برایت نامی سراغ ندارم - ۶.mp3
7.75M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۶
غُفران
با صدای: ریحانه نبیلو
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۳
باورم نمیشد که با آن شلوغی و دود و ماشینهای سوختهای که بین راه جا خوش کرده بودند تا صور رسیده باشیم. به ورودی شهر که رسیدیم ناخودآگاه زیر لب صلوات فرستادم. انگار که بار بزرگی از دوشم برداشته باشند. باری كه داشت روی شانههايم سنگینی میکرد. جان هشت زن و بچه کوچک که بیصدا در هم فشرده نشسته بودند و زیر لب دعا میخواندند. همه ساکت بودند و هر کدام از خواهرهایم یکی از بچهها را محکم در آغوشش گرفته بود. انگار بچهها هم فهمیده بودند که اوضاع مثل همیشه نیست. ساکت بودند. آن مسیر کوتاه برایم مثل یک سال گذشت. عبور از بین ماشینهای سوختهای که بین راه مانده بودند. خانههای ویران ... شوهرم همانجایی که گفته بود منتظر بود. کنار پل ورودی شهر. یعنی بدترین جای ممکن. اما من فقط همان جا را خوب بلد بودم. حالا دیگر همه چیز را به خودش میسپردم. از ماشین که پیاده شدم لبخند زد. مثل همیشه که میخواست دلشورههایم را آرام کند. اینبار لباس روحانیت نپوشیده بود.
اجازه نداد حرفی بزنم. سریع سویچ ماشینش را به سمتم گرفت و گفت:
- با این ماشین برید. بزرگتره. بنزین هم زدم. خیالت راحت تا جبیل خونه مادرت میرسید.
خانه مادرم؟ جبیل؟ چرا خودم یاد آنجا نیفتاده بودم؟ از خانه که بیرون زدیم فقط میخواستیم که از روستا بیرون برویم و اصلا به اینکه کجا قرار است برویم فکری نكرده بوديم. باید به جبیل میرفتیم. خانه مادرم.
اما چرا میگوید بروید؟ مگر خودش نمیآید با ما؟
با نگرانی پرسیدم
- خودت با ما نمیای؟
سرش را تکان داد و گفت میدانی که نمیتوانم. میدانستم از اینجا که برود نه لباس روحانیت میپوشد و نه لباس عادی. لباس جنگ میپوشد. نزديك بود بغضم بشكند. اما خودم را به زحمت كنترل كردم. همه داشتند با مردهایشان از شهر بیرون میزدند و حالا قرار بود من این زن و بچهها را تنهايی و بدون هيچ مردی تا جبیل ببرم. خواستم بگویم نمیتوانم. خواستم بگویم تنهایم نگذار. خواستم بگویم این زن و بچهها را به چه کسی میسپاری و میروی؟ خواستم بگویم با ما بیا. لا اقل تا جبیل بیا. من نمیتوانم ... اما نگفتم. فقط در سکوت نگاهش میکردم. یاد زنهایی افتادم که در کوفه با گریه جلوی شوهرهایشان را گرفتند. زنهایی نگذاشتند شوهرشان به حسین ملحق بشود. دل شوهرهایشان را لرزاندند. پاهایشان را. نه من نمیخواستم شبیه آنها باشم. یاد روز عاشورا افتادم. یاد مادر وهب مسیحی. یاد همسر جوانش. یاد روزی افتادم که برای اولین بار همسرم را دیدم. من همسر شهید بودم. همسرم در سوریه شهید شده بود. در القصیر و من مانده بودم و دختری شش ماه ماهه با نیازهای ویژه. زنی بیست و دو ساله و دختری مریض و ضاحیه. بعد از شهید دیگر نمیخواستم ازدواج کنم. اما همسرم را که دیدم دقیقا شبیه او بود. حرفهایش. رفتارش. فاطمه دختر مریضم را مثل دختر خودش میدانست. حالا یعنی باید برای دومینبار منتظر خبر شهادت همسرم میشدم؟ چرا تعجب کرده بودم؟ من که خوب میدانستم زنی که تصمیم میگیرد با یک رزمنده ازدواج کند خوب میداند باید هر لحظه منتظر خبر شهادتش باشد. باید قوی باشد. کم نیاورد. زنها و بچهها از ماشین بیرون آمدند. ریحانه دختر ۵ سالهام بیخیال جنگ محکم پاهای پدرش را بغل کرد و زینب از بغل خواهرم میخواست خودش را بیندازد بغل شوهرم.
هنوز نگاه همسرم میکردم. هنوز مانده بودم سرگردان بین شهر صور و کوفه و کربلا... من به همسرم احتیاج داشتم. در شرایط عادی تا جبیل چند ساعت راه بود. من تا حالا این همه رانندگی نکرده بودم. اصلا من از رانندگی خوشم نمیآمد. همسرم مجبورم کرد که رانندگی یاد بگیرم. همیشه میگفتم خودت هستی. احتیاجی ندارم. میخندید و میگفت شاید روزی نباشم. باید بلد باشی. یعنی شوهرم این روزها را میدید؟ نمیدانم.
دستهایم را محکم گرفت بین دستهایش انگار که میدانست نگرانی عالم به جانم ریخته و حرفی نمیزنم:
- نگران نباش.
سرم را تکانی دادم و با دستانی که میلرزید سویچ ماشین را از دستش گرفتم.
جنگندهها بالای سرمان بودند. شهر بوی دود میداد. صدای انفجار قطع نمیشد. هر کس به سمتی میرفت. باید به سمت جبیل میرفتم. بدون همسرم. از شیشه ماشین نگاهش کردم. انگار که برای آخرینبار بخواهم نگاهش کنم. لبخند میزد و دست تکان میداد. دخترها از ماشين صدايش میزدند. خواستم لبخند بزنم. گریه امانم نمیداد ديگر. میدانستم که شاید این دیدار آخرین دیدار بین ما باشد. ماشین که به راه افتاد اشکهایم را پاک کردم. وقت گریه نبود. باید گریه را میگذاشتم برای وقتی دیگر. من باید این زنها و بچهها را سالم به جبیل میرساندم.
ادامه دارد...
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه كريمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
چهرهی زنانهی جنگ - ۱۰
نُوفا
بخش پنجم
بعد از ۲۲ ساعت راه به سوریه میرسیم و میرویم حسینیه فاطمیه. هیچکس را نمیشناسیم. غریبِ غریب هستیم. طبقه سوم حسینیه جایمان میدهند. شصت نفر در یک طبقه. به گمانم حالا حالاها اینجا ماندگار باشیم. با مبلهای چوبی برای خودمان حریم درست میکنیم. شرایط از آن چیزی که فکرش را کنی سختتر است!
الان دو ماهی از آمدنمان به حسینیه فاطمیه میگذرد. سوریه شهریست که به خودش جنگ دیده، موقعیت کاری برای مردم خودش ندارد، چه برسد به ما. بچهها بعضی وقتها سر کوچکترین چیزی اعصابشان به هم میریزد و اگر کسی جلویشان را نگیرد، کار به دعوا و کتک هم میرسد. روزانه دو ساعتی برق میآید و میرود. برای حمام بچهها صف میبندیم؛ اگر نوبتی گیر آمد، با آب سرد حمامشان میدهیم.
گاهی در تنهایی گریهام میگیرد؛ اما میگویم قطعا خدا صبر میدهد. به امام علی(ع) و حضرت زینب(س) میگویم: مسیر ما، مسیر شماست. اگر به جایی برسیم که چیزی برای خوردن هم گیر نیاید، همهی بچههایمان فدای مقاومت هم بشوند، هیچ باکیمان نیست. عزم و ارادهاش را هم خودتان بدهید. سخت است، خیلی سخت. امّا دنیا هر چه قدر هم بر ما سخت بگیرد، زورش به عظمت خدا که نمیرسد.
قصهی نُوفا در اینجا به پایان رسید. امّا در این مقطع کنونی، تاریخ ادامهی روایت زندگی نُوفا، پسرها و نوههایش را در مقصد بعدیشان؛ عراق، ثبت خواهد کرد.
در عراق کسی را داشتند، نه؟ میگفت پناهمان حسین(ع) است و بس. به امید او میرویم.
آخرین بار هم که پای صحبتش بودم، هنوز هیچ خبری از هادی نداشت، هیچ خبر!
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@voice_of_oppresse_history
دوشنبه | ۵ آذر ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #لبنان
اینجا خرابه خراب نیست
خانههای بعلبک حدود ۲۰۰ متر است. حیاط کوچکی دارد و درختان زیتونی که نماد مقاومتاند.
اینجا شبیه دزفول است؛ سرسبز، مقاوم و معنوی.
در هر محله یک خانه را میبینی که به تازگی مورد هدف قرار گرفته و خراب شده.
گفتم خراب...
در نگاه ظاهربین من خرابی،
یعنی خسران؛
یعنی ضرر؛
یعنی غم؛
متاسفانه از ابتدای طوفان الاقصی تا بمباران لبنان در رسانهها خرابهها را نشان دادیم اما خرابه را روایت نکردیم؛ تحلیل نکردیم.
در باطن این خرابیها آبادی وجود دارد.
هرجا طاعت باشد، بندگی باشد، جهاد باشد، آنجا آبادی است.
مگر نخواندی این دعای ماه شعبان را که میگوید
واعمر قلبی بطاعتک
خدایا قلب مرا با بندگی خودت آباد کن
پس تو این خرابهها را خرابه ندان.
خرابه جایی است که قلب خراب باشد.
آن کس که در میدان مبارزه ایستاده وجودش آباد است؛ هر چند به ظاهر خانه خراب...
خانهای که در فیلم میبینید معراج مردی است که در حال نماز به دست شقیترین دشمنان خدا جام شهادت را سر کشیده.
شهادت در حین نماز سعادت است. لکن اگر حرکت برای خدا باشد همه لحظات هم عبادت میشود. فرقی نمیکند در حال نماز باشی یا غیر نماز؛
قُلْ إِنَّ صَلَاتِي وَنُسُكِي وَمَحْيَايَ وَمَمَاتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ
سید مهدی خضری
eitaa.com/khezri_ir
سهشنبه | ۲۹ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بعلبک
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
آوارگان محترم
روایت مهسا الویری | سوریه
📌 #سوریه
آوارگان محترم
با نامههای در دستمان به ساختمان هلالاحمر میرویم. باید با دفتر حزبالله هماهنگی صورت بگیرد. آمدن هرکسی به اینجا و برای عکاسی و فیلمبرداری حتما بررسی میشود. هر حرکت ناآگاهانه و از سر دلسوزی ( دوستی خاله خرسه) شاید بعدا امنیت یک یک نازحین را مورد چالش قرار دهد.
در دفتر کوچکشان مینشینیم. چقدر خوشحالند از دیدن ما. گویی خانوادهشان را بعد از سفری طولانی دیده باشند.
سینی برای تعارف چای ندارند. ولی ادب و تعاملات اجتماعی را همیشه با خود به همراه دارند. استکانهای چای را روی تنها میز کوچک کهنهای میچینند. چایش به من میچسبد.
هماهنگیها کمی طول میکشد. بیرون میآیم و چرخی میزنم. برو بیا زیاد است. صدا کم! مردی با فرزندش آمده تا آب بگیرد. آب تمام شده است. بیسر و صدا و محترمانه میرود.
مادری، فرزندش بیمار شده و بیتاب است. در آن اتاق نشسته تا داروها برسد. عجیب است که این ساختمان با تمام ترافیکش انقدر آرام و ساکت است. افراد یکی یکی میآیند و خواستههایشان را بیان میکنند و میروند. آرام، بیتنش، بیاسترس. در این ساختمان هم به روی همه باز است.
عکسهای سید حسن در هر گوشه و کناری دیده میشود. انگار که این آوارگان محترم، دلخوشیشان همین تصویر است... از آب میگذرد، از غذا، از دارو، از فرزندش، از شیر پسرش ولی از تصویر سید حسن هرگز...
صحبتها طولانی میشود. از ساختمان خارج میشوم. روبهروی ساختمان هلالاحمر از بین دو ساختمان رد میشوم و «زینب» را کنار نوههایش، پوشیده با شال مشکی کامواییاش میبینم...
مهسا الویری
سهشنبه | ۲۹ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
زینب
نمیدانم چطور در اندک زمانی، سلام و احوال پرسیهایمان در این مسیر میافتد. در مسیرِ مسیر! اینجا داغشان تازه است و کسی باور ندارد سید حسن دیگر نیست. شروع حرفهای زینب نیز از سید حسن است.
میگوید: در خانواده ما مسائل دینی مرسوم نبود. ولی حالا داریم در مکتب حسین(ع) با پوست و استخوانمان زندگی میکنیم، و این را مدیون سید هستیم که دانهی عشق به اهل بیت را در دلهای ما کاشت و ما با جان و دل باورش داریم.
زینب چه با صلابت وفادار حسین است! میگوید؛ صغار و کبار ما برای شهادت آمادهاند! ما یکی دو نفر نیستیم، همهی ما میخواهیم شهید بشویم.
او بیوقفه سخن میگوید و من فقط دکمهی ریکورد را زدهام. باید قدرت کلماتش را بارها پلی کرد و شنید!
از شهدای دور و اطرافش میگوید. برایم میشمارد و میگوید هر چقدر که شهید بدهیم در این مسیر هستیم و ادامه میدهیم تا انشاالله حتما حتما حتما به قدس برسیم.
میخواهم از او عکس بگیرم تا چهرهی یک زن از نازحین لبنان را به شما نشان دهم! زنان مقاومت اینجا چقدر شبیه فرمانده زینب هستند!
انگار با نگاهش، با جذبهاش، با استایل و زبان بدنش و با پوست و استخوانش میگوید «ما رأیت الا جمیلا» و این را نه تنها باور دارد که برایش جان شیرین خود را هم میدهد!
مهسا الویری
چهارشنبه | ۳۰ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
اهدای طلا و هیأت و امت اسلامی
گاهی دوستان میپرسند جمعآوری طلا در هیأت از کجا شروع شد؟
سادهاش این است که جلسه صحیفه امام بود منزل معصومه خانم، همان روزی که آقا پیام دادند بر همه مسلمین فرض است در کنار مردم لبنان و حزبالله سرافراز بایستند و سه روز پیشتر هم حکم جهاد داده بودند برای فلسطین که حکم قطعی شرعی است کمک کنیم فلسطین به فلسطینیها برگردد.
اما قصهی ارتباط طلا و این هیأت شنیدنیتر و درازتر است.
سال ۹۹ بود و بحبوحهی بیکاریهای ایام کرونا.
خانم جعفریان پیام دادند که شما که مرتبط هستید با این خانوادهها، یک قطعه طلا و یک ترمه عتیقه از زمان قاجار هست، اهدا کردهاند برای تأمین وسیلهی کار برای کارگرهایی که از کرونا بیکار شدهاند.
نمیدانم برای خودشان بود یا کسی دیگر، اما همان قطعهی طلا شد آغاز یک مسیر درخشان.
طلا را فروختیم و رفتیم سراغ یکی از دوستانمان، آقای براهویی. آقای خوشاخلاق بلوچ «اهل سنت» که توی کار تعمیر چرخ خیاطی و فروش چرخ دست دوم است. وقتی فهمید چرخ خیاطی برای کار خیر هست، خیلی تخفیف داد. آنقدر که عملا سودی برایش نماند. اعلام هم کرد هر وقت این چرخها به مشکلی خوردند، زنگ بزنند، خودم میروم تعمیر میکنم.
شغل سرپرست دو تا خانواده با چرخ خیاطی حاصل آن طلا، راه افتاد و بعد از آن که دوستانی دیدند کار خوبی آغاز شده، به جای اهدای بسته ارزاق، آمدند سراغ وسیله کار. از تنور خانگی تا چیزهای دیگر. همان ایام بیش از ۵۰ چرخ خیاطی صنعتی، شد وسیلهی کار این خانوادهها.
در شناسایی خانوادهها هم «ایرانی و غیرایرانی» مطرح نبود. تنها شاخص این بود: هر کارگری که بیکار شده و غیرت دارد و میتواند کار کند.
خلاصه که «اهدای طلا»، با مسألهی «امت اسلامی» در هیأت گره خورده است.
رقیه فاضل
ble.ir/rq_fazel
جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمده بود - ۴
هنوز گیج بودم و اصلا نمیدانستم باید به کدام طرف بروم. جوانهایی کنار جاده خودجوش مردم را راهنمایی میکردند. قبل از اینکه به بزرگراه برسیم ماشین را به جاده فرعی انداختم. خیال میکردم اینطور سرعتمان بیشتر میشود و کمتر در ترافیک میمانیم. هنوز هم باورم نمیشود این من بودم که از آن سربالایی تند بالا کشیدم. بوی لاستیک و لنت سوخته پر شده بود توی ماشین. سرم گیج میرفت. خواهرم نزدیک بود بالا بیاورد. خودم هم تهوع شدید داشتم. بچهها گریه میکردند. چارهای نبود. آنروز فهمیدم در درون تمام آدمها انگار آدم دیگری هم پنهان شده است. آدمی که فقط در شرایط سخت خودش را نشان میدهد. وقت ناچاری. باورم نمیشود این من بودم که با چند زن و بچه مثل رانندههای حرفهای مسابقات اینطور از دره و تپه بالا میکشیدم. بچهها روی هم میافتادند و فکر کنم سر خواهرم جند باری به شیشه خورد. اما بچهها را محکم بغل کرده بودند. بعد هم صدای جنگندهها. باور میکنی؟ انگار گرمای عبور موشک از بالای سرمان را حس کردم. دقیقا نمیدانم کجا خورد اما دود و ترکش بود که به سمت ما میآمد. دقیقا مثل کشاورزی که به زمین شخم زدهاش گندم میپاشد. جیغ دود گریه. وقت ایستادن نبود. وقت ترسیدن نبود. من باید از دل دود و آتش عبور میکردم و به بزرگراه میرسیدم. حالا در بزرگراه بودیم و من هنوز باورم نمیشد که این من بودم که از آن انفجار و دود و آتش و سربالایی تند ماشین را به جاده اصلی رساندم. چطور از هوش نرفتم؟ چطور همان جا ترمز نکردم و دستهایم را روی سرم نگذاشتم و جیغ نزدم؟ اصلا ماشین چطور چپ نکرد؟ نمیدانم... بزرگراه جنوب-بیروت گاهی ترافیک سنگینی دارد. اما این بار شبیه هیچ ترافیکی نبود. از آن ترافیکهایی که شاید تا آخر عمرت شبیه آن را نبینی. اما نه... در جنگ ۳۳ روزه هم مردم همین طور از جنوب خارج شدند و دوباره پس از پیروزی با همین ترافیک سنگین به جنوب برگشتند. پیر مردی کنار جاده ایستاده بود و دست نوشتهای را با لبخند بالا گرفته بود. "با پیروزی و سربلند بر میگردید" این جمله را که دیدم بغضم شکست و آرام گریه کردم. چقدر به این جمله احتیاج داشتم. چقدر به این جمله احتیاج داشتیم. نه فقط من... نه فقط خواهرهای من... همه ما به این جمله احتیاج داشتیم تا روحیههایمان بالا برود. من داشتم نگاه آن مردی میکردم که با ظاهر ساده و لباسهای کهنهاش به تنهایی نقش بزرگترین روانشناسان عالم را برای ما اجرا میکرد. دلهایمان را محکم میکرد. ما میدانستیم که پیروز میشویم. ما میدانستیم که دوباره بر میگردیم. اما همه ما به این جمله احتیاج داشتیم. احتیاج داشتیم یکی به ما یادآوری کند. به اینکه با پیروزی بر میگردید. آن پیر مرد کنار جاده که بود؟ نمیدانم. اما آن لحظه برای تمام ما شبیه یک فرشته بود. فرشتهای که آمده بود تا دلهای خسته ما را محکم کند.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه كريمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۶
لُبنانیات
بعد از ظهر میرویم سمت غوطه شرقی. یکی از اولین نقطههاش که سالهای جنگِ سوریه، داعش خودش را کشت که از آنجا حرم حضرت زینب (س) را با موشک بزند اما این آرزو به دلش ماند. جوانی که سینهاش مخزن خاطرات شفاهی جنگ در زینبیه بود داشت تجربه زیستهاش را از توحش مسلحین، توی کوچه پس کوچههای منطقه میگفت اینکه توی دیوار خانههای مردم سوراخی کنده بودند اندازه کف دست که به کوچهها اشراف داشت. از آن جا که توی تیر رس نبود و به چشم نمیآمد مدافعان را نشانه میگرفت. سرشان را، قلبشان را...
آقای خاطرات شفاهی سن و سالی نداشت! اما جنگ که سن و سال سرش نمیشود. وسط حوادث زینبیه قد کشیده بود. جنگ که شر مطلق نیست، خصوصا وقتی نقل حفظ آب و خاک باشد، آنجا خیر هم هست! بماند که جنگیدن ما برای چیزی بیشتر از آب و خاک است، برای این است که هیچ صومعه و دیر و مسجد و خانهای که نام خدا را میبرد خراب نشود. مزایای جنگ معمولا به چشم نمیآید. مثلا همین که چیزی که قرارست آدم توی شصت سالگیاش بفهمد خیلی زودتر ملتفتش میشود، خیلی از تعلقات بیخود پیش چشمش رنگ میبازد. دنیا را خیلی واقعیتر و حقیرتر از روزهای معمولی میبیند. جوانک میگفت یک زمان خیلی شرایط پیچیده شد. بچههای مقاومت هر چقدر تلاش کردند زورشان به داعش در این منطقه نرسید. دستِ آخر تیپ فاطمیون با مدیریت فرمانده جوانی به اسم فاتح وارد کارزار شد. با ورود بچههای افغانستانی طولی نکشید که داعشیها دُمشان را گذاشتند روی کولشان و الفرار. یکجوری که حتی فرصت نشد ادواتشان را ببرند و هر چه ماند، شد مفت چنگ رزمندههای جبهه مقاومت.
آقای خاطرات شفاهی را اگر کاریش نداشتی تا شب خاطره برای تعریف کردن داشت اما دیگر فرصتی نبود. ما رسیده بودیم به مقصد. جای کوچکی که محل اسکان عدهای از نازحین بود. حسینیهای در طبقه سوم یا چهارم یک ساختمان. پلههاش آن قدر تیز بود که تا رسیدیم آن بالا دلمان آمد توی حلقمان از بس نفس نفس زدیم. لُبنانیات آمدند پیشواز. مثل بقیه نازحاتی که تا آن روز دیده بودیم انگار یک آشنایی قبلی با ما داشتند بی آن که خودمان فهمیده باشیم کی و کجا؟ اسم یکیشان مونا بود. کمی که گذشت و چانهمان گرم شد، گوشیاش را گرفت جلوام و عکس مرد جوانی را نشانم داد و گفت «این شوهرم است. ایرانی بود، مدتها قبل شهید شد».
آدمِ توی عکس آشناست. چشمهاش، خندههاش و طرز نگاه کردنش. ایرانی است خب...
مونا دست میگذارد روی شانه دختر بچه ده دوازده سالهای که شبیه مردِ توی عکس است و میگوید «این یادگار شهید است.» دخترک سبزه بانمکی که خنده شیرینی روی اجزای صورتش پهن شده و از چشمهاش خجالت میبارد و سعی میکند نگاهش را مخفی کند. اما نمیشود. حتم دارم توی سرش دارد به نقطه اشتراک بین ما و خودش فکر میکند. «هموطن».
مونا وقتی همسرش شهید شد سن و سالی نداشت. دوباره ازدواج کرده بود با یکی از بچههای حزبالله که حالا توی خط مقدم جنگ است. البته میگفت «مدتهاست از او خبری ندارم! اینکه شهید شده یا نه...» این را خیلی آرام و عادی میگوید. انگار که چیز عجیبی نگفته باشد!
میگویم «دوست داشتی هیچ مقاومتی نبود مینشستید سر خانه و زندگیتان؟»
با خنده میگوید «ما از وقتی چشم باز کردیم اسرائیل بهمان چشم داشته. زندگیمان وسط مبارزه معنا گرفته. اسرائیل باشد جنگ هم هست. ما تا پاک شدنش از روی زمین مقاومت میکنیم حتی اگر ده سال دیگر یا بیشتر طول بکشد!»
توی دلم میگویم «خدا وکیلی اینم شد زندگی؟چقدر هیجانات و نوسانات! پس کی یک دل سیر زندگی میکنید؟ هر چند کلا دنیا جای سیر زندگی کردن نیست و انسان مدام توی سختیست تا خدا را ملاقات کند اما باز خود خدا گفته با هر سختی البته آسانی هست...»
سختیهایشان را دیدم. اما دلم میخواهد از آسانیهایشان بپرسم... اما کار بیفایدهایست. قبلا هزار بار شنیدهام.
جنگ بدست، اما مبارزه با اسرائیل با همه جنگهای دنیا فرق دارد. مقاومت اصل زندگیست...
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@tayebefarid
سهشنبه | ۶ آذر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به جبل الصبر خوش آمدید - ۳
تیک آف
روایت زهرا کبریایی | سوریه
📌 #سوریه
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۳
تیکآف
با «مهربان» کلی رفت و برگشت پیامکی داشتیم.
خانم هوشیاری را میگویم. همسفر سوریه! اسمش «مهربان» است.
۱۰ سالی از من کوچکتر است. روحیهی پرتحرک و بانشاطش مرا پرت میکند توی سالهای جوانی خودم.
دیشب بالاخره بعد از کلی گپ و گفت، با هم
قرار گذاشتیم.
ساعت ۶ صبح از ورامین راه افتادم. باید تا ۸ و نیم به فرودگاه میرسیدیم.
باران از شب قبل با شدت در حال باریدن بود.
داشتم به فوبیای پرواز و ارتفاع فکر میکردم.
پیامک مهربان را روی صفحهی گوشی دیدم:
«سمت شما هم داره از آسمون سیل میاد؟ نزدیک شدی از شرایط جوّی اونجا گزارش بده لطفاً.»
نوشتم: «توی راه که حسابی مه آلود و بارندگیه»
بلافاصله پیام بعدیش رسید:
«خدایی برای ترسیدن من خدا دیگه داره سنگتموم میگذارهها.»
مهربان هم فوبیای پرواز داشت.
دوتا آدم شجاع داشتیم میرفتیم سوریه،
وسط جنگ!
یک روز قبل از حرکت ما زینبیه را زده بودند. من از ترس این که مانعم بشوند، کوچکترین حرفی نزده بودم. مبادا پسرها بفهمند و از نگرانی بیفتند دنبال منصرف کردن من.
بعد از کلی توضیح و تفسیر تازه راضی شده بودند که بیایم سوریه.
علی خیلی کلنجار رفت تا منصرفم کند.
میگفت: «نمیشه همین جا بنویسی؟
بگیر بشین همین جا دیگه! حتماً باید بری سوریه؟ اونجا خطر داره. من نگرانم مامان!»
خدا را شکر کردم حواسش بعد از من به نامزدش پرت میشود و کمتر فکر و خیال میکند. مهدی چند ماه دیگر پدر میشود. طعم مادربزرگ شدن را برای اولین بار قرار است تجربه کنم. شب آخر با خانمش آمد دیدنم. نگرانی از چشمهایش پیدا بود. ناامیدانه گفت:
«الان هر چقدرم اصرارت کنم نری که فایده نداره. داره؟
تصمیمتو گرفتی دیگه. توروخدا خیلی مراقب خودت باش. جاهای خطرناک نرو.»
با محمدامین شنبه صبح که میرفت دانشگاه خداحافظی کردم. یک ربعی همدیگر را بغل کرده بودیم. برای بار چندم گفت: «خیلی مواظب خودت باش مامان.»
در گوشش گفتم: «هیچ خبری نیست مادر، نگران نباش.»
بغضم را نگه داشتم تا وقتی از خانه بیرون رفت یک دل سیر گریه کنم. سعی کردم به این فکر نکنم که شاید بار آخر است که میبینمشان. قد و قامت هر کدام را جدا جدا یک دل سیر نگاه کردم. سپردمشان به بی بی حضرت زینب. از بانو خواستم دست بکشد روی قلبشان. روی قلبمان!
به محوطهی فرودگاه که رسیدم آفتاب پهن شده بود روی آسمان و دیگر خبری از مه و باران نبود.
مهربان که از راه رسید مراحل لازم را طی کردیم و سوار هواپیما شدیم. سعی کردم به حکم همان ده سال بزرگتری، خواهرانگی کنم.
تصمیم گرفتم در طول پرواز حواسش را پرت کنم.
وسط تعریف کردن ماجرای ازدواج مهدی، پسر ارشد بودم که هواپیما شروع کرد به حرکت. استرس توی چشمهایش پیدا بود.
حرف زدن را ادامه دادم و سعی کردم خودم هم کمتر بترسم. توی دلم گفتم:
«پروردگارم! درسته من به مامان نگفتم دارم میرم سوریه! اما عتبات عالیات هم دروغ نیستا... سوریه جزء عتباته دیگه! نکنه به خاطر این که راستشو به مامان نگفتم منو تنبیه کنی! به خاطر خودش این کار رو کردم. نمیخواستم نگران بشه. شما به بزرگیت ببخش.»
لحظهی تیکآف هواپیما، انگار یک آن همهی قلب آدم کنده میشود. مهربان دستهایم را محکمتر فشار داد.
اضطراب داشتیم. اما کنار هم میخندیدیم.
معنی امت واحده مگر همین نیست؟
درد داری اما درد دیگر آدمها اولویت دارد به درد خودت.
از این رنج و غم باید الفت به جانت بنشیند.
تا غم آدمهای دیگر بشود غم خودت.
امت واحده که شکل بگیرد میشود آن چه باید بشود. رنج و درد از مردم دنیا دست نمیکشد تا ما با هم الفت پیدا نکنیم.
برای همین عازم سرزمینی شدم که مردم لبنان به دامان جبل الصبرش پناه بردهاند.
باید میفهمیدم چند مرده حلّاجم؟
آدم گذشتن از دلبستگیها و تعلقها هستم؟
پذیرش سختیها را دارم؟
برای تیکآف از دنیا خودم را آماده کردهام؟
هواپیما دل ابرها را میشکافت و من به روزهای پیش رو فکر میکردم.
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
سهشنبه | ۲۹ آبان ۱۴۰۳ | نیمهشب | #سوریه #دمشق زینبیه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو
📌 #فلسطین
هنوز منتظرم
دیشب سر مزار حاج قاسم دعا کردم قسمتم بشود بروم سوریه. چطور اسمم از توی لیست قطعی خط خورد؟ لیاقت نداشتم ولی حالا از ته دلم میخواستم بروم. انگار از مرز چهل سالگی که میگذری کاری نداری. زندگیات را کردهای. احساس میکردم باید بنشینم دقیق حساب و کتابهایم را جمع کنم. به عرشیا و پدرش هم گفتم که باید حواستان را جمع کنید بدهیهایم را از اموالم تسویه کنید. عرشیا گفت «اگه اتفاقی برات بیفته چقدر بهمون میدن؟ ببینیم میارزه.» گفتم «آره میارزه.»
صبح لباسها را ریختم توی ماشین لباسشویی و نشستم روی مبل و گوشی در حال شارژم را برداشتم و داشتم باهاش کار میکردم بوی سوختگی بلند شد. شارژر را از پریز کشیدم. شارژر نبود. رفتم توی آشپزخانه. دوشاخه ماشین لباسشویی آب شده بود و افتاده بود. قسمت فلزیاش داخل پریز بود. چند لحظه نگاه کردم و آتش سوزیهای زندگیام را که همه بر پایه یک اتصالی برق بودند در ذهنم مرور کردم. خدایا، دوباره؟ سریع رفتم توی راهرو فیوز را قطع کردم. برگشتم توی آشپزخانه و با دستمال کاغذی سر فلزی دوشاخه را کشیدم بیرون.
شاید خدا میخواست بهم نشان بدهد که هنوز از حادثه میترسی و اگر جگر شیر نداری سفر عشق مرو و...
اما نمیترسیدم. درست مثل تیتر کتابی که از گلزار شهدای کرمان گرفته بودم: از چیزی نمیترسیدم.
صبح نمیدانستم شبم اینقدر غمبار میشود. یک صلح نمایشی. خلع سلاح مخلصترین نیروهای شیعه و تمام. چه شد آن همه عشق و امید و آرزو. دارند با ما چه کار میکنند؟ با قلبهایمان که به قطعا سننتصر سید حسن آرام گرفته بود.
گلویم خشک شده. هنوز هم امید دارم به وعده صادق ۳. خوابم نمیبرد. هنوز هم منتظرم.
زینب عطایی | از #اصفهان
چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۱:۵۲ | #کرمان گلزار شهدا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
بازگشت - ۱
من اینجا ﺭﻭﺯﯼ ﺁﺧﺮ ﺍﺯ ﺳﺘﯿﻎ ﮐﻮﻩ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ
ﺳﺮﻭﺩ ﻓﺘﺢ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻢ
ﻭ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ
ﺗﻮ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺎﺯ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮔﺸﺖ...
آمدیم هتل قصر السادة الاشراف؛
لبنانیها نشستهاند پای تلویزیون هتل، اخبار را دنبال میکنند.
شبکه خبری دارد مناطق مختلف لبنان را نشان میدهد. مردم در حال برگشت به خانهها بودند.
برق امید توی چشمها دیدنی است.
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۰۰ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
زین دایره مینا - ۲
زين دايرۀ مينا خونين جگرم مِی ده
بخش اول
خبردار شدم که زینبیه را زدهاند! تلفن را قطع کردم. خودم باید میدیدم و مطمئن میشدم. این جور وقتها اشتباه زیاد پیش میآید. دوشنبه شب پاییزی و شلوغی بود. نم باران مطابق معمول خیابانهای تهران را قفل کرده بود. کلافه و سردرگم کنار خیابان توقف کردم؛ مشغول بالا و پایین کردن صفحات مجازی شدم. خیلی زود عرق سرد روی پیشانیام نشست. با خودم میگفتم: "خدا کنه اشتباه باشه. سوریه که خبری نبود."
بین تندتند رد شدن از خبرها، عکس یک خانۀ ویران نظرم را جلب کرد. در متن پایین عکس دنبال کلمه "زینبیه" میگشتم و با بقیه جملات کاری نداشتم. چشمانم درشت شد. خبر درست بود. یک ساختمان در زینبیه با موشک صهیونیستها هدف قرار گرفته بود.
فکرهای زیادی از سرم گذشت.
کامل داشتم مطمئن می شدم که سفر وعده داده شده را از دست دادهام. شروع به غُر زدن کردم که: "اگه دو تا گناه کمتر انجام داده بودی حضرت زینب اینطور از در خونهش ردت نمیکرد!! دیگه چطور بگن نمیخوایم بیای که تو ول کنی؟" ماشین را روشن کردم و همراه با اشکهایی که بیاختیار راهشان را پیدا میکردند، راهی خانه شدم.
از صبح فردا دیگر پیگیرِ جور شد یا جور نشدِ بلیط پرواز به دمشق نبودم. نه اینکه دلم نمیخواست. نه، کم کم نالایقی و بیتوفیقیام را باور کرده بودم. در دلم ولوله و غوغا بود اما کمتر بروز میدادم. آرام و ساکت شده بودم. دیگر هیچ شباهتی به دخترک پر شیطنت قبل نداشتم.
چمدان بستهی کنار جا کفشی، عروسکهای خندان و... همه چیز برایم آینه ی دِق شده بودند. چند روز گذشت و دوباره دمشق را زدند. این فقط شامات نبود که ویران میشد، من هم برای بار دوم فرو ریختم.
کم کم به لوازم داخل چمدان نیاز پیدا کرده بودم اما دلم نمیخواست حتی جایش را تغییر بدهم چه برسد به اینکه بازش کنم و...
عقربک ساعت خانه بیست دقیقه از پنج را رد کرده بود. لرزش گوشی تلفنم روی میز ناهارخوری خبر از پشت خط بودن کسی میداد.
عجلهای برای رسیدن و جواب دادن نداشتم. این روزها کمتر جواب تماس کسی را میدادم. بیحوصله صفحه گوشی را نگاه کردم. اسمی که روی صفحه افتاده بود نظرم را تغییر داد. از ترس قطع شدن به سرعت رنگ سبز کنار صفحه را لمس کردم. سلام کردم و حتی منتظر رسیدن جواب هم نشدم.
ادامه دارد...
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
دوشنبه | ۵ آذر ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق محله سیده زینب
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
زین دایره مینا - ۲
زين دايرۀ مينا خونين جگرم مِی ده
بخش دوم
مستقیم رفتم سراغ اصل مطلب و گفتم: "خیر باشه، خبری از بلیطها شده؟" صدای خندهای از گوشی بیرون زد، بنده خدا مکث کوتاهی کرد و گفت: "پرواز اجنحه جا داده. آماده سفر بشید." بیهیچ پاسخی حیران مانده بودم که ادامه داد: "راستی، بارتون رو خیلی سنگین نکنین، پیادهروی زیاد دارین. لباس گرم هم بیارین شبا هوا سرده و وسیله گرمایش هم نیست. غذا هم ممکنه کم بهتون برسه، خوراکی مقّوی و کم حجم همراهتون باشه. توی روز یک ساعت بیشتر برق ندارید که باید همون موقع گوشیتون رو هم شارژ کنید. برق نباشه آبگرمکنها هم کار نمیکنن. البته حمام رو میتونین با آوارهها هم برین. سوالی ندارین؟" تازه به خودم آمدم و پرسیدم: "ساعت چند فرودگاه باشیم؟" پاسخ داد: "هشت و نیم دیرتر نشه.″ ادامه دادم: "مهرآباد؟" باز هم صدای خندهاش در گوشم پیچید و گفت: "حواستون نیستا، فرودگاه امام. اونجا منتظر باشید یه آقایی میاد که با هماهنگی از گیت ردتون کنه. شمارتونو به ایشون دادم. حرم حضرت زینب ما رو هم دعا کنید. خدانگهدار."
تلفن قطع شد. چند دقیقهای مات و مبهوت همانجا نشستم. عجیب شرمنده دعوت حضرت شده بودم.
خدا میداند که سختیها و شرایط پیش رو برایم مهم نبود. طی سفرهای قبلی خیلی تجربۀ اندوخته داشتم. اصلا خجالت میکشیدم به این موضوعات فکر کنم.
فقط با خودم میگفتم: "پس این همه مردم آواره با بچه کوچک و پیرزن، پیرمردهای کم طاقت چطور سرمای شب را به صبح میرسانند؟"
چمدان را باز کردم. باید تغییراتی میدادم. نگاهی به چینش وسایل و لباسها انداختم، در صف آدمهای منظم جایی نداشتم اما در چیدن مرتب چمدان جزء انسانهای سختگیر به حساب میآمدم. با انگشت اشاره لباسهایم را شِمُردم. موجود دوست داشتنی اما کم پیدای ذهنم بعد از مدتها سر و کلهاش پیدا شد و بیمقدمه گفت: "چه خبره؟ با سه دست لباس گرم داری کجا میری؟ جایی که مردم آواره حتی نرسیدن یک دستش رو از خونشون بردارن و بیان؟"
پیش خودم بدجور خجالت زده شدم. یک دست لباس گرم برایم کافی بود.
اضافه لباسها را خارج کردم. جای نسبتاً خوبی در چمدان کوچکم باز شد. تصمیم گرفتم چند شال و کلاه بچهگانه جایگزینشان کنم. فرصت برای بازار رفتن نبود. لباس پوشیدم و راهی خیابان اصلی شدم. در تاریکی مسیر یادم به چاپ پیکسلها افتاد.
شماره همراه آقایی که قبول کرده بود با تخفیف زیاد چاپشان کند را در گوشی داشتم. دویست تا سفارش دادم و قول داد تا آخر شب برایم بفرستد. به مغازۀ مورد نظرم در محله رسیدم. ویترین و دیوارها پُر از لباسهای بافت بود. چند شال و کلاه ساده اما رنگی بچگانه خریدم. آنقدر کارِ نکرده داشتم که دیگر وقتی برای چانه زدن همیشگی و تخفیف گرفتن نبود. سرم پایین و خیابان فرعیِ برگشت تاریک بود. نور دُکان علی آقا، ساندویچی محله توجهام را به پاهایم جلب کرد. بی اختیار خندهام گرفت. از عجله با دمپایی راهی خیابان شده بودم! با همان خنده و لبخند خودم را به خانه رساندم.
چمدان همچنان روی زمین پهن بود. تک تک شال و کلاهها را مرتب تا کردم و داخلش چیدم. لبخند رضایت روی لبم نقش بسته بود. خوشحال بودم، اما راضی نبودم. دلم تماشای لبخند شاد بچهها موقع پوشیدن شال و کلاهها را میخواست.
آری همه را، راه توان بست، اما
راهی که زِ دل به دل بُوَد نتوان بست
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
پنجشنبه | ۱ آذر ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق محله سیده زینب
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
📋 فهرست روایتهای زهرا کبریایی از #سوریه و #لبنان
🔷 سلسله روایتهای «به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید»:
🔹 ۱- رزق لایحتسب
🔹 ۲- که عشق آسان نمود اول...
🔹 ۳- تیکآف
🔹 ۴- سرزمین ابرها
🔹 ۵- من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...
🔹 ۶- امی الحنون
🔹 ۷- ما گر ز سر بریده میترسیدیم...
🔹 ۸- نه این که نخواهم...
🔸 در حال تکمیل...
🔷 سلسله روایتهای «بازگشت»:
🔹 ۱- برق امید
🔹 ۲- قصر پادشاهی
🔹 ۳- السلام علی أشرف الناس...
🔹 ۴- اما سربلند...
🔹 ۵- شاخههای زیتون
🔹 ۶- سماحة السید؛ سلام!
🔹 ۷- کودکان جنگ!
🔸 در حال تکمیل...
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
@raavieh
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
📋 فهرست روایتهای مهربانزهرا هوشیاری از #سوریه و #لبنان
🔷 سلسله روایتهای «زین دایره مینا»:
🔹 ۱- مرا به حرف نگیرید، داستان دارم...
🔹 ۲- زين دايرۀ مينا خونين جگرم مِی ده
🔸 در حال تکمیل...
🔷 سلسله روایتهای «نصرالله آغوش باز کن»:
🔹 ۱- ای خدا، برمیگردیم خانه
🔹 ۲- دردش را نمیفهمیدم...
🔹 ۳- اشک ماهیها
🔹 ۴- مادر است دیگر...
🔹 ۵- ایستاده است حورا...
🔹 ۶- نصرالله در قدس...
🔹 ۷- فدای سر مقاومت...
🔸 در حال تکمیل...
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا