eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.8هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
212 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 ترس و آرامش گم شده‌ام. کجا؟ وسط ضاحیه جنوبی بیروت. خیابان سیدهادی نصرالله. جایی که همه، خانه و زندگی‌شان را رها کرده‌اند و به هتل‌ها یا کشورهای اطراف پناه برده‌اند. کشورهای اطراف که می‌گویم ذهنتان جای دوری نرود. از محله سیده زینب دمشق تا خود بیروت، بیشتر از دو ساعت و نیم راه نبود. تازه با کلی ایست و بازرسی و چک گذرنامه و ازدحام آوارگان. حالا ما وسط محله‌ای که تقریبا هیچ‌کسی داخلش نیست و پهبادهای اسراییلی بالای سرمان صدای مرگ می‌دهند، گم شده‌ایم. صدای مرگ پهبادها چیزی شبیه صدای اگزوز موتور هزار است. یک نموره البته خشن‌تر و همراه با پیش‌زمینه آهنگ‌هایی که در لحظه‌های ترس و وحشت روی فیلم‌ها می‌گذارند. خیر سرمان از طرف حزب‌الله به رسانه‌ها گفته بودند بیاییم این‌جا. چند ساختمان را نشان‌مان دادند که دیشب اسراییل با خاک یکسان‌شان کرده بود. تعداد خبرنگارها هم زیاد بود ولی یک‌دفعه همه گذاشتند و رفتند. تنها ماندم وسط محله‌ای که دیروز اسراییل هشت نقطه‌اش را زده. - ترس؟ - نه، مرسی. نه که توی این سفر نترسیده باشم. دیشب که رسیدیم بیروت و تمام چراغ‌های خیابان‌ها خاموش بود و باران مدیترانه‌ای مثل آبپاش روی شیشه‌های ماشین سیدحسین می‌خورد، ترسیده بودم. خانم پشت سرمان هم دائم دعا می‌خواند و گریه می‌کرد و با صدای لرزان به پسرش زنگ می‌زد. موشک‌های هایپرسونیک ایرانی نشسته بود توی قلب اسراییل و ما سوار ماشین نیسان دوکابینهٔ سیدحسین وارد بیروت می‌شدیم. هر لحظه منتظر بودم اسراییل جواب دهد و یکی از موشک‌هایش مستقیم بخورد روی ماشین ما. آن‌جا ترس بیخ گلویم را گرفته بود. ولی شاید باورتان نشود، امروز عین خیالم نبود. اگر ریا نباشد احساس آرامش بیشتری هم داشتم. حتی وقتی آن دو جوان ایرانیِ باهیبت که قیافه‌شان شبیه نیروی قدسی‌ها بود هم جلو آمدند و گفتند: «این‌جا چه‌کار می‌کنی؟» با لبخند راهم را گرفتم و رفتم. ترس و آرامش هم رزق آدم است. یعنی جایی که تمام اجزای صحنه‌اش ساخته شده برای این‌که تو را بترساند، آرامش از جایی که نمی‌دانی کجاست، دانه دانه‌، و بعد خط به خط مثل شکل ریشه‌های درخت همه سلول‌هایت را دربرمی‌گیرد. آخرش چه شد؟ هیچ. خیلی ساده تمام کوچه پس‌کوچه‌ها را گشتم و با کمک گوگل‌مپ که چندساعت مکان‌ها را اشتباه تشخیص می‌داد، بیرون آمدم و رفتم سمت محل اسکان‌مان. محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/ravayat_nameh چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 تا شلوغ نشده برید پمپ بنزین... کمی دور از جمعیت ایستاده و تکیه داده بود به تیگو هشت 2023‌اش. خیره به جمعیتی که صد متر آن طرف‌تر شعار "سپاه انقلابی تشکر... تشکر" سر می‌دادند. نگاهش به رقص پرچم‌های زرد حزب الله بود و لبش به پوزخندی باز. به جای پیوستن به جمعیت، راهم را کج کردم سمت او. مردی میان سال که موهای جوگندمی‌اش زیر نور چراغ خیابان برق می‌زد. همانطور یله داد بود به کاپوت ماشین... سلام کردم و پرسیدم: نظرتون چیه؟ سرش را به سمتم چرخاند و با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت: درباره؟ گفتم: شب عید صهیونیست‌ها! حمله امشب؟ با ژست اپوزیسیونی گفت: دو روز دیگه که چادرت شد کفنت، بهت میگم شب عید اسرائیل بود یا شما! خندیدم و گفتم: ان شالله... تا شلوغ نشده برید پمپ بنزین... پوزخندی زد و پاکت سیگار بهمن را از جیبش درآورد و نخی روشن کرد. یک قدم عقب رفتم و نفسم را حبس کردم؛ مثل وقت‌هایی که پدرم از شدت سرفه کبود می‌شد. همان روزها که از ترس کودکانه‌ام؛ سرفه‌های خونی‌ و تاول‌های بزرگ دستانش را پنهان می‌کرد... دلم برایش تنگ شد. حتماً او هم با رفقای شهیدش شاد است و می‌خندد. مرد منتظر هیچ حرفی نبود و من هم نبودم. لب‌های گوشتی‌اش را به سمت آسمان گرفت. دود سیگار را به هوا فرستاد و سوار ماشین شد. نگاهم دنبال رد دود افتاد. راهم را گرفتم و به میان جمعیت رفتم. پرچم سه رنگ ایران بین دستان کوچک و بزرگ تکان می‌خورد. صدای کشیده شدن لاستیک تیگو هشت مشکی، بین فریادها و شادی مردم گُم و در گوشة ذهنم محو شد. اعظم پشت‌مشهدی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 نحن منتقمون موهایش را به زیر روسری طرح فلسطینی‌اش هدایت کرد و دست‌هایش را محکم به هم زد. یک قدم جلو می‌رفت و دوباره دست می‌زد. قدمِ آمده را به عقب می‌گذاشت و می‌خواند: "رهبر عالی مقام، تشکر از انتقام" بادها نگاه می‌کردند و هوهو کشان صف بستند و رفتند تا آسمان لبنان. دختر و پسر لباس عاشقی به تن کرده و بدون هیچ اعتنایی به جهانِ کثیف جنگ همدیگر را به آغوش کشیده بودند. پسر سرش را به سمت ستاره‌های چشمک‌زنی که بی‌شباهت به موشک‌‌های ایرانی نبود، بالا گرفت. عکس دوتایی گرفت و زیرش نوشت: "ایران ممنون که عروس‌مان را ستاره‌باران کردی." باد، ذوق‌زده‌تر از قبل شادی جوان‌ها را برداشت و رفت کنار تکه‌ آهنی بزرگ. مردانی از فلسطین دست به دست هم دادند و با الله‌اکبر از روی زمین بلندش کردند و مقتدر ایستاد. جوانِ فلسطینی بوسه‌ای روی باقیمانده‌ی موشک ایرانی زد و خدا را به خاطر اُبهت و قدرت ایران شکر کرد. بادها کنار هم جمع شده بودند و پچ‌پچ می‌کردند. آنقدر زیاد شدند که طوفانشان پیچید تا کمی آن‌طرف‌تر. درست کنار جیغ‌های شهرک نشین‌های اسقاطیلی: "ایران زد، ایران ما رو زد." مهدیه مقدم ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 نذری سیدحسن فضای مجازی د‌ل‌ها را کم کم آماده می‌کند... همین که قرار است پیام مهم رهبر انقلاب به زودی منتشر شود یعنی خبرهایی هست، چه بسا، مهم‌ترین خبرهای زندگی‌مان را قرار است بشنویم... و ساعت حول و هوش ۱:۳۰ این پیام مهم به کل دنیا مخابره می‌شود. پیام را دریافت می‌کنیم. از یک سو چراغ امید دلمان کمی روشن می‌شود و از سوی دیگر اضطراب و ترس از بیان رهبر انقلاب در پیام اخیرشان و باز هم بی‌خبری از وضعیت سید حسن نصرالله در حمله اخیر لبنان، به جانمان می‌نشیند. دو ساعت نمی‌گذرد از این پیام، و بالاخره خبر اصلی در بیانیه حزب الله لبنان به کل دنیا مخابره می‌شود: سید حسن نصرالله به لقاء الله پیوست. ....... مسجد شلوغ‌تر از همیشه است... ورودی خانم‌ها مزین شده به پرچم اسرائیل برای لگد کردن، از کودکی یاد گرفته‌ایم که هرجا پرچم اسراییل زیر پایمان قرار گرفت محکم آن را لگدمال کنیم به نیت آرزوی نابودی اسرائیل. و حالا که خودم مادر شده‌ام و همراه کودکم می‌خواهم وارد مسجد شوم، بازهم پاهایم را محکم می‌کوبم و وارد می‌شوم تا دخترم هم بداند که اسرائیل با همه آن هیمنه و تکبر، نابودشدنی است... داخل می‌شویم، اخلع نعلیک... کفش‌ها را باید بیرون گذاشت، قرار است وارد خانه مقدس خداوند شویم، عکس سید حسن نصرالله روی دیوار ورودی خانم‌ها خودنمایی می‌کند. یک سینی خرما جلو می‌آید و می‌شنویم: بفرمایید نذری سیدحسن نصرالله. انشاالله نابودی اسراییل. خرما را می‌خورم، بچه‌ها هم خرماهایشان را می‌خورند. چقدر همه چیز شبیه یک مجلس عزای واقعی است. داخل مسجد تاریک شده، همه شرایط مهیاست برای عزاداری. اما این عزاداری متفاوت است با بقیه عزاداری‌ها... اینجا یک خشم فروخفته، یک حس انتقام جویی هم در اشک‌هایمان نفهته شده... انتقام خون شهدا... خانم‌ها را کم کم می‌بینم، همان خانم‌های همیشگی، سلام و احوال پرسی می‌کنیم اما نه با لبخند همیشگی... همه انگار ناراحتند... باید هم باشند... کم کسی را از دست نداده‌ایم... منتظر برگزاری نماز می‌شویم... دلمان خون شده اما نماز اول وقت از همه چیز واجب‌تر است... نماز جماعت با خیل عظیم جمعیت مسجد برگزار می‌شود. بعد نماز، آقای قاسم‌پور مثل همیشه شروع به صحبت می‌کند. یکی از پایه‌ها و ارکان این مسجد حاج آقا قاسم‌پور است. با همان نطق‌های همیشگی و کوبنده‌اش. همین که می‌رسد به اسم شهید سید حسن نصرالله، کم کم بغض‌ها می‌شکند... سرها پایین انداخته می‌شوند و شانه‌ها تکان می‌خورند... او روضه می‌خواند و ما بغض‌های‌مان را می‌ریزیم بیرون... خانم‌ها احساسی‌ترند... مادرها بیشتر... اما چه کنیم که دنیای بچه‌ها مثل مادرها نیست!! همین که اشک مادر را ببینند احساس ناامنی می‌کنند و آنجاست که باید اشک‌هایت را پاک کنی و برایشان بخندی تا مطمئن شوند که مرکز امنیت‌شان هنوز امن و آرام است... احساس عجیبی است... این خنده‌های میان گریه... این امن بودن و پناهگاه بودن مادر برای فرزند... بمیرم برای دل مادران لبنان وغزه... زهرا محقق یک‌شنبه | ۹ مهر ۱۴۰۳ | مسجد امام رضا (ع) ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 تن و بدنم می‌لرزه آذوقۀ خانه تمام شده بود! چند روزی بود لیست بلند بالای خرید روی میز ناهارخوری التماس دعا داشت. راستش را بخواهید بعد از شهادت سیدحسن، حس و حال خرید نداشتم و اگر راست‌ترش را بخواهید آن لیست عریض و طویل که هر روز هم داشت بهش اضافه می‌شد شوخی بردار نبود. کمِ کمِش باید نصف چندرغاز حقوقم را هزینه می‌کردم. چاره‌ای نبود بالاخره رفتم فروشگاه. آزرده خاطر از خالی شدن حسابم از فروشگاه برگشتم خانه. خانمم با تلفن صحبت می‌کرد. مضطرب و آشفته پشت گوشی می‌گفت: «چی شده؟ اسرائیل حمله کرده؟ کی می‌گه؟ شما الان خوبید؟» جلوی در خشکم زد. به خانمم گفتم چی شده؟ - دوستم بود می‌گه اسرائیل حمله کرده! - اسرائیل حمله کرده؟ خب چرا اینجا هیچ خبری نیست؟ اسرائیل فقط گرای خونه دوست شما رو داشته؟ پاکت‌های خرید را روی زمین گذاشتم و رفتم سراغ گوشی‌ام. توی یکی از گروه‌ها نوشته بود. «زدند! بالاخره زدند» هنوز هم نفهمیده بودم کی زده و کی خورده! بچه‌ها شبکه پویا می‌دیدند. گفتم: «بچه‌ها بزنید شبکه خبر ببینیم چی شده؟» گفتند: «بابا وسط برنامه‌ست! تموم بشه می‌زنیم» دوباره برگشتم سرِ گوشی و دیدم توی گروه‌ها همه پیام تبریک می‌فرستند. یکی نوشته بود: «برید بالای پشت بوم ببینید آسمون چه قشنگ شده» بعد فیلم حرکت موشک‌ها توی آسمان را فرستاد. وقتی موشک‌ها را دیدم داد زدم «ماشاءالله، ایول‌الله، ایول دارید به مولا» بچه‌ها از دادی که زدم ترسیدند و از پای تلویزیون بلند شدند و آمدند کنارم. فیلم موشک‌ها را نشانشان دادم. دختر کوچک‌ترم که چهار سالش بیشتر نیست گفت: «بابا اینا چقدر قشنگن؟ چی هستن؟» گفتم: «باباجون اینا موشکن، دارن می‌رن اسرائیل رو بزنن» بچه نمی‌دانست اسرائیل چیه! بهم گفت: «اسرائیل بازی جنگیه؟» - نه قربونت برم اسرائیل آدم بدایی هستند که بچه کوچولوها رو می‌کشن! کف دستش را رو به من کرد و گفت: «بزن قَدِش» نمی‌دانستم باید بخندم یا تاسف بخورم، از خوشحالی زدم قَدِش. به خودم گفتم: «نباید بذارم زیاد شبکه پویا ببینه! بدآموزی داره براش» به خانمم گفتم «زنگ بزن به دوستت بگو اشتباهی فهمیدی. ایران داره اسرائیل رو می‌زنه» خانمم تماس گرفت اما دوستش جواب نداد. دلواپس و نگران شده بود. به من گفت به حسین آقا زنگ بزن. حسین آقا شوهر دوستِ خانمم هست. زنگ زدم و بعد از اینکه حمله ایران به اسرائیل را بهش تبریک گفتم با خنده ازش پرسیدم «شنیدم اسرائیل برای انتقام از ایران اول خونه شما رو زده» خندید و گفت: «سید نمی‌دونی چه صدایی داشت؟» - چی؟ - نشسته بودیم چایی می‌خوردیم که یکهو صدای عجیب و غریبی بلند شد. در و دیوار خونه می‌لرزید. خانمم گفت بریم بیرون اسرائیل حمله کرده. گیج و ویج از خونه زدیم بیرون دیدیم تموم آسمون روشنه. از دل بیابونای اطراف خونه ما یه موشک شلیک کردند که اگر صداش این بود معلوم نیست منفجر بشه چی می‌شه؟ بعد که فهمیدیم ایران حمله کرده خیالمون راحت شد. ولی از اون‌موقع تا حالا تن و بدنمون می‌لرزه. گوشی را که قطع کردم نگاهم به پاکت‌های خرید که هنوز جلو در بودند افتاد. از خوشحالی حمله ایران به اسرائیل خالی شدن حسابم را فراموش کرده بودم. سید محمد نبوی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 عروس‌کشون دیشب عروس کشون بودم؛ عروس کشونی به وسعت تمامی مردم اما این عروس‌کشون ساعت ۱۲:۳۰ دقیقه شب بود گمان نمی‌کردم کسی در خیابان باشد اما طولانی‌ترین توقف عمرم را روی پل صفاییه داشتم. تنها باری بود که از ترافیک نه تنها ناراحت نبودم، بلکه خوشحال بودم. بوق می‌زدم، بوق بوق بوووو بوووق بووووووق... لذتی داشت موتوری رد شد از کنارمان شوهر جلو و خانم مانتویی‌اش بر ترک آن، خانم پرجم ایران را گرفته بود و مغرورانه به اهتزاز در می آورد... دیشب مانتویی و چادری بودند فقیر و غنی آمده بودند. یک پراید که در عقب سمت چپ کلا تعویض شده بود و رنگ شده بود (شاید کلا اتاق چپی بوده)، عکس حاج قاسم را گرفته بودند و تکان می‌دادند و بوق می‌زدند... یک شاهین پلاس هم جلوی ما پرچم ایران را از سانروف وسط سقف داده بود بالا و یک بچه فینگیلی که تماما خوردنی بود با سر بند و دست بند منقش به نام اهل بیت از پنجره ماشین بیرون زده بود... دیشب همه شاد بودند، خانمی دور میدان صفاییه در ماشین کل می‌کشید و دیگری کنار ماشین من می‌گفت، بزن اون بوق قشنگه را تا صدایش بیاید... دیشب همه آمده بودند. و همه شاد بودند فکر نمی‌کردم ساعت دوازده و نیم شب کسی بیدار باشد اما همه خوشحال بودند... امیرعباس شاهسواری @neveshtanijat چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ضدمردم صبح بعد از اذان بلند شدم و گوشی را با چشم‌های خواب آلود و پف کرده (یحتمل این چنین است دیگر، بعد صورتم شبیه دامادها که سه نوبت پاکسازی و ماسک هسته هلو بر می‌دارند که نیست) نگاه کردم. کلیپ شادی مردم در غزه، اشک مرا درآورد. بیشتر از هرچیز با شادی آن‌ها شاد شدم... شادی مردم کرانه باختری، شادی الجزایری‌ها و مراکشی‌ها، شادی لبنانی‌ها، شادی کل احرار عالم و بعد کلیپ‌های طنز، صداگذاری گزارشگر تکواندو بر لحظه اصابت موشک تا شوخی‌هایی با گنبد آهنین که دیشب مثل آبکش شده بود. * من فکر نمی‌کردم کسی ناراحت باشد، حتی آنان که می‌گفتند نه غزه نه لبنان که فرارو را نگاه کردم، تیتر زده بود صدا و سیما یا ستاد جنگ این تیتر باعث شد، فرض من بیست ثانیه هم دوام نیاورد. تاریخ خالی از کسانی نبوده که سراسر نفاق هستند، نان جمهوری اسلامی را می‌خورند و به هیچ یک از مبانی و ایده‌های جمهوری اسلامی پایبند نیستند. برای آن‌ها که مشی‌شان پراگماتیسم است تنها چیزی که برای‌شان می‌صرفد منافع‌شان است. همان کلید واژه دهه نود، منافع ملی. من اسمش را گذاشته بودم منافع خلی، چون منطق‌اش چون آب بینی نیمه خشک شده، در ابتدا خشک و اواسط کشسان و در انتها آبکی است. هروقت دوست داشته باشند می‌گویند خشک است و هر وقت دوست نداشته باشند آبکی‌اش را نشان می‌دهند... آن‌ها نه برای ایران جان می‌دهند، که می‌گویند نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران... نه شجاعتش را دارند که بگویند جمهوری اسلامی را قبول نداریم... آن‌ها بی‌منطقی را پوش شکلات منطق جدید و منطق روشنفکری پیچیده‌اند. فقط بلندند در کافه‌ها بنشینند و تحلیل‌های نیم تنه به پایین ارائه بدهند... هیچ وقت بین مردم نیستند و هیچ وقت از شادی مردم شاد نیستند. آن‌ها به فکر دلارها و طلاهای‌شان هستند که در صندوق امانات بانک است... عجب صبری جمهوری اسلامی دارد. اگر من جای او بودم... امیرعباس شاهسواری @neveshtanijat چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱ قرار بود پروازِ مستقیم، بیاوردمان بیروت؛ آتشِ توی آسمان نگذاشت. ما داشتیم تدبیر می‌کردیم و خدا داشت تقدیر می‌کرد که بالاخره سر از دمشق درآوردیم! زینبیه؛ زیارتِ جدی‌جدی جنگی و جاده‌ی دمشق-بیروت. راننده جوری تاریخ سیاسی ایران را جویده بود که می‌توانست بیاید توی دانشگاه‌های ما وصایا تدریس کند. نیمکره راست داشت حرف‌های راننده را آنالیز می‌کرد و حظ می‌برد اما نیمکره راست داشت سوال‌های منطقی می‌پرسید. این که دقیقا باید چه چیزی را روایت کرد؟ این که واقع‌نگاری به نفع امیدگراییِ افراطی، تحمل می‌شود؟ این که اصلا این دو تا -واقعیت و امید- الزاما مقابل همدیگرند؟ هزار فکر و سوال توی سرم چرخ می‌زند. می‌ترسم به دامِ احساسی‌نویسی بیفتم. مثلا بنویسم که توی حیدریه، نرسیده به مرز لبنان، وقتی از پشت کوه و تپه‌هایی که داشتند تاریک و تاریک‌تر می‌شدند صدای پیرمردی که داشت پشت بلندگوی مسجدی که نمی‌دیدیمش دعای توسل می‌خواند، آمد، "تقشعر منه‌الجلود" را فهمیدم. یا بنویسم که راننده‌ -استاد مدعو درس وصایا در آینده- وقتی گفت "نحن نعشق الخمینی" با خودم کلنجار رفتم که آخر این آدم را چطوری می‌شود منطقی نوشت؟ وسط این کلنجارها رفتیم آن‌ورِ مرز. به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است؟ نه الزاما! آن‌جا وسط جاده، توی آسمان آتش‌بازیِ واقعی دیدیم و بعد خبرش را تلفنی دادند به راننده. توی ظلمات بیروتِ بارانی، انگار فقط یک کافه نزدیکی‌های ضاحیه باز بود. یکی از جوان‌های توی کافه وقتی از راننده شنید که ایرانی هستیم، یک ماچ آب‌دار از ما گرفت و بعد با رفیقش، ما را بردند جلوی در یک هتل. توی راه جوانِ شیعه لبنانی، داشت توضیح می‌داد که رسانه‌ها چطور وانمود می‌کردند که ایران پشت لبنان و حزب‌الله را خالی کرده و چندبار با تاکید گفت که این‌ها را فقط بخش کوچکی از افکار عمومی لبنان باور کرد. می‌گفت حزب‌الله، بازوی ایران است و این بازو، نباید ضعیف شود. هنوز باورش نمی‌شود که سیدحسن دیگر نیست اما می‌گوید همان‌طور که ساختاری که امام خمینی ساخت زنده است، افکار سیدحسن هم زنده می‌ماند. معامله‌مان نشد. رفتیم یک جای ارزان‌تر و نزدیک‌تر به ضاحیه. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲ قبل از ظهر، حزب‌الله خبرنگارها را می‌برد به ملاقات ساختمان‌هایی که دیشب -وقتی ما خواب بودیم- هدف قرار گرفته بودند. همراهشان شدیم. روی آوار ساختمان‌ها، عکس‌های سیدحسن را گذاشته بودند و گهگاه، نوشته‌هایی حاکی از تداوم مقاومت. بئر‌العبد، جایی که اولین ساختمانِ فروریخته را نشانمان دادند، همان‌جایی که امریکایی‌ها سال ۱۹۸۵، برای ترور علامه سیدحسین فضل‌الله -پدر معنوی حزب‌الله- بمب‌گذاری کردند؛ عملیاتی در جوابِ حمله حزب‌الله به مارینز آمریکا. بئر‌العبد نزدیک حاره حریک است؛ مرکز مقاومت؛ جایی که حزب‌الله در آن متولد شد، رشد کرد و قدرت گرفت. پشت موتور یکی از آشناها از بئرالعبد رفتم تا حی‌المقداد. یک ساختمان ویران‌شده‌ی دیگر درست در قلب مناطق مسکونی منتظرمان بود. حی‌المقداد یک منطقه عشیره‌نشین است، نزدیک مجمع سیدالشهداء؛ جایی که بیشتر سخنرانی‌های سیدحسن، آن‌جا انجام می‌شد. دوباره موتور و این‌بار منطقه حدث. تخریبِ ساختمانِ حدث، تازه‌تر بود. وسط دود و غبار غلیظ، جوانی رفت روی آوار ساختمان و رو به خبرنگارها برای اسرائیل رجز خواند و چه رجزی؛ "نحن احفاد علی‌بن‌ابی‌طالب" جلوی چشمِ احفادِ مرحب. حمله دوباره اسرائیلی‌ها برنامه بازدید را نیمه‌کاره گذاشت. با موتور رفتیم تا محل شهادت سیدحسن؛ جایی که هنوز آواربرداری در جریان بود و داشتند خاک‌های سرخ را می‌ریختند توی ورودی خیابان تا مسدودش کنند. همه‌جا حرف از حمله ایران است. هرچند بعضی‌ها می‌گویند اگر ایران انتقام هنیه را زودتر می‌گرفت، شاید، شاید و شاید سیدحسن می‌ماند اما دلِ همه از حمله ایران خنک شده. وسط اخبار حمله، خبر دیدار رهبری با نخبگان هم جلب توجه می‌کرد. ساعتی بعد از غروب، توی کوچه‌پس‌کوچه‌های تاریک و خلوت بیروت، رفتیم سمت آرام‌گاهِ عمادِ مقاومت و روضه‌الشهیدین. توی ورودی مقبره‌الشهدا، یک مزارِ نم‌ناک با دو تا عکس دیده می‌شد؛ تصاویر دو زنِ جوان. سهم زن‌ها از این جنگ، انگار کم‌تر دیده شده. این را از صدای هراسانِ ذکر گفتن زنی فهمیدم که توی مسیر دمشق-بیروت همراهمان بود. توی راه که حرف می‌زدیم، روی مقاومش را نشان می‌داد و بعدِ حمله، نگاهش مادرانه شد. چندبار با پسرش، تلفنی حرف زد. دعا می‌خواند، ذکر می‌گفت، صدایش بغض‌آلود بود و وقتی پرسیدیم درباره حمله چطور فکر می‌کند، گفت که خب، حالا اسرائیل هم جواب می‌دهد، و جنگ و باز جنگ... جنگ بد است! این را خانواده‌ای که دو جین عکس بچه‌های کم‌سن‌وسال را گذاشته بودند روی خاک سردِ روضه، خوب می‌فهمند اما گاهی برای نشان دادن قبح جنگ، باید جنگید. بگذریم... شب که داشتیم برمی‌گشتیم، یک جوانِ رعنای موتوری، جلوی‌مان را گرفت و چند تا سوال پرسید. دو سه دقیقه بعد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا
📌 موشک‌ها از کجا شلیک شدند؟! در نگاه اول گویی موشک‌ها را پرتابگرها شلیک می‌کنند؛ اما خوب که بنگری خواهی دید که محل شلیک جایی دیگر است. می‌دانی موشک‌ها از کجا شلیک شدند؟ از کف میادین شهرها و مساجد روستاها؛ از سردر دانشگاه‌ها، صحن حوزه‌های علمیه و میدان صبحگاه مدارس؛ از هرکجا که تجمع، تحصن یا زنجیره‌ای انسانی برپا بود؛ از منبر حسینیه‌ای که این شب‌ها رویش روضه سید خوانده شد؛ از پشت کرکره مغازه‌ فلافل فروشی که برای شهادت سید سیاهپوش شد؛ از کوچه‌‌ تنگ پایین شهر که گوسفند نذر مقاومت را کنار جویش قربانی کردند؛ از لالایی مادری که این شب‌ها با بغض و حماسه مخلوط شد؛ از ظرف شله‌زردی که رویش با دارچین نام سید را نوشته بودند؛ از لابه‌لای حجم صداهای زنانه‌ای که در روضه‌‌های خانگی جوشن صغیر خواندند؛ از میان دانه‌‌های تسبیح مادر شهیدی که برای رزمندگان مقاومت ختم صلوات گذاشته بود؛ از لای پینه‌های دست زن هفتاد ساله مشهدی که درآمد دوماه لیف بافتنش را نذر مردم لبنان کرد؛ و از حلقه گوشواره‌ها و النگوهایی که نذر جبهه مقاومت شد. آری، موشک‌ها را پرتابگرها شلیک نکردند؛ موشک‌ها را مردم میدان شلیک کردند؛ مردمی که با خدا در میدان بودند... علی‌اصغر مرتضایی‌راد @noghtewirgool چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 وسط قهوه‌خانه نمی‌دانم مال کدام شهر است، اما شاید عجیب‌ترین فیلمی است که از دیشب دیده‌ام. حتی عجیب‌تر از لحظات برخورد رعدآسای فتاح. فیلم را ببینید. عکس قاب شده پهلوان بالای دیوار، جعبه‌های قدیمی نوشابه که دیگر کمتر جایی می‌شود آن‌ها را دید، علمی که به دیوار تکیه‌اش داده‌اند، قلیان‌های روی میز و پیرمردی که آن وسط ضرب گرفته است، آدم‌هایی که اگر در کوچه و خیابان آن‌ها را ببینی و بخواهی از روی ظاهر قضاوتشان کنی، شاید خیلی نتوانی به انقلاب و دفاع از مظلوم ربطشان بدهی (و البته که چه قضاوت بی‌‌ربطی)، اما حالا نشسته‌اند وسط قهوه‌خانه و شلنگ قلیان به دست، خوشحالی می‌کنند و مرگ‌ بر اسراییل می‌گویند و فریاد خیبر خیبر یا صهیون سرمی‌دهند. از این به بعد هرکه گفت مردم ایران از مقاومت خسته‌اند، همین فیلم را نشانش دهید. اصلا هرکه گفت موشک عامل تفرقه است، همین را نشانش دهید و بگویید از قضا عامل وفاق یعنی موشک. موشکی که در دفاع از مظلومی به هوا خواسته و به زمین نشستنش تثبیت اقتدار و امنیت ملی است. امین ماکیانی چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
🔖 روایت در میدان، از مقاومت لبنان 🇱🇧 با راویان اعزامی راوینا به همراه شوید ــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻 محمدحسین عظیمی @ravayat_nameh 📋 فهرست روایت‌های لبنان ــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻 محسن حسن‌زاده @targap 📋 فهرست روایت‌های لبنان ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا | اینستا
📌 شکلات با طعم زیتون شکلات داریم تا شکلات. آنهایی که شکلات خورند می‌دانند. یکی‌شان آقایی‌ست که من او را ایرانی صدا می‌کنم و صبح زود بلند شده با چشم‌های پف کرده رفته درِ مغازه‌ تا برای دخترش یک پلاستیک پرِ شکلات بخرد؛ به‌خاطر همان موشکباران دیشب. می‌خواهد صبح همچین روز قشنگی دهن همه‌ی هم‌کلاس‌‌های دخترش را خوشمزه کند که می‌بیند ای بابا! مغازه بسته است. اتفاقا همان موقع مغازه‌دار می‌پیچد توی کوچه. آقای ایرانی او را از دور هم می‌تواند تشخیص دهد؛ آخه خیلی با او فرق می‌کند. زنجیر می‌اندازد گردنش، یقه‌اش را باز می‌گذارد، ریشش را تا ته می‌تراشد و... آقای ایرانی سلام می‌کند. کنار در می‌ایستد که مغازه‌دار ریموت را از جیبش در بیاورد و دکمه‌اش را بزند. در با تِقی آرام بالا می‌رود. و تا کرکره بالا برود مشغول صحبت با هم می‌شوند... - امروز خواب موندم. و الا من صُبا خیلی زود مغازه رو باز می‌کنم. دیشب تا دیروقت پای تلویزیون بودیم آقای ایرانی خیره می‌شود به او. یعنی او... او برای حمله‌ی موشکی ایران به اسرائیل خوابش نبرده؟! مگر می‌شود؟! حتما از ترس بوده، ترس پاسخ اسرائیل. به قیافه‌اش نمی‌خورد که...: «داشتید موشک‌بارون رو تماشا می‌کردید؟» با چشم‌های درخشان جواب می‌دهد: «آره!» آقای ایرانی می‌خواهد هرطور شده از مغازه‌دار اعتراف بگیرد: «حالا فردا هم اسرائیل می‌زنه ایرانو داغون می‌کنه، صبر کن» مغازه‌دار خم می‌شود: «نه بابا...» وسایل مغازه را از توی مسیر برمی‌دارد: «... جراتشو نداره. اگرم بزنه شل و ول می‌زنه‌. می‌ترسه بدبخت» و وسایل را می‌گذارد گوشه‌ی مغازه. آقای ایرانی خوشحال می‌شود. دهنش بدون شکلات شیرین می‌شود و اینبار حرف دلش را می‌زند: «موشکای دیشب خیلی چسبید!» - خیلی! به هم نگاه می‌کنند و با هم لبخند می‌زنند. درست است! خیلی با هم فرق دارند اما لبخندهایشان شبیه هم است. محدثه اکبرپور چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 کسی تو را ندید... کسی تو را ندید سر بعضی‌ها گرم بود، گرم متلک‌ها زخم زبان‌ها «چرا نمی‌زنند؟ جگر ندارند که بزنند؛ نمی‌گذارند که بزنند؛ ما که گفته بودیم اگر فلانی بیاید نمی‌زنند.» بعضی‌ها داشتند کتلت می‌پختند... و انسانیت و شرفشان بود که عین یک تکه گوشت لخم توی تابه آب می‌رفت و کم می‌شد. بعضی‌ها به سلامتی شروع سرخ سیدی با لهجه عربی فصیح می‌نوشیدند و فرشته‌ها «هذا يوم فرحت به آل زیاد و آل مروان» را گریه می‌کردند «کل یوم عاشورا، کل ارض کربلا» را هم بعضی‌ها چله گرفته بودند و دلواپس بودند. جوشن صغیر می‌خواندند و نگران بودند. صلوات پشت صلوات فوت می‌کردند به مختصاتی نامعلوم و شبهه‌ها کم کم در دلشان رخنه می‌کرد «نکند دیگر نزنند؟» سر دنیا گرم بود با دعاها، فحش‌ها متلک‌ها. کسی تو را ندید که آرام، مثل راه رفتن نرمه‌نسیمی در علفزار، بیابان به بیابان را سِیر کردی. انگار که نامرئی باشی، انگار که با طبیعت قرار گذاشته باشی رد تو را به اهل شب ندهد. دانه دانه ستاره‌هایت را در بطن بیابان از زیر خاک بیرون کشیدی. تمام روزهای پای تخته را، تمام شب‌های امتحان را، تمام مسئله‌ها را زندگی کرده بودی. برای همین لحظه یک عمر صدای تراشکاری‌ها و ریخته‌گری‌های کارگاه کاری کرده بود، گوش‌هایت مدام سوت بکشد. باکی نداشتی ریش‌های مشکی‌ات پای محاسبات مختصات نقطه‌ای خاکستری شده بود. چین‌های پای چشم‌های تیزت گواهی می‌داد چند هزار، فرمول چند صد مقاله، چند ده کتاب را زیرورو کرده‌ای که به یقین برسی، که بدانی بزنی می‌خورد... وقتی خیلی‌ها سرگرم سرزنش‌ات، بودند نماز مغربت را خواندی عکس سید و حاجی جلوی چشمت بود، دست‌هایت روی تن ستاره‌ای که ساخته بودی خطی به یادگار نوشت یا نه؛ نمی‌دانم. شاید نوشته باشی این عوض گریه دختربچه‌های سرزمین زیتون، شاید این یکی تلافی پیراهن مشکی که نگذاشتید بعد محرم و صفر بگذاریمش ته کمد. این را هم نمی‌دانم که صفحه اینستاگرام داری یا نه؟ طعن‌ها را، ملامت‌ها را، بازخواست‌ها را، دیدی یا نه؟ شد که دلت بگیرد و فرشته صبوری در خانه شلال موهای مشکی‌اش را روی شانه‌هایت بریزد و در آغوشت بکشد که دل قوی داری یا نه؟ کاش ندیده باشی... گفتم که کسی تو را ندید کسی تو را ندید تا ساعت هشت، وقت امام رضا آسمان ستاره باران شد. ستاره‌های تو نفیر کشیدند، شهاب شدند و بر فرق شب فرود آمدند. شهاب‌های ثاقبِ تو خنده را به لب بچه‌های غزه برگرداندند. وعده‌های تو صادق بود برادرم، ما را ببخش که «صبر» بلد نبودیم. سلام بر تو برادرم که پرچم عزیز ایران را بر فراز آسمان غصبی عبری‌ها آویختی... پرستو علی‌عسکرنجات چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
بیروت، ایستاده در غبار - ۳ روایت محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا