📌 #رئیسجمهور_مردم
مثل ابراهیم
عکسنوشت هفتم
رئیس جمهور باید "مثل ابراهیم" بااخلاق باشد...
گردآوری: علیرضا اسلامی
طراح: علیرضا باقری
مدیر تولید: امین زادهتقی
زهره نمازیان
شنبه | ۲ تیر ۱۴۰۳ | #کرمان
حوزه هنری انقلاب اسلامی استان کرمان
@artkerman
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #انتخابات
حتی بیمار کرونایی هم آمده بود، رأی بدهد
انتخابات سال ۱۴۰۰ علیرغم اینکه هنوز کرونا وجود داشت، خیلیها پای صندوق رأی آمده بودند. همهی دستاندرکاران ماسک زده بودند و روی همهی میزها مایع ضدعفونی بود. تقریباً هر یک ربع که میگذشت همه دستمان را ضدعفونی میکردیم.
من به عنوان عضو ناظر صندوق شناسنامهها را چک میکردم و به اپراتور IT میدادم تا کد ملیها نیز تأیبد شوند. حوالی دو و سه بعد از ظهر بود و حوزه کمی خلوت شده بود، طوری که هر ده دقیقه پانزده دقیقه یک خانواده دو سه نفری میآمدند برای رأی دادن. جمعیت کمی در سالن رأیگیری بودند.
خانمی مانتویی آمد و جلوی من ایستاد و همینطور که به آرامی شناسنامهای که کاملاً خیس بود را به من میداد، گفت: «من کرونا دارم، ولی دلم نیامد رأی ندهم. البته کمی بهترم ولی میشود بقیه را بفرستید بیرون، میترسم کسی بگیرد. حتی از ترس اینکه اعضای حوزه هم بگیرند، از خانه شناسنامهام را کامل الکل زدهام و همینطور خیس داخل کیفم گذاشتهام. پسرم هم در محوطه بیرون ساختمان ایستاده است، او کرونا ندارد ولی ممکن است ناقل باشد».
سریع به ناظر مسئول و رئیس حوزه گفتم. دو، سه نفری که داشتند رأی میدادند رأیشان را که دادند سرباز حوزه پسر آن خانم را هم صدا کرد که بیاید داخل. بعد دیگر نگذاشت کسی بیاید. وقتی رأیشان را دادند، آمدند و خیلی تشکر کردند. ما بلافاصله همهجا را ضدعفونی کردیم و مجدداً مردم آمدند داخل.
آن خانم با اینکه حالش هنوز کاملاً خوب نبود و از چهرهاش مشخص بود بنیهی بدنیاش کم شده، چقدر احساس مسئولیت میکرد که آمد پای صندوق رأی، تازه پسر جوانش را هم آورده بود. افتخار میکنم که چنین مردمی دارم. کاش قدرشان را بیشتر بدانیم.
صدیقهطاهره اسدزاده
پنجشنبه | ۷ تیر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
محرمانه با رئیس جمهور
عنوانش را گذاشتیم: «محرمانه با رئیس جمهور.» مستندی سیچهل دقیقهای دربارۀ آب زایندهرود و خطاب به آقای رئیسجمهور. در سفری که به اصفهان آمد، وقت گذاشت و این فیلم را دید. مسئلۀ حقآبۀ اصفهان را به خوبی فهم کرد. آب اصفهان آمد روی میزش.
آب در اصفهان مطرح بود؛ ولی هیچوقت روی میز هیچ رئیسجمهوری نرفت. دغدغۀ هیچ دولتی نشد؛ اما حالا خود آقای رئیسجمهور، بالاترین مقام اجرایی کشور، کاملاً آگاه به مسأله و پیگیر شده بود.دو، سه بار وزرا و افراد مختلف، سازمان برنامهوبودجه و دیگر نهادهای مسئول را صدا زد و گفت: «بیایید بنشینیم دربارۀ آب اصفهان چارهاندیشی کنیم.» این اتفاقی بود که ما سالها انتظارش را میکشیدیم. جلسات به اقدام رسید.
طرح بهشتآباد یا طرح کوهرنگ به دلایل اجتماعی اجرایی نشده بود؛ بهرهبرداری از دیگر منابع آب مطرح شد؛ مثل آبهای جنوب اصفهان و منطقۀ سمیرم. رئیسجمهور، وزارت نیرو را مأمور کرد مطالعاتی در شش ماه انجام و گزارش دهد. جلسات فشردهای در وزارت نیرو و استان شروع شد. اواخر شهریورماه 1401 گزارشها به آقای رئیسجمهور رسید. دستور تخصیص منابع دادند؛ مقرر شد سالی 560 میلیون مترمکعب از آبهای خروجی جنوب استان اصفهان به اصفهان تعلق گیرد. این تصمیم اجرایی شد و در فاز اول، وزارت نیرو 280میلیون مترمکعب یعنی نصف آن را تخصیص داد.
اگر نبود اراده و عزم آقای رئیسی، مطالعات این طرح به این سرعت انجام نمیشد و به این زودی هم تخصیصی برایش ایجاد نمیشد. امروز در خرداد 1403، بعد از شهادت آقای رئیسجمهور، حدود یک سال و نیم از طرح این موضوع میگذرد. ما در سهچهار جبهۀ کاری در حال تلاش هستیم؛ پروژه و تقسیم وظایف انجام شده، پیمانکاران معلوم هستند و عملیات اجرایی در حال انجام است. این از آرزوهای ما بود.
حامد یزدیان
به قلم: نسیم کریمی
یکشنبه | ۲۰ خرداد ۱۴۰۳ | #اصفهان
روایت کفایت
@revayate_kefayat
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
تعدیل نیرو ممنوع.mp3
3.35M
📌 #رئیسجمهور_مردم
📌 #شهید_جمهور
تعدیل نیرو ممنوع
هفت تپه به بخش خصوصی واگذار شده بود ولی اوضاع خوبی نداشت. رئیس جمهور میتوانست بگوید واگذاری در دورههای قبل بوده، به ما ربطی ندارد.
اما...
📃 متن کامل
نویسنده: فاطمه نصراللهی
گوینده: مریم ابوالحسنی
حمیدرضا مقصودی | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روزی که سهم هر کسی یک قطره آب باران بود
قرار بود برای مراسم تشییع بیرجند بمانیم و با بچههای دانشگاه برویم، اما باید برای دورهای به مشهد میرفتیم. خوب دروغ چرا، هم حرم میرفتیم، هم تشییع.
ساعت دقیق تشیع را نمیدانستیم حدوداً ساعت ۲ یا ۲:۳۰ بود. قرار بود بعد نهار با بچهها برویم ولی زودتر؛ یعنی ساعت ۱:۳۰.
دلمان پر میزد برای دیدنت، اما اینبار برای خداحافظی، خداحافظی اجباری.
چون داخل حسینیه محل اسکان بود، باید ناهار از بیرون میآمد. اما به دلیل شلوغی خیابانهایی که مردم برای تشییع آمده بودند، ناهار هم دیرتر میرسید. نمیخواستیم دیر برسیم پس قید غذا خوردن را هم زدیم.
آماده شدیم و با بچهها راهی خیابان شدیم. هوا به شدت گرم بود. مردم از گوشه کنار خیابانهای فرعی به سمت خیابان اصلی میرفتند. عدهای مغازههایشان را بسته بودند تا به مراسم تشییع برسند.
مادری با فرزند خردسالش داخل کالاسکه؛ پیرمردی با ویلچر؛ جوانی با پای پیاده؛ هر کدام به نحوی خودشان را به خیابان اصلی میرساندند.
هنوز چند ساعت دیگر مانده بود تا پیکر ها را برای تشییع بیاورند، اما سیلی از مردم مشتاق و عاشق برای دیدنت آمده بودند.
با بچهها هماهنگ کردیم که اگر در میان شلوغیها گم شدیم کجا باز همدیگر را پیدا کنیم. همه با خروجی باب الرضا به توافق رسیده بودیم. خوب میدانستیم که امکان اینکه هر ۴ نفرمان باهم بمانیم تا آخر مراسم خیلی کم است، پس این بهترین گزینه بود.
صدای سینهزنی مردم به گوش میخورد. هرکسی از دیگری سبقت میگرفت تا به سمت بالا برود.
دوستم دنبال سوژه برای عکاسی و من هم در حال و هوای خودم بودم.
چنین جمعیتی را اگر بگویم به چشمم تا الآن ندیده بودم، شاید دروغ نگفته باشم. اینکه از تلویزیون ببینی تا خودت میان آنها حضور داشته باشی خیلی فرق میکند.
مردم بعد از یک ساعت شعار و سینهزنی کمی خسته شده بودند. در آن گرما هیچکس حتی پایش را بیرون نمیگذاشت، چه برسد به اینکه ساعتها میان جمعیت در هوای گرم بایستد.
فکر کنم فقط عشق به یک نفر این را ممکن میکند.
عدهای همان روی زمین مینشستند و عدهای بطری آب خود را روی سر مردم میریختند تا سرد بشوند.
ما هم هر از گاهی روی پنجههای پایمان میرفتیم شاید کمی قدمان بلندتر بشود و ما بتوانیم ببینیم که شهدا را آوردند یا نه! اما نه هنوز هم خبری نبود.
به شدت تشنه بودیم و گرما هم حالمان را بدتر میکرد، اما در همان حال و هوا و آفتاب سوزان آسمان کمی ابری شد و قطرههای بسیار ریز باران بر سر و صورت مردم میریخت؛ بیشتر شبیه رمان بود تا واقعیت. شاید اگر به چشم نمیدیدم باور نمیکردم.
باران آنقدری نبود که خیس بشوند. خیلی کم؛ شاید نصیب هر کسی یک قطره آب هم بیشتر نبود. اما همان باران کم و باد، دوباره حال مردم را بهتر کرد.
از شدت زیاد بودن جمعیت مردم روی سقف هتلها و خانهها رفته بودند و تماشاچی این معرکه بودند.
بالاخره این انتظار به پایان رسید و پیکرها از آن سوی خیابان به چشم خورد و این سیل مردم بودند که به سمت او میرفتند و اشکهایی که به پهنه صورت مردم میریخت.
صالحه حسینی | از #بیرجند
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #انتخابات
ذوق بیصدا
منطقه سنی نشین بود، اهل سنت بیشتر رفتوآمد میکردند، با همان لباس قشنگشان وارد سالن شدند، دست دختر ۱۴ سالهاش را که معلولیت جسمی و ذهنی داشت گرفته بود، آرام و به سختی به سمت صندوق میآمدند، پشت سرش دو دختر نوجوان دیگر هم وارد شدند، خانوادگی آمده بودند مادر به همراه سه دخترش. صحنه قشنگی را با رنگهای بهاری لباسشان رقم زده بودند.
دو رای به صندوق انداخته شد، مادر رایاش را به دختر معلولش داد تا داخل صندوق بیاندازد، دختر ذوق داشت و با حرص و لرزش شدید دست و پا به سختی برگ رای را داخل صندوق انداخت. خوشحالی باور نکردنی در چهرهاش فریاد میزد ولی حیف که نمیتوانست، ذوقش را به زبان بیاورد...
حکیمه وقاری
جمعه | ۸ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۳۰ | #خرسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
مثل ابراهیم
عکسنوشت هشتم
رئیس جمهور باید "مثل ابراهیم" دلسوز باشد...
گردآوری: علیرضا اسلامی
طراح: علیرضا باقری
مدیر تولید: امین زادهتقی
زهره نمازیان
شنبه | ۲ تیر ۱۴۰۳ | #کرمان
حوزه هنری انقلاب اسلامی استان کرمان
@artkerman
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
هم برخورد میکنیم، هم رسانهای میکنیم
برخی از مردم میگفتند اینها ادعای فسادستیزی دارند و فقط شعار میدهند. ولی برخوردی اتفاق نمیافتد، ما ندیدیم، نشنیدیم. اسفند97 آقای رییسی مجموعه قوه قضاییه را تحویل گرفت. هنوز ده روز نیامده بود که آقای طبری را برکنار کرد. برخورد کرد با آقای طبری. اعتماد مردم را برگرداند. مردم دیدند قوه قضائیه حاضر است برخورد کند با فساد، حتی اگر فرد عالیرتبهای باشد در خود قوه قضائیه. این قضیه شهامت آقای رییسی را نشان داد.
البته در داخل قوه قضائیه هم منتقدینی داشت. میگفتند وزارت اطلاعات هم با افراد خاطی برخورد میکنند ولی هیچکس نمیفهمد. رسانهای نمیشود. ما هم مثل آنها باشیم. با مفسد برخورد بکنیم ولی رسانهای نکنیم که مردم بفهمند. آقای رییسی گفت: «هم برخورد میکنیم، هم رسانهای میکنیم که مردم بدانند ما در برخورد با مفسد هیچ مسئلهای نداریم»
سید محمد صاحبکار
پنجشنبه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران
روایت کفایت
@revayate_kefayat
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #انتخابات
پیرمرد متین
امسال محل اخذ رأیام در دوره ریاست جمهوری تغییر کرده بود، من که اصلا اهل حرف زدن نیستم، جایی رفته بودم که یک لحظه حرف زدنشان قطع نمیشد، از این همه سروصدا حال خوبی نداشتم، اول صبح این همه حرف و حرف و حرف، آن هم بیهوده.
یک سوال که پرسیده میشد، همه با هم جواب میدادند، دقیقا ۸ نفر پاسخگوی تمام سوالات در لحظه بودند. ولی محل قبلیام اینطور نبود، خیلی آرام و با نظم خاصی بود.
با همین چالش حرف، درگیر بودم و سعی میکردم بر روح و روانم مسلط شوم. از بیحوصلگی سرم را از گوشی بیرون کشیدم تا انتهای راهرو را نگاه کنم و نفسی تازه کنم؛
پیرمردی راستقامت جلوی چشمانم ظاهر شد، اهل سنت بود، با کلاه و لباس مخصوصش.
سلام داد و وارد سالن حوزه انتخابات شد.
همان لحظه، دستگاه احراز، مشکل فنی پیدا کرد، هزار نفر متخصص فنی برایش نظر دادند، سرم سوت میکشید ولی حواسم به آن پیرمرد ریش سفید اهل سنت بود.
آرام، متین و بدون حرف، روی صندلی کنار صندوق نشست و با گوشیاش مشغول صحبت شد.
در این بحبوحه مدام همهمه همکاران بیشتر و کمتر میشد بالاخره مشکل فنی دستگاه رفع شد. مرد اهل سنت کارتش احراز و برگه انتخاب تحویلش داده شد.
پیرمرد به سمت صندوق رای رفت، چند ثانیهای کنار صندوق ایستاد، چیزی زیر لب زمزمه کرد و با ذکر صلوات بر محمد و ال محمد با صدای بلند، برگهاش را در داخل صندوق انداخت و با تشکر از همه از سالن خارج شد...
رفتارش برایم پر از درس بود...
ان شاءالله همان که خیر است بشود...
حکیمه وقاری
جمعه | ۸ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۰۰ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
شرط، معیشت مردم است
دولت کشش نداشت؛ کشش برای ادامه پرداخت ارز چهار و دویستی. این را خزانۀ دولت میگفت. بار سنگینی روی ذخایر ارزی کشور افتاده بود. خرداد ۱۴۰۱ سیاست حذف ارز چهار و دویستی اجرا شد به یک شرط. شرط آقای رئیسی معیشت مردم بود. یعنی زیانی که به مردم میرسد در اجرای این سیاست باید جبران شود. بخشی از کارشناسان موافق نبودند اما آقای رئیسی مُصِر بود. حجت شرعی هم داشت: «اگر کسی تمنای گرانی کند بر مردم، حتّی برای یک شب، عمل چهل سالهاش حبط میشود.»
همین شد که یارانه ده برابر شد. یعنی بازپرداخت زیان به مردم انجام شد. حتی به یارانه ده برابری هم اکتفا نکرد و طرحهای دیگری مثل کالابرگ هم اجرا شد برای بازپرداخت به مردم.
در اروپا و آمریکا صف غذا تشکیل میشود. قدرت خرید بخشی از مردمشان کم است و اگر در صف، غذا بهشان نرسد از گرسنگی میمیرند، این یعنی فقر مطلق. در ایران با یارانههای ده برابری، قدرت خرید همه مردم بالاتر از فقر مطلق است. البته فقر مطلق شاخصهای متعددی دارد. یکی از شاخصها یک و هشت دهم دلار در روز است. این میزان با ده برابر شدن یارانه پوشش داده شد و سایه فقر مطلق از سر مردم ایران کم شد.
حمیدرضا مقصودی
دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران
روایت کفایت
@revayate_kefayat
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #انتخابات
قاب خانوادگی
با پدر و مادربزرگش آمده بودند.
وقتی مسئول احراز، برگه رای را به مادربزرگ تحویل داد، دخترک به دستان مادربزرگ چنگ زد و برگه را از دستانش قاپید:
- مادرجون من بندازم، مادرجون من!
با لبخند ملیحی برگه را به نوهاش داد تا داخل صندوق بیندازد. تا اجازه گرفتم عکس بگیرم، برگه را داخل صندوق انداخته بود.
گفتم ایرادی نداره، کنار صندوق باشید تا از شما عکس بگیرم. پدربزرگ با نوه ۲ سالهاش که انگشت کوچکش را به جوهر، رنگی کرده بود، لبخندزنان به سمتم آمد. سریع متوجه شدم، گفتم: حاج آقا شمام بیایین تو کادر، قشنگتر میشه، عکس خانوادگی یعنی همین، با نوهها عکس گرفتن لذت داره...
با ذوق و خوشحالی بیشتری گفت: با پسرم داریم میآییم.
چقدر زیبا، انگشت کوچک نوهاش را رنگی کرده بود و دست کوچکش را محکم در دستان پهن و زمختش گرفته بود تا اینگونه عِرق ملی را با زبان بیزبانی به نوهاش بیاموزد.
تازه فهمیدم که شکاف نسلها، دروغی ست که سالهاست بین نسلهایمان شکاف عمیق ایجاد کرده و قرنها خانوادهها را از هم جدا...
حکیمه وقاری
جمعه | ۸ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۰۰ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
او فهم متفاوتی از مسائل داشت
دکتر حامد یزدیان از مدیریت متفاوت شهید رییسی در آستان قدس میگوید...
حامد یزدیان
یکشنبه | ۲۰ خرداد ۱۴۰۳ | #اصفهان
روایت کفایت
@revayate_kefayat
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
شادی روح آقای رییسی صلوات!
چندوقتیست غصههای عالم که روی دلم تلنبار میشود راهم کج میشود به سمت مزار آقای «کشیکچی»؛ همان «هالو» یا «حمّال»ی که تقّی به توقّی خورد و عزیز عالم شد. بزرگ شد. آنقدر که سالهاست خیلیها پابرهنه سرمزارش میآیند و از او حاجت میگیرند؛ حاجتهای بزرگ! حالا پنجشنبه شبی است و طعم تلخ و تهنشین شده رفتن ناباورانه آسدابراهیم رییسی، مرا صاف نشانده کنار مزار همین آدم. همان نقطه روشنی که آرامم میکند؛ زور زیادی دارد، بیشتر از یک لورازپام، حتی دیازپام. جسمم اینجاست اما روحم هنوز پای تلویزیون مانده است؛ پای گریههای همان پیرمردی که گفت: «حال ما در هجر بابا، کمتر از یعقوب نیست/ او پسر گم کرده بود و ما پدر گم کردهایم.» حواسم را میدهم به آدمهای دوروبرم. به رنگ مشکی لباسهایشان، به چهره های درهم و گرفتهشان، حتی به حرفهایی که بینشان رد و بدل میشود و دارند از این چند روز سخت و نفسگیر شهادت رییس جمهورشان میگویند؛ حتی از تحلیلهای عامیانه و کوچه بازاری که شنیدهاند! نمیدانم آقای رییسی کجای معادلات زندگی شان بود، نمیدانم جغرافیای دلشان را تا کجا فتح کرده بود، نمیدانم رفتن او چقدر ذهنشان را به هم ریخته، اما من دلم آشوب است. آشوب از اینکه که چرا نمیشناختمش. چرا فهم من از او، فقط دیدن عکسها و تیتر اخباری بود که میگفت این مملکت، رییس جمهور دارد. همین!
حالا پنجشنبه شبی است؛ اولین شب جمعه رفتن آسدابراهیم.... شبی که او، هم در آغوش امام رضاست، هم در آغوش امام حسین. دارم به عاقبت بخیریاش فکر میکنم. به قشنگ رفتنش، به «تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ»یش! به اینکه خیلی از آدمهای اینجا هم مثل من، آقای رییسی را در زمان حیاتش نمیشناختند اما در قصه او فقط و فقط خدا بود که بند دل مردم را به دل او بند کرد. راستش او هم مثل خیلیها، بی هیچ مقدمهای عزیزخدا شد؛ مثل همین آقای کشیکچی!
حالا شاهد این حرفها میشود دختری هفت هشت ساله با یک سینی سلفون کشیده لقمه نان با کاغذهای سبزی که رویشان چسبانده؛ «شادی روح شهید رییسی و همراهانشان صلوات».
او به مردم، عشق به رییس جمهورش را تعارف میکند!
زینب تاجالدین
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #انتخابات
شوخی شوخی داریم انقلاب را به شماها میسپاریم
پسرم!
امروز خودکار هلیکوپتریات را برداشتی و رأی ما را نوشتی.
میبینی؟ شوخی شوخی داریم انقلاب را به شماها میسپاریم.
انقلابی که به ما رسیده بود و ما هم علیرغم فتنهها و ابهامها و دشمنیها و محرومیتها و صرف زمانها... سعی کردیم پایبندش باشیم و در رساندنش به شما، چیزی از این امانت نکاهیم.
پسرم!
امیدوارم تو هم با آگاهی و آزادی و با انتخاب خودت به پای این انقلاب بمانی و بسازی و ساخته شوی... .
پسرم!
انشاءالله شماها بتوانید این انقلاب را به دست صاحب اصلیاش امام زمان عجالله برسانید.
انشاءالله توفیق سربازی ایشان را داشته باشید... .
چیزی که نوشتم نامه بود یا روایت یا دلنوشته؛ نمیدانم. هر چه بود در روزی نوشتم که قلبم سرشار از عشق تو و عشق انقلاب بود.
مریم درانی
جمعه | ۸ تیر ۱۴۰۳ | #تهران
جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز
eitaa.com/jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #انتخابات
شعبه خانوادگی
حوزه انتخابی ۵۶ انگار شعبه خانوادگی تعریف شده بود، اکثرا برای اخذ رأی، خانوادگی میآمدند.
برایم واقعا جالب بود، حضور هر خانواده از ۴، ۵ نفر کمتر نبود.
در این حال و هوای حضور خانوادگی بودم که با چه عنوانی روایت را شروع کنم، ناگهان جمعیتی ۱۰ نفره وارد حوزه انتخاباتی شدند؛ ۹ نفر خانم با سن و سالهای مختلف به همراه پیرمردی لاغراندام که بخاطر مشکل پاهایش و سن زیادش به سختی راه میرفت.
این جمع نظرم را جلب کرد، بزرگترین عضوشان، همان پیرمرد ۸۰ ساله و کوچکترین شان، آرسام ۴ ماهه بود که بغل مادربزرگش نظارهگر چهاردهمین انتخابات ریاست جمهوری بود.
به گفته یکی از دختران: همهشان دختران و نوههای دختری پیرمردند که با افتخار یکیشان را دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران معرفی کردند.
پیرمرد آخرین نفر بود که برگه رای را به داخل صندوق انداخت، همه دختران و نوهها به احترامش جلوی درب اخذ رای منتظر بودند که ایشان جلوتر از همه حرکت کند و مابقی پشت سرش به راه بیفتند.
پیرمرد آرام و با طمانینه قدم برداشت، و هر چند قدم میایستاد و نفس تازه میکرد،
چقدر احترام بزرگتر را داشتن این روزها نعمت و عزت است...
حکیمه وقاری
جمعه | ۸ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۷:۴۲ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #انتخابات
کسی منتظر چنین آمدنی نبود
چقدر امروز دخترش اذیت شد، هر طور بود بالاخره به هدفش رسید،
چندین بار به شعبه مراجعه کرد که مادرم بدلیل معلولیت پا نمیتواند برای رای به شعبه اخذ بیاید. مسئولین برای صندوق سیار راهنماییاش کردند. با خیال راحت به منزل برگشت ولی شماره صندوق سیار پاسخگو نبود.
به اصرار مادر دوباره به محل اخذ رای مراجعه کرد و درخواست صندوق سیار را کرد؛ دوباره همان شماره، دوباره همان توضیحات، دوباره همان مسئولان.
شاید سه، چهار بار آمد و رفت، آخر سر گفتند که صندوق سیار فقط برای بعضی مناطق تعریف شده که شامل منطقه شما نمیشود.
ناراحت بودم که چرا این همه اذیت برای کسی که در تلاش است نقشی در مشارکت بالا داشته باشد ولی اینگونه...
لحظهای خودم را جای آن دختر گذاشتم؛ اگر من به جای ایشان بودم همان بار اول بیخیال میشدم و میگفتم حتما قسمت نیست ولی او برای قسمتش تلاش کرد، دوندگی کرد تا...
نیم ساعت از ماجرا نگذشته بود، با مادر سوار بر ولیچر وارد شعبه ۵۶ شد، همه متعجب شدند و از خجالت همراه با خوشحالی فقط خوش آمد میگفتند...
مشخص بود اصلا کسی منتظر چنین آمدنی نبود...
ولی پیرزن خوشحال بود که بالاخره بعد این همه تلاش دخترش، توانسته بود برای نقشی که رهبرش تاکید فراوان داشته، نقش آفرین باشد...
حکیمه وقاری
جمعه | ۸ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۲۰:۰۰ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت_پیشرفت
مرهم
روایتی از بزرگترین رویداد عمل جراحی شکاف کام و لب / بخش اول
برای شاید هزارمین بار لیست کارهایم را به ردیف نوشتم تا این هفته از روی برنامه همه را انجام بدهم که برای هزارمین بار ثابت شد هیچ کاری برای من از روی برنامه پیش نمیرود. جراحی رایگان بیماران شکاف لب و شکاف کام با میزبانی لرستان اتفاق بزرگی بود که نمیشد بیتفاوت از کنار آن گذشت. برنامۀ کاری هفته را کنار گذاشتم و راهی بیمارستان شهدای عشایر شدیم. سه طیف مخاطب مصاحبه را از قبل تعیین کردیم و بنا شد با بیماران، پزشکان و مسئولان بیمارستان مصاحبه کنیم تا کم و کیف این اتفاق را دربیاوریم. تابلوی «بنیآدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند» در ورودی بیمارستان زیر آفتاب سوزان ساعت دو ظهر ناخوشایندی گرما را برایم خنثی کرد. من قرار بود آدمهایی را ببینم که این بیت شعر را معنا کرده بودند.
این بیمارستان یادآور خاطرههای تلخم بود از دو ماه کمای برادرم و دو روز بستری شدن خواهرم و همسرش که در روز عروسی در راه خانه تصادف کرده بودند. ساختمانها را یکییکی پشت سر گذاشتیم تا بخش اداری و ریاست را پیدا کنیم و مجوز بگیریم. ساعت دو و ده دقیقه و اتمام ساعت کار اداری؛ به ریاست که نرسیدیم اما روابط عمومی را درست لحظۀ قفل کردن در اتاق غافلگیر کردیم. وقتی فهمیدند هدفمان چیست خوششان آمد و تا ساختمان درمانگاه همراهمان آمدند و ضمانت کردند که توی کارمان گیری پیش نیاید. چند نفر از کودک تا جوان و میانسال توی سالن در صف پذیرش بودند تا اسمشان ثبت شود و بروند برای عمل. چند نفری هم با پیکسل «مرهم» مدام در رفتوآمد بودند تا کارهای پذیرش را سریعتر کنند. مصاحبه را که شروع کردیم، چندنفر از پدر و مادرها رو ترش کردند و قبول نکردند. اما بقیه استقبال کردند.
ادامه دارد...
رعنا مرادی
یکشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
حوزه هنری لرستان
@artlorestnir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت_پیشرفت
مرهم
روایتی از بزرگترین رویداد عمل جراحی شکاف کام و لب / بخش دوم
یکی از بیمارها متولد ۷۳ بود، از چهرهاش چیزی مشخص نبود، گفت: «برای ترمیم اومدم، همۀ زندگیام فقط آرزو داشتم مشکلم حل بشه، اینقدر طعنه و تمسخر شنیدم یه روز خوش نداشتم. سه ساله آرزومه دکتر کلانتر رو ببینم، کلی دویدم که نوبت بگیرم اما نشد حالا باورم نمیشه خودش اومده تو شهرم.» بغضش را به سختی کنترل میکرد و زور میزد اشکهایش نریزد. آخر حرفهایش اضافه کرد: «اسمم رو نزنی!» اطمینان دادم که اسمش را نمیزنیم توی متن. نمیدانستم توی این موقعیت چهطور باید همدردی کنم، گفتم: «ولی من که نگاه میکنم هیچ مشکلی توی چهرهات نمیبینم.» لبخند زد گمانم فکر میکرد خالی میبندم که الکی دلش خوش شود. قبل از اینکه به سمت بخش زیبایی و ترمیم برویم، از یک خانوادۀ دیگر مصاحبه گرفتم، پسرشان ۱۰ ساله بود. سوالها را که پرسیدم، پسرک زد زیر گریه. چشمهای مادرش هم اشکی شد. صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا توی این موقعیت قرار گرفتهام؟ معلوم بود دل پسرک از همکلاسیهایش پر است. هر چه مادر تلاش کرد خودش را محکم نشان دهند نتوانست. از در شوخی و خنده درآمدم که فضا را عوض کنم، اما ته دلم میدانستم تلاشم مذبوحانه است.
خداحافظی کردیم و آمدیم بخش ترمیم. چند نفر از بیماران قبل و بعد از جراحی را اینجا بستری کرده بودند. فقط دو نفرشان مصاحبه کردند. یکیشان از خوزستان آمده بود. زن پنجاه سالهای که برای بار اول در انتظار عمل و بهبود بود. آن یکی هم دختر ۲۳ سالهای از همدان بود که برای ترمیم آمده بود. خودش که به خاطر باندپیچی بعد از عمل نمیتوانست حرف بزند؛ مادرش سوالهایمان را جواب داد. اصرارمان برای راضی کردن کادر درمان بخش بیثمر بود. برای آنکه دست خالی ردمان نکرده باشند حوالهمان دادند بخش جراحی مردان و زنان. دوباره ساختمانها را پشت سر گذاشتیم و به طبقۀ دوم که دوراهی بخش مردان و زنان بود رفتیم. اینجا اوضاع متفاوت بود، بوی الکل و پماد دلم را زد اما زود عادت کردم.
ادامه دارد...
رعنا مرادی
یکشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
حوزه هنری لرستان
@artlorestnir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت_پیشرفت
مرهم
روایتی از بزرگترین رویداد عمل جراحی شکاف کام و لب / بخش سوم
سالن پر از جمعیت و بیمارانی بود که بالای لبشان باند و پماد زده بودند. آدمهایی با لباس بلوچی و جنوبی و چهرههایی که شبیهشان را در مسیر اربعین عراق دیده بودم.
درست حدس زده بودیم یکی از بیماران کودک یک سالهای بود به نام عباس ابوحمزه که به همراه پدر و مادرش آمده بود. روی تخت، عمیق خوابیده بود. به مادرش سلام کردم، فکر میکردم هر چه از این طرف و آن طرف یاد گرفتهام را به کار میگیرم و کار را تمام میکنم، اما همان «شنو اسمک» هم یادم رفته بود. به یاد صحنۀ مکالمۀ همسر حاجی گرینوف در فیلم اخراجیها افتاده بودم، خیلی خودداری کردم نگویم: «ماذا فازا؟» یکهو به ذهنم رسید از مترجم اینترنتی کمک بگیرم که توی جملۀ دوم دستگیرم شد از همسرش اجازۀ مصاحبه ندارد. هماتاقیهای کودکشان یک مادر همشهری خودمان بود و یک مادر عرب شوشتری با بچههایشان بودند که قدری عربی مادر خرمآبادی را ارتقا داده بودند.
مصاحبههای دو دقیقهای که تمام شدند فقط مانده بود اتاق عمل و اصل کاری. توی بخش ریکاوری همراهان بیماران منتظر بودند تا جراحی بیمارشان تمام شود. از سیستان و بلوچستان تا همین کنار گوش خودمان پلدختر و الشتر آمده بودند تا از فرصت استفاده کنند. همیشه خیال میکردم بیماران شکاف لب و کام باید کودکانی زیر ده سال باشند اما حالا اکثر بیماران بزرگسالانی بودند که تمام عمرشان را با این مشکل در چهره گذرانده بودند.
توی اتاق عمل نشستیم به امید مصاحبه با پزشکان مجموعۀ مرهم، چند بیمار و منشی اتاق و پزشکانی که تقسیم کار کرده بودند و وقت استراحتشان بیشتر از پنج دقیقه نمیشد. هر چه اصرار کردم هیچکدامشان حاضر به مصاحبه نشدند. توی فرصتی که آنجا بودیم رفتارشان با بیماران را زیرنظر گرفتم، جز دلسوزی و تواضع ندیدم. هیچ فکرش را نمیکردم یک روزی تصویر دیگری جز جراحی بینی و درآمدهای کلان از جراحان زیبایی ببینم. در خیالم نمیگنجید بک جراح زیبایی اینطور دل به دل بیمارش بدهد و سرتاپایش گوش بشود برای نقشهها و آروزهایی که بیماران شکاف لب برای چهرهشان ریختهاند.
ادامه دارد...
رعنا مرادی
یکشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
حوزه هنری لرستان
@artlorestnir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت_پیشرفت
مرهم
روایتی از بزرگترین رویداد عمل جراحی شکاف کام و لب / بخش چهارم و تمام
بالاخره آقای جلیل کلانتر، سرپرست تیم پزشکان را دیدم و خواستم فرصت مصاحبه بدهد، قول فردا را داد و ما هم بعد از چند عکس یواشکی از سالن و تذکر نگهبان و یکی از پزشکان که با کفش نباید اینجا باشید بیرون آمدیم. دست آخر آقای محسنی یکی از مسئولین اجرایی این اتفاق را برای مصاحبهای کوتاه دعوت کردم. توی هیاهوی سالن درمانگاه که جای مصاحبه نبود، هیچ جایی بهتر از آشپزخانه پیدا نکردیم. نیم ساعتی چند و چون ماجرا را پرسیدم و معلوم شد رایزنی تا دعوت و اجرای این اتفاق به عهدۀ مجمع خیرین سلامت استان بوده و خیلی اسمی از آنها در خبرها دیده نمیشود. آن قدر که ما حتی آنها را جزو سوژههای مصاحبه پیشبینی نکرده بودیم. پرسیدم: «لرستان رو به خاطر محرومیت انتخاب کردند یا ظرفیت بخش بهداشت و درمانش؟» جواب داد: «انگار از قبل اینجا رو دیدن و تایید کردن ظرفیت جراحی با تعداد بالا رو داره. ما هم تلاش کردیم با اضافه کردن فاکتورهای فرهنگی و مهماننوازی لرها این رو تقویت کنیم.» از ظاهر امر مشخص بود وظیفهای برای آمدن به بیمارستان ندارد اما دلش رضا نداده بود نیاید. میگفت: «با بچههای مجمع خیرین سلامت و مرهم از صبح ساعت ۷ اینجاییم تا ۱۰ و ۱۱ شب.» همکارانش را نشان میداد و از شوقشان برای همراهی و خدمت در این رویداد میگفت. قول و قرار مصاحبه با باقی اعضا و رییس را سر فرصت مناسب گذاشتیم و با دست پر از بیمارستان بیرون آمدیم.
برای چهار ساعت از دنیا و اخبار و ایام تبلیغات انتخابات منقطع شده بودم و برای اولین بار از این بیمارستان خاطرۀ خوش به ذهنم سپردم. هر چه کمک جهادی و خیریه تا پیش از این دیده بودم همه در سیل و زلزله و اربعین و کمک به بیماران موردی در فضای مجازی خلاصه میشد و حالا توی یک روز جمعی از پزشکان زیبایی رکورد جراحی را زده بودند و رایگان بیمارانی را درمان میکردند که یک نقص کوچک در چهرهشان، همۀ وجودشان را درگیر کرده بود.
شب اخبار را زیر و رو کردم و شبکههای مجازی را گشتم تا بیشتر از این اتفاق بخوانم. توی اخبار نوشته بودند: «۶۰ نفر پزشک و کادر درمان از موسسه ملی سلامت مرهم در سیوسومین سفر استانی خیریۀ خود برای جراحی ۳۰۰ نفر به لرستان آمدهاند تا از بین ۴۰۰۰ متقاضی آنها را رایگان جراحی کنند؛ بزرگترین بیمار ۷۸ ساله و کوچکترینشان ۳ ماهه بودند. در این رویداد رکورد جراحی عمل شکاف لب در دنیا با ۹۱ عمل جراحی در یک روز، شکسته شد.»
پایان.
رعنا مرادی
یکشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
حوزه هنری لرستان
@artlorestnir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #انتخابات
یک مادر قوی
دمدمای غروب شنیدم که هنوز رأی نداده. بهش زنگ زدم که «با ماشین بیام دنبالت بریم شناسنامهتو از خونه برداری و رأی بدی».
گفت: نه امسال نمیخوام رأی بدم.
فکر میکردم بالاخره مجابش میکنم اما هر چه اصرار کردم افاقه نکرد. انداختم توی در شوخی که با حزباللهیها نشستن، این تبعاتم داره دیگه. نشد که نشد. دیگر بیخیالش شدم و پی کارهای خودم رفتم. یکساعت بعد پیام داد که: «میای دنبالم، من و مادرم رو ببری رأی بدیم؟»
چرخش نظرش در این فاصله کوتاه، عجیب بود. آن سرسختی کجا و این میل کجا؟ رفتم دنبالش ولی با اینکه تعجب، رهایم نمیکرد چیزی نپرسیدم که راحت باشد.
من در حیاط مدرسه روستا، داخل ماشین ماندم تا آنها بروند رأی بدهند و برگردند. برگشتند، سوار شدند و راه افتادیم. هنوز از حیاط مدرسه بیرون نرفته بودیم که مادرش گره ذهنم را باز کرد: «من نتونسته بودم رأی بدم. وسیلهای نبود من را برساند. زنگ زدم پسرم گفت نمیخوام رأی بدم. حرصم گرفت. بهش توپیدم که کافر شدی؟ یعنی چی نمیخوام رأی بدم؟ دیدم بازم نظرش تغییر نکرد، گفتم پاشو من رو برسون میخوام رأی بدم».
خوشم آمد از جربزه مادری که حتی بعد از بزرگسالی فرزندانش هم از تربیت آنها غافل نشده بود.
ایمان آزادی
یکشنبه | ۱۰ تیر ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت_دیدار
دعوت
روایت دیدار/ روایت اول
صبح جمعه...
انگار صدای زنگ موبایلم فراخوان یک خبر مهم بود.
- اَلو...
- شما برای دیدار با مقام معظم رهبری دعوت شدید، تمایل دارید به این سفر برین؟!
خدایا چی میشنوم،دیدار با رهبری؟!
- بله با افتخار،
- چهارم حرکت داریم، آماده باشید...
خبر دیدار به گوش همسایهها رسید. بغضها و آه حسرت همسایهها آدم را از خود بیخود میکرد. نامهها یکی یکی به دستم رسید، و از همه زیباتر نامه دخترم فاطمه ضحا با اون عشق زلال کودکانهاش.
و امروز چهارم تیرماه است.
دست از پا نمیشناسیم، قرارگاه عاشقان ولایت برای حرکت کاروانی، در مصلای بجنورد بود. هرکس وارد مصلی میشد چشمانش دنبال آشنا میگذشت، دنبال دوست و رفیق همراه.
از ذوق و شوق این سفر، افراد حاضر محکم همدیگر را بغل میکردند، انگار همه میخواهند عشق و اشتیاق این دیدار را با گرمای ارادتشان به هم منتقل کنند.
لیست مسافران از تریبون خوانده میشد؛ اتوبوس شماره ۱، ۲، ۳... و مسافران اتوبوس شماره ۲۹: خانمِ، آقایِ ...
اسم من هم از بلندگو اعلام شد.
در خروجی مصلا زائران را در پناه قرآن به خدا سپردند و کاروان حرکت کرد.
عباسی | از #مانه
دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۰۰ | #خراسان_شمالی #بجنورد مصلای امام
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت_دیدار
چشمانم سیراب شدن میخواست
روایت دیدار/ روایت دوم
با تاخیر یک ساعته رسیدم مصلا،
جلوی در مصلا، کاروان بزرگی از اتوبوسهای رنگارنگ به صف شده بودند.
میدانستم کاروان به این بزرگی با ۳۵ دستگاه اتوبوس راس ساعت ۲ حرکت نمیکند.
حال دلم خوب نبود، سرم به شدت درد میکرد، چشمهایم که مثل همیشه در خشکسالی به سر میبرد بیشتر اذیتم میکرد، و بغض گلویم را از اول صبح چسبیده بود و ول کن ماجرا هم نبود؛ انگار منتظر جرقهای بود؛ که بالاخره ساعت ۱۲ آتش زیر خاکستر شعله کشید و اشکهایم مثل سیل جاری شد، باورم نمیشد که این خودم باشم ولی باید باور میکردم که خودِ خودِ خودم هستم...
ساعت ۲ از اداره خارج شدم و با هزار فکر و خیال و سنگینی عجیبی در قلبم به سمت خیابان اصلی حرکت کردم، اشکهایم اصلا بند نمیآمد، مثل چشمه میجوشید؛ انگار چندین سال است منتظر چنین روزی بود که مثل سیل جاری شود،
آن هم روزی که باید برای دیداری به یادماندنی آماده میشدم...
دل است دیگر، گاهی وقتها دردش میگیرد بیمقدمه،
مطمئن شدم چشمانم مدتهاست سیراب شدن میخواست...
حکیمه وقاری
دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۱۲ | #خراسان_شمالی #بجنورد مصلای امام
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا