eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.5هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
191 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روایت بچه‌های هیئت عاشورائیان منتظر آباده روز جمعه با حدود ۳۰ نفر از بچه‌های هیات راهی نماز جمعه نصر تهران شدیم و شنبه ساعت ۳ بامداد آباده بودیم، بعضی از شهروندان آباده‌ای را هم آنجا به صورت خانوادگی و حتی تکی!! در مصلی زیارت کردیم. مردم خیلی سختی کشیدند (ازدحام جمعیت، کمبود آب، کمبود مترو و اتوبوس خصوصا برای برگشت، ساعت‌ها تو آفتاب نشستن و...) ولی همه از حضور خودشان لذت می‌بردند... توی مسیر (آباده- تهران) که می‌رفتیم هر جا در مغازه‌ها و مجتمع‌های بین راهی توقف داشتیم مملو بود از عزیزانی که از شهرهای مختلف راهی تهران شده بودند... شب قبل سفر عزیزی تماس گرفت که من نمی‌توانم بروم تهران ولی اگه عزیزانی قصد رفتن به تهران دارند و مسئله مالی دارند، هزینه را من تامین می‌کنم... برای این مراسم ستادی تشکیل نشده بود، کاروان اتوبوسی هم خیلی کم بود، هیچ نهادی هم تخفیف سفر نداشت، همه با ماشین و هزینه خودشان یا حتی کمک و نذری دادن آمده بودند... (قابل توجه برخی نهادها که در برخی مناسبت‌ها برنامه‌ها را دولتی کرده‌اند) سجاد یوسفی شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 زوم! چشم از تلویزیون بر نمی‌داریم هیچ کدام جُم نمی‌خوریم... از ابتدای قرآن و مداحی مثل زوم گوشی چسبیدیم به تلویزیون و تمام رکوع و سجود آقا در خیال به او اقامه بستیم... اما مامان آیت الکرسی می‌خواند و من دعای حفظ ایشان «اللهم الجعله فی درعک الحصینه التی تجعل فیها من تشاء» ایمان‌مان کم است وگرنه او با متانت و اطمینان و ایمان خطبه را خواند و نماز هم... آفرین به تمام مردمی که با این شجاعت پشت او نماز خواندند و از تهدیدات نهراسیدند... ترس که نه حتی جدی هم نگرفتند نه از نادانی بلکه از ایمان... حقیقت این است اگر من هم می‌توانستم می‌رفتم حالا که پشت صفحه شیشه‌ای هستم کمی نگرانم... ستاره یوسفی جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | نهضت روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 شما چگونه‌اید؟ ما مردم عشیره‌ای هستیم که به وقت خطر نمازمان را به امامت جوانی هشتاد و پنج ساله زیر آسمانی که زمینش محراب شهادت است می‌خوانیم. شما که پیر قبیله‌تان دوان دوان و با نفس‌های به شماره افتاده سوراخ‌های جان پناهتان را گز می‌کرد چگونه‌اید؟ در کلام حکیمان عالم‌آمده «الناس على دین ملوکهم‏»... طیبه فرید eitaa.com/tayebefarid پنج‌شنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
سعید خمینی،عبدالله سید قائد روایت دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای
📌 سعیدِ خمینی، عبداللهِ سیدقائد همین چند دقیقه قبل فهمیده ملاقات‌کننده‌اش فرزندِ رهبر انقلاب اسلامی و به‌‌قول ‌خودشان سیدقائد است. به احترامش نیم‌خیز شده روی تخت. دو دست توی پانسمان با انگشتانی قطع شده و چشم‌های عمل و پانسمان شده و سر و صورتی پر از زخم و بخیه. هیچ جا را نمی‌بیند. فقط از جهت صدا می‌تواند مکان مخاطب را تشخیص دهد. همسر جوانش هم کنار تخت ایستاده. کاملا در قواره یک زوج شیعه‌ی لبنانی! حاج آقا که می‌رسد با همان چشم و پلک‌های بخیه و پانسمان شده بغضش می‌ترکد. در پاسخ حاج آقا که از احوال و زخم‌هایش می‌پرسد می‌گوید: «فدای سر شما! نگران نباشید!» همسرش ایستاده کنار تخت. اشک می‌ریزد. قفل کرده‌ام. آن از زهرای ۵ ساله و هادیِ ۱۱ساله و الباقی بچه‌هایی که در خردسالی زخم صهیون به تن‌‌شان نشسته و این هم از بزرگ‌ترهایشان و عبدالله ۳۲ ساله و همسرش. عبدالله دارد با گریه‌ای که معلوم نیست اشک‌هایش باید چطور از لای زخم‌ها، بخیه‌ها و پانسمان‌ها راهشان را باز کنند ادامه می‌دهد: «به سیدقائد بگویید درست است که ما عزیز از دست داده‌ایم (منظورش سیدحسن نصرالله است) اما سایه‌ی عزیزتر هست هنوز! به سید قائد بگویید یک سپاه در لبنان دارد که منتظر دستور اوست.» حاج آقا می‌گوید به امر آقا راهی شده‌اند تا جویای احوال او و بقیه رزمندگان شوند. بعد هم هدیه‌ای که از طرف آقاست را به همسر عبدالله می‌دهد. عبدالله اما گوشش به این حرفا نیست و تند تند با گریه دارد حرف‌هایش را می‌زند: «به سید قائد بگویید نگران ما نباشد. از طرف من حتما ببوسیدش! بگویید سربازش سلام رساند!» حاج آقا خطاب به همسر عبدالله، جویای رسیدگی از آنها می‌شوند و اینکه اگر مشکلی هست حتما بگویند. زن محجوبانه از همه چیز تشکر می‌کند و از رسیدگی کادر درمان. مترجم ترجمه می‌کند که زن جوان یکهو می‌پرد توی صحبت‌‌ها: «فقط یک درخواست دارم!» همه گوش تیز می‌کنند: «سلام من را هم به سیدقائد برسانید!» سرم را می‌گیرم سمت پنجره تا بغض خفت شده بیخ گلویم رها شود. جای سالم توی صورت پر از بخیه‌ی‌ عبدالله نیست. حاج آقا کنار گوشش می‌گوید: «الان به خدا خیلی نزدیکی، برای ما دعا کن!» عبدالله اشک می‌ریزد و با چشم‌های بسته حرف‌هایش را می‌زند. پرتاب می‌شوم به سکانس‌های از کرخه تا راین و سعید، رزمنده‌ی ایرانی که بعد از بهبود چشمانش با شنیدن یاد و نام امام اشک می‌ریخت. در پاسخ به اینکه گریه برای چشم‌هایش ضرر دارد می‌گفت بگویید بدوزندشان. سعید نمی‌دانست عبدالله با چشم‌های دوخته شده هم گریه می‌کند. پ.ن: در حاشیه‌ی عیادت فرزندان رهبر انقلاب از مجروحان لبنانی و رزمندگان مقاومت که برای درمان به ایران اعزام شده‌اند. پنج‌شنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی خامنه‌ای khl.ink/f/57785 ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 بیروت، ۶ اکتبر ۲۰۲۴ بخش اول بیروت، شهری که عروس خاورمیانه نام داشت؛ و حالا چونان مادری است که در سوگ فرزندانش مویه می‌کند و بر گیسوان خویش چنگ می‌زند. بیروت آرام است. چون در خواب رفته‌ای که هر از گاهی با کابوسی بر می‌خیزد شیون می‌کند و باز به خواب فرو می‌رود. مدیترانه، سبزآبی، در سکوت، ساحل را تماشا می‌کند. او جوانی و دلبری عروس را به خاطر دارد. گویی در اعماق خود هزار خاطره دارد، از باز جوان شدن بیروت، از دوباره برخاستن از زیر خاکستر. ساعتی مانده به غروب هواپیمای لبنانی در فرودگاه بین‌المللی بیروت بر زمین نشست. بنی‌صهیون از چند روز پیش مانع پرواز هواپیماهای ایرانی به مقصد لبنان شده است. ما به بغداد رفتیم و آن‌گاه با پرواز MEA که مخفف نام جغرافیای آخرالزمان است (میدل ایست)، به بیروت رسیدیم. از مبداء تهران مجروح حادثه تروریستی انفجار پیجر با ما بود. جوانی بلندبالا و ستبرسینه، که حالا یک چشم و چند انگشت از هر دو دست را نداشت. او پس از درمان به خانه‌ بازمی‌گشت. به "خانه‌"؛ همیشه باید به خانه بازگشت. خبر دادند جاده فرودگاه بمباران شده... ادامه دارد... وحید یامین‌پور @Yaminpour یک‌شنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 بیروت، ۶ اکتبر ۲۰۲۴ بخش دوم اینجا، به فاصله کوتاهی از فرودگاه بین‌المللی بیروت، فضایی به وسعت نزدیک به هزار متر مربع، ویران شده است. دود سیاهی از لابلای ویرانه هنوز برمی‌خیزد. هنوز چیزهایی برای سوختن باقی مانده. خبرگزاری ها می‌گویند اینجا محل تامین کپسول‌های اکسیژن بوده، برای درمانگاه‌ها. بنی‌صهیون گفته‌اند ما انبار مهمات را هدف گرفته‌ایم. اگر چنین بود تا صدها متر چیزی باقی نمی‌ماند. اما فقط همان ساختمان ویران شده بود. راننده جوان با سرعت به خیابانی در مرکز ضاحیه می‌پیچد. می‌خواهم فیلم بگیرم. سرعتش زیاد است. ضاحیه خلوت است. من این خیابان را بارها در اوج شلوغی دیده‌ام. و حالا باور نمیکنم که تا این اندازه خالی و خلوت باشد. می‌پرسم: "مردم کجا رفته‌اند؟" - بعضی رفته اند به شمال، به طرابلس، بعضی ها در مدارس و مساجد و ناگهان با یک صدای مهیب همه به سمت عقب برمیگردیم... گویی هزاران تُن شیشه به ناگاه در اتاقی در بسته و خالی به زمین می‌خورند و تکه تکه می‌شوند. راننده با سرعت بیشتری می‌رود. همه جا را نگاه می‌کنیم و از هم میپرسیم کجا را زدند؟ بعد از چند ثانیه دود سفید و سیاهی از پشت ساختمانی بلند می‌شود. - از کجا زدند؟ من هواپیمایی ندیدم! - از روی دریا! تکنولوژی شیطانی واسطه‌ی نفس لوامه و اماره شده. آنکه شلیک می‌کند نمی‌بیند و نمی‌خواهد بداند که چه می‌کند. او به واسطه حائل شدن تکنیک، از هر ملامت و وجدانی رهاست. جنگ‌افزارها انسان را به نهایت توحش رسانده‌اند. وحید یامین‌پور @Yaminpour یک‌شنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 خبر آمد، خبری در راه است یکهو خبر رسید که نماز جمعه این هفته به امامت سید علی خامنه‌ای برگزار می‌شود. یکهو همه جمع کردند و راهی شدند. بدون هیچ آمادگی قبلی، دل به جاده زدند. ماشین ماشین اتوبوس اتوبوس پر شد، نه برای سفر تفریحی چند روزه که فقط برای چند دقیقه نماز خواندن، پشت سر ولی امر مسلمین جهان. موکب‌ها از عوارضی قم تهران دیده می‌شدند. یکی سوهان پخش می‌کرد، یکی چایی می‌داد و آن دیگری اسپند دود می‌کرد و وان یکاد می‌خواند. صف طولانی ماشین‌ها با پرچم لبنان و غزه و ایران، جاده خاکی و بی‌رنگ را رنگ می‌زد. مردم با چشم‌هایی که از امید برق می‌زد، به دوربین‌ها زل می‌زدند و علامت پیروزی را با انگشتان خود بالا می‌برندند. انگار که مژده شنیده باشند، نه خبر عزا. انگار که همه عزاهای تاریخ قرار است به وصال برسد. انگار که در برگ‌ریزان پاییز قرار است یکهو همه‌جا بوی بهار بپیچد. زهرا یعقوبی جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | مسیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
سید زنده است!عملیات فریب حزب روایت جواد موگویی | لبنان
📌 سید زنده است! عملیات فریب حزب پرواز خالیست. ۲۲ نفر! ایرانی‌ها با یک خانواده لبنانی. فرودگاه بیروت خالی‌ست. یاد کابل افتادم، بوقت آمدن طالبان. در فرودگاه عطاالله مهاجرانی (وزیر ارشاد خاتمی) را دیدم! پرواز لندن. برق از سرم پرید! گفت: «باید صدای بمباران را شنید تا از فلسطین حرف زد.» - این روزها عجیب محبوب جماعت انقلابی هستید! با شما وحدت پیدا کرده‌اند. - خب من هنوز هم انقلابی‌ام. امروز مقاومت در اوج شکوه و وحدت است. آقای خامنه‌ای یعنی وحدت... بعد روایتی خواند که خدا دوستارانش را غرق مصیبت می‌کند تا پرورش یابند. از عشقش به حاج قاسم گفت و ایران. گفتم اختلاف‌های دهه ۷۰ تمام شده، کاش برگردید. با ذوق سری به افسوس تکان داد. دمش گرم، پیرمرد از آن لنگه دنیا آمده برای روایت فلسطین. سید مجید (تاجر) آمد دنبالمان. با لندکروز پر گاز می‌راند: «باید زیر ۱۱ دقیقه از فرودگاه بزنیم بیرون. بخاطر پهبادها. اینجا پراست از جاسوس! یا برای آمریکا یا اسراییل. ضاحیه خالی شده و مردم آواره. فقط نیروهای حزب در تونل‌ها هستند. دیشب قیامت بود. زمین مثل زلزله می‌لرزید.» با بغض می‌گوید: «سید زنده است. این عملیات فریب حزب هست!» هنوز نبود سید را باور نکردند. آمدیم نزدیک مرکز سیا در بیروت. امن‌ترین جای بیروت که هیچ، کل خاورمیانه! هتل رزو کرده. شبی ۸۰ دلار، سه نفری. دیگر از این ارزان‌تر نیست. اینجا همه اخبار صحت دارد و ندارد! ايضا سرنوشت شیخ هاشم صفى‌الدين... جواد موگویی جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 سید در جماران بعد از قضایای جنگ ۳۳ روزه، حاج قاسم سلیمانی، سید حسن نصرالله را به همراه عماد مغنیه به جماران آورده بود. همین جا. سید حسن نصرالله به من گفت که در جنگ ۳۳ روزه تمام زندگی من بمباران شد و همه چیز من نابود شد، [از جمله] کتاب ها؛ و گفت فقط یک چیز مرا ناراحت کرد و آن اینکه یک تکه از عمامه امام که داشتم هم سوخت... سید حسن خمینی شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 مدافع بچه‌های حرم صدایش می‌کنیم شیخ تقی. شیخ سال ۹۶ سه ماه در شرق حلب بوده: - پس مدافع حرم بودین؟ - نه بابا! مدافع حرم کجا بوده؟ اون‌جا خبری از جنگ نبود ولی خانواده‌های جنگ‌زده بچه‌های زیادی داشتن. روزی چند ساعت بچه‌ها رو برای بازی از پدر و مادرشون جدا می‌کردیم تا یه نفسی بکشن. الان هم آمده تا همان برنامه را در لبنان پیاده کند. می‌گوید: "بازی، یک زبان مشترک بین ملت‌هاست و بچه‌ها هم بهترین انتقال‌دهنده مفاهیم‌اند. کودکان نسلی‌ هستند که در آینده داستان کمک‌های ما را برای فرزندانشان تعریف می‌کنند." قبل از اذان ظهر، یک ساعت برای بچه‌های جهادی ایرانی و لبنانی جلسه توجیهی می‌گذارد تا توضیح دهد چه بازی‌هایی برای ۲۰-۳۰ کودک ساکن در مدرسه آوارگان رفیق حریری و الزاد طراحی کنند. آن‌قدر به حرف‌هایش اطمینان دارد که می‌تواند بچه‌های جهادی و مدافعان حرم عشق اسلحه و شهادت را بکشاند سمت این کارهای گوگولی‌مگولی. توضیح دیگری نمانده جز این‌که توی این حجم کار، توجه به کودکان و لبخندی که روی لبشان می‌نشانی، لیگ جدیدی از کار فرهنگی است که به عقل خیلی‌ها نمی‌رسد. محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh یک‌شنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده در غبار - ۶ بخش اول روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۶ بخش اول روز اول که دیدمش، ریش‌هایش بلند بود و امروز، -در حد بلامانع- کوتاهش کرده بود. صندلی‌ها را گذاشتیم زیر درخت‌ها که مثلا پهپادهای اسرائیل، نبینندمان و از رطب و یابس جهان حرف زدیم. ایرانی است؛ اما ده‌دوازده‌سالی است که لبنان زندگی می‌کند. این‌جا یک موسسه آموزشیِ اسلامی دارد و مدتی است که اتحادیه ایرانیان را برای کمک به هم‌وطن‌های گرفتارش راه انداخته؛ هرچند خیلی‌ها به جای کمک، جلویش ایستاده‌اند. دو سه ساعتی با هم گپ می‌زنیم و مصاحبه می‌کنیم. بعد هم غذای مانده از خدا می‌داند چند روز قبل را می‌زنیم بر بدن و می‌رویم مدرسه؛ مدرسه‌ی رفیق حریری. پیاده می‌رویم. جایی وسط راه، چند تا لبنانی با هم دعوایشان می‌شود و یکی‌شان کلتش را درمی‌آورد و یک تیرِ هوایی، حرام می‌کند‌. توی دنیای بدل‌های رونالدو و مسی، من اگر بخواهم بدلِ کسی باشم، بدل کسی نیستم جز: سقِ‌سیاه! (کسی خبری از سق‌سیاه دارد؟) همین دو سه روز قبل داشتم می‌گفتم معمولا وسطِ بحران‌ها، درونِ جوامع هم ناامن می‌شود؛ آدم‌ها به جان هم می‌افتند و به مال و جان هم رحم نمی‌کنند؛ اما فردای همین افاضات، جایی نزدیک مجمع سیدالشهدا، دو سه تا جوان لبنانی را دیدیم که به زحمت قلاب گرفتند و رفتند یک مغازه‌ی ویران‌شده را به قدرِ گنجایش زیر بغل‌هایشان، خالی کردند؛ یا دیروز پیرمردِ جنوبی می‌گفت اجاره خانه‌هایی که فوقش ۱۵۰ دلار در ماه بوده، حالا رسیده به هزار و ۵۰۰ دلارِ ناقابل. زکی دیروز می‌گفت احتکار هم کم نیست. می‌گفت توی روزهای کرونا هم محتکرها، با جان مردم بازی می‌کردند؛ می‌گفت سیدحسن توی یکی از سخنرانی‌هایش، گفته که این‌ها تاجرانِ غمِ مردم هستند. القصه؛ امروز هم که دو نفر روی هم کلت کشیدند! نزدیک بود وسط جنگ حق و باطل، سر نزاع شخصی دو تا جوان جاهل، جنت‌مکان شویم. بالاخره رسیدیم مدرسه. توی مدرسه، زندگی، یک جورِ خاصی جریان دارد. خانواده‌ها بساط قلیانشان را پهن کرده‌اند گوشه و کنارِ حیاط مدرسه و صدای بازی بچه‌ها تا خود مرز اسرائیل می‌رسد. حتی یک خانواده طوطی‌شان را با خودشان آورده بودند. دخترِ کوچک خانواده، پشت قفسِ پرنده، می‌درخشید. قابش را ثبت کردم. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا یک‌شنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۶ بخش دوم توی زمینِ بازیِ مدرسه، پسربچه‌ها، وسطِ جنگ، دارند وسطی بازی می‌کنند. بازی‌شان که تمام می‌شود، یکی‌شان را نشان می‌کنم و راضی‌‌اش می‌کنم که دو کلام جلوی دوربینِ گوشی حرف بزند. حسین می‌گوید اسرائیلی‌ها او و خانواده‌اش را آواره کرده‌اند. وقتی از آرزویش می‌پرسم، می‌گوید: این که جنگ تمام شود؛ تخلص‌الحرب... بازی تمام می‌شود. توپ بچه‌ها افتاده بود پشت زمین بازی. یکی از بچه‌ها می‌پرسد توپ کجاست؟ می‌گویم توپ توی زمین‌های جنوب مدرسه است... برمی‌گردیم محل اقامت. غروب شده. یک جوانِ خوش‌تیپ کنار در ورودی ایستاده. خودش سر حرف را باز می‌کند. فرض کنید اسمش حیدر است. شغلش را نمی‌شود گفت. تلاش می‌کند چندتا کلمه‌ی فارسی برای ابراز ارادت بگوید: خوش‌آمدید! هم مدیریت خوانده و هم فیزیولوژی. سه چهارتا زبان هم توی سرش جا گرفته. حالا یک نرم‌افزار هم توی گوشی‌اش نصب کرده که فارسی یاد بگیرد. جمله‌های عربی را می‌گوید که من فارسی‌اش را بگویم و او حفظ کند. پیروزی، جوری برایش قطعی است که آدم جرات نمی‌کند سوال ناامیدکننده بپرسد. وسط حرف‌هایمان، صدای غرش هواپیماهای رژیم می‌پیچد توی آسمان و بعد صدای دو تا انفجار مهیبِ پیاپی. می‌پرسد: از صدای انفجارها می‌ترسی؟ می‌گویم صدایش که ترس ندارد، خودش هم وقتی بیاید، چیز خاصی احساس نمی‌کنیم و تمام! حیدر، عاشق جهاد است و الجهاد سیاحه الرجال؛ بنا به ترجمه‌ی یکی از دوستان از حدیث، جهاد، توریسمِ مردان است! شام می‌خوریم و با حیدر دوباره می‌رویم که سری به مدرسه‌ی الزاد بزنیم. زندگیِ شبانه در الزاد، جاری است. ۵۸ خانواده، یعنی نزدیک به ۲۵۰ نفر توی این مدرسه زندگی می‌کنند. یک طبقه برای زنان، یک طبقه برای مردان و طبقه پایین هم آشپزخانه است. حیاط هم به قول حیدر، فضای تفریح و تنفس است. با خانواده‌ها حال و احوالی می‌کنیم. بیرون مدرسه، حیدر می‌گوید امام موسی بود که به شیعیان لبنان، شخصیت داد؛ طوری که چند سال بعد از شروع تلاش‌های امام موسی، شیعه‌ی لبنان، عمدتا باسواد بود و دستش به دهانش می‌رسید. حالا هم جناح‌های سیاسیِ ضدشیعه، از شیعه حساب می‌برند. حیدر می‌گوید این‌ها فکر می‌کنند با شهادت سید، ما تمام می‌شویم، اما شهادت، ما را قوی‌تر می‌کند؛ فکر می‌کنند، شیعه برای همیشه از لبنان می‌رود؛ اما شیعه دوباره به خانه‌های ویرانش، برمی‌گردد و دوباره خانه‌هایش را می‌سازد؛ ما دوباره برمی‌گردیم. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا یک‌شنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا