📌 #رئیسجمهور_ایران
حاجآقای رئیسی خود شما هستید؟!...
سال ۸۲ بود؛
من هم یک دانشجوی دوآتیشه که مثل همهی دانشجوها تا یک مسئول گیر میآوردند همهی سوالات و کم کاریهای ۲۵ سالهی جمهوری اسلامی را ازش میخواستند که جواب بدهد...
حسابی شور دانشجویی در آن دهه بالا بود!
تابستان همان سال یک اردوی دانشجویی برده بودیم مشهد و هر روز هم جلسات پرسش و پاسخ دانشجویی داشتیم.
همان سال تب و تاب نتیجهی فرمان ۸ مادهای رهبر انقلاب به سران قوا برای مبارزه با فساد که ۲ سال قبل صادر کرده بودند هم حسابی داغ بود.
من هم یک گزینه به ذهنم رسید که میتواند در این رابطه توضیح دهد...
آن گزینه هم سیدابراهیم رئیسی، رئیس سازمان بازرسی کل کشور بود.
خب قرار شد دعوتشان کنیم؛ من یک شماره تلفن همراه گیر آوردم که گفته بودند با این شمارهی همراه میتوانید دعوتشان کنید.
من هم بلافاصله تماس گرفتم؛
منتظر بودم مسئول دفترشان یا محافظین جواب تماس را برای دعوت به جلسه بدهند.
تلفن جواب داده شد؛
- سلام علیکم
- علیکم السلام بفرمایید
- ببخشید میخواستیم حاج آقای رئیسی رو برای یک جلسه دانشجویی دعوت کنیم امکانش هست وقت بدین؟
- بله درخدمتم
- ببخشید شما؟!
- من رئیسی هستم
- حاجآقای رئیسی خود شما هستید؟!!
- بله خودم هستم
- حاجآقا میشه بیایید برای جلسهی ما (ماجرای اردو و جلسات رو توضیح دادم)
- بله حتماً میام
- ممنونم فردا در خدمتتون هستیم
- من فردا میام خدمتتون
- یک جایی بفرمایید که همون جا بیام راهنماییتون کنم
قرار گذاشتیم که من بروم ایشان را بیاورم برای جلسه
مکالمه تمام...
فکرش را هم نمیکردم خود حاجآقا جواب بدهد.
فردا رفتم سرقرار، خیابان اندرزگو نزدیک باب الجواد حرم امام رضا علیهالسلام منتظر بودم حاجآقا با ماشین و محافظین بیاید که برویم جلسه...
به هرحال دیدن یک مسئول امنیتی و قضایی که جایگاه حساسی در مبارزه با مفاسد داشت برای ما دانشجوها کمی جذاب و هیجانی بود و از طرفی هم ایشان سالها توسط ضدانقلاب داخلی و خارجی به خاطر مبارزه با گروهک منافقین در دههی ۶۰ مورد هجمه بود!
ساعت قرار رسید و با حاجآقا تماس گرفتم؛ گفتم: «حاجآقا منتظر شما هستم کجا تشریف دارید؟»
گفت: «دارم میام، نزدیکم، شما رو هم دارم میبینم»
گفتم: «حاج آقا کجایید الان؟!»
دیدم تنها و پیاده از فلکه آب داشت میآمد سر قرار!
گفتم: «حاج آقا پس ماشین و محافظتون کو؟!»
خندید و گفت: «من همینطور اومدم»
من هم گفتم: «من ماشین هماهنگ نکردم پس با چی میخوایم بریم؟!»
گفت: «اشکال نداره پیاده میریم تا محل جلسه اینطور بهتره من بچه مشهدم راه رو بلدم...»
و کل مسیر را پیاده رفتیم و مشغول صحبت؛ من هم حسابی از سازمان بازرسی انتقاد میکردم و حاجآقا با حوصله جواب میداد.
آن روز برای همیشه در ذهنم ماند؛ تصویری از یک مرد با اخلاص و متواضع و مردمی...
محسن حسیندوست | از #اهواز
یکشنبه | ۱۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد حرم مطهر، پایین پای امام رضا علیهالسلام و کنار مزار سیدالشهدای خدمت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
ایستگاه صلواتی بچهها
بچهها جلوی مسجد را آب و جارو کردند و میز را گذاشتند کنار دیوار. لیوانهای یکبار مصرف پلاستیکی را چیدند رو میز و از چایی پرشان کردند. صدای قرآن که از ضبط صوتشان بلند شد دیگر ایستگاه صلواتیشان آماده بود. هرازچندگاهی یکی از بین خودشان مردمی را که از جلوی مسجد رد می.شدند، دعوت میکرد برای برداشتن چایی صلواتی:
- بفرما حاج خانوم! صلواتیه. فقط یه فاتحه بخونین برا حاجی رئیسی.
از زمانی که خبر شهادت آقای رئیسی آمد، با پسربچههای مسجد، ایستگاه صلواتی راه انداختیم. همه کاره هم خودشان شدند. فقط چایی را برایشان دم میکردیم و کتری را میسپردیم دست بزرگتری تا برای بچهها خطری نباشد.
پسرها مثل دیروز پای ایستگاه ایستاده بودند. نوبتی چایی تعارف میکردند و قند میدادند، گاهی خودشان را هم لیوان چایی مهمان میکردند. ظهر بود و محله خلوت. چند نوجوان از همبازیهایشان جلو مسجد ایستادند. دوچرخههایشان را انداختند کنار جوی آب و دور هم حلقه زدند. کم کم شروع کردند به مسخره کردن پسرها و خندیدن. دلم برایشان سوخت. مظلومانه ایستاده بودند و به هم نگاه میکردند. بهشان گفته بودم با کسی بحث نکنند یا جوابی ندهند. با خودم گفتم اینطوری فایده ندارد. جلوتر رفتم و رو به نوجوانها گفتم:
«بچهها دوستاتون دارن کار مهمی انجام میدن. دارن برا شهدا کار میکنن. شما نمیخواین بیاین تو ثواب کارشون شریک شین؟»
نگاهی به هم انداختند و یکیشان جلو آمد:
«چیکار میشه بکنیم خاله؟»
به میز چایی اشاره کردم و گفتم: «پشت میز برا شما هم جا هست. یکی چایی بده یکی قند. راستی تو مسجد هم باید برا مراسم عصر جارو و سیاهپوش شه. هرکی میاد بسم الله.»
یکی دو ساعت بعد مسجد جارو شده و پارچههای مشکی نصب شده بود روی دیوارها. مراسم شروع نشده بود که رفتم کنار ایستگاه صلواتی بچهها تا سری بهشان بزنم. مادر یکی از همان نوجوانها را دیدم که ظهر بچهها را مسخره میکرد، با پسرش آمده بود برای عزاداری با یک دیس حلوا.
خانم عباسپور
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد محله رسالت
مشهدنامه
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
سربداران کوچه و بازار.mp3
41.63M
📌 #پانزده_خرداد
سربداران کوچه و بازار
۱۵ خرداد یوم الله بود، روزی که با قیام خونین در شهرهای قم، ورامین و تهران برای همیشه در تقویم انقلاب اسلامی ماندگار شد.
این پادکست روایتی از این قیام ماندگار است.
مرتضی پرهیزکار
با صدای: خدیجه مصداقی
سهشنبه | ۱۵ خرداد ۱۴۰۳
حوزه هنری استان #تهران
حوزه هنری #بهارستان
@artbaharestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
از فردوس آمده بود
از فردوس آمده بود. میگفت: «بعد خبر مفقودی رئیسجمهور چشمم به تلویزیون بود تا خبر خوشی برسد. وقتی صبح دوشنبه خبر شهادت رسید همراه با پسر معلولم طاقتمان طاق شد. به گلزار شهدای گمنام فردوس رفتیم تا کمی آرام شویم. شهادت آقای رئیسی خاطره مظلومیت شهید بهشتی را برایم زنده کرد. خودم به چشم دیدم که در خیابان های مشهد می گفتند «بهشتی بهشتی؛ طالقانی رو تو کشتی.» مظلومیت آقای رئیسی من را به آن سالها برد.
آخرین بار ایام اربعین سال گذشته بود که شهید رئیسی به فردوس آمده بود و با خانوادههای شهدا دیدار داشت. آنجا رئیس جمهور را دیدم. در دوران تولیت آستان قدس هم یکبار دیدمشان و از کم بودن پارکینگهای اطراف حرم برای مردم گلایه کردم. با روی باز گوش دادند. بعد مدتی دیدم که تعداد پارکینگ گها برای زوار افزایش یافت. دیشب در فردوس موکب داشتیم و مشغول پذیرایی از زائرانی که برای تشییع در مسیر مشهد بودند. ساعت یک شب بود که دلم نیامد از قافله عقب بمانم. با ماشین شخصی همراه یکی از دوستانم راه افتادم. پنج صبح مشهد رسیدم و خودم را به تشییع رساندم.»
زائری از #فردوس
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
سقا
روزی دو ساعت بیشتر آب نداشتیم. هر روز کلی سطل و دبه قطار میکردیم تا آب روزانه را تامین کنیم. هرکس میآمد ملایر خانهمان، از خجالت آب می شدیم.
یادم است یک بار بابا سخت مریض شده بود و برای استراحت آمده بودند پیش ما. شنیدم توی گوش مادرم می گفت: «پاشو بریم اینا آب ندارن، عذاب میکشن.»
آقای رییسی که آمد، چند وقت بعد آب راه افتاد. میگفتند با جمکو قرارداد بستهاند و با تامین قطعات، آب شهر را راه انداختند.
راهب دشتی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
فرمولا رو یاد بگیر
توی اتوبوس حواسم رفت به حرفهای دو تا دختر که ظاهر خیلی مذهبی هم نداشتند.
- از دیشب نگرانم. اصلاً نتونستم درست بخوابم. بذار اخبار رو یبار دیگه چک کنم بلکه خبری شده باشه.
- حالا بشه یا نشه خیلی فرقی نداره. همین بوده. همین هست. همینم خواهد بود.
- وای! هیچکدوم زنده نیستن. همشون شهید شدن.
- شهید! اینا که شهید نیستن! شهید پیامبر و امامان که اون همه سختی کشیدن!
- یعنی تو میگی اینا سختی نکشیدن؟
- چرا کشیدن؛ ولی ابراهیم داریم تا ابراهیم.
- طرف رفته تو اون شرایط بتها رو شکسته. پسر عزیزشو به خاطر حرف خدا قربانی کرده. اینقدر خوب بوده که آتیش براش گلستون شده. اونوقت در مقابل اینا، مسئولای ما که نمیشن شهید!؟
معلوم بود فرد بیراهی نیست؛ اما از این حرفش ناراحت شدم اونجا. حس کردم میتونم باهاش حرف بزنم: عزیزم میتونم جوابتونو بدم؟ با پوزخندی گفت: بله اگه میتونید!
- عزیزم قبول داری الان زمانه متفاوته.
- آره خبول دارم.
- الان که دیگه نه بتی هست که آدما بپرستن نه کسی بخواد بره اونو بشکنه؛ اما غرب برای عدهای بته. غرب تواناست. بدون ارتباط باهاشون کشورها سرانجامی جز نابودی و انزوا ندارن. درسته؟
- نه. کی گفته؟ هر کسی که تلاش کنه و سرمایه گذاری درستی داشته باشه میتونه پیشرفت کنه. مگه کره و ژاپن غربن که اینقدر پیشرفته هستن؟
دوستش گفت: خب میدونی قبلا کشورهای غربی بت بودن؟ ولی همین آقای رئیسی این باور رو به من و تو داد که واسه آینده تلاش کنیم. به نظر من شهید شدن لیاقت میخواد. مثل رفتن به گلستونه. توی این دنیا و هیاهو اگه حواست نباشه آتیش دامن گیرت میشه. بنظرت الان این دوتا ابراهیم شبیهن یا نه؟
- الان یکم شبیهن.
ادامه حرف دوستش را گرفتم و گفتم: تاریخ مدام در حال تکراره؛ فقط کافیه هوشیار باشی و فرمولارو یاد بگیری. اونوقت میفهمی کجا آتیشه و کجا گلستون. چی بته و چی تبر.
مانیا رضاییفرد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #مرکزی #اراک
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
ایرانی نمکنشناس نیست
به سختی راه میرفت. میلنگید. یک دستش عصا بود و یک دستش را مشت کرده بود. شلوغی را بهانه کردم و کنارش آرام راه رفتم؛ گفتم: «بخدا رییسی هم راضی نیست با این حال اومدی تشییع.» نگاهی زیر چشمی بهم انداخت و گفت: «ایرانی نمک نشناس نیست! هرچی باشه رییس جمهورمون بود. واسه من و تو سوار اون بالگرد لعنتی شد.» کمی مکث کرد. گوشه دیوار تکیه داد به عصایش تا کمی نفس تازه کند.
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
ما و حجله شهید
باید حجله میزدیم. امکاناتی اما نداشتیم.
حتی تا آخرین دقایق نزدیک به شروع برنامه، عکس شهدا را هم نداشتیم.
اما باید سیاهپوشی میشد. بین دو نماز سریع دست به کار شدیم و پارچه سیاه را وصل کردیم. عکسِ شهدا هم آخرین دقایق رسید.
و نتیجه شد این قاب، که نگاهِ مردم را چندین لحظه روی خود زوم میکرد...
مهدیس میرزایی | ۱۶ ساله
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #بوشهر #عالیشهر
دریچه، دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
امام رضایی شدن چطور است؟
تازه به خانه رسیده بودم. هنوز شعر مولودی امام رضا روی زبانم بود و زمزمه میکردم؛ «آمدم ای شاه پناهم بده...»
صحبتهای سخنران توی ذهنم میچرخید: «آدم چطور میتواند امام رضایی بشود؟»
کیفم از شکلاتها سنگینی میکرد. ولو شدم روی مبل و کنترل تلویزیون را به دست گرفتم. پوست شکلات را باز کردم. نبات را توی دهانم انداختم.
تلویزیون که روشن شد، صحفهی اخبار با پس زمینه جنگل مهگرفته بالا آمد. وقت اخبار نبود. گیج شدم. زیرنویسها که از نگاهم گذشت، شیرینی نبات زیر زبانم زهر شد.
خبر تازه بود و غمناک. بالگرد رئیسجمهور و هیأت همراه بخاطر وضعیت هوای نامساعد گم شده بود.
تندتند صفحه مجازی را چک کردم. هر عکس و خبری که میدیدم وضعیت را سختتر میکرد.
روی عکس خادم امام رضا ایستادم، حس کردم بغض گلویم را گرفته. همیشه وقتهای حساس دوست دارم روی مثبت، ماجرا را فکر کنم و اصلاً احتمال بد ندهم.
گفتم: «حتما تا یک ساعت دیگر همه چیز آرام میشود، بالگرد و مسافرانش سالم پیدا میشوند».
لحظاتی که میدانی مرگ حوالی زندگی میچرخد، دقیقاً مثل غروب آفتاب میماند با رنگهای کبود که رفتهرفته نور زندگی قاطی سیاهی میشود.
صدای اذان بلند شد. تلویزیون اعلام کرد دعای توسل جمعی برگزار میشود. بلند شدم و وضو گرفتم. طول شب خبرها را چک میکردم.
گرگ و میش صبح بود که خوابم برد. از خواب که پریدم تلویزیون حامل خبر بد بود. امام رئوف خادمی رئیسجمهور هشتم را قبول کرد.
خیره شده بودم به نوار مشکی قاب تلویزیون.
کسی داشت خاطره خودش با شهید جمهور را تعریف میکرد. پسر جوان میگفت: «در زمان قضاوت آقای رئیسی در ندامتگاه بوده و کسی را نداشته که کارهای آزادیاش را انجام بدهد. روزیکه آقای رئیسی مثل همیشه برای بازدید میرفته، پسر ناباورانه اجازه صحبت میگیرد و میگوید: شما را امام رضا فرستاده تا کار ما را راه بیندازید، چون من فقط به امام رضا رو انداختم».
آقای رئیسی جواب میدهد: «من خادم دلشکستههای امام رضا هستم».
از آن روز به بعد با دستور آقای رئیسی قاضی برای رسیدگی به پرونده بیکسها شخصاً به ندامتگاه میرفته است.
اشک داغ و سوزان از گونههایم پایین ریخت. با خودم فکر کردم امام رضایی شدن دقیقاً باید این شکلی باشد. در مسلک غریبالغربایی باشی و خادمالرضا شوی. آنوقت است که شب میلاد امام رئوف به دیدار حق میروی».
لیلا دوستیفرد
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
اولین نذری من!
باید میماندم خانه و پرستاری دخترم را میکردم. رفتم سمت گندمهای سفارشی دیم. یک مشتش را ریختم ته قابلمه کوچک! گفتم یک کاسه سوپ بپزم کمی جان بگیرد با خوردنش. یاد دوستانم افتادم که داشتند در حسینیه بساط روضه مقاومت میچیدند. گفتم حتما بچههای آنها هم دلشان سوپ میخواهد. مشت مشت همۀ گندمها را ریختم توی قابلمۀ بزرگتر و گفتم این هم باشد اولین نذری من برای شهدای عزیز خدمت!
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
فرش قرمز
گفت از مراسم که برگشتم، پشت دیوار خانه، مردم را دیدم که نشستهاند روی زمین.
فرش آورده بود، بعد هم چای.
شکوهی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
همه برای جمهور
آنقدر میگردم تا بالاخره ساعت ۱ ظهر روز تعطیل جایی را پیدا میکنم برای پرینت رنگی. وقتی وارد مغازه میشوم میبینم کلی مشتری آقا و خانوم روی صندلیها نشستهاند! اولش فکر میکنم شاید در این فصل امتحانات آمدهاند جزوههای امتحانی خودشان یا بچههایشان را چاپ کنند، اما وقتی دقت میکنم میبینم، همهشان آمدهاند عکس شهید جمهور و شهدای خدمتشان را به شکلی که دوست دارند چاپ کنند.
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
شرف المکان بالمکین...
آقای رییسی؛ شهید رییسی. جایگاه و شانیت ریاست جمهوری رو بالا بردی. فقط همین روایتها و تصاویر ارتباط واقعیت با مردم شهر و روستا رو کسی داشته باشه برده!
توی انتخابات به طعنه میگفتن هرکسی اومد، مردم آرزوی رییس جمهور قبلی رو میکنن!!
آقای رییس جمهور بعدی؛
هرکسی هستی کارت سنگینه.
ببین با کی قراره مقایسه بشی!!!
خستگی ناپذیری
مردمی
دو ویژگی بارز شهید رییسی بود.
سجاد اسماعیلی
ble.ir/revayatnevis
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #یزد #مهریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
نامهای از رئیسجمهور
با خودم میگفتم: «مردم دربارة منش رئیسجمهور و کارهاش نمیدونن. باید کاری کرد».
متنی دربارة شهید رئیسی آماده کردم و چهارصد تا ازش چاپ کردم. دوستانم را گفتم بیایند کمک. روبان مشکی و شکلات تلخ هم خریدم: «برگهها رو لول کنید و روبان رو ببندید دورش».
برگهها که آماده شد، رساندیم دست مردم.
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
ما دیدیم شهیدبهشتیهای دیگر را
آقای رحمانی مشاور حوزه از حس و حالش موقع شهادت و خاطره ای که به یادش افتاده بود میگفت:
«۷ یا ۸ ساله بودم خانهمان تلویزیون آرتیآی بزرگ سیاه و سفید داشتیم. لحظات تخریب حزب جمهوری را نشان میدادند، همزمان پدرم را میدیدم که اشک میریخت، چون خیلی شهیدبهشتی را دوست داشت بلافاصه بعد از تصاویر انفجار دیدیم سخنرانی امام پخش شد. حضرت امام ناراحت بودند، ولی پرصلابت جملهای درمورد شهیدبهشتی گفتند که من بیشتر از شهادت ایشان، از مظلومیتش ناراحت هستم.
مدتی بعد از این سخنرانی پارچهای زدند از قول امام که: راه مکتب انقلاب ما مشخص است. با رفتن یک نیرو متزلزل نمیشود، ضربه نمیخورد و شهیدبهشتیهای دیگر هستند. و ما دیدیم شهیدبهشتیهای دیگر را!»
حسین عزیزی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #قم
حسینیه هنر قم
@hhonar_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
ستادِ سیارِ شهیدِ جمهور
ایستگاه صلواتی بود. کنار میز ایستاده بودم که مغازهداری آمد و گفت: «این آقا میخواد عکس شهید رو بچسبونه به پشت صندلیش»
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #پانزده_خرداد
البرزیان در ۱۵ خرداد
بخش اول
روایت البرزیان در ۱۵ خرداد با میزبانی دکتر حسین عسگری، پژوهشگر و نویسنده البرزی
ادامه دارد...
حسین عسگری
خرداد ۱۴۰۳ | #البرز
مرکز روایت استان البرز
@ravitv
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #پانزده_خرداد
البرزیان در ۱۵ خرداد
بخش دوم
روایت البرزیان در ۱۵ خرداد با میزبانی دکتر حسین عسگری، پژوهشگر و نویسنده البرزی
ادامه دارد...
حسین عسگری
خرداد ۱۴۰۳ | #البرز
مرکز روایت استان البرز
@ravitv
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #پانزده_خرداد
البرزیان در ۱۵ خرداد
بخش سوم و تمام
روایت البرزیان در ۱۵ خرداد با میزبانی دکتر حسین عسگری، پژوهشگر و نویسنده البرزی
پایان.
حسین عسگری
خرداد ۱۴۰۳ | #البرز
مرکز روایت استان البرز
@ravitv
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
نامهی پسرم
من مادر پسر ۱۳ سالهای هستم که چند روز پیش یک دلنوشته برای آقای سید شهید نوشت.
نامهی مهدییار:
«آقای شهید!
سیمایی جدی و با اقتدار و با جبروت. قبای آبی و عبایی مشکی و عمامهای مشکی و مرتب که تا آن لحظه عمامهای به آن مرتبی ندیده بودم. مردم حیرتزده بودند و من مطمئن بودم آنها در دلشان میگفتند: «رئیسی و اینجا؟!» جمعیت زیادی دور رئیس جمهور را نگرفت بود ولی باز هم نمیشد رفت جلو. فقط عمامه سید دیده میشد. پسر بچهای هم در این میان همچو ماهی که بخواهد به آب برسد، بین جمعیت میلغزید و پیش میرفت. اما چندان در این حرکت موفق نبود و ناگهان شالاپ! پسربچه به زمین افتاد و جمعیت لحظهای متوقف شد. رئیس جمهور نگاهی به پسربچه انداخت و نگاهی به من. من هاج و واج مانده بودم، پاهایم روی زمین قفل شده بود. من غرق تماشای سیمای او شدم. این اتفاق فقط چند ثانیه طول کشید و جمعیت دوباره دور رئیس جمهور را گرفت و من هنوز پاهایم قفل بود. زنی داشت داد میزد. گویی داشت درخواستهای خود را مطرح میکرد. ولی من هیچ چیز نمیشنیدم. او خودش بود؟ رئیس جمهور آیتالله سید ابراهیم رئیسی. آیا او خودش بود؟ ولی به خودم آمدم. فوری دویدم و روی صندلی نزدیک به جایگاه نشستم. در پوست خودم نمیگنجیدم. به دلم افتاده بود که میآید. به مامان هم گفته بودم، ولی او گفت که نه، احتمالاً نمیآید. ولی آمد. آن روز، روز قدس بود و پس از راهپیمایی واقعاً دلچسب بود. راستش را بخواهید آنقدر خوشحال بودم که هیچ چیز از صحبتهایش را یادم نیست. راستی آقای فرهاد آذریبقا هم آمده بود. صحبتهای رئیسی تمام شد، به سرعت از جایم بلند شدم و دویدم سمت در که موقع برگشت ببینمش. اما دیدم مردم دور شکاف کوچکی جمع شدند. رفتم جلو. باورم نمیشد که مردی به آن جبروت از آن شکاف کوچک رد شده باشد.رفتم سمت ماشین، اما نرسیدم و او با ماشین پرشیایش رفت و قلب من را هم با خود برد و اما ..... چند روز دیگر دوباره میبینمش، اما نه در سمنان بلکه در مشهد. اما نه برای استقبال، بلکه برای تشییع و ای سید قلب من تا ابد پیش توست و همراه تو به قبر میرود. باشد هر وقت ما هم مشرف به شهادت شدیم، ازت پس میگیرم . دعا کن من هم مثل تو یک شهید با عزت شوم و مردم هنگامی که پیکرم مانند تو سوخت، به استقبالم بیایند. آرزو کن آقای شهید ...
آرزو کن...»
مادرِ مهدییار اسعدی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #سمنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
سهضلعیِ خانه
روزهای اول که به خانه جدیدمان آمده بودیم تابلو حرم آقا امام رضا علیهالسلام را زدم روی دیوار. چند وقت بعد این کتابخانه را راه انداختیم. دیروز هم جای خالی دیوار را با عکس شهید جمهور پر کردم.
به نظرم زیباترین سه ضلعی شد که تا حالا دیدم!
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا