصرار ارزش داشت. از آن بالا فقط یک چیز پیدا بود؛ انتظار... انتظار جمعی مردم؛ انتظار برای فقط یک لحظه دیدن پیکر شهدای خدمت... عکاس: محمد علیپور ادامه دارد... محمد علیپور | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
ماموریت جدید.mp3
7.72M
📌 📌 ماموریت جدید تمام شد. خبر ساعت هشت صبح آب پاکی را ریخت روی دستمان؛ روی دعاها و التماس‌هایی که به خدا کرده بودیم؛ روی بی‌خیالی‌های این سه سالمان، وقتی گرم زندگی بودیم و او داشت خودش را برای مردم توی بر و بیابان می‌کُشت! «رئیس جمهور سید ابراهیم رئیسی شهید شد.» چه جمله‌بندی نچسب و غریبی! چقدر باید کلمه شهید را کنار اسمش ببینیم که توی سلول‌های حافظه‌مان نفوذ کند؟ 📃 متن کامل ✍🏻 طیبه فرید | eitaa.com/tayebefarid ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش شصت‌وهشتم خانم دکتر حسنی دوست دوران دبستانم بود. با هم دانشجو شدیم. با هم توی کانون قرآن دانشگاه فعال بودیم. همین دو سه هفته پیش با هم سر یک موضوع مشترک ساعت‌ها صحبت کرده بودیم. همانجا از حضورش در کاروان پزشکی در کربلا گفت. همیشه پای ثابت برنامه‌های جهادی پزشکی بود. یادم نمی‌رود... شیفت‌های کرونایی توی بیمارستان ولی عصر بیرجند. و حالا در موکب سیار که همدیگر را دیدیم؛ اصلا تعجب نکردم. نشسته بود برای گرفتن فشار مردم و بهبود آن‌ها که به هر علتی از حال رفته بودند. وقتی همدیگر را دیدیم آغوشش را به سمت من باز کرد. با همان لبخند همیشگی. بعد هم فوری نشست برای ادامه کارش کنار مادربزرگی که آمده بود فشارش را بسنجند. عکس گرفتم و رفتم. خوشحال شدم هنوز از این جنس انسان‌ها داریم. از این خوب‌های موکبی، امام حسینی و امام زمانی. امیدوارم قسمتش بعد از سال‌ها خدمت، شهادت باشد. ادامه دارد... زهرا بذرافشان | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | بلوار پاسداران ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش پنجاه‌وهفتم تا آن روز تجمعات زیادی را دیده بودم. هیچ‌کدام شبیه این یکی نبود، این‌بار خیلی متفاوت بود، ازدحام جمعیت بسیار زیاد بود اما همدلی مردم خیلی بیشتر جلوه گ‌گری می‌کرد. می‌دیدم که در سیل جمعیت، زنی بچه در بغل با حالی خسته و چهره‌ای غمگین، مردم کمکش کردن به گوشه‌ی امنی پناه ببرد، تا نفس تازه کند. در آن شلوغی که جای سوزن انداختن هم نبود، پیرزنی در میانه جمعیت و گرمای هوا، نفس کم آورده بود، جمعی از مردم، حصار امنی دورش ایجاد کرده بودند تا نفس‌هایش آرام‌تر به جانش بنشیند. گروهی امدادگر خود را به زحمت از میان جمعیت عبور می‌دادند، تا خودشان را به شخصی که معلوم نبود زن بود یا مرد، کودک بود یا مسن برسانند، حالش بد بود، مردم به کمک امدادگران آمدند تا سریع سیل جمعیت را بشکافند که امدادگران بتوانند عملیات نجات را انجام دهند. از شدت گرما و انبوه جمعیت در خیابان‌های منتهی به مسیر کاروان شهدای خدمت، مدام بر روی مردم آب و گلاب می‌پاشیدند تا داغ نشسته بر قلب مردم، تسلایشان باشد ولی مگر این داغ فراموش شدنی‌ست؟ ادامه دارد... زهرا حق‌پناه | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۴۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 عذرخواهی از مردم چند روزِ قبلش، هوا خنک شده بود اما آن روز، آفتاب انگار دعوا داشت! مردمِ توی ورزشگاه دنبال سایه می‌گشتند. دو سه ساعت انتظار کلافه‌شان کرده بود. خیلی‌ها پهلو به پهلو نشسته بودند زیرِ سایه‌ی بنر شهدا. شنیدم که یکی‌شان به شوخی به بغل دستی‌اش می‌گفت نشسته‌ایم زیر سایه‌‌ی شهدا به انتظار سید محرومان. آیت‌الله با تاخیر آمد. حرف‌هایش را به مردم گفت‌. شب که رفتیم محل اقامتش، خودم را معرفی کردم. آیت‌الله چند لحظه مکث کرد و گفت: «آقای فرماندار! از مردم تشکر و عذرخواهی کنید...» بعد انگار که بخواهد محکم‌کاری کند دوباره تکرار کرد که از مردم عذرخواهی کنیم و من به این فکر می‌کردم که پیامِ عذرخواهیِ آیت‌الله را چطور به گوش مردم برسانم. مصاحبه با فرماندار شاهرود محسن حسن‌زاده چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 آدم‌ها وزن دارند رشید غفاری، جنگل‌بان مقتول تالش، خاطرتان هست؟ دخترانش گفتند از شماره خارج است تعداد دفعاتی که به ادارات رفتیم تا شاید پرونده به فرجام برسد و شهادت پدر رسمی شود. تا کجا؟ تا آن جمله تلخ: کارمندی که می‌خواست از پیگیری‌های ما خلاص شود گفت «اصلاً خودتان مظنونید!». همسرش گفت ۲۲ سال است که هر روز، غیر از جمعه‌ها به در نگاه می‌کند و منتظر خبری است، خبری از پرونده. و دختر کوچکش: از لحظه‌ای که با صدای گلوله بیدار شدم و در تاریکی شب قطرات پاشیده خون پدرم به دیوار اتاق را دیدم، دیگر هیچ شبی نتوانستم از پنجره، به بیرون نگاه کنم، مبادا قاچاقچی‌ها، دوباره آمده‌ و از گوشه پنجره، ما را نشانه گرفته باشند. یکی از دخترها داشت قاب‌های عکس پدر را در دکور اتاق معرفی و مرور می‌کرد. پرسیدم عکس حاج‌قاسم را کسی برای‌تان آورده؟ تصورم این بود که شاید هدیه یک پایگاه بسیج یا اداره محل است. گفت «نه خودمان تهیه کرده‌ایم، حاج‌قاسم عموی همه بچه‌شهیدهاست». کار که به این‌جا رسید دوباره مادر، روایت را دست گرفت: "شب ۱۳ دی آن سال، به بچه‌ها گفتم چرا مدتی است در تلویزیون حاج قاسم را نمی‌بینم. صبح بیدار شدم دیدم همه دخترها دمغ هستند. پرسیدم چه شده؟ گفتند دیشب چرا درباره حاج قاسم پرسیدی. آن روز، دیگر ناهار نخوردیم، به‌جایش تا شب گریه کردیم." سه ساعت مهمان این خانواده بودیم و همسر شهید حلقه اشک در چشم داشت، البته این غم‌ها کوچک بود برای به‌راه افتادن بساط گریه بانوی رشید این قصه. اما داستان وقتی به روایت شهادت حاج‌قاسم رسید گریه‌اش به‌راه افتاد و گفتارش منقطع شد. دو روز قبل با دختر شهید تماس گرفتم تا شهادت رئیس جمهور را تسلیت بگویم. حدس می‌زدم بهشان سخت گذشته باشد. مادر در نماز بود. چند دقیقه بعد، آن‌ها مجدد تماس گرفتند. مادر بود. تسلیت گفتم. او هم تسلیت گفت و داشت می‌گفت که کلامش به گریه رفت. این بار گفت سه روز است که خواب‌وخوراک نداریم. گریه کرد و گفت نگران سربلندی ایران است. آدم‌ها وزن دارند. حس‌وحال مدعیانی چون من نسبت به شهید جمهور چه اهمیتی دارد در برابر احوال و نگاه خانواده و مادری چنین وزین و هزینه‌داده. می‌گفت «یکبار یک‌نفر مقداری پنیر داد و گفت شوهرت پولش را حساب کرده است. وقتی رشید به خانه آمد سخت عتابم کرده است که آن آدم نیّت رشوه دارد، تو چرا قبول کردی. و اجازه نداد ذره‌ای از آن پنیر مصرف شود». تبریک به رییس جمهوری که رفتنش دل چنین باشرف‌هایی را شکست، تبریک به او که با دعای انسان‌های قهرمان بدرقه شد. سید رسول منفرد جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش شصت‌ونهم پدر و پسر بودند انگار... پسر دستش را حلقه کرده بود به دورِ دست پدر، پدر هم دست دیگرش را تکیه داده بود به عصا... آرام آرام قدم بر می‌داشتند و به سمت خیابان اصلی می‌رفتند... انگار پدر خود را صاحب مجلس می‌دانست... از نزدیک که دیدمش ابهتی داشت!عین بزرگی که میزبان باشد؛ وقتی که عزیزی از دست رفته: مراقب است که همه چیز سر جایش باشد، درست باشد، به موقع و مرتب باشد... حتی اگر عصا به دست و کمر خمیده باشد، حتی اگر برای قدم بر داشتن روی پسرش حساب کرده باشد... ادامه دارد... حبیبه سادات هرم‌پورمقدم پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش هفتادم بیرجندی‌ها رسمی دارند که برای در مراسم عزا برای عرض تسلیت نان می‌پزند و پخش می‌کنند. دو پاکت نان دستش بود و بین مردم نان پخش می‌کرد. ادامه دارد... سیده سمیه موسوی‌فرد پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
38.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 دادستان کرج خاطرات حاج داوود را ببینید و بشنوید؛ حاج داوود از همکاران شهید آیت‌الله رییسی، در دوران دادستانی کرج است؛ بین سال‌های ۵۹ تا ۶۱. داوود میرغفاری حوزه هنری @artalborz_ir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش پنجاه‌وهشتم لباس‌کار آبی رنگ تنش بود با کفش های کهنه و خاکی. قطره های عرق روی پیشانی چروک و صورت آفتاب سوخته‌اش مشخص بود. چشمانش غرق اشک بود. هر بار مداح اسم شهید رئیسی را می‌آورد، شانه هایش از شدت گریه تکان میخورد ... کمی که آرام تر شد گفتم: همه عزاداریم ولی شما حالتون خیلی بده، چرا انقدر پریشان و بیقراری؟! گفت: من از سیاست چیزی بلد نیستم، سواد درست درمونی هم ندارم، کارگر یک کارگاه تولیدی ام. قبل از ریاست آقای رییسی که کارگاه ها و کارخونه ها مدام داشتن تعطیل میشدن و کارگراشونو اخراج میکردن، ما هر روز صبح که سرکار می‌رفتیم نگران بودیم که صبحی به ما بگن وسایلاتونو جمع کنید برید! مدت ها بود نگران این خبر اخراجی‌ بودیم که از کار بیکار شویم! سید[شهید رئیسی] که آمد بعد از یه مدت خبر احیای کارخانه ها منتشر شد که دوباره کارخانه های تعطیل شده رو باز می‌کنه، دیگه ترس از بیکار شدن نداشتیم! می‌گفت: شما نمیدونی وقتی یک کارگر! نگران بیکاریه یعنی چی! شب سر راحت رو بالشت نمیذاری و مدام به فکر این هستی که اگه اخراجم کنن چه کار کنم! این کابوس بیکاری، خواب راحتو ازت میگیره ... سید اولاد زهرا (س) دلگرمی ما بود ادامه دارد... علی مینایی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۵۰ | میدان بیت‌المقدس ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت مشهد بخش پنجاه‌ونهم هوا خیلی گرم بود، شلوغی بیش از حد جمعیت هم باعث شده بود این گرما تشدید بشه! طوری که گرمی هوا و فشار جمعیت باعث میشد گاهی احساس خفگی کنن مردم... هر از چند گاهی چند قطره آب خنک میریخت رو مردم که جان تازه ای بهشون میداد تو اون گرما واقعا همون چند قطره آب حیات بخش بود... داشتم میگشتم ببینم این قطرات آب از کجا روی سر و صورت مردم داغدیده میریزه، چشمم خورد به یک آقای سی و چهار پنج ساله، دیدم یک شِل آب معدنی تو بغلشه، هر چند دقیقه یکبار یک بطری آب معدنی از داخل نایلون در میاره، درِ شیشه رو نیمه‌باز می‌کنه و آب می‌پاشه روی مردم! به سختی از بین جمعیت خودمو بهش رسوندم بهش گفتم: خدا خیرت بده آقا، وسط جمعیت آدم از گرما و فشار شلوغی ممکنه خفه بشه، این چند قطره آب خنکی که میریزی رو جمعیت، آدمو نجات میده... با یک لبخندی گفت: این شهدا جونشونو بی‌منّت برای این مردم دادن! من توان اینکه برم بین جمعیت براشون عزاداری کنم ندارم، به جاش ریختن چند قطره آب خنک رو سر و صورت عزاداراشون، کمترین کاریه که میتونم براشون بکنم! کاش همین کار کوچیکمو ازم قبول کنن ... علی مینایی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۱۰ | خیابان امام رضا ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش شصتم جمعیت از سمت میدان بیت‌المقدس(فلکه آب) به سمت خیابان امام رضا علیه‌السلام هجوم آورده و راه بسته شده بود. مأموران نیروی انتظامی باید راه را باز میکردند تا ماشین مداحان و پیکر شهدا بتواند حرکت کند. از طرفی هم اگر جمعیت را کنترل نمیکردند ممکن بود فشار و شلوغی جمعیت باعث آسیب و حتی تلفات جانی شود. سرگرد نیروی انتظامی با ۲۰، ۳۰ سرباز به زحمت توانست از وسط جمعیت، برای کاروان شهدا راه را باز کند، تازه جمعیت داشت توسط مأموران نیروی انتظامی کنترل میشد که یکباره مرد میانسالی با موهای جو گندمی، وسط راه ماشین حمل پیکر شهدا نشست روی زمین و شروع به گریه و فریاد کرد! با خودم گفتم: حتما چند سرباز با زور از روی زمین و وسط مسیر بلندش میکنند، اما اتفاق قشنگتری رقم خورد؛ همان سرگرد نیرو انتظامی خودش تنهایی به سمتش رفت، با گریه بغلش کرد و برادرانه آرامش کرد. زیر بغلش را گرفت کمکش کرد که مرد بلند شود. آرام به کنار خیابان آوردش، دستانش را در دست مرد محکم حلقه کرد و با همان گریه گفت: دعا کن منم شهید بشم ... ادامه دارد... علی مینایی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۱۰ | میدان بیت‌المقدس ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا